رفتن به محتوای اصلی

برای امید مؤیدی و مویه های مادر...
سجادۀ سرما
03.02.2023 - 17:48

 

 

 

 

عطار نیشابوری(اِلاهی نامه )صفحۀ 135:

جوانی را دلی پُر خون جگرسوز

مگر بر دار می کردند آن روز

به من مادر نمی دانی چه بگذشت

به هنگامی که خون از زخمِ روحم می تراوید

ترا با التماسی سخت جانسوز

به یاد آوردم وُ فریاد کردم...

اسیرِ دست بسته بودم اما

تمامِ جانِ من می سوخت از دردِ «ندا»ها

مرا گیسویِ آن سرزندۀ سرشارِ شادی؛ دخترم «مَه سا»

به خود آورد وُ غمگین بازگشتم...

کسی سجادۀ سرما فکنده اندرین راه!

ز خود باید گذشتن تا رسیدن

که راهِ عاشقان راهی است جانکاه...

اذان بر گردنم آویخت چونان گَرزه ماری

نَفَس؛ تنگی گرفت و سینه ام سوخت...

به فکرِ کُشتگان بودم که ناگاه

میانِ شانه هایم درد توفید

به پیشانیم آتش شعله ای کاشت

میانِ بانگِ ای مادر کجایی!

نگاهِم خیره شد بر ماهِ تنها

تمامِ آرزوها سوخت خاکستر شد وُ مُردم من اینجا

مرا دشمن به دارِ کینه ها کُشت

سفر کردم به تاریکی وُ سرما...

ترا مادر خدا حافظ خدا یار وُ نگهبان

رهایم کن رهایم کن

مرا بگذار با فرزندم وُ خاموش بگذر

نمی بینی مگر دُردانۀ مادر به خواب است

مرا اندوهِ جایِ خالی ات،سرگشته بُگذاشت؛

مرا تنهایی ات دیوانۀ کویِ بلا کرد

بیا مادر چرا اینجا میانِ خاک خفتی!

بیا با من به خانه نازنینم

اجاقِ سنگیِ خانه به راه است وُ مُهیّا

تنیده عِطرِ نان در تار وُ پودِ برزنِ روز

خدایا کاش می مُردم مگر او را؛

به خوابی خوش به خنده باز می دیدم

دریغا داغِ تو،مادر؛ دلم در آتش افکند...

من اینجا ایستاده سخت سنگین وُ درخشان چون دماوند

نمی ترسم من از سجادۀ سرما وُ این ساطورِ ساجد

نه از بانگِ اذانِ ظالم وُ این نعرۀ عابد

نه این قاریِّ عاری از عطوفت

نه این بی شرمِ بی مِهرِ تُهی از اُلفتِ انسان...

بهشت وُ دوزخ وُ خانی همه پوشالی وُ ابتر

شما را دین وُ دنیا، دِرهَم وُ دینار

ترا طُرفه فریب وُ غارت وُ اِشغال وُ کُشتار

نمی ترسم من از این دیوِ سَر تا پای ترفند

ترا امروز وُ فردا دستِ مردم می کِشَد در بند

چنان واژون شَوَد گردونۀ دونان

که تا دنیاست دنیا...؛ بگیری عِبرت وُ پند

ز هم پاشد ترا این خیمه وُ این آخور وُ خرگاه

چنان کز گَردِ ناپاک ات نماند هیچ بر جا...

گروهی گمره وُ گول وُ انیران

گرفته سرزمینِ رادِ ایران را گروگان

مرا خاموش نتوان کرد از غوغایِ گفتار

منم آن مادرِ گُم کرده فرزندانِ دلبند

که بُغض وُ اشکِ من فریادِ دوران

من از این آب وُ خاک وُ سرزمینم

نگه کُن ریشه ها در ژرفنایِ روشنی افشان!

گمان بُردی خیابان خامُش وُ آن کوچه ها مُرد!

بیا بشنو تو آهنگِ شباهنگانِ شهرِ شهریاران

دوباره می دَمَد خون در رگِ گلبانگِ مردم

تو گر استادِ ابلیسی ستمگر!

ترا با گُرزِ قهرِ مردمان باید ادب کرد

ترا ای کور وُ کر اینک کرامت!

طنینِ گامهای خشم وُ مُشتِ روزگاران

گریبانت بگیرد خونِ گلرنگِ هَزاران

بپیچد در هم این طومارِ ننگین را دمی مرگ وُ حقارت...

شنبه 8 بهمن 1401///28 ژانونه 2023

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.