رفتن به محتوای اصلی

آزردگی ها

آزردگی ها

 

 

برای همۀ مادرانِ جهان در ماهِ مهر

آزُرده ام من، هم از غریبان، هم زاشنایان

کِی می رسد این، آزردگی ها، روزی به پایان

دوری زِ خانه، بی خان وُ مانی، با کوله باری

از خاطراتم، از کودکی ها، از مهرِ رخشان

از مادرِ خوب، آن عشقِ والا، آن آرزوها

از زحمت وُ کار، بی گفتگویی، آن ماهِ تابان

شب ها ستاره، بر بامِ رؤیا، من می شمردم

از عطرِ لاله، پَر می کشیدم، تا سویِ بُستان

پروانه بودم، پروانه ای خُرد، زین گُل به آن گُل

از شوقِ هستی، با بالِ مستی، هر گوشه سامان

کیف وُ کتابی، در دست وُ حیران، تا کشفِ دنیا

زنگی که می خورد، در آن هیاهو، مبهوت وُ بر جا

چوبِ معلم، تا درسِ عبرت، تنبیهِ تن بود

با دستِ زخمی، بیرون ز صف ها، اِستاده حیران

گاهی نگاهم، سرد وُ مِه آلود، گاهی پُر از اشک

با غبطه دیدم، جایم چه خالیست، در پیشِ یاران

اما ندیدی، تنهایی ام را، در کُنجِ خلوت

آزرده در راه، با جامه ای خیس، در زیرِ باران

غیر از تو مادر،آیا کسی هم، مرهم نهادست

بر رنج وُ دردِ، آن کودکِ خام، نالان وُ گریان

با دستِ گرمت، اشکم ستُردی، بُردی مرا باز

از خانه بیرون، چون باد رفتیم، خندانِ خندان

آه از غروبت، ای بی غروبم، ای نازنین یار

یادِ قشنگت، چون رویشِ گُل، در ذهنِ بیدار

باری زمان هم، بر من گذشته ست، اما هنوزم

دل با تو دارم، با تو خوشم من، ای جانِ جانان

اکنون چه گویم، از غربتِ خود، بیهودگی ها

آگه نبودم، از رازِ هستی، از روزگاران

کاشانه بر باد، راهِ سفر بُرد، بیرون ز خویشم

هر سو دویدم، بر خار وُ خارا، افتان وُ خیزان

بالم شکستند، با دشنۀ قهر، با تازیانه

در تیرگی ها، خواندم تو را باز، ترسان وُ لرزان

تا پَر گشودم، هر سو رسیدم، دیوار وُ در شد

وای از جدایی، دردی بزرگ ست، نسیانِ انسان

شولایِ هستی، خاکستری شد، در سینه ماسید

تا لب گشودم، خونم ز تن ریخت، در کوچه پاشید

باری هنوزم، فریادِ دردم، در کوچه پیچان

در آرزویِ، آزادگی ها، آزادی وُ نان

من بر تنِ خویش، نقشِ شکنجه، هر لحظه دیدم

اینجا وُ آنجا، در غربتِ زار، در بند وُ زندان

آه ای عزیزان، هر کس که بر خاک، افتاد وُ جان داد

من در رگِ خویش، با سُربِ سرما، جان داده ام جان

در اختناقِ، داناییِ ناب، همواره این ست

درسِ مُسلّط، بر ریشه وُ بَر، جانِ درختان

آن دُرِّ کمیاب، داناییِ ماست، در هر زمانی

دستی بیاید، با دستِ دیگر، در عهدِ وُ پیمان

در بارشِ برگ، بر خاک وُ خاشاک، بازم بهاری

می آید از راه، با بانگِ دلها، با رنگِ ناری

2014 / 10 / 1

http://rezabishetab.blogfa.com‍

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید