رفتن به محتوای اصلی

بخش دهم خاطرات زندگي مخفي در ايران

بخش دهم خاطرات زندگي مخفي در ايران

در هفته اول بعد از كودتا كه هنوز بيخبر در آغاز سفر بودم، رعنا هم مثل عده اي از خوانندگان وبلاگم نگران شده بود كه مبادا جزو دستگيرشدگان باشم. كامنتهاي خوانندگان غالبا اين بود كه اگر چيزي در وبلاگ ننويسيد، مطمئن مي شويم شما هم دستگير شده ايد! من امكان اتصال به اينترنت براي نوشتن در وبلاگ خود را نداشتم و وبلاگها هم چند روزي مسدود بودند. بلاگفا لااقل در هفته هاي اول بعد از كودتا، كاملا در خدمت كودتاچيان بود و دسترسي وبلاگ نويس به وبلاگش شانسي و الله بختكي بود. يعني گاهي ممكن بود و گاهي ممكن نبود. از طرفي جاي امني براي نوشتن وبلاگ و ارسال مطلب نيافته بودم.

"رعنا" بخشي از ماجراي زندگي مخفي من در دوران بعد از كودتا را به نوعي شكل داده، در آن زمان كه به دوستاني امانتدار و باهوش براي دريافت و ارسال اخبار نياز داشتم و "رعنا" فرزند يكي از دوستانم، يكي از آنها بود. او تنها يادگار دوستم "محمد" است. بعد از كودتا، "رعنا" هم جزو هزاران شهروند مسئولي بود كه نمي خواست بگويد:"به من چه؟" بلكه از فرداي كودتاي انتخاباتي، تصميم گرفت هرچه از دستش برمي آيد براي انعكاس صداي آزادي خواهي مردمش انجام دهد. اين داستان "رعنا"ست.(به دلايل امنيتي اسامي مستعار هستند.)

يادآوري: بعد از كودتاي انتخاباتي 22 خرداد 88 و در حالي كه از مأموران امنيتي كه حكم دستگيريم را در دست داشتند، مي گريختيم. خانه به خانه و شهر به شهر تا چهار ماه ! اين نوشته ها، برگهايي است از خاطرات چهارماه زندگي مخفي من و دو فرزندم در شهرهاي ايران.

يكي دو هفته اي طول كشيد تا اين و آن خبردار شدند من از خانه خارج شده ام و شروع كرده ام با روشي كه مي دانم به اعتراض يا مقاومت، به مصاحبه و نوشتن! خلاصه اينكه نمي گذارم مفت و مجاني به زندان بيفتم. كافي نت ها علاوه بر شلوغي به دليل همزماني با كنكور، از لحاظ امنيتي هم ناامن شده بودند و به خصوص در شهرهاي شمالي، مانيتور كاربران را اغلب طوري گذاشته بودند كه ساير مشتريان هم مي توانستند آن را ببينند. در هفته هاي بعد اكثر كافي نت ها به دوربين مداربسته و ابزارهاي كنترل كننده ديگر هم مجهز شدند! در چنين شرايطي "چت كردن صوتي" يكي از خطرناكترين كارها بود. كافي بود صدايت نرسد و جمله اي را بلند بگويي. سرها برمي گشت و چشمها به تو خيره مي شد. در چنان شرايطي دوبار با "رعنا" چت كردم و توانستم به او بگويم از ليست ايميل من چگونه استفاده كند. مجبور بودم با ايما و اشاره حرف بزنم و جوري صحبت كنم كه انگاري درباره قولنامه خانه يا اسباب كشي با هم چت مي كنيم. خوشبختانه "رعنا" منظورم را مي فهميد و به قدر كافي باهوش بود. او از هفته دوم كودتا، ياد گرفت چطور در خبررساني كمك كند و خبرها يا مطالبي را كه برايش مي فرستادم، چطور دسته بندي بكند و براي دوستان و خبرگزاريها و سايتها بفرستد. سه ايميل درست كرد كه خبرهاي داخلي را در آن فهرست مي كرد و براي دو سري ليست بلندبالا مي فرستاد. كمي بعد او با دوستانش يك تيم درست كرد كه شرح كارهايشان شنيدني است.

اما هرچه اصرار كرد كار "وبلاگ" را هم به او بسپارم و مطالبم را برايش بفرستم تا در وبلاگ منتشر كند، زير بار نرفتم. قبل از انتخابات شايعه بود، ولي بعدها آن شايعه واقعيت يافت كه وبلاگ نويسان از طريق سرويس دهنده وبلاگها رديابي مي شوند. در "چت صوتي" نتوانستم اين دليل امنيتي و خطرات اين كار را براي رعنا بگويم. هرچند تلاش خودم را كردم! گفتم:"ببين رعنا جان! تو كه دردسر دوست نداري عموجان؟ داري؟ نداري ديگه! اونجا هنوز خونه شما نيست. اون خونه (يعني وبلاگ من) هنوز به اسم يه بدبخت ديگه اس كه الان فراريه و يه عده از خدابيخبر (يعني پليس) دنبالش هستن! حالا اگه شما بريد توي اون خونه و بخوايد حتي يك آينه و قرآني هم (يعني يك مطلب هم) در آنجا بگذاريد و يا برداريد (يعني اگر بخواهيد كامنتها رو چك كنيد)، يهو ممكنه مأمورهاي شريف(!) بيان و شما رو به جرم دزدي بگيرن و براتون دردسر بشه!!" رعنا گيج شده بود. فكر كنم نمي فهميد دقيقا" چه مي گويم؟ وقتي برگشتم ديدم ده تا كله و بيست تا چشم توي كافي نت برگشته اند ببينند اين بابا دارد راجع به چه چيزي حرف مي زند؟ دزدي خانه و آينه و قرآن كدام است؟!

***

و حالا "رعنا"...

چند سال قبل (حدود سال 1378) ، "رعنا" را وقتي خيلي نوجوان بود، براي اولين بار با پدرش محمّد در بازار كتاب خيابان انقلاب ديدم. محمد را از دوردستهاي زمان، از جبهه هاي جنوب مي شناختم. جايي كه من هفده هجده ساله بودم و او كمي بزرگتر. هر دوي ما در واحد فيلم، از بچّه ها تصوير و خاطره و مصاحبه و نوارصوتي مي گرفتيم. بعدها او فيلمساز شد و من خبرنگار. فيلمهاي لرزاني كه آن روزها از بچه هاي جبهه گرفتيم، همگي تبديل شدند به اسناد مقاومت يك ملت رنگين كماني و سبز در برابر دشمني اشغالگر و چقدر آن خاطرات در اين روزهاي سياه، به كار مرور مي آيند. محمد خم شد و چهره در چهره دختركش گفت:"اين آقا اسمش بابك داده و از وقتي مي شناسمش مشق و خاطره و داستان مي نويسه!" و به من گفت:"اينم دخترمه! خانم دكتر آينده!" به شوخي گفتم:"دكتر با سهميه يا بدون سهميه؟" گفت:"خفه شو، خدا نكنه!" و همگي خنديديم.

دخترش با معصوميت پرسيد:"سهميه چيه بابامحمد؟" محمد گفت:"سهميه چيزيه كه اگه بابات مي گرفت، الان دوست زمان جبهه اش رو اين جور جاها پيدا نمي كرد!" سوزي در كلام محمد بود كه برايم هنوز آشنا بود. گفتم:"انگار تو هم زخمي هستي!" پرسيد:"نبايد باشم؟" محمد از علاقمندان آيت الله منتظري بود و فشارهاي زيادي را بابت اين علاقه اش از سر گذرانده بود.

رعنا گفت:"مي تونم بهشون بگم عموداد؟" و محمد گفت:"تا آخر دنيا ميتوني بهش بگي عموداد! فقط مواظب باش مثل اون سراغ قلم ملم نري كه بابات خشمالو ميشه!" و اداي هيولا درآورد و خنديد. دخترك هم خنديد. موقع خداحافظي محمد به رعنا گفت: "وقتي عموداد اومد خونه، نوشته هات رو براش بخون تا بدونه دخترك من عجب دست به قلمي داره و چه عالي مي نويسه! ولي بهش بگو من عمرا" خبرنگار نميشم و فقط ميخوام خانوم دكتر بشم." دخترك از شرم سرخ شد و خنديد. از همان روز من شدم "عمو داد!" عمويي كه عشقش به اين يكي برادرزاده، به قول محمد "تا آخر دنيا" ادامه دارد. به خصوص بعد از آن كه محمد در سانحه اي درد آور از ميان ما رفت.

چند شب بعد از ملاقات در بازار كتاب، به منزلشان در حوالي نارمك رفتم. شام كه تمام شد، "رعنا" با شور و شوق رفت و دفترهايش را آورد و چندتايي از نوشته هايش را برايم خواند. خيلي خوب نوشته بود و خيلي خوب هم روخواني مي كرد. مات و مبهوت بودم از قلمي كه رعنا داشت و از زاويه ي زيبايي كه به اين دنيا و اطرافش نگاه مي كرد. چيزي نوشته بود درباره آيه "الا بذكرالله تطمئن القلوب" يا به قول شاعر:"دل آرام گيرد به ياد خداي!". هرگز فراموشش نمي كنم. دخترك كوچولو خود را در دريايي توصيف كرده بود كه وقتي طوفاني مي شد، اميدش فقط به ساحل و پناهي بود كه نمي دانست كجاست؟ ولي يقين داشت پشت اين امواج خروشان، جايي درون همين درياي طوفاني، چنان ساحل امني وجود دارد. گمانم اينطور نوشته بود:" وقتي دريا را طوفاني مي بينم، اگر اميد ساحلي در خيالم نباشد، غرق خواهم شد! اميدم به اوست. كسي كه داخل وجود من است. انگار توي قلبم نشسته، توي سينه ام، داخل دلم. نمي دانم او كيست و جايش دقيقا" كجاست؟ ولي ميدانم كه هست. وقتي او هست من نمي ترسم. اميدوارم. اما وقتي نيست من نگرانم. مي ترسم. مي گردم و پيدايش مي كنم. او هميشه هست."

به "رعنا" گفتم:"مگه تو شمال زياد ميري كه اينقدر خوب دريا رو مي شناسي؟" محمد گفت:"مادرش شماليه ديگه! دخترم بچه ي درياس! شش ماه از سال اونجاييم." گفتم:"پس واسه همينه كه حرفاشم درياييه." كمي درباره نوشته رعنا حرف زديم. رعنا نجواكنان گفت:"عمو داد! هيچكس جز مامان و بابا حرفاي منو باور نمي كنه وقتي كه مي گم اونو توي سينه ام حس مي كنم!" بعد آرام اعتراف كرد:" من گاهي فكر مي كنم كه اونو ميتونم ببينم. اما اين يه راز بزرگه كه به هيچكي نگفتمش. چون وقتي يه رازي رو به كسي بگيم، ديگه اون راز، راز نيست!" لبخند زد و ادامه داد:"اما حالا فقط مامان و بابا محمد و شما مي دونين!!" محمد خنديد و گفت:"همين ما سه تا كافيه تا دنيا رو خبر كنيم!" گفتم:" بابا و مامانتو نمي دونم! ولي من قول ميدم به هيچكس نگم تا اين راز فقط بين ما دو تا بمونه!" محمد آرام لبخند زد و سيگار مي كشيد. گفت:"هنوزم از طرف من امضا ميكني!" بعد براي خانمش خاطره اي تعريف كرد از آن وقتها كه به جايش دوربين از واحد تحويل مي گرفتم و امضا مي كردم:"محمد..." و يكبار هم توي دردسر افتاده بود.

وقتي دخترش رفت، محمد با شوخ طبعي گفت:"خوب با بچه حرف ميزني. تو معلم خوبي مي شدي اگه نفرين دنبالت نبود! به نظرم تو نفرين شدي كه اسير اين عالم خبرنگاري شدي!" گفتم:" تو هم طنزنويس خوبي مي شدي اگه يه جو عقل داشتي و مثل اين بچه مشقاتو مي نوشتي! ولي نفرين دنبالت بود، فيلمساز شدي!" محمد رعنا را فرستاد آلبومهاي قديمي را بياورد. عكسهايي رنگ باخته از زماني كه سپري شده بود. خاطراتي از اهواز و جزيره مجنون و خرمشهر. به تلخي گفت:"نسل ما چه سخت تاوان دوست داشتن اين آب و خاك را پرداخت و جيكش هم در نيومد!" دو تا عكس مشترك با همديگر داشتيم كه همان دو عكس شد اسباب يك ساعت خنده و شوخي و خاطرات آبرو بر باد ده! رعنا با آنكه كم سن و سال بود، ولي علاوه بر نويسندگي، شنونده خوبي هم بود و تا آخر پا به پاي ما نشست.

همان شب جلوي پدرش از رعنا قول گرفتم هر شب چندخط مشق برايم بنويسد. از او خواستم هر شب "دو سه خط" خاطره روزانه و يا نامه و يا هر چيزي كه دلش خواست بنويسد و جايي بگذارد تا پدرش براي "عمو داد" بياورد و يا هر وقت مي بينمش، خودش برايم بخواند. مدتها گذشت و رعنا همواره چيزي مينوشت و محمد يك جوري برايم مي فرستاد. گاهي مشقهاي رعنا تلنبار مي شد و محمد آنها را يكجا به دستم مي رساند. من به دستخط و بيان معصومانه اين كاتب كوچولو عادت كرده بودم. به نگاه زيبايش. به ذهن زيبايش. به بيان زيبايش. بعدها كه ايميل و پست الكترونيكي رايج شد، كار همه راحت تر شد. رعنا بزرگتر شده بود و پخته تر مي نوشت. در يكي از ايميلهايي كه مدتها بعد برايم فرستاد، نوشت كه از همان شب مهماني در نارمك، به "نوشتن روزانه" معتاد(!) شده است و حالا من مجبورم هزينه اعتيادش را بدهم و نوشته هايش را بخوانم! به وسيله ايميل، نوشته هاي بيشتري برايم مي فرستاد كه گاهي نه سه خط، بلكه به سه صفحه و بيشتر هم مي رسيد. در نوشته هايش، مي شد زيبايي يك ذهن را ديد كه دارد به سرعت بارور و بزرگ مي شود.

چند سال بعد در اواخر سال 84، محمد در تصادف رانندگي كشته شد. چندسالي بود آنها به شمال مهاجرت كرده بودند چون هواي سالمتري داشت و محمد براي درمان، از شمال به تهران در رفت و آمد بود و بالاخره در يكي از همين آمد و رفتهايش، قرباني هيولاي جاده هاي ايران شد. هيولايي كه در ايران سالانه 26 هزار قرباني مي گيرد و چندين برابر معلول و مجروح و زخم خورده بر جا مي گذارد! هيولايي كه در چهارماه زندگي مخفيانه مان در ايران، چندين هزار كيلومتر روي آن رانندگي كرديم و مخفي مانديم و بارها قربانيانش را از نزديك ديديم.

چندماه بعد از خاكسپاري محمد، "رعنا" برايم نوشت:"اون روز مهرباني خدا رو ديدم. بابا محمد توي بستر تازه اش، خيلي آروم خوابيده بود. خيلي مهربون تر به نظرم مي رسيد. حالا مهربوني خدا در مهربوني اون ضرب شده عموداد. چي از اين قشنگ تر؟ حاصل ضرب مهربوني اين خدا و پدر، ميشه يه رقم نجومي از عشق!" از همان اوايل صدبار هم بيشتر به رعنا و به محمد مي گفتم كه:"نمي دانم چرا حتي آهنگ كلمه هاي نوشته هاي رعنا هم در خاطرم باقي مي مانند؟" و حالا مي بينم در نقل اين خاطرات، گاهي چقدر دقيق به يادم مانده كه رعنا آن روز چه گفت؟ و آن سال چه نوشت؟

در سالهاي اخير من بيشتر درگير بيماري و سفر و انزواي خودم بودم و ديگر برايم رمقي نمانده بود كه جز يكي دو مرتبه، به شمال بروم و رعنا و خانواده شان را ببينم. او مطابق همان عادت هميشگي، هنوز چندخط نامه و نجواهايش را برايم مي نوشت و ذهن زيبايش را قلمي مي كرد و هفته اي، يا دو هفته اي يكبار مشقهايش را برايم مي فرستاد. مي گفت مصاحبه ها و نوشته هاي وبلاگم را هم مي خواند و دنبال مي كند. گاهي هم كامنتي مي گذاشت، اما در نوشته هاي خودش كمتر درباره سياست مي نوشت. نگاهش به عالم سياست بيشتر از زاويه "انساني" و "اخلاقي" بود. مهمترين دليلي كه جنبش سبز را شكل داد. جواناني مثل رعنا كه براي اعتراض به خيابانها آمدند و آنهايي كه شهيد و زنداني شدند، بيشتر از اعتراض به نتيجه انتخابات، به "دروغ" و "خيانت در امانت" (رأي شان) به عنوان ضد اخلاقيات معترض بودند و اين نقطه امتياز جنبش سبز بود و هست. جنبشي كه هنوز بهانه اي براي مبارزه دارد. زيرا اخلاقيات در دولت كودتايي هر روز بيشتر از قبل آسيب مي بيند و مردم خود را براي دفاع از آن اصول اخلاقي، نيرومندتر و قوي تر از قبل آماده مي كنند.

در هفته دوم بعد از كودتا، وقتي رعنا اولين مصاحبه ام را از صداي آمريكا شنيد، برايم ايميل نوشت:"حالا كه فهميدم خداروشكر دستگير نشده ايد، يك طرف قلبم با شنيدن صداي شما آرام گرفته، ولي طرف ديگر قلبم از شدت نگراني و استرس ناآرام است! حالا قلب من دوپاره شده عموداد. لطفا" و به خاطر روح بابامحمدم خيلي مواظب خودتون باشيد و هر طور صلاح ميداني ما را بي خبر نگذاريد."

"رعنا" حالا ديگر دانشجوي ممتازي شده و در يكي از شهرهاي شمالي درس مي خواند و ظاهرا" درس هم مي دهد. روزهاي اول احتياط مي كردم و نمي خواستم با فرستادن جواب به ايميل هاي رعنا و ساير اعضاي خانواده ام، براي آنها دردسري و مشكلي درست شود. يكي از روزهاي اول تيرماه در يك كافي نت نشستم و چند ايميل با اسم مستعار ساختم و با آن ايميلها با "رعنا" و چند دوست مطمئن ديگرم تماس مي گرفتم تا مشكلي برايشان پيش نيايد. ايميل ديگري هم ساختم تا اخبار را با آن براي ليست دويست نفره اي از آشنايان دور و نزديك و خبرگزاريها بفرستم.

در اين نگراني هم بودم كه اگر ايميل هاي شخصي ام به هر طريقي چك شوند، سايرين را در خطر نيندازم. اما عاقبت مجبور شدم و با يكي از همين اكانتها ايميلي بري نزديكان نوشتم كه "مخفي" هستم و از اين شهر به آن شهر مي روم. اين ميان "رعنا" جواب نوشت و پايش را كرد توي يك كفش كه بايد بياييد به شهر و خانه ي ما.

او نمي دانست روز اول به شمال رفته ايم و تا اواسط تيرماه دو سه باري هم از حوالي شهرشان گذشته ايم. شايد اگر مي دانست باز هم عموداد را مي گرفت زير غرغر و ناراحت مي شد كه چرا به آنها سري نزده ايم. برايش ايميل زدم و قول دادم اگر اين بار از شهر آنها عبور كردم، شايد به شما هم سري بزنم. ولي تأكيد كردم:"قول نمي دهم!"

***

وقتي به يك كافي نت مي رفتيم، انتخاب اخبار و ارسال آنها براي رعنا گاهي بيشتر از يك ساعت طول مي كشيد. براي اينكه كسي شك نكند، دو كامپيوتر ديگر هم براي مهسا و ميلاد مي گرفتم. مهسا و ميلاد در دو طرفم مي نشستند تا كسي سرك نكشد و نتواند ببيند به كدام سايتها مي روم و چه مي كنم. بعد از پايان كار، تمام هيستوري كامپيوتر را ريست و پاك مي كردم و بلند مي شدم. بچه ها در آن مدت كلي ترانه و آهنگ دانلود كرده بودند براي شنيدن در بين راه!

در چت صوتي اولي كه با رعنا داشتم، ديدم بايد خيلي سريع زبان اشاره و استعاره را به كار بگيرم. جوري كه او بتواند منظورم را بفهمد ولي كساني كه در كافي نت نشسته اند، متوجه نشوند چه مي گويم! اينطور حرف زدن خيلي سخت است و گاهي مي تواند تبديل به موقعيتي مضحك شود. بهترين كار در چنين اوضاعي، زدن به كوچه شوخ طبعي يا عصبانيت و ناراحتي است. فرقي نمي كند. من هر دو را امتحان كرده ام، هر دو جواب مي دهند!

بار اولي كه رعنا اصرار داشت مطالب وبلاگ را برايش ايميل كنم تا او در وبلاگ بگذارد، سرش داد زدم و با اشاره گفتم:" بچه جون! اينقدر بي تابي مي كني انگار اين آينه و قرآن رو ميخواين ببرين كاخ زعفرانيه بذارين! بابا اون كلبه خرابه رو ولش كن تا من خودم كارگر بفرستم. همين فردا پس فردا مي فرستم تا تميزش كنن، بعدم ميگم توش "آيه وان يكاد" هم بنويسن، بعد شما هم سر فرصت اثاث كشي كنين و بريد داخلش. اون وقت تو هم اونجا بشين و درس بخون و مشقات رو هم بنويس! حالا شيرفهم شدي عموجان؟" كاربران كافي نت برگشته بودند سمت من. رعنا افتاده بود به خنده.

چند روز بعد برايش در چت نوشتم گذاشتن مطالبم در وبلاگ، كار تو نيست. نوشتم نمي خواهم دردسر اين وبلاگ، تو را هم مثل بچه هايم آواره كند. اول مرا مطمئن كرد براي چرخاندن كارهاي وبلاگ از كافي نت استفاده مي كند و خطري درست نمي شود. اما باز زيربار نرفتم. بعد نوشت:"آواره؟ كامنتهاي خوانندگان وبلاگ رو توي همين مدت نخوندين؟ حرفاي مردم رو نمي شنوين؟ همه دارن خانواده شما رو به شهر و خونه هاشون دعوت مي كنن. كاش آوارگي اينجور بود كه شما هستين. تو رو خدا ناشكري نكنين عموداد!"

چند نقطه برايش گذاشتم كه يعني اين گفتگو را بگذاريم براي وقتي ديگر. كه يعني من هرگز ناشكري نخواهم كرد. كه يعني آن كسي را كه تو از بچگي در سينه ات احساسش مي كردي، اين روزها نزديك تر به خود احساس مي كنيم، خيلي نزديك. و خود او مي داند ما باورش داريم، حتي اگر بندگان خيلي خوبي برايش نبوده ايم.

براي "رعنا" نوشتم در اين مسيري كه انتهايش را نمي شناسم، مطمئن باش يا او ما را مي پايد و يا ما او را مي خوانيم. خطابم در شعر زير به همان اويي است كه "رعنا" مي ستايد و قلبهاي پاكي مثل رعنا، دوستش دارند. آن حمايت كننده اي كه در آن كوير وحشت، گاهي ما به رهگذارش مي رسيديم و گاهي او. مهم اين بود كه ما تصميم گرفته بوديم ساكن صحرايش باشيم. اينكه در اين وادي بمانيم به اميد حمايت او، خواه غباري باشيم، خواه گردبادي! فرقي نمي كند وقتي او با ما هست.

بعد از اين يا گردبادم، يا در اين صحرا غبارم!

تا رسم در رهگذارت! يا رسي در رهگذارم!

اگر که خانه به دوشم، وگر که باده پرستم! کجا که با تو نبودم؟ کجا که بی تو نشستم؟

ادامه دارد...

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
وبلاگ بابک داد

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید