رفتن به محتوای اصلی

پُرسمان آزادی و تراژدی سوگوار مهر و داد

پُرسمان آزادی و تراژدی سوگوار مهر و داد

تاریخ نگارش:25.04.2024

پُرسمان آزادی و تراژدی سوگوار مهر و داد

چرا کنشگران و تحصیل کردگان ایرانی از هر نوع «خویشآزمایی» وحشت دارند؟. چرا هیچکس/هیچ سازمانی/حزبی/گروهی/تشکیلاتی/ انجمنی/موسسه ای دلاوری برای «خلاف آمد عادت» را ندارد؟. چرا آنانی که تصوّر میکنند از هر نوع زیر و بم مطلوب و شایسته و ارزشمند و اصیل مناسبات انسانی و اجتماعی و کشورداری سر رشته دارند، تا امروز نتوانسته اند پیش پا افتاده ترین مناسبات باهمسازی را بیافرینند و به دوامش کوشا شوند؟. آیا دوام سیطره ناحقّ و خونریز نزدیک به نیم قرن، ولایت خلفای الله، هنوز نتوانسته است هیچ گرایش سیاسی و طیف مختلف تحصیلکردگان و کنشگران ایرانی را به دامنه ای از هوشیاری و فراخبینی و دریادلی و مسئولیّت پذیری و گشوده فکری و شهامت و خویشکاری عمیق و تاثیر گذار بیانگیزاند و به خود آورد تا بدانند و بفهمند که رمز و راز دوام سیطره خلفای الله، نه در کاربست ماشین آلات کشتار؛ بلکه در وحشت داشتن مخالفان حکومت فقاهتی از «آزادی» است؟.

چرا برغم تاریخ فاجعه بار مصایب و فلاکتها و ضرر و زیانهای عظیم انسانی و مادّی که جامعه ایرانی از یک قرن و نیم پیش تا امروز با حضور بلاواسطه اش در گستره «دوران نو» به خود دیده است، هنوز که هنوز است هیچکس به «ارزش آزادی» و تلاش برای زایش و دوام و گسترش آن پی نبرده است؟. آیا میتوان «آزادی» را بدون کشف و شناخت «موانع آن در وجود خویشتن» واقعیّت پذیر کرد؟. آیا «آزادی» از پیامدهای گسستن و چیره شدن بر سنگلاخها و دیوارها و صخره ها و دژهای عقیدتی و عادات زنگار گرفته و خلقیّات گندیده و شاهرگهای «سوائق و غرائز افسار گسیخته» در وجود تک تک ما نیست؟. آیا دوام سیطره خونریز و جنگ طلبانه خلفای الله بر سرنوشت ایران و مردمش از محصولات بی فکریها و ندانمکاریها و مسئولیت گریزیها و جهالتها و بی اعتنائیها و سرتق بازیها و لجاجتها و حماقتهای زنگار گرفته مدّعیان کنشگری و تحصیلاتی و کاردانی و کارشناسی و تخصّصی در جامعه درونمرزی و برونمرزی ایرانیان نیست؟. چگونه میتوان ادّعای کنشگری عرصه کشورداری را داشت، ولی هیچگونه دانش فکری و شهامت کارآزمونی را نداشت برای رفتن به میدان همآوردی با رویدادها و عینیّتها و معضلات و مسائل کشوری و اجتماعی؟. آیا موانع اصلی دوام حکومتهای استبدادی و زورگو و خونریز را باید فقط در ابزارهای اجرایی زمامداران و ارگانهای تابع و وابسته به حکومتگران دانست؟. آیا به همان میزان که حکومتگران نالایق در ایجاد فجایع میهنی سهیم هستند، مخالفان حکومتگران وقت در ایجاد و شرایط تامین و تضمین «فرصتهای لازم برای عملکردها و مقاصد زمامداران» در اجرای سیاستها و رسیدن به اهدافشان نقش کلیدی ایفا نمی کنند؟.

چرا هیچکس تا امروز متوجّه نشده است که «پُرسمان آزادی» در جامعه ایرانی به این دلیل تا کنون حلّ نشده است که هیچکس خود را «مستبد و دیکتاتور و مصدر آمریّت خودمحوری و جهل» نمیداند؛ بلکه دیگران را مسبّب فلاکتها و ناکامیابی قوانین و شکست برنامه ها میداند. چرا هیچکس خودش را در «آیینه وجدان فردی اش» برانداز نمیکند تا بتواند بفهمد و تمییز و تشخیص دهد که «آغازگاه آزادیهای فردی و اجتماعی» از خویشتن شروع میشود و به گستره اجتماع میپیوندد. «رودخانه» از پیوستن «قطره قطره های» آب است که دریاها و اقیانوسها را می آفریند. ملّتی که آحادّش هنوز «تخمه آزادی» را در خویشتن  نکاشته و با آگاهی و مسئولیّت و بیدار فهمی به زایش و بالندگی و پدیداری آن تلاش نکنند، هیچگاه نخواهند توانست مناسباتی را بیافریند که چفت و بست آن بر شالوده آزادی برپا شده باشد.

آزادی، صیدی نیست که اگر امروز آن را به چنگ آوریم برای ابد در تملّک ما و فرزندان و نسلهای پس از ما پایدار خواهد ماند. آزادی در جایی و زمانی پدیدار میشود که برای وجودش، سرسختیها، اندیشیدنها، مقاومتها و سنجشگری موانع آن کوششها شود.  آزادی، لحظه ایست تعیین کننده که با تصمیم قطعی انسانها برای «دیگر شدن و دیگر زیستن»، پیوند بی واسطه دارد و میراثی نیست که از نسلی به نسل دیگر به ارث برسد؛ زیرا مناسبات انسانی میتوانند در هر مکانی و زمانی، وجود آزادی را به مخاطره اندازند و حتّا آن را نابود کنند. آزادی را نمیتوان در فُرمهای مختلف زندگی به طور جاودانه تثبیت کرد. برای آزادی باید همواره علیه تمام موانع پیدایش آن، پیکار کرد و در حفظ آن، بیدارفهم و هوشیار ماند.       

در سیر تحوّلات فرهنگی و اجتماعی یونانیان باستان در خصوص مُعضل «حقوق و قانون» بر شالوده اساطیر یونانی، دو مفهوم «تمیس Θέμις/Themis]» و «دیکه [Dike/Δίκη]» زاییده و پروریده شدند که مفهوم «دیکه [Δίκη] = دادورزی/عدالت/Gerechtigkeit/Justice» باز معنایی عمیق و وزینی دارد. «دیکه[Δίκη]» در دایره کابرد زبان یونانی، معانی مختلفی را در بطن خود دارد که من آن را با احتیاط لازم بدون قطعیّت نظری به برداشت فلسفی «افلاطون (Platon) [428 - 348] ق. م.» کرانمند میکنم و به دیگر ابعاد معنایی آن نمیپردازم؛ چونکه از دایره «تجربیات بی واسطه نیاکان ایرانی» بیرون و متفاوت است. جامعه ایده آلی از نظر «افلاطون» باید بر شالوده «دیکه [Θέμις]» برپاساخته شود تا بتوان با تکیه به قانون و حقوق به سامانبندی مناسبات اجتماعی انسانها و زمامداران کشوری همّت کرد و امیدوار بود. تمرکز «افلاطون» بر ایده «دیکه[Δίκη]» و اندیشیدن در باره آن از عهد کهن تا امروز سراسر بینش متفکّران و فیلسوفان اروپایی و متعاقبش متفکّران امریکائی را در باره «ایده داد» متعیّن کرده است. حتّا ایده سوسیالیسم و کمونیسم در ذهنیّت «مارکس و حواریونش» دقیقا در چارچوب ایده افلاطون در باره جامعه ایده آلی شکل گرفته و الگوی فکری است. همینطور نظریّه مشهور متفکّر آمریکائی «جان راولز (John Rawls) [1921 - 2002] در کتاب «تئوری دادورزیA Theory of Justice/» در امتداد و حول و حوش ایده افلاطون از «دادورزی» بررسی و اندیشیده شده است. به دلیل آنکه تجربیات مردم یونان باستان و همچنین اساطیر آنها با تجربیات نیاکان ما و تصاویر بُندهشی برآمده از آنها از یکدیگر متفاوت هستند، فقط به تفاوت کلیدی «تجربیات ایرانیان» در باره مُعضل «دادورزی» و دوام و تامین و تضمین آن در جامعه به طور موجز سخن میگویم. بحث در این زمینه به پژوهشهای مستقل منوط است که من در اینجا از پرداختن به زیر و بمهای تفاوتها صرف نظر میکنم. هدف از این گفتار فقط نشان دادن تفاوت دو تجربه بسیار کلیدی و شالوده ای است که شایان اندیشیدن و فراکاوی بیشتر و عمیق تر و اساسی تر هستند.

پیامد ناگوار معضل دادورزی در این است که «داد»، پروسه «تقسیم کردن» است که موجب حسادت میشود و دوام آن را ناممکن میکند. نیاکان ایرانیان در تجربیات بی واسطه خود پی بردند که تنها از راه مهرورزی میتوان دوام دادورزی را تامین و تضمین کرد. دادورزی علّتیست برای ایجاد تنش و کشمکش؛ زیرا هر انسانی این تصوّر را دارد که حقّش و سزاواری اش بیش از آن است که نصیبش شده است. در نتیجه از سهمی که برده است، راضی و خشنود نیست. مُعضلی که از دادورزی ایجاد میشود، بسیار دردناک است و دلخراش. امّا مهرورزی بر آن است که دادورزی را در هر حالت و سهمی که لایق انسانهاست با دوام کند.

ایده آل ایرانی از فرمانروایی بر این «ایده= سراندیشه» شکل گرفت و آرمانی شد که حکومت باید تجسّم و ترکیب «مهر و داد» و از هر گونه خشونت و قهر و خشم و تهدید و ارعاب و زور و ستم و شرارت مبرّا باشد. وقتی که دادورزی زمینه رشک و آز و حسادت را مهیّا میکند، آنگاه خطر فروپاشی حکومتها و مناسبات اجتماعی اجتناب ناپذیر خواهد بود. اولویّت دادورزی بر مهرورزی، هیچگاه دادورزی را در مناسبات اجتماعی و کشوری برقرار نخواهد کرد؛ زیرا «مهر» که شیرازه همبستگی و دوام است در تار و پود دادورزی جاری و روان نیست. دادورزی به دلیل حسادت و نارضایتی و تصوّر اینکه لیاقت انسان دادخواه بیشتر از آن است که سهم برده است، باعث قیام علیه دیگران میشود. ولی مهرورزی بر آن است که طغیان و زیاده خواهی و آزخواهی دیگران را مهار کند و آن را به حقّ خودش قانع. کشمکش داد و مهر، تراژدی غمبار تاریخ مناسبات اجتماعی و کشوری در ایران از دیر باز تا همین امروز بوده است و تا زمانی که کشمکشها و گلاویزیها به قوّت خودشان پایدار هستند، گستره آرامش و آسایش در جامعه ایرانی پدیدار نخواهد شد. تمام پیکارها و مبارزات مردم و جنبشها و قیامها در ایران از کهنترین ایام به گرداگرد ایده آل مردم از «ترکیب داد و مهر» ریشه گرفته اند و از نظر مردم ایران در جامعیّت وجودی فقط کنشگران و زمامدارانی لیاقت فرمانروایی بر ایران را دارند که بکوشند و بتوانند «دادورزی و مهرورزی» را در ساختار کشورآرایی و مناسبات اجتماعی تامین و تضمین کنند. تا زمانی که آیین کشورداری، تجسّم «مهر و داد = فریدون و ایرج» نباشند، هیچ نیرویی و قدرتی نخواهد توانست که بر ایران و ایرانیان حکومت کند و لاجرم مصایب ایران و ایرانیان در ابعاد و اشکال مختلف، کما فی السّابق دوام خواهند آورد.

1- چهره های تاریک و آشکار خشونت

نخستین چیزی که در باره «خشونت» به ذهن آدمی خطور میکند، کاربست فیزیکی زور و قلدری در رفتار با دیگران است که موجب آسیبهای هولناک بدنی و روحی میشود. آشکارترین جلوه «خشونت» در تمام جوامع بشری، کُشتن، معیوب و مُثله کردن، ضرب و جرح بدن، شکنجه، خسارت، اجبار، تحمیل، سرقت، غارت و چپاول، تجاوز، جانور آزاری، اعدام و اقدامهای مشابه است. خشونت از دیر باز در تمام جوامع بشری وجود داشته است  و پا به پای تحوّلات اجتماعی و فرهنگی و کشوری به شکلهای مختلف و در ابعاد  و درجات گوناگون دوام آورده است تا امروز. خشونت همواره موضوع بسیاری از رمانها و فیلمها و نقّاشیها و مجسّمه سازیها و اشعار و امثالهم بوده است و در دایره مسائل مذهبی/سیاسی/اقتصادی/کشورداری/تعلیم و تربیت نیز به وفور در باره آن سخن گفته و سنجشگری و بررسی شده است.

آنچه تا کنون کمتر در باره آن اندیشیده شده است یا از دامنه اندیشیدن به حاشیه رانده شده است، چهره های پنهان؛ ولی موثّر «خشونت» هستند که زمینه ها و پُتانسیل اجرایی «رفتارهای خشونت آمیز آشکار» را امکانپذیر میکنند. نکته دیگری که کمتر در باره آن اندیشیده شده است، تفاوت «خشونت» با مسئله «قدرت و زمامداری» است. اینکه از لحاظ اخلاقی، کاربست خشونت در چه موقعیّتها و مکانهایی توجیه پذیر است، مبحثیست که به «تعریف خشونت و کرانه های آن» منوط است. کاربست خشونت میتواند در ابعاد توهین، تمسخر، متلک، بدگویی، لیچار بافی، اتّهام، بدنامی و امثالهم نیز پدیدار شود و باعث رفتارها و کنشها و واکنشهای خشن و فیزیکی آسیب رسان شوند.  

خشونت در نصوص ادیان نوری [= میترائیسم، زرتشتیگری] و ادیان ابراهیمی [= یهودیّت، مسیحیّت، اسلامیّت] و ایدئولوژیهای برآمده از آنها مثل مذهب مارکسیه به حیث ابزاری به شمار میاید برای به کرسی نشاندن و وجه تراشی برای اعتقادات و اعمال خود. نگاهی گذرا به سوره های قرآن میتواند عمق فاجعه تقدیس خشونت و آمریّتهای الله را برای اجرای شنیع ترین خشونتها در مناسبات اجتماعی و همچنین تجربه بیش از چهار دهه اقتدار خلفای الله را در ایران میتوان به عیان ملاحظه کرد. [ در سوره های توبه، محمّد، انفال، احزاب، مائده، نساء، بقره، صنف، و غیره، حدّاکثر در سراسر قرآن، نزدیک به پانصد آیه در خصوص اجرای خشونت و خونریزی و سرکوب و کشتار ذکر شده است].

هولناکترین چهره خشونت در کلمات زبان است که عبارت بندی میشوند و همچون اسلحه تهاجمی علیه دیگران به کار برده میشوند، محال است پدافنگران «حقیقتهای نصّی و آکبندی» را  بتوان بدون «زبان خشونت» مجسّم کرد. آنها  با قاپیدن مفاهیم و کلمه سازیهای انکاری-تهاجمی بر آنند که به جای منطق و استدلال و برهان متّقن با کاربست کلمات ابزاری برای بی اعتبار جلوه دادن اندیشه ها و ایده ها و دیدگاههای منطقی دیگران در آغاز به کرامت و شرافت و ارجمندی دیگراندیشان آسیب بزنند و متعاقبش به نابودی و کشتار آنها همّت کنند. سراسر تاریخ اسفبار ظهور و افول انواع و اقسام گرایشهای دینی و فکری و نحله ای و دیگراندیشی در طول تاریخ، مدام از طرف قدرتپرستان غاصب و ادیان و مذاهب رقابتی با انواع و اقسام برچسبهای تحقیری و بدنامی لت کوب و سر به نیست شده اند و هنوز که هنوز است جنگ علیه دگراندیشان در ابعاد و چهره های رنگارنگ بروز دارد. ردّ پای اتیکتهای بدنامی را میتوان در تمام ادیان ابراهیمی و ادیان نوری [= دیوها، خرفسترها، مفسد، مُلحد، منافق، ناکثین، قاسطین، مارقین، مجوس، مشرک و امثالهم] و همچنین در مذهب مارکسیه مثل: امپریالیسم، کاپیتالیسم، رویزیونیسم، سکتاریسم، فاشیسم، ناسیونالیسم، و دیگر انواع و اقسام «ایسمهای منفور» به عیان دید.

به دلیل اینکه انسان، موجودیست که مدام در معرض آسیبهای روحی و جسمی است، کثیری از متفکّران و فیلسوفان به این نتیجه رسیده اند که برای کنترل «خشونت و ابعاد زُمخت و آزارنده آن» به وجود «حکومت مقتدر» احتیاج است. امّا مُعضلی که به دنبال ایده حکومت مقتدر ایجاد شد، کاربست ناروای خشونت از طرف ارگانهای تابع حکومت و زمامداران مصدر قدرت بود که به یکی از پیچیده ترین مسائل جوامع بشری تا امروز مختوم شده است. چگونه میتوان حکومت و دولتی را پایه ریزی کرد که به قهر و خشونت و استبداد و زور و قلدری و خونریزی و شکنجه و تبعید و غارت و امثالهم مبتلا نباشد و در رفتار با شهروندان به هیچ ابزار خشونت آمیزی متوسّل نشود؟. مُعضل کرانمند کردن و کنترل «قدرت و پیشگیری از کاربست خطا آلود و امتیاز طلبی مقتدران» به حیث حادّترین موضوع فلسفه حقوق به شمار میاید که تا کنون در دامنه نظریّات مختلف متفکّران و فیلسوفان در باره چند و چون آن بحثها شده است و کمتر به نتایج دلخواه و آرزویی در واقعیّات مناسبات کشوری و اجتماعی مختوم شده اند؛ زیرا مسئله «خشونت»، بیش از آنکه به دایره حقوق مربوط باشد به گستره «فرهنگ جامعه و شیوه های آموزش و پرورش انسانها» منوط است. صرف ابلاغ کثیری از قوانین و مقرّرات و ضوابط و لوایح اجرایی و امثالهم تا کنون نتوانسته اند از میزان «خشونت در مناسبات فردی و گروهی و اجتماعی» بکاهند؛ بلکه تنها چهره های اجرایی آن را تغییر داده اند بدون آنکه ریشه های خشونت را خشکانده باشند. فاجعه جوامع بشری از لحظه ای آغاز میشود که «خشونت» به حیث برنامه اجرایی و کاربردی در مناسبات خانوادگی و اجتماعی و کشوری تحکیم و توجیه شود.

در جوامعی که بر سر کسب نامحدود «قدرت و امتیاز» جدالهای لفظی آغاز میشوند و به واکنشها و کنشهای خونین استحاله پیدا میکنند، «کاربست هر نوع خشونت» به حیث «خون» در رگهای گرایشهای قدرت طلب جاری میشود. برای مثال در بینش ایدئولوژیکی «کارل مارکس [1818 - 1883]»، کاربست خشونت از یک طرف  به حیث «مامایی محسوب میشود که زایش جامعه سوسیالیستی را امکان پذیر میکند و از طرف دیگر میتواند قوانین تکامل اجتماعی را متعیّن و به سوی جامعه ایده آلی سمت و سو دهد و دست آخر نیز برای دوام و اجرای برنامه سوسیالیستی در تمام سوراخ سمبه های عرصه کشورداری کاربرد داشته باشد» [نگاه کنید به مجموعه آثار مارکس به زبان آلمانی [MEW, Berlin, 1962]، جلد 23، کاپیتال، جلد اول، ص.779  و همچنین کتاب: «نقش قهر در تاریخ اثر فریدریش انگلس» و همچنین آثار حواریون مارکس که به شیوه های مختلف به توجیه و تفسیر و تقدیس خشونت در سمت و سوی اجرای احکام مذهب مارکسیه،  قلمها سوزانده اند تا امروز]. 

چهره های خشونت از واقعیّتهای تلخ و نفرت آمیز جوامع بشریست که نه تنها مانعی بزرگ و کلیدی برای دوام شیرازه اجتماعات بشری محسوب میشوند؛ بلکه حتّا در متلاشی کردن هر نوع مناسبات انسانی و بشردوستی، نقش اساسی داشته و هنوزم دارند. تفکّر فلسفی مدام به حول و حوش ریشه یابی و شناخت پُتانسیلهای خشونت در مغز و روح و روان انسانهای جامعه و سپس شکلهای شناخته و پنهان آن در مناسبات خانوادگی و اجتماعی و کشوری و به طور کلّی در «ساختمایه های فرهنگ»، تمرکز سنجشگری میکند و در صدد یافتن راههایی است که به همّت خود انسانهای جامعه بتوان بر احتمالات بروز و کاربرد خشونت چیره شد.

شخصی/افرادی/زمامداران و ارگانهای هر نوع سیستم کشورداری که «خشونت را با انواع و اقسام ابزارها» در رفتار با انسانها به کار میبرند و آن را تقدیس و توجیه و تفسیر میکنند، اثبات میکنند که بر روی هر نوع «گفتگو، هماندیشی، استدلالگری، حرف منطقی و  برهان قاطع» خط کشیده اند و با اتّکا به سلاح و ابزارهای خشن میخواهند انسانها را به پذیرش چیزهایی مجبور و وادار کنند که هیچ اعتباری ندارند یا اعتبار خود را در طول زمان از کف داده اند. زمامدارانی که قدرت خود را که ناشی از آزادی انتخاب کردن مردم است به وسیله ای برای سرکوب مردم و دوام اقتدار خود تبدیل میکنند، به طور مستقیم و غیر مستقیم به مردم تفهیم و تحمیل و تلقین میکنند که  زمامداران نالایق و حکومت اقتدار طلب و خشونتخواه را تنها با کاربست «خشونت» میتوان ساقط و متلاشی و معزول کرد.

2- سایه های فکر

[ ...... میبینم که کارهای زمانه، میل به ادبار [=شوربختی، نکبت، فلاکت] دارد و چنانستی که خیرات [=کارهای نیک] مردمان را وداع کرده است و افعال ستوده و احوال پسندیده مدروس [=کهنه و بی اعتبار] گشته، و راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده، و عدل، ناپیدا و جور، ظالم [= گسترده و رایج] و علم، متروک و جهل مطلوب، و لوم [=ننگ و رسوایی] و دنائت [=پستی و رذالت] مستولی و کَرَم [=جوانمردی] و مروّت، متواری [= پنهان و مخفی]، و دوستیها، ضعیف و عداوتها، قوی، و نیکمردان، رنجور و مستذّل [= ذلیل و خوار و حقیر]، و شریران، فارغ و محترم، و مکر و خدیعت [=ریاکاری و فریب] بیدار، و وفا و حرّیت [=آزادمنشی] در خواب، و دروغ، موثّر و مثمر، و راستی، مهجور و مردود، و حقّ، مُنهَزم [=پایمال و منکوب]، و باطل، مظفّر، و متابعت هوی، سنّتی متبوع و ضایع گردانیدن احکام خرد، طریقتی مشروع، و مظلوم، محقّ ذلیل، و ظالم مبطل [بد کردار، خبیث] عزیز، و حرص، غالب و قناعت مغلوب].

[کتاب: کلیله و دمنه – به کوشش: منوچهر دانش پژوه – انتشارات: هیرمند – سال انتشار 1374 – محلّ نشر: تهران-  ص. 54]

نور بر هر چیزی که تابیده شود، فقط همان چیز را معلوم میکند و شفّاف جلوه میدهد. امّا فراسوی نور، همواره تاریک است. تفکّر در باره هر چیزی که موضوع بررسی و تحقیق قلمداد شود، خود به خود به سایه هایی آغشته است که در معرض دید نیستند. آنچه ما از هر فکری میفهمیم و درمیابیم، تمام فکر نیست؛ بلکه بخشهایی از فکر است که در معرض دید فهم آدمی هستند. اندیشیدن در باره تفکّرات و ایده ها، نه تنها به معنای فهمیدن و نیوشیدن و گواریدن آنهاست؛ بلکه همچنین کشف و شناخت ابعاد تاریک و سپس اندیشیدن و سنجشگری و فراتراندیشی آنهاست.  فکری که به طور کامل، روشنی تمام عیار باشد، هرگز وجود ندارد.

اندیشیدن در باره سایه های افکار، راهیست از یک طرف به سوی کشف و شناخت ابعاد ارزشمند افکار و از طرف دیگر، کشف و بررسی و سنجشگری نقصان و ناتمامی و نصف و نیمه بودن و کژروی افکار. معمولا در جوامعی که مذاهب/ایدئولوژیها/نظریّه های توتالیتری حاکم مطلق هستند، افکار در لفّافه ای غلظت گونه به نصوص و اصول عقیدتی پیچیده و قنداق میشوند؛ طوری که راه یافتن به آنها با دشواریهای وقتگیر و حدس و گمانهای احتمالی همپاست و به سختی میتوان نشانه های افکار را پیدا کرد. در هر صورت، چه در جوامعی که اندیشیدن، هیچگونه مکافاتهای جانی و محرومیتهای اجتماعی در پی نداشته باشند، چه در جوامعی که اندیشیدن با خشونت و قتل و حبس و کشتار و تجاوز و شکنجه پاسخ داده میشود، افکار همواره به سایه هایی آغشته اند. درجه غلظت سایه ها نشانگر میزان «آزاد یا اسیر بودن جوامع» را هویدا میکند. جامعه ای که انسانهایش دیدگاهها و افکار و ایده های خود را از ترس جان در لفّافه های کلمات و عبارات و اصطلاحات عقاید حاکم بر جامعه عبارتبندی میکنند، جوامعی هستند که در چنبره استبداد عقیدتی به سقط افکار می انجامند و جامعه را به سوی رفتارها و گفتارهای توحشی سوق میدهند؛ طوری که به شدّت در تضاد با کرامت و شرافت گوهر انسانها هستند. اندیشیدن در باره «زبان توحشی»، امکانیست برای پی بردن به عمق فاجعه مناسبات حاکم بر کشور و جامعه انسانها.

3-مجمع مرغان جوینده و جاذبه تئوریهای دمکراسی

چرا نیندیشیدن در باره تجربیات نیاکان و پیشینیان به دوام فجایع میهنی می انجامد؟. بزرگان و شاعران و نویسندگان و ادیبان و متفکّران و فیلسوفان و بویژه «شاعران ایرانی» در آثاری که از خود به یادگار گذاشته اند، مایه ها و بذرهای افکار و ایده هایی بسیار ژرفمایه را عبارت بندی کرده اند که منشاء آنها به دریای پُر بار تجربیات نیاکان و پیشینیان اقوام ایرانی در گستره جغرافیای ایران کهن بازمیگردد. کشف و شناخت «بذرهای اندیشه و ایده ها» و سپس اندیشیدن عمیق در باره آنها مانند پیوند «آب و بذر کاشته شده در زمین» است که پتانسیلهای شکوفایی بذر را امکانپذیر میکنند. از زمانی که ایرانیان با تمدّن باخترزمینیان آشنا شدند و در مقابل جلوه های رنگارنگ تمدّن و فرهنگ باخترزمینیان مجبور به واکنش شدند، نخستین اقدامی که کردند، به دور انداختن «گوهر اصالت خودشان» بود تا در تلاشهایی که برای «شبیه شدن» به دیگران میکردند، عقبماندگیهای فکری خود را جبران کنند و دقیقا در پروسه «شبیه شدنها» بود که ایرانیان به نفرت و بیزاری و خصومت با همان چیزی برآمدند که میخواستند «شبیه او» شوند؛ زیرا در هر «شبیه شدنی»، بیگانه بودن خود را با «متشابه» تمییز و تشخیص دادند و راه گسستن و گریختن از آن را، خشم و کینه و تهاجم میدانستند. ایرانی در «شبیه مسلمان شدن»، بیگانگی خودش را کشف کرد و از «اسلامیّت در تمام جلوه های پنهان و آشکارش» متنفّر شد. ایرانی در «شبیه بیگانگان شدن/فرنگی شدن» به بیگانگی خودش با دیگران پی برد و از «غربیان و شیوه های زیستی آنها» گریزان شد. ایرانی در کشاکش بین گریز و جاذبه، هنوز نتوانسته است «خود» را باز یابد؛ زیرا از اندیشیدن در باره آنچه که اصالت خودش است، وحشت دارد و میرمد.

کنشگران و تحصیل کردگان ایرانی به این توهم فاجعه بار مبتلایند که مثلا با «ترجمه و تفسیر و تشریح و تبلیغ» انواع و اقسام تئوریهای دمکراسی خواهند توانست در جامعه ایرانی، سیستم کشورداریی را بر پا کنند که چفت و بست آن از بُنیانهای دمکراسی و ابعاد ناشی از آن مثل «سکولاریته، لائیسیته و حقوق بشر» تشکیل شده باشد. از یک طرف فقدان آگاهی مستدل و پژوهشی در خصوص تاریخ شکلگیری «ایده دمکراسی و پیامدهای بالقوّه آن در جوامع باختری» و از طرف دیگر، بی خبری از «تجربیات نیاکان و پیشینیان» باعث شده است که فلاکتهای میهنی از یکصد سال پیش تا تحت سیطره حکومت خلفای الله همچنان نسل اندر نسل دوام آورند. هنوز کثیری نمیدانند که «دمکراسی آتن» به هیچ وجه محصول تفکّرات و ایده های فیلسوفان یونانی نبود؛ بلکه از پیامدهای «مجمع خدایان یونانی= پانتئون اولمپ» بود که امکانهای زایش مناسبات دمکراتیک را در آتن واقعیّت بخشید. یونان تا قبل از  قوانین «سولون (Solon) [640 - 560] ق. م.»، کشوری برده دار بود و مدام درگیر کشمکشهای داخلی. حتّا نظریّه افلاطون در باره «جمهوری»، هیچ سنخیّتی با ایده دمکراسی ندارد؛ بلکه بیش از هر چیز با حکومتهای «توتالیتری» اینهمانی دارد.  هنوز هیچ کنشگر و تحصیل کرده ایرانی از خود نپرسیده است که «دمکراسی هند» بر شالوده کدام یک از «تئوریهای دمکراسی» در باختر زمین ایجاد شد؟. دمکراسی هند مرهون وجود خدایان اساطیری هند و تنوّع نحله ها و گرایشهای مذهبی/اعتقادی/دینی/فرقه ای است که امکانهای زایش و دوام دمکراسی را در کشور هند مهیّا کرده است؛ نه با توسّل جستن و آویزان شدن به تئوریهای دمکراسی. هنوز تحصیل کرده و کنشگر ایرانی متوجّه این موضوع نشده است که اگر هزاران هزار کتاب در باره «تئوریهای دمکراسی» ترجمه و نشر و پخش شوند، هرگز نخواهند توانست جامعه ایرانی را به مناسباتی استحاله دهند که نشانه ای از دمکراسی داشته باشند.

در سراسر اصول و نصوص «مسیحیّت» نمیتوان هیچ ردّپایی از «ترینیتی Trinity/Trinität= سه تا یکتا» پیدا کرد. ریشه کلیدی سه تا یکتا در میترائیسم است که به ضرب و زور تئولوگهای مسیحیّت به دامنه اصول اعتقاداتی مسیحیّت انتقال داده شدند و دقیقا با چنین انتقالی بود که زمینه های زایش «دمکراسی و آزادیهای اجتماعی» در باختر زمین پی ریزی شدند؛ زیرا «آزادی و دمکراسی» از پیامدهای «کفر و شرک و کثرت» است. در کشمکشهای نظری اصحاب کلیسا در قرون وسطا در باره «ترینیتی/Trinity»، متفکّر و تئولوگ برجسته فرانسوی به نام «ژان روسلان (Johannes Rosclin)[ 1050 - 1124] میلادی» که کمتر ردّپایی و اثری از او باقیمانده است و حتّا به «کفر و ارتداد» متّهم شد، گفته است که «ترینیتی/Trinity، باهمایی سه خدای مختلف» است که در حقیقت همان «سه زنخدای ایران= سیمرغ + آناهیتا + آرمئتی» هستند که به اشتباه در ترجمه «بُندهش» از طرف زنده یاد «مهرداد بهار [1308 - 1373]شمسی» به نام «خر سه پا با شش خایه در پشت کمر و سینه و زیر شکم!؟»  ترجمه شده است. منظور از « خر سه پا همان سه زنخدا هستند که یکی از آنها نشسته و دو تای دیگر پشت به هم ایستاده اند و وحدت یگانه دارند». 

مجتهد معروف به نام «میرزای شیرازی [1194 - 1273] ه. ق.» تقریبا یک قرن پیش در دوران سلسله قاجاریه با وقوع مسئله «تنباکو» در نامه ای هشدار دهنده که به «ناصرالدّبن شاه» نوشت، عواقب تحوّلاتی را که در جامعه و ذهنیّت ایرانی در تماس با تمدّنهای باختری رخ خواهد داد، به عیان بر قلم رانده است. وی به ناصرالدّین شاه گفته است که ایرانیان در تماس و رفت و آمد به «بلاد اجانب» همانند آنها نخواهند شد؛ بلکه بالفور «به مناسبات کفر قدیم» باز خواهند گشت و خطری عظیم را برای سلطنت قبله عالم و اسلامیّت ایجاد خواهند کرد. آنچه را که یک آخوند هوشیار در یکصد سال پیش تشخیص داده بود، هنوز که هنوز است کنشگران و تحصیل کردگان ایرانی به «فهم و تصدیق و درک آن» کامیاب نشده اند تا بتوانند تمییز و تشخص دهند که «کفر قدیم ایران»، هیچ چیز دیگری نبود؛ سوای «مجتمع خدایان گوناگون ایرانی و نقش آنها در مناسبات اجتماعی انسانها» که عملکرد انگیزشی بسیار زیبا و خجسته آنها در پروسه ای دو هزار ساله از طرف حکومتگران نالایق و ادیبان و موبدان و آخوندها و محدّثین و متشرّعین خادم آنها با شدّت تمام تا همین امروز سرکوب و تحریف و لت و پار و متلاشی و واپس رانده شده است.  

خدایانی که زمینه ساز و ضامن آزادیهای فردی و اجتماعی و آیین کشورداری بر شالوده گزینش آگاهانه و دادورزی و مهرورزی بوده اند و هنوزم در ناخودآگاهبود ایرانیان، پتانسیلهای انگیزشی و جاذبه های دلربای خود را دارند. تا زمانی که تحصیل کردگان و کنشگران ایرانی نتوانند و نکوشند و نخواهند که از «چهره خدایان ایرانی» غبار روبی کنند و سیمای اصیل آنها را از لابلای تحریفها و تهمتها و زشتنامیها و لجنمالیها و مذموم و ملعون شدنها به در آورند و در خصوص نقشگزاری مناسبات اجتماعی و کشوری آنها بیندیشند و محتویاتشان را بازشکافی ژرف کنند  و سپس در صدد توضیح و آموزش برای خودشان و مردم اجتماع  بر آیند، هرگز و هیچگاه فضای آزادیهای اجتماعی و زایش ایده دمکراسی ایرانی به وجود نخواهد آمد. با تکیه و گرایش و جذب شدن به انواع و اقسام تئوریهای دمکراسی و ترجمه آثار صدها متفکّر و فیلسوف و استادان دانشگاههای باختری نمیتوان مناسبات دمکراتیک را آفرید. هرگز. دمکراسی، پدیده ای زایشی است که از «زهدان تجربیات تاریخی و فرهنگی» هر ملّتی زاییده و در مناسبات اجتماعی و کشوری تبلور پیدا میکند. 

«فریدالدّین عطّار [540 – 618 ه. ق.]» در شاهکار پُر مغزش «منطق الطّیر» با ظرافتی بی نظیر در باره ایده «فرمانروایی و گزینش فرمانروایان» اندیشیده است:

[جُمله گفتند این زمان در دورِ کار

نیست خالی هیچ شهر از شهریار

چون بود کاقلیم ما را، شاه نیست

بیش از این بی شاه بودن، راه نیست

یکدگر را شاید ار یاری کنیم

پادشاهی را طلب کاری کنیم

زانک گر کشور بُوَد بی پادشاه

نظم و ترتیبی نماند در سپاه

پس همه با جایگاهی آمدند

سر به سر، جویای شاهی آمدند

جان فشانید و قدم در ره نهید

پای کوبان، سر بدان درگه نهید

هست ما را پادشاهی بی خلاف

در پس کوهی، که هست، آن کوهِ قاف

نام او سیمرغ و سلطان طیور

او به ما نزدیک و ما، زو دور، دور

بر درختِ عزّتست، آرام او

نیست حدّ هر زبانی نام او

صد هزاران پرده دارد بیشتر

هم ز نور و هم ز ظلمت پیشتر

صد هزاران سر چو گو، آنجا بُوَد

هوی و های، و، های هو، آنجا بُوَد

شیرمردی باید این راه را شگرف

زانکه ره دورست و دریا ژرف ژرف

گر نشان یابیم ازو، کاری بُوَد

ور نه، بی او زیستن، عاری بُوَد

مردمی باید تمام این راه را

جان فشاندن باید این درگاه را

گر تو جانی برفشانی مَردوار

بس که جانان جان کند بر تو نثار]

در معنای این شعر لازم میدانم چند کلامی بگویم. شاه نام سیمرغ است و هر انسانی نیز به ذات خودش با سیمرغ، اینهمانی دارد و میتواند چنانچه فرّ و شایستگی داشته باشد به مقام شاهی نیز برسد. انسانها در فردیّت خودشان، شاه هستند و در اجتماع همبستگی به شاهنشاه واگرانده میشوند. یاری کردن به همدیگر، همان همبستگی و همکاری و باهمآیی است. طلب کردن در اینجا به معنای «جستجو کردن» است که با یافتن «شاه/فرمانروای گزینشی» میتوان جامعه را سامانبند کرد. پروسه جستجو با ضرب و زور و اجبار هرگز همراه نیست؛ بلکه با دست افشانی و رقص و پایکوبی و گشوده فکری آمیخته است. بی خلاف بودن پادشاه به معنای آنست که گوهر آدمی به هیچ گناهی آلوده نیست. عمل آدمی ممکن است که خطاآمیز باشد؛ امّا با خطا در عمل نمیتوان نتیجه گرفت که گوهر آدمی گناهکار است. کوه قاف نه در سلسله جبال زاگرس است. نه در سلسله جبال آلپ. نه در هیمالایا. نه در اورست. کوه قاف، اوج و ستیغ باهمآیی مردم در یگانگی کشف و شناخت گوهر سیمرغی و شاهنشاهی و خدایی خودشان است. به دلیل اینکه هر انسانی به ذاتش شاه است، سیمرغیست که در انتخاب شدن به سلطان الطیور «= پادشاه شاهان» واگردانده میشود. هر انسانی بی واسطه به خودش نزدیک است؛ ولی تا زمانی که به اجتماع همبستگان نپیوسته است، از همه به دور است و تنها.

درخت عزّت، نشیمنگاه و آشیانه سیمرغ بر فراز درخت همه تخمه در دریای فراخکرت است. انسان، تخمه ایست که در شکوفا شدن گوهر منحصر به فرد و هرگز تکرار ناپذیرش در اوج بزرگی جوییهایش به ارجمندی خدایی و شاهنشاهی و عزّت نفس و کرامت دست می یابد. خدای ایرانیان «= سیمرغ، خداوند رامشگری و رقّاصی و آهنگنوازی و مطربیست» که در نوای خود، هزاران آهنگ شورانگیز و دلبرا دارد که لحظه های زندگی را سرشار از خوشی و شادمانی و خنده و سرمستی و  درمانگر دردها می آفریند. در سایه سار پرهای گسترده او که ارکستراسیون موسیقی و رامشگریست، فقط هیاهوی شادمانیست که در هر گوشه ای به پاست. تلاش برای یافتن سیمرغ باهمستان، کاریست کارستان و نیافتن و تلاش برای یافتن آن، زندگی نه تنها ارزش و مزه زیستن ندارد؛ بلکه عار و ننگی توام با شرمساریست. هر چند تلاش سختکوش و مقاومت و پایداری و واپس ننشستن برای زایش «سیمرغ باهمستان»، پیامدهای رنج آلود دارد. ولی با جانفشانی که همانا «پذیرش مسئولیّت و رادمنشی و استواری و گشوده فکری» است - نه به معنای قربانی کردن جان خود-  در راه «زایش  سیمرغ باهمستان= دمکراسی و فرمانروایی سکولار و دمکرات و غیره و ذالک» میتوان به پاداش تلاشهای خود نیز رسید؛ زیرا «جانان» که همان سیمرغ باهمستان باشد، تمام فروزه های آرزویی و ایده آلی مناسبات دمکراسی را به تک تک انسانها هدیه و نثار میکند.

به همین دلیل، در مسئله کشور آرایی و زایش و پی ریزی بُنیانهای ایده فرمانروایی و دمکراسی و پیامدهای زایشی آن باید در باره تجربیات ژرف نیاکان اندیشید تا بتوان مناسبات کشور آرایی و اجتماعی را خردمندانه و اصولی پایه ریزی کرد؛ نه اینکه کاسه گدایی را به دست گرفت و از این کشور به آن کشور رفت و با آویزان شدن به تئوریهای دمکراسی و امثالهم به این خیال بیهوده درغلتید که میتوان مناسباتی ریشه دار را در مملکت خویش بر پا کرد. پروسه تلاش برای یافتن «سیمرغ = فرمانروایی/شاه انتخابی» تلاشیست که به گرداگرد محور همبستگی و باهماندیشی و مقاومت و سختجانی و سنجشگری دیدگاههای گرایشهای مختلف اجتماعی امکانپذیر است.  «مجمع مرغان= هدهد، طوطی، کبک، باز، دُرّاج، عندلیب، طاووس، تذرو، قُمری، فاخته، باز، همای = گرایشهای عقیدتی مختلف و ضد و نقیض» که هر کدام سمبل گرایشهای دیگراندیش اجتماع هستند با همکاری و همبستگی و  همپایی  در کنار یکدیگر است که میتوانند سر انجام پی ببرند که هر کدامشان اهرم و ستون زایش فرمانروایی و دمکراسی آرزویی هستند و بدون  تک تک آنها، هیچ فرمانروایی و دمکراسی به وجود نخواهد آمد. اندیشیدن در باره گفتگوی مرغان که دقیقا سمبل واتاب دهنده مواضع عقیدتی گرایشهای سیاسی امروز هستند، نشان میدهد که هر گونه همبستگی و باهمآیی و باهماندیشی گرایشهای متعارض و نامتجانس و چه بسا ستیزنده علیه یکدیگر با چه دشواریهایی روبروست و در آغاز راه، نه تنها هر کسی عذر خودش را از نپیوستن، توجیه و تفسیر میکند؛ بلکه در برشماری سجایا و صفات ستودنی خودش، برتری خود را در برابر دیگران لنترانی و رجزخوانی نیز میکند. امّا پروسه باهمایی و همآوردی آنها در راه گلاویز شدن با مُعضلات و مشکلات و مسائل به تک تک آنها میآموزد که چه برتریها و ضعفهایی را در پراکتیک و همآوردی دارند و چگونه میتوانند بر ضعفهای خود چیره شوند و ابعاد نیرومند خود را فرابالانند. فقط دریغا که کنشگران و تحصیل کردگان ایرانی، خود را در آیینه تجربیات نیاکان نمیبینند و نمیشناسند؛ چونکه با تاریخ و فرهنگ مردم خود بیگانه اند و همواره هر چیزی را از «دریچه عینکهای غربی» ورانداز میکنند. از نظر آنها حتما باید پژوهشگرانی مثل «ادوارد فیتز جرالد (Edward FitzGerald) [1809 - 1883] میلادی» در گوشه ای از کشورهای باختری پیدا شوند تا به عظمت متفکّران و شاعران ایرانی گواهی دهند و سپس مدّعیان کنشگری و تحصیلاتی در تقلید از «پژوهشگران غربی» به آشنا شدن با متفکّران و شاعران و فیلسوفان سرزمین خود عنایت کنند؛ آنهم نه به منظور اندیشیدن و کنکاوی در باره افکار شاعران و متفکّران ایرانی؛ بلکه به منظور نامگذاری آنها بر رستورانها و محلّها و زیارتگاهها و خیابانها و کوچه ها و موسّسات و امثالهم. فاجعه فقر نیندیشیدن و درمان بیماری متابعتی را تنها با دلاوری در اندیشیدن و قائم به ذات شدن و صف آرایی فکری-انتقادی در برابر آئوتوریته هاست که میتوان واقعیّت پذیر کرد؛ نه با تسلیم و مطیع و اسیر شدن و بازخوری دیدگاهها و عقاید دیگران.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید