رفتن به محتوای اصلی

راز و چرائی جاودانگی فروغ

راز و چرائی جاودانگی فروغ

 

اولین قسمت از نوشته فراست حیدر پور در رابطه با فروغ فرخزاد

راز و چرائی جاودانگی فروغ

من ازنهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و نهایت شب حرف میزنم.

این کیست که چنین از تاریکی شب سخن می گوید

این کیست که تاریکی دامن گستر و تاریک اندیشی و سیاهدلی حریفان در محیط اجتماعی او را چنین به شکوه وامیدارد؟ کیست که چنین تلخ از شب و سیاهی می هراسد و اشتیاق چراغ و روشنی دارد؟

"اگر به خانه ی من آمدی

برایم چراغ هدیه بیار

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم..."

این دغدغه ی اصلی ذهن روشن و روح اثیری شاعر جوان ونو آوری است که با تازش به قلب ظلمت ،پای به میدان مبارزه اجتماعی و خلاقیت هنری می نهد. دلش برای باغچه بعنوان زیستگاه زادو بومیش و سرزمین مادریش میسوزد. اومیداند حیاط خانه اش در انتظار بارش یک ابرناشناس خمیازه میکشد واین انتظاری سخت فرساینده است.

او منتظر آبادانی این سرزمین است و منتظر "زمینی که زکشتی دیگر باروراست. "

اما گویا از بد زمانه همه ی رخدادهای اجتماعی برخلاف میل و آرمانخواهی او پیش میرود .تصادفی نیست اگر در" ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " همه ی جزمیت و تاریک اندیشی حاکمان سلطه جو ومتحجرین دینی را پیشگومیشود .او پیامبرگونه عمق فاجعه راحس میکند. حتی به پیش بینی حوادث آینده میرود.تا جائیکه اوبا روشن بینی همه ی بلائی را که برسر جامعه ی روشنفکری و کلیت حیات اجتماعی ایران در دهه های آتی و در "فصل سرد " قراراست بیاید، را در اشعار شهودگونه ی خویش به ثبت میرساند .

او که با تکیه بر آرمانخواهی ، با اشتیاق از یگانه ترین یارش میخواهد برایش چراغ هدیه بیاورد و "یک در یچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرد."

نومید ازاین آرزوی مقدس وآرمانخواهی خوشبینانه به تفاوت ماهوی بین تفکرخودو تفکر غالب مردم پیرامونش در محیط اجتماعی آنروز می پردازد.

در روزهای پایانی عمرکوتاه و نبوغ اسایش میسراید:

|چراغهای رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهدکرد

کسی مرابه مهمانی کنجشگها نخواهد برد

ونتیجه میگیرد:

"پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی است!"

این جان جوان و پرشور که در مدت عمر کوتاه هنری اش با وجود نبوغ رشگ انگیزش ،بعلت همسو نبودن با فرهنگ و هنجارهای رایج، از معیارهای خوشبختی متداول و شادی مرسوم فرسنگها دور بود وبیشتر عمر کوتاهش را در یاس و حرمانی عمیق طی کرد ! در زندگی کوتاهش بار یک اندوه سنگین تاریخی راهم ، یکه و تنها در آن برهوت بی یاوری بدوش کشید و حتی بارهابعلت افسردگی سراز بیمارستان روانی در آورد.

با اینکه شهرتش میرفت تا مرزهای بین المللی را علیرغم سن کمش در نوردد دمی به دنبال این جاذبه های فریبنده نبود و با شور و عشقی مادرانه وسخت متعهدانه میسرود :

"چرا توقف کنم

.من خوشه های نارس گندم را

به زیرپستان میگیرم

و شیرمیدهم .."

آنچه در کنار نبوغ یگانه اش قابل تامل است عشق و شوری دیوانه وار است که پیراهن چاک میکند و از گل و گیاه و خزنده و پرنده تا انبوه انسانها و کلیت کائنات را در آغوش مادرانه ی خویش در بر میگیرد و بذر عشق و مهر ی همگانی ، درکسوت یک انسان کامل نه تنها به تمامی انسانها بلکه به تمامی موجودات زنده می افشاند.

از آنسو وقتی راه رشد و تکامل این توده ها ی انسانی را از سوی تاریک اندیشان مسدود می بیند در اندوهی عمیق فرو می رود و نومیدوار میسراید

"به ایوان میروم

و ناخنهایم را

برپوست کشیده ی شب میکشم "

با طنزی تلخ در جائیدیگر انبوه دریوزگان دانش را به سخره میگیرد :

"و سوسک

اه وقتی سوسک حرف میزند..."

این اولین شوک به جامعه ی اسیر سنت بود..که فروغ باکتاب "اسیر" پای به میدان دلاوری و پنجه در افکندن باضوابط و فرهنگ حاکم نهاد. اوبرخلاف همگنان خویش شعر زنانه میسرود . تاقبل از او هرچه بود تسلط بیقید و شرط فرهنگ مردانه در عرصه شعر و ادب بود. اگر معدود زنانی یافت میشدند که چون پروین شعر میسرودند بندرت خواننده از خلا ل کلام آنها در می یافت که زنی در پس پشت آن کلام منظوم است.

اما در اشعار فروغ از هما ن دفتر نخستین خواننده ناگهان خود را با زنی عاصی و "پرده در" مواجه می بیند که تن به اسارت تاریخی بعنوان جنس دوم نمی دهد و از اسارت عصیان میسازد. برعلیه فضای سنگین و محدودکننده و دست و پاگیر خانه و اجتماعی که پراز نامرادیهاست ، دست به هنجارشکنی میزند.

فروغ جوان که سخت جسورانه عنان هر نوع محدودیت اجتماعی را پاره میکند باشجاعت از عواطف ناب عاشقانه ی خود برای نخستین بار در تاریخ هنر این سرزمین طلسم شده توسط جادوگران دین فروش پرده دری میکند:

"تورا میخواهم و دانم که هرگز

بکام دل در آغوشت نگیرم

توئی آن آسمان صاف روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

اوکه شعرهای دفتر اول را از نوزده تا بیست ویکسالگی سروده است از مردم دور و برخویش سخت شاکی و گله مند است.

قلب عاشق و پرشور فروغ که تاب زیستن در قفس خانه را بعنوان یک اسیرخانگی ندارد سراسیمه می رمد وتن به بردگی و زیستن در چارچوب یک جامعه ی سنتی و مردسالار نمی دهد .ا

از دغدغه های روح سرکش و عاصی اش پرده برمیدارد و در این میان از مردم دور وبرخویش و از دوروئیهای رایج سخت هراسان است

گریزانم از این مردم که بامن

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

بدامانم دو صد پیرایه بستند

و میگوید چرا راه انزواطلبی و تنهائی را برگزیده است.

از این مردم که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آندم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند

در یک محیط خفقان زده آلوده به زهرتلخ بت پرستی و خرافه پرستی و آکنده از حقارتهای شخصی برای رسیدن به جاه و مال و قدرت ، آنکسی که سودای عشق ورزیدن و رسیدن به کمال معنوی و تعالی انسانی دارد، آزمونی دشوار در پیش دارد.

شاعرمعترض دراین نبرد نابرابر با فرهنگ حاکم نمیتواند دست به عصا حرکت کند. از همان آغاز دل به دریا میزند و بیزاری عمیق خود را با هرآنچه رنگ تعلق، تصنع و ریا دارد آشکار میکند . اویک تنه به جنگ فرهنگ همگانی غالب میرود ، چون از هرنوع برچسب خوردن و قضاوت هراسی به دل راه نمیدهد .او به حرکت در راستای کمال فردی خویش صمیمانه راه می پوید ،تحمل بار سنگین تنهائی و انزوا کمترین پاداشی است که محیط پیرامون به او میدهد.

اوکه میداند در ستیز با فرهنگ حاکم سخت تنهاست با یاسی اندوهناک با کودک دامانش به درد دل مینشیند .

لای لای ای پسرکوچک من

دیده بربند که شب آمده است

دیده بربند که این دیوسیاه

خون به کف خنده به لب آمده است

در افتادن با انبوه دیوان شب پرست و جدال پنهان و آشکار با هرآنچه هنجار رایج راجایز و مطلوب جلوه میدهد با تاوانی سخت همراه است. شکستن تابوهای اخلاقی ظالمانه و سخیفی که روح آزاده و سرکش و جستجوگراو را به کنکاش فرا میخواند ازسوی جامعه ی اسیر توهم و زن ستیز بی کیفرنمیماند .

فروغ از همان جوانی با شاخکهای حساس اش در می یابد برخلاف سرخوشان بیغم که تن به دلخوشیهای مرسوم داده اند سخت تنهاست .چرا که در قلب عاشق او سودای رسیدن به حقیقت چنگ میزند و او را وادار به پشت کردن به هر ابتذال و دروغ و ناراستی میکند.او بی پروای مورد قضاوت واقع شدن از آرزوها و اشتیاق سوزانش به راستی وکشف حقیقت زندگی چون انسانی آزاده میسراید وبه تمام آنچه در قلمرو ممنوعه جای دارد پشت پا میزند و خطر میکند .

او خطر میکند و تجارب شخصی عاشقانه خویش را بعنوان یک زن جوان در قالب اشعار بکر و نامرسوم بر زبان می آوردو نشر میدهد .برای اوکه اخلاقیات مرسوم را شجاعانه به سخره میگیرد و بامعصومیت تمام از گناه کردن خود سخن میگوید

" گنه کردم گناهی پرزلذت!! "

همین صراحت کلام کفایت میکند تا متولیان اخلاق رایج برآشفته شوند وبا تمامیت توان جهنمی خویش بکوشند تا زندگی در اجتماع را برای فروغ تبدیل به جهنم کنند

اما او سخت گستاخ و بی پروای نام و ننگ یکه و تنها بار سنگین تمام زنان پیشرو وسنت شکنان را در برابرفرهنگ و و دین واخلاق عبوس و آلوده با سالوس حاکم بردوش میکشدواز تمناهای احساسی و عاطفی خودبعنوان یک" من اجتماعی" ناهمگون با اجتماع ! شجاعانه سخن میگوید.

میخواهم که بفشردم برخویش

برخویش بفشرد من شیدا را

برهستیم بپیچد پیچد سخت

ان بازوان گرم و توانا را

و همین بیان عریان و صمیمی حسیات خویش از جانب فروغ کافی است تا منادیان اخلاق و فضیلت را که نگهبان یک نظام ظالمانه مردسالارهستند ، برآشوبد و فتوای تکفیر و سنگسار اخلاقی او را صادر کنند.اما فروغ که عزم خود را جزم کرده تا قلب ظلمت میتازد وتمام اخلاقیات پوشالی رایج را به چالش میکشد ودمی از گفتن آنچه حقیقت و من واقعی او را فاش میکند ، باز نمی ماند.

برای فروغ آنچه ارزشمند است سخن گفتن از" من واقعی" خویش و فاصله گرفتن از تقلید و تصنع و دروغگوئی در شعر و کلام است .در این میان شور سرکش درون او چون سیلی مذاب براه می افتد و آنچه تصنعی و دروغین است را از سرراه برمیدارد

"در دوچشمش گناه میخندید

برلبش نور ماه میخندید

یا در جائی دیگر میسراید :

شمع ای شمع چه میخندی

به شب تیره ی خاموشم

بخدا مردم از این حسرت

که چرا نیست درآغوشم."

رسالت فروغ بعنوان یک زن پیشرو و فیمینست شکستن تمامی تابوها ی اخلاقی دست و پاگیر و سنتهای رایج است که سخن از آغوش کشیدن راگناه می داند. تفکری که رشد و تکامل جامعه را بسوی یک نظام مدرن و متجدد اجتماعی سد میکند.

اگر در ادبیات فرانسه رومن رولان این وظیفه را بردوش "آنت" در جان شیفته مینهد که با سنت شکنی به بنیانهای اخلاقی جامعه سنتی بتازد در ادبیات فارسی فروغ در عالم واقع این مهم را برعهده میگیرد.

او جان شیفته و عاشق خود را سپر بلائی میکند که تمامی زنان خواهان کمال و ترقی را تهدید میکند. پیامدهای شوم تفکرات واپس گرا به شکل مقاومت ارتجاعی متحجرین حاکم اگر نیم قرن بعد در جریان جنبش مهسا با شعار" زن زندگی آزادی " رخ مینماید و تمام دستاوردهای جنبش ترقیخواهانه ی معاصر زنان را مورد تاخت وتاز قرارمیدهدو از ریختن خون پیروان فروغ سرباز نمی زند ،در زمانه ای که فروغ در آن زیست میکند متفاوت عمل میکند .در آن روزگار مدرنیزم زیر پوست جامعه ی ایران تازه دویده است و امکان تنفس هوای تازه میسراست. سرودن و نشر شعرهای فروغ بستر مناسبی می یابدتا بزرگترین ضربه ها رابر ارکان سنت های پوسیده حاکم فرودآورد.

همسوئی حاکمیت وقت با مدرنیسم و تجدد خواهی این فرصت را به شاعرانقلابی میدهد تانظام سست بنیادمردسالار را به تمامی به مبارزه بخواند .

اما این تابوشکنی ها آنزمان هم به مذاق خیلی ها خوش نمی آید .وبا سگرمه در هم کشیدن و پشت چشم نازک کردن نسبت به فروغ پیشرو در عرصه هنر واکنش نشان نی دهندو عرصه را برفروغ پیشرو چنان تنگ میکندکه به یاس فلسفی او می انجامد.

شگفت اینکه در ادبیات مردانه ی فارسی فراوان از بوس و کنارولذت جوئیهای عشق زمینی سخن گفته می شود.سخن راندن ازاین فرایند طبیعی از سوی یک زن تابو شکنی بزرگ تلقی می گردد و فروغ رادرمعرض انواع و اقسام قضاوتها و تهمتهای اخلاقی قرار میدهد.

اما فروغ این مهر ورز صمیمی و انقلابی بعنوان پیشگام هر نوع افکار فیمینستی در ایران بی پروای واکنش محیط اجتماعی این بار با دو دفتر دیوار و عصیان به میدان مبارزه ای نابرابرقدم مینهد .

او محصور شده در چنگ سنت و تحجر تاریخی سر به طغیان برمیداردو از پس پشت دیوارهای زندانش از ارزوها و تمنیات و خواستهای برحق "من تاریخی "خود بعنوان یک زن آزاده ویک نیروی واقعی دادخواه اجتماعی صمیمانه سخن میگوید. با کلام آتشین خودبرقلب نظام پوشالی سلطه و تحجر و دروغ میتازد وتمام اخلاقیات دروغین و پوشالی حاکم را به چالش میکشد . طبیعتا نتیجه ی چنین نبرد نابرابری هجمه ی یکپارچه ی متولیان اخلاق فاسد و تا بن دندان غرق در ریا و سالوس به تمامیت شخصیت فردی و اجتماعی شاعرو کشاندن او به انزوای کامل است .اما فروغ همچنان عاصی وپرشور از پا نمی نشیند .با عصیانی مقدس در برابر هر آنچه بوی تحجر و خشک مغزی و دروغ میدهد کلیت نظام سلطه را از جایگاه تقدس دروغین خود به زیر میکشد و چنین میسراید

سالها رخساره برسجاده مالیدند

از تو نامی برلب و در عالم رویا

جامی از می چهره ای زان حوریان دیدند

ودر گفتگوئی صمیمانه باخدا قدیسین ملامت گو ی دروغین را به سخره میگیرد که عبادتشان برای برخورداری از جویهای می و حوریان بهشتی است نه از سراخلاص و عاشقی

ازچه میگوئی حرامست این می گلگون

دربهشت جویها از می روان باشد

هدیه ی پرهیزگاران عاقبت آبی

حوریی از حوریان آسمان باشد

طبیعی است ذهن پرسشگرو نبوغ ذاتی او را وامیدارد تا باشجاعت تمامی ارکان سست بنیاد مذهب و اخلاق حاکم را به چالش بکشد و زیر بار دروغ و منفعت طلبی و تزویر منادیان دین و اخلاق که با منع و ترساندن مردم ساده دل از لذایذ دنیوی بهشت دروغین را میفروشندنرود.ا .

پرسشهای فلسفی و ژرف نگرانه ی خود را از چند و چون هستی خیام وار اما این بار در کسوت یک زن در برابردلالان بهشت بگذارد.امری که از سوی این جماعت معلول ذهن بی پاسخ نمی ماند و لیچارگوئی فاطی کماندوهای دوران با برحذر داشتن های آمرین به معروف در هم می آمیزدو عرصه را براوچنان تنگ میکند که فروغ عصیانگر را مایوس میسازد .هرچند برای کسی چون فروغ که سودای آزادی و پرواز برقله های رفیع یک روح متعالی و کمال طلب را دارد چنین سد و بند هائی جز پژواک ابتذال گویندگان آن در قالب هجویات تند و تیز معنائی ندارد . تا جائی که فروغ در شعر " ای مرز پرگهر" پا را فراتر میگذارد و تمام ارکان هنر و تاریخ واپسگرا را به سخره میگیرد و برای نوگوئی خود هماورد می طلبد و از شاعران سنت گرای اسیر فرهنگ رایج " باعنوان انبوه "حقه بازان "یاد میکند که در هیئت غریب گدایان در لای خاکروبه بدنبال وزن و قافیه میگردند.

برای او که جوهر ذاتیش تاختن به قلب ابتذال رایج و حرفهای تکراری و دست و پاگیر کهنه است .این بار فرهنگ حاکم را زیر ذره بین نقادی ژرف اندیشانه میبرد وبه اصطلاح آب در خوابگه مورچگان می ریزد.

قلب پرشور فروغ در میان این اجتماع متلون ناگزیر از زیست و تداوم است و از اینروی جماعت احول و به اصطلاح خودش "حقه باز " زهر هزار نامرادی را در کام ناکام اومیریزند

دردتاریکی است درد خواستن

رفتن و بیهوده خود را کاستن

[v]

سرنهادن برسیه دل سینه ها

سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش نیش ماران یافتن

زهردر لبخند یاران یافتن

********

فروغ که از ازدواج اولش پسری داشت و با رنج و اندوه بسیار از همسرش جدا شد دچار بحران های روحی ناشی ازجدایی از همسر و بویژه فرزندش گردید و این بحران و افسردگی در اشعار سه دفتر اولش بازتابی خاص یافت

طبیعی است سودای کامروائی در زندگی خانوادگی و عاطفی فروغ سودازده را بسوی جدائی از همسر نخست میکشاند .اما بدبختانه در یک اجتماع آلوده با انواع و اقسام پلشتی ها وقتی روح جفت خواه او با اشتیاق یافتن نیمه ی گمشده سر برسیه دل سینه ها مینهد ،چنان با لمس حقیقت تیره و تار انسانهای پیرامونش می رمد که هراسان به تنهائی خوفناک خود پناه میبرد. بیان دقایق ناب سرخوردگی از چنین روابطی و چنین ناهنجاریهابنوعی خنجر از پشت خوردن به پهلوانی حماسی میماند هرچند به خلق تصاویر ی یاس آلود و شاعرانه از این نامرادیها در شعرفروغ می انجامد

این زن آرمانی و یگانه تا ارام گرفتن در کنار "یگانه ترین یارش " یعنی "گلستان" از تجارب تلخی میگذرد ورد پای این فراز و فرودهای عاطفی در شعر غمگین و هراسناک فروغ انعکاسی عجیب می یابد .فروغ در این سالها سخت بی پناه است

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد

و این دشوارترین تجربه های ناتمامی و ناکامی رنجی عظیم را برشانه های نحیف شاعرجوان مینهد

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دوپایم

زتکیه گاه تهی میشود

و گرمی تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمی برد

تلخی گزنده ی چنین ناکامی را بندرت میتوان در جائی دیگر از ادبیات مدون فارسی یافت. این معنا و این هراس از بی تکیه گاهی و کابوس خوفناک ناتمامی روحی و نابرخورداری جسمی تجربه و معنائی بی بدیل است که به این عریانی و ایجاز در هیچ کجای ادبیات مدون فارسی به تصویر کشیده نشده است

اما آنچه که از زندگی این نابغه ی شگفت معاصر و مغموم ترین پریزاد شعر و ادب فارسی یک شاهکار میسازد و شعراو را به ماندگارترین ابیات تمامی تاریخ هنر ایران بدل میکند عشق سودائی و پرشور او به ابراهیم گلستان و تاثیر شگرف و معجزه آسای این رابطه ی معنوی باشکوه و روحانی و جسمانی توامان است . تحسین وبیان لحظات ناب برخورداری جسمانی در قالب زیباترین عاشقانه های بی نظیر زنانه درتمام ادبیات فارسی حداقل تا کنون یگانه مانده است

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای بروی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

وفروغ خود ناباوارانه اینهمه شادی را در آغوش میکشد :

این دل تنگ من و این بارنور

هایهوی زندگی در قعرگور

درجهانی این چنین سرد و سیاه

باقدمهایت قدمهایم براه

بعداز طی سالها غم و اندوه تنهائی وسرخوردگی سرانجام روح تشنه کام نابغه ی جوان و جسم ریاضت کش او در کنار نیمه ی گمشده اش که دست برقضا دستی با توانائی برستیغ هنر و اندیشه ی این سرزمین دارد به آرامش و بلوغ معنوی و روانی دست می یابدو به شکرانه ی این شکفتگی میمون زیباترین تغزلهاو سرودهای عاشقانه در تکریم و ستایش انسان ، انسان کامل ، آفریده میشود.

و شاعر با یقین و شادی برای نخستین بار از جستجوی سالیان خود برای رسیدن به نیمه ی گمشده اش میگوید:

بیش ازاینت گر که در خود داشتم

هرکسی را تو نمی انگاشتم

و سودازده و پرشعف از یافتن یگانه ترینش بخود غره میشود

همه ی هستی من آیه ی تاریکی است

که تورا در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهدبرد

و این از اعجاز عشق و قدرت شگفت انگیز دو روح تشنه ی کمال و تعالی است که دست در دست و بال در بال هم قله های آفرینش هنری و تعالی و کمال معنوی را در می نوردند

امری که به نوبه ی خود در تمامی ادبیات فارسی بی نظیراست .چرا که ادبیات سترون زنانه در "سرزمین قدکوتاهان"که معیارهای سنجش برمدار صفر میچرخد هیچگاه اجازه چنین عرض اندام و بالیدنی را به هیچ زنی نداده بود .چرا که تا پیش از فروغ هیچ زنی جز قره العین که سر در پای آرمان عاشقی وآزادی نهاد ،خطر عاشقی و از عاشقی گفتن را برخود هموار نکرد ه است.

فروغ برای نخستین بار با کلمات و حس و حالی بی نظیر و منحصر بفرد و کاملا زنانه نه تنها از قدرت معنوی و روحی معشوق میگوید بلکه به شکار زیباترین لحظات ستایش از زیبائی جسمی وشورجنسی خویش به معشوق زمینی می پردازد و تمامیت روح و جسم جوان معشوق را در آیه ای زمینی "آه " میکشد و او را به " درخت و آب و آتش " و تمامی عناصر بالنده ی حیات پیوند میدهد.

این شور و دلدادگی وقتی در قالب کلام شاعربابصیرت چون فروغ می نشیند به خلق زیباترین تابلوهای یگانه ی هنری در شعرمعاصرمی انجامد که فروغ را و شعر او را جاودانه میکند

ای دوچشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده در چشمان من

بیش از اینت گر که در خود داشتم

هرکسی را تو نمی انگاشتم

تا جائی که فروغ خود با ناباوری به این فرازهای زیبا از زندگی عاطفی اش مینگرد

این دل تنگ من و این دود عود

در شبستان نغمه های رود و عود

این فضای خالی و پروازها

این شب خاموش و این آوازها

زبان فروغ در اینجا معجزه میکند و با کلامی منحصر بفرد به خلق ناب ترین لحظات دلدادگی ولطیف ترین عاشقانه های سراسر شعرفارسی دست می یازد

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن

از پشت نفسهای گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

اما فروغ که هیچگاه در یک نقطه متوقف نمی ماند میدانداز این سفرعاطفی باری معنوی به بلندای ابدیت درو میکند

سفرحجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که زمهمانی یک آئینه برمیگردد

و بدینسان است که کسی میمیرد

و کسی میماند

و همچنین میداند مرواریدی که زندگی فرصت صید آن را به او و یگانه ترین یارش داده است تنهامختص اقیانوسی

به عمق و وسعت شعر و ادب فارسی است که فروغ و گلستان هردو با غواصی در عمق آبهای خروشان آن دست به صید مروارید میزنند

هیچ صیادی در جوی حقیری

که به گودالی می ریزد

مرواریدی صید نخواهدکرد

********

فروغ پس از عاشقی با گلستان برای نخستین بار دامن متبرک خود را با معصومیت در این عشق بی نظیر از هرگناهی پالوده میبیند و به معرفی خود حقیقی اش در سایه عشقی پرشکوه و رشگ برانگیز می پردازد

ای بروی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستی ام زآلودگی ها کرده پاک

ودر فرازی دیگر معصومانه میسراید:

من پری کوچک غمگینی را میشناسم

که در اقیانوسی مسکن دارد

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاهان بایک بوسه به دنیا خواهدآمد؟

اما عشق پرشور فروغ به گلستان علیرغم تمام تابوشکنی ها و سنت شکنی هائی که فروغ جوان را بسوی کامیابی و برخورداری از لحظات ناب عاشقانه سوق میدهد و علیرغم اینکه اثری شگرف برجهش و پویائی نبوغ غول اسای او در عرصه ی هنر برجای میگذارد نمیتواند خلوت درونی شاعر را چنان سرشار سازد که بتمامی از یاس فلسفی مرسومش فاصله بگیرد .شاید اگر فروغ به وحدت کامل با جفت روحیش در چهارچوب خانواده میرسید و تمامیت جسمی و روحی او با گلستان با احساس امنیت خانوادگی تکمیل میشد غبار سنگین اندوه و حرمان از روح مایوس و دردکشیده ی او رخت بر می بست .امری که متاسفانه زندگی و تقدیر چنین فرصتی را به هیچکدام نداد.و فروغ در آخرین مجموعه اش " ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد ".نه تنها آغاز فصل سرد را در حیات اجتماعی ایران بو میکشد خود را نیز همچنان تنها و بی همدم میبیند

و این منم

زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد

و پیامد این سرمای محیط اجتماعی و خانوادگی بر روح و جسم جفت خواه فروغ بسیار سهمگین خود را بروز میدهد

من سردم است

من سردم است

و انگار هیچگاه گرم نخواهم شد

فروغ در روزهای پایانی عمر کوتاهش به مقایسه خود و انبوه زنان پیرامون می پردازد و علیرغم شاخص بودن به پاس هنرش او خود را تشنه کام و مغبون و تنها حس میکند

تمام روز در آئینه گریه میکردم

بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیله ی تنهائیم نمی گنجید

وبوی تاج کاغذیم

فضای این قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود

اوج غبن او از وضعیت دشوار ش بعنوان یک زن تنها و بی همسر وقتی جلوه میکند که تمامی هنرش را بی اعتبار و به تاجی کاغذی تشبیه میکند و حس میکند تابوشکنیهای

او قلمرو این سرزمین بی افتاب و جزمی و طاعون زده ی حاکم را آلوده کرده و این چشمهای خوگرفته به شب و تاریکی تاب تابش شعاع نوری را ندارد که از شعرهای روشنگرانه اش ساطع میشود .وازاینرو فروغ بار سنگین یاسی فلسفی را از این معنای مایوس کننده در عمق جانش حس میکند

اودر شعرهای دیوان تولدی دیگر که همزمان با وحدت عاطفی و عاشقی شوریده اش به گلستان است باز ناگهان تازیانه برمیدارد و برپیکر نحیف خویش تازیانه های تردیدی تاریخی را فرود می آورد..اوخود را سخت تنها و بی پناه حس میکند و تا عمق جان خود را ازمرزهای مرسوم خوشبختی رایج دورمیبیند و بنوعی مینالد و صدای حزین نالش مایوسانه او خواننده را به همدردی میخواند

کدام قله کدام اوج

به من چه دادید ای واژه های ساده فریب

وای ریاضت اندامها و خواهشها

اگر گلی به گیسوی خود میزدم

از این تقلب ازاین تاج کاغذین

که برفراز سرم بو گرفته است

فریبنده تر نبود

اوج یاس فلسفی و حرمان وجودی او در وهم سبز وقتی خود را بروزمیدهد که به اعتبار شعرش که آن را به تاج کاغذی بی بهائی در سرزمین بی آفتاب تشبیه میکند

خود راسخت مغبون و تنهاحس میکند

چگونه روح بیابان مراگرفت

وسحرماه از ایمان گله دورم کرد

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

وهیچ نیمه ای این نیمه راتمام نکرد

فروغ اینجا با نومیدی حس میکند حتی عشق پرشور و رشگ انگیز یگانه ترین یارش هم او را کفایت نمیکند .و حسرت دمی همنوائی باخیل زنانی را میکند که بجای هنر و شعر گیسوی خود را باگلی می آرایند و به شکار مردان ظاهربین و سطحی نگر میروند .

به من چه دادید

ای واژه های ساده فریب

و ای ریاضت اندامها و خواهشها

اگر گلی به گیسوی خود میزدم

از این تقلب از این تاج کاغذی

فریبنده تر نبود؟

اینکه سحر ماه ومتعالی شدن اورا از " ایمان گله " و همسو شدن با جمع و مردم و زنان رایج دور کرده و در نهایت باعث بی همسری او گردیده سخت مایه نومیدی اش میشود او در نهایت در اوج بی پناهی مینالد

مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی

که میل دردناک بقا

بسترتصرفتان را

به آب جادو و قطره های خون تازه می الاید

فراست حیدر پور ادامه دارد.

Image removed.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید