رفتن به محتوای اصلی

زنی که می خواست مدرن و معاصر زندگی کند

زنی که می خواست مدرن و معاصر زندگی کند
زنی که می خواست مدرن و معاصر زندگی کند.
از کوچه بن‌بست عبور میکنم . داخل کوچه اصلی می‌شوم، کنار تکیه اکبریه مقابل خانه بهیه خانم می‌ایستم. صدای آرام به هم خوردن میله‌های بافتنی او را می‌شنوم.احساس می کنم سرتا سر کوچه پر از کلاف‌های رنگارنگی است که انتهای آن ها به خانه بهیه خانم به میله های کاموا بافی او ختم می گردد. در طوسی‌رنگی است که به دالانی روباز و نسبتاً طولانی گشوده می‌شود که در انتهای آن حیاطی مستطیلی شکل قرارگرفته است. حیاطی درست به‌موازات دیوار پشتی مسجد اکبریه با چند اتاق در قسمت آفتاب‌گیر خانه. یکی از اتاق‌ها اتاق کار بهیه خانم است با بافتنی‌های رنگارنگ آویخته شده بر دیوار و صدها کلاف رنگارنگ کاموا. من تنها یک‌بار آن اتاق را دیده بودم. دنیاای از رنگ وزنی که پشت پنجره نشسته، مرتب در حال بافتن بود.
زنی بلندقد با صورتی کشیده که تنها یک‌چشمش بینائی داشت. همسایه‌ها می‌گفتند یک‌چشم خود را در کودکی به خاطر آبله ازدست‌داده است. همیشه لبخند ملایمی بر لب داشت که تلخی خاصی را در آن حس می‌کردی. بار اصلی گذران خانه‌بر دوش او بود. همه‌جا میله‌های بافتنی و کیسه کامواها را با خود داشت. حتی در روضه‌خوانی مسجد. عصرها که تعدادی از زنان کوچه گلیمی، قالیچه‌ای در انتهای کوچه بن‌بست اکبریه پهن می‌کردند، بهیه خانم با آن کامواهای رنگارنگ خود پای ثابت این نشست‌های روزانه بود بی‌آنکه یک‌آن دستش از حرکت بایستد.
برای اکثر خانواده‌های متمول شهر بلوز و ژاکت زمستانی می‌بافت، با طرح‌های گوناگون. تعداد زیادی ژورنال خارجی داشت پر از عکس‌های رنگی زنان و مردان با بافتنی‌های زیبا بر تن. او استادی تمام‌عیار بود. هیچ طرح و نقشه‌ای نبود که او نتواند ببافد. ژورنال‌ها گوئی از سرزمین‌های افسانه‌ای آمده بودند. مردان و زنانی زیبا با چهره‌های خندان که یا در اتاقی زیبا نشسته بودند یا در فضائی رؤیائی که برای هیچ‌یک از زنان محله ما قابل‌تصور نبود. این ژورنال‌ها اولین دروازه هائی بودند که از انتهائی این کوچه سنگفرش خفته در قرن‌ها به‌سوی سرزمین های رویائی ،بسوی امریکا گشوده می شدند. مناظر، خانه‌ها، ماشین‌های بزرگ آمریکائی با آن زنان بلوند مو طلائی در مقابل چشمان متعجب زنان محله ما جان می‌گرفتند همراه با آه حسرتی عمیق. چند نفر از زنان نگاه کردن به این عکس‌های زنان و مردان را گناه می‌دانستند و از بهیه خانم می‌خواستند که این ژورنال‌ها را همراه خود نیاورد. "این‌ها بی‌عفتی می‌آورند چشم دخترها و پسرها را باز می‌کنند.رضایت خاطر ما از این زندگی که داریم می گیرند .بشوخی می گفتند "بهی"خانم بگذارهمین دوغ مشگمان را بخوریم ،مسجدمان را برویم !از چشم شوهرانمان نیفتیم! " او می‌خندید "بگذارید نگاه کنند چه عیبی دارد بگذارید ببینند در آن‌طرف دنیا چه خبره . مردم چطور خوشبخت زندگی می‌کنند. خودشان را که نمی‌بینیم حداقل عکس‌هایشان راتماشا کنیم! ما که جز رنج وبدبختی از این دنیا چیزی نصیبمان نشد .هیچ چیز نفهمیدیم لااقل بگذار بچه هایمان بفهمند در دنیا چه خبر است ."
بهیه خانم گاهی همین‌طور که در حال بافتن بود می‌خواند. برای او زمستان و تابستانی وجود نداشت. زمستان پای کرسی، تابستان داخل حیاط یا مقابل در کوچه می‌نشست و می‌بافت و می‌بافت! همان طور که بازن سرایدار مسجد که همسایه دیوار به دیوارش بود صحبت می کرد گره بر گره نخ کاموا میزد ،رج رج بالا تر می رفت نقش زیبا بربافتنی می انداخت .کاری که او استادش بود. او سیمای مدرن کوچه بود . گاه بلوزی زیبا برای خود می‌بافت. موهای خود را فر می‌زد و عصر گوئی که به مهمانی بزرگی دعوت‌شده، در نشست زنان محله حضور می‌یافت. همان جای همیشگی خود قرار می گرفت، کنج دیوار تکیه داده، به پایه آجری در خانه فرخنده خانم.
برای اکثر زنان اسم‌ورسم‌دار شهر بافتنی می‌بافت. اما هرگز به خانه‌ای دعوت نمی‌شد. تمام خوشحالی او گفتن اززیبائی بلوز یا ژاکتی بود که او بافته بود و حال بر تن زن مصطفی خان بود.
از پس صدها کلاف رنگارنگ هنوز چهره او را به خاطر می‌آورد. چهره زنی که کارش هویت او بود. زنی سخت‌کوش که می‌دانست غیرازآن زندگی سخت، آن خانه محقر، غیرازآن کوچه سنگفرش با زنان زحمتکش و مهربان، اما با ذهن‌های بسته، دنیای دیگری هم هست.
می‌گفت :"آنجا همه را با ماشین می‌بافند. دلم می‌خواست یکی از آن ماشین‌های کاموابافی را داشتم. چقدر کارم راحت می‌شد! ما کجا آن‌ها کجا!چرا زندگی های ما در این خراب شده این همه سخت و جان فرساست .چرا ما نمی توانیم راحت زندگی کنیم ؟فرق ما با آن ها چیست؟"
چرائی که در شهر بسته وسنتی زنجان که در هر محله اش مسجدی ،تکیه ای ،هیئتی ،بر زندگی مردم سایه انداخته بود،او قادر به گرفتن جوابش نبود. وی تا آخر عمرش بافت و بافت . او هرگز قادر بخرید یک دستگاه ماشین کاموا بافی نگردید!زنی که میخواست مدرن و معاصر زندگی کند. ابو الفضل محققی
Image removed.
 
Image removed.
 
 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید