رفتن به محتوای اصلی

هنگامیکه ماسک فتنه کنار میرود

هنگامیکه ماسک فتنه کنار میرود

آسمان خاکستری بود. دو ابر آرام در باز تاب کم رنگ خورشید میدرخشیدند. آن مکان کاملا غریب بود. گنجشک ها بین خاک رس در جستجوی تکه ای نان بودند. در قسمت پائین آن مکان یعنی جاده اصلی صدای زمزمه لاستیک اتوموبیل می آمد. تعدادی سگ بدنبال آن پاس میکردند. بیش از 500 متر از آن جاده خاکی و شیب دار هنوز میبایست طی کنیم تا به تالار جشن عروسی برسیم. جشنی کاملا ناشناخته و یا شاید هم دسیسه ای از قبل طرح شده.

  Image removed.

 شاید بیش از بیست سال از آشنائی من و ال (نام او را با دو حروف اول مینامم) دختری با چشمانی درشت و از حدقه در آمده و چاقالو و سفید رو  میگذشت. هر دو در شرکتی بیمه در شهر تلاویو کار میکردیم. من از طرف manpower  در آنجا بطور موقت استخدام شده بودم.  بیش از ده نفر در یک سالن بزرگ همکار بودیم. رئیس ما زنی اسرائیلی عراقی تبار  بنام سین بود. او کمی خشن و تند وتیز و مستحکم  وباهوش بود و  در عین حال منصف. خواهرش نیز در کنار میز من مشغول بکار بود اما برعکس سین دختری ساده و مهربان بود. با من دوست شده بود. اما ال میزی در آن سالن نداشت بلکه بطور دائم فایل هائی را می آورد و میبرد. ال از همان روز اول چنان با من صحبت میکرد که انگار سالهاست همدیگر را میشناسیم. در حالیکه من با هیچیک از آنها آشنائی نداشتم.  هر بار که وارد اتاق میشد در گوشم زمزمه میکرد به اصطلاح بذله گوئی و تا حدود زیادی راجع به سین و خواهرش و بقیه کارکنان نزد من صحبت میکرد. او خیلی خوشحال و همیشه لبخند به لب بود. در لابلای  به اصطلاح شوخی میتوان گفت همه را به باد سخره میگرفت. اما نه فقط با من بلکه با چند نفر دیگر هم همینطور بود. احساس خوبی نسبت به او نداشتم و حرفهایش را نه تائید میکردم و نه تکذیب. من از روی نزاکت گاهی سرم را تکان میدادم یعنی شنیدم در حالیکه اکثر اوقات متوجه نمیشدم چی میگفت. خواهر سین از ال متنفر بود مثل اینکه از رفتار ال آگاه بود. بمرور زمان دریافتم که ال دختری موذی و فتنه انگیز است. سین هر اتفاقی میافتاد آگاه بود و همه کارکنان  ده الی دوازده نفر (زن و مرد) که در آن سالن کار میکردیم از او حساب میبردند. اما برای من شگفت انگیز بود چرا هیچوقت سر ال عصبانی نمیشد و عکس العملی نشان نمیداد. من حرفهای ال را نادیده میگرفتم. کم کم متوجه شدم که ال یکی از نزدیکان صاحب شرکت که نیز مردی سنگین وزن و درشت هیکل اما مهربان و سخاوتمند و فرانسوی تبار بود. هرچقدر ال جنجال برانگیز بود صاحب شرکت که بعنوان رئیس کل هم در همانجا کار میکرد ساکت و آرام بود. او بینهایت با من خوب بود. حتی یکبار بمن گفت میتوانم در آنجا آینده روشنی  داشته باشم.

 تقریبا هر روز در آن سالن بین همه کارکنان جنگ لفظی رخ میداد  و حتی گاهی به تن های بلند هم میرسید. اما بمحض اینکه سین میرسید که دیرتر از همه وارد میشد صداها افت میکرد. گاهی نیز با خود سین هم دعوا و مرافه رخ میداد. احساس میکردم که ال باعث میشه. ال با یکی از همان همکاران که دختر جوانی بود رابطه نزدیک داشت و آن دختر جوان با همکاری ال طبق آنچه که خواهر سین برایم تعریف کرد همدست شده بودند که سین را پس زنند که یکی از آنها جای سین را غصب کند.

 یکی از همان روزها ال باز هم بمن نزدیک شد و من با عصبانیت او را پس زدم. دیگر بمن نزدیک نشد. اما کمتر از یک هفته نگذشت که سین یکروز نزد همه کارکنان بمن پرخاش کرد. بی درنگ فهمیدم که ال باعث شده اما دهان من مانند اینکه سنگ جادو آنرا قفل کرده است حتی یک کلام هم پاسخ ندادم در حالیکه میتوانستم از خود دفاع کنم. گاهی اوقات فکر کنم برای هر انسانی اتفاق میافته جائی که باید حرف بزنی نمیزنی و جائی که باید سکوت کنی حرف میزنی. این اتفاق درست برای من افتاد. دو ساعت پس از این جریان از خواهر سین که دوست من بود سئوال کردم چی شده؟ او لبخند غم انگیزی زد و جواب سربالا داد و سپس در زنگ تفریح منظور هنگام غذا برای من خوردنی  و نوشیدنی خریده بود. او خیلی ناراحت بود اما احساس کردم که میترسد چیزی بگوید. در آنجا کافه تریا از طرف شرکت برای غذا خوری نبود هرکس میبایست یا از خانه غذای خود را تهیه کند و یا در پائین شرکت از بوفه چیزی بخرد.

 از آنروز ببعد احساس من بدتر شد  و قبل از پایان شش ماه از آنجا خارج شدم. بیش از بیست سال از این ماجرا گذشت تا اینکه یکسال پیش کارت دعوت عروسی دریافت کردم. نام و نام فامیلی ال بعنوان مادر عروس در کارت قید شده بود. در یک یادداشت کوتاه نوشته شده بود که مهم است من در این جشن شرکت کنم. بخود گفتم به احتمال زیاد در نام  و یا آدرس من اشتباهی رخ داده وگرنه چرا او بامن نه  نسبتی دارد  و نه حتی دوست بودیم بمن کارت ارسال کند؟ اهمیت ندادم و بخود گفتم بی خیال. موعد جشن یکماه بعد بود.

 هفته بعد بازهم کارت دیگری از طرف ال و اینبار یادداشتی طولانی تر ارسال کرده بود با قید کردن شماره تلفن و ایمیل او که مهم است در جشن دخترش شرکت کنم. یاد جمله ای از مادرم افتادم که میگفت: نزد ملت کرد ضرب المثلی است که میگویند دشمن کهنه هیچوقت دوست نمیشود. باز هم بدون پاسخ به او گذشتم و حتی به خود گفتم به احتمال زیاد دسیسه ای در کار است.

 هفته سوم ال در یادداشتی دارزتر بمن انگار التماس میکرد که شرکت کنم. در واقعیت دوستی دارم که نیز فرانسوی تبار است و زنی باهوش است. نزد او رفتم و جریان را به او تعریف کردم. او را زین مینامم. زین گفت: بهتر است که شرکت کنی شاید پشیمان شده از کاری که کرده.  خدا را چه دیدی شاید شانسی گیر آوردی. از او تشکر کردم و واکنشی نشان ندادم و در حال ترک کردن آنجا بودم که زین مرا صدا زد و گفت: نگران مباش من تو را همراهی میکنم. بخود گفتم: زین چقدر عاقل است یک کلمه میشنود اما دو کلام میفهمد. براستی که قصد شرکت کردن در آن جشن غریب را نداشتم.

 زین و من تالار جشن را پیدا کردیم. با اینکه ماشینهای پارک شده زیادی در مکانی نسبتا دور از آنجا دیده میشد اما هیچکس را در طول راه  ندیدیم. چندین نگهبان مقابل درب ورودی پس از نشان دادن کارت جشن ما را راهنمائی کردند. بطور خلاصه بگویم: هرچقدر آن راه طولانی بوی سکوت مرگ میداد ناگهان با جشنی با شکوه و با موزیکی کلاسیک و آرام روبرو شدیم. متصدیان و استقبال کنندگان پذیرائی خاصی کردند. شاید بیش از بیست دقیقه طول کشید تا ما را نزد ال بردند.  پیره زنی بیش از اندازه لاغر با چشمانی تو رفته و پوستی کاملا چروک که حتی آرایش غلیظ هم قادر به پوشاندن آنهمه غم و فرسودگی که در چهره اش نمایان بود موفق  به پوشاندن آن نبود. او روی صندلی چرخدار توسط مردی جوان کشیده میشد. لبخندی غم انگیز به روی من زد و بی درنگ مرا شناخت. اصلا باورم نشد انگار آن دختر شاد وشنگلول و شیطینت آمیز را باد برده بود و سنگ جادو و یا طبیعت او را به پیره زنی فرسوده و شکسته تبدیل کرده بود. چنانچه بگویم بیش از بیست سال مسن تر از سن خود دیده میشد اغراق نکردم. پس از بیاد آوردن خاطرات کوتاه در محل کار ال گفت: نزدیک بیست سال است که بعلت بیماری ناشناخته ای فلج شده. او گفت: بارها آرزوی مرگ کردم اما انگار عزرائیل هم برای من ناز میکند. ال عقیده داشت بخاطر شایعه نادرست  که بمن زده بود اینچنین شده و از من تقاضای دعای خیر کرد. او در حین صحبت اشک میریخت. براستی که برایش دعائی نیکو خواندم.

 Image removed.

 این موضوع را نیز فراموش کردم تا اینکه چند روز پیش که در اتوبوس بودم زنی سالخورده با لباسهائی شیک و آرایشی ملایم و چهره ای شاد بمن نزدیک شد و سلام و احوالپرسی کرد. به او گفتم ببخشید شما را بجا نمی آورم. او گفت خاله ال است. پرسیدم راستی حالش چطوره؟ در شگفتی من پاسخ داد پس از سالیان دراز ال خدا را شکر با وسیله ای (اگر اشتباه نکنم به فارسی آنرا روروک یا شاید چرخنده  مینامند) راه میره و وزنش هم کمی زیاد شده. حتی پزشکان بر این عقیده اند که قادر خواهد بود تا چند ماه آینده با اتکا به پاهایش حرکت کند. از اتوبوس که پیاده شدم از خود پرسیدم آیا دعای خیر من مستجاب شد؟ یا شاید هم ایمان قوی ال به دعای من باعث شفا یافتن او شد؟ اما با زین که صحبت کردم جمله جالبی گفت: چنانچه انسان با خویش واقعی باشد  ماسک فتنه کنار میرود و بدین طریق بدن هم شفا می یابد.

 04.08.2020

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید