رفتن به محتوای اصلی

چند گام تا پیروزی

چند گام تا پیروزی

مانده بودند چه کنند. درست در صحن قم، همان دور ضریح، چهار تا آخوند ورپریده بودند. سه تا توی مشهد، یکی بیرون صحن شاهچراغ شیراز، یکی هم توی خیابان. روی بدن آخوندها علامتی نبود؛ فقط جایی مثل جای نیش زنبور قرمز شده بود. کاری از دستشان برنمیآمد، مگر این که امامزاده ها را قرق کنند؛ ولی مگر میشد؟

آنقدر امامزاده و گنبد و بارگاه تو چهار گوشه ی کشور به مردم زورچپان کرده بودند که صد هزارتا لباس شخصی و پاسدار و بسیجی هم کمشان بود.

هفته ی دوم دوتا آخوند درست دم در ورودی «شابدوالعظیم» تلف شدند. سه روز بعد یکی سر قبر خمینی. همه هم با همان علامت مسخره ی نیش زنبور. در کالبد شکافی چیزی دستگیرشان نشد. چند تایی کمرشان لک بود؛ چند تا زیر گردنشان، یکی پشت گردنش، آخری هم زیر زانوی چپش جای «نیش زنبور» مانده بود. پزشک قانونی حدس زد که اثر سوزن پلاستیکی باشد. یک لباس شخصی ریشو هم همینطوری ریق رحمت را سرکشید، درست دور و بر «بیت رهبری»!

کک به تنبانشان افتاده بود. میخواستند داروخانه ها را ببندند، یا مثلا ورود سرنگ کوچک پلاستیکی را ممنوع کنند که نمیشد. دست خودشان توی کار بود. بازار سیاه غوغا میکرد. مردم سرنگها را بغلی به هم رد میکردند. مصرف اصلی اش برای مواد مخدر بود و حالا بلای جانشان شده بود.

حسن گفت: «بچه ها، من چند تا سرنگ خالی میخوام!»

اولین هسته تشکیل شد. گروه «پیشتازان پیروزی» را تاسیس کردند. میخواستند نسق بگیرند. خیال نمیکردند با این سرنگهای پلاستیکی فسقلی کسی نفله شود. چند تا فلج روی دست دولت میماند، چند تا هم «شهید» اما دولت صدایش را درنمیآورد. هنوز خیلی جدی نشده بود.

سرنگهای کوچک تو بازار سیاه کم پیدا میشدند. یکی از اهالی «تایباد» که تازه به گروه وصل شده بود، قول داد یک کرور سرنگ سر پلاستیکی وارد کند و به هسته ی تهران برساند.

فردایش تهران غوغا بود. دیگر آخوندها جرات نمیکردند زیارت بروند. گاهی شبها امامزاده ها را قرق میکردند، ولی باز هم نفله روی دست دولت میماند. نفله ها همه هم توی امامزاده ها سقط نمیشدند. تو خیابان یا توی بازار هم همینطور بود. چندتایی فلج شدند، چون سرنگ خورده بود وسط نخاعشان. بچه ها نمیخواستند کسی را بکشند؛ همه اش اخطار بود برای این که آخوندها جانشان را بردارند و بروند. هرکس چند تا سرنگ گیر میآورد، کار یکی را میساخت. بعظیها که خبره تر بودند، سرنگها را به «چیزی» آلوده میکردند. اینجا دیگر ردخور نداشت که «علماء» شهید میشدند.

یکی از بچه ها خواهرش را هم وارد گود کرد؛ خواهرش، همکلاسی اش را صدا کرد. یک دفعه دوازده تا دختر، سرنگ تو کیف، چادر سیاه ننه بزرگشان را سرشان کشیدند و راه افتادند بروند زیارت. اینها ترتیب آبچی زینبها را میدادند. وسط شلوغیها کی به کی بود!

این یکی از مراحل «پیش از پیروزی» بود. هنوز کلی کار داشتند. پیروزی چهره ی لطفش پیدا بود؛ ولی از آن دور دورها...

نادره افشاری

19 آبان 1389

10 نوامبر 2010 میلادی

www.nadereh-afshari.org

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید