رفتن به محتوای اصلی

پس... بهشت کجاست!؟

پس... بهشت کجاست!؟

 برف عظیمی سرتاسر خیابانها را پوشانده است. آفتاب زمستانی به روی برفها لبخند میزند. ابرهای سفید ازنزدیک بسیارروشنتردیده میشوند. آسمان چنان آبی است که انگاری هرگزباران نباریده است. اطراف همه چیزسفید ومطهردیده میشود که بسیار بازندگی فرق دارد.

 دومامورامنیتی یکی قدبلند ودیگری کوتاه قد با قدمهای استوار وبا افتخارازاینکه صدها زن ومرد جوان ومیانسال را بادلیل وبدون دلیل دستگیرکرده وروانه زندانهای سرد وخشک کرده اند, قدم میزنند. امروز برخلاف روزهای دیگر خیانها خلوت هستند وسکوت مطلق همه جا را فرا گرفته وآسمان بسیارنزدیک به زمین دیده میشود. با این افکار که طعمه ای را برای دستمزد بیشتر ویا پاداش بهتری به دام بکشند. درحالیکه متوجه میشوند بجای اونیفورم مخصوص کار, بدن آنها با پارچه ای هم رنگ برفها بمانند ملافه ای سفید پوشیده است. ناگهان دو زن سیاهپوش که یکی ازآنها سیاه چشم ودیگری رنگین چشم است به آنها نزدیک میشوند. سیاه چشم از بلند قد سئوال میکند نام شما چیست وهمینطور ازکوتاه قد. دومرد قد بلند وکوتاه با حالتی تمسخرآمیز به سیاه چشم نگاه میکنند. سپس همان نگاه را بین خود ردوبدل میکنند. با حرکاتی که ازخودنشان میدهند این را بیان میدهند, که این ما هستیم باید این سئوال را بکنیم نه شما! بهرحال هردو با هین وهانی ازروی شک وتردید نگاهشان را به او برمیگردانند. بلند قد نام حقیقی خود را فاش میکند وهمینطور کوتاه قد. سپس زن چشم رنگین وغمگین ازآنها سئوال میکند. اینجا چکارمیکنید؟ مرد کوتاه قد با حالتی خشمگین سعی میکند که ازآنجا دورشود. اما بلند قد دوستش را متوقف میکند وبا حالت چشمانش او را قانع میکند که صبر داشته باشد. سپس به رنگین چشم پاسخ میدهد. راستش نمیدونیم. مگه اینجا کجاست؟ اینبار سیاه چشم گفته او را روی تکه کاغذی یادداشت میکند و احساس میشود که این دو زن سیاهپوش همه حرکات ونشانه های این دومامور امنیتی را زیرنظر گرفته اند. دومرد بلند وکوتاه قد, دومرتبه نگاهی خیره انگیز بهم می اندازند ودرحیرت دوزن سیاهپوش لبخند می زنند. سپس سیاه چشم به آنها می گوید: دنبال ما راه بیافتید.

 دومرد کوتاه وبلند بدون تامل بدنبال دو زن سیاهپوش به راه افتادند. سیاهپوشان چنان باسرعت قدم بر میداشتند که شگفت ووحشت دومامور امنیتی را برانگیخت. اما کنجکاوی آنها به سرعت گامهایشان میافزود. درحالیکه هرلحظه سعی میکردند که ازقدمهای سیاهپوشان جا نمانند, ناگهان با منظره بسیار زیبائی مواجه شدند که تاکنون درزندگی ندیده ونشنیده بودند. میزهای بیشمار مملو ازانواع واقسام خوراکیهای متنوع وفنجانهای پرنقش ونگار برای نوشیدنیهای داغ ولیوانهای بلوری وبراق برای نوشیدنیهای سرد, مثل اینکه همه این تزیینات به افتخار آنها برگزار شده بود. دختران پریچهره وبرجسته وعریان ازهرگوشه ای نمودار لبخند وزیبائی بی نظیری را نورافشانی میکردند. میزباری پر از مشروبات الکلی وغیر الکلی درگوشه ای بصورت خیره کننده چشمک میزد. یکی ازمیزها صحنه ای برای نمایش وهمچنین اجرای آهنگهای درخواستی برای حاضرین برپا شده بود. درگوشه ای دیگر چند تن ازفیلسوفان ودانشمندان نابغه ومشهور با ریشهای پروفسوری تبسم خاصی به آنها بخشیدند. چند قدم جلوترتختخوابهای تمیز وتزیین شده آمادگی پذیرائی ازمهمانان را نشان می داد.

 مرد بلند قد با گذاشتن دستی به روی کتف همکارش چنان اشاره کرد که میدانست حسابی جا افتاده اند وبا این حرکت رضایت خود را بیان کرد. کوتاه قد که مضطرب بنظرمیرسید با چهره ای پر ازنگرانی ومشوش وبا صدائی لرزان به دوستش هشدار داد که باید ازآنجا دورشوند. بلند قد دست اورا گرفت وبه میز نوشیدنیهای داغ نزدیک شد وبه او گفت: فعلا بیا کمی خستگی درکنیم. زیاد راه رفتیم. بدون اینکه سئوال کند وبمانند اینکه افکار او ازقبل خوانده شده باشد یک فنجان چای با رنگ وطعم ملکوتی به طرف او سروشد. اما پس ازنزدیک شدن فنجان به لبهایش, دستی نامرئی آن را هل داد وفنجان زیبا خرد وخمیرشد. کوتاه قد دومرتبه به دوستش اخطار داد که بهتراست فرار کنند. اینبار قد بلند سعی کرد به یکی ازدختران جذاب وعریان نزدیک شود ودومرتبه دستی نامرئی سیلی محکمی به چهره او خواباند چنان دردناک که ازهردوچشمهایش برق بپرد. دومامور امنیتی سعی کردند ازآن جای عجیب وغریب که شبیه به هیچ مکانی نبود, بگریزند. سیاه چشم که ناظر صحنه ها بود با خنده ای پر ازاستهزا گفت: هریک ازشما باید به اتاق خود رود که ازقبل برای شما درنظر گرفته شده است. جهت اتاقها را به آنها نشان داد. سیاهپوش رنگین چشم دریک چشم بهم زنی چنان ناپدید شد که دومرد احساس کردند چشمهایشان دریک لحظه بیرنگ وبی فروغ شدند. ترس غریبی سرتا پای دومامور امنیتی را فرا گرفت. سپس سیاه چشم روی ازآنها برگرداند که برود. آنها بدنبال سیاه چشم به راه افتادند وبلند قد با شتاب ازاو خواهش کرد که صبرکند. ازاو سئوال کرد ببخشید موضوع چیه؟ اینبار سیاه چشم برخلاف دقایق گذشته با خشم وغضب به آنها نگریست. بلند قد ازترس احساس کرد قلبش فرو ریخت و به او گفت: منظور ما... اینکه دوستان ما کجا هستند؟ سیاه چشم با همان نگاه تند وتیز به آنها جواب گفت: بدنبال من بیائید که شما را به دوستان معرفی کنم. دراینجا دومرد کوتاه وبلند نگاه اسرارآمیزی بهم انداختند وبدنبال او به راه افتادند. درهراتاق 72 دختر باکره برای هریک ازمامورین امنیتی درنظرگرفته شده بود. هنگامیکه با چهره دختران روبرو شدند, بلند قد ازفرشته مرگ (سیاهپوش) سئوال کرد اینها که به تمساح شبیه هستند تا دختر. اینبار صدای قهقه های فرشته مرگ که بیشتر به شیطان شبیه بود باعث شکستن سکوت ترسناک شد وجوی از بیم وهراس بی انتها در دل دو مرد کوتاه و بلند ایجاد کرد. او درحین خندیدن گفت: چنانچه زیبا بودند که باکره نبودند وبه چهچه های ساتانی ادامه داد.

کوتاه قد سعی کرد به خود جرا ت بیشتری بدهد وبا صدائی بلند که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: من پدرومادر وبرادرها وخواهرم را میخواهم. باید به نزد آنها برگردم. بلند قد نیز فریاد زد: من زن وبچه هایم را میخواهم. آنها بمن نیاز دارند. باید به آنها برگردم. فرشته مرگ پاسخ را به صورت فریاد مانند چنین گفت: همه انسانها به روی کره خاکی خانواده وفک وفامیل ودوست دارند. برای چی آنها را لازم دارید؟ آنها به روی کره زمین هستند.

 بلند قد احساس کرد که درحنجره اش صوتی برای سخن گفتن باقی نمانده وهرلحظه بیم آن میرفت که بی هوش شود. اما با تمام قدرت کوشید به خود مسلط شود وبا خشم وعصبانیت فریاد زد. خانواده من کجا هستند؟ این تنها چیزی است که لازم دارم. من قول میدهم هنگامیکه به کره زمین برگردم هرگز مزاحم زندگی کسی نشوم. شخصی را دستگیر نکنم ودرزندگی کسی دخالت نورزم وبه حریم انسانی دست دراز نکنم. باصدائی پر ازندامت وپشیمانی گریه را سرداد. اینبار صدای خنده های فرشته مرگ ناهنجارتر ازقبل شینیده میشد و پاسخ داد این قول وقرارها به زندگی مربوط میشوند و صدای خراشناک خنده هایش باعث گریه سکوت شد. سپس چنان با سرعت به گامهایش افزود که دیگربارمزاحم اونشوند. بلند قد اینبار با تمام توان داد کشید...صبرکنید...صبرکنید...من فقط یک سئوال دارم. زن وبچه من که اینجا نیستند. ازفک وفامیل من خبری نیست. دوستانم نیزدراینجا یافت نمیشوند. هرآنچه که من دوست دارم موجود نیست. پس چه لطفی دارد که دربهشت باشم؟ من زندگی را میخواهم. زندگی زیباست نه بهشت. فرشته مرگ چهره اش را به اوبرگرداند و درحالیکه گلوی خود را صاف میکرد, پاسخ داد: آیا من به شما گفتم: که اینجا بهشت است؟ بار دیگرخنده های بی معنی دهشتناک او باعث بریده شدن کلمات دومرد بلند وکوتاه شدند. ادامه داد: اینجا بهشت نیست. سپس کوتاه قد با جرات بیشتری سئوال کرد. اگر اینجا بهشت نیست پس... بهشت کجاست!؟ فرشته مرگ خنده اش را متوقف کرد وگفت: شما ازقبل می دانید که بهشت کجاست, خودتان شرح دادید.

 10.02.2009

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید