رفتن به محتوای اصلی

دیوی که هرگز دیو نبود.

دیوی که هرگز دیو نبود.

 

در نگاه اول چهره ترسناک وخشنی داشت.قدی متوسط ، اما پر عضله با چشمانی درشت و طلبکار که شرارت از آن بیرون می زد .موهای سرش کوتاه بود. سیبلی سیاه وپرپشت صورتش را ترسناک تر می ساخت.سینه باز پیراهنش که بدن خالکوبی شده اورا بنمایش می گذاشت،باکفش هائی که پاشنه آنها را می خواباند ،با دست های سراسر خالکوبی شده معرف او بودند.

" دوی ولی" ولی دیو

جزو لات های زنجان بحساب می آمد. اما با هیچ لاتی نمی گشت .پاتوقش سبزه میدان زنجان بود .روی یکی از نیمکت ها می نشست جوان هائی که عشق لاتی داشتند دورش را می گرفتند تا برایشان جوک بگوید و شعر بخواند.

گویش خاصی داشت .انتهای کلمات را می کشید و مکث می کرد ."اولان هارررا گئدررن"پسر کوووجا میییری ؟"لکنت نداشت اما این گونه صحبت می کرد .طنز غریبی داشت. کم دست به چاقو می برد .قدرت یک فیل داشت اما زیاد لات بازی در نمی آورد.

آدم مستقلی بود، زیر علم کسی سینه نمی زد وسرخم نمی کرد .یکه و تنها بودو تنها میگشت..هرگز در حلقه لات ها وگردن کلفت هائی که دور خان بزرگ شهر محمود خان ذوالفقاری حلقه زده بودند و هر عاشورا دسته سینه زنی راه انداخنه برای گرفتن انعام به حیاط خانه اش می رفتند و سینه می زدند در نیامد. اعطای حسینیه زنجان را به لقای نیمکت کنار حوض سبزه میدان بخشیده بود.

اما هر چه بود نامش بعنوان لاتی که باید از او حذر میکردی در رفته بود.

جامعه سنتی زنجان هر گز اورا نپذیرفت. جز در مواقعی که برای دلخوشی ،سربسرش می نهادند و طلب شعر و طنز می کردند.

زور داشت، زیر بار زور نمی رفت . نان به زورگوئی نمیخورد. بعنوان کارگر کارخانه کبریت زنجان کار می کرد .هر چند بد نام بود اما کارکردنش در کارخانه کبریت،آدرسی برای کارخانه شده بودکه همراه نام کارخانه وکبریت عنوان می گردید.

دوره عجیبی بود .شهر بدون شادی ،بدون تنوع، شهر بسته و سنتی، بخشی از دلخوشی بازاریان وجوانانش سربسر گذاشتن با دیوانه ها، لات ها و روستائیانی بود که برای خرید از ده بشهر می آمدند.شهر مذهبی لات پرور.

آ ولی " به پاسبان چه گفتی؟ " "پاسبان آمده بمن می گوید چرا تو حوض سبزه میدان آبتنی می کنی ؟"گفتم "تو پاسبانی مسئول امنیت شهر. این حوض دردایره استحفاظی نیروی دریائی است !"

"رفتم حسینیه، یک چائی بخورم،کمی پا دراز کرده استراحتی کنم ،به ریش جماعت

مسجدی بخندم و بر گردم . تا یه سیگاری روشن کردم "آقاتقی آمده می گوید:" آقا ولی سیگار نکش !" گفتم :"ببخشید فکر کردم آمدم مسجد. نگو آمدم پمپ بنزین. آخونده رفته بود بالای منبر، زده بود به صحرای کربلا" آقام امام حسین پای در رکاب کرد .." هنوز سوار نشده ،مردم زدند زیر گریه . نفهمیدم! گفنم ، صبر کنید ببینم ،امام کجا می رود ؟بلکه امروز قصد شکار کرده ؟ مردم خندیدند. باز آقا تقی آمده می گوید: "آ ولی این جا مسجد است جای خندیدن نیست .بروبیرون .این از خنده بیزارند.(کشنن اوغله گجه کفلنر عربده چکر گونوز گوز یاشه توکور ، سینه ورر) "مردکه !شب مست می کنه ،عربده می کشه. صبح اشگ ریخته، سینه می زنه."

قصه ها و طنز هایش پایان ندارد. طرد شده از جامعه، که تنها از طریق همین شعر وطنز حضورش را اعلام میکند.اعلامی که لحظه ای انبساط خاطر می آوردو خنده .لحظه ای بعد اندوه تنهائی مردی طرد شد از جامعه ، با مردمانی که ترش روئی می کنند ورو بر می گردانند. .

"رفتم رودخانه شنا کنم .تا پایم را داخل آب نهادم،تمام بچه هائی که شنا می کردند از آب خارج شدند. می گویم مگر من آدم خورم که همه در رفتید می گویند "آ ولی " آب سرد است .نگو که من کارخانه یخ سازیم. خبر ندارم ! پا که در آب می گذارم آب یخ می زند. جماعت از ترس یخ زدن در می روند."

"صبح آمدم بروم سرکار. می بینم شب کسی آمده پشت در خانه خیرات گور پدرش کثافت کاری کرده رفته است . دارم تمیز می کنم جاجی بازاری آمده می گوید "آ ولی " زیاد سخت نگیر! " می گویم:" حاجی نکند شما اگر چنین کاری پشت در خانه تان بکنند برایش جعبه گرفته داخل جعبه اش می گذارید ؟" دلخور شده می رود چه جوابی باید می دادم؟" می خندد.

تنها یکبار اورا از نزدیک دیدم وپای صحبتش نشستم .امتحانات ثلث سوم بود. هوای بهاری، درختان غرق در شکوفه ،روح جوانی ونشاط حاکم برجسم وروح . ببهانه درس خواندن همراه یارانی که امروز برخی رخ در نقاب خاک کشیده، برخی آواره چون من تن به مهاجرت داده وتعدادی سختی زندگی درزیر نگاه جانیان حاکم در ایران را تاب آورده اند .برای درس خواندن بیکی از باغات شهر رفته بودیم. سفره نان گشوده ،کتری بر آتش نهاده ، گفتن و خندیدن در میان آورد بودیم ،تنها غایب میدان ، درس بود .

یکی در دور دست با صدائی نه چندان خوش می خواند . "ناصر" می گوید " ولی دیو است صدایش بزنیم !؟"صدایش می زنیم با نوعی شک وتردید نزدیک می شود.پیراهنش را روی شانه انداخته ،تن به نسیم بهار سپرده است.

سلام "آ ولی" خوش آمدی ؟"

باور نمی کند! شاید هرگز در چنین جمعی مورد خوشامد گوئی نبوده است. با خجالتی خاص که هنوز تصویرش را در ذهن دارم. گوشه سفره می نشیند .سرش را پائین انداخته تلاش می کند نگاهش به نگاه هایمان تلاقی نکند.بدنش پوشیده از خال کوبیست.

بی مقدمه می گوید:" خوش بحالتان درس می خوانید .من هم وقتی کودک بودم خیلی آرزوی درس خواندن داشتم .خیلی خوب است.حداقل جواب سلامت را می دهند.سلامت باشید که من را سر سفره خودتان نشاندید . بعد بشوخی می گوید: "اگر قرار بر خوردن باشد نان این سفره برایم کم است .چند تا نان برای این همه جوان ؟" همه می خندیم.

خجالت زدگیش حالت رقت آوری به او داده است. کز کرده با چشمانی وحشی اما هراسان ،هراسان از نشستن در جمعی که درشهر هرگز اورا نمی بینند! حالی نمی پرسند! اکنون بر سر سفره اش نشانده ودوره اش کرده اند.

خشونت رخت بربسته، چهره اش حالت معصومانه بخود گرفته است که مهربانی طلب می کند .او هیچ شباهتی به ولی دیو ندارد! تلاش می کند در سیمای قابل قبولی ظاهر شود .

پیراهنش را می پوشد.بخنده می گوید:" وقتی دکتر مهندس شدید سلاممان را جواب بدهید."

می خواهیم برایمان شعر بخواندخوشحال می شود .هنوز تمامی گفته ای اورا که ناصر در صحبت تلفنی ونوشته برایم تدقیق کرده بخاطر می آو رم.

چند عزل ورباعی را درست ونادرست بهم چسباند وخواند.

"قدر حسنت جامی صاحب هنر است وبس

قدر گوهر کسی نشناسد الا گوهری

قدر زرزرگر شناسد قدر گوهرگوهری

قدر گل بلبل بداند قدر می را می فروش."

سپس شروع بگفتن داستانی منسوب به شخ بهائی به شیوه ودرک خودنمود. "شاگرد شیخی خواست به گرمابه رود پول نداشت. از شیخ خواست پولی بوی دهد. شیخ سنگ ناسفته ای بدو داد وگفت به حمامی بده چنان کرد که شیخ گفته بود. حمامی نپذیرفت به سبزی فروش رفت او نیز نپذیرفت نهایت بشیخ برگشت.شیخ گفت حال پیش کدام زرگر رو و او چنین کرد .زرگری متعجب از دیدن چنین سنگ گرانبهائی بدست اوگفت:" سنگ بشیخ ببر که در توان من خریدن چنین سنگی ممکن نیست ."

نهایت شاگرد بشیخ برگشت وتعجب خود بیان کرد وشیخ این شعر ها راکه خواندم برای او خواند.گفت "هر کس به قدر فهم خود کند ،ادراک."

"مرا نیز هیچ کس درک نمی کند."

ما که تا آن موقع این داستان نشنیده بودیم حیران از آن چه که در مورد ولی دیو می گفتند، می شنیدیم و می دیدیم.

جملگی تشکر میکنیم . مست این تشکرمیشود .میگوید:" ای کاش همیشه با من چنین میکردند. از من دیو نمی ساختند! من دیو نیستم! من شاعرم !شعر می گویم. داستان می سازم . اما هیچ کس مرا جدی نمی گیرد.من را برای تفریح خود میخواهند.وقتی هم که تحقیر می شوم سر به عصیان بر می دارم.حتی عصیان بخدا که از روز نخست جز یدبختی چیزی نصیب من نکرد.می خواهم همه چیز را وبران کنم .ای کاش کسی من را و گفته هایم را جدی می گرفت و آدم حسابم می کرد.

اورفت ، با تصویری که تا امروز از او بخاطر دارم .مردی که نمی خواست لات باشد! لقب دیو بگیرد .اما تقدیر اوچنین بود که بایست در روستائی در فقر دنیا می آمد .در فقر بزرگ می شد، بشهر می امد.برای دفاع از خود لاتی می شد ترسناک ! مطرود درشهری خشگ ومنجمد .که برای خنده نامی بر او می نهادند و سیمای دیو بر او می دادند .

نام نهادنی که حرفه بخشی از مردمان آن شهر بود.

شاید سرنوشتش این بود که باید یک روزدر جمعی قرار می گرفت، برایشان شعری میخواندو کسی چون من خوانده های او وداستان زندگیش را می نوشت، تا دیده شود.مردی با بدنی تماما خال کوبی شده،که هر خالی نشانی از زخمی نا خواسته بود .زخم جانگاه !برای دیده شدن. .

یاد گار خنجری بر تنه د رختی!

او مدتی بعد از آمدن حکومت اسلامی .بشیوه خودیک بطر الکل صنعتی را سر کشید، خودکشی کرد و در گذشت.

"آقا ولی ما را باش! فکر کردیم ویسکی امریکائی خوردی ؟"

"نه بابا عرق نعننننای اسسلامی بود!" ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید