رفتن به محتوای اصلی

ما نسل قصه‌های صمدیم/ به بهانه‌ی سالمرگ صمد بهرنگی

ما نسل قصه‌های صمدیم/ به بهانه‌ی سالمرگ صمد بهرنگی

ما نسل قصه‌های صمدیم

به بهانه‌ی سالمرگ صمد بهرنگی

 

عمران صلاحی بیست و اندی سال پیش در جلسه‌ای، در نقد ابتذال آن‌چه به‌عنوان ادبیات کودک به کودکان ایرانی قالب می‌شود، سطری را از یکی از کتاب‌های موسوم به «کتاب کودک» خواند و گفت: اگر با کسی دشمنی دارید، این سطر را به بچه‌اش یاد بدهید که بخواند: گوساله‌ام گوساله، گوساله‌ی دو ساله!

ما نسلِ بیگانه با بتمن و هری پاتر و اسپایدرمن، نسلِ بزرگ شده با قصه‌های صمدیم. نسلی هستیم که این انیمیشن‌ها، فیلم‌ها و کتاب‌ها که نسل‌های بعدی را خیره و مجذوب خود کرد، نتوانست و نخواهد توانست به بار بیاورد؛ چرا که قصه‌های ما، قصه‌های صمد، نه تنها متمایز، که مقابلِ تمام این‌جور قصه‌ها بود؛ مقابلِ خلق پوچی و ابتذالی که پشتش به استثمار میلیون‌ها کودک و آدم‌بزرگ، گرم است؛ همان‌ میلیون‌هایی که «آقای "بهرنگ" خودش گفته»[1] که قصه‌هایش را بیشتر برای آنها می‌نویسد؛ یعنی «بچه‌های ولگرد و فقیر و کارگر»، که البته با بچه‌های ولگرد و فقیر و کارگرِی که به مدد جلوه‌های ویژه‌ی سینمای هالیوود، ولگردی و فقر و کارگری‌شان هم به چشمِ بیننده، رنگارنگ و شیک جلوه می‌کند، فرق دارند. آنها نه تنها شیک و رنگارنگ نیستند، که قصه‌گوی امروزی، انگار می‌کند که کلاً نیستند!

قصه‌های صمد یا همان آقای بهرنگ، برای همین «هیچ‌بودگانی» نوشته شده که باید «هرچیز» می‌گشتند[2] اما حتی در خیالِ قصه‌گوی امروزی هم نگنجیدند و به مدد هم‌او، در قصه‌ها هم صدایی ازشان به گوش نرسید و خاموش گشتند.

صمد اما به گونه‌ای می‌نویسد که به قول خسرو گلسرخی، «بچه‌های از اعماق کرمان و رنج آمده، پس از خواندن قصه‌های او احساس می‌کنند که وجود دارند، حرف می‌زنند. کسی هست که بر هستی‌شان درنگ کرده باشد.»[3] چرا که صمد، نه از فرسنگ‌ها دورتر، که از میانِ خود آن کودکان و از میانِ همان نکبت و رنج و حرمانی که آنها می‌زیند، برای آنها می‌نویسد. برای همین است که قصه‌های او شعاری به نظر نمی‌رسد، چرا که شعار را پیش از آن‌که سر دهد، زندگی کرده است.

و از همین رو، وقتی در جایگاه معلم قرار می‌گیرد نیز، بهترین معلمی است که این کودکان می‌توانند داشته باشند. او بر خلاف آنهایی که از دور، دستی بر آتش دارند و فرزندان خود را به یادگیری زبان‌های انگلیسی، فرانسوی و آلمانی تشویق می‌کنند اما راه رستگاری اقوام ایرانی از حرمان را، دور ریختن زبان «استعماری» (!) فارسی می‌دانند، شکی در این نمی‌داند که باید فارسی را یاد بچه‌های این اقوام هم داد اما توضیح می‌دهد که «باید جُست و راه عاقلانه و صحیح کار را دریافت که بچه‌ها سرنخورند، زود از میدان در نروند، رنج نبرند و شکست روحی نخورند.»[4] بعد، به اندازه‌ی یک کتاب، تجزیه و تحلیل می‌کند که چگونه باید این کار را کرد.

آقای بهرنگ، ریشه‌ی مشکلات مربوط به آموزش کتاب‌های درسی فارسی در روستاهای آذربایجان را بیشتر طبقاتی می‌دید تا هویتی:

«در آن کتاب تصویری بود که آذر، دارا و بابا و ماما جان‌شان را در حال شام خوردن نشان می‌داد: میزی در وسط با رومیزی‌اش. صندلی‌ها دور و بر آن. اتاق بزک و دوزک‌دار. مثل جمال عروس. کارد و چنگال. بشقاب‌های چینی. تنگ‌ها و لیوان‌های بلور. و چه و چه. آن وقت من که از شاگردانم می‌پرسیدم: بچه‌ها این‌ها چکار می‌کنند؟ همه ماتشان می‌برد. اگر هم بی‌مقدمه می‌گفتم که دارند شام می‌خورند، صد در صد دروغگویم می‌پنداشتند. آخر مگر نه این است که وقت شام خوردن سفره می‌گسترند و دده بالاش می‌نشیند و ننه پایینش و بچه‌ها این ور و آن ور و کاسه‌ی سفالی را وسط می‌گذارند و ننه آبگوشت یا شوربا را توش می‌ریزد و تلیت می‌کند و اول پدر و بعد دیگران دست‌هاشان را می‌کنند تو کاسه و می‌خورند؟ خب، پس این چه جور شام خوردنی است که معلم می‌خواهد به آنها بقبولاند؟»[5]

این‌گونه بود که او به تضاد آن‌چه در کتاب‌های فارسی دبستان دوران محمدرضا پهلوی آمده بود با زندگی «بچه‌ی فارسی‌زبانِ بی‌چیز» هم می‌اندیشید:

«تمام نوشته‌های کتاب، مخصوص شهر و قابل فهم آن دسته از فارسی‌زبانان اعیان و اشراف بود. گفتم اعیان و اشراف. بچه‌ی فارسی‌زبانِ بی‌چیز هم برای آموزگارش کارت تبریک نمی‌فرستد و شام را با کارد و چنگال و روی میز و صندلی نمی‌خورد.»[6]

این یعنی ظلم مضاعف به این کودکان: نه در جامعه و برنامه‌ریزی‌های رفاهی دولت‌ها به حساب بیایند و نه حتی در کتاب‌هایی که به آنها درس داده می‌شود:

«شاگرد که از زندگی خود چیزی در کتاب نیافت تکلیف روشن است. به زور مته و ارّه که نمی‌شود یاد داد.»[7]

به گواهی هدی صابر، «صمد عمی جان» «با آموزش‌های خودجوش و بومی‌اش، بسیاری از روستازادگان کوچک را سواد بخشید. او که با روان بچه‌ها نیز ارتباط برقرار کرده بود، «خیل»ی را کتاب‌خوان کرد و تعدادی را دست به قلم.»[8]

او در قصه‌هایش نه اجازه‌ی نیست‌انگاشتن و نه استثمار و تبعیض علیه این کودکان را می‌دهد؛ در واقع، شخصیت‌های قصه‌های او هر کدام، صدای یکی از دردهای این کودکان می‌شوند، علیه پدیدآورندگان این دردها می‌شورند، می‌جنگند و حتی دست به اعتصاب می‌زنند؛ مثل درخت هلوی قصه‌ی «یک هلو و هزار هلو» که با این‌که «ده پانزده هلو» رسانده است اما وقتی فکر می‌کند که هلوهایش «قسمت چه کسانی خواهد شد»، شروع می‌کند به ریختن آنها، چرا که محصول خود را دسترنجی از آنِ کودکانی می‌داند که برای به بار آوردنش عرق ریخته و زحمت کشیده‌اند، نه کسانی که می‌خواهند این دسترنج را بدزدند:

«من را پولاد و صاحبعلی کاشته بودند، بزرگ کرده بودند و حق هم این بود که هلوهایم را همان‌ها می‌خوردند.»[9]

یا شورش تاری‌وردی، پسرکی که روی هم رفته، ده دوازده سال دارد، علیه صاحب‌کاری که به خواهر او دست‌درازی می‌کند:

«آن‌وقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو کند که خواهرم عقب کشید و بیرون دوید. از غیظم گریه‌ام می‌گرفت. دفه‌ای روی میز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را برید و خون آمد. حاجی فریاد زد و کمک خواست. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوی ننه‌ام کز کرده بود و گریه می‌کرد.»[10]

یا الدوز که مثل سیندرلا توسری‌خورِ ظلم نیست که زن‌بابایش هر چه بلا می‌خواهد بر سرش بیاورد و سر آخر هم در پیوند با شاهزاده‌ای که با بهره‌کشی از دیگرانی شبیه خود الدوز، شاهزاده شده، خوشبخت شود. انتقام الدوز را گاو او که به دست زن‌بابا کشته می‌شود، با تلخ کردن گوشت خود به کام زن‌بابا و شیرین کردنش به کام الدوز، می‌گیرد. انتقام الدوز را کلاغ‌هایی می‌گیرند که می‌پیچند به دست و پای زن‌بابا و بابای الدوز و می‌ترسانندشان تا نتوانند جنب بخورند و الدوز بتواند با یاشار که دوست صمیمی و کمک‌حال اوست و مانند خودش ستمدیده و زحمتکش، فرار کند، نه با پسر پادشاه.

شاید بگویید آموختن این همه خشم به بچه‌ها خوب نیست. چنین دیدگاهی البته در زمانه‌ی تبلیغِ مدامِ خشونت‌های شدید اما بیهوده و بی‌هدف، که صرفا محض هیجان‌انگیز شدن و فروش بیشترِ انیمیشن‌ها و فیلم‌های کودک در سینمای هالیوود و کتاب‌هایی از همان دست، در آنها گنجانده می‌شود و بخوانید صرفا برای پولدارتر کردن سرمایه‌گذاران این صنایع، بیشتر به لطیفه‌ای تلخ شبیه است، اما آقای بهرنگ نیز خود، پاسخ‌تان را با کمال صبر و حوصله داده است: «ادبیات کودکان نباید فقط مبلغ «محبت و نوع‌دوستی و قناعت و تواضع» از نوع اخلاق مسیحیت باشد. باید به بچه گفت که به هر آن‌چه و هر که ضدبشری و غیرانسانی و سد راه تکامل تاریخی جامعه است، کینه ورزد و این کینه باید در ادبیات کودکان راه باز کند. تبلیغ اطاعت و نوع‌دوستی صرف‌، از جانب کسانی که کفه‌ی سنگین ترازو مال آن‌هاست، البته غیرمنتظره نیست، اما برای صاحبان کفه‌ی سبک ترازو هم ارزشی ندارد.».»[11]

[1] اشاره به جمله‌ای در «چند کلمه از عروسک سخنگو» (مقدمه‌ی قصه‌ی «الدوز و عروسک سخنگو»)، صمد بهرنگی، پاییز ۱۳۴۶.

[2] اشاره به سطری از بازسرایی فارسی ابوالقاسم لاهوتی از سرود انترناسیونال که در آن می‌گوید: باید از ریشه براندازیم کهنه جهان جور و بند، وآنگه نوین جهانی سازیم؛ هیچ بودگان هرچیز گردند.

[3] درباره‌ی صمد، خسرو گلسرخی، کانال تلگرامی «اخگر سرخ».

[4] کتاب «کند و کاو در مسائل تربیتی ایران»، صمد بهرنگی، ص ۷۹، چاپ پنجم، انتشارات بامداد، ۱۳۴۸.

[5] همان، ص ۶۸.

[6] همان، ص ۶۹.

[7] همان، ص ۶۹.

[8] «قربانيمى قبول ايله آراز»: صمد، عاشيق ميلت، هدی صابر، شهریور ۱۳۷۷، ماهنامه ایران فردا، شماره ۴۶.

[9] یک هلو و هزار هلو، صمد بهرنگی، تابستان ۱۳۴۷.

 [10] پسرک لبوفروش، صمد بهرنگی، آذر ۱۳۴۶.

[11] مقاله‌ی «ادبیات و کودکان»، صمد بهرنگی، سال‌های دهه‌ی چهل شمسی.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید