رفتن به محتوای اصلی

معراج بر گنبد حمام(داستاني ،خيالي نوستالجي از شاهي شهر مبارزان گمنام )

معراج بر گنبد حمام(داستاني ،خيالي نوستالجي از شاهي شهر مبارزان گمنام )

 ان زمان تاريخي بعد از خرداد 60  شهرمان بستر جوانان بيباك وشجاعي شد كه اكر منصفانه بنكريم خيلي بزركترازهيكل وهيبت اين شهر كوجك بود. هر جه بود ارزوهاي بلند بود بيباكي بود شجاعت بود ونه ترسي از برداخت هزينه ما را كريزي نبود از اينكه فرزندان زمان خودمان بوديم زمان جهل وناداني و زمانه انقدر بر ما بيرحم بود كه نسل ما شانس هيجكونه تجربه ويادكيري به خود نديد.  كشتاري كه بر جوانان شهر ما رفت واز ٦٠شروع شد انقدر بيرحمانه بود كه مثل جاهاي ديكر ايران ديكر كسي براي٦٧ نماند .بزركنمايي اصلا نيست كشتار انقدر در اين شهر كوجك وحشيانه بود كه راويان زيادي نمانده اند به ياد بياور جهاراه ترك محله جه شوري وجه شوقي بود يادشان زنده فكر كنم توهم با من تقسيم مي كني جند قطره اشك بر سنكفرشهاي شاهي كه بذيراي قدمهاي دوستانمان بود در بلند بروازيهاي سفيدشان به روشني يادشان

معراج بر گنبد حمام
گویند حضرت به کوه برفت و جبرئیل بر او حاضر شد.نوری از کوه متصاعد و او را به دیدار جنت شرفیاب نمودند. 
شبی، شب هنگامی،حضرت از شاهی گذر نمود ودر آن تاریکی شب جبرئیل را بدید. او را بگفت:جبرئیل! دستم بگیر ومرا به کوه نور ببر، تا وصل خویش دریابیم. 
جبرئیل یک اردنگی به میکاییل بنواخت و دست حضرت بگرفت و دست به دامان اسرافیل شد،که ای اسرافیل! چیزی، تکه‌ای، خورده‌ای از مهر معصومه بر تو می‌باشد که آن را پیشکش این حضرت نماییم؟
اسرافیل شرمنده، برخروشید و گفت:آنچه داشتم به آویزانان دکل دادم و بقیه را نذر کفتربازان گذر. 
جبرئیل بار دیگر اردنگی دیگری به میکاییل بنواخت. 
حضرت فرمودند: ای جبرئیل! راه بسیار بپیمودیم؛ مهمان نوازی معصومه خانم، شهرۀ عالم است،
برو طلب مهری فرما. 
جبرئیل پوزخندی به حضرت بفرمود و گفت: این حکمتیست که من به یاری تو هستم: درب حضرت معصومه قبل از ظهر نواختن همانا و خشتک دریدن همان.
(حضرت در دل شکر عزّ و جلّ نمود که جامۀ ایشان از خشتک معاف است). 
باری، جبرئیل شرمنده به حضور حضرت نشسته و سر بر زانوی غم نهاده که به ناگاه صدای «اباالفضل اباالفضل » از میکاییل بلند شد. 
شوری در جمع بر پا شد. 
جبرئیل با شادی پس‌گردنی محکمی به میکاییل می‌نوازد: شه ته رق! (با صدای کشیده)
میکاییل خوشحال از تغییر مزاج برادر شد و مریدان همه هلهله‌کنان فریاد «اباالفضل اباالفضل » سر می‌دادند و یاران،حضرت به میان گرفتند و حضرت بندری بلرزاند ببین و نپرس و تمام هم نمی‌کرد. 
در گرگ و میش سحری، اول صدای جیرینگ جیرینگ زنگ دوچرخه آمد، و بعد سوسوی فرمان دوچرخه. 
آری اباالفضل آمد. همه دور دایی مهربان گرد شده بودند. 
با چهره‌ای مهربان، نحیف، لاغر و قدی بلند. او چهره‌ای سوخته می‌داشت: نشانی از زندگی‌اش. 
نزدیک‌بینی‌اش او را ناچار می‌کرد که برای چسباندن هر بستی خود را بیشتر به آتش نزدیک کند. 
چشم‌ها منتظر بیرون آمدن دست مهربانانه دایی اباالفضل از جیبش بود که شاید تکه‌ای، نقلی،
حبّی، درآورد و آنان را خوشحال کند. 
اباالفضل پس از لختی، چشم به غربتی می‌اندازد و با همان لهجۀ همیشگی رو به دیگران می‌پرسد: این خوار...ه کیه؟
جبرئیل به پاسخگویی و شرح ماجرا: که حضرت خواسته ما یک حالی به ایشان بدهیم و ایشان را به تپۀ جنت ببریم. که ایشان هم تفاوت ساعت رو در نظر نگرفته بودند و اومدند و برخورد نمودند به تعطیلی حرم حضرت معصومه.
اباالفضل رسم مردانگی بر گشاده‌دستی بدید و جبرئیل را فزون از مهر خویش می‌نماید. 
اباالفضل بس از چند دشنام غلیظ خوار مادر که به جمع تحویل نمودند، سر دوچرخه را به طرف شهر بر می‌گرداند تا برود و بتواند جلوی صف داروخانه قرار بگیرد. آخر امروز چهارشنبه می‌باشد. مریدان با لبهای شاد و قند در دل آب شده،کرامات دایی اباالفضل را بر چشم و جان می‌گیرند. 

معراج

میکاییل شیفتۀ حضور بود که ناگهان دو پس‌گردنی به ردیف نازل شد: شه ته رق! شه ته رق!
حیران پرسان شد: دهنت سرویس! چرا دوتا؟!
جبرئیل فرمود: زر نمیزنی، همین جا می‌شینی و می‌پایی کسی نیاد. جبرئیل پس از دود کردن یک سیگاری توپ با حضرت (دست‌گرمی)دست حضرت بگرفت و او را به سوی معراج برد. 
حالا جبرئیل بپیج و حضرت بدود، این بپیچ و اون بپیچ، به طوری که جبرئیل شیفته استعداد حضرت شد: از این که یک‌دستی هم می‌مالوند و هم می‌پیجوند!!!!!!! (جل‌الخالق)
فضا بسیار روحانی بود و مه آلود، روشنی سحر سوسو می‌زد، در میان تپه‌هایی که به پستان زنان می‌ماند و نوری که از آن‌ها به کهکشان متصاعد می‌شد، شگفتی کائنات را دو چندان می‌کرد، زمین زیر پای حضرت گرم‌تر و گرم‌تر می‌شد، و نور بصیرت بر آسمان سحرگون روشن‌تر. فضای گرم و مه‌آلود، تابش نور تپه‌های پستان‌گونه را بسی زیباتر می‌کرد، ستارگان به خجالت از حضور حضرت، صحنۀ آسمان را یک به یک ترک می‌نمودند. 
هیاهوی عجیبی است،حضرت شوری در سینه دارد، جسم او نقطۀ ثقل جذب کرامات الهی شده است. اوست، آری فقط اوست که انتخاب اول است. 
خیز برمی‌دارد، شور عجیبی دنیا را گرفته، وجود او خود حضور است، مگر نیست؟ اوست که برگزیده است. وگرنه،پس چه می‌کند او اینجا؟
لحظه وصال است،با اصل!!! با جنتیان،با برکات الهی،که تنها اوست برگزیده لایق!!!!!!!!!
با حوریان!!!!!!!!!
شوری برپاست، همهمه و غوغاست، فریادها به آسمان است و سر و صداها همچنین.
فضا پیچیده در جیغ حوریان که فریاد می‌زنند: نورالدین! نورالدین! به داد برسین! نورالدین.....
جبرئیل که فشار را (درمثانه) تحمل نکرده بود و از صحنه خارج شده بود، هنوز شلوار بالا نکشیده با سرعت بالا می‌آید و می بیند که جعبه زولبیا بامیه لت و پار شده است، و حضرت با چشمانی به بزرگی دو هندوانه، سر را چسبانده به نورگیر گنبد حمام زنانه. 
حسینعلی که همیشه در هر کمکی به اهل محل حضور دارد، با پیژامه‌ای که تا بالای شکم آن را کشیده چون رعدی در صحنه حاضر می‌شود. 
عباس کوتوله در حال تمرین حساب زیر منارۀ مسجد نشسته بود و دست درشلوار باخا.. اش حساب می‌کرد: هر جوری می‌چرخاند می‌دید ١+١ باز هم می‌شود یک. 
همان جا به آرزوی روزی می‌شینه که بره به بلند ترین نقطۀ جهان (مناره مسجد) و از آن جا فریاد بزنه: آهای مردم دنیا! ١+١ می‌شه یک، قبول ندارید بیایید نشونتون بدم. 
خلاصه صبحانه بر اهل محل زهرمار شده بود، کسی توانایی ریختن آب بر این آتش را نداشت،
شیرزن، خانم کاوه پا به صحنه می‌گذارد و همه آرام می‌شوند.

کمی پیش از ظهر-همان روز

نزدیک به ظهر لنگان لنگان، کیف مدرسه به دوش همراه امیر، راهی منزل بودیم. 
چهارشنبه‌بازار به گرمی هر چهارشنبه برقرار بود، بوی سبزیجات تازه، سر و صدای مردم: باجی سبزی دسته‌ای چند؟ حضور اسب و گاری، و از همه مهمتر بوی خوش «نسیری»....
کمی جلوتر مردی رو می‌بینیم که درازکش افتاده روی سنگفرش خیابان، زیر دیوار بیمارستان. 
چهره‌اش آشنا نبود و لباس تعزیه‌خوان‌ها را به تن داشت. 
«اکبر مارگیر» که معرکه‌گیر خوبی بود و نیز مارباز، هر چهارشنبه معرکه‌گیری می‌کرد.
من و امیر همیشه معطل معرکه‌گیری او می‌شدیم، وطبیعتاً دیر به منزل می‌رسیدیم.
«اکبر مارگیر» میره کنار اون بنده خدا و مدتی با او ور میره. 
خلاصه دست‌های اون بابا رو میگیره و درازکش می‌کشه وسط و شروع می‌کنه به پهن کردن بساط معرکه. اول با یک چوب خطی دور اون بنده خدا می‌کشه؛ من و امیر که از اول آنجا بودیم بهترین جا را داشتیم. 
معرکه‌گیری امروز با روزهای دیگر فرق می‌کرد. 
«اکبر مارگیر» چوبش را دوباره گرفت و خطی دوباره بر خلاف جهت قبلی دور اون مرده می‌کشه و اعلام می‌کنه: امروز بزرگترین معرکۀ زندگیشو می‌خواد بگیره. 
«اکبر مارگیر» گفت: که امروز او به کمک جدش می‌خواد اون مرده رو برگردونه تو جعبۀ مار؛ قبول ندارید ، صبر کنید و به تماشا بنشینید. فریادی هم سر بچه مرشد زد و گفت: بچرخون! بچه مرشد! این کار همت مردم رو طلب می‌کنه، هر کی دلش با سیدالشهدا نیست همین الان ببینم که می‌ره،(حالا کی جرأت داشت بره)
شکمم به قار و قور افتاده بود و همچنین دلشورۀ دیر رفتن به منزل. 
من و امیر شاهد معرکه‌های زیادی از اکبر مرشد بودیم، مثلاً بیرون آوردن مار سه‌سر یا شفای بیماران،یک بار هم می‌خواست کوه دماوند رو از وسط دو نیم کنه که خیلی دیر شده بود، و من و امیر مجبور شدیم بریم منزل. ولی این بار؟؟؟!!!!!!
صدای بلند جیرینگ جیرینگ زنگ دوچرخه گوش را آزار می‌داد، من و امیر در حال بیرون آمدن از داخل ملت دور معرکه بودیم که می‌بینیم اباالفضل ، شنگول و منگول مثل شکارچی پیروزی که از شکار برگشته، از شهر بر می‌گردد و ماهرانه بدون این که پیاده شود با جیرینگ جیرینگ زنگ دوچرخه، خود را از لابلای مردم به سوی منزل می‌رساند.

SVENNE IRANI

توضیح: 
داستان، داستانی خیالی و نوستالژیک از شاهی و کبریت‌محله می‌باشد. هدف زنده کردن لبخندی، یادی، زمانی و شاید فکری در ذهن خواننده می‌باشد. 
نورالدین کارگر شریف و دلاک حمام بوده
خانم کاوه صاحب مهربان و گرامی حمام بوده
عباسی هم خلاصه با دمپایی‌های خونی بچه محل‌ها و بسرعمویش خودش رو به بالاترین نقطۀ جهان (مناره) می‌رساند و صبح به صبح داد میزنه: ١+١می شه یک. 
معصومه خانم که برای امرار معاش و بزرگ کردن بچه‌ها خرده کاسبی داشت و لااقل محصولات١٠٠٪ اکولوژیک و ارگانیک تحویل مردم می‌داد، پس از انقلابی که بر همه افتاد، بازار را به شرکت‌های دولتی صنعتی برادران باخت. 
میکایل و جبرئیل و اسرافیل همه از مردان محترم محله می‌باشند و هیج مناسبتی با نقش‌های داستان ندارند و به خاطر بامسما بودن، نامشان از آنها قرض گرفته شد. با پوزش. 
اباالفضل همان اوایل انقلاب بس از نشستن بلبلی بر روی پنجره خانه‌اش جانش از او ستانده شد.
امیر،یاردبستانی.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
ایمیل رسیده

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید