از کوچه بنبست برمیگردد داخل کوچه اصلی میشود بغل تکیه اکبریه مقابل خانه بهیه خانم میایستد. صدای آرام به هم خوردن میلههای بافتنی او را میشنود. کلافهای رنگارنگ کاموا تمام کوچه را پرکرده است در طوسیرنگی است که به دالانی روباز و نسبتاً طولانی گشوده میشود و در انتهای آن حیاطی مستطیلی شکل قرارگرفته است. حیاطی درست بهموازات دیوار پشتی مسجد اکبریه با چند اتاق در قسمت آفتابگیر حیاط. یکی از اتاقها اتاق کار بهیه خانم است با بافتنیهای رنگارنگ آویخته شده بر دیوار و صدها کلاف رنگارنگ کاموا. او تنها یکبار آن اتاق را دیده بود دنیایی رنگ وزنی که پشت پنجره مرتب در حال بافتن بود.
زنی بلندقد با صورتی کشیده که تنها یکچشمش بینائی داشت. همسایهها میگفتند یکچشم خود را در کودکی به خاطر آبله ازدستداده بود. همیشه لبخند ملایمی بر لب داشت که تلخی خاصی را در آن حس میکردی. بار اصلی گذران خانهبر دوش او بود. همهجا میلههای بافتنی و کیسه کامواها را با خود داشت. حتی در روضهخوانی مسجد. عصرها که تعدادی از زنان کوچه گلیمی، قالیچهای در انتهای کوچه بنبست اکبریه پهن میکردند، بهیه خانم با آن کامواهای رنگارنگ خود پای ثابت این نشستهای روزانه بود بیآنکه یکدم دستش از حرکت بایستد.
برای اکثر خانوادههای متمول شهر بلوز و ژاکت زمستانی میبافت با طرحهای گوناگون. تعداد زیادی ژورنال خارجی داشت پر از عکسهای رنگی زنان و مردان با بافتنیهای زیبا بر تن. او استادی تمامعیار بود هیچ طرح و نقشهای نبود که او نتواند ببافد. ژورنالها گوئی از سرزمینهای افسانهای آمده بودند. مردان و زنانی زیبا با چهرههای خندان که یا در اتاقی زیبا نشسته بودند یا در فضائی رؤیائی که برای هیچیک از زنان محله قابلتصور نبود. این ژورنالها اولین دروازه هائی بودند که از انتهائی این کوچه سنگفرش خفته در قرنها بهسوی خارج گشوده میشد و مناظر، خانهها، ماشینهای بزرگ آمریکائی با آن زنان بلوند مو طلائی در مقابل چشمان متعجب زنان جان میگرفت همراه با آه حسرتی عمیق. چند نفر از زنان نگاه کردن به این عکسهای زنان و مردان را گناه میدانستند و از بهیه خانم میخواستند که این ژورنالها را همراه خود نیاورد. «اینها بیعفتی میآورد چشم این دخترها و پسرها را باز میکند.» او میخندید «بگذارید نگاه کنند چه عیبی دارد بگذارید ببینند در آنطرف دنیا مردم چطور خوشبخت زندگی میکنند. خودش را که نمیبینیم حداقل عکسهایش را ببینم.»
بهیه خانم گاهی همینطور که در حال بافتن بود میخواند. برای او زمستان و تابستانی وجود نداشت زمستان پای کرسی، تابستان داخل حیاط یا مقابل در کوچه مینشست و میبافت و میبافت! با زن سرایدار مسجد صحبت میکرد. او سیمای مدرن کوچه بود. گاه بلوزی زیبا برای خود میبافت. موهای خود را فر میزد و عصر گوئی که به مهمانی بزرگی دعوتشده، در نشست زنان محله حضور مییافت. همان جای همیشگی کنج دیوار تکیه داده، به پایه آجری در خانه فرخنده خانم.
برای اکثر زنان اسمورسمدار شهر بافتنی میبافت. اما هرگز به خانهای دعوت نمیشد. تمام خوشحالی او گفتن از بلوز یا ژاکتی بود که او بافته بود و حال بر تن زن مصطفی خان بود. از پس صدها کلاف رنگارنگ هنوز چهره او را به خاطر میآورد. چهره زنی که کارش هویت او بود. زنی سختکوش که میدانست غیرازآن زندگی سخت، آن خانه محقر، غیرازآن کوچه سنگفرش با زنان زحمتکش و مهربان، اما با ذهنهای بسته، دنیای دیگری هم هست. میگفت «آنجا همه را با ماشین میبافند. دلم میخواست یکی از آن ماشینهای کاموابافی داشتم. چقدر کارم راحت میشد! ما کجا آنها کجا.» او تا آخر عمرش بافت .
از مقابل در خانه او عبور میکند! میخواهد مقابل در چهارم در خانه خانم مستشاری بیستد. نه! نه! آنطرف کوچه اندکی بالاتر در پشت دیوار بیمارستان شهناز خانهای است که بی یادآوری آن چهره این شهر دیده نخواهد شد. دری جدا از شش در، در هفتم! به در چهارم بر خواهد گشت. حال تمامی ذهن او مشغول این در هفتم است. دری که به تمام کوچههای شهر مربوط میشود. مشغول زنی است که نماد یک دوره تاریخی این شهراست. نماد خشونت نهفته در دل قدرت و سیاست! زن سیاهپوش و تنهائی که هرگز لباس سیاه از تن بیرون نیاورد و در تنهائی خود در این شهر غریب و متعصب رنج کشید. زندگی کرد. اشک ریخت، ودر گذشت. «مادر ادوارد»!
*****************
خانه ایست در انحنای کوچک جاده همایون پشت دیوار سفید وبلند بیمارستان شهناز .خانه که پیوسته سکوتی سنگین بر آن سایه افکنده است .مقابل خانه می ایستد.میداند کسی آن جا نیست .اصلا خانه ای وجود ندارد دیرگاهی است آن را ویران کرده اند.صاحب آن نیز دیگر در این شهر حضوری ندارد .آن چه می بیند خاطره خانه ایست که سال ها در دوران نوجوانی اورا را با خود مشغول کرده بود.بیاد زن سیاهپوشی می افتد که نخستین بار اورا در آسیاب کهنه خراب شده از سیل در دروازه ارک دیده بود.زنی که با ترکه چوبی به دنبال گوسفندش آمده بود .نخست ترسید !اما او بی صدا وچشمانی مات سوی گوسفندش رفت وهمان طور که آرام وارد شده بود خارج شد.بی آن که آن ها را نگاه کند ویا سخنی بگوید .هر از گاهی در آن آسیاب کهنه بازی می کردند .همیشه فکر می کرد که آن سنگ آسیاب بزرگ افتاده بر زمین سنگی است که اکوان دیو بر سر چاه بیژن نهاده است .گاه گوش حود را به سنگ می چسبانید تا صدای بیژن را بشنود . هر زنی که از مقابل آسیاب می گذشت فکر می کرد که منیژه است .زمانی که آن زن سیاهپوش با آن لباس های سیاه بلند ودستار سیاهی که بر سر بسته بود قدم به آسیاب نهاد .او یقین کرد که منیژه است .تمامی شب به او فکر می کرد .از مادرش پرسید . مادرش گفت < مادر بیچاره وداغ دیده ایست تنها وغریب در این شهر که از فراق پسرش دیوانه شده ! نامش مادر ادوارد است !>صبح هم همین نام را از هم بازی های خود شنیده بود .تاریک روشن صبح چند بز و گوسفند خود را پیش می انداخت از دروازه ارک عبور می کرد و در انتهای جاده حسین آباد آن ها را به دست چوپان می سپردو بر میگشت ودر تاریک روشن غروب دوباره این راه را می رفت گوسفندانش را تحویل می گرفت و ساکت غمناک به خانه بر می گشت بی آن که با کسی سخنی بگوید . گذراتش از فروش شیر وگاه ماست همین گوسفندان بود . بعد از سال ها دو اطاق خود را به کرایه داد زندگی سخت شده بود و او ناگزیر از اجاره دادن اطاق ها .کسی که خانه به اجاره گرفته بود فامیل او بود.او امکان یافت که همراه مادرش به مهمانی در این خانه برود .حیاط غریبی داشت با حوضی بزرگ , درختان تبریزی بلنددور تا دور دیوار ها , همراه با ساختمانی آجری زیبا .پنجره های آبی رنگی داشت با پرده های سفید جا دری که امکان دیدن داخل اطاق ها را غیر ممکن می ساخت .خانه اورا بیاد ایستگاه های کوچک قطار می انداخت کوچک وتک افتاده که هیچ کس را گذر به آن ها نمی افتاد.در انتهای حیاط بر آمدگی خاکی بود که دور تا دور آن گل دان های شمعدانی نهاده شده بود .قبر پسرش بود .ادوارد معروفترین دندانساز شهر.وقتی نخستین بار به این خانه رفت مجذوب سکوت سنگین خانه شده بود .دلش می خواست داخل اطاق ها را ببیند .احساس همدردی عمیقی با این زن سیاهپوش می کرد .در انتهای حیاط زن سیاهپوش را دید که با تمامی پیکر خود روی آن بر آمدگی دراز کشیده و چنگ در خاک می زد .سخت ترسیده بود زن سیاهپوش سر خود را بالا آورد و با دست اشاره کرد که دور شود.به اطاق برگشت مهمان دار گفت <بیرون نرو بگذار راحت باشد !> می گفتند چهارشنبه آخر هر سال چندین شمع در اطاق پسرش روشن می کند لباس های دامادی اورا بیرون می آورد روی تخت پهن می کند همراه دوگیلاس شراب خوری که بر روی میز می نهد وتا دیر گاهی از شب شراب می نوشد وآوازی آرام وغمناک را زمزمه می کند .سال ها قبل در چنین شبی جنازه پسر اوکه توسط حزب دمکرات زنجان اعدام شده بود را داخل گاری نهاده در خانه آورده بودند.جنازه را داخل خیاط نهادند واو تا صبح ناله کرد وفریاد کشید .کسی را نداشت یک زن ارمنی غریب در این شهر متعصب مذهبی .می گفتند صبح چند همسایه بدر خانه اش رفتند .دیگر مادر ادوارد نبود زنی افسرده ودرهم شکسته که یک شبه پیر شده بود . جنازه پسرش را در حیاط خانه دفن کرد .مهر سکوت بر لب نهاد ! نه داد خواهی کرد ونه از آن شهر رفت ! لباس سیاه پوشید وتا دم مرگ آن لباس سیاه از تن نکشید .نماد دردی شد که بر او وپسرش رفته بود .در سر زمینی که اعدام کردن وکشتن امری عادی است . شهر هرگزنپرسید و ندانست که چرا فرزند اورا اعدام کردند . سال ها در شهر ماند هر صبح در خانه را گشود گوسفند های خود را بیرون آورد مسیر معینی طی کرد برگشت در چوبی طوسی رنگ را بست ودر تنهائی خود غرق شد ! اوهرگز زنی به تنهائی او ندیده بود یکتا وبی کس که تنها با بر آمدگی خاک کنج حیاط سخن می گفت ! درختان تبریزی سربه فلک کشیده خانه اش عزا داران همراه او بودند! که خموش در ظهر های تابستان سایه بر سرش می افکندند ودر غروب های غمناک زنجان که هزاران کلاغ سیاه در آسمان پر می گشودند برگ بر برگ می سائیدند وموسیقی حزینی را برای او می نواختند .مقابل در هفتم ایستاده است هنوز آن خش خش آرام برگهای درختان و حضور سنگین زن سیاه پوش شهر را احساس می کند .حضوری همراه با درد , همراه با عشق یک مادرکه هر گز در این شهرمذهبی که تعداد مناره ها وتکیه ها ومسجد های آن اندکی کمتر از تعداد اهالی این شهر است دیده نشد! او سال ها زندگی کرد .انقلاب اسلامی و سیاهپوش شدن صدها مادر را دراین شهر دید و غم عظیم آن را حس کرد .یک روز زمستانی پیکر اورا که بر روی خاک فرزندش یخ زده بود یافتند پنجه در خاک با دهانی بازو فریادی در گلو . وصیت کرده بود خانه اش را به فروشند وکمک زنان بیوه کنند و جنازه اش را همراه استخوان های پسرش در هر کجا که اجازه دادند دفن کنند اما حتما با استخوان های پسرش . او نمی داند قبر مادر ادوارد در کجای این شهر در کجای این کشور است .اما می داند .زن سیاه پوش همراه استخوان های فرزندش در گوشه ای آرام گرفته با حکایتی از عشق واندوه یک مادر که همشهری کوچک دیروزحال با حزنی عمیق آن را باز گو می کند . ادامه دارد
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید