ئاسو رونة-نامه ای از فرزاد کمانگر
کوه با نخستين سنگ آغاز ميشود، انسان با نخستين درد
زندان رجايي شهر، بند 5، مخابرات سالن 14 کنار ديوار مخابرات ايستاده بودم، نگاهم به صورت کساني که دور و برم نشسته بودند گره خورده بود، همه سيگار ميکشند و چرت ميزنند، خمودگي و خماري از سر و رويشان ميباريد، گاهگاهي با هم فحشهايي رد و بدل ميکردند، صورتهايشان جاي زخمهاي عميقي با خود داشت و هيچ اثري از اميد در ظاهرشان ديده نميشد. بيشتر آدمهاي اين بند به انتظار حکم قصاص هستند يا مبتلايان به سل و ايدز و هپاتيت، همانطور که عدهاي از اين آدمها به انتظار مرگ فکر ميکردند بياختيار خاطراتي از زندگيام به مانند فيلم از مقابل چشمانم شروع به حرکت کردن کرد، صحنههايي که اکثراً با مرگ کات ميخورد، نقطه مشترک اين زندانيان و آنهايي که من مرگشان را ديده بودم؛
"هر دو قربانيان نابرابريهاي جامعه بودند"، سکانس يک، مزارع نخود، مابين کامياران ��"کرمانشاه مرگ يک کودک ميتواند خدا را ناپذيرفتني کند (داستايوفسکي) تا چشم کار ميکرد مزارع زرد نخود خودنمايي ميکرد که منتظر دستان خسته ما بودند، سي يا چهل نفر کودک و نوجوان که هر کدام يک سوم يک کارگر پول ميگرفتيم و تا ميتوانستند از ما کار ميکشيدند، گرد و غبار همراه با مزه شور بوتههاي زرد نخود در دهانمان مزه تلخ اما آشنا داشت ، آفتاب سوزان تابستان ، درد کمر ، تاولهاي دست، سوزش چشم، همراه با فريادهاي سرکارگر مزرعه بر سرعت دستهايمان ميافزود اما نه فشار کار تمامي داشت ، نه بوته هاي نخود.
آفتاب شرمنده از خستگي ما قصدغروب کرد، هنگامي که دستمزدمان را گرفتيم، کودکي از فرط خستگي و ناتواني هنگام سوار شدن بر کاميوني که ما را به شهر ميآورد سقوط کرد و در برابر چشمان حيران ما جان داد.
کات
سکانس دوم، در روستاي دره ويان- جاده کامياران
��" روانسر ، بهار 1385
خورشيد با آخرين نگاهش زمين را جارو ميزد و کوهها خسته از يک روز کار بهاري کمر راست نموده بودند تا بازگشت مردم را به خانه و غروب زيباي آفتاب را به نظاره بنشينند.
زير درختان زردآلو نوجواني در کنار درختان قدم زنان با خودش حرف ميزد ، آخرين بذرهاي دستمبو و خيار را کاشته بود که مادرش قول داده بود امسال خوش بوترين دستمبوهاي روستا را خواهند داشت.
حالا پدر بيکارش به فرداي خودش و حسرت خريدن يک کامپيوتر با هر پنتيومي فکر ميکرد، آتشي را روشن کرد، گويا تصميم خودش را گرفته بود ، شب از راه رسيد تا مادر که از دير بازگشتن فرزند و خداحافظي غريبانه او دلش به شور افتاده بود راهي مزرعه کوچکشان شد، در سکوت سهمگين غروب، جنازه حلق آويز شده فرزندش را مينگريست که با آخرين شراره آتش و لرزش برگها آرام ، آرام تکان ميخورد. و به زندگي خود پايان داده بود،
کات
سکانس سوم، بازداشتگاه اطلاعات سنندج،
مهرماه 85 راهرو آخر
من از سلاله درختانم، تنفس هواي مانده ملولم ميکند پرنده اي که مرده بود به من پند داد پرواز را به خاطر بسپارم (فروغ) صداي سرود دختري زنداني(هانا يا روناک) را سراپا به گوش نشسته بوديم، که ميخواند :
اي مهتاب زيباي آسمان
چرا گاه گاه خودت را به من نشان ميدهي
به درون سلول من گاهي سرک بکش،
و سلول تاريکم را چون روز روشن گردان....
آواز او که به پايان رسيد، ضربات مشت نادر که به ديوار ميزد مرا به پاي دريچه سلول کشاند (نادر زنداني محکوم به اعدام سلول بغل دستي من بود که چند روزي بود با هم دوست شده بوديم، او از کتک خوردن و مريضي من آگاه بود)
- سلام کاک فرزاد حالت خوب نشده ؟
- نه درد دارم، حالم خيلي بده
- قوي باش آقا معلم،قرار بود بري بيرون، صداي ما را به گوش دنيا برساني، اينطوري ميخواهي بري بيرون ؟(خنديد)
- نادر جان درد دارم، زدن تو سر و صورتم
- مي دانم ماموستا(آقا معلم) ولي درد من و تو، درد يک ملت است، در واقع هم درده و هم درمان ، پس با همه وجودت آن را بپذير و بگذار درد آيندگان را نيز ما بکشيم.
در سحرگاه ماه رمضان، صداي باز شدن در سلول نادر مرا به خود آورد، نادر را بردند و ديگر برنگشت، هر چه بر ديوار کوبيدم، "نادر، نادر جان، آوازي بخوان، حرفي بزن، بخند" اما نادر اعدام شد، در حاليکه کوله باري از درد فرزندان سرزمينش را به دوش ميکشيد،
کات
سکانس چهارم زندان رجايي شهر، بند 5
فضاي دمکرده و سر تا سر دود سالن را، نيمه شب به اجبار ترک کرديم، از چهارصد و پنجاه نفر آمار بند، يک نفر کم بود و بايد پيدا ميشد به هر قيمتي، فرق نميکرد زنده يا مرده، فقط بايد پيدا ميشد، اتاق به اتاق همه جا
را گشتند، تا اينکه در يک انباري کوچک آن جوان را يافتند که خود را حلق آويز کرده بود و سربازها خيلي عادي با لبخندي فاتحانه خوشحال از اينکه گمشده اشان را پيدا کردند، جنازه را بردند، زندانيها هم به اتاقهاي خود بازگشتند، گويا اصلا اتفاقي نيفتاده بود يا اصلا انساني خودکشي نکرده بود، مرگ اينجا واژهاي است که حضورش بارها و بارها حس ميشود، سايه سنگينش را بر همه تحميل کرده، اصلا مرگ اينجا عاديترين کلمه و طبيعيترين واژه است، خبري از نفرت و ترس از مرگ نيست، هيچگاه اينقدر با مرگ دمخور نشده بودم، پس نيازي هم به کات آخر ندارد.
خاطرات را يکي يکي مرور ميکردم که صداي فروشنده دوره گرد بند ما را به خود آورد، که از سالن بالا وارد سالن ما ميشد؛"قابلمه، شلوار شيرازي، حشيش، شيشه، کراک، ملافه، ترياک، ماهيتابه ، شيره خوب و..." از جلوي ما رد شد و کساني که منتظر تلفن بودند به دنبالش راه افتادن، ديگه نوبتم بود که تلفن بزنم، گوشي را برداشتم،
- الو، سلام کيوان جان
- سلام فرزاد حالت چطوره
- خب کيوان جان چه خبر از بيرون ؟
- در مناطق کردنشين دو نفر حکم اعدام گرفتند، يکي هم حکم قطع دست و پا، يکي هم حکم نفي بلد گرفته، يک مرگ مشکوک هم در بازداشتگاه اطلاعات اروميه داشتيم.
- چه اخباري، خبرهاي تو که هميشه بوي مرگ ميدهد
- فرزاد جان من چيکار کنم، داروغه هاي سرزمينت اين روزها فقط حکم اعدام را جار ميزنند.....
راستي، خانمي هم از سليمانيه برايت پيغام گذاشته که کرديه، معني اش را نمي دانم چيه ، نوشته بهت بگيم "خةم مةخو ئاسو رونة" (نگران نباش افق روشنه)
و من خوشحال از اينکه کوهستان هنوز آبستن آفتاب است، لبخند زنان گوشي را گذاشتم و زير لب گفتم " پس هنوز ئاسو رونة " چه خبري بهتر از اين...
معلم اعدامي، فرزاد کمانگر
بند بيماران عفوني زنداني رجايي شهر کرج
3 اسفند 87
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید