اهل این جا نیستم اما دل من با شماست ظاهراً بیگانه ام اما نگاهم آشناست
اهل این جا نیستم از خانه دور افتاده ام در تلاطم های موجِ ظلم و زور افتاده ام
اهل این جا نیستم از خاکِ خونین آمدم هم زبان گر نیستم، همدل، هم آیین آمدم
خوشۀ پُربارِ گندم، شاخۀ ریحان به دست کوله باری قصه دارم، می شود این جا نشست؟
مشتی از بوی وطن را همرهِ خود کرده ام مِهرِ زرتشت و اهورا ارمغان آورده ام
می شناسی؟ قافله سالارِ عرفانم بخوان کولیِ لولی وشِ مست و غزلخوانم بخوان
خط به خط در شاهنامه، نامِ پُرآوازه ام با تمامِ عاشقان هم قد و هم اندازه ام
هم مریدم، هم مرادم، شمس و مولانا منم شورِ حافظ در دل و جان، خونِ سعدی در تنم
ساقیِ خیام بودم با رباعی همنفس دور بود از ذهنِ من زنجیر و زندان و قفس
از دیارِ لیلی و عذرا و شیرین آمدم دردِ غربت داشتم دنبالِ تسکین آمدم
تیشۀ فرهادم و شعر جنون سر داده ام سرخیِ آوازِ حلاجم که: من آزاده ام
آخرین تیرم به تَرکَش، در کمانِ آرشم مظهرِ پاکی و گرما، شعله های آتشم
یاس و شب بو و اقاقی، همنشینم بوده اند در کنارم قمریان، مرغانِ عشق آسوده اند
دشتِ پر داغِ شقایق این زمان شهرِ من است بر تنِ یارانِ من از لاله ها پیراهن است
شهرِ من خالی شد از آواز و شعر و شوق و شور کوچه ها بن بست و جاده بی عبور و بی مرور
شهرِ کورش، شهرِ بابک، خاکِ مانی، مازیار گشته جولانگاهِ جلادانِ اهریمن تبار
قصه ها از روزگاری بس سیاه آورده ام قصه ام بشنو به دامانت پناه آورده ام
اهلِ این جا نیستم، از شهرِ یاران آمدم من ز خاکِ سربدارانم، از ایران آمدم
مصی ، سوئد 16/08/2012ــ 26/5/1391
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید