نبايد بوي ترس بگيري!
بخش هشتم خاطرات زندگي مخفي در ايران باور داشتم اين خاك خوب، حتما ارزش آن را دارد تا براي نجاتش از دست كساني كه حقيقتا غاصب و ويرانگر آن هستند، تا سرحد مرگ و تا سرحد خطر پيش برويم. من نيّت كرده بودم تا انتهاي اين خط را بروم. تا آنجايي كه شايد روزي بچّه هايم مهسا و ميلاد، در نبودنم مجبور شوند كفشهايشان را باز كنند و از كاغذ و نوشته هاي داخل كفشها استفاده كنند. روزي كه من در هر وضعي كه باشم، مي توانم به خود ببالم كه به حق و به وظيفه خود در برابر اين خاك عمل كرده ام. اينگونه ما به ترس هجوم برديم و..