رفتن به محتوای اصلی

سیری دراحوال دکترعلی صدارت نسیم اردکانی وسفینه نسیم او
علی صدارت اردکانی متخلّص به نسیم و معروف به نسیم اردکانی
13.07.2016 - 08:10

 

 سخنش از پرند سپید روشن­تر بود و از گل برگ بهاری لطیف­تر، بی­نیازی که بی­سودای نان و نام سیلابه ی روح بر ورق می­راند وبی پاداش رنج بربلندای اوج سخن پر می گشود. زبان آوری که خاطر حزین ما را شادی می­بخشید و با آبیاری شعر تَرَش روح پژمان و تشنة ما را سیراب می­کرد. نسیم دل انگیز و مشک بیزی که در فراخنای کویر وزیدن گرفت و سراسر ایران را عطرآگین ساخت.

او دکتر علی صدارت اردکانی متخلّص به نسیم و معروف به نسیم اردکانی بود. شاعر توانای نیک انگاری که با همة بالندگی شاعرانه سر در پای عشق و صفا و سادگی نهاد و اسیر چنگال غرورآفرین شعر نشد.

در سرزمین پهناورایران که شعر و شاعری اهمیّتی ویژه دارد.یزد از زمره نواحی معدودی است که شاید به علّت کم آبی و ناسر سبزی اقلیمی کمتر شاعر نام آوری پرورده است. شنیده­ام، ایرج افشار این ناتوانی فرهنگی را ناشی از بی­رغبتی تاریخی دست اندرکاران حکومتی یزد به شعر و شاعری و نیز دل مشغولی مردم کاسب پیشه­اش به بازارگانی و پیشه­وری دانسته است. با این وصف به حکم استثناء در شهر کویری اردکان یزد که ساکنانش از دیرباز به شعر و ادب فارسی و جنبه­های معرفت آموزیش توجّهی شایسته داشته­اند. و در گذشته به تبع روحیة دین پرورانة مردم قناعت کیشش ناظمان موزون طبع روحانی کسوتی مانند ملّا محمّد باقر غبار اردکانی و میرزا ابوالحسن مجتهد به سخنوری نامبردار بوده­اند. در سدة اخیردر میان گویندگان خوش قریحة محلی شاعری پا به عرصة هستی نهاد که قبول خاطر و لطف سخنی خداداد داشت. به لحاظ لطافت طبع و شیوایی بیان در عرصة ادب ایران جایگاهی ممتاز و جاودانه یافت. سخنوری که سروده­هایش نمونه ­ای دل­پذیر از کلام فخیم و منسجمی است که بازتابِ زبان دل و کیف و نشاط روح در جلوة جذاب شعر ناب است. سخن سبز مصفّا و روح پروری که علاوه بر آنکه محصول فطرت پاکباز عاشقی بی پیرایه است، از رستنگاه معرفتی روییده که با زندگی اجتماعی و معنویات ذهنی عنصر ایرانی سازگاری تام دارد. سراینده­اش با سهولتی که ناشی از توانایی طبع سخنوری گویا زبان و شیوا بیان است، بی آنکه متوسّل به تعابیر دور از ذهن شود به خلق معانی روح نوازی توفیق می­یابد که در هماهنگی کامل کامیابانه با روحیة ملی بر دلها می­نشیند و بر زبانها جاری می­شود. سخنی که مصداق بارز رسوخ سروده از دل برآمده ایست که هر کجا گوشی بشنود بر دلی می­نشیند و باز بر لبی می­جوشد.دریغ که شاعر شیرین سخن گرانقدری مانندصدارت با آن طبع لطیف افسونگر و حضور چشم گیری که در صف نخستین شعرای معاصر داشت، برای کمتر کسی از عموم مردم شناخته شده بود، تا با وقوف بر علوّ مقام شاعری و جایگاه واقعی ادبیش در ردة سخن گستران بزرگ زمان شهرت عام یابد!

به تبع همین ناآگاهی عمومی است که هنگامی که پس از هشتاد سال حضور مستمر و مداوم در عرصة سخنوری، چشم از دیدار جهانیان فروبست و شمع وجود و نور شهود یکصد و چند ساله­اش از فروزندگی بازماند. در مواجهه با سردی و بی اعتنایی قدرناشناسانة کارگزاران امور ارتباط جمعی، یادی در خور شأن او نشد و بزرگداشتی که شایستة شاعر فحل و ادیب بارعی چون او باشد برگزار نگردید. حال آنکه در موارد مشابه در معزای برخی از شبه شاعران میدان دار مردم فریب یا سست کلکان بی هنر هذیان گو به هدایت هادیان بند و بست چی مشفق، چنان طبلی کوبیده می­شود، که صدای گوش خراشش به همه جا و همه کس می­رسد! تو گویی نه شمع وجود میدان داری بند و بست چی و برخوردار از کم ذوقی هواداران مشتبه به همدگر نگر از تابش بازمانده، که مهر جهانتاب عالم افروز از فیض و فروغ وامانده است!

اگر چند نویسندة توانایِ خوش قلم و تنی چند سخنورِ سخن آفرینِ خوش قریحه که مظهرِ نسبی معرفت ملّی و نماد وابستگی فرهنگی با روحیة ایرانی بودند، مستثنی سازیم و نوشته­های سختة گویا و سروده­های شیوا و دل پذیرشان که ترجمان مکنونات قلبی عامة مردم است، از نوشته­های سرد و گفته­های پوچ و هذیان گونة جمع بی شمار مدعیانی که در سدة اخیر در مجامع مطبوعاتی و محافل ادبی ظاهر گشتند، جدا کنیم؛ داوری ما بر طلوع و افول شخصیت­های ادبی و سیر صعودی و نزولی ادبیات معاصر جز این نخواهد بود که عصر حاضر را دورة انحطاط و هرج و مرجی بدانیم، که طی آن شبه شاعران و نویسندگان سست قلم کم مایه به مساعدت برخی از مروّجان و مشوّقان مطبوعاتی، از بیراهة ظاهرفریبی­های فرهنگی به اوج برج شهرت ناروا پا نهادند! در حالیکه مشتریان آشفته بازار ادب، محصول نابسامانی­های فکری و زبانی زمانه را در تاریکی ناآشنایی با مظاهر واقعی فرهنگی به بهای گزاف اتلاف وقت و تقلیل ذوق و ناتوانی فکری خود خریدار بودند، سخنوران و نویسندگان نادر گزیده گو و معدود ادیبان بارعِ مُحقّ با همة مهارتی که در آفریدن معانی بدیع و تلفیق اندیشه­های نو با ابتکارات سخنورانه داشتند؛ در محاق پرده داری دست اندرکاران دستگاههای ارتباط جمعی از یادها رفتند! و به جز جمع قلیل اهل فن و گروه کوچک خواص و معدود جستجوگرانِ شائقِ راغبِ و دلبسته به ادب فارسی، کمتر کسی از عامة معاصران توفیق یافت قدر مجهول شایستگان عناوین ادبی را دریابد.

 


شرح احوال و اشعار نسیم اردکانی

علی صدارت فرزند حاج ملّا محمّد مجتهد اردکانی و حاجیه بانو سکینة نصیری طوسی بود. پدربزرگ مادریش سلطان العلماء محمّد حسین آسائی نام داشت، و پدربزرگ پدریش حاج محمّد حسین بن حاج عبدالغنی اردکانی نامیده می­شد. سلسله نسبتش به خواجه نعمت الله فرزند خواجه نصیرالدّین طوسی می­رسید. از این رو حاج ملّا محمّد پدر صدارت و برادر و دیگر خویشاوندان پدریش به نصیری طوسی معروفیت داشتند. نام خانوادگی صدارتگزینش او ، به قصد تمایز شخصی است.

صدارت در سال 1285 خورشیدی در خانه اعیانیِ پدرش واقع در محلة چرخاب اردکان یزد چشم به جهان گشود. زادگاهی که به روال معماری اشرافی دورة قاجار، مشتمل بر عمارت کلاه فرنگی و تأسیسات بادگیر و پایاب و تزیینات گچ بری زیبا و درهای مشبّک مزیّن به شیشه­های رنگارنگ چشم نواز بود. از همان آغاز کودکی طبع خوگرش را با مظاهر زیبایی که ساخته و پرداختة دست کارآمد و ذوق هنرور پیشه­وران و معماران هنرمند محلی بود، آشنا کرد. باعث انس و الفتی با زیبایی شد،که تا پایان عمر همدم و همراه همیشگی او بود.

وی پس از طی دوره­های آموزشی ابتدایی و متوسطه دراردکان و اصفهان، که همزمان با تحصیل علوم قدیمه در مدارس علمیة اردکان و مدرسة چهارباغ اصفهان بود. جهت ادامة تحصیل در رشتة حقوق به تهران رفت، به موازات دانش­جویی در دانشکدة حقوق تهران، به فراگیری مبانی و مبادی ادبی پرداخت. به منظور آموختن فنون سخنوری و تربیت قریحه شاعرانه­اش به حضور در انجمن­های ادبی که از اصفهان آغاز کرده بود، ادامه داد. به ویژه آنکه می­دید در این مجامع می­تواند با مشاهیر استادان ادب زمان که ساکن تهران بودند. معاشر باشد و از حضور فیّاض ادب پرورشان در جهت تکمیل و تتمیم دانستنی­های ادبی بهره­ور گردد. در آن زمان انجمن­های ادبی پرشماری در تهران برقرار بود، از جمله انجمن ادبی دارالفنون به ریاست ادیب السلطنة سمیعی- انجمن ادبی حکیم نظامی به ریاست وحید دستگردی- انجمن ادبی ایران به ریاست شیخ الرئیس محمّد هاشم میرزا افسر- انجمن دانشوران به ریاست عادل خلعتبریانجمن فرهنگ به ریاست ترجمان الممالک فرهنگ که ترویج ادب فارسی را با حضور کارساز استادان بزرگ زمان برعهده داشتند. صدارت در اغلب این انجمن­ها که به قصد نقد نظم و نثر و آموزش شاعری و نویسندگی پدید آمده بود، شرکت می­کرد. و اسلوب سخن­سرایی و نویسندگی و درست نویسی را از صاحب نظرانی می­آموخت که به ویراستاری سروده­ها و نوشته­ها می­پرداختند. برنامة آموزشی این انجمن­ها به این گونه بود که شرکت کنندگان به دو گروه مفید و مستفید تقسیم می­شدند. مفیدان موظف بودند، آموخته­های خود را به مستفیدان بیاموزند. و در طی طریق ادب آموزی آنها را به خواندن آثار استادان پیشین سخن راهنمایی کنند. به گونه­ای که مستفید به دانستنی­های خود بسنده نکند. فرغر طبع خود به دریای قریحة گویندگان بزرگ پیوند دهد. صدارت این همه را می­شنید و به کار می­بست. قریحه فطری شاعرانه و استعداد ذاتی نخبگانه نیز او را یاری می­کرد. به سهولت و سادگی مراحل ادب آموزی و ادب پژوهی را پشت سر می­گذاشت. تا آنکه عاقبت در همان سال­های جوانی موفق به سرودن شعرهای نغز استادانه شد. نه تنها گوی سبقت را از شماری از همگنان خود ربود، بل که به سرودن اشعار لطیفی نایل آمد، که طبع بسیاری از استادان نامور نیز قادر به ساختن و سرودنش نبود.

صدارت در سال 1314 خورشیدی از دانشکدة حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهراندانشنامه لیسانس گرفت پس از چندی در دهه سی با مسافرت مطالعاتی به پاریس  به اخذ مدرک دکترای حقوق از دانشگاه سوربن توفیق یافت . در پی تحصیلات حقوقی از سال 1316 به استخدام وزارت دادگستری درآمد . مراحل مختلف مشاغل قضایی را از خدمت نه ساله در دادگستری شیراز تا ریاست دادگستری کرمانشاهو تصدّی بر کل دادگاههای استانتهرانو نیز داوری در دیوان عالی کشوررا برعهده گرفت. تا عاقبت با توشه­ای کرامند از سوابق پارسایی اداری بازنشسته شد. پس از عمری اشتهار به شاعری و خدمت قضایی و داوری نیک نامانه در 23 اسفند ماه 1386 خورشیدی سرنوشت محتوم مرگ را پذیرفت. در اردکان یزد به خاک آرمید. از آنجا که مایل بود؛ بانی باقیات و صالحاتی راقیه باشد. بنا بر وصیّت وی مبلغ پنج میلیارد تومان از محل ثلث اموالش به توسعة بنای در دست ساختی به مساحت تقریبی یازده هزار متر مربع در بیمارستان ضیایی اردکانتخصیص یافت. تا بهره برداری از ظرفیت 95 تختخوابی آن بیمارستان به 225 تخت­خواب افزایش یابد.

آثار قلمیِ صدارت:

از صدارت آثار مکتوبی باقی است که مشتمل بر دو مجموعه شعر به نام­های سپیده و نسیم و یک کتاب حقوقی به نام حقوق جزا و جرم شناسی است. سپیده در خردادماه سال 1357 توسط شرکت مؤلفان و مترجمان ایران، نسیم در سال 1371 به همّت انتشارات کومش، حقوق جزا و جرم­شناسی در سال 1340 به کوشش انتشارات معرفت چاپ شد.

درون مایة سروده­های صدارت:

سروده­هایِ صدارت روان- منسجم- استوار- یکدست- لطیف- سرشار از صور خیال- بی تکلّف و عاری از پیچیدگیست. علاوه بر آنکه حائز جنبه­های معنوی و پختگی و استحکام ساختار شعری است. آراسته به زیبایی­های ظاهریِ صنایع لفظی، مضامین بکر عاشقانه، تصویرپردازی­های ابتکاری و صحنه سازی­های دل­پذیر استادانه است. با درون مایه­ای که افزون بر ستایش عشق و لزوم کامیابی از مظاهر زیبایی­های حیات بر ارکانِ اندیشه وطن دوستانة انسان مدارانه­ای قرار دارد که متوجّه آزادی خواهی و حق طلبی، رعایت اخلاق و دستگیری از درماندگان و ضعفاست. کاهلی و نفاق و قمار و اعتیاد را نکوهش می­کند. مخاطَب را به کسب فضل، حفظ کرامت و شرف، طلب همّت و به کار گرفتن کوشش فردی رهنما می شود. ولی از آنجا که سرودة او مولودِ متبرک روحیست، که الاهة عشق پرورده است، از شور و شعور شاعرانه مایه می­گیرد. و سخن را به شعار تاریخ مصرف دارانه تقلیل نمی­دهد .گویی صدارت با چشم زیبانگری که تربیت یافته مشاطة صنع است،در آینة صاف و بی غش ضمیر جلوگاه الهامش تعابیر بکر شاعرانه­ای می­بیند که در ترکیب سخنی سخته و موزون و مخیّل و مصوّر او را یاری می­رساند. تا پیالة سخنش لبریز صهبای شعر شود. و با عبرت آموزی و نشاط انگیزی توأمان جنبة جاودانگی یابد.

گاه نیز صدارت احساسات ژرف و خیالات و تصوّرات شاعرانه را برای مقاصد عارفانه به کار می­گیرد. خوشنودی خاطر را در آفرینش سخنی جویا می شود، که شوق وصل به ساحت اعلای عشق را با غم هجران از منبع منیع فیض و دلدادگی در هم می­آمیزد. شنونده را از غرقاب خستگی و افسردگی و شک و حیرت و عصبیّت مادی بیرون می­کشد به عوالم محسوسات عالیه­ای رهنمون می­گردد، که حدیث هستی عاشقانه ازلی را به گوش جان  می­شنود. و تصویر دل فریب عشق ابدی را که تبلوری از جلوة پرشکوه مظهرِ ناز و استغنای حقیقی است به چشم دل می نگرد.

غزل توفان درون در بحر رَمَل مُثمَن مَخبون اَصلم[1] مُسَبَّغ[2] فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلان از زَمره سروده­های عرفانی اوست.

توفان درون

دیده­ام دوش ز توفانِ درون دریا بود
همه­جا غرقِ سکوت و منِ تنها خاموش
اشک شوق از مژه بر گونة من می­غلتید
وایِ من کآفت مستوری و محجوبی او
گر جهانگیر شد از لطف و نکویی سخنم
در حضورش به حدیثِ غم شبهایِ فراق
بود از ما همه شوق و طلب و عجز و نیاز
به جهانی دگرم برد و دگرگونم کرد
جستجو را من و غوّاصِ خرد کاویدیم
رقص در آتش و بر باد شدن رقص کنان
راز این عشق درونسوز به صد جهدنسیم

 

شوقِ وصل و غمِ هجران تو توفانزا بود
لیک در خاطرم از خاطره­ها غوغا بود
سینه کانون صفا بود و خدا آنجا بود
دل شیدایِ من و عشقِ منِ رسوا بود
طبعِ من ملهم از آن حسن جهان آرا بود
لب فرو بسته ولی هر سر مو گویا بود
او سراپا همه ناز و همه استغنا بود
در نگاهش اثری بود که در صهبا بود
هفت دریا و تهی ز آن گهر یکتا بود
هنری خاصة پروانة بی پروا بود
من بپوشیدم و از سوز سخن پیدا بود

پایگاه ادبی صدارت:

شعر در معنی اخصِّ کلمه از زمره الهامات غیبی است .که حصولش نیازمند صفای ضمیر، آمادگی ذهن، قریحة خداداد، و تحصیل و تتبع ادبی است. تا گویندة شعر بتواند الهامات ذهنی خود را بیان کند. و منویات قلبی را که غالباً از مشترکات روحی نوع بشر است، به گونه­ای شرح دهد، که خواننده و مخاطبش احساس کند، شاعر از اسرار قلب وی آگاهی داشته است. از زبانِ دل او سخن می­گوید. اهمیّت شعر و کاربرد سازندة مثمرثمرش نیز در ایجاد همین همدلی و همزبانی است. که موجب می­شود، بازتاب اندیشة شاعر که محصول محسوس فکر وی و نشأت یافته از احساسات ژرف اوست، از یک سو برای آنان که از فراغت بال و رفاه حال برخوردارند، باعث تفریح و سرگرمی و عیشِ خاطر شود. و از سوی دیگر برای گروهی که گرفتار ناکامی و داغدار عسرت و حرمان بی­نوایی ­اند، مرهم زخم دل و مایة تسلّی غم­ها و آرامش روح دروا گردد. ولی این جنبة ثمربخشی و کارآیی شعر میسّر نمی­شود، مگر آنکه گوینده­اش به حد نسبی کمال سخنورانه رسیده باشد. این کمال که همانا توانایی خلق معانی ذهنی و بیان آن به شیوایی و گویایی و دلنشینی است، به دست آمدنی نیست. مگر به تدریج، در سایه تمرین و ممارست سخت کوشانه و تحقیق و تتبع موشکافانه و سخن سنجانة مقرون به استعداد ذاتی، یعنی طَیِ طریقی که شاعران بزرگ بدون استثناء پیموده­اند. و پس از گذر از آن راه در عرصة سخنوری عزّ نام آوری و مقبولیت یافته­اند. با این تفاوت که به نسبت نبوغ فردی و قریحة خلقی برخی در گذر از این راه بطی و سست­رو بوده­اند. و برخی دیگر سریع و تندرو. در این میان صدارت از زمره گویندگان دستة اخیر است. که در سروده­های دورة جوانی وی نیز کمال و پختگی و روانی ویژه­ای دیده می­شود. که نشان می­دهد، سراینده­اش از مستعدان مُقبِل استثنایی است. چنانکه غزل آشنایی وی که در اسفند سال 1313 خورشیدی سروده شاهد صادق این مدعاست. سروده­ای در بحر رَمَلِ مُثمِن مَشکول[3] فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن که زبانِ دل و کیف و نشاطِ روح در جلوة جذّاب شعر ناب است. مصداق بارز سخن از دل برآمده ایست، که هرکجا گوشی بشنود، بر دل می­نشیند و باز بر لب می­جوشد.

آشنایی

نه چنان ز آشنایان بودت سر جدایی
ز گل آنچنان که سرخی نرود به سعی باران
به برون خرام و تیری به تفرّجی رها کن
ز لب شکر فشانت خبری دهد مگرنی
نظری ز عشق باید که دگر پدید  آید
چو به دوست دل سپردم به خود این گمان نبردم
گرهی ست هر ستاره که بود به کار گردون
مگر از بیان دلکش شود آن غزال رامم

 

که تو را به یاد ماند ره و رسم آشنایی
نتوان به اشک شستن ز تو رنگ بیوفایی
که ستاده­اند جمعی پیِ بخت آزمایی
که به شکر آن لب وی شده بوسه­گاه نایی
چو منی به جانفشانی چو تویی به دلربایی
که نه بخت وصل دارم نه تحمّل جدایی
تو از او چگونه داری طمع گره گشایی
چو نسیم برگزیدم روش غزلسرایی

چکیدة سخن آنکه سروده­های صدارت اعم از قصائد و غزلیات و قطعات و مثنویات که آکنده از مضامین بِکر در قالب الفاظ سنجیده و معانی درست آراسته به تشبیهات زیبا در ابیاتی عاری از تعقید لفظی و معنویست گویای توانایی استادانة او در آفرینش انواع سخن منظوم است. که در برترین مرتبة تجلّی و تحققش در جلوة شکوه­مند شعر نابی ظاهر می­شود، که بیشتر به سبک عراقی و گاه به سبک خراسانی یا آمیخته از دو شیوة خراسانی و عراقی است. سراینده­اش را در رده سخنوران بزرگِ  گزیده گو بر سریر سخن گستری قرین نامبرداری پایدار می­کند.

سخن سنجی صدارت:

صدارت علاوه بر سخنوری و استادی بلامنازع در سرودن انواع شعر، در سخن سنجی و نقد ادبی نیز دستی قوی و چشم­گیر داشت. مقدمه­ای که در نهایت ایجاز به نثری لطیف و بی تکلّف بر مجموعه شعر نسیم نوشته، زبده نقدیست که ادیبی حقوق دان با دلایل متقن قوی و بهره­وری از شمّ حقوقی به صورت ادعانامه­ای تاریخی دربارة فراز و نشیب شعر و شاعری صادر ­کرده، دربردارندة نکات ارزندة بسیاریست. که علاوه بر آنکه متکی به نقل قول­هایی از فیلسوفان و ادیبان پیشین و مستند به استشهاد از متون تاریخی و ادبی است، از جهت تدقیق و تأمل شخصی وی نیز که چشم انداز جالبی با تعابیر و تفاسیر و تشبیهات مصوّر شاعرانه ارائه می­دهد، حائز جنبه­های آموزندة ژرف اندیشانه است. به ویژه برای کسی که بخواهد به دور از حب و بغض و پیش داوری دربارة موضوعات ادبی از آراء صاحب نظری آزموده باخبر شود. و با گذر از راهی که راهنمایی ره شناس دارد، بازتاب جلوة جذاب شعر و شاعری را در چشم انداز تاریخی­اش بنگرد.

آراء و اندیشه­های ادبی صدارت:

صدارت برتری و امتیاز انسان بر حیوانات را ناشی از داشتن اندیشه و توانایی بیان می­داند. که پایه­ تمدّن بشری بر ارکان دوگانه­اش قرار دارد. از آنجا که «شعر را نوعی ممتاز از بیان اندیشه»[4] تلقی می­کند، که بیتی از آن به نیروی سِحرآمیزش می­تواند «فتنه­ای را فرونشاند یا رستاخیزی را برانگیزد»[5] برای شاعر جایگاه رفیع پیامبرگونه­ای قائل می­شود ،که در عین حال مبتنی بر سوابقِ آراء اجلة فلاسفة باستان و یا مندرجات کتب مقدّس پیشین است. از این رو پس از تذکار این نکته که شعر از دیرباز مورد عنایت بوده، در کتب مقدّس یهود و مسیحیّت از شاعر چون پیامبری یاد شده که از زبان یهوه سخن می­گوید، بین سخن افلاطون که شاعر را موجودی منزّه و فرشته مانند می­داند که استعداد شاعریش حالتی وابسته به هیجان درونی و الهام آسمانی است و سرودة نظامیکه می­گوید:

پیش و پسی بست صف کبـریا

 

پـس شـعرا آمـد و پیش انبیا

بلبل عرشند سـخن گـــستران

 

باز چـه مانند به آن دیگران؟

نزدیکی مضمونی می­یابد مشعر بر چگونگی جایگاه شعر و شاعری در نظر جهانیان و نقش سازندة تاریخی­اش، در ذهن و ضمیر ایرانیان، که طی قرون پیاپی از کشورهای پیشرفته گرفته که شاعرانی چون شکسپیر- دانته- میلتون-گوته- ولتر و امثال آنها داشته­اند، تا ایران که مولاناو سعدی وحافظ به خود دیده، شعر و شاعری در فرهنگ جهانی و اندیشه و بینش بشری دارای اعتبار و احترام و مقامی والا بوده است.[6]

سپس صدارت از اینکه می­بیند، شعر فارسی برخلاف اهمیتی که در گذشته داشته، و نقش مهمی که امروز می­تواند به عنوان پشتوانة گران بهای فرهنگ و پاسدار ملیّت و مایة آبرو و فخر ایرانی در عرصة اندیشه و هنر جهانی ایفا کند، به صورت بازیچه­ای درآمده که یاوه­هایی به نام شعر در برخی از روزنامه­ها و مجلات و مجموعه­ها انتشار می یابد ، بیم­ناک می­گردد، مبادا طی یک دو نسل آتی شعر حقیقی از نوع سروده­های سعدی و حافظ به دست فراموشی سپرده شود. جای خود را به گفته­های سست بی مایه یا سروده­های هذیان گونة معما مانند بدهد. به مانند بلایی نه تنها شعر بل که زبان فارسی را تهدید کند.[7] از این رو به قصد جلوگیری از خَلطِ مبحث در بابِ شعر و تمایزش از سخن سرد منظوم یا الفاظ هذیان گونة معما مانند، به طرح مبحثی می­پردازد که مشتمل بر ابواب تعریف شعر به عقیده قدما- انتقاد از تعریف قدما- حد نصاب شعر و نظم است.[8]

درمبحث تعریف شعر به عقیدة قدما می گوید : «مبسوط­ترین کتاب دربارة شعر فارسی که از قدما در دست است»المعجم فی معائیراشعار العجم، تالیف شمس قیس رازی است. که به پیروی از پیشینیان شعر را چنین تعریف می­کند: «بدانک شعر در اصل لغت دانش است و ادراک معانی به حدس صائب و استدلال راست. و از روی اصطلاح سخنی ست مُرتّبِ معنوی، موزون، متکّرر، متساوی، حروفِ آخرینِ آن بیکدیگر ماننده و درین حد گفتند سخن مرتّبِ معنوی تا فرق باشد میان شعر و هذیان و کلام نامرتب بی معنی و گفتند موزون تا فرق باشد میان نظم و نثر مرتّب معنوی و گفتند متکرّر تا فرق باشد میان بیتی ذومصراعین و میان نیم بیت که اقل شعر بیتی تمام باشد و گفتند متساوی تا فرق باشد میان بیتی تمام و مصاریع مختلف هر یک بر وزن یک­دیگر و گفتند حروف آخرین آن به یک دیگر ماننده تا فرق بود میان مقفّی و غیرمقفّی که سخن بی قافیت را شعر نشمرند اگرچه موزون افتد»[9]. صدارت پس از نقل قول از شمس قیس تعریف او را شایسته شعر نمی­داند.  در انتقاد از آن می­گوید:

«تعریفی ناقص­ و نارسا و گمراه کننده است و شعر را از اوج هنری و ظرافت و فخامتی که لازمة وجود آنست، به سطح یک سخن عادّی و بازاری تنزّل می­دهد. و بعید نیست گناه ابتذال شعر و شاعری در ایران در دوره­های اخیر به گردن این تعریف باشد. به حسب این تعریف دو مصراع موزون و مقفّی و هم وزن و معنوی و مرتّب یعنی معنی دار و منطبق با دستور زبان، شعر است و بنابراین بیتی از این قبیل:

آنچه در جوی می­رود آبست

 

و آنچه در چشم می­دود خوابست

شعر است. زیرا سخنی­ست موزون و مشتمل بر دو مصراع هم وزن و قافیه و مخالفتی با دستور زبان نیز ندارد. و معنایی هم دارد. و نمی­توان گفت هذیان است. و اگر چنین باشد دیگر چه آبرویی برای شعر می­ماند؟ و کدام ذوق سلیمی چنین سخن سخیفی را به عنوان یک اثر هنری و شعر ولو در حدّ اقل می­پذیرد؟ جالب آن است که همین تعریف ناقص نیز با قید اینکه حروف آخرین دو مصراع به یک­دیگر ماننده، یعنی مقفّی باشد. فقط شامل ابیات مثنوی و ابیات اوّل قصیده و غزل و دوبیتی و رباعی می شود. و سایر ابیات قصیده و غزل و ابیات قطعه و غیره که دو مصراع به یک قافیه نباشد، مشمول این تعریف نمی­باشد. یعنی شعر نیست! و از تبعات شوم این تعریف آنکه تذکره نویسان مخصوصاً در قرون اخیر تا زمان حاضر با الهام از این تعریف هرکجا بیتی موزون و مقفّی یافته­اند گوینده را بی محابا در ردیف شاعران واقعی شاعر شناخته­اند. مثلاً آذر بیگدلی در تذکره آتشکده یاوه سرایی به نام غوّاصی یزدی را در عداد شعرا آورده و از او نقل کرده که گفته است:

ز شعرم آنچه حالا در حسابست

 

هزار و نهصد و پنجه کتابست

و از این هزار و نهصد و پنجاه کتاب یک بیت و لابد بهترین را انتخاب کرده که اینست:

گرنه هر دم ز سر کوی توأم اشک بَرَد

 

عاشقی­ها کنم آنجا که فلک رَشک بَرد

و نه گوینده و نه تذکره نویس توجّه نکرده­اند که اگر سیل (سیل اشک) کسی را ببرد، یک بار می­برد، و نه هر دم و فارسی زبانان فلک را برای زورآزمایی به مبارزه می­طلبند، نه برای عاشقی کردن، مضمون هم اغراقی ناخوشایند و یاوه است.

تا اینجا گمان نمی­رود تردیدی نباشد، که هر سخن موزون و مقفّی و معنی­دار شعر نتواند بود. و شعر حقیقی که بهقول آن شاعر فرانسوی هنر برتر و نقاشی جاندار و موسیقی همراه با اندیشه است . علاوه بر وزن و قافیه از حیث معنی و لفظ هر دو دارای خصوصیّات و مشخصّات و قواعدی است، که درباره­اش در علوم معانی بیان و بدیع بحث شده، به علاوه نکته سنجی­ها و باریک بینی­هایی دارد که قابل شمردن نیست. و ضابطه­ای بر آن وجود ندارد. و در هر مورد به اقتضاء مقام، شاعر توانا تشخیص می­دهد. و به کار می­بندد. مثلاً تکرار در شعر گاهی ناخوشآیند و مردود و گاه پسندیده و مستحسن است. و مورد هر یک را فقط شاعر تشخیص می­دهد.  و به کار می­بنددو ضابطه­ای برای آن نیست. به همین علّت است که یافتن تعریفی جامع و فراگیر برای شعر که شامل تمام مشخّصات آن گردد، اگر ممتنع نباشد، بسیار دشوار است. تعریف­های دیگری نیز که بعضی از لغویان از شعر کرده­اند مانند سخن موزون و مقفّی مؤثر در نفس، یا سخن موزون و مقفّی محرک احساس یا خیال انگیز فقط گویای صفت بعضی از اشعار است. در برخی از نفوس، نه تعریف ماهیّت شعر به طور کامل.»[10]     

صدارت پس از آنکه تعریف شمس قیس از شعر و تذکره نویسی غیرحرفه ای آذر بیگدلی و درک جزیی و ناقص او را از شعر و شاعری به نقد می­کشد، یافتن تعریفی دقیق و درست و همه جانبه برای  شعر را کاری  بسیار دشوار  قلمداد می­کند.

اظهارات صدارت نشان می­دهد وی شاعری است پای بند به اصول و قواعد عروضی و ضوابط یاد شده در علوم بدیع و معانی بیان و بر این باورست، که اگر گوینده صاحب قریحه­ای توانا باشد، می­تواند در عین پای­بندی به قالب­های کهن شعر فارسی و سنت دیرپای ادبی فراورده­های ذهنیش را که همانا مضامین و موضوعات الهام یافته از زندگی و مفاهیم ناشی از تغییر و تحولات اجتماعی و تمدن نوین صنعتی است، با دقت نظری که مناسب زمانة ماست، در ظروف اوزان کهن بریزد. و این مظروف موزون را به گونه­ای لطیف و استوار و به شیوه­ای مؤثر و عاطفی بیان کند. و به رسوخ و تأثیر در طبایع مخاطبان توفیق یابد.

از حیث مضامین و موضوعات شعری نیز با آنکه عمدة مضامین شعر وی عاشقانه و توجّه کلّی او معطوف به جنبه­های کیف و نشاط روح در بهره­وری از زیبایی است برای رهایی شعر فارسی از حالت یک­نواختی موجود، تجویز می­کند، سرایندگان به جای بیان نفسانیات و تمایلات فردی متوجّه تألّمات و نابسامانی­های اجتماعی شوند.

سبک سخن صدارت

از حیث کاربرد بحور عروضی بیشتر اوزان بحور مجتث و مضارع مورد استعمال اوست. و گاه متقارب و کمتر اوزان بحور خفیف را به کار می­گیرد. از لحاظ موضوعی به نیروی خلاقه­ای که از چشمه­سار ذوق سلیم و جمال پرست وی مایه ورست بدایع شاعرانة طبع شاعری عاشق را که ستایشگر مظاهر دل­پذیر زندگیست بانی می­شود. در عین حال سخن وی پندآموز است و جنبه­های حِکَمی و خردگرایی و وطن دوستی و حق طلبی و استعمار ستیزی نیز دارد. از نظر شیوه و سبک گاه برخوردار از شکوه و هیمنة سبک خراسانی است و غالباً روانی و لطفی دارد که در سخن سخنوران عراقی به چشم می­خورد. با الهامات اساطیری عرفانی و فصاحت و بلاغت سهل و ممتنعی که مبیّن تأثیرات بارز سخن حافظ وسعدی بر سروده­های اوست.

کاربرد واژگانی وی نیز واژه­های اصیل و لطیفِ شعری است. اعم از فارسی یا آن دسته از لغت­های عربی که به ضرورت استعمال وجهة تلفظ و معنی فارسی یافته­اند. از به کار بردن واژه­های دور افتاده و ناآشنا در بین مردم یا لغت­های نازیبا و نارسای غیرمعمول یا متداول بین عامه نیز خودداری می­ورزد. از این رو شیوایی و رسایی لفظ منضم به شکوه و کارآیی عبارت مجموعاً به سخن وی اعتبار ویژه­یی می­بخشد که نشان می­دهد در انتخاب کلمات دقت نظر ماهرانه­ای به کار برده است.

مشرب ذوقی و فکری صدارت

از آثار حیات شاعر توجّه او به واقعیات اجتماعی و نظر داشتن به وقایع زندگیست که هنگامی که با شناخت توأم باشد به کمالی می­انجامد، که با نمایش زبان دل مظهر روح شاعرانه­ای می­شود، که افزون بر توجّه به کیف و نشاط روح به مظاهر معرفت و شعور که هدف غایی شعر و ادب است، نظر می­دوزد. مصداق بارز این شعور شاعرانه که مبیّن چگونگی مشرب فکری صدارت است؛ در سروده­های زیر که مسطوره­ای از محسوسات اندیشة اوست؛ ظاهر است.عمده این محسوسات متاثراز تمنیات ذهنی زیرین است.

عشق ورزی-زیبایی ستایی-دوستی ومهرورزی-همت طلبی-ریاستیزی-تعلق گریزی-شکوه گزاری-ستایش گشاده دستی-فقرستیزی-خردگرایی-خوشباشی-عرفان مداری- ستم ستیزی-نیکی گرایی-دانش دوستی

عشق ورزی

هرگز نبود خانة دل جلوه­گاه عشق
نازم نوای عشق که رقص ستارگان
بی شور عشق و جذبة شوق آفرین عشق

 

 

نقش تو گرنه بر در و دیوار خانه بود
در بیکران فضا همه بر این ترانه بود
گیتی چو گور کهنه فراموش خانه بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زیبایی ستایی

یافت پایان عهد شورانگیز برنایی مرا
 محو در زیبایی و مسحور زیبا منظرم
با طبیعت عشق ورزم طرفه عشقی دلنواز
دوست دارم دامن کهسار و دشت دور دست

هست در پیرانه سر گر شور برنایی مرا
نقش زیبای شفق لبخند شادی بخش صبح
هر زمان زیبا رخی در بزم گردد جلو گر

 

ماند برجا عشق بی پایان بزیبایی مرا
باشد این دولت بهین حاصل ز بینایی مرا
خنده گل بخشد از غمها شکیبایی مرا
بیشتر دل می­برد گلهای صحرایی مرا

تازه دارد جان بتن، هر گونه زیبایی مرا
می­برد سرمست، در دنیای رویایی مرا
بنگری پیرانه سر، با شور برنایی مرا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دوستی و مهرورزی

ای مه اگرچه مهر کسی در دل تو نیست
 با این جمال و جلوه و این لطف و دلبری
ای سنگدل من از تو ندارم شکایتی
بخشای بر دلم که ز شب تا سحر چو شمع
جا در میان جان دهمت ای خیال دوست
ویرانه­ایست حیف بود نام دل بر آن

 

یکدل ندیده­ام که به جان مایل تو نیست
مهر و وفا چگونه در آب و گل تو نیست
جرم از دل منست که همچون دل تو نیست
از آتش تو سوزد و در محفل تو نیست
ویرانة دل من اگر قابل تو نیست
هر خانة دلی که در آن منزل تو نیست

 

***

 

خوشیم و شاد که در دفتر محبت نیست

 

حساب سود و زیانی، شمار بیش و کمی

 

***

 

نشان آدمیّت پیش من ای دوست آن باشد

 

که چون بینی دلی سوزد تو را آتش به جان گیرد

 

***

 

مبر ز یاد کسی را که زنده است به یادت

 

به دست آر دلی را که بی گناه شکستی

 

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به مهر کوش که بی آن دمی است بی حاصل
چراغ راه بود رهروان گمشده را

 

هزار مرتبه نوروز و مهرگان دیدن
فروغ مهر در این تیره خاکدان دیدن

همّت طلبی

ز اسرار طبیعت آن حکیم آگه تواند شد
 برآرد ز آستین سعی آن کو دستِ همت را
بود سر منزل مقصود بس نزدیک اگر رهرو

 

 

که چون طفل دبستان درسِ عبرت از جهان گیرد
تواند کام دل را از زمین و آسمان گیرد
به راه راستی پوید، طریق راستان گیرد

 

 

***

 

بلندی ­های        گیتی          پست            بینم

 

که من بر بام همّت دیده بانم

 

***

 

با عزم ره نورد که هرسد به راه تست

 

بر دارد از میان همه گر کوه آهنست

 

***

 

گرچه بر اوج سعادت نتوان کرد صعود

 

می­زنم بال و پری تا پر و بالست مرا

 

***

 

 

 

 

 

 

 

اگر ز پرتو همّت چراغی افروزی
بخواه حقّ خود ای جور دیده از دم تیغ
مباش همچو گدا خوشه چین خرمَن غیر
چو شوق رهبر و عزم است و جهد توشة راه

 

سپیدبینی و فرخنده روزگار سیاه
نه با زبونی و ضعف و فغان و ناله و آه
به خویش تکیه کن و خوشه چین ز خرمن ماه
به پیش مرد به راه طلب چه کوه و چه کاه

ریا ستیزی

گردد ای کاش ز بن خانة سالوس خراب

 

که از او چشمه امید بَدَل شد به سراب

 

***

 

باده نوشیدن و رفتن به ره صدق و صفا

 

بهتر از طاعت آلوده به سالوس و ریا

 

***

 

ز وعظ بی عملانم صداع خیزد و نفرت

 

سخن اگرچه حقیقت فسانه است به گوشم

 

***

 

ما بجستیم و ندیدیم نشانی ز حقیقت
به فریبی مرو از ره به در از گفتة مردم

 

گر تو دیدی برسان از منش ای دوست درودی
که فریبنده سرابند و زآبند نمودی

 

***

 

همه کالای تو زرقست و متاع تو فریب
تو به دکّان ریا بایع و این طرفه که هست

 

شرم کن ز آنکه کنی عرضه به بازاری چند
گِرَدت از بی خبری جوش خریداری چند

تعلّق گریزی

بی تمنّا شو ترا آرامشی گر آرزوست

 

ز آنکه من آشفته عمری از تمنّا مانده­ام

 

***

 

تا به داروی قناعت بنمودند رهم
قانعم قانع و خرسند که بس خواسته را
آز را پشت سر افکندن و آزاد شدن
همّت آموختم از مور و به ویرانة خویش

 

 

ای بسا درد و غم و رنج که درمان کردم
پشت پایی زده زندانی حرمان کردم
بود دشوار و من این کار چه آسان کردم
خنده بر دستگه ملک سلیمان کردم

 

***

 

تو گران بار علائق ز مذلت نرهی
سَرِ رقیّت و تسلیم بسودی بر خاک
از هوی و هوسی بهر شکار مگسی
اختران را نگر و نقد بقا را دریاب
ای خوش آن روز که مردم بشگفتی گویند
پیش من دولت بیدار جز این نیست نسیم

 

طی این مرحله شاید ز سبکباری چند
چون گدایان ز پی درهم و دیناری چند
همچو جولاهه به هم بافته­ای تاری چند
در کمین­اند ترا شبرو و عیاری چند
روزگار ستمی بود و ستمکاری چند
که به دست آوری از اهل وفا یاری چند

 

***

 

بی نیازی که گلی بود بهشتی پژمرد

 

از شرار هوس و دود و دم دوزخ آز

 

***

 

 

 

 

 

 

 

دامن ز دستِ خار تعلق بکش که سرو

 

ز آنست سرافراز که برچیده دامنست

 

***

 

به اکسیر قناعت گر توانی بُرد ره روزی

 

به آسانی توانی ساخت از موری سلیمانی

 

***

 

مرا ز نعمت آزادگی نصیبی بخش
نسیم داروی جان بخش بی نیازی جوی

 

ز لطف، خاک زر و مور را سلیمان کن
هزار درد درون سوز خویش درمان کن

شکوه گزاری

نه ز نظم است نشانی، نه ز بهبود نمودی
همه سرمایة هستی ز کج اندیشی و مستی
 پرنیانی که شدی شیفته بر نقش و نگارش
بهر ده روزة هستی، چه رود این همه پستی
رود رود از لب بس مادر گم کرده پسر بود
نالة جغد در این بوم بلاخیز بیاید
ما بجستیم و ندیدیم نشانی ز حقیقت

 

نه امیدی برسیدن بفرازی ز فرودی
سوخت در آتش و بر باد فنا رفت چو دودی
سود و فرسود و از آن نیست بجا تاری و پودی
وای اگر بود در این مرحله امکان خلودی
گر شنیدیم در این شهر غم انگیز سرودی
با دل غمزه مردم چه کند نغمة رودی
گر تو دیدی برسان از منش ای دوست درودی

 

 

***

 

 

 

 

 

 

 

زآیین مردمی به جز افسانه­ای نماند
بازار گرم لعل و گهر را خزف شکست
بوم فساد سایه به هر بام و در فکند
فقر سیاه عیش جهانی تباه کرد
بس کارها که گشت ز مشتی سفیه زار
 روزی شعار ما همه کردار نیک بود

 

مردی بزرگ و همّت مردانه­ای نماند
در عقدِ فضل و سلک هنر دانه­ای نماند
ز آن برکنار برزن و کاشانه­ای نماند
ایمن ز ترکتاز ستم خانه­ای نماند
بهبود را دریغ که فرزانه­ای نماند
امروز از آن نسیم جز افسانه­ای نماند

ستایش گشاده دستی

بخور خود و بخوران خلق را از آنچه که داری
نسیم گو به خداوند جاه و زور و زر از من

 

که نیم خوردة ماران شوی و طعمة موران
مباش ایمن از آسیب خشمِ بی زر و زوران

 

***

 

بیارمی که خداوند زر نَبُرَد به گور
مرا ز اشک روان گنج گوهر است نسیم

 

به غیر قلب سیاهی و خاطر دژمی
اگر ز نقد روان نیست در کفم درمی

فقر ستیزی

دیدم شگرف منظری امروز در رهی
مهپاره کودکی چو مه نو نحیف و زار
 چون گل دریده جامه و چون مه پریده رنگ
گه گه گرش به لب سخنی سخت می­گذشت
چنگال شوم فقر گلویش فشرده بود
ننگا بر این محیط بدآیین که آدمی
شرما که پرورند چنین در دیار ما

 

وینت شگرفتر که بر آن کس نظر نداشت
افسرده و ملول چو مرغی که پر نداشت
آبی بگونه­های ز گل خوبتر نداشت
جز آرزوی مرگ حدیث دگر نداشت
تا کام مرگ یکدو قدم بیشتر نداشت
هنگام فقر منزلت جانور نداشت
کودک که  قدر و قیمت او را گهر نداشت
 

خردگرایی

هرچه جز صدق و صفا از درِ دل طرد کنید
تا فلک سر به قدم سایدتان همّت را
 ننگ مردان سر بی شور و دل بی درد است
تا نمودار شود بر همه زیبایی عشق
از عدم چون همه با خصلت نیک آمده اید
رسم مردانگی آنگونه به گیتی آرید
تا به گلزار مبدّل شود این خارستان
گر، به هر حادثه­ای دامن مردم گیرید

 

همچو مردان حذر از صحبت نامرد کنید
در طلب همقدم اختر شبگرد کنید
عشق ورزید و در این ره طلب درد کنید
اشک گلرنگ ز خون زیب رخ زرد کنید
به جهان نیکی ازین راه ره آورد کنید
که همه روی زمین تنگ به نامرد کنید
 عرصة خاک ز خون چون چمن ورد کنید
خویش را خار به چشم همه چون گرد کنید

 

 

***

 

به دانش دل افروز کاین صبح روشن
مشو غرّه لیکن به بسیار دانی
بجو کام دل در بهار جوانی
ز دل شوی نقش هوس تا نرنجی

لقای تیره درونان کدورت آرد بار
سلامت ار طلبی از جمال گلرویان
شوی عزیز و بر اورنگ ناز تکیه زنی

 

ز پی هیچگه شام تاری ندارد
که این ژرف دریا کناری ندارد
که گیتی از این به بهاری ندارد
گرت خانه نقش و نگاری ندارد

صفا ز صحبت روشندلان و پاکان خواه
گرت ز دست برآید نگاهدار نگاه
اگر ز خود به درآیی چو یوسف از بن چاه

 

***

 

مجو مروّت و مردانگی از این مردم
دلم ز صحبت مردم ملول گشت نسیم

 

که من بجستم و عمرم در اشتباه گذشت
خوش آن زمان که مرا با گل و گیاه گذشت

 

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خوشباشی

در شمار عمر بی حاصل دریغ آید مرا
باطل آن پیمان کــه بنیـانش نه بـــر پــیمانــه بود

 

 

آرم آن ساعت که با ماهی پری پیکر گذشت
ضایع آن دوران که دور از ساقی و ساغر گذشت

 

 

***

 

آفاق گلشن است ترا با درون شاد

 

با جان تیره بهر تو گلشن چو گلخن است

 

***

 

زین پس به کامرانی، از عمر کام گیرم
جز نقش کامرانی نقشی دگر نخواهم

 

زین پس به شادمانی از غم کناره جویم
 جز راه شادمانی راهی دگر نپویم

 

***

 

خصمِ جانِ تُست غم ز نهار از او پرهیز کن
شاد و خندان باش با نیک و بدِ دوران که صبح

 

چون سپاری خانة دل را به دست دشمنی
هر سحرگاهان ز نو جان گیرد از خندیدنی

 

***

 

خوشا جوانی و دورِ نشاط و عشق و امید
شناس قدر جوانی که جای آن گیرند

 

بهار و سبزه و آبِ روان و سایة بید
دل فسرده و جان نژند و موی سپید

 

 

عرفان مداری

ای مهر و مه ز پرتو حسنت نشانه­ای
مینو ز فرّ دولت وصلت اشارتی
گردون ز آستان تو گردیست بر شده
در جستجویِ تُست اگر تافت اختری
نشکُفت جز به شوق تو در گلشنی گلی
ای ریزه خوار خوان عطای تو کاینات
بر تشنگان بادیة شوق رحمتی

 

پیش حقیقت تو دو عالم فسانه­ای
دوزخ ز تفّ آتش هجرت زبانه ای
وز کاخ کبریای تو عرش آستانه­ای
در آرزوی تُست اگر رُست دانه­ای
نغنود جز به یاد تو موری به لانه ای
زآثار نعمت تو تهی نیست خانه­ای
 ای بحرِ مکرمت که نداری کرانه­ای

ستم ستیزی

ز دست این توانایان چه خیزد جز ستم یا رب
ستمگر گر بسوزد خانمان­ها باش تا بینی

 

توانایی ده آنکس را که دست ناتوان گیرد
که چون از دود دلها آتشش در خانمان گیرد

 

***

 

 

 

 

 

نیکی گرایی

از ره نیکی دل مردم به دست آور که نیست
گر بدی کردی نبینی جز بدی از روزگار
نفس سرکش را  ریاضت می­تواند رام کرد

 

تیرباران حوادث را از این به جوشنی
هست هر نیک و بدی را در جهان پاداشنی
رستمی باید که از پا افکند روئین تنی

دانش ستایی

مرد دانشمند گیتی راست از هر کشور است
هر که اندر عرصه پهناور اندیشه تاخت

 

این مثل خواندم که دانش را نباشد میهنی
عرصة گیتی ست در چشمش چو چشم سوزنی

تعلقات فکری صدارت در قضایای زندگی اجتماعی

یکی از گویندگان مشتبه رنجور از خودشیفتگی شدید که شعار منظوم سیاسی را شعر می­پندارد، و همه هنرگویندگیش منحصر به تقلید از بهار و سرمد واقبالیا تشّبه بهعشقی و عارف است.به تبع امتیاز ویژه ای که از این رهگذر برای خود قائل می­شود، صدارت را در مطلبی که به قصد رثای وی نوشته فاقد «تعلّق فکری خاص و اثرات و تذکرات بارز و پیگیر در قضایای زندگی اجتماعی و اوضاع و احوال محیط زیست و رویدادها» قلمداد کرده است!

حال آنکه صدارت از زمره شاعرانی است، که به لحاظ آنکه شاهباز اندیشه بلند پروازش در آسمان فکری متعالی اوج می­گیرد، از ابتذال کاستی گرایی فاشیستی و فرصت طلبی ملی گرایانه آلوده به دین باوری متظاهرانه دوری می­جوید. متشاعری نیست، که بخواهد با اتخاذ تدابیر مقلدانه و تمهید تبلیغات عوام فریبانه جلب توجّهی چند روزه کند. بل­که گوینده ایست که ابلاغ پیام روشنگرانه­اش که حاکی از نیّات بلند خود اوست، در پوشش ایهامات شاعرانه ایست، که با ملایمتی بخردانه عنوان می­شود. تا با کشف حجاب جهل،حصارغفلت فردی و سد تغافل جمعی را در هم شکند.با اشارات عبرت آموزی که به جهل مرکب موجود دارد، هیجانات طبع لطیف خود را به مستعدان زمانه انتقال دهد.

جای دارد در تقابل با اظهار نظری که درباره نقصان تأثرات و تذکرات فکری صدارت به قضایای اجتماعی شده فرازی از سخن سعیدی سیرجانی از مقدمه کتاب ضحّاک ماردوش نقل شود. آنجا که می­گوید: «از هنرهای شاعر توانا یکی خلاصه گویی است و با اشارتی اهل فهم و بشارت را متوجّه نکات نگفتنی کردن، چنانکه اگر مضمون این دو بیت به ظاهر مختصر ]سعدی[

یکی بر سر شاخ و بن می­برید

 

خداوند بستان نظر کرد و دید

بگفتا که این مرد بد می­کند

 

نه با کس که با جان خود می­کند

به دست غیر شاعری ­می­افتاد، شاید تبدیل به منظومه­ای مفصل و صد بیتی می­شد. بی آنکه به اصل موضوع چیزی افزوده شود. اما سعدی توانا که ناشی و پرگو نیست، با انتخاب کلمه (یکی) بی هیچ تمیز و ملازمی از قبیل یکی از باغبانان، یکی از خدمه صاحب باغ، یکی از روستائیان، ذهن خواننده نکته سنج را متوجّه این واقعیت می­کند: که این بر مسند سرشاخ نشسته اره قدرت به دست گرفته­ای که مشغول بریدن بن شاخه است، موجود متجاوز مجهول الهویه ایست،که بی اجازت و رضایت صاحب باغ قدم در بستانسرا نهاده و مشغول خرابکاری است. نه رنجی در ساختن باغ برده است. و نه شب­های سرد زمستان به آبیاری پرداخته، و نه در زیر آفتاب سوزان مردادی برای دفع گیاهان هرزه باغ، عرق مجاهدتی ریخته. بابای ناشناس متجاوزی است، که قدم به باغ مردم گذاشته. و چون ارّه­ای به عنوان ابزار قدرت به دستش افتاده است، می­خواهد هنرنمایی کند. و به کارش اندازد. همه این مقدمات را طبع توانای شاعر در دل کلمه سه حرفی (یکی) می­ریزد. و به دست خواننده می­سپارد. این را می­گویند ایجاز شاعرانه که هنری است، در حد اعجاز، و به برکت همین هنر است که شاعران نام آور ما غالباً یک سینه سخن را در یک بیت یا مصراع ریخته­اند. و به عنوان پیامی موثر و نافذ به معاصران و نسل­های اینده رسانده­اند»[11]

صدارت از همین دسته گویندگان تواناست. که با بیانی مختصر ولی موجز و موثر ثأثرات بارز خود را از قضایای اجتماعی و وقایع پیرامونیش بیان می­کند. سروده­های او با فرنام­های گوهری بر خاک  - مجسمه آزادی – فاجعه سیاه – سقراط عصر – داستان سیاه – تاریخ – خود فروختگان –پاک باخته -حسب حال – برف – سیل – پیام به اتلی – درود به نهرو – آتیلا و اتلی – برای آزادی – زندان – دخمه شوم – اقبال لاهوری – مرگ بهار – نغمه روح – مرگ تاگور – فرامرزی – جنایت زعتر – نیل توفانی-شب وروز هولناک-چرا می گریزم- آیین مردمی – گریه ابر-از موارد تجلّی تعلّقات فکری صدارت در زمینه مباحثی است که به نحوی با قضایای زندگی اجتماعی یا دست اندکاران و شخصیت­های شاخص جوامع مرتبط می­شود. توجه خاص او را به سلامت نفس، آزادی خواهی – ظلم ستیزی – حق طلبی، انسان گرایی، استعمار زدایی، استبداد نکوهی و مبارزه با فساد نشان می­دهد.

در سروده­های دیگر صدارت نیز اعم از دوبیتی­ها یا قصائد و قطعات و غزلیّات و مثنویات موارد بارز توجه خاص او به مبتلابهات اجتماعی و عواطف بخردانه انسان دوستانه­اش در مواجهه با ناگواری­ها و نابسامانی­ها هویداست. که مسطوره­ای از آن به پیوست نقل می­گردد.

کدام غنچه در این باغ لب به خنده گشود

 

که زود بر سر این خنده جان و سر نگذاشت

کدام لاله از این خاک دردخیز دمید

 

که دهر داغ جدائیش بر جگر نگذاشت

چگویمت که بر این بوم و بر سموم فساد

 

چنان گذشت که یک شاخ بارور نگذاشت

رواج و رونق بازار گرم بی هنران

 

مجال آنکه زند کس دم از هنر نگذاشت

 

لهیب آتش غم را مگر با باده بنشانی

 

که آبی بهره است زین کاسه وارون نخواهد شد

در آن محفل که ساقی خون به جای باده پیماید

 

حریفان را خمار از سر مگر با خون نخواهد شد

زند زین دست اگر مطرب، رهی ناساز و بی قانون

 

تهی گوشی از این آهنگ ناموزون نخواهد شد

 

خدا را زود از این محفل ره خودگیر، ای مطرب

 

که کس را وقت خوش، زین ساز بی­قانون نخواهد شد

پس از این خانمان­سوزی، سخن کم­گو، ز بهروزی

 

دل یاران، بدین افسانه ها، افسون نخواهد شد

سخن در پرده می­گویم، حریف نکته دانی کو

 

غم دل فاش و بی پروا چه گویم چون نخواهد شد

  

من آنگه بد گمان از پاکی دامان گل گشتم
 

 

که دیدم با لب پر خنده در آغوش خار آید

اگر از داغ فرزندان زمین را نیست دل سوزان

 

چرا از خاک این بستان شقایق داغدار آید

بکس ای بلبل این بستان، نخواهد ماند جاویدان

 

هزاران چون تو رفتند و پس از تو صد هزار آید

بگو چون از شکستن وارهانم شیشه دل را

 

که سنگ فتنه پی در پی از این نیلی حصار آید

 

در میخانه ندانی به چه آیین بستند

 

به ریا نام صلاح و خرد و دین بستند

جام دیگر نزند در کف ساقی لبخند

 

چنگ دیگر ننوازد دل یاران نژند

گردد ایکاش زبن خانه سالوس خراب

 

که از او چشمه امید بدل شد به سراب

به نشاط و طرب امروز مدارید امید

 

که ز هر سو بود، آثار غم و رنج پدید

 

آشفته خواب عمر و شب تار زندگی

 

طی شد چه در سمور و جه بر بوریا گذشت

این سیل بی امان که بود نام آن زمان

 

بر بینوا و منعم و شاه و گدا گذشت

بگذشت عمر در غم و آن به که بگذرد

 

عمری که سر بر سر همه با ناروا گذشت

 

 فضل و کرامت و شرف آنرا مسلّم است

 

کز مردمی بدل ز غم مردمش غم است

آزاد و راست  قامت و گردن فراز باش

 

تا بنگری که پیش تو پشت فلک خم است

آنجا که شرط کامراوئیست بندگی

 

گر خوشتر از بهشت بتر از جهنم است

    

مرابتی بود این «من» که می­برد، ز رهم

 

بیا و زو برهان ای خلیل بت شکنم

بزرگواری و آزادگی و خدمت خلق

 

زمن مخواه که خود بنده و اسیر «منم»

عزیز من بود آنکو چو یوسف از بن چاه

 

برآورد به کمال کرم ز خویشتنم

شکسته بال و قفس دیده و خزان زده­ام

 

نسیم مژده­ای آور ز سوسن و سمنم


­­­­­­

پیش مردم گر زر و زور است معیار فضیلت

 

من عیار مردمی زین پایه بالاتر گرفتم

هر چه دورم کرد، از آئین عدل و شرط تقوی

 

گر همه دیدار دلبر بود، از آن دل برگرفتم
 

در هوای مال و منصب بندگی جستند یاران

 

من نسیم از شوق آزادی ره دیگر گرفتم

 

بهر ده روزه هستی به جهان گذران

 

راحت خویش چه جوید ز رنج دگران

مرگ در پیش و شما در پی آزردن خلق

 

بخود آئید دمی ای ز خدا بی خبران

در ره سیل حوادث ز سرت بگذرد آب

 

نگذاری ز سر،ای خفته، گر این خواب گران

هیچ از گنج تو ای خواجه نماند بر جای

 

گر ستانند ز تو دادِ دل رنجبران

تا ز بلبل چه شنیدند سحرگه که به باغ

 

لاله را سوخته دل دیدم و گل جامه دران

بشکفد غنچه و آیند هزاران به فغان

 

که غم انگیز بود خنده خونین جگران

خرد آنست که جوئی ز خردمندان راه

 

هز آنست که دوری کنی از بی هنران

هیچکس آگهی از عاقبت کار نیافت

 

گمرهانند در این راه همه راهبران

عدل و انصاف در آن سوی جهان باید جست

 

کاین جهان پر بود از جور کران تا به کران

تا کی از گردش این جام نگونسار نسیم

 

خون بود در دل ما باده به جام دگران

       

نیست گلها را وفایی خار دامنگیر کو

 

مهربانی کز وصالش دل نگردد سیر کو

هست اکسیری که هر قلب سیه را زر کند

 

مر مرا قلب سیاهی هست آن اکسیر کو

همّت پیران روشن دل بود مشکل گشای

 

همّتی در کار می­باید مرا آن پیر کو

زندگی آشفته خوابی بود کش نه سر نه بُن

 

غیر مرگ و نیستی این خوابرا تعبیر کو

با همه تدبیر، تقدیرم به ناکامی کشید

 

آنکه با تدبیررست از پنجه تقدیر کو

هر چه بد بینم ز خود بینم که را تهمت زنم

 

چون کنم با خویشتن، خود کرده را تدبیر کو

هر زمان اشکم به رخ ریزد ولی بی حاصلست

 

هر نفس آهم ز دل خیزد ولی تأثیر کو

دیدم از این دیو خو مردم ز بس دیوانگی

 

دل ببر زین ماجرا دیوانه شد زنجیر کو

ای بسا گفتار کانرا بیم جان باشد ز پی

 

گفتنی بسیار دارم قدرت تقدیر کو

بیشه­ای خوش از شغالان و گرازان پر شدست

 

شیر باید عرصه این بیشه را آن شیر کو

گر بر آن درگه بود تقصیر بسیارم نسیم

 

آنکه آمد در جهان و رفت بی تقصیر کو

    

آنجا که زور حاکم و زر کارساز بود

 

ای پس خطا که رفت بنام صواب­ها

زین خشکسال معدلت و قحط ایمنی

 

چون جان برم که نیست نمی در سحاب­ها

بینی ددان تشنه به خون در کمین صید

 

زین زشت چهره­ها چو بر افتد نقاب­ها

 

رود رود از لب بس مادر گم کرده پسر بود

 

گر شنیدیم در این شهر غم انگیز سرودی

ناله جغد در این بوم بلاخیز بیاید

 

با دل غمزه مردم چه کند نغمه رودی

ما بجستیم و ندیدیم نشانی ز حقیقت

 

گر تو دیدی برسان از منش ای دوست درودی

به فریبی مرو از ره به در از گفته مردم

 

که فریبنده سرابند، وز آبند نمودی

 

در آستانه مرگیم ما و زنده بگوران

 

زیادها شدگان ز آستان بخت بدوران

ز حال زار خود و کار و بار خویش چه گویم

 

که کارم آینه داریست در محلة کوران

چه پرسیم که در این مرز و بوم چون گذرانم

 

غزال را چه بود، حال در میان ستوران

چه ناروا که بدیدیم با شکیب و صبوری

 

که از شنیدن آن جامه بر درند صبوران

بخور خود و بخوران خلق را از آنچه که داری

 

که نیم خورده ماران شوی و طعمة موران

نسیم گو به خداوند جاه و زور و زر از من

 

مباش ایمن از آسیب خشم بی زر و زوران

 

این زبونان خود فروختگان

 

راست خواهی ز روسپی بترند

کو ز خود رای دارد و اینان

 

خود عقیدت فروش و رای خرند

تا چه فرمان رسد ز مصدر امر

 

همه تن گوش پای تا بسرند

مست کبرند و خود نمی­دانند

 

در یکی منجلاب غوطه ورند

ننگ بر آن گروه نادان باد

 

کز جهالت به ننگ مفتخرند

بر جبین داغ بندگی دارند

 

عاشق جاه و پای بند زرند

غافل از آنکه روزی این مسند

 

میگذارند و تند می­گذرند

در پناه شبی سیاه به عیش

 

بی خبر از دمیدن سحرند

 حتی در قصیده سی و دو بیتی سرود بهاری  به مطلع:

چه دلکش نسیمی چه خرم بهاری

 

چه سرسبز دشتی چه خوش جویباری

در بحر متقارب مثمن سالم فعولن فعولن فعولن فعولن با قافیه یای وحدت و به سبک خراسانی، در وصف یار و زیبایی های طبیعت در روزهای بهاری، حاوی تشبیهات بدیع و واژه های متجانس با قرائن لفظی و معنوی که حاکی از حسن سلیقه زیباپسند و  خوی شاد توأم با واقع گرایی اوست، در عین توجّه به بدایع طبیعت و جلوه­های جمیل زندگی متوجّه ناملایمات روزگار در حق درماندگان نیز هست. آلام داغداران ناتوان را از نظر دور نمی­دارد. مرهم نهادن بر دلهای ریش بی نوایان را توصیه می­کند.

بیا تا پس از سیر گلزار و گلها

 

ز پای یتیمی بر آریم خاری

ترا شاید آنگه تماشای لاله

 

که مرهم نهی بر دل داغداری

ثمربخش اگر از نهالی، نه ای کم

 

که هر شاخی آورد برگی و باری

به نیکی شود صید آهوی دولت

 

بیفکن کمندی، بیاور شکاری

بهاران به کام کسی باد یا رب

 

که کامی ببخشد به ناکامگاری

سرودم به شیراز این نغزچامه

 

که ماند پس از من ز من یادگاری

در قصیده­ای سی و نه بیتی خطاب به کلمنت اتلی رهبر حزب کارگر و نخست وزیر اسبقانگلستان، نیز فساد نهادینه در خوی و خصلت آزمندان وطن فروش را چنین نکوهش می­کند:

اندر این ملک گروهی بتر از دیو و ددند

 

داده از حرص ز کف خوی و نهاد بشری

خشک مغزانی  بد نام که تا دامن حشر

 

نرهد دامن آلوده ایشان زتری

مردم از آنان بیزار، بدآنسان که زمار

 

یا بدآنگونه که از بازِ شهان کبک دری

گر نمی­بود، سیه کاری این دل سیهان

 

سپه سرخ بر این ملک نمی­گشت جری

ورمیان داری این جمع بد اندیش نبود

بی گمان بود زگمراهی این راهبران

 

لشکر ایران ناگاه نمی شد کمری

 

 

جیش آمریک اگر گشت به ایران سفری

آری از شومی این بد منشانست که هست

 

قسمت ملّت ایران همه خونین جگری

اگر آن دست که میدانی در کار نبود

 

هرگز این قوم نبودند بدین خیره سری

تا نگردیم بری از تو چنان کز دگران

 

هله زین جمع سیهکار، بری باش بری

گر دهد دست بدست آر، دل از توده خلق

 

کز دغل بازی این طایفه سودی نبری

 

سوک سرودهای صدارت

در مراثی زیر نیز تقابل صدارت با عوارض مبتلابهات سیاسی اجتماعی ظاهر است.با وسعت دیدی دورنگر که عرصه جهان ، منظر نگاه شاعرانه اوست.

فاجعه سیاه

سوک سرودیست مشتمل بر ملال خاطر صدارت از دسائس استعمارگران باختری در بحر عروضی مجتث مثمن مخبون محذوف مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن که به پاس جانفشانی پاتریس لومومبا مبارز سیاهپوست اهل کنگو، زئیر فعلی. سروده، طی آن به پیرو توت استعمار یادآوری کرده است : بنای کاخ ستم پایدار نیست! خنده­های صبح آزادی در انتظاربندیان ستم دیده است!

اگرچه ریخت بسی خون به راه آزادی

 

ولی چو خون تو جانسوز و دل گداز نبود

فراز صفحه خونین عشق و جانبازی

 

حدیث مرگ تو سطری ز افتخار افزود

هراسناک و سراسیمه دیو استعمار

 

تو را به بند بلا درفکند و شد خشنود

شگفت آنکه نداند هنوز این فرتوت

 

که پیر گشت ز گشت زمانه و فرسود

بنام نیک، تو جاوید زنده ای هر چند

 

تو را ز کسوت هستی نه تار ماند و نه پود

بپاس قدرت ایمان و جانفشانی تو

 

بروح پاک تو از ما درود باد درود

بنای کاخ ستم در جهان نپاید دیر

 

هراس و وحشت زودا که رخت بندد زود

شب ار چه تیره و تاراست اندکی بشکیب

 

«که صبح خنده زند خنده های خون آلود»

سقراط عصر

قصیده  سیزده بیتی او به مطلع

بسوک او چه سرایم که نیست کاری خرد

 

زهی مجاهد نام آور و مبارزگرد

در بحر عروضی مجتث مثمن مخبون محذوف مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن در معزای برتراند راسل فیلسوف و ریاضی دان صلح طلب و استعمار ستیز بریتانیایی نیز جلوه ای دیگر از تعلقات فکری را نشان می دهد،که طی آن از مبارزات انسان گرایانه، کوشش های صلح جویانه، جهل ستیزی و فضیلت پروری راسل تجلیل می­کند.

مدایح و اخوانیات صدارت

مدایح و اخوانیات از دیگر آثار تجلّی قضایای اجتماعی و موارد تذکرات منظوم صدارت در تقابل با رویدادها ست.

به استاد فرامرزی

قصیده ای بیت و دوبیتی مردّف به ردیف کجاست به مطلع

انتظار از حد گذشت آن مرد دانشور کجاست

 

آن بیان نغز کو، آن کلک افسونگر کجاست؟!

در بحر رمل مثمن مخذوف فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن در تجلیل از عبدالرحمن فرامرزی روزنامه نگار نامی و نویسنده صاحب سبک و چیره دست معاصر که شهامت گفتار و رشادت نوشتاری در خور توجه داشت. با آن که به هنگام تصدی نمایندگی مجلس در دوره هفدهم در صف مخالفان مصدق بود.و در کار دولت ملی کارشکنی ها کرد، ولی به لحاظ جهت گیری های اصولی منطبق با مصالح ملی، که عموماً در نوشته های شیوا و استوار او آشکار بود. و نیز به واسطه پیشینه ممتد مبارزاتی با سیاست استعماری چه در سال های جوانی و ایام اقامت در بحرین و چه در دوران اشغال ایران توسط متفقین، در بین مردم به ویژه اهل قلم محبوب و محترم بود.

آنکه اندر خرمن جهل و فساد و خودسری

 

افکند از نوک کلک آتشین آذر کجاست

تا سراسر بشکند در هم بتان جهل را

 

آن خلیل عصر کو، آن زاده آزر کجاست

آسمان فیض را ماه فروغ افکن چه شد

 

دودمان شرق را مهر ضیا گستر کجاست

آن قلم کز جنبشی سازد دگرگون کشوری

 

آنچنان کاندر غزا ناید ز صد لشکر کجاست

چندگاهی شد که اندر تن وطن را روح نیست

 

آنکه در کلکش دم عیسی بود مضمر کجاست

درود بر نهرو

قصیده ای سی و شش بیتی به مطلع

به پیشوای حقیقت شعار هند درود

 

که حق ز باطل زآنسان کز او سزد بنمود

در بحر مجتث مثمن مخبون مقصور مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان، حاکی از روحیه استعمار ستیز و حق طلب صدارت که به قصید تمجید و سپاسگزاری از حق گویی و حمایت نهرو از ملی شدن صنعت نفت در ایران سروده است.

مهین وزیر خردمند کاردان نهرو

 

که در جهان سیاست طریق حق پیمود

بکار نفت که سرمایه سعادت ماست

 

قیام ملت ما را ز روی حق بستود

زهی بیان متین و فری کلام بدیع

 

که ملّتی شد از آن شاد و کشوری خشنود

بزرگ مردا، زین گفته بزرگ تو را

 

به چشم مردم آزاده قدر و جاه افزود

ز رهبری چو تو کش عمر در جهاد گذشت

 

در این مقام جز این هرگز انتظار نبود

تو نیک آگهی از راز آن سیاست شوم

 

که قرنهاست به نیرنگ شرق را فرسود

برای آزادی

قصیده ای بیست و سه بیتی مردّف به ردیف آزادی و به مطلع

درود ما به تو ای پیشوای آزادی

 

به پاسخ تو که دادی ندای آزادی

در بحر مجتث مثمن مخبون اصلم به وزن مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن، ناظر به نطق جان کندی که در سال 1339 خورشیدی به هنگام تصدی رسمی قدرت و استقرار در جایگاه ریاست جمهوری نوید داد: سیاست دولت آمریکا پشتیبانی از آزادی و جنبش های آزادی خواهانه در سراسر جهان است. بلاغت بیان امید بخشانه و طنین جهانی این نطق موجب شد، به جنبه تبلیغاتی سخنان وی توجهی نشود. غلبه تأثیرش صدارت را به سرودن چکامه ای وادارد که حاوی تمجید و تشکر از کندی است.

درود ما به تو ای پیشوای آزادی

 

به پاسخ تو که دادی ندای آزادی

بزرگ رهبر و آزاد مرد جان کندی

 

که چون تو کس نشناسد بهای آزادی

مسیح وار به دنیای مرده جان بخشید

 

دم تو از سخن جانفزای آزادی

بسان صور سرافیل بود دعوت تو

 

که بر زمین و زمان زد صلای آزادی

مرا هر آینه چون روز روشنست که هست

 

فنای عدل و امان در فنای آزادی

همه شکنجه و بیداد و وحشت است و گزند

 

در آن دیار که خالیست جای آزادی

بهر کجا فکند سایه جغد جهل و فساد

 

چگونه بال گشاید همای آزادی

در آرزوی رفاه و امید بهروزی

 

قیام کرده بشر از برای آزادی

نشسته مویه گر از الجزیره تا لائوس

 

سپید و زرد و سیه در عزای آزادی

ز هر کران همه غوغای گیر و دار بود

 

مگر زنای تو خیزد نوای آزادی

شکست از پی و ویرانه گشت و در هم ریخت

 

ز تند باد حوادث بنای آزادی

بر آر دست و یکی طرح پایدار افکن

 

که باد یاور و یارت خدای آزادی

ملال خاطر عاطر نجویمت زین بیش

 

که دردناک بُوَد ماجرای آزادی

سروده­های سیاسی صدارت

درشعرهای دیگرصدارت نیز موارد تعلّق فکری وی به قضایای اجتماعی ، وتاثیر وتاثرات بارز آن مشاهده می­شود .

پیام به اتلی

قصیده­ای سی و نه بیتی با مطلع

اتلی ای رهبر بیدار و وزیر هنری

 

ای کمال و شرف اندوخته از کارگری

در بحر رمل مثمن مخبون محذوف فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن. خطاب به کلمنت اتلی رهبر حزب کارگر انگلستان که در سال 1994 میلادی مقارن با سال 1324 خورشیدی پس از پایان جنگ جهانی دوم نخست وزیر انگلستان شد. این پیش آمد مایه امید آزادی خواهان ساده نگری بود،  که به تغییر سیاست انگلستان دل بستند. چکامه پیام به اتلی حاکی از احساسات وطن خواهانه و از موارد منظوم این امید خوش بینانه واهی است. که با برشمردن سوابق سوء سیاست استعماری انگلستان در مشرق زمین اتلی را نصیحت می­کند به جای بیدادگری مردم گرایی کند. و نیکو سیری در پیش گیرد. تا آفرین تاریخی و نیک نامی جاوید یابد.

اتلی ای رهبر بیدار و وزیر هنری

 

ای کمال و شرف اندوخته از کارگری

انگلستان که جهانی را خود راهبر است

 

جوید از رای رزین توهمی راهبری

چشم گیتی نگران تو و کابینه توست

 

از ثریا همه نام تو بود تا به ثری

سخنی چند از این شرقی گمنام شنو

 

ای چو خورشید بروشندلی و ناموری

بر حریفان قوی پنجه چو پیروز شدی

 

به که شکرانه آن سوی ضعیفان نگری

مردم شرق سراسر نگرانند که تو

 

ره اسلاف روی یاره دیگر سپری

رای کین داری یا بر سر مهری و وداد

 

حامی زوری یا دشمن بیدادگری

هیچ دانی که جهان از پس چل سال هنوز

 

می­زند خنده بر افکار «سِرْ ادوارد گری»[12]

آن وزیری که ز پیمانی آزادی سوز

 

در همه شرق بود شهره به کوته نظری

فتنه در پرده مکن چون دگران تا نکند

 

خشم این مردم آشفته درون پرده دری

با همه ناله کز این بوم برآید شب و روز

 

نسزد از تو که خود را زده باشی به کری

نیک دانی که بدو نیک جهان در گذرست

 

دولت و جاه و جلالست سراسر سپری

نه چنان کن که پس از رفتنت از پی باشد

 

یک جهان اشک شبانگاهی و آه سحری

آنچنان باش که جاوید جهانی گوید

 

فری آن دانا دستور خردمند فری

آتیلا و اتلی

قصیده ی سی و نه بیتی دیگر ا و به مطلع

در جهان این است اگر آیین داد و داوری

 

     حق بود افسانه و بازیچه افسونگری

در بحر رمل مثمن محذوف فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن در اعتراض به حکم بدوی دیوان داوری لاهه که در تابستان سال 1330 و در پی شکایت دولت انگلیس از اقدام دولت ایران در خلع ید از شرکت سابق نفت، دادگاه حکم داده بود، تا پایان رسیدگی به موضوع شکایت، منابع نفت ایران هم چنان در تصرّف کمپانی انگلیس باقی بماند.

سال­ها گفتند کاندر لاهه دیوانی بُوَدْ
چون به روز امـتـحان دیدیـم افسوسـا کـه بـود

 

شهره چون ایوان کسری در عدالت گستری
عرصـه زور آزمـــایـــی، پــهـنــه زور آوری

پیش این دیوان که خواند خویش را کانون داد
گویـــد ایـن دیـوان جـهـانـی را بـه آوای بلند

گرچه از خون قرن­ها شد آبــیاری نخــل عدل

 

باز گــــویم تــا بـدانـی چیـسـت دادو داوری

رو توانا شو همی، ور ناتوانی خون گری
نوز مــی­لرزد ز هــر بـادی چو بـیـد از لاغری

نیل توفانی

قصیده­ای سیزده بیتی به مطلع

نیل توفانی در دامن اهرام کهن

 

شرق را لکه رقیّت شست از دامن

در بحر رمل مثمن مخبون محذوف فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن به مناسبت انقلاب مصر و جنگ سوئز میان انگلستان و فرانسه و .... از یک سو و مصر از سوی دیگر در سال 1956 میلادی

نیل توفانی در دامن اهرام کهن

 

شرق را لکّه رقیّت شست از دامن

نیل توفانی کز خشم کف آورده بلب

 

اژدهائیست بر آشفته به کین دشمن

تا کشد دشمن بدخواه بداندیش بکام

 

می­رود بانگ زنان کین را بگشوده دهن

مصر، امروز سراسر همه شور است و نشاط

 

از پس آنکه سراپا غم بود و محن

مژده فتح رسد از در و دیوار به گوش

 

نعمه فتح سراید به چمن مرغ چمن

انقلاب آمد و پیراست وطن را،ز فساد

 

گلخن تیره بدل گشت به زیبا گلشن

برق آزادی خوش می­جهد از ابرِ امید

 

تا بسوزد همه جا جهل و ستم را خرمن

نور آزادی بر تافته از مطلع بخت

 

تا که چون روز کند تیره فضا را روشن

خوار شد، خوار، عزیزی که به بیگانه فروخت

 

همچو یوسف به زر ناسره ناموس وطن

جنایت زعتر

قصیده ای بیست و سه بیتی به مطلع

به کارنامه خونین و پر ز ننگ بشر

 

فزود ننگی دیگر جنایت زعتر

در بحر مجتث مثمن مخبون محذوف مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن ، به سبک خراسانی، درباره حمله جنایت بار مسیحیان لبنان در تابستان 1355 به پایگاه فلسطینیان در محلی به نام زعتر و قتل عام کلیه ساکنان محل از بیماران و زخمیان گرفته، تا زنان و کودکان که طبق قرار قبلی، بنا بود، طی دو روز زیر نظر مأموران صلیب سرخ از آنجا خارج شوند.

به کارنامه خونین و پر ز ننگ بشر

 

فزود ننگی دیگر جنایت زعتر

جنایتی که بزشتی و ناجوانمردی

 

چو ایلغار مغول بود و ترکتاز تتر

جنایتی همه مولود خشم و کین و عناد

 

نه جنگ موجب آن نه ضرورت دیگر

چه بود؟ قتل گروهی همه نوان و نزار

 

چه بود؟ کشتن کودک به دامن مادر

چه بود؟ حمله به مجروح اوفتاده ز پای

 

چه بود؟ از پسر و دختر انتقام پدر

چه بود؟ کشتن مشتی ضعیف آواره

 

کشان نبود به گیتی نه ملجأ و نه مفر

میان آتش و باران تیر جان دادند

 

اگرچه بود امانشان ز خصم بد گوهر

شب و روزی هولناک

در قصیده سی وشش بیتی شب و روزی هولناک در بحر متقارب مثمن محذوف فعولن فعولن فعولن فعول که  به سبک خراسانی است و با مطلع

به جان آمدم زین شب دیر پای

 

 

برآی آخر ای صبح تابان بر آی

شروع می شود از اوضاع و احوال نابسامان روزگار و زمانه ای گلایه میکند،که از ستمگری و بی عدالتی، شب و روزی تیره و دیر پای دارد. با دانشياني هرزه‌ لاي و متمايل به پستي، دزداني در لباس پاسبان، رنداني در جامة پارسايي، و گرگاني كه دم از شباني مي‌زنند. نامردانی كه از فيض سعادت بي‌نصيبند. و جغد و هماي را از هم باز نمي‌شناسند.

به جان آمدم زين شب دير پاي
مگر مهر بر چرخ گم كرد راه
چرا صبح را نيست نوبت پديد
شبا اين پلاس سيه در نورد
سكوتست و تاريكي و هول و بيم
سكوتي چو خاموشي سرد گور
زمين همچو ماهي به درياي قير
در آن تيرگي خواب در چشم من
همه هر چه پيداست اشباح شوم
تو گويي به خون شسته بهرام روي
شباهنگ گويي ستم ديده است
درختان هراسان ز عفريت شب
اسيرم به چنگال اين ديو من
بود تيره‌تر از شبي اين چنين
همه هر چه بينم فريب و دروغ
به تن در امانم وليكن به جان
بسي سهمگين‌تر ز بند تن است
چونايش ببستند و خستند دل
در اين گرم بازار مردم فريب
فضيلت متاعي است بي‌مشتري
ترا از تو چون با پشيزي خرند
به هيچت خريدند و بازت به هيچ
ز دانش دريغ آيدم كاين گهر
به پستي گرايند اينان چو آب
از اين علم جهل است برتر كه نيست
بسا دزد در كسوت پاسبان
بسا گرگ دم از شباني زند
ز هم دور نيكان چو بيگانگان
سخن خوار و مرد سخندان خموش
ز فيض سعادت نيا بد نصيب

 

بر آي آخر اي صبح تابان برآي
خروس سحر را كه بر بست ناي
مگر ماند از گردش اين آسياي
كه بر تن كند چرخ زرين قباي
غم انگيز و جانكاه و وحشت فزاي
روان چون تن مرده در تنگناي
فرو رفته در ظلمتي مرگ زاي
به اشباح و اوهام پرداخت جاي
به خون خوارگي چنگ و دندان نماي
به خون تشنه چون مرد رزم آزماي
كه هر دم برآرد ز دل واي واي
همه لرز لرزان به بستانسراي
مگس‌وار در چنبر «ديو پاي» [13]
مرا روز در محنت جانگزاي
همه هر چه يابم بد و نارواي
چنانم كه مسعود در حصن  ناي
ببندند اگر فكر را دست و پاي
چه دستان زند مرغ  دستانسراي
همه جو فروشند و گندم نماي
عقيدت فروشند دزدان راي
غلامي اگر منعمي ور گداي
فروشند يك روز واينت سزاي
بود در كف مردمي هرزه لاي
نه چونان كه آتش به بالاگراي
به هر در به خدمتگري جبهه ساي
بسا رند در جامة پارساي
تهي بيند از مرد چون روستاي
بدان  يكدگر را كه و كهرباي
زبانست بازيچة ژاژخاي
دياري كه نشناخت جغد از هماي

چرا مي‌گريزم

 سروده سی ودو بیتی چرا می گریزم  ،در بحر متقارب مثمن سالم فعولن فعولن فعولن فعولن که با مطلع

چه گويم كز اينجا چرا مي‌گريزم

 

ز زشت و بد و ناروا مي‌گريزم

جلوه­ای دیگر از ملالصدارت از محيط بد آييني ظاهر است ،كه متاع فضل و فضيلت در بازارش بي‌مشتري است. صلاي خوان يغمايش از هر طرف به گوش مي‌رسد. خودفروشانش در پي مال و منصب ‌اند. و مار طبعان گژدم نهادش دسيسه پرداز نغمه‌هاي ناساز. خاك غمناك بيگانه‌پروري كه چرخ آسيابش چرخان ز خون مردم است. سرايي ويران ،آكنده از غوغاي جغدان ،كه نور از آن مي‌گريزد و ظلمتي ديرپا بر آن سايه مي‌افكند.

چه گويم كز اينجا چرا مي‌گريزم
از اين خاك غمناك بيگانه پرور
از اين عالم تيرة پر كدورت
چو اين آسيا گردد از خون مردم
بر اين روستا سايه افكنده ظلمت
شبي دير پايست بي‌صبح روشن
سرائي است ويران و غوغاي جغدان
بر اين شهر بيغوله‌ها مي‌گزينم
چو از نايشان نغمه‌ ناساز خيزد
صلا مي‌زنندم بر اين خوان يغما
به مال و به منصب فروشند خود را
بكاهد روان زنده در گور بودن
مگر زود از اين ورطه يابم رهايي
نه باكست از ديو و نه بيمم از دد
چنانست بيزاريم از دو رويان
محيط بد آيين جفا كرد بر من
نگويم ثنا خاصه خودكامگان را
بسازم به حرمان و از آن سعادت
گر اين زندگانيست ز آنسان كز آتش
زهي ساده لوحي كه تعويذ گويان
بهر انجمن سر به رندي بر آرم
گر از او بود رنج، راحت نخواهم

 

ز زشت و بدو ناروا مي‌گريزم
به سر منزل آشنا مي‌گريزم
به دنياي نور و صفا مي‌گريزم
به نفرت از اين آسيا مي‌گريزم
كه چون نور از اين روستا مي‌گريزم
چو مهر از شب دير پا مي‌گريزم
چو دولت من از اين سرا مي‌گريزم
از اين جمع در غارها مي‌گريزم
از آن ناي همچون نوا مي‌گريزم
نه يغماگرم ز آن صلا مي‌گريزم
از اين زشت بيع و شري مي‌گريزم
به صد جهد ازين تگنا مي‌گريزم
دو دست طلب بر دعا مي‌گريزم
ز ديوان مردم نما مي‌گريزم
كز آغوش گل چون صبا مي‌گريزم
دل آزرده‌ام از جفا مي‌گريزم
كه بيش از هجا از ثنا مي‌گريزم
كه خيزد ز بال‌ هما مي‌گريزم
گريزند ز آب بقا مي‌گريزم
ز تأثير سوء القضا مي‌گريزم
كه آزاده‌ام وز ريا مي‌گريزم
ور از اوست درد، از دوا مي‌گريزم

گريه ابر

گرية ابر: سروده ای مردّف به رديف گريست. در بحر رمل مثمن مخبون مقصور فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات

ابر بر مرگ جوانان چمن زارگريست
جامه‌اش نيلي از آن بود كه ماتمزده بود
همه دانند كه در طرف چمن خنده خوشست
ديده بگشود و نديد از گل و سوسن اثري
لاله آن دختر صحرا ز جهان پاي كشيد

 

همچو ماتم زدگان آمد و بسيار گريست
مرگ گل ديد كه بر دامن گلزاريست
تا چه ديد ابر كه اينگونه به ناچارگريست
بامدادان به چمن نرگس بيمار گريست
و ز غم دوري او چشمه به كهسار گريست

علوّ روحی و رفتاری صدارت

موارد چندگانة پیش گفته، شمه­ای از اندیشة الهامی سخندانی سجع گوی و مواری از تاثیرات بارز رویدادهای سیاسی اجتماعی بر سخنوری گویا و گشاده زبانست که به سلک سخن منظومی درآمده، می­تواند بر اساس قاعدة کلی سخنوری جنبة مبلّغانة وعظ و ستایش نظری داشته باشد. حال آنکه از حیث عملی نیز صدارت عاملی درست کردار، فروتن، با همّت، اصولی و متّکی به خود بود که شاهباز اندیشة بلندپروازش نه گرد مردم فریبی می­گشت، و نه بر بامِ نام آوری و کسب وجاهت عوام فریبانه پرواز می­کرد، اقوی دلیل مبیّن این امر آنکه علی رغم کِبَرِِِِ سن و علوّ مرتبة شعری و سخنوری استادانه­اش از قبول پاره­ای عناوینِ عنایتیِ مطبوعاتیِ بی کیل و پیمانه که از سر گشاده دستی مسرفانه به این و آن بخشیده می­شود، و القاب و عناوین ادبی را بی اعتبار می­سازد، روی گردانی واقعی داشت. چنانکه این وجهة رفتاری وی در نحوة نام گذاری مجموعه شعر او که با عنوان نسیم به چاپ رسیده است، و طرز معرفی گویندة اشعار که به قلم عبدالرفیع حقیقت می­باشد، به چشم می­خورد. می­بینیم چگونه در تلو چند سطر کوتاه ولی مفید و کامل و گویا، آگاهی لازم دربارة کتاب و سراینده­اش با عنوان مختصر شاعر توانای معاصر در اختیار خواننده قرار می­گیرد. کاملاً نشان می­دهد در فراهم ساختن آن کتاب به اعتبار مُشک آنست که خود ببوید نه آنکه عطّار بگوید، تدابیر تبلیغاتی معمول و مرسوم که جنبة عوام فریبی و نان قرض دادن دارد، مورد نظر نبوده و به کار نرفته است. به همین سیاق دیباچة مجموعة شعر نسیم نیز که به قلم شخص صدارت است. به دور از هر تظاهر خودپسندانة معمول در موارد مشابه، توضیح موجز و مفیدی است دربارة مجموعه شعر پیشین او به نام سپیده و سپاسگزاری از اقدام مشترک حسنسخاوت و عبدالرفیع حقیقت که خوش نویسی و انتشار نسیم را با همکاری یکدیگر به سامان رسانده­اند.

دفاع شاعرانه و احساسات جریحه دار شدة صدارت:

از جمله سروده­های صدارت قصیدة مطوّل پنجاه و هشت بیتی اوست، که عنوان دفاع شاعر دارد. به مَطلَع: شعر است گوهر من و من گنج گوهرم- چون کان گشاده دست و چو دریا توانگرم در بحر مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن مشتمل بر ابیات مفاخره آمیزی که به گفتة صدارت در تعارض و تقابل «با محیط غرض آلودی سروده شده که صالح از طالح کمتر شناخته می­شود و معیارهایی به جز فضیلت و تقوی در سنجش شخصیّت اشخاص به کار می­رود. گاهی شاعر را ناگزیر می­کند که عنان قلم را رها کند و با شناسانیدن خود به مردم غرض رانیها و بی عدالتی­ها را با پتک بیان بکوبد.»[14]

برخی از ابیات آن قصیده به قرار زیر است:

گر پاکدامنی سبب سرفرازیست
سیل فساد اگر ز سر ملک درگذشت
نگذاشتم برون قدمی از طریق حق
در عرصه­یی که خلق به زر سجده می­برند
با همّتی که داده مرا همّت آفرین
آوخ که دست گردون بر خوان روزگار
آوخ که ریخت ساقی دوران به جای می
سی سال رنج بردم و پنداشتم که هست
ز آن بی خبر که دانش و تقوی در این دیار
پنداشتم که گوهریانند ژرف بین
غافل از آنکه دیدة حق بینشان ببست
کی بردم این گمان که پس از عمری امتحان
من بارور نهالم و از کینه و عناد
این جرم بس مرا که در این بی هنر محیط
پاداش پاکبازی و نیکی و راستی

 

شاید به طاق گردون ساید اگر سرم
هرگز نگشت دامن تقوی از آن ترم
گر سود خصم بود و زیان برادرم
اینک منم که بینی بیزار از زرم
در دیده سیم و سنگ نماید برابرم
بنهاده است روزی درکام اژدرم
خون جگر پیاپی در جام و ساغرم
پاداش رنجِ بی مر، خود گنج بی مرم
ناید به کار و من به خطا مانده اندرم
آنانکه گاه سنجش، سنجند گوهرم
اغراض پست و دیدند از چشم دیگرم
سنجند در ترازوی مشتی سبکسرم
انگاشتند بی بصران شاخ بی برم
روشن روان و پاک نهاد و هنرورم
دادند همچو مردم بدکار کیفرم

قصیدة دفاع شاعر که مورّخ تیرماه 1329 خورشیدی است[15]؛ گویا اعتراضی است؛ به اقدام هیأت منتخب وزارت دادگستری که صدارت را در بند ب که مبیّن درجة دوم کارآمدی و جدیّت در بسامان رساندن وظایف اداری و قضایی است قرار دادند. با این اقدام، احساسات جریحه دار شدة شاعر وی را به سرودن مفاخره­ای واداشت، که با روحیة صدارت منافات کلّی دارد. برخلاف کردار درویش مآبانه و رفتار گوشه گیر و فروتنانة صدارت است. به این لحاظ جنبة خودستایی و فخر فروشی ندارد. بازتاب بیدادی است که در مقطعی تاریخی در حق خود احساس کرده است.

ویژگیهای فردی و سرگرمی­های تفننی صدارت:

صدارت فردی کم حرف بود. در مجالس و محافل بیشتر گوش می­داد و کمتر سخن می­گفت. حافظه­ای قوی و استثنایی داشت. سروده­هایش را از بر می­خواند. و حتی تا سال­های پایانی عمر حافظه­اش باقی و برجا بود. اعتیادی نداشت و جز قلیانی که گاه بر سبیل تفنن می­کشید. با دود و دمی دیگر آشنا نبود. به گل و شعر و ترانه و موسیقی و نقّاشی­ و با عاشق پیشگی و زن دوستی تعلّق خاطری مستمر داشت که در خوی لطیف شاعرانه­اش پیدا بود. و به سان جوهر سیالی در عروق شعر ناب او جاری می شد. از یک سو به گل آرایی باغ بزرگ تجریشش می­انجامید و جمع­آوری مجموعه نفیسی از نقاشی­های کلاسیک اروپایی را کارسازی می­کرد، و از سوی دیگر دامن­گیر تجدید فراشهای سه گانة او بود.

همسران و فرزندان صدارت:

صدارت نخست با دختر عمویش بی بی صاحب ازدواج کرد. حاصل آن ازدواج دختری به نام پروین صدارت است ،که اکنون همسر فرهنگی خوش نام محمدتقی سنایی رئیس سابق آموزش و پرورش اردکان می باشد سپس با ظفر دخت اردلان پیمان همسری بست. یک پسر و یک دختر به نام های فرخ و فریبا از او یافت. همسر سوم صدارت مه لقا بانو شاعره­ای تهرانی بود که به کمند جذبه شعرو شاعری صدارت را پای بست کرد و مادر سلما آخرین دختر صدارت شد[16]..

مقال را به پایان میر سانم و به روان پاک نسیم اردکانی این مفخر ادبی معاصر درود می فرستم . آمرزش  الهی ارزانی او باد و نام و یاد او با ترانه جاوید حیات هم نوا.

 

منوچهر برومند

م ب سها

پاریس پانزدهم اردیبهشت 1394

 

 




[1] . اَصلَم: در لغت به معنی گوش بریده است و در عروض ویژگی پایه­ایست که در آن مفعولات یا فاعلاتن به فع لن تغییر می­یابد.

[2] . مُسَبَّغ: در لغت صفت مفعولی از مصدر تسبیغ است و در عروض به جزوی که در آخر آن سببی باشد والفی افزوده باشند مُسَبَّغ گویند. چنانکه مفاعلین به مفاعیلان یا فاعلدتن به فاعلاتان تغییر می­یابد.

[3] . مشکول: خصوصیت رکنی است که در آن خبن و کفّ در فاعلاتن جمع شده باشد که حاصلش فعلات است.

[4] . علی صدارت، نسیم، انتشارات کومش، زمستان 1371، تهران، ص 7 س: 07)

[5] . همان ص 7 س: 08)

[6] . همان صص 7 و 08)

[7] . همان ص 09)

[8] . همان ص 010)

[9] . همان صص 10 تا 011)

[10] . همان صص 11 تا 015)

[11] سعیدی سیرجانی، ضحاک ماردوش، تهران نشر نو 1368 (صص 45، 46، 47).

[12] اشاره به قرارداد 1907 بین دولت های انگلستان و روسیه تزاری دایر بر تقسیم ایران به دو منطقه نفوذ و قرارداد مشهور 1919 میان دولت ایران به نخست وزیری وثوق الدّوله و دولت انگلستان که به تصویب مجلس ایران نرسید و عملی نشد.

[13] - عنكبوت

[14] . صدارت، نسیم، انتشارات کومش تهران 1371، ص 0162)

[15] . همان.

[16] . به نقل از نادر پیری اردکانی مؤسس موزة فرهنگ و دبیر انجمن حامیان میراث کهن اردکان که آگاهی از سلسله نسب،زادگاه و خاکجای صدارت حاصل همکاری فرهنگی کار ساز و صمیمانه اوست. 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
امیل رسیده

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.