رفتن به محتوای اصلی

در روز اول ماه مه   بیاد زنی از جنس کاروزحمت که شرف کوچه  بود.
01.05.2023 - 15:22

 

خانه کوچکی نبود اما سختی و تنگدستی آن را سخت در هم ریخته بود. دیوار کاه گلی مشرف بر کوچه،بادر چوبی ترک خورده از باد وباران که به سختی روی لولا های زنگ زده اش آویزان بود. خبر از سختی گذران افراد درون خانه می داد.

مرد خانه به دلیلی که هر گز معلوم نشد ، از خانه رفته بود. خانه مانده بود با چهار بچه قد ونیم قد وفاطمه خانم مادری ریز نقش که باید بار تمام زندگی رابر دوش می کشید! با پائی که اندکی می لنگید , یا چنین احساس می شد.

اطاق اصلی خانه در جریان یک سیل ویران شده بود. بعد از گذشت سال ها آن قسمت ویران به تلی از خاک بدل گردیده بود که بیشتر بازی های دوران کودکی ما حول همان تل خاکی صورت می گرفت . تلی خاکی بلندی که از روی آن می شد به پشت بام همسایه ها پرید و جولان داد.

در کولانی چوبی داشت که به ندرت می بستند. در صورت بسته بودن هم می شد از سوراخ کوچک کنار آن از بیرون با دو انگشت بازش کرد. تمام اهل کوچه این را می دانستند ! دری که بر روی هیچکس بسته نمی شد.

خانه تنها یک درخت بسیار بزرگ زرد آلو داشت که نیمی ازشاخه های آن از روی بام مطبخ ودالان ورودی عبور می کرد وبه کوچه که بن بست بود سرازیرمی شد. طوری که از ته کوچه در بهار غنچه هایش وتابستان زرد آلوهای درشتش دیده می شدند. بخش بیشتر آن داخل حیاط بود. این درخت وزردآلو های آن به بچه های محل تعلق داشت. تا روی شاخه های آن بازی کنند ، از زرد آلو هایش به خورند ،هرگز فاطمه خانم اعتراضی نمی کرد.چرا که مهربانیش حدی نداشت .

خانه عجیبی که هنوز خواب آن را می بینم! تمام جزئیات آن را به خاطر دارم! خانه ائی که در آن برای بچه های محل آزادی مطلق بود. هر کاری می توانستند بکنند بی آن که کسی برآن ها ایراد بگیرد. 
چرا که مادر فاطمه خانم تمامی روز در کاررخت شوئی در هتل بیمه بود وخانه در قرق بجه های قد ونیم قدش. کانونی برای بچه های محل که در این خانه حضور به هم برسانند ، بازی کنند، سروکول همدیگر بپرند. از بی خبری کودکانه تا نخستین تجربه های بلوغ ما در این خانه گذشت! 

فاطمه خانم داشت شب و روز کار می کرد. از کار هتل فارغ نشده برای خانه ای جهت کرسی زمستان کلوخه ذغال قالب می زد. برای خانه ائی دیگر ترشی می انداخت. کمک برای پختن رب می نمود. کاری نبود که به کمکش به خواهند واو دریغ کند. هرگز از این همه کار نمی نالید. عصر ها پای ثابت صحبت زنان همسایه بود که پشت دیوار خانه اش جمع می شدند. همان جا که شاخ های زرد آلو سایه گسترده بود ، قالیچه پهن می کردند و صحبت می گردند، چای می نوشیدند و گاه ترنمی! صحبت بی پایان آن ها تمامی نداشت. همه محل احترام کامل اورا داشتند . احترام زنی که از خانواده ائی محترم بود و حال گردش روزگار اورا در مصافی سخت قرار داده بود . او شیرزن این مصاف بود .گرد آفریدی نه درزره وخفتان در مصاف با سهراب ، بل زنی ریز نقش در لباس کار، در مصاف با زندگی.

فاطمه خانم بچه هایش را چنین با چنگ ودندان بزرگ می کرد. اگر نان کافی نبود !عشق ، آزادی ومحبت کافی بود. او و دیگر زنان آن کوچه سیمای مهربان ونجیب شهراصیل وقدیمی ما بودند. حضوری معنوی آن ها که کوچه را تطهیر می کرد و محدوده اخلاقی بچه هارا معین می نمود .

در این کوچه زیر سایه چنین زنانی بزرگ شدیم واستخوان ترکاندیم .

فاطمه خانم اکثرا برای بچه ها نهار سیب زمینی آب پز می گذاشت که با نان وترشی وگل پر می خوردند. بدون حضور او! چه غذای عجیبی بود که من لذت آن را با هیچکدام از غذا های خانه مان عوض نمی کردم. دستی پر برکت که هرکس می توانست لقمه ائی بزند. از پای مرغ هائی که از هتل بیمه می آورد سوپ درست می کرد. تا آن زمان هیچکس در شهر ما این پدیده را نمی شناخت که می توان از پای مرغ سوپ درست کرد. این سوپ عجیب را فقر و آشپز هتل به او یاد داده بود تا چای کمبود گوشت را پر کند.

مادری پیر ونورانی داشت. هر از گاهی اورا به مهمانی می آورد. در آن چند روزی که مادرش مهمان او بود تمام تلاش خود را می کرد که سختی و تنگ دستی اورا حس نکند! برایش تشکی تمیز می انداخت ، در حد امکان غدائی خوب درست می کرد و عصر ها اورا به ضیافت زنان کوچه می آورد. متکائی بر پشتش می نهاد و بروی تشکچه ائی کوچک می نشاند. چه حرمتی داشتند زنان کوچه! هیچ از احترام به او کم نمی نهادند و گاه برخی به نهاری، شامی دعوتش می کردند. او بعد چند روز آسوده خاطر به خانه اش که در طرف های حسینه بود بر می گشت.

فاطمه خانم زیر بار کار طاقت فرسای رختشوئی روزانه ده ها ملافه ولباس ، خرد تر وخرد تر می شد. تحلیل می رفت اما هرگز آن خنده و روی گشاده او تغیر نمی کرد . من هیچوقت سیمای عصبی وتلخ روئی او را ندیدم.

اهل روضه وروضه خوانی نبود !وقتش را هم نداشت .می گفت" روضه برای چه ؟خود زندگی من روضه است تنها روضه خوانی نیست که بر آن روضه به خواند."کمتر درد دل می کرد واز مشکلات زندگیش میگفت. خبر تازه به تازه آن شهر کوچک را داشت خبر کسانی که میهمان هتل می شدند وکار هائی که قرار بود در آن شهر کوچک انجام گیرد. همه چیز را مثبت می دید. چنان به آینده امیدوار بود که گوئی آن را می بیند." من میدانم که روزگار بهتر خواهد شد.نمی دانید در هتل چه صحبت هائی می شود."

مناعت طبعش چنان بود که اگر پولی برای چائی ،قندی واحیانا میوه ائی جمع می شد اواول همه سهم خود را پرداخت می کرد.

در چنین فضای سختی بچه ها بزرگ شدند. دیپلم گرفتند! سر کار رفتند. اولین کارشان ساختن همان اطاق ویران شده از سیل بود برای مادرشان که دیگر پیر شده بود وتوان کار کردن نداشت. همان تپه خاکی واولین سن تئاتری ما.

بعد از سال ها کار ، رنج، سرانجام او می خواست نفسی به راحتی بکشد ودر اطاقی روش و بزرگ که یاد آور دوران جوانیش بود زندگی کند.

اطاق درست شد ،فرش شد ، پرده آویخته شد اما فرصت و آرامشی که لازمه آن همه تلاش بود را نیافت! به آرامشی ابدی رفت ! بدون هیچ ناله ائی ، شکوه وگلایه ائی ! او اهل شکوه وگلایه نبود. شیرزنی بود در مصاف زندگی در سیمای یک مادر ، یک کارگر ، یک همسایه غم خوارومحترم. او هیچوقت حسرت زندگی دیگران را نخورد ! هرگزاز تلخی و همسری که غایب بود سخنی نگفت !هرگز خود رادر برابر زنان اغنیائی که در آن کوچه کم نبودند کوچک احساس نکرد. مناعت طبعش چنان بود که همه محل می دانستند نباید غذائی به در خانه اش ببرند ! گویا یک بار یکی از خانم های مسافر هتل پیراهنی به او داده بود."قبول نکردم ! گفتم برای همین این جا کار می کنم که از کسی صدقه نگیرم ! او خجالت کشید عذر خواهی کرد ورفت." دست ودل باز بود از آن چه داشت دریغ نمی کرد. درخت زرد آلوی او تنها درخت زرد آلوی کوچه بود . درختی بزرگ وپر بار که همه بچه های محل به راحتی می توانستند از آن بالا بروند ، از چغاله شدن تا به میوه نشستن از آن به خورند .او هیچ اعتراضی نمی کرد. "شیرین است ؟مواظب باش از درخت نیفتی !چند عدد هم برای من بکن ! برای حاج خانم هم ببر !" درخت اودیسه که شادابی وامید بر آن کوچه می داد!

خانه ائی که درش همیشه باز بود وکولانش هیچوقت بسته نمی شد. برای ما آن خانه زیبا ترین قصر جهان بود! با آن دیوار های کاه گلی ترک برداشته ، با طاقچه ائی که علی آن را دکان کرده بود و نخود آب پز می فروخت و شب های چهارشنبه سوری ترقه. خانه ائی که دالانش نخستین اکران سینمای ما بود و طویله داغون شده اش با دو چوب نهاده بر چند آجرصندلی و سالن سینما. کوچه خاطره ها !

من رفتن اورا ندیدم. آن موقع زندان بودم .اما به تلخی برای او گریستم. برای زنی که خندیدن وتاب آوردن بر سختی زندگی را به ما آموخت. پایداری برعهد وشرافت کارو مناعت طبع را. زنی که ثروتمندترین زن جهان بود وشاهی هم نشین در اندرونه خود داشت. ما در سایه بلند ومنیع او بزرگ شدیم واز منظراو به جهان و به انسان و به آینده نگریستیم .

یاد گرامیش را همیشه در گوشه ذهنم نگاه داشته ام !در سختی زندگی بیادش می آورم هم زحمت اورا ، هم درد اورا ،هم صبروامید واری اورا! نهایت سیمای همیشه خندان اوراکه آرام وپا کشان با دستانی پر از کارسخت روزانه بر می گردد. کوچه نورانی می شود! ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.