رفتن به محتوای اصلی

درختی غرق در شکوفه حیات 
26.03.2023 - 08:28

درختی غرق در شکوفه حیات 
عجیب بود که با تمام دقتش به باغچه و بیل زدن آرام پای هر درختی.  متوجه بازشدن شکوفه های گیلاس روبروی پنجره اطاقش نشده بود.شاید گناه از درختان انبوه خانه همسایه بود که بیک باره تمامی درختانش شکوفه زدند وچادری از اطلس سفید بر سرتاسرباغ کشیدند.ابری نرم وسفید.چنان لطیف چون بستری از رویا که می توانستی با مغز استخوان های پر شده از هوادر میانشان قدم بزنی حتی پرواز کنی .پرواز روح در اقیانوسی بی انتها.
 " که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون "   افیونی که چون را غرق  در بیچون حیات می سازد وسودائیت می کند.
وقتی پنجره اطاق را باز کرد عطر ملایمی در فضا پیچید. عطری پیچیده در نسیم صبحگاهی. بیرون همه چیز در آرامش بود. از گوشه ایوان نخستین شعاع آفتاب را دید. نور زرد کم رنگی که بر غنچه های گیلاس تابیده بود قلبش را لرزاند. چطور این همه شکوفه را ندیده بود؟ آن هم شکوفه های گیلاس را! دسته کوچکی از زنبورهای عسل دور شکوفه های گیلاس می چرخیدند. به دقت نگاهشان کرد. با چه شتاب و حرارتی داشتند شهد غنچه ها را می مکیدند. کندوها، شانه های عسل، تلاش بی وقفه؛ فکر می کند بسیاری از این زنبورها با همین بهار زاده شده اند، بیشتر از یک بهار و یک تابستان زنده نخواهند ماند. اما باید این عسل را بسازند. این وظیفه آن هاست. بوی عسل در مشامش می پیچد. این بو او را تا کجاها که نمی برد؛ به دو دکان در دهانه بازار شیشه گر خانه تبریز. آن جا که خیابان فردوسی پایان می گرفت و دو دکان چسبیده به هم عسل با شیربرنج و خامه می فروختند. به خانه ای کوچک در انتهای سیلاب قوش خانه که او مستاجر یک اطاق آن بود با درخت گیلاسی در کنار پنجره. دخترک صاحب خانه آرام در حیاط می چرخد و او از پنجره نگاهش می کند. دست هایش را به دور درخت حلقه می کند. سرش را بر تنه آن می گذارد .شاخه های درخت جوانه می زند .بوی عسل در فضا می پیچد. پسرگونه های سرخ شده دختر صاحب خانه را از پشت پنجره می بیند . عطر گس شکوفه های گیلاس همراه طعم عسل . 
قلبش می لرزد. درخت گیلاس شکوفه داده است. او رسیدن هر بهار را با شکوفه های گیلاس، طعم عسل و چهره گل انداخته آن دختر حس می کند. عجیب است درخت گیلاس زود تر از معمول  شکوفه داده است ؟ حتما جائی دختری بوسه بر تنه درخت گیلاسی زده است! زنبورهای عسل در فضا می چرخند و صدای وز وز آرامشان حیاط را پر کرده است. او چگونه این همه زیبائی و تازه شدن حیات را ندیده است؟ درخت گیلاس شکوفه داده بی آن که او متوجه شود! آیا پیر شده است؟ بیشتر از پنجاه سال از آن روزهای پر نشاط می گذرد. ازروزهائی که جرعه ای آب مستش می کرد و پاره ای نان سیرش می نمود. نوای زندگی را با کوچک ترین ترنم می شنید و ضرب آهنگ آن را حس می کرد. جوانی بود و سرمستی. عشق بود و اراده برای شکافتن سقف فلک و درانداختن طرحی نو. اما حال بیشتراز نیم قرن از آن روزها می گذرد. آن شیدائی جای خود را به آرامشی پیرانه داده است. بندهای محکم گشته زندگی بر دست ها و پاهایش مانع از آن می شود که همراه ضرب آهنگ تند حیات حرکت کند. با مشت بر دروازه سنگین تاریخ بکوبد. فریاد سر دهد:" سرانجام ترا خواهم گشود! اگر شده به بهای جان." نه دیگراو را توان چنین کوبش و جان بر کف نهادنی نیست. حال تجربه پیرانه سری معرف اوست. تجربه و خردی که ریشه در سال ها و دهه ها دارد. خردی که می گوید در سایه نام سال های جوانی نمی توان زندگی کرد. نمی توان خود را زیر سایه نامی قرار داد که زمان آن سپری گشته است.حال نسلی جدید با نام های تازه پای درمیدان نهاده وشعار زندگی سر داده است .هر نسلی نام های خود را داردکه نام رمز آن نسل است.نامی که زمان قرعه برآن میزند.تاریخ امضای خود بر پای آن مینهد. 
زمانه بر تو که نسل گذشته هستی ! نامی تازه فرا خور نقشت می دهد .اگر به خود ایمان داری بر نام تازه خود تکیه کن. نامی برازنده کاری که خواهی کرد. ترا سیمای جدیدی است. سیمائی که به آن شناخته می شوی و زمان ترا به آن سیما می شناسد. نام خود را فرا گیر! سیمای تازه خود را بشناس! روی سیمای هفتادوچند سالگیت کار کن. تجربه خود را به کار گیر، بی آن که بر سال ها مبارزه خود غره شوی! به بزرگترین وظیفه ات که نقد خود در گذر زمان است عمل کن! با زمانه ات هماهنگ شو! به نسل های جدید! آن ها که بعد تو آمده اند اعتماد کن. تجربه ات را مانند درسی از تاریخ در اختیارشان بگذار، بی آن که فکر کنی تمامی حقیقت در پیش توست. جایگاه خود را با تلاشی که خواهی کرد تعریف کن. نه با جایگاهی که غرور وخود خواهی پیرانه سری در ذهنت می سازد و مانع از دیدن توانائی های نسل های جوان می گردد. 
دلش می گیرد. یاد کشاکشی می افتد که  امروز در عرصه سیاسی در جریان است .عرصه ای که یک سوی آن عاشقان جوان در میدانند که با شهامتی که وصف نمی آید خواهان  تغیر حکومت .کشیدن مستبد حاکم تکیه زده برقدرت سرکوب ازاریکه خدائیند .در دیگر سوی جریان های سیاسی که بنام همین جوانان در کشمکش برای گرفتن قدرت.پنجه کشیدن بر صورت یک دیگر،کوبیدن بر طبل منیت های فردی ،گروهی ،سازمانی زیر عنوان صف مستقل.که نهایت آن به جایگاه من کجاست ختم می شود! عمل کردی که فرصت برای حکومت ایجاد می کنند .
 در گیری های تاریخی با مشخصات ویژه بخش زیادی از روشنفکران ایرانی!  که هنوز نه به دار است ونه ببار طلب میوه حاصل نشده می کنند .چشم بر واقعیت ها می بندند و مفروضات پیش می کشند و بر اساس آن فضا آلوده کرده وگسست ایجاد می کنند.
حاصل پیکر در خون غلطیده صدها جوان که بر جوانیشان اشگ می ریزیم خود را مدافعان آن ها می دانیم .اما در عمل در سایه ان ها ایستاده وبر سر یک دیگر می کوبیم .که ما حقیقت مطلق هستیم .
  آرزو می کند کاش در این پیرانه سری فارغ از منیت شخصی ،فارغ از بند های فکری سالیان که با حسابگری ،وابستگی شرطی شده  گروهی و این که هم رزمان سابق چگونه در مورد او قضاوت خواهند کرد!قادر شود در حد وسع خود بی هراس در چشمان حقیقت نهفته در عمق زندگی،در عمق مبارزه واقعی برای آزادی  خیره گردد. ودر جائی قرار بگیرد که زمانه از او طلب می کند .
باید به صدای رها شده نسیم، در باد و فریادی که از بطن زندگی برمی خیزدگوش فرا دهد. صدایش را با فریاد نسلی که صلای"زن ،زندگی ، آزادی" سر  می دهد درهم آمیزد.
 نبرد که هر زمان آوازخوان های خود را دارد باید که آوازشان را بشنود.
 
در هفتادوسه سالگیش بر رگ های خود نظر می کند بر دیواره های سخت شده آن! بر خون غلیظ شده ائی که به سختی درون آن جاری است! اگر نتواند آن را با خون روشن جوانان پیوند دهد، با ریتم و خواست زمان هماهنگ سازد!هرگز یاری رسان درخت اودیسه درون خود، نخواهد شد!
 اودیسه  داستان یک نسل است  ،یک نسل دور افتاده از سرزمین مادری  که هرگز هیچ افسون وجادوئی قادر به کم رنگ کردن وبدست فراموشی سپردن مهر وطن از دل او نگردید. شور و نیرو را از خلق خود، از نسل جوانی که پسرش نماد آن بود می گرفت و آنرا با خرد و امیدی که هرگز نقصان نیافت در هم می آمیخت و شادابی نهفته دربطن درخت زندگی را تضمین می کرد. 
 به پیوندی می اندیشد که ریشه در اعماق دارد. به فرشی که هنوز "بنلوپه"  هر روز گره بر تار آن می زند .هنوزلذت، شادی، اندوه، شکست !روزهای شور و سرمستی را در جان دارد. دلش می خواهد که در پیرانه سری باز در کنار انسان زحمتکش و ستم دیده بیاستد!در کنار جوانانی که شناسنامه امروز این سرزمینند . در کنار کسانی که بر فراز دار شادی برای مردم طلب می کنند ." جویندگان شادی در مجری آتشفشان ها ،شعبده بازان لبخند  در شب کلاه درد." 
به حیاط خانه می رود. گونه اش را به تنه درخت گیلاس می چسباند. بوی عطر گیلاس، عطرعسل در مشامش می پیچد. زندگی جریان دارد. حال نسیم بهار را زیر پوست خود حس می کند.بیاد نخستین لاله های بر دمیده از خاک جوانان ونوجوانان سرزمینش می افتد .بیاد کودکی با چشمانی درخشان  و هوشیارکه خدای رنگین کمان را ساخت .بیاد زنان ومردانی که با شهامتی باور نکردی از زندان ها فریاد آزادی وهمراهی با مبارزان سر می دهند.اتحاد وهمراهی همگانی را میخواهد .او راهرو چنین همگامیست !. 
او هنوز می تواند تن به باد و عطر زندگی بسپارد و سرود آزادی سر دهد. درخت اودیسه  درون او هنوز شاداب است .درختی که ریشه در خاک وطن دارد  .! 
ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.