رفتن به محتوای اصلی

جولان " یعنی کار! یعنی محنت !
27.02.2023 - 23:20

"جولان " یعنی کار! یعنی محنت !
ریز نقش است با لباسی تمیز. هنوز صورتش بتمامی مو در نیاورده است. چشمانی سیاه وشرقی دارد.عضلات کشیده شده صورتش حالتی مصمم به او می بخشد.
با دو دست استخوانی محکم فرمان ماشین را گرفته با احتیاط در حال رانندگی است .دستمال سفیدی روی زانوانش پهن کرده که از تمیزی برق می زند .انگشتر فلزی ارزان قیمت وبزرگی بر انگشت دارد.طوری که سنگینی آن را بر انگشت لاغرش احساس می کنم.
صدای محزون و گرفته یک خواننده محلی ازبک که از بلند گوی ماشین پخش می شود غمی مبهم بر قلبم می نشاند.در وصف پدر است .پدری که جهان را ترک کرده اما هنوز غم او با فرزند است .
 "می دانم از آن بالا بر من می نگری ،هنوز نگران من هستی که چگونه به مصاف زندگی خواهم رفت .چگونه بر عهدی که با تو بسته ام وفا دار خواهم ماند ...می گویم :"خواندن نغز است اما دلم را بدرد می آورد .!"
بی آن که سخنی بگوید دستگاه پخش را خاموش می کند. سکوتی سنگین ! 
به چهره اش که بیشتر به نوجوان ها می خورد خیره می شوم ."چند سال داری؟"بی آن که نگاهم کند می گوید:" بیست ودوسال ."به شوخی می گویم" من فکر کردم هجده ساله باشی."تبسمی محو بر کنج لبش ظاهر می شود ."همه همین طور فکر می کنند. اما من نان آور هفت سر عائله هستم .دیگ خانه با زحمت من می جوشد.خدا را شکر که می توانم اجاق مانده از پدرم را روشن نگاه دارم ودیگ سیاه خانه را بجوشانم."
 کلمات این جادوی حیات رکه های باریکی از مهر و عاطفه را ازدرونم عبور می دهند.چهره اش خواستنی ودلنشین می گردد." نامت چیست ؟" نامم "جولان است"."جولان چه معنا می دهد؟" اندکی مکث می کند. "پدرم می گفت جولان یعنی کسی که از زیر سنگ هم که باشد می گردد وروزی خود را بیرون می کشد.جولان یعنی جستجو گر." می گویم "چه تعریف جالبی درست است .یک زمان با اسب جولان می دادند. حال تو با ماشین جولان میدهی تا خرج هفت سر عائله را در آوری ."می گوید "بله خدا من را زیاد دوست دارد . هیچوقت از کار خسته نمی شوم و هر طور شده نان حلال به خانه می برم .کنار دسترخان مادرم تکه ای از دستر خان بیادگار مانده از پدرم را دوخته است که وصیت کرده هرگز نان حرام در این دستر خان نگذارید. من نان محنت خودرا در آن می گذارم." می گویم" هفت سر عائله ؟سخت است چرخاندن زندگی ." می گوید" بله اما من می توانم .برادر بزرگم معلول است .دو خواهر دارم که هنوز خانه هستند. مادرم خودم ،همسرم ودختر کوچکم ." 
با حیرت می گویم" ازدواج کرده ای ؟" می خندد" بله خواست پدرم بود که می خواست قبل از فوتش ازدواج من وبچه من را ببیند .دوسال قبل در اوج کرونا ازدواج کردم.گفتم خدا مرا دوست دارد. کرونا ازدواج مرا بسیار آسان کرد . در محلمان که نامش  پارکت بازار است  .سی کیلومتری تاشکند .یک کافه بود که بسته شد. صاحب کافه که می دانست من می خواهم ازدواج  کنم .گفت تنها سیصد دلار جور کن پول غذا ونوشیدنی .من باید این کافه را بخاطر کرونا ببندم .دلم می خواهد با عروسی تو با شادی در این کافه را ببندم .اگر خدا بخواهد این بسته شدن زیاد طول نکشد .بیست .پنج نفر مهمان داشتیم. همه خوب خوردند ،نوشیدند.دوست صاحب کافه که خواننده بود همراه یک نوازنده تا دیر وقت شب زدند و مهمان ها شادی کردند و رقصیدند .اصلا هیچکس باور نمی کند که من با این مبلغ عروس بخانه آوردم."
می خندد." اما کرونا یک مشگل هم درست کرد .من در انبار یک شرکت داروئی مال ها را قبول می کردم و معاش خوب می گرفتم. اما شرکت بسته شد من بیکار شدم .پدرم هم فوت کرد. به همه جا رفتم .رفتم میدان برای کارعمله گی اما کسی مرا به خاطر کوچک بودن جثه ام به عملگی نمی برد. روز های بسیار سختی بود. اما من از کار نمی ترسیدم چون از دهسالگی کار کرده بودم .شب ها می رفتم  بار کامیون ها را خالی می کردم .نگذاشتم اجاقمان خاموش شود .دخترم دنیا آمد .پدرم وصیت کرده بود اگر فرزندت دختر بود نامش را دنیا بگذار .اگر پسر بود جلال الدین . پدرم می گفت دنیا بدون زن ها هیچ معنا ندارد.دنیا یعنی زن.  همان روز که دخترم دنیا آمد. رفتم برایش شناسنامه گرفتم .نامش را دنیا ماندم ریش سفید ها گفتند چرا مشورت نکردی ؟گفتم وصیت پدر جای مشورت نمی گذاشت .میدانید .پدرم همیشه مواظب من است .این ماشین را پیدا کردم .صاحبش آدم بسیار خوبی است ماهی چهار صد دلار می پردازم.قرار است بعد از سی وشش ماه به اسم من بکند .من راضیم!
 صبح زود از پارکت می آیم تا شب کار می کنم .ماهی هشصد دلار در می آورم اجاره و پول گاز ماشین را که بدهم سیصد دلاری می ماند که دیگ خانه با آن می جوشد . بهار هزار متر زمین از همسایه کرایه می کنم .سیب زمینی ،پیاز ،گوجه فرنگی ،بادمجان ، خیار، کدوو فلفل می کارم .مادرم هم به من کمک می کند.اگر خدا بخواهد دوسال ونیمم دیگر خودم صاحب این ماشین می شوم .آنوقت زندگی خیلی بهتر می شود. گفتم که نامم جولان است .من از کار خسته نمی شوم ."
 به چهره اش که زیبائی کار ومحنت حلال آن را زیبا و پر جلالش ساخته نگاه می کنم .به روکش های ارزان ولی تمیز روی صندلی ها .به پارچه مخملی گشوده روی پیش خوان ماشین که مانع از تابش مستقیم آفتاب سوزان تاشکند بر آن میشود.نگاه می کنم .  به ماشین کوچک اسپارک که با دقت واحتیاط درحال  راندن و آن است. به رویای شیرین داشتن آن بعد دوسال ونیم وبه انگشتر ارزان قیمت وبرزگش.
 "این یاد گار پدرم هست ،خوش یمن است .پدرم را در کنارم حس می کنم .او بسیار مرد خوب وزحمت کشی بود .می بینید چه اسم خوبی روی من  و دخترم نهاد. جولان کسی که از کار خسته نمی شود .دنیا یعنی دنیا وزیبائی. " 
دارم به قصد نزدیک می شوم . می گوید یک روز به خانه مان بیائید. مهمانمان شوید."می گویم" حتما! حتما!" 
 به جولان ،به سفره ای با یک پنیه کوچک بر کنار آن !به اجاقی روشن که دیگی  بر آن می جوشد.فکرمی کنم به انسانی بزرگ که در کنارش نشسته ام .چه میزان خود را کوچک در برابر او می بینم . چه زیبائی غریبی دارد انسان! زمانی که زندگی ساده خود را با شرافت کار و پاگیزگی روح در هم می آمیزد. چه میزان باید بر پاکیزگی روحت بیافزائی تا لابق  نشستن بر سر سفره ای گردی که جولان ها سفره داران شرافتمند آنند. ابوالفضل محققیث

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
برگرفته از:
ایرانگوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.