رفتن به محتوای اصلی

نیلوفر آبی
01.02.2023 - 09:57

 

کسی نمی‌داند این خواب بود یا بیداری، که او آن گل نیلوفر را بویید. عطر عجیبی داشت بوی گس خاک بعد از باران، عطر خاطره‌های دور که بسیار محو در ذهنش می‌پیچید، مانند عطر شیر مادر. عطری که او را به دالان نیمه تاریک خانه قدیمی‌شان می‌کشید به عطر، هیجان و ترس نخستین بوسه‌ای که در آن دالان بر لب دختر همسایه نهاد. شاید عجیب باشد او آن گل را نه به صورت یک گل واقعی بلکه حکاکی شده بر سنگ درتاسر راه پله‌های کاخ آپادنا با مردانی که دست درمقابل دهان نهاده بودند دید وبوئید!

گلی بر دست پیکره سنگی داریوش در تخت جمشید. به دستی گل و به دستی عصای شاهی. نشانه‌ای از قدرت، انعطاف، جنگ و صلح، گلی عجیب و سکرآور مانند یک رویا. یک نیلوفرآبی بود!

این را خوب به یاد دارد، آن گلبرگ‌های مدور که مانند طشت خورشید یا قرص ماه می‌چرخیدند. کجا بود؟ نمی‌دانست!

معبدی در هند که پیکر شیوا با آن دست‌ها و پیچ و تاب غریبی که بر تن داشت او را مسحور رقص سحرآمیز خود کرده بود؟ نه در معبد وانگوروات بود! در کامبوجیا. آنجا که درختان انجیر معابد به دور پیکر بودا پیجیده بودند. او در برکه حیاطکوچک ورمز آلود معبد آن نیلوفر آبی را لمس کرد. مانند حریری نرم، مانند یک چاکرا! ارتعاشی از جهان هستی، که تمامی تنش را به لرزه درآورد. به‌سان نخ باریکی در لایه لایه ذهنش نفوذ کرد، در هزار توی وجودش چرخید. درخشان و سیال چون فواره‌ای از نور، لوتوس بود. گل نیلوفر آبی!

بعد از این خواب یا بیداری بود که آن گل وارد زندگی او گردید. وقتی که بیدار شد گل در دستش بود. شاداب با نوری درخشان، کافی بود دستش را باز کند تا اطاق غرق در نور گردد. تمام وجودش غرق در شادی بود. چه کسی در خواب این گل را بر دستش نهاده بود‌؟ نمی‌دانست!

شاید سال‌ها قبل فالگیر دوره‌گردی که کف دست او را دیده بود، آن را بر کف دستش حک کرد! فال بینی که سرگردانی اورا پیش گوئی کرد."سرنوشت تو سرگردانی است .در هیچ کجا آرام نخواهی گرفت." نه در زلزله بافق کرمان بود. در ماهان در حیاط کوچک و سفید رنگ با رواق های چوبی وحجره های کوچکی که بوی تنهائی وعزلت می دادند. در پشت مقبره شاه نعمت‌الله ولی! زمانی که خسته از درآوردن و دیدن جنازه‌های زیر آوار مانده از زلزله به این حیاط پناه آورده بود! نشسته برسکوی یک ایوانی خشتی. فضایی عجیب که زمان را از دست او ربود.

باز خواب بود یا بیداری که آن پیرمرد را دید! با یک گل نیلوفر آبی به بالای گوشش، که به آرامی آن را برداشت و در کف دست او نهاد! نه، نه این واقعی نبود. آن جا پیرمردی حضور نداشت! تنها یک تصویر بود! یک نقاشی از مردی در بخارا کار اوستا "مومن" نقاش ازبک، روس، که او سال‌ها قبل دیده بود. او اینجا چکار می‌کرد؟

باز به دستش خیره شد. گل نیلوفر هم‌چنان با گلبرگ‌های خود می‌درخشید.

وحشت‌اش گرفت. نکند به هیئت پیرمرد خنزر پنزری صادق هدایت در آمده بود! این نیلوفر را هم آن دختر جوان، نه یک فرشته آسمانی به او تقدیم می‌کرد! اما نه! نیلوفر او کبود بود و این نیلوفر می‌درخشد.

دستش را باز کرد. گلبرگ بر روی گلبرگ، بر هر گلبرگی کلمه‌ای! کلماتی که ظاهر می‌شدند، می‌درخشیدند و سپس به آرامی محو می‌گردیدند. تلاشش بی‌فایده بود. زیر آن همه نور قادر به خواندن کلمات نبود. چگونه می‌شود در زیر چنین نوری قادر به خواندن نباشی؟ صدای اساطیری شاملو بود که در گوشش می‌پیچد، "سکوت سرشار از سخنان ناگفته است. " صدایی خسته که از پس پرده پندار می‌آمد! صدایی که برای او آرزوی چشمانی می‌کرد که چراغ‌ها ونشانه‌ها را در ظلمات ببیند! و گوشی که صدا‌ها و شناسه‌ها را در بیهوشی بشنود!

دستش را می‌بندد. پلک‌ها را برهم می‌نهد. تصویر نیلوفر آبی را در خاطر مجسم می‌سازد. باز آن بوی آشنا مادر، آن دو چشم روشن وحشی که گره بر تارهای فرش می‌زند، دف می‌کوبد! گلی بشکل نیلوفری صورتی زنگ بر زمینه فرش ظاهر می‌شود. گلبرگ‌ها، سکوت و آرامش! غنچه‌ای شکفته می‌شود! گلبرگی بیرون می‌آید، با حرفی عجیب نوشته بر آن." هیچ حقیقت کاملی وجود ندارد. هر حقیقت در دل حقیقتی دیگر نهان شده است. مانند این گلبرگ‌های قرار گرفته بر روی هم.در لابلای هر گلبرگ مانند ذهن آدمیست. هزار توئی رمزآلود ،وهم انگیزبا "مینوتور"وحشی که در دهلیز ها می چرخد و طمعه طلب می کند. با هزاران سوال های بی پاسخ زندگی. پژمرده شدن هرگلبرگ نیلوفر آبی،مانند چینی است بر چهره که گذر زمان بر سیمای تو نقش می زند.

این چین های رمز آلود ذهن که طرح‌های محرمانه هستی را در خود نهان می سازند.

عشق این آشکار وپنهان .این زیبا ترین هدیه به هستی .که مانندبوته سوزان ظاهر شده بر موسی بر تو ظاهر می شود.می سوزد . می سوزاند اما پایان نمی یابد.این خلجان لذت بخش جسم که روح نخستین قربانی داوطلب ،مجنون و افسانه ساز آن است.

نه تولد، نه زندگی و نه مرگ، هیچ کدام حقیقت مطلقی نیستند! تو از خوابی به خواب دیگری می‌روی، قبل از آن که دنیا بیایی اینجا بوده‌ای و زمانی هم که بمیری اینجا خواهی بود. تو تکرار بی‌نهایت چهره‌هایی هستی که قبل تو آمدند و قبل از تو رفتند. بعد تو نیز خواهند آمد وخواهند رفت.

این مکان‌ها ، این سرا های دو درمتعلق به هیچ کس نیست. کاروان سرائی است که وارد می شوی محمل بر زمین ننهاده ."جرس فریاد بر می دارد که بر بندید محمل ها."

"راه‌پیمایان بی‌پابان سعادت ازلی. " " آخرین همان اولین است که وارد می‌شود! " تو سایه‌ای بیش نیستی. فاصله‌ای بین خواب وبیداری نیست! همان‌گونه که فاصله‌ای بین ازل و ابد نیست. ابد با ازل زاده می‌شود و ازل خود، مایه از ابدیت می‌گیرد. فنایی وجود ندارد! باقی در فنا معنا می‌یابد! همان‌گونه که حیات را مرگ معنا می‌بخشد! به سان "چون! غرق در بیچون! " مولانا!

"کفی افیون که از دریای بی پایان خورده می‌شود! "

گل نیلوفر در دست تو تنها یک نشانه است. اگر در جستجوی حقیقت باشی به دنبال این نشانه خواهی رفت! صدائی در گوشت طنین خواهد افکند ."برس به آن چه که فکر می‌کنی نمی‌توانی! "

آنگاه نیلوفر آبی نه در دست‌های تو، بل در ذهنت شکفته خواهد شد. دروازه‌های هستی گشوده خواهند گردید و هستی عریان را خواهی دید. هستی نهاده شده بر عشق!

در آنجایی که هیچ چهره‌ای نیست! هیچ نامی نیست! تنها انسان است! حقیقت هستی بیکران است! و تو!

ابوالفضل محققی 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.