خانمها، آقایان!
میخواهم تا به پرسشهای ذهنیام بلند و بلندتر فکر کنم، آنقدر که شما نیز بشنوید.
اینکه چه قضاوت کنید به من هیچ ربطی پیدا نمیکند، اگرچه قضاوت نه، که برداشت و نتیجهگیری، یا تعبیر و تفسیرِ شما میتواند در بازتابِ ذهنیِ من تاثیرگذار باشد، اما در این دیالوگِ یکنفره، «من» با «من» است که دوسوی میز نشستهایم و شما شنوندگانِ خواسته یا ناخواستهای خواهید بود که به ناچار در انتها به قضاوت خواهید نشست، قضاوتی که مهم است اما نه برای من.
سنگِ نخست را پرتاب کردم تا حلقههای حافظهام را به سمتِ شما بفرستم، پژواکِ آنچه مرا از درون میکاود و در نهایت فرسوده میکند.
اما آنچه مرا اینگونه به بلندبلند فکر کردن واداشت، تناقضِ مضحکیست که ما را به عنوان هنرمند در هم پیچیده است، تناقضی آنقدر مضحک که گاه مرا به وحشت میاندازد.
ما از «عدالت» میگوییم؛ عدالت در زبان، عدالت در نگاه، عدالت در واژهها و عدالت در زندگی. «عدالت» دغدغه و شاید اندوهِ پنهان ما در گفتهها و نوشتههایمان است که به عمد میخواهیم تا آن را عریان کنیم و به ترویجاش پافشاری، اما آنچه که ناخودآگاه از ما ساطح میشود شکلِ واقعیِ رفتارِ نابخردانهای از ما را نشان میدهد، چرا؟ واقعیت ـ خواسته یا ناخواسته ـ آنچیزی نیست که دانسته میگوییم، آنچیزیست که نادانسته نشان میدهیم و رفتارش میکنیم. دغدغه و نگرانیام البته این نیست، آنچه مرا به وحشت میاندازد «شر»یست که باید باشد تا «عدالت»ای شکل بگیرد، «عدالتی» که نیاز به «ظلم» را ....
اکنون از «منِ» آنسوی میز میپرسم: چه شد که «آزادی، برابری و عدالتخواهی» دغدغهی ما هنرمندان شد؟ و جهانی آرمانی را ترسیم میکنم که در آن شادی، سلامتِ روح و روان و جسم، برابری، عدالت، سرمایه و رقص و خنده در آن غالب است و اندوهِ بیرونی برای آدمی متصور نیست، یعنی جهانیـ جامعهای مثلا آرمانی و دلبخواه؛ و میپرسم نخست «ظلم» بود که پدید آمد تا نیاز به «عدالتخواهی» بهوجود آید، یا چه؟ و بهراستی در آن جهان/جامعهی آرمانی چه شد که به ناگهان «ظلم» شکل گرفت و پدیدار شد تا اکنون نیاز به «عدالتخواهی» موضوع و دغدغه شود؟
گاه پرسش از پیِ پرسش ما را سردرگُم میکند و اجازه نمیدهد تا شکلِ واقعیِ نگرانیهایمان را ترسیم کنیم، پس بهناچار باید رشتهرشته تاروپودِ این کلافِ سردرگم را باز کرد تا نقشهی رسیدن به پاسخ شکل بگیرد.
موضوعِ وحشتآور اما اینجاست: آدمی برای آزادی و عدالتخواه بودن، نیاز به پیشینهی زنندهای به نام «شر» دارد، یعنی که «شر» و «ظلمی» باید بوده باشد تا هنرمندِ عدالتخواه شکل بگیرد، تا نیاز به «عدالت و آزادی و برابری» در وجود آید. پارادوکس مضحک و وحشتآوریست نه؟! ظالمان رابینهودها را بهوجود میآورند و رابینهودها به دستِ ظالمان به قتل میرسند، یعنی همیشه خالق؛ قاتلِ مخلوق و هنرمند کمی دورتر و گاه حتی در همانِ میانهی جنگ، تنها به تصویر میکشد و ثبت میکند بیآنکه در عمل کاری کارستان را پیش ببرد.
خانمها و آقایان!
به من بگویید ما هنرمندان قرار است بهواقع چه نقشی در این پارادوکس مضحک و وحشتآور بازی کنیم؟ بهراستی چند دیکتاتور یا نمادِ «ظلم» در تاریخ در نهایت با شعر سرنگون شدهاند؟ میگویم: شعر میتواند و توانسته است آزادیخواه و عدالتخواه پرورش بدهد اما چرا از این واقعه بر خود نلرزم که: ما نتوانستهایم هیچ «شر» یا «ظلم» یا «دیکتاتور»ی را از بین ببریم؛ چه در درون و چه در بیرون. حتما متوجهِ اشارهی خندهدارِ من شدهاید: ما حتی نتوانستهایم دیکتاتورِ پنهان شده در درونمان را تربیت و یا از ذهنمان بیرون کنیم. از من نشان و نمونه نخواهید؛ که «آدمیت» بر خود میلرزد.
«من آزادیخواهم» اما همین جملهی کوتاه و معنادار بهظاهر، هزار جُرمِ دیده نشده را در پسِپشتِ من پنهان میکند و کسی از خود نمیپرسد: رهایی از چه، آزادی برای انجامِ کدام فعلِ فراموش شده؟ قصه چیست؟ تو چه نکردهای یا چه کردهی اشتباهی را تکرار کردهای که اکنون نیاز به رهایی و آزادی، نیاز به عدالت میشود ردایِ روشنفکریِ تو؟! «آزادیخواه»؟ «عدالتخواه»؟ گویا اینها میباید تا بعد از «ظلم» پدید آمده باشند، به من بگو پیش از آزادیخواهی و عدالتجویی چه کردهای که نیازِ جهان به عدالت و آزادی افتاده است؟ آنجا که باید میبودی و نبودی، آنجا که «مراقب» و «مراقب بودن» به مراتب میتوانست هزینهی کمتری برای جهان داشته باشد؛ واژههای تو با کدام پیراهن از خانه بیرون میآمدند؟
«جلیقه زردها» نتیجهی رنگ و جنسِ کدام پیراهنِ ما هنرمندانِ خمار بود؟ مرگ، مرگِ اخلاق، مرگِ شادی بهجای شر نتیجهی کدام فعلِ ندانسته و نکردهی ما هنرمندان بود؟
ما عادت کردهایم برای فرار از پاسخگویی، تنها به معلولها نگاه کنیم و از معلولها بگوییم و به معلولها واکنش نشان دهیم، اما بیماری و درد ریشه در علتها و عواملی دارد که ما دانسته و شاید نداسته از کنارِ آنها گذشتیم و «مراقبت» را پیش از مرگِ زودرس ندیدیم و نخواندیم.
خانمها و آقایان!
بگذارید بگویم:
هنرمند نمیتواند پارادوکسها را درمان کند، نمیتواند نیاز به جلیقه را منتفی کند، تنها در این جهان و این جامعه همچون «عامهزادگان»، با شکلِ شمایلی دیگر بازی میکند، وگرنه چه چیزی وحشتآورتر از این واقعیت که: «ظلم» است که «عدالت» را میزاید...
.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید