ما معمولا متأثر از سه پارادایم روشنفکری غربی هستیم:
۱-جریان روشنفکری دولت- ملت برای پیشرفت
۲- جریان روشنفکری عدالت سوسیالیستی
۳- جریان روشنفکری آزادی وحقوق بشر در دوره جهانی شدن و دولتهای ملی.
ما در تمام این سه پارادایم مترجم دیدگاههای غربیان بوده ایم و معمولاً مطالب بستهبندی شده و قالببندی شده فلسفی رابا تبیینهای ایدئولوژیک و با قرائتی لیبرالیستی، سوسیالیستی یا ناسیونالیستی دریافت کرده ایم و ارائه داده ایم.
تمامی این خوانش ها روایتی که از تاریخ اروپا به ما می دهند
۱- روایت کلی است.
۲- دقیق نیست و دورههای قبل از خود را سیاه و غلط نشان میدهد.
مثل نگاهی که سوسیالیستها به لیبرالها دارند، یا نگاهی که رنسانس به قرونوسطی دارد و آن را قرون تاریک میداند. یا مثل نگاه ما که یک دید کلی نسبت به اروپا داریم. درصورتیکه بین تحولات انگلستان با فرانسه و فرانسه با آلمان و هم چنین ایتالیا و اسپانیا تفاوت وجود دارد. یعنی جغرافیاها و مکان هایی که در آن ها ابتدا قرون وسطی بوده، سپس رنسانس و عصر روشنگری و در نهایت مدرنیته اتفاق افتاده است.
تحولات این کشورها و مناطق در عین داشتن اشتراکات کلی، دارای تفاوتهای بسیار چشمگیری نیز هست. اگر شناخت کافی نسبت به آن چه که بهعنوان تاریخ غرب به ما داده میشود، نداشته باشیم، دچار بدفهمی از غرب می شویم.
اگرکشورهای غربی برای دوران تاریخی خود بستهبندیهای تئوریک دارند ولی در دانشگاهها و پژوهشکدهها نحله های گوناگون وجود دارد و خوانش های مختلف در کنار یکدیگر قرار میگیرند و بدفهمی خود از هم را کمی تعدیل می کنند. در حقیقت خوانش سوسیالیستی، لیبرالیستی، مدرن و روشنگری، قرونوسطی و پستمدرنی وجود دارد که اینموارد در تعامل باهم مسیر را برای هم هموار می کنند.
در حقیقت این مفهوم وجود دارد که هر چند یک نگاه غالب هست ولی همهچیز نیست و نگاههای دیگر در حاشیه حضور دارند و این دیدگاهها را کامل میکنند. مثلاً در دوران طلایی ایرانیان در قرن چهارم تا هفتم هجری ما نیز این ویژگی را داشتیم و یعنی مکاتب و دیدگاههای مختلف مکمل یکدیگر بودند و به این ترتیب بدفهمی خودمان از وقایع را کاهش می دادیم.
ولی زمانی که شما تنها مقلد و مصرفکننده هستید آن چه که از تاریخ اروپا به ما داده میشود، یک تاریخ بستهبندیشده نیز برای ما می شود.
بهطور مثال یکی از معروفترین کسانی که در دانشگاه های ما اروپا را به بحث گذاشته است آقای بشیریه میباشد.
بشیریه یک نوع قالببندی لیبرال_دموکرات را به دانشگاههای ما عرضه میکند. یعنی آثار متفکران لیبرال دموکرات را به ما میدهد. او سعی میکند در دیدگاه خود یک قالببندی از دموکراسی و لیبرالیسم با گرایشهای رالزی به ما منتقل کند و با مثالهای گلچین شده از چهار کشور بزرگ که خواستگاه مدرنیته و دموکراسی بودند، بدون فهمیدن درست تاریخ این کشورها، آن را به ما عرضه کند. در حقیقت ما گاهی دچار ربطهای بیربط در نگاه آقای بشیریه میشویم و مطابق همان ربطهای بیربط برای کشور خودمان نیز تئوری ارائه می دهیم، و برای مثال همان استراتژی فشار از پایین و چانهزنی از بالاکه اصلاحات را به بنبست رساند. دلیل این وضعیت این است که آقای بشیریه فرمولهایی که در کلاس برای امثال حجاریان و دیگران گفت، فرمولهای قالببندی شده بود و راهحلهای خود بشیریه نیز عموماً همینگونه بوده است.
ضمن این که وی آدم فهیم، باسواد و مطلعی است ولی واقعیت این است که درس آکادمیک اینگونه نیست. ما در ایران شاهد نبودیم که کسی سیر تاریخ دموکراسی آلمان، تاریخ فرانسه و انگلستان رامجزا توضیح دهد و بعد ارتباطهای این کشورها و رویکردشان را باهم پیدا کند و بعد از این شناخت، ما به تبیین فلسفی برسیم.
به عبارتی ما اول پارچه را برش میدهیم و بعد آن را متر می کنیم در صورتی که باید اول متر کنید و بعد برش دهید و این جریان نیز با همین روند ادامه دارد. وقتی روشنفکران آکادمیک ما اینگونه هستند،دیدگاه های کسانی مثل میرزاآقاخان کرمانی، آریان پور، ارانی یا شریعتی دیگر جای خود را دارد.
روشنفکر ایرانی اما به خصوص وقتی که می خواهد یک قصد و نیت را از اروپا گزینش کند و به عنوان راهکار به این جغرافیا بیاورد بهطور کلی دو مشکل دارد:
۱- هدف و آرمان را از جامعه اروپایی گرفتن مانند عدالت سوسیالیستی و امثالهم.
۲- میخواهد این راهکارها را بدون این که تحولات و ریزساختارهای هر کدام از این کشورها را درک کند،از اروپا اخذ کند.
بهطور مشخص بین روشنفکر فرانسوی، انگلیسی و آلمانی تفاوت وجود دارد. روشنفکر فرانسوی در خیابان فریاد می زند. روشنفکر انگلیسی یک روشنفکر ارگانیک میباشد، یعنی در کنار احزاب نظریه میدهد.
روشنفکر آلمانی هم چون مکتب فرانکفورت در دانشگاهها حرف می زند. یعنی در آلمان اگر مردم به خیابان بیایند مکتب فرانکفورتی ها ازجمله آدورنو که خودش ایده پرداز حرکت دانشجویان بوده است، حتی حاضر نیست با دانشجوها همکاری کند.
ولی مثلاً سارتر در جلوی تظاهرات دانشجویان فرانسه حرکت میکند. با در نظر گرفتن این مثال ها و تفاوت ها ما اساساً متوجه می شویم که به این تفاوتها توجه نکرده و نمیکنیم.
از این غلیظتر و عمیقتر تفاوتهای اجتماعی و اقشار گوناگونی است که در این کشورها وجود داشته اند. یعنی اگر۴یا ۵ کشور اروپای غربی (انگلستان، فرانسه، آلمان، ایتالیا، اسپانیا، هلند) اساس تحولات مدرن جهان هستند. اما در همین حیطه اروپای غربی نیز طبقات و اقشار اجتماعی و تحولات در کشورها دچار فراز و نشیبهای اصولی و اساسی بوده اند.
ضمن این که شکل ساختار کشورها از اساس یکسان نیستند. ولی آن چه که برای مثال مارکسیستها به ما ارائه میدهد، طبقهبندی کلاسیک از دوره تاریخ یعنی بردهداری، فئودالیته، سرمایهداری سوسیالیست و کمونیست است.
آن چه که خوانش های آزادیخواهانه لیبرالیسم ارائه می دهد، دوران بندیهای اجتماعی یا تغییرات فکری (قرونوسطی، رنسانس، عصر روشنگری، مدرنیته، پستمدرن) و یک دوره جدید است.
ولی اساساً تمام این خوانشهای عمدهای که در جامعه ما مطرح است حتی برخی از بحثهای شریعتی که با این موارد تفاوت دارد و ریشههای بومیتری دارد، نیز ما را دچار بدفهمی از تاریخ اروپا کرده و یک نگاه قالببندی و بستهبندیشده از تاریخ اروپا به ما میدهد. ما نیز این نگاه قالببندی شده را در نسخههای داخلی و برای کشور خودمان می پیچیم، در حالی که آن نسخهها پاسخگو نیستند و ما را از خود و غرب دچار بدفهمی میکنند. ما اکنون در این نوع بدفهمی درحال تقلا و دستوپا زدن هستیم.
پس بهطور مشخص می توان گفت که تاریخ اروپای غربی و آمریکا را باید به شکل آکادمیک مورد بررسی قرار داد.
مکتبها و نگاههای گوناگون باید در جامعه وجود داشته باشند تا یکدیگر را تبیین و تعدیل کنند و بعد از آن میتوان نگاه ارزشی خود را بر آن ها گذاشت و توضیح قالببندی شده داد. ولی اگر ابتدابهساکن یک رویکرد قالببندی شده را اتخاذ کنیم،قطعاً دچار بدفهمی از آن میشویم و این نوع قالببندی بیشتر شکل عقیدتی و ایدئولوژیک میگیرد که میتواند برای تحولات به کار گرفته شود ولی دقت علمی آن چندان مؤثر نیست.
غربی ها این مشکل را حل کردند ولی ما وقتی این قالببندی را میگیریم و تاریخ خودمان را هم در این موضوع قالببندی می کنیم به شرایط بدتری رهنمون می شویم. براساس این قالببندی ما ۱۸۰ سال برای تاریخ خود بد نسخهپیچی کردیم و دو دستاورد بسیار نابابی داشتیم:
۱- بازسازی سلطنت پهلوی ولی بدون سلطنت یعنی شاهنشاهی مطلقه.
۲- نظریه ولایتفقیه و به دنبال آن قدرت مطلقه ولایتفقیه.
البته نگاه من به این مساله صفر و صد نیست ولی این موارد مسائل کلانی هستند که ما با آن درگیریم. پس حکایت بدفهمی ما از خود باید عمیقاً مورد بررسی قرار گیرد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید