اکنون نیم قرن از واقعۀ سیاهکل میگذرد. سالگرد آن واقعه چه مورد لعن و نفرین قرار گیرد و چه موضوع ستایش و تشویق باشد، پرسشی اساسی را در برابر جمعیت فعالان سیاسی-اجتماعی میگذارد.
این که آیا ما حق نافرمانی را میشناسیم و قدر آن را میدانیم؟
اصلا برای جمعهایی از فاعلان شناسایی، که البته با اکنون ما فرق داشتهاند، این حق را قائل هستیم که از خیل مردم عادی نباشند؟
نا گفته روشن است جنبش مطالباتی گسترده که در این دهههای اخیر در برابر حاکمیت ناکارآمد روحانی- سپاهی صف آرایی کرده، بواقع، از همین حق نافرمانی جان گرفتهاست.
در هر دورهای، از منظر جامعه شناسی تحول، با مردمی روبرو هستیم که ادب قدیم ایشان را عوام خوانده و با این کار به خواص هشدار داده که برای درجا زدن عمومی راه حلی بجوید.
این همان توده انبوهی است که معمولا با تحولات دانشی و روزآمد سازی آگاهی همراه نمیشود و به عادت اطاعتگری خود با تردید و شک نمینگرند. عادتی که برای جانهای آزاده ملال آور است و بایستی اینان را به فکر چاره جویی اندازد.
بنابراین در روند تحولات بشری همواره از نخبگان گروههایی وجود داشته که نخواسته اند به وضع موجود کرنش کنند. آنگاه عزم را جزم کرده تا شرایط ناجور و ناگوار را برهم زنند. آنهم با این امید که طی روند بیانگری و اقدامات متوالی به بهبودی زندگی جمعی برسند.
بواقع اگر در تاریخ "حیوان هوشمند" چنین دگراندیشان چاره جویی نبودند که از حق نافرمانی بهره برند، ما هنوز در غارها بسر میبردیم.
در پی شکست مشروطه خواهی و نهضت ملی نفت، واقعۀ سیاهکل با در نظر گرفتن ارزیابی اوضاع و طرح و برنامهای که آن را پدید آورد یکی از خیزشهای جمعی نخبگان بوده است.
بنابراین عزم و جزم جمعی از فاعلان شناسایی زمانه را در پشتوانۀ خود داشته است. عزم و جزمی که نه فقط دیکتاتوری سیاسی پهلوی دوم را بر نتابید بلکه با ساواک همچون ابزار سرکوب و ایجاد ترس دولتی به چالش برآمد که سوغاتش آرامش گورستانی بود. البته جنبش منتهی به واقعه سیاهکل موازی با سایر جنبشهای ضد استعماری و اعتراضی هم بوده است که در اینجا و آنجای جهان رُخ نمود.
این واقعه را اگر با عینک عادتی خود نبینیم که بهخاطر تربیت مذهبی عمومی آغشته به دیو و فرشته بینی است، پاسخهای ما در آن طیف خاکستری قرار میگیرد. طیفی که بین دو کرانۀ فاجعه و حماسه وجود دارد. یعنی فراتر از دوگانه متضادی میرود که با ذوق زدگی و انزجار پدید میآید. این نکته بویژه برای آن دسته عدالتخواهان دیروزی صادق است که به کارزار"چپ زدایی" حکومتی پیوسته و به هر بهانهای از در ستیز با آرمانخواهی برابری طلبی برمیآیند.
در واقع حادثۀ سیاهکل را با در نظر گرفتن "چرخش زبانی" که در تحولات فلسفی قرن بیستم صورت یافت، میتوان به شکل یک چالش هژمونی برای ارائه گفتمان راهنما دید. همچنین میشود آن را یا یک "بازی زبانی" خواند که میخواهد قاعدۀ احکام زبان رسمی را برهم زند و فضایی در تقابل با مصوبه های قانونی و فرمانهای نیروهای انتظامی بر پا دارد.
با اینحال باید آشفته بازاری را شناخت که این روزها بوسیله "ژورنالیسم" اینترنتی بوجود آمده است. ژورنالیسمی که، با افراط و تفریط در تحلیل واقعۀ سیاهکل، بزعم خودآگاهی بخشی سیاسی میکند.
منتها این تلاش برای انتشار آن "آگاهی" است که با گذر ایام دیگر فایده چندانی ندارد. آنهم در زمانه ای که ما با کشتی به گِل نشستۀ خلافت فقیه روبرو هستیم که فقر و فساد را روی کشور آوار کرده است. از کنار حیله های اتاق فکر حاکمیت هم نباید بی اعتنا گذشت. بویژه که گفتمان رسمی در دهه های اخیر از طریق امکانات سینمایی و رسانهای خود و نیز برای جلوگیری از رادیکال شدن اعتراضات، به هیولا سازی از "چریکها" دامن زدهاست.
از این گذشته واقعۀ سیاهکل صرفا بدین خاطر نباید زیر سوال رود که"ما" از جبهۀ چپ به جبهۀ راست نقل مکان کردهایم. یا این که بصورت غیر منطقی برافروخته شویم. چون جریان سیاسی منشعب از جنبش چریکی و در دوره پسا انقلابی همدست حاکمیت جدید گشته (سازمان اکثریت) برای سیاهکل مراسم و جشن یادبود برگزار میکند.
این نکات و این دست از واکنشها در واقع بهانهای برای انکار و رد کردن این اصل حقوق بشری هستند که حق مقاومت در برابر دیکتاتور را لحاظ کردهاست.
حال در این چشم انداز تیره و تار ایران، لحظه ای بدین پرسش اصلی در روند تمدن یابی بشری بپردازیم که آیا بر حقِ نافرمانی تاکید داریم؟
یا این که در "حکمت سیاسی" خود حاکمیت وقت را اعتباری همچون وحی مُنزل می بخشیم. همانطور که رویه خیل مهندسان مشاور قدرت است، به خود اجازه نمیدهیم که به حاکم و همدستانش بگوییم بالای چشمتان ابرو است.
نگارنده برای آن که برآمد استدلال خود را مقوّی سازد، چون نافرمانی را حق بشری میداند ، گوشه ای از حرفهای گوته را در پایین می آورد. او که ادیبی برجسته ولی از منظر سیاسی فردی محافظه کار بودهاست.
*
یوهان ولفگانگ گوته: حقیقت و سرودن
سرنوشت ناگوار انسانی، که همگی آن را بنوعی با خود حمل میکنیم، بویژه برای کسانی تحملش سختتر است که قوای ذهنی شان زودتر و گستردهتر رشد کردهاست.
معمولا در پناه والدین و قوم و خویشان رشد میکنیم، به خواهران و برادران و دوستانمان تکیه داریم و با آشنایان ارتباط میتوانیم برقرار کنیم. همچنین در کنار انسان هایی که به ایشان عشق میورزیم به احساس خوشبختی میرسیم.
اما این امر محتومی است که در فرجام، آدمی فقط به خودش متکی است. حتا بنظر میرسد که خدا نیز در فرجام جوابگو نباشد و اعتماد و همبستگی و مهرش را در آن لحظۀ حساس از دسترس آدمی دور بدارد.
در جوانی خیلی زود متوجه شدم که در لحظۀ نیاز به کمک گفته میشود: توصیۀ پزشک این است که فقط خودت میتوانی به خود کمک کنی! چقدر با خود مجبور به ناله کردن بوده ام تا درد و رنج را کمی التیام دهم.
در این لحظات تنهایی بود که همچنین متوجه میشدم تا چقدر دنبال تأیید استقلال خود بوده ام. حس استقلالی که زمینۀ رشد استعداد پویایم میگشت.
در چند سال اخیر هیچ لحظهای نبوده که در روز روشن یا هنگام رویای شب آن کلیت مجذوب کنندۀ تازه یا بخشی از آن پیش چشمانم پدیدار نگردد.
معمولا در سحرگان شروع به نوشتن میکنم، اما گاهی هم در ژرفای شب که شراب و مصاحبت میل زندگانی مرا به اوج رسانده حاضر و آماده بودهام که امکان شناخت نکته تازهایی را از دست ندهم. این هوشیاری را مدیون نعمت ذاتی هستم تا بوسیله آن بتوانم هستی کاملی را در عالم افکارم شکل دهم. برای توصیف این تصورم، تصویری را از سرگذشت "پرومته" (فیگور اساطیری) مثال میزنم. او که از میان خدایان طرد میشود ولی در کارگاههای خود جهانی لبریز از مردمان را میسازد.
در این رابطه به خوبی حس کردهام که امر مهم و معنادار وقتی امکان تولید مییابد که آدمی گوشهگیری پیشه کند و از جمع دور شود. آثار من که این همه مورد تشویق واقع گشته، فرزندان تنهاییام بودهاست. از زمان بلوغ و فهم جهان، هیچ گاه از نیرو و هوس ِ کشف و خلق کم نداشتهام. گرچه گاهی دچار وقفه کاری بودهام که به نثر یا به نظم روایت خود را بنگارم. بنابراین از آغاز هر روایتی گام به گام و کورمال پیش رفته تا سبک مطلوب برای آن روایت خاص را پیدا کنم. در این راه کمک همنوع را رد کرده ام و طبق رویه پرومتهای حتا از خدایان نیز فاصله گرفتهام تا بتوانم تا سرحد ممکن به طبیعت مستقل خود وفادار بمانم.
بدین ترتیب آن حکایت مثالین پرومته در وجودم زنده شده است. آن شولای قدیمی غولان (تیتان (را من مبتنی بر سلیقه ی خود از نو دوخته و بر شانه انداختهام. بی آنکه زیاد فکر و خیال بکنم، شروع به نوشتن متن جدیدی کردهام. متنی که به شرایط ناگوار و ناجوری پرداخته که پرومته در مقابل زئوس و سایر خدایان از سر گذرانده است. متنی که همچنین یادآور شده، چگونه پرومته بهدست خود انسانهای جدیدی را خلق کرده و به یاری دانش و پندآموزی "مینروا" سومین سلسلۀ فرمانروایی در جهان را آفریدهاست. این آفریده شدگان جدید البته میتوانستند خشم خدایان را برافروزند که سیطرۀ خود را در خطر میدیدند. اینجا خدایان بطور ناحقی میان انسانها و غولها حایل میشدند. از توصیف این جاگیری و صفبندی، شعر معروفی در زبان آلمانی داریم شعری که نجوای شخصی لسینگ است که در باره نکاتی مهم برای فکر و حس، یاکوبی را مورد خطاب قرار میدهد. آن گفتهها همچون فتیله ی انفجار بود که رابطهی پنهانی مردان ارجمندی را افشا کرد و رازی را بر زبان آورد. روابطی که حتا در جماعت روشنگران والاتبار نیز فقط در ناخودآگاه افراد جریان داشت و از نظرها پنهان بود. رسوایی آن افشاءگری چنان مهیب بود که ما یکی از مردان ارجمند خود، موزس مندلسون، را از دست دادیم.
همانطوری که در قبل اتفاق افتاده اگر اکنون نیز در مورد موضوعات فلسفی و یا حتا در مباحث دینی مکث کنیم، این کار فقط از مجرای تأمل بر سرودن و شاعرانگی می گذرد.
در این فضای شاعرانگی، غولها روکش بینش "چند خدایی" هستند. همانطوری که شیطان روکش بینش "یکتاپرستی" خواهد بود. بی آن که خدای یکتایی که در تقابل با شیطان قرار می گیرد، یک فیگور شاعرانگی و سرودن باشد.
شیطان توصیف شده توسط میلتون، که به اندازۀ کافی شجاعانه ترسیم گشته، همواره بدهکاری فرودستان را حمل میکند. چون به اصطلاح سعی می کند آن آفرینش با شکوه ذات والا و فرادستی را نابود کند. در حالی که پرومته این فایده را دارد که در لجبازی با ذات والا و فرادست به کار ساختن و آفریدن بپردازد. افکار طالب شاعرانگی و سرودن این اقدام را خوش میدارد که آفرینش انسان نه از سوی یک فرماندۀ حاکمیت جهانی بلکه توسط یک فیگور غیر خدایی صورت گیرد که البته از میان سلسله ی قدیمی ترین سلاطین برخاسته است. زیرا او قابلیت دارد و به اندازه کافی برجسته است. همانطوری که اساطیر یونانی سرچشمهی ناتمامی از نمادهای خدایی و انسانی بودهاست.
با اینحال می گویم که آن معنا آفرینی آسمانی و هر لحظه اوجگیر غولها و تیتانها الهامی برای سبک سُرایش من در برنداشتهاست. حتا بیشتر مانعی بوده تا تلاش شناخت نیروی فرادستی را صبورانه و منعطفانه و با آرامش به سرانجامی برسانم که خود را با خدایان همردیف میدانسته است. از این رو فیگورهای اساطیری چون تانتالوس، ایکسیون و سیزیف را غولهای مقدس خود دانستهام. چرا که پس از پذیرش در محفل خدایان به اطاعتگری نپرداختند و همچون مهمانان گستاخی از سوی میزبان تلقی شدند که پاسخ رفتارشان چیزی جز حکم تبعید نبود.
با اینان همواره حس همدردی داشتهام، چرا که از قدیمها موقعیت ایشان را ناگوار و غمبار ارزیابی کردهاند. بطوری که در روایت «ایفیژنی» خود، ایشان را همچون اپوزیسیونی غولآسا در پسزمینه قرار داده ام. ایشان، اعتراف می کنم، سهمی در تاثیر بیشتر نمایشنامهام داشته اند. نمایشنامهای که میخواسته در مخاطب حس خوشبختی تولید کند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید