.....
" تشنه ام . آب میخواهم. "
" آب ندارم. باید از بیرون بیاورم. الان میام."
*
" دختر! اینجا چکار میکنی؟ لت و پار، خونین و مالین! کنار دیوار! "
"تشنه ام! آب! آب! "
"باید پزشک صدا کنم. الان آب هم میاورند..."
"خیلی ازش خون رفته بود! هیچکس نمیتوانست نجاتش بدهد!"
" حالا با این مرده رو دستم، چکار بکنم؟ "
" مرده را ما میبریم.."
" میتوانم این شیشه ی آب را داشته باشم؟ پولش را میپردازم."
" این آب برای مریض هاست. اگر مریضی داری ببر ."
*
" بیا! آب آوردم. باعروس مرده رو دستم !...
مثل خواب میایی و مثل رؤیا ناپدید میشوی. دیگر رفتنت برای چیست؟ میدانی، فقط کابوسهایت را برایم باقی میگذاری!
... ادامه در pdf
.....
در حیاط باز بود. صداىِ بسته شدنِ آن رشته افكارش را از هم گسست. سرش را بلند كرد و نگاه یأس آلودى به سوى در انداخت . "چَننازçənnaz" با چادر مشگى دمِ در ایستاده بود. چهرۀ زیباى او در زمینه سیاهِ چادر، ماه درخشان را در یك شب مهتابى بخاطر میآورد. لبخند شیرینى كه ، به گونه هاى لطیفش گل انداخته وبرلبانش نشسته بود، زیباترین خاطرات زندگى را در دل آیجان زنده كرد. آیا این همان صورت مهتابى افسونگرى بود كه هفت سال و اندى در ظلمتِ خاموشى و فراموشى بر دلش روشنى بخشیده بود؟ آیا او به خاطر دیدار این چشمهاى سبز براق و ابرو هاى كشیده ، تمام آن سالهاى فراقِ زجرآلود را لحظه شمارى كرده بود؟ كسى چه میدانست كه این غنچۀ گلِ همیشه بهار، یگانه گلِ سرتاسر زندگى دایماً زمستانِ او بوده، و او چگونه این بهاركِ زیبا را از گزند سرماى مرگزا دور نگهداشته بود. چطورمیتوانست آن نعره هاى كریه و گوشخراش آنان را براى دستیابى به آن ترگل فراموش كند که گفته بودند:
-چشمهایت را كور میكنیم، تا نتوانى چهرۀ چنناز را ببینی!
-----
* عروس تشنه و آیجان، متاسفانه متن ترکی ندارند.
در پیوند
برج BURC
https://iranglobal.info/node/85895
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید