*تقدیم به دکتر ساناز سامی
درآمد
اقدام بسیار بهجا و مفید تحریریه وبسایت «زیتون» در تنظیم گزارشها و گفتوگوهایی در باب قتلهای مشهور به «قتلهای زنجیره ای» در دو دهه شصت و هفتاد و از جمله در مورد دوست و همکار فقیدمان دکتر کاظم سامی در مجلس اول که در سال ۶۷ در دفتر طبابتش به شکل غیر منتظره ای ترور شد و به قتل رسید، وادارم که در این ارتباط حداقل بخشی از خاطراتم را با مخاطبان و هموطنان به اشتراک بگذارم. چند روز پیش در کانال تلگرامیام شرحی در باره دوست دیگرمان مجید شریف نوشتم و حال در اینجا گزارشی از رویدادهایی در حاشیه مراسم ختم دکتر سامی در مسجد حجت بن الحسن در سهروردی شمالی ارائه میکنم که شاید پس از ۳۲ سال برای خوانندگان مفید و جالب باشد. بگویم که با دکتر سامی در مجلس اول همکار بودم و خاطرات قابل ذکری از آن بزرگوار دارم که فعلا در این مجال نمیگنجد. البته پس از پایان کار مجلس نیز با ایشان دیدارهای مکرر در جلسات مختلف داشتهام.
روز ترور سامی من در سفر به شمال در رامسر بودم. عصری به مناسبتی به زندهیاد محمد نصرالهی (نماینده آبادان در مجلس اول که بعدها در یک تصادف رانندگی درگذشت) تلفنی تماس گرفتم. پس از احوالپرسی طبق عادت گفتم: چه خبر؟ گفت: مگر از ماجرای دکتر سامی خبر نداری؟ اظهار بیاطلاعی کردم. گفت: کجایی؟ گفتم در رامسر. ماجرا را تعریف کرد. بیاندازه پریشان شدم. نصرالهی گفت سامی در بیمارستان است ولی حالش وخیم است.
وقتی به تهران بازگشتم مراسم تشییع و تدفین سامی انجام شده بود. مهندس سحابی تماس گرفت و گفت خانواده سامی و پدرم و مهندس بازرگان پیشنهاد دادهاند شما سخنران مراسم ختم در مسجد حجت بن الحسن باشید. بعد توضیح داد چون برخی از پزشکان حکومتی (مانند دکتر شیبانی و دکتر ولایتی و …) اطلاع داده اند و میخواهند در مراسم شرکت کنند، آنها با سخنرانی شما مخالفاند و سخنران مورد نظرشان آقای حجتی کرمانی (محمدجواد) است. سحابی توضیح داد در این مورد کشکمش زیادی بوده و در نهایت قرار بر این شده که شما در روز سوم سخنرانی کنید و حجتی در مراسم هفتم در حسینیه ارشاد و بدین ترتیب اختلاف برطرف شده است (البته مراسم ارشاد هرگز برگزار نشد و دلیل آن نیز فشارهای نهادهای حکومتی و امنیتی بوده است).
من در پاسخ مرحوم سحابی گفتم مرا معذور بدارید. با تعجب پرسید: چرا؟ گفتم این ایام من حالم بد است و به شدت عصبی و حتی خشمگین هستم و ممکن است زبان از کنترل خارج شود و حرفی بزنم که نه فقط برای من بلکه برای همه شماها خوب نباشد. گفت چرا؟ نمیخواستم در تلفن حرف خاصی بزنم و این را مهندس متوجه شد. از اینرو ایشان گفت بس بگذارید بیایم حضوری صحبت کنیم. چند ساعت بعد آمد به منزل ما. در اتاق دو نفری صحبت کردیم. گفتم به دلیل فاجعه تابستان و کشتار شمار زیادی از زندانیان سیاسی حالم بد است و بهشدت ناراحت و آزردهام و در چنین حال و هوایی ممکن است فضای اندوهناک قتل سامی و نیز فضای مجلس در من اثر بگذارد و سخنی بگویم که پیامدهایی امنیتی برای من و به ویژه برای همه شماها داشته باشد. زیرا من به هرحال، هم دوست شما هستم و هم سخنران معرفی شده از سوی شماها و از این رو حرفهای من به حساب شماها نیز گذاشته میشود.
ناگزیر باید در اینجا برای روشنتر شدن موضوع اندکی توضیح بدهم.
من و شماری از جمع دوستان محفلی بازمانده از مجلس اول و برخی دیگر که بعدها پیوسته بودند، از شهریورماه ۶۷ جسته–گریخته شنیده بودیم که عدهای از زندانیان سیاسی را در اوین اعدام کردهاند و این برای ما چندان هولناک بود که باورپذیر نمینمود. در جمع ما که دو هفته یکبار و نیز به مناسبتهایی تشکیل میشد، همواره از اعدامها اخباری تازه میرسید. شبی حدود ساعت یازده شب بود که مرحوم محمد بستهنگار به منزل ما آمد. دیدار ناگهانی و آن موقع شب، مرا نگران کرد که چه اتفاق افتاده است. وقتی او آمد و نشست دست در کیفش برد (کیفی که همیشه همراه داشت و همواره پر از کتاب بود) و چند برگ کاغذ درآورد و به طرف من گرفت و گفت اینها را بخوان. گفتم چه هستند؟ گفت نامههای آقای منتظری به آقای خمینی است. با شتاب کاغذها را گرفتم و خواندم. مرحوم منتظری در هر دو نامه خطاب به آقای خمینی در باره اعدامهای اخیر در زندانها نوشته بودند و در هر دو نامه نسبت به این اعدامها اعتراض کرده بودند. مضمون نامهها به گونهای بود که گویا ایشان از نامه نخست نتیجهای نگرفته و احتمال دادهاند طرف مقابل از استدلالهای مطرح در نامه نخست قانع نشده از این رو نامه دوم را نوشته و در آن پیشنهادهایی برای اصلاح برخی موارد و تخفیف کشتارها ارائه داده بود (این هر دو نامه بعدها در کتاب خاطرات منتظری آمده و البته پس از آن در اختیار همگان قرار دارد). این دیدار به احتمال زیاد در اوایل مهرماه ۶۷ بود. چنان آشفته شده بودم که چشمانم سطور را نمیدید. از مجموعه مطالب نامههای منتظری میشد دریافت که شمار اعدامشدگان زیادتر از آن حدی است که تصور میکردیم. با این همه هرگز تصور چند هزار نفر اعدامی در زندانها در مخیلهام نمیگنجید. بگذارید اعتراف کنم تا زمانیکه به خارج کشور نیامده بودم هرگز از حوادث زندانها در دهه شصت اطلاعات درستی نداشتم. بستهنگار بلند شد که برود و من گفتم بگذارید از نامهها کپی بگیرم. گفت نمیشود آوردهام که فقط بخوانی. گفتم بگذارید که امشب پیش من باشد تا از نامهها رونویسی کنم که باز قبول نکرد و تأکید کرد که فقط برای اطلاع شما آوردهام.
در چنین فضای هولناکی بود که ماجرای ترور سامی و سخنرانی من در مراسم ختم او پیش آمد و چنان پاسخی به سحابی دادم. مرحوم سحابی گفت که همه ما ناراحتیم ولی شما باید خود را کنترل کنید. در هرحال قانع شده و قبول کردم.
روز مراسم به مسجد رفتم. با این که زودتر از آغاز رسمی مراسم رفته بودم سالن پر از جمعیت بود. دوستان مرا با اصرار به صندلیهای جلو هدایت کردند. از در و دیوار هراس و هول و هیجان و میتوان گفت وحشت میبارید. از یک سو هولناکی قتل غیر منتظره شخصیتی چون دکتر سامی همه را هیجانزده و هراسزده کرده بود و از سوی دیگر حضور برخی چهرههای نشاندار حکومتی و فضای شدید امنیتی نیز بر این هیجان و میتوان گفت خشم مردم افزوده بود.
برخی دوستان مرتب به من توصیه میکردند که خیلی زود برای سخنرانی بروم. وقتی اعلام سخنرانی شد، چند نفر از همین دوستان (که البته الان هیچیک را به یاد نمیآورم) مرا با اصرار به طرف منبر پیش بردند و حتی هل دادند. از چند پله سن سالن مخصوص مراسمهای مسجد بالا رفتم. نگاهی به جمعیت کردم. هول و هراس و خشم نهفته و آشکار انبوه مردم مرا هم تحت تأثیر قرار داد. ولایتی و شیبانی و برخی پزشکان حکومتی که در آن زمان (مانند الان) در نقطه مقابل سامی و همفکرانش بودند، دم درب در یکسو ایستاده بودند و در طرف دیگر، بازرگان و سحابیها و برخی دوستان نزدیک سامی (احتمالا دکتر قهاری) صف کشیده بودند. پس از چند سال نخست پس از انقلاب، این نخستین بار بود که این جمع اضداد در زیر یک سقف گرد آمده بودند. در وسط سخنرانی من، هیجان زمانی اوج گرفت که شیخ صادق خلخالی نیز وارد سالن شد. چنین بیپروایی، سالن را به مرحله انفجار رسانید و کشمکشی خفیف در سالن بروز کرد. من هم البته تلاش کردم مانع درگیری بشوم. بعد از پایان مراسم شنیدم که شیخ هادی غفاری هم آمده بود که البته من ندیدم.
همینجا بگویم پس از مراسم دلیل اصرار فراوان دوستان برای ایراد سخنرانی را دانستم. دوستان گفتند با این که توافق شده بود که سخنرانی مراسمِ روز سوم من باشم و سخنران مراسم هفتم در ارشاد آقای حجتی کرمانی ولی حضرات در همان روز باز اصرار داشتند جناب حجتی سخنرانی کند و عملا مانع سخنرانی من شوند. در واقع اصرار بیش از حد دوستان برای این که هرچه زودتر برای سخنرانی بالا بروم، به منظور خنثیکردن ترفندهای طرف مقابل بوده است.
به هر تقدیر وقتی از پلهها بالا رفتم و نگاهی به جمعیت فشرده و پر هیجان کردم، احساس کردم بهتر است به جای منبر (که فکر میکنم منبر کوتاه چند پلهای بود) ایستاده صحبت کنم تا هم بر فضا مسلط باشم و هم بتوانم هیجان خود را کنترل کنم.
سخن را آغاز کردم. واقعیت این است که الان پس از بیش از سه دهه به یاد نمیآورم که دقیقا چه گفتم. همین اندازه را به خاطر میآورم که تاریخچهای از نهضت اسلامی و ملی معاصر ارائه داده و تلاش کردم جایگاه دکتر سامی را در این نحله نشان دهم. البته به تناسب از شخصیتهایی چون سید جمال الدین اسدآبادی و دکتر محمد مصدق و بعدتر از دوست و همفکر سامی، دکتر علی شریعتی، هم نام بردم. تا آنجا که به یاد میآورم گزیدهای از آن سخنرانی (البته غالبا تحریف شده) در برخی مطبوعات آن زمان نیز منتشر شده است.
در ارتباط با مسائل سیاسی مطلب خاصی گفته نشد ولی در باره قتل سامی، ضمن محکومیت شدید چنین فاجعهای، خواستم که به آن با دقت رسیدگی شود و تلاش شود چنین فاجعههایی تکرار نشود. در آنجا بود که خواسته آیتالله منتظری را بازگو کردم که وی در مقام قائممقام رهبری قتل سامی را محکوم کرده و او را «شهید» نامیده بود و در ضمن خواسته بود که به این فاجعه به جد رسیدگی و عامل و یا عوامل آن معرفی شوند. من در واقع خواستهی خودم و خانواده و عموم علاقهمندان و حاضران را از زبان شخصیتی چون منتظری بازگفتم. کسانی که فضای پر اختناق دههی شصت و به ویژه پائیز سال ۶۷ را به یاد دارند، معنای سخنم را بهتر درک میکنند. از نکات قابل ذکری که به یاد میآورم این است که هشدار دادم که این نوع اقدامها پیامدهای ناگواری برای همه و از جمله ارباب قدرت دارد و در این زمینه داشت بر زبانم جاری می شد که «هرکس باد بکارد طوفان درو میکند» ولی مصلحتاندیشی کرده و خودداری کردم. حوادثی که پس از پایان مراسم پیش آمد، قانعم کرد که چه خوب شد آن جمله را نگفتم چرا که می توانستند از آن هشدار، به زیان من استفاده کرده و ادعا کنند تو بودی که مردم را تحریک کردی. فکر میکنم به خیر گذشت!
سخنرانی تمام شد و طبق معمول مراسم نیز به پایان رسید. دوستان با شتاب خود را به من رسانده و در حالی که مرا در میان گرفته بودند به پائین هدایت کردند. ظاهرا این دوستان کاملا در جریان فضای مجلس بودند و میدانستند افراد غیرخودی و احیانا گمارده هم حضور دارند و ممکن است اقدامی علیه من بکنند. از این رو دیواری دور من کشیده بودند و مانع نزدیکشدن افراد میشدند. وقتی پائین آمدم، دیدم چند نفری تلاش دارند خود را به من برسانند. یکیشان فریاد می زد: سئوال دارم! من هم برای آرام کردن آن فرد و تلطیف فضا، گفتم: بفرمایید! با صدای بلند پرسید: چرا از امام نام نبردی؟!
لابد افراد به یاد دارند در دهه شصت، در سخنرانیها و گفتارها و حتی مصاحبهها دو چیز سنت لایتغیر شده بود: یاد «شهدای اسلام» و دیگر هم مدح «امام امت» و من هر دو سنت را نادیده گرفته بودم. گناهی نابخشودنی! ترجیح دادم پاسخ ندهم ولی وقتی طرف با فریاد حرفش را تکرار میکرد، من هم البته با عصبانیت گفتم: آخر اینجا ختم سامی است نه ختم امام!
جمعیت فشرده به آرامی از سالن خارج میشد. من هم قصد خروج داشتم. اما دوستان دوراندیش مانع شده و به بهانه این که الان شلوغ است صبر کنید تا خلوت شود مرا در سالن نگاه داشتند. بعدتر دانستم که علت آن بوده است که در بیرون و در خیابان سهروردی تظاهرات شده و دوستان صلاح ندیده بودند در آن حرکت حضور داشته باشم.
در هرحال پس از خلوتشدن سالن خارج شدم و همراه چند نفر به طرف منزل یکی از دوستان، که در یکی از خیابانهای فرعی سهروردی شمالی بود، حرکت کردم. در حالی که از پیادهرو به طرف پائین حرکت میکردیم، دیدم چند نفر از آشنایان از پائین به طرف بالا میآیند. پرسیدم کجا بودید؟ گفتند: تظاهرات! شوخی تلقی کردم و گذشتم. چرا که در آن سالها هر نوع تظاهراتِ اعتراضی مساوی با مرگ بود. اما ساعتی بعد در منزل آن دوست، دریافت که درست گفتهاند. اطلاع یافتم که پس از پایان مراسم، عده ای به اتومبیل صادق خلخالی حمله کرده و با مشت و لگد به آن کوفته و شعار مرگ بر استبداد سر دادهاند، همینطور علیه هادی غفاری نیز شعار داده شده. طبق اطلاع، جمعیت تا چهارراه عباس باد رفته و در آنجا گماشتگان امنیتی به مقابله برخاسته و با دستگیری عدهای جمعیت معترض را پراکنده ساخته بودند.
این مراسم و سخنان من حاشیههای زیادی پیدا کرد. نخست آنکه چند روز بعد جناب آقای حجتی کرمانی مقالهای در روزنامه اطلاعات نوشت که فکر میکنم عنوانش این بود: «اگر من به جای سخنران مجلس ختم دکتر سامی بودم» و در آن به سختی بر من خرده گرفت که چرا چنین گفته و چنان نگفتهام. از جمله ایشان ایراد گرفته بود که چرا از مصدق یاد کرده ولی از کاشانی چیزی نگفتهام. از همه مهمتر، ایراد کرده بود که چرا از «حضرت امام»، که در رأس مصلحان مسلمان است، چیزی نگفتهام. البته ایشان، که از مجلس اول مرا میشناخت و در واقع دوستی داشتیم، در آغاز مقاله نوعی مودت و همدلی نشان داده و از من به عنوان «جوان احساساتی» یاد کرده بود و گویا میخواست سخنان مرا ناشی از غلیان احساسات جوانی بداند.
این مقاله داستان مراسم سامی و به ویژه سخنرانی مرا علنی کرد و به سطح افکار عمومی کشاند. هرچند چنین اقدامی بهخودی خود نه تنها بد نبود خوب هم بود و به ویژه خردهگرفتن بر سخنران مراسم حق ایشان بوده است ولی، با توجه به فضای امنیتی خطرناک آن ایام، چنین موضعگیریهایی مرا عملا و علنا در برابر کل نظام و «امام» قرار میداد و گفتن ندارد که عواقب آن میتوانست هولناک باشد. به ویژه پس از ترور سامی، جمع دوستان ما میپنداشتند ترور سامی هشداری است به همه ماها و بدین ترتیب هر لحظه ممکن است نوبت هریک از ماها برسد. به یاد میآورم که در آن ایام هر بار که از خانه خارج میشدم، امید چندانی به بازگشت نداشتم و در مسیر راه هر حادثه کوچکی به خاطرم میآورد که نوبت در رسیده است. در آن زمان، من بیش ار دیگران در معرض چنین خطری بودم. پس از سخنرانی یاد شده و به طور خاص پس از انتشار مقاله جناب حجتی، بیشتر احساس ناامنی میکردم. چند سال بعد، همسرم میگفت که در آن ایام به ویژه شب ها وقتی دیر میکردی، با بچه ها میآمدیم در بالکن خانه به انتظار مینشستیم تا برگردی. البته این تجربه تلخ در سال ۷۷ و در جریان قتلهای زنجیرهای هم تکرار شد.
از پیامدهای منفی دیگر این سخنرانی حذف نام من از پای مقالاتم در جلد نخست «دایره المعارف بزرگ اسلامی» بود. از سال ۱۳۶۴ از طریق مقالهنویسی با این نهاد علمی و فرهنگی همکاری میکردم. پس از سالها تلاش، در سال ۶۸ نخستین مجلد این دایره المعارف در آستانه انتشار بود. در این جلد مقالات پر شماری از من وجود داشت. اطلاع دادند که ناگزیر نام «حسن یوسفی اشکوری» از پای مقالات تألیفی حذف خواهد شد و گرنه مقالات برداشته خواهد شد. ضمن موافقت با خواستهی مطرحشده، علت را جویا شدم. البته با تعلل بسیار، گفته شد از بیرون فشار آوردهاند تا شما را اخراج کنیم ولی فعلا به حذف نام شما بسنده میشود. با اصرار خواستم بگویند این خواسته از کجا بوده است؟ گفته شد از «بیت امام». وقتی باز اصرار کردم کی از بیت امام؟ گفته شد احمدآقای خمینی. پرسیدم چرا؟ به چه دلیل؟ گفته شد به خاطر این که شما در سخنرانی از منتظری یاد کردهاید.
ناکفته نماند که خانواده دکتر سامی خواسته بودند که در سخنرانی از آیتالله منتظری تشکر ویژه بکنم. چرا که او تنها و تنها شخصیت عالی نظام بود که اطلاعیه داده و ضمن محکومیت قتل سامی، از او تحت عنوان «شهید» یاد کرده بود و این در آن شرایط واقعا شجاعت و سلامت اخلاقی بیش از حد میطلبید. با این حال من در سخنرانی این کار را نکردم. زیرا یکبار به مناسبتی از او یاد کرده بودم و برای این که بیش از حد حساسیت ایجاد نکند، صلاح ندانستم بار دیگر از ایشان یاد کنم. به ویژه که تصمیم نداشتم از آیتالله خمینی نام ببرم و در صورت دو بار نام بردن از منتظری میتوانست بر حساسیت و وخامت بیفزاید. حوادث نشان داد که تشخیص من درست بوده است.
بیفزایم که ما کم و بیش از درگیری های پشت صحنه و گاه نیز پیش صحنه دو مقام عالی جمهوری اسلامی و بیت آن دو اطلاع داشتیم ولی واقعا و حداقل من از عمق آن درگیریها چندان اطلاع نداشتم. تحولات چند ماه بعد (نوروز ۶۸ و برکناری منتظری از مقام قائممقامی) نشان داد که عمق این جدالها و درگیری چه اندازه بوده است.
از دیگر پیامدهای منفی آن سخنرانی کذایی، عدم دعوت من برای تدریس در دانشگاه علامه طباطبایی بود. از سال ۶۴ با دعوت آقای سماورچی (نماینده آیتالله منتظری در دانشگاه علامه و نماینده دور اول مجلس از مشهد) در دو دانشکده ادبیات و علوم تربیتی عمدتا «تاریخ اسلام» تدریس میکردم و از قضا کلاسهای من همواره با استقبال خوب دانشجویان روبرو بود ولی پس از آن (در واقع از ترم اول سال ۶۸) به دانشگاه دعوت نشدم، چون استاد حق التدریسی بودم. هرچند دلیل آن روشن بود ولی چند سال بعد تصادفا در خیابان یکی از افراد عضو انجمن اسلامی دانشگاه را دیدم و از و علت عدم دعوت خودم را پرسیدم. و او، هرچند با اکراه، پاسخ داد دستور وزارت اطلاعات بوده است.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید