رفتن به محتوای اصلی

زیر بوته لاله عباسی

زیر بوته لاله عباسی

داونلود کتاب - نسخه پی دی اف

سال اعدام!

یک روز پائیزی سال ۱۳۶٠ است، شرایط سیاسی خیلی سخت شده، مردم زیادی دستگیر و اعدام شده اند، خیلی ها سعی می کنند که مبارزه شان را به شکل مخفی پیش ببرند، در عرض یک سال گذشته سازمان رزمندگان آزادی طبقه کارگر هم مثل خیلی از جریانات ضد رژیمی دچار بحران شده است، هر کس سعی می کند که افراد همفکرش را پیدا کند، من و مجتبی احمدزاده و تعداد دیگری یک گروه به نام فراکسیون مارکسیسم انقلابی تشکیل داده ایم، قصد ما سازماندهی آن بخش از رزمندگان است که به برنامه اتحاد مبارزان کمونیست تمایل دارند، یک هفته از آخرین روزی که مجتبی را دیدم و باهم حرف زدیم گذشته است، زنگ نزده، من هم به خاطر مسائل امنیتی شماره ای از او ندارم، خیلی دلخورم چون قول داده بود که بهم زنگ می زند، به من گفت کمیته تصمیم گرفته از این به بعد کس دیگری رابط من باشد، خبر برایم ناراحت کننده بود چون مجتبی رابط من با کمیته مرکزی بود، از او پرسیدم: "چرا؟ یک سال است که ما باهم کار می کنیم، من می خوام خودت رابطم باشی." - من موافق تصمیمشان نبودم، خیلی هم بحث کردیم ولی آنها اصرار کردند!" با ناراحتی قدم می زدیم.

مجتبی گفت: "جای نگرانی نیست، ما می توانیم هر وقت خواستیم همدیگر را ببینیم!" - قول میدی که همدیگر را ببینیم؟ مجتبی خندید و گفت: "قول میدم!" در حالی که به موهایم که از زیر روسری اجباری پیدا بود نگاه می کرد پرسید: "کی موهاتو کوتاه کردی؟" - دو روز پیش، فکر کردم خوبه یک کمی قیافه ام را تغییر بدم! روی برگ های زرد و قرمز و همه رنگ توی پیاده رو قدم می زدیم و صدای آهنگین زیبایی از خود به جا می گذاشتیم، مجتبی اخباری در مورد دستگیری ها داد و پرسید: "جای امنی داری؟" - آره، جای جدیدی زندگی می کنم و محل کارم را هم فقط تو می دانی، نامه ای از هوشی به دستم رسیده و خواسته او را ببینم، گفته است که جریان جدیدی را دارند می سازند و خواسته که من هم به آنها بپیوندم، نظرت چیه؟ مجتبی به فکر فرو رفت و بعد از کمی سکوت گفت: "هر کاری که از نظر خودت درسته بکن ولی من اگر جای تو بودم به دیدنش نمی رفتم، بمان و جریانمان را درست کن!" در حالی که باهم دست می دادیم که جدا شویم و او مثل همیشه دستم را محکم فشار می داد تکرار کردم: "قول بده که بهم زنگ بزنی!" - می زنم!

هر یک از سوئی رفتیم و من فکر می کردم که چند روز بعد به من زنگ خواهد زد تا همدیگر را ببینیم ولی نزد! مجتبی انسانی دوست داشتنی است، نمی خواهم دوستیش را از دست بدهم، شاید مریض شده، شاید دستگیر شده، امیدوارم که هیچ کدام از این مسائل برایش پیش نیامده باشد، هر بار که تلفن زنگ می زند منتظر شنیدن صدای او هستم، امشب به دیدن زوئی می روم، شاید او از مجتبی خبر داشته باشد، شاید بیاید خانه زوئی، می داند که من آنجا خواهم بود، اگر زوئی هم از او خبر نداشته باشد چی؟ ولی حتما از او خبری دارد، این روزها هر کس برای یکی دو روز هم غیبش بزند آدم فکر می کند که دستگیر شده است، در عرض چند ماه گذشته خیلی از دوستانم دستگیر شده اند و برخی از آنها خیلی سریع اعدام شده اند! از سی خرداد دستگیری ها و اعدام ها شدت زیادی گرفته اند، هر روز می شنوم که دوستی دستگیر شده و یا آن دیگری اعدام شده است، اکثرا هم جوان هستند، انگار امسال سال اعدام است، سال اعدام جوانان! سال پیش سال شروع جنگ بود که هنوز ادامه دارد، آیا اعدام هم ادامه پیدا خواهد کرد و یا تنها ویژگی امسال است؟

غروب شده است، نگرانیم بیشتر شده، دلشوره دارم! به طرف خانه زوئی راه می افتم، زوئی کارگر کفش ملی است، کارگر کمونیست و سازمانده مبارزات کارگری است، مجتبی ما را باهم آشنا کرد، زوئی تلاش می کند کارگران را حول یک سری از حقوقشان متحد کند، او خیلی باتجربه است و من از گوش دادن به حرف های او لذت می برم، گاهی باهم کتاب و یا مقاله ای می خوانیم و در مورد آن حرف می زنیم، قبل از این که به خانه زوئی برسم یک بستنی قیفی می خرم، کلید خانه اش را دارم چون او دیر از کار برمی گردد، به من گفته بود ممکن است کسی در خانه باشد، در را باز می کنم، وارد اولین اتاق می شوم و در را می بندم، احساس می کنم کسی در اتاق کناری هست، نمی دانم کیست، از اتاق کناری کسی می پرسد: "تو هستی پرواز؟" در حالی که بستنیم را لیس می زنم جواب مثبت می دهم، صدا ادامه می دهد: "خبر را شنیده ای؟" احساس می کنم چیزی در دلم فرو می ریزد. صدا از گلویم بیرون نمی آید. با صدای لرزان می پرسم: "چه خبری؟" - مجتبی و مصطفی چهار روز پیش دستگیر شدند! آنها چیزی همراهشان نداشتند ولی شناسائی شدند!

شوکه هستم، سستی و ضعفی تمام وجودم را احاطه کرده است، مرد پشت در دارد همچنان حرف می زند ولی من نمی شنوم چه می گوید! نمی خواهم بشنوم، مغزم قادر به تجزیه و تحلیل محیطم نیست، به دستم نگاه می کنم، بستنیم آب شده و روی دستم روان است! نگاهی به اطراف اتاق می اندازم، یک سینی با چند استکان چای جلوی یک سماور توی اتاق است، بستنی را توی سینی می گذارم، احساس می کنم چیز خیلی تلخی را لیس زده ام، نمی دانم چه بگویم، دلم می خواهد با صدای بلند زار بزنم ولی بغض همچون گلوله ای سفت گلویم را می فشرد! احساس خفگی می کنم، صورتم خیس اشک است، آرزو می کنم که خبر اشتباه باشد و یا همه اش خواب باشد! دلم خیلی برایش تنگ شده است، آیا واقعا دستگیر شده؟ یعنی الان زیر شکنجه است؟ یعنی دیگر او را نخواهم دید؟ نمی دانم، تصور اعدامش برایم سخت است! گذشت زمان را احساس نمی کنم، افکارم مغشوشند، بی آن که بخواهم مجتبی را زیر شکنجه تجسم می کنم! دلم می خواهد از همه این تجسم ها رها شوم،‌ تحملشان را ندارم ولی قادر نیستم افکارم را کنترل کنم!

به یاد قیافه اش می افتم، صورت استخوانی و خشنش با چشمان مهربانش جذابیت خاصی به او می دهند، اعتماد به نفس و اراده اش، برخوردش با مخالفان سیاسی برایم جالب است، هیچ وقت از شنیدن نظر مخالف عصبانی نمی شود، سعی می کند با بحث منطقی شخص مخالفش را به فکر وادارد، هیچ وقت مخالفینش را تحقیر نمی کند، برخوردش برایم آموزنده است، رفتار دوستانه و صمیمانه اش را نسبت به انسان ها که نشان از عشق او نسبت به آنهاست به یاد می آورم، به خصوص برخوردش با رفقای زن برایم با ارزش است، برخوردش با آنها متفاوت از برخوردش با رفقای مرد نیست و این چیزی است که او را از محیطش جدا می کند، درکش از برابری زن و مرد را می شود در رفتارش دید، با این که با خط سیاسی و سیستم فکری برادرش مسعود مرزبندی کرده بود ولی به خاطر علاقه اش به او اسم تشکیلاتیش را مسعود گذاشته بود، مسعود را رژیم شاه اعدام کرده بود و حالا خودش زندانی جمهوری اسلامی است!

مجتبی همراه مصطفی، یکی از صمیمی ترین دوستانش دستگیر شده است! مجتبی جدی به نظر می آمد در حالی که مصطفی شوخ و شیطان بود، گاهی احساس می کردم که همدیگر را کامل می کنند، صدای در می آید، باید زوئی باشد، اشک هایم را پاک می کنم، در را باز می کند، غم را در چهره اش می بینم، هرگز او را تا این حد غمگین ندیده بودم، بغلم می کند، بی آن که سخنی رد و بدل کنیم هر دو اشکمان روان می شود، شب دیر می خوابیم و در مورد خیلی چیزها حرف می زنیم، زوئی برایم در مورد زندگی خانوادگی مجتبی می گوید، این که از نظر سیاسی فعال بوده اند و برادرانش زمان شاه اعدام شده بودند، نیمه شب، قبل از آن که خواب ما را از این دنیای پر از کشتار دور کند هر دو می دانیم که او اعدام خواهد شد!

دستگیری

یک روز پائیزی گرم و دلپذیر سال ۱۳۶١ است، یک سال از اعدام مجتبی می گذرد و من هنوز اعدام او را باور نمی کنم! خیلی ها اعدام شده اند که بعضی از آنها را در میتینگ ها و کوهنوردی ها دیده بودم ولی اعدام مجتبی را نمی خواهم باور کنم! دوست دارم فکر کنم دوست خوبی به نام مجتبی دارم که هر آن ممکن است پیدایش شود و به حرف هایم گوش دهد، امروز برای آخرین بار به دیدن هوشی می روم، قرار است برایم ترتیبی بدهد که از این به بعد یک نفر دیگر رابطم باشد، به خاطر تغییر سازماندهی شخص دیگری را خواهم دید که بتواند در سازماندهی افرادی که می شناسم کمکم کند، افرادی که من می شناسم کارگران معترض کارخانه های متفاوتی هستند که در یک منطقه زندگی می کنند، آنها می خواهند برای مبارزه با شرایط غیر انسانی محیط کارشان متحد شوند، در عرض چند ماه گذشته در مورد این که باید یک حزب تشکیل دهیم و یا فعالیتمان را به همین شکل یعنی بودن در گروه های مختلف ادامه دهیم بحث کردیم، گروهی که من با آنها کار می کنم موافق تشکیل حزب هستند و حالا شکل جدیدی از سازماندهی در دستور کار قرار دارد.

یکی از دوستانم، هستی هم به کردستان رفته است، از طریق تشکیلات هستی یک نامه برایم داده است و من هم توانستم پاسخش را بدهم، هستی که قبلا بارها به کردستان رفته بود برایم نوشته است: " این بار خیلی سخت توانستم از شهر خارج شوم، شرایط نسبت به گذشته خیلی سخت شده، همه جا گشتی های سپاه هستند و اگر به کسی مشکوک شوند او را دستگیر می کنند، حالا در مناطق آزاد کردستان همراه کمونیست ها و مردم آزادانه زندگی می کنم، دلم برایت تنگ شده است، به خصوص این که در اینجا اثری از پاسدار و حزب الله و اسلام نیست و هر طور که دوست داریم زندگی می کنیم! جلسات و تجمعات وسیع برگزار می شود که در آنها مسئولین و فرماندهان کومله برای مردم سخنرانی می کنند، کومله در اینجا یعنی جنوب کردستان قدرتمندترین نیروی سیاسی است و تحت تأثیر فعالیت هایش مردم وسیعا هوادار‌شان هستند، فعلا شهرها در روز تحت کنترل نیروهای رژیم و شب ها تحت کنترل پیشمرگه هاست!" برای هستی نوشتم که احساس امنیت نمی کنم چون دستگیری ها زیادند!

از او پرسیدم که آیا پرسشنامه ای را که تشکیلات برای سازماندهی جدید به همه داده دیده است یا نه؟ چون من از دیدن و پر کردن آن خیلی ناراحت شدم، سؤالات غیر ضروری در آن بودند که فکر می کنم اگر به دست رژیم بیفتند خیلی می تواند از آنها استفاده کند! نام هوشی را به خواهرم می گویم که اگر اتفاقی افتاد به تشکیلات خبر دهد، در حالی که خواهرم را ترک می کنم به او قول می دهم که شب، قبل از آن که به خانه بیایم شیرینی دانمارکی بخرم، باید سوار اتوبوس شوم تا سر قرارم با هوشی بروم، یک روپوش آبی که تا زانوهایم را می پوشاند به تن دارم، یک روسری کوچک نیز سر کرده ام، از میدان کرج می گذرم و منتظر اتوبوس می شوم، گروهی از نوجوانان شستشوی مغزی داده شده در حال تظاهرات در خیابان اصلی کرج هستند، به طرف میدان می آیند تا سوار اتوبوس شده و به جبهه بروند که کشته شوند! دلم برایشان می سوزد، بیشترشان حتی موی صورتشان درنیامده یعنی سیزده یا چهارده ساله هستند! قبل از آن که مزه زندگی را چشیده باشند می روند تا بمیرند! همه پارچه ای به دور سرشان بسته اند که روی آن الله نوشته شده است، می اندیشم چه چیز به جز خدا و مذهب می تواند آنها را داوطلبانه به سوی مرگ بفرستد؟

از اتوبوس پیاده شده وارد خیابانی می شوم که با هوشی قرار دارم، من از این سو قدم زنان به انتهای آن می روم و او از سوی دیگر خواهد آمد، جائی در نیمه های خیابان به یکدیگر خواهیم رسید، خیابان درازی است و اینجا و آنجا مغازه هائی هستند، مردم قدم زنان در حال رفت و آمدند و ماشین های زیادی در خیابان در حال حرکت هستند، آفتاب همچنان می تابد و گرمای لذت بخشی دارد، یک ساعت دیگر با دوست دیگری در محل دیگری قرار دارم، کارم با هوشی طولانی نیست، باید قرارم را از او بگیرم و نامه جاسازی شده ای را به او بدهم، نامه ای که برای هوشی دارم مشخصات کارگری است که خارج از منطقه من است و می خواهد با افرادی در منطقه خودش ارتباط برقرار کند، اسم او و اسم کارخانه در نامه است تا افرادی که در آن کارخانه هستند با او تماس بگیرند، احساس می کنم که این شکل سازماندهی یعنی وصل کردن آدم ها به یکدیگر به این شکل درست نیست و خطر دستگیری را افزایش می دهد ولی چه راهی درست است؟ کارگری که مشخصاتش را دارم فامیل کوکب است، چه اشکالی دارد که همچنان با کوکب ارتباط داشته باشد؟

احساس بدی دارم، درست نیست چنین نامه ای را سر قرار بیاورم ولی هوشی گفت که اشکالی ندارد، با این که می دانم هوشی پیاده می آید مدام ماشین ها را چک می کنم، حالا در نیمه های خیابان هستم، جائی که معمولا هوشی را می دیدم، همان طور که ماشین ها را نگاه می کنم هوشی را می بینم که عقب ماشینی نشسته است، دو نفر دیگر هم در ماشین هستند، او مرا به فردی که کنارش نشسته نشان می دهد! دلم فرو می ریزد، به اطرافم نگاه می کنم، هیچ راه فراری نیست! احساس می کنم اسهال دارم و باید به دستشوئی بروم! به نامه ای که همراهم است فکر می کنم و این که به محض دستگیریم مرا خواهند گشت و با پیدا کردن آن نامه فردا اول وقت آن کارگر را در محل کارش دستگیر خواهند کرد! چه اشتباهی کردم که آن را با خودم آوردم ولی باید خونسرد باشم، وقت کافی برای از بین بردنش ندارم، نامه داخل یک سیگار جاسازی شده ولی ممکن است آنها حدس بزنند و آن را باز کنند!

ماشین در نزدیکی من می ایستد، مردی با لباس شخصی از آن بیرون می آید و از من می خواهد که با او بروم! از او می خواهم که کارت شناسائیش را نشانم دهد، او کارتش را از جیبش بیرون می آورد و با صورتی تمسخرآمیز آن را در مقابل من نگاه می دارد، نمی توانم درست ببینم، به مردمی که از کنارم می گذرند نگاه می کنم، احساس می کنم که دلم برای دیدنشان تنگ شده است، دلم برای آزادیم، برای قدم زدن مثل آنها در خیابان پر می کشد، دلم برای خواهرم که به او قول داده ام برایش شیرینی دانمارکی بخرم تنگ شده است، دلم برای قدم زدن روی برگ های زرد که صدای آهنگینی دارند لک زده است، به یاد مجتبی می افتم، دلم می خواهد داد بزنم: "آی مردم، دارند مرا دستگیر می کنند! اینجا در مقابل شما دارند مرا دستگیر می کنند!" گلویم خشک است و صدایم درنمی آید، کاش می توانستم فرار کنم ولی هیچ راه فراری نیست و مردمی هم که می گذرند نمی دانند که من دارم جلوی چشمشان دستگیر می شوم! مثل مجسمه ایستاده ام و آن مرد در حالی که آستینم را گرفته است گوئی با نگاهش افکار پریشانم را در صورتم می خواند!

از من می خواهد که به داخل ماشین بروم، نگاهش می کنم، قیافه خوبی دارد، قدبلند و بدون ریش و سبیل، کاملا متفاوت با بقیه پاسدارهاست، بوی عطرش را احساس می کنم، به طرف ماشین هلم می دهد و از من می خواهد که سوار شوم، روی صندلی جلو می نشینم، او هم پشت رل می نشیند، هوشی و پاسدار دیگری با لباس شخصی در پشت نشسته اند، ماشین را روشن می کند، به محض آن که ماشین به حرکت درمی آید از من می خواهد که سرم را روی زانویم بگذارم! خیلی سخت است که در این حالت بمانم ولی به محض این که تکان می خورم دم اسبیم را می گیرد و بعد از بازی کردن با آن سرم را به روی زانوهایم فشار می دهد! نگران آن نامه کوچک هستم ولی به خودم می گویم که باید خونسرد باشم، ماشین در جائی می ایستد و بوق می زند، صدای باز شدن دری را می شنوم، ماشین حرکت می کند و صدای بسته شدن در به گوش می رسد، ماشین دوباره می ایستد، راننده از من می خواهد با چشمان بسته از ماشین بیرون بیایم! از من می خواهد بایستم و داد می زند: "چشمبند!"

بعد از چند لحظه چشمبندی به من می دهد که ببندم، می گوید به دنبالش بروم، در اتاقی را باز می کند و از من می خواهد داخل شوم: "اینجا بایست و دست به چشمبند نزن!" احساس می کنم در بسته شد، چشمبند را بالا می کشم، در اتاق کوچکی که خالی است و تنها یک بخاری دیواری در آن است تنها هستم، به سرعت در کیفم را باز می کنم، بسته سیگار را درمی آورم، دستانم می لرزند! سیگار را درمی آورم، کاغذ کوچک را بیرون می کشم و آن قدر آن را ریز می کنم که نوشته ها معلوم نشوند! خرده های کاغذ را پشت بخاری می ریزم، چشمبند را مثل قبل پائین می کشم و کنار در می ایستم، خیالم راحت شد، احساس پیروزی می کنم، از خوشی در پوستم نمی گنجم! در باز می شود و راننده از من می خواهد به دنبالش بروم، در دیگری را باز می کند و می گوید داخل شوم: "چشمبند را بردار که از صورتت عکس بگیریم!" چشمبند را برمی دارم، تعداد زیادی پاسدار در گوشه ای ایستاده اند و به من زل زده اند، یک میز در اتاق است و مرد چاقی در مقابل آن نشسته است، اسم و سن و آدرسم را می پرسد!

از سه جهت از صورتم عکس می گیرد، ساعت و کیفم را می گیرد، کیفم را روی میز خالی می کند و همه چیز را به دقت معاینه می کند! می گوید: "چشمبند بزن!" در حالی که می خواهم چشمبند را بزنم روسری از روی سرم لیز می خورد و روی شانه هایم می افتد، همه پاسدارهائی که در گوشه ایستاده اند از خنده ریسه می روند! راننده به من می گوید روسری را سر کنم و مرا از اتاق بیرون می برد، در راهرو شروع می کند به بازجوئی! می گویم: "می خواهم به خانواده ام زنگ بزنم، آنها نگرانم می شوند و باید به آنها بگویم که اینجا هستم!" - حالا نمیشه زنگ بزنی! در آن خیابان چه می کردی؟ "می خواستم برم خرید، داشتم از آنجا رد می شدم!" الان وقت ندارم باهات حرف بزنم، برو فکر کن، فردا صدات می کنم!" آهسته با کسی حرف می زند و من نمی فهمم چه می گوید، صدای زنی را می شنوم که از من می خواهد با او بروم، از پله های زیادی بالا می رویم، دری را باز می کند، یک اتاق بزرگ است، مرا تفتیش بدنی می کند!

می پرسد آیا عادت ماهانه هستم؟ و نوار بهداشتی می دهد که نوارم را عوض کنم، وقتی پاهایم را می گردد از زیر چشمبند سر و صورتش را می بینم، خیلی عجیب است، تا به حال چنین چیزی ندیده بودم، صورتش را چنان با مقنعه پوشانده که تنها چشمانش را می توان دید! کفش هایم را می گیرد و یک جفت دمپائی به من می دهد و می خواهد به دنبالش بروم، دری اتاق را از راهرو جدا می کند، وارد راهرو می شویم که در هر دو طرف آن زنان با چادر و چشمبند روی پتوهای کوچک با فاصله ای از یکدیگر نشسته اند، وسط راهرو یک راه باریک برای رفت و آمد باز است، در حالی که از کنارشان می گذرم احساس می کنم قلبم به درد آمده است، بعضی ها دراز کشیده اند با پاهائی آن قدر بزرگ و سیاه که تا به حال ندیده ام! پاهای برخی باندپیچی است و خون از لابلای باندها بیرون زده است! وسط راهرو پاسدار زن می گوید روی پتوی خالی که در آنجاست بنشینم، به او می گویم: "می خواهم به دستشوئی بروم!" می گوید به دنبالش بروم.

در انتهای راهرو دو در مقابل هم قرار دارند که هر کدام به فضائی با سه کابین توالت ختم می شوند، وارد یکی از آنها می شوم، می گوید: "سریعتر!" وقتی از توالت بیرون می آیم مرا به همان پتو هدایت می کند و از من می خواهد ساکت بنشینم، اگر چیزی خواستم دستم را بلند کنم و دست به چشمبند نزنم! روی پتو می نشینم، حالا دیگر شب شده ولی نمی دانم چه ساعتی است، به وقایع امروز فکر می کنم و این که چطور دیروز این ساعت در خانه بودم، در کنار خواهرم و غمی نداشتیم، حالا حتما او می داند که دیگر برنمی گردم و دستگیر شده ام! دلم برایش می سوزد، باید خیلی ناراحت باشد، حتما با کمک خانواده تمام کتاب ها و نوشته هائی را که در خانه داریم از بین می برد! همین طور شیشه های شرابی را که گاهی باهم می خوردیم! هرچند او می داند من آدرس خانه را نخواهم داد ولی مطمئنم خانه را پاکسازی خواهد کرد، همان طور که قرارمان بود آدرس پدرم را دادم که اگر آنجا بروند کسی را جز او پیدا نخواهند کرد، نزدیک یک سال بود که ما در خانه اجاره ای دیگری زندگی می کردیم!

چراغ ها کم نور شدند، باید نیمه شب باشد، به خانواده ام فکر می کنم و این که حالا چقدر ناراحت هستند، به خود امیدواری می دهم که کاش هوشی را اشتباهی در آن خیابان دستگیر کرده باشند، هرچند شک دارم ولی تا مطمئن نشده ام که او قرار مرا لو داده است نباید چیزی بگویم! دراز می کشم، صدائی از بالای سرم می شنوم، با دقت گوش می دهم، همسایه ام است، دختر شجاعی که می پرسد: "کی دستگیر شدی؟" - امروز عصر! "چرا دستگیرت کردند؟" - نمی دانم! "فردا می فهمی چرا دستگیرت کرده اند، وقتی می زننت، زیر شلاق، می فهمی چرا اینجائی ولی از زدن نترس! فقط ده ضربه اول درد دارد، اگر ده ضربه اول را تحمل کنی بقیه را هم راحت تحمل خواهی کرد!" صدائی از اتاق چسبیده به راهرو داد می زند: "خفه شو!" سکوت همه جا را پر کرده است، سعی می کنم بخوابم و خواب خواهر و خانواده ام را ببینم، خوابیدن با چشمبند راحت نیست، صدای خفیف زندانی را می شنوم که شعر: "جان مریم، چشم هاتو باز کن!" نوری را می خواند، صدایش غمگین است و با شنیدن آن دلتنگیم برای دنیای بیرون بیشتر می شود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح شده، زن پاسداری با کتری چای می آید، یک لیوان قرمز رنگ پلاستیکی پر از چای به من می دهد، زیاد داغ نیست ولی آن قدر بدمزه و بدبو است که نمی توانم آن را بنوشم، لیوان پلاستیکی از سرخی، ته رنگی بیشتر برایش نمانده! لایه سیاهی همه جای آن را پوشانده و خط هائی جا به جای آن حک شده اند! نمی دانم چند زندانی تا به حال با آن چای نوشیده اند؟! تنها سه سال و نیم از عمر رژیم می گذرد ولی تا به حال هزاران هزار انسان زندانی و اعدام شده اند! نگرانم و افکارم مغشوشند، به همه چیز فکر می کنم ولی نمی توانم برای مدت طولانی به چیزی فکر کنم، می دانم برای بازجوئی صدایم خواهند کرد، هنوز نمی دانم آیا چیزی می دانند یا نه! زندانبان، زنی با چادری مشکی در مقابلم می ایستد و از من می خواهد با او بروم، روسری را سر می کنم و راه می افتم، همان طور که به دنبال زندانبان می روم زنانی را می بینم که با چشمبند در دو طرف راهرو با فاصله از یکدیگر نشسته اند! وارد اتاق چسبیده به راهرو می شویم، زندانبان از من می خواهد از در دیگر بیرون بروم و منتظر بایستم.

چند دقیقه ای نگذشته که همان راننده دیروزی که دیگر صدایش را می شناسم می پرسد: "فکرهاتو کردی؟ حاضری مثل یک دختر خوب همه سؤالات مرا جواب بدی؟" چیزی نمی گویم، راننده به همان دری که من از آن بیرون آمدم چند ضربه می زند، زندانبان زن بیرون می آید و با صدای تحقیر شده ای می گوید: "بله برادر؟" - یک چادر بهش بده، من نمی تونم این طوری لخت ببرمش پائین! "برادر، چادر اضافی نداریم!" پاسدار مرد با تحکم می گوید: "برو چادر یکی از زندانیان را بگیر و بیار!" زندانبان می رود، با چادری برمی گردد و به من می دهد، سرم می کنم، راننده مرا به طبقه پائین می برد، از حیاطی می گذریم و وارد ساختمان دیگری می شویم، مرا به اتاقی می برد و از من می خواهد روی صندلی بنشینم، می پرسد چند سال است با این جریان دارم همکاری می کنم؟ می گویم نمی دانم در مورد چه چیز حرف می زند! مرا تنها می گذارد و می رود، بعد از مدتی با هوشی می آید و از او می خواهد با من حرف بزند، از زیر چشمبند تنها پاهای هوشی را می توانم ببینم که به نظر می آید هنوز شلاق نخورده اند!

هوشی می گوید: "همه دستگیر شده اند! من هم شب قبل از دستگیری تو دستگیر شدم، اینها همه چیز را می دانند، تو هم بهتره در مورد دوستانت هر چی می دونی بگی، آنها بهار و کوکب را می خواهند!" راننده به صدا درمی آید: "و بقیه را !" چقدر برخورد و صدای هوشی با گذشته فرق دارد، صدایش مثل یک انسان شکست خورده است، مثل یک انسان ترسیده و نا امید، هوشی ادامه می دهد: "بهتره قرارت را بدی!" راننده: "آدرسشون را !" این طور که پیداست هوشی فقط اسم همین دو نفر را برده و آنها از بقیه دوستانم خبر ندارند، هوشی حتی بیست و چهار ساعت هم بعد از دستگیریش مقاومت نکرده و بلافاصله قرار مرا لو داده! راننده او را با خود می برد و من دوباره تنها هستم، حالا می دانم هوشی مرا به دست آنها داد که از شکنجه فرار کند! چه باید بکنم؟ آنها می خواهند مرا هم مثل او کنند، نه، موفق نخواهند شد، حاضرم بمیرم ولی کسی را به اینجا نیاورم! یاد بیرون از زندان می افتم، احساس می کنم تمام سلول های بدنم برای هوای بیرون جان می دهند!

صدای باز شدن در می آید، راننده است، شروع به پرسیدن می کند: "چه مدتی است که هوشی رابط توست؟ کوکب و بهار کجا زندگی می کنند؟" نمی دانم چه بگویم، آن قدر از برخورد هوشی دلخورم که نمی توانم فکر کنم، چند دقیقه ای با سکوت می گذرد، "نمی خواهی حرف بزنی بچه محصل؟ برای ما خیلی راحته که زبونت را باز کنیم!" مقداری کاغذ مقابلم روی دسته صندلی می گذارد و می گوید: "همه چیز را بنویس، در مورد خودت و بقیه ای که می شناسی، یک ساعت دیگه میام و اگر کاغذها را سفید ببینم می دونم باهات چه کار کنم!" می رود و من به فکر دوستانم می افتم که اعدام شده اند به خصوص مجتبی، دستگیری و شکنجه شدنش را تجسم می کنم، نمی دانم که در این زندان هم بوده یا فقط در اوین بوده است؟ دفعه اولی که هوشی را دیدم و در مورد مجتبی حرف زدیم به من گفت چون مجتبی محل کارم را می داند بهتر است کارم را عوض کنم، به او گفتم: "مطمئن هستم که مجتبی مرا لو نخواهد داد!" و او گفت: "درست نیست این طوری فکر کنی!"

آن روز چیزی به هوشی نگفتم ولی مطمئن بودم که مجتبی ترجیح می دهد زیر شکنجه بمیرد تا این که مرا لو دهد چون او چنین آدمی نبود، او آدم های زیادی را می شناخت که برای رژیم خیلی بیشتر از من اهمیت داشتند، وقت سریع می گذرد و من غرق خاطرات تلخ و شیرین هستم، راننده دوباره وارد اتاق می شود، کاغذهای سفید را نگاه می کند و از من می خواهد با او بروم! از پله ها پائین می رویم و از ساختمان خارج شده و دوباره وارد ساختمان قبلی می شویم، می گوید در گوشه ای بایستم، از زیر چشمبند می بینم که تعدادی مرد هم آنجا ایستاده اند، این باید صف شکنجه باشد، می اندیشم در ایران برای همه چیز صف است، صف نان، روغن، گوشت، مرغ، همه چیز حتی شکنجه! صداهای عجیبی می شنوم که نمی توانم تشخیص دهم ولی احساس می کنم کسی دارد کتک می خورد، صداها قطع می شوند، راننده از من می خواهد به دنبالش بروم، قبل از این که وارد اتاق شوم پاهائی را می بینم که از اتاق بیرون می آیند، سیاه و باد کرده اند!

وارد اتاق می شوم، کوچک است و یک تخت چوبی در آن قرار دارد و بخشی از زمین را خون تازه و خشک شده پوشانده است! بوی خاصی در اتاق پیچیده است، بوی خون، بوی عرق و بوی شکنجه! حال تهوع بهم دست می دهد ولی سعی می کنم حالتم را نشان ندهم، از من می خواهد به روی شکم، روی تخت بخوابم! تکان نمی خورم، نه آن که نخواهم، حالت شوک دارم، برای همین توجهی به حرف های او نمی کنم، هلم می دهد روی تخت و جوراب هایم را درمی آورد، در حالی که پاهایم را که به نظرش کوچک می رسند به پاسدار دیگر نشان می دهد با حالت مسخره ای می گوید: "ببین به چی باید بزنیم!" در حالی که خودش دست هایم را گرفته و از یک طرف می کشد دیگری پاهایم را به طرف دیگر می کشد و محکم به پائین تخت می بندد! دست هایم را آن قدر می کشد که احساس می کنم از تنم جدا می شوند! دست هایم را با دستبند به بالای تخت می بندد، درد عجیبی در شانه هایم احساس می کنم، نمی توانم نفس بکشم، احساس می کنم که دست هایم از تنم دور می شوند، سعی می کنم دست هایم را بکشم ولی دستبند تنگتر می شود و به مچ هایم فشار می آورد!

صدای شکافته شدن هوا را می شنوم و ناگهان چیز سنگینی به کف پاهایم می خورد، کف پاهایم به شدت می سوزد، دوباره صدائی هوا را می شکند و ضربات یکی پس از دیگری بر کف پاهایم فرود می آیند! با هر ضربه به کف پاهایم تنم چون برگی پائیزی که اسیر گردبادی شده است تکان می خورد، گوئی بدنم از خودم نیست، انگار یک پارچه درد شده ام، احساس می کنم پاهایم در آتشند، صدای یا زهرا، خدایا به نام تو، یا علی و حسین با هر ضربه شلاق مغزم را می شکافد! تنفر از دین که به شکنجه گر انرژی زدن می دهد تمام وجودم را پر کرده است، احساس می کنم استخوان هایم، تمام بدنم از هم می پاشند، از شدت درد چنان شوکه شده ام که نمی دانم آیا هنوز دارند مرا می زنند یا نه؟! با تکان هائی که با هر ضربه شلاق به بدنم وارد می شود و با نفیر شلاق در هوا و نام علی و حسین که گوشم را می آزارند احساس می کنم دارند می زنند، پاهایم می سوزند، گوئی بر آنها آتش گذاشته اند، انگار مرا بر روی آتش می دوانند! احساس می کنم دارم می میرم و امیدوارم زودتر بمیرم چرا که این درد قابل تحمل نیست، آنها مرا خواهند کشت ولی کاش قبل از این شکنجه ها مرا می کشتند!

شلاق زدن قطع می شود، راننده که نفس، نفس می زند روی تخت می نشیند، در حالی که خودش را در گودی کمرم جا داده دستش را روی پشتم می گذارد و لم می دهد و سیگاری روشن می کند! با فکر این که حالا می خواهد با سیگار بسوزاندم مو بر تنم سیخ می شود، صدایش را می شنوم: "تو خیلی جوانی، زوده که زیر شلاق بمیری، بگو بهار و کوکب کجا زندگی می کنند وگرنه امروز می کشمت!" چند دقیقه ای صبر می کند تا سیگارش تمام شود یا من حرفی بزنم، دوباره شروع می کند، مثل قبل می زند، خسته می شود و با همکارش جا عوض می کند ولی از طرز زدن او راضی نیست! دوباره شلاق را می گیرد و می گوید: "یواش می زنی!" محکم می زند و با هر ضربه خدا و پیغمبر را صدا می کند! نمی دانم چه مدتی است که مرا می زنند، سعی می کنم به خاطراتم فکر کنم، به مجتبی، به علی و بقیه دوستانم ولی نمی توانم به افکارم تمرکز دهم، درد نمی گذارد! از شلاق زدن باز می ایستند، احساس می کنم از نفس افتاده اند، دست ها و پاهایم را باز می کنند و به من می گویند بلند شوم و از اتاق بیرون بروم.

روی تخت می نشینم، پاهایم را می بینم، باورم نمی شود پاهای خودم هستند، خیلی بزرگ و بنفش هستند! یاد علی می افتم که سال پیش اعدام شد و یکی از دوستانم بدنش را دیده بود و گفت که بزرگ و بنفش بوده است! از اتاق بیرون می روم و پاهای دیگری را می بینم که به داخل اتاق می روند که شلاق بخورند! از این که چادر ندارد می فهمم مرد است، از من می خواهند در آن پاگرد کوچک در جا قدم بزنم و این کار خیلی دردناک است، همچنان که قدم می زنم صدای مرد را که دارد شکنجه می شود می شنوم، به نظرم این اتاق مدام در حال استفاده است! نمی دانم دیوارهایش شاهد شکنجه شدن و مردن چه تعداد زندانی بوده اند؟ اگر دیوارها می توانستند سخن بگویند آیا انسان ها قادر بودند بشنوند؟ مرا دوباره به اتاق برمی گردانند، دوباره دست ها و پاهایم را می بندند ولی من مثل بار اول شوکه نیستم، از زیر چشمبند می توانم ببینم که کابل هائی با ضخامت های متفاوت از دیوار آویزان هستند، بعضی ها کلفت هستند، برخی نازک، حتما دردشان متفاوت است!

سعی می کنم به ضربات و نفیرشان در هوا و صدای آنها که با هر ضربه امامان و پیغمبران را صدا می زنند توجهی نکنم، خواهرم را در خانه تجسم می کنم و پدر و مادرم را وقتی که خبر دستگیریم را از او می شنوند، عکس العملشان را تجسم می کنم، آنها نمی دانستند که من فعالیت سیاسی دارم! راننده شلاق را به همکارش می دهد و در حالی که نفس، نفس می زند به او می گوید: "محکم بزن!" کنارم می آید و می گوید: "نمی خواهی حرف بزنی؟ بهتره حرف بزنی وگرنه آن قدر می زنیمت که بمیری!" به خودم می گویم امکان ندارد، من از آنهائی نیستم که دوستانم را لو دهم! "کری هرزه؟ نمی دونی که می تونیم به حرفت بیاریم؟!"

به خاطراتم برمی گردم، این هم یک مرد است، مجتبی هم یک مرد بود! چی باعث میشه که آدم ها این قدر متفاوت باشند؟ به فعالیت های سیاسیم فکر می کنم که به زندگیم معنی می دادند، این که وقتی با کمونیسم آشنا شدم و آن را به عنوان تنها ایده ای که به برابری زن و مرد و برابری انسان ها باور دارد پذیرفتم چقدر به زندگی امیدوار شدم، تازه فکر می کردم که هدفی دارم، فکر می کردم مثل یک گیاه از دنیا نخواهم رفت، دنیا را تغییر خواهم داد، دنیائی خواهم ساخت که در آن زن ها به خاطر جنسیتشان تحقیر نمی شوند، هیچکس بیشتر از دیگری نخواهد داشت و کسی گرسنه نخواهد خوابید، دنیائی که در آن زندانی نخواهد بود تا فردی از شکنجه کردن لذت ببرد، دنیائی که در آن خدائی نیست تا انسانی را انرژی شکنجه کردن دهد!

با ضربه سنگینی که به پایم می خورد و صدای یا محمد به خودم می آیم! با هر ضربه شلاق بدنم چنان تکان می خورد که گوئی مال من نیست! هیچ اختیاری روی بدنم ندارم، به نظر می رسد حالا مرا با کابل دیگری می زنند چرا که با هر ضربه بدنم به شدت تکان می خورد، آتش کف پاهایم هر چه بیشتر می شود، نمی دانم چگونه این سوزش را تحمل می کنم، دلم می خواهد پا در آب، نه، در دریا بگذارم! شاید دریا هم نتواند آتش پاهایم را خاموش کند، آتشی که شعله ندارد ولی تا مغز استخوانم را می سوزاند، به یاد راهنمائی همسایه ام می افتم که دیشب به من گفت: "تنها ده ضربه اول دردناک خواهد بود!" می خواست به من توانائی تحمل بدهد وگرنه مطمئن هستم خودش هم می دانست که هر ضربه از ضربه قبلی دردناکتر است! دیگر نمی توانم سکوت کنم، بعد از هر ضربه فریاد می زنم و آنها به نفس، نفس افتاده اند، دست از شلاق زدن می کشند و اتاق را ترک می کنند، وضع ناراحت کننده ای دارم، عادت ماهانه هستم و احتیاج به دستشوئی دارم، باید نیم ساعتی باشد که مرا همین طور دست و پا بسته رها کرده اند و رفته اند، درد تمام بدنم را در بر گرفته است.

آنها برمی گردند، می گویم که می خواهم به دستشوئی بروم، دست و پایم را باز می کنند و از من می خواهند به دنبالشان بروم، روی تخت می نشینم و سعی می کنم روی پاهایم بایستم، از زیر چشمبند پاهایم را می بینم، آنها را نمی شناسم! تلاش می کنم دمپائی هایم را بپوشم ولی پاهایم در آنها نمی روند! هر دو پاسدار می خندند، یکی از آنها می رود و با دمپائی های مردانه بزرگی برمی گردد، آنها را به سختی می پوشم، باورم نمی شود اینها پاهای خودم هستند، این قدر بزرگ و سیاه و دردناک! بازجو، همان راننده دیروزی از من می خواهد به دنبالش بروم، از اتاق بیرون می رویم، از یکی از درهائی که به راهرو باز می شوند عبور می کنیم، وارد راهروئی شبیه راهروئی می شویم که شب قبل در آن خوابیدم با این تفاوت که در این یکی مردها در دو طرف و با فاصله از یکدیگر نشسته اند، برخی چشمبند دارند و برخی کلاهی به سر دارند که تمام سر و صورت آنها را تا شانه ها می پوشاند، کسی نمی تواند آنها را تشخیص دهد، اکثرشان از درد به خود می پیچند، پاهایشان باندپیچی است، بزرگ و سیاه!

آنها باید صدای شلاق ها را بشنوند چون فاصله کمی با اتاق شکنجه دارند، حتما فریادهای مرا هم شنیده و همراه صدای شلاق شکنجه شده اند، دیگر فریاد نخواهم زد! داخل دستشوئی می شوم، بازجو بیرون در منتظر می ایستد، عادت ماهانه ام قطع شده است ولی ادرارم قرمز است، پاهایم تا باسن قرمز هستند، بیرون می آیم، بازجو مرا به همان پاگرد پشت اتاق شکنجه برمی گرداند و از من می خواهد درجا قدم بزنم، کاری که خیلی دردناک است، مدتی می گذرد، بازجو برمی گردد و از من می خواهد به دنبالش بروم، دوباره در همان اتاق دست ها و پاهایم را می بندند و محکمتر می زنند، فریاد نمی زنم، گاهی بخشی از دستم را که به دهانم می رسد گاز می گیرم، سعی می کنم به درد و شلاق و صدای بازجو که خدا و پیغمبر را صدا می کند گوش ندهم، به مجتبی فکر می کنم، این که چطور همه این شکنجه ها را تحمل کرد و بعد هم اعدام شد؟ شاید هم زیر شکنجه او را کشته اند، سعی می کنم روی افکارم متمرکز شوم ولی بازجو با سؤالاتش در مورد کسانی که می شناسم حواسم را پرت می کند، به خاطر سکوتم محکمتر می زند!

بعد از مدتی کابل را به همکارش می دهد و می گوید: "محکم بزن!" صدای باز و بسته شدن در را می شنوم، فکر می کنم بازجو بیرون رفت، به خانواده ام فکر می کنم و به شیرینی دانمارکی که قرار بود قبل از به خانه رفتن بخرم، بدنم با هر ضربه به شدت تکان می خورد و واژه های علی و محمد دیوانه ام می کنند، یادم می آید یکی از دوستانمان که دستگیر شده بود قرار دروغی داده بود و فرار کرده بود، اگر خیلی فشار بیاورند می توانم قرار دروغی بدهم، هرچند می دانم که نمی توانم فرار کنم ولی تخیلش را که می توانم داشته باشم، دوباره صدای باز و بسته شدن در را می شنوم، بازجو کنارم می نشیند، در حالی که همکارش در حال زدن است می پرسد: "مجتبی احمد‌زاده کیه؟" - سال پیش مسئولم بود! "الان کجاست؟" - سال پیش اعدام شد! "می دانم که زوئی را هم می دیدی، کجاست؟ خانه اش کجاست؟ می دانم که به خانه اش می رفته ای، نمی رفتی؟" - می رفتم ولی همیشه مرا چشم بسته به خانه اش می برد، هیچ وقت نفهمیدم کجا زندگی می کند! "کدام کارخانه کار می کنه؟" - نمی دانم، هیچ وقت به من نگفت کجا کار می کنه! "بهار و کوکب کجا زندگی می کنند؟" - نمی دانم کجا زندگی می کنند، ما همیشه در خیابان یکدیگر را می دیدیم! "قرار بعدیتان کی هست؟" - فردا، ساعت چهار!

به همکارش می گوید زدن را قطع کند و می پرسد: "کجا؟" اسم خیابانی را که جزو منطقه ای است که از مدت ها پیش تشکیلات گفته بود که در آنجا قرار نگذاریم می گویم، خیابانی وسط تهران که هیچ مبارزی از آن رد نمی شود چه برسد به آن که در آن قرار بگذارد چرا که از مدت ها پیش تحت نظر پاسداران است! این داستان قرار فردا را درست کردم که از شکنجه فرار کنم، نمی دانم فردا وقتی بفهمند قرار دروغ بوده چه بلائی به سرم می آورند، مهم نیست، تقریبا بیست و چهار ساعت وقت دارم استراحت کنم! مرا به اتاق دیگری می برند و برایم غذا می گذارند ولی نمی توانم بخورم، آنها می روند تا غذایم را بخورم، چشمبند را کمی بالا می زنم تا اتاق را بهتر ببینم، به دور و برم نگاه می کنم شاید وسیله ای برای خودکشی پیدا کنم! آنها که قرار است بعد از شکنجه مرا بکشند، بهتر است خودم قبل از شکنجه بیشتر خودم را بکشم!

چشمم به پریز برق می افتد، با خوشحالی قاشقم را برمی دارم و به سراغش می روم! سعی می کنم که پریز را از دیوار جدا کنم تا دستم به سیم برسد ولی کار راحتی نیست، با تمام زورم فشار می آورم، پریز و قاشق هر دو می شکنند، با خوشحالی سیم های لخت را به دست می گیرم ولی جریان برق تنها به دستانم منتقل می شود، باورم نمی شود که سیم های لخت را در دستم گرفته ام ولی جریان برق مرا نمی کشد! سیم ها در دستم هستند که در باز می شود، بازجو وارد می شود! با دیدن من گوئی شوکه می شود، در حالی که هلم می دهد می گوید: "چه کار می کنی؟ دیوانه هستی؟ رهبرت هم این قدر شکنجه را تحمل نکرد!" می دانم دروغ می گوید و این حرف را به همه می زند! از من می خواهد روی صندلی بنشینم، غذا را کنار می گذارد و کاغذهائی را نشانم می دهد و می پرسد: "آنها را می شناسم یا نه؟" یکی از آنها نامه من به هستی است که به تشکیلات دادم که به او برسانند، می گویم: "نمی دانم مال کیست!" انگار باور می کند، شاید هم برایش مهم نیست.

بخشی از نوشته ای را می خواند که تشخیص می دهم مال خودم است، می گویم: "نمی دانم نوشته کیست!" مقداری کاغذ سفید جلویم می گذارد، "فعالیت هایت را بنویس! افرادی که می شناسی، چقدر پول به تشکیلات داده ای، چند سال است با آنها کار می کنی و در مورد تحصیلاتت!" بازجو می رود و من به فردا فکر می کنم، فردا بعد از آن که با آنها به آن قرار دروغی می روم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ در مورد افراد و فعالیت هائی که آنها می دانند و وقتی زیر شکنجه بودم پرسیدند می نویسم، چیزهائی را می نویسم که هیچ کمکی به آنها نمی کنند و اطلاعاتی در آنها نیست! در مورد قرار فردا می نویسم و این که کوکب یا بهار به سر قرار خواهند آمد، بازجو نمی داند که این دو اصلا یکدیگر را نمی شناسند! در مورد خیابانی که قرار است یکی از آنها را در آنجا ببینم می نویسم، خیابانی در وسط تهران که آن را به خوبی می شناسم و چند ماه است هیچ قراری در آن نداشته ام، بعد از مدتی می آید، کاغذها را نگاه می کند و می گوید هیچ چیز به درد به خوری ننوشته ام! در مقابلم ایستاده است، کفش هایش را روی پاهایم می گذارد و فشار می دهد!

درد وحشتناکی تمام بدنم را در بر می گیرد، بی اختیار دستم را روی رانش می گذارم و هلش می دهم، با این کارم از جا می پرد و خودش را کنار می کشد، متوجه می شوم که دستم را روی رانش گذاشته بودم و شاید به خاطر آن از جا پرید، مرا به بند برمی گرداند، به خاطر تاول هائی که زیر پاهایم به وجود آمده اند راه رفتن برایم سخت و دردناک است، پاهایم سنگین شده اند و انگار به زمین کوبیده می شوند، او مرا در اتاق نگهبانی می گذارد و می رود، نگهبان زن مرا به سوی پتوی کوچکم می برد، از این که اینجا نشسته ام احساس راحتی می کنم، از این که داستان قرار فردا را درست کرده ام خوشحالم، فردا خیابان ها و مردم را دوباره خواهم دید، نمی دانم ساعت چند است ولی احساس می کنم شب شده، دراز می کشم، همسایه کنجکاو می پرسد: "اطلاعاتت را دادی؟" - اطلاعاتی نداشتم که بدهم! نمی دانم چرا اعتماد نمی کنم که راستش را بگویم، احساس می کنم شاید کس دیگری حرف هایمان را بشنود، مثلا یک پاسدار! زود به خواب می روم، خیلی خسته ام.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح زود بیدار می شوم، صدای برخی از زندانیان را می شنوم که آرام، آرام با یکدیگر حرف می زنند ولی نمی توانم افکارم را تمرکز دهم و گوش کنم، حواسم به قرار دروغین امروز است و از این که می توانم تا بعد از ظهر استراحت کنم خوشحالم، باید حدود ساعت سه باشد، نگهبان از من می خواهد با او بروم، چادر کسی را به من می دهد سر کنم، کسی که دیروز در شلاق زدن به بازجو کمک می کرد منتظر من است، از من می خواهد دنبالش بروم، از پله ها پائین می رویم، از راهروئی می گذریم، احساس می کنم در فضای باز هستم، از من می خواهد که بایستم، رفت و آمد زندانبانان را از کنارم احساس می کنم، مدتی می گذرد، کسی از من می خواهد سوار ماشین شوم، در صندلی عقب نشسته ام، احساس می کنم در هر دو طرفم کسانی نشسته اند، از من می خواهند سرم را روی زانوهایم بگذارم تا وقتی از ساختمان خارج می شویم کسی در خیابان متوجه من و چشمبند نشود، صدای باز شدن دری را می شنوم، ماشین حرکت می کند.

صدای ماشین ها از نزدیک، صدای آدم ها از دور و نزدیک به گوش می رسد، کاش می توانستم بروم خانه، کاش همه این دو روزه یک کابوس بود، باید در میان خیابان های وسط شهر باشیم، از من می خواهند چشمبند را بردارم و معمولی بنشینم، به محض آن که چشمبند را برمی دارم متوجه چشمانشان می شوم که به صورتم زل زده اند، با دیدنم سرشان را به علامت تأسف تکان می دهند، همه شان جوان هستند، شاید زیر بیست سال! یکی از آنها می گوید: "این خیابانی است که کوکب یا بهار قرار است تو را ببینند؟ کجای خیابان قرار است منتظرت بایستد؟" - او از انتهای خیابان شروع به قدم زدن می کند و معمولا یک جائی در اواسط خیابان همدیگر را می بینیم! به جز راننده همه شان کلاشینکف دارند! غیر از راننده دو نفر روی صندلی جلو نشسته اند، اگر قرار بود من کسی را لو بدهم کجا می گذاشتندش؟ در این فکرم که متوجه موتورسواری می شوم که باید با این پاسدارها باشد، گاهی در جلو، گاهی در عقب ماشین می راند! به آخر خیابان می رسیم، راننده دور می زند.

زنی در پیاده رو در حال راه رفتن است، "این است؟" - نه! زن جوانی از دور می آید و از کنار ماشین رد می شود، "این است؟" - نه! "مطمئن هستی؟" - آره! بعد از چند بار خیابان را دور زدن می گویند بهتر است برگردیم، از من می خواهند دوباره چشمبند بزنم و سرم را روی زانو بگذارم! یکی از آنها مشغول حرف زدن با کسی از طریق بیسیم است، گزارش می دهد، نگرانم حالا بازجو با من چه می کند! به محض آن که به زندان می رسیم صدای بازجو را تشخیص می دهم که از من می خواهد به دنبالش بروم: "هرزه، او را نشان ندادی!" - نیامد! "دروغگو!" هلم می دهد به طرف پاگرد و بعد به اتاق شکنجه، از من می خواهد روی تخت دراز بکشم و دست و پایم را تا آنجا که می تواند محکم می بندد، به نظر خیلی عصبانی می آید، داد می زند: "می دانم با تو دروغگو چه کار کنم! وقتی خواستی آدرسشان را بدهی بگو تا شلاق را قطع کنم!" با تمام توانش شلاق را در هوا می چرخاند و بر کف پاهایم فرود می آورد! تنم با هر ضربه مثل برگی که دستخوش توفان شده می پرد!

بعد از مدتی از نفس می افتد، کابل را به همکارش می دهد و از او می خواهد که محکم بزند، شروع می کند به حرف زدن با من: "خیلی احمق هستی، حتی رهبرت هم این قدر شلاق را تحمل نکرد!" مطمئن هستم دروغ می گوید و این را به همه می گوید! "اعدامت می کنیم!" همکارش نفس، نفس می زند، خودش شلاق را می گیرد و با تمام توان می زند، این بار تنها به کف پاهایم نمی زنند، از کف پا تا ران هایم را می زنند! چطور یک انسان می تواند انسان دیگری را بزند؟ زندگی شخصی اینها چطور می تواند باشد؟ همسر و بچه دارند؟ رفتارشان با همسر و بچه شان چگونه است؟ آیا از کتک زدن من لذت می برند؟ حتما وگرنه این کار را نمی کردند، واژه های خدا و محمد و بقیه پیغمبران با هر ضربه در اتاق می پیچد و من احساس می کنم تا کنون به این حد از مذهب متنفر نبوده ام! مدتی است صدای شلاقی که هوا را می شکند و بر پاهایم اصابت می کند می شنوم، درد مداومی تمام بدنم را در بر گرفته است ولی دیگر مثل قبل با هر ضربه درد زیادی احساس نمی کنم هرچند هنوز هم با هر ضربه بدنم مثل یک برگ تکان می خورد، مثل برگی بی اختیار و ناتوان که زیر پاها له شود!

صدای شلاق قطع می شود، از زیر چشمبند می بینم که بازجو پاهایم را نگاه می کند، خودکاری در دست دارد و مشغول نوشتن روی کف پاها و انگشتان پاهایم است ولی آن را هم احساس نمی کنم! از اتاق بیرون می روند و من در تنهائیم به دنیای کثیفی که در آن زندگی می کنم می اندیشم، چند نفر در این اتاق جان داده اند؟ تا کی مرا خواهند زد؟ به هر حال هر چیزی پایانی دارد ولی پایان شکنجه من دستگیری دوستانم نخواهد بود، آنها به درون اتاق می آیند و دوباره با خودکار بر کف پاهایم می کشند و چون عکس العملی از من نمی بینند دست و پایم را باز می کنند، از من می خواهند بلند شوم و به دنبالشان بروم، به سختی روی تخت می نشینم، سعی می کنم پاهایم را از روی تخت بلند کرده و به روی زمین بگذارم ولی نمی توانم، پاهایم را که سنگین شده اند با دستانم بلند می کنم و در مقابلم روی زمین می گذارم، سعی می کنم بایستم ولی قادر نیستم پاهایم را تکان دهم، نمی دانم چه اتفاقی افتاده است، نمی خواهم ضعف نشان دهم، دستم را به دیوار می گیرم و می ایستم ولی نمی توانم راه بروم، "عصا می خواهی؟" - نه!

در اینجا نمی توانم بله بگویم و نمی دانم چرا باید عصا بخواهم، سعی می کنم راه بروم ولی قبل از آن که به زمین بیفتم روی تخت می نشینم، بازجو بیرون می رود، چند لحظه بیشتر طول نمی کشد، در باز می شود و پیرمردی را با یک گاری جلوی در می بینم، از من می خواهند روی آن بنشینم، دستم را به دیوار می گیرم و از روی تخت بلند می شوم، روی گاری می نشینم، پیرمرد مرا به راهرو می برد و جلوی پله ها از من می خواهد که از روی گاری بلند شوم، یکی از زندانبانان زن منتظر من است، همان که تمام صورتش را پوشانده و فقط چشمانش پیداست، احساس می کنم از نشان دادن صورتش خجالت می کشد، چرا؟ به یاد دیشب می افتم که دو تا از زندانیان در مورد او حرف می زدند، یکی از زندانیان داشت می گفت که او مهری حیدرزاده یکی از رهبران سازمان پیکار بوده است! آنها سال پیش دستگیر شدند و خیلی از آنها اعدام شدند، مهری تواب شد و حالا با همسرش در یکی از این سلول ها زندگی می کند! مهری و شوهرش با رژیم همکاری می کنند هرچند ممکن است که بعد از همه اینها اعدام هم بشوند!

مهری مرا تا بالای پله ها حمل می کند، برایش سنگین هستم، از نفس افتاده است، نفسی تازه می کند و دوباره مرا روی دست می برد و روی پتو می گذارد، می گویم: "می خواهم به توالت بروم!" دوباره مرا بلند می کند و به درون یکی از دستشوئی های ته سالن می برد، در یکی از کابین‌ها قرارم می دهد و می پرسد آیا کمک می خواهم؟ می گویم: "نه!" می رود و در بیرون دستشوئی می ایستد، در حالی که به دیوار تکیه داده ام یک پایم را با دست به جلو هل می دهم و بعد پای دیگرم را، به سختی خود را روی دستشوئی قرار می دهم، نمی توانم روی دستشوئی بنشینم برای همین لباسم را خیس می کنم! ادرارم کاملا قرمز است! از دیدن آن وحشت می کنم، قرمزی ادرارم باید به خاطر شلاق باشد، به خودم دلداری می دهم که مهم نیست، پاهایم تا بالای رانهایم سیاه و ورم کرده هستند، دوست ندارم نگاهشان کنم، شلوارم را بالا می کشم و نگهبان را صدا می کنم، مهری می آید و مرا دوباره بلند می کند و به سر جایم وسط راهرو می برد.

به دیوار تکیه داده ام و پاهایم خارج از کنترل من دراز شده اند و تا وسط راهرو خارج از پتو قرار دارند، فکر می کنم کسی اجازه این طوری نشستن را ندارد ولی من نمی توانم پاهایم را خم کنم و چهارزانو بنشینم، به نظر می رسد زندانیان با پس و پیش کردن سرشان سعی می کنند پاهایم را ببینند! "اطلاعات دادی؟" - اطلاعاتی نداشتم که بدم! همسایه ام قربان صدقه ام می رود و من خوشم می آید، دلم می خواهد کسی بغلم کند و نوازشم کند، مهری می آید و مرا دوباره بلند می کند و به ته راهرو می برد و روی پتوئی قرارم می دهد که دور از همه است، کاش همان جا کنار بقیه می ماندم، بعد از چند لحظه مهری با جعبه ای در دست برمی گردد و شروع به پانسمان پاهایم می کند، من دراز کشیده ام و از زیر چشمبند می توانم سر و صورت او را که به غیر از چشمانش پوشیده است ببینم، او تاول های زیر پاها و انگشتانم را با قیچی می ترکاند، خون به طرف او فواره می زند و او به عقب می پرد، به کارش ادامه می دهد و من دردی احساس نمی کنم!

اگر فلج بمانم خیلی وحشتناک است، به دوستانم که بیرونند فکر می کنم و احساس لذت از این که اطلاعاتی نتوانستند از من درآورند تمام وجودم را در بر می گیرد، احساسی که برایم تازگی دارد، هرگز چنین احساسی نداشته ام، گوئی باید در چنین شرایطی بود تا لذت چنین پیروزی را حس کرد، احساس قدرت به خاطر حفظ اطلاعاتم تمام وجودم را چنان در بر می گیرد که ترس از فلج شدن رهایم می کند! دوستانم بیرونند، می توانند از آزادیشان لذت ببرند و به مبارزه شان ادامه دهند، به محض آن که پانسمان پایم تمام می شود به خواب می روم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

حدود یک هفته است فلج هستم و مدام دراز کشیده ام، به دنیای بیرون فکر می کنم، دنیائی که خیلی دور است و شاید هرگز آن را نبینم، گاهی صدای همسایه هایم را می شنوم، آرام با یکدیگر حرف می زنند، گاهی می فهمم چه می گویند ولی چون فاصله ام با آنها زیاد است نمی توانم با آنها حرف بزنم، بیشتر مواقع فکرم مشغول دنیای بیرون است، به دوستانم فکر می کنم، به خانواده ام و این که آیا آنها می دانند من کجا هستم؟ حتما نمی دانند، این زندان وسط شهر است، بغل گوش مردم است، اینجا کمیته مشترک زمان شاه است و طوری از آن استفاده می کنند که مردم ندانند مرکز شکنجه زندانیان است، اگر فلج بمانم چه می شود؟ شاید هیچ، چون من هم دیر یا زود مثل مجتبی و علی و بقیه اعدام خواهم شد! بعضی وقت ها دراز کشیدن آن هم با چشمبند خیلی کسل کننده است، احساس می کنم مرا از دنیا جدا کرده اند، اجازه ندارم ببینم، اجازه ندارم حرف بزنم و حرفی بشنوم، به جز برای رفتن به دستشوئی و یا بازجوئی اجازه راه رفتن هم ندارم، هرچند تا دستشوئی هم نمی توانم راه بروم، باید برای این چند قدم یعنی از جایم تا دستشوئی هم مرا حمل کنند!

کاش کتاب هائی برای خواندن داشتم و یا می توانستم نقاشی کنم، یا کاغذ و قلم داشتم و می توانستم برای خانواده و دوستانم نامه بنویسم، کاش رادیوئی داشتم و می توانستم موسیقی گوش کنم، به یاد گذشته ها می افتم، پائیز ١٣۵۹ ، غروب یک روز جمعه بود و هوا دلپذیر، آفتاب می رفت بی آن که گرمای لذت بخشش را با خود ببرد، از یک کوهنوردی جمعی برمی گشتم، تمام عضلاتم در درد شیرینی کشیده می شدند و احساس خستگی می کردم، دوست داشتم به خانه بروم و استراحت کنم تا روز بعد سرحال به محل کار بروم ولی به مجتبی قول داده بودم که او و مهرداد را بعد از کوهنوردی ببینم، مهرداد خواسته بود که مرا ببیند، به مجتبی گفتم که من حرفی با مهرداد ندارم و دوست ندارم او را ببینم ولی مجتبی خواهش کرد که برای آخرین بار مهرداد را ملاقات کنم، به خاطر مجتبی موافقت کردم، وقتی داشتم به طرف محل قرارمان قدم می زدم آنها را دیدم، توی ماشین منتظر من نشسته بودند، آنها هم مرا دیدند، مهرداد از صندلی جلو بلند شد و به عقب ماشین رفت، روی صندلی جلو نشستم، باهم سلام و احوالپرسی کردیم، از این که آنجا بودم و می بایست حرف های مهرداد را گوش بدهم خوشحال نبودم!

مجتبی ماشین را به طرف بیرون شهر راند، جاده ها با درختان سرسبز و گل های پراکنده در کوه و دشت زیبائی خاصی داشتند، بوی عرق مهرداد را با این که پشت نشسته بود احساس می کردم، بوی عرق او ضد عرق و ادکلن مجتبی را تحت الشعاع قرار داده بود، پنجره را کمی پائین کشیدم که بوی عرق مهرداد آزارم ندهد، هیچکس سکوت را نمی شکست، بالاخره مجتبی به مهرداد گفت: "پرواز خسته است، شروع کن!" - چرا پیشنهاد ازدواج مرا قبول نمی کنی؟ "چون دوستت ندارم و نمی خواهم ازدواج کنم!" - فکر می کنی پدر و مادر ما وقتی باهم ازدواج کردند همدیگر را دوست داشتند؟ چه اشکالی دارد که ما هم ازدواج کنیم؟ وقتی مرا بشناسی عاشقم خواهی شد!" - مسأله اینه که من نمی خواهم ازدواج کنم و مثل پدر و مادر تو نیستم، متوجه نمی شی؟ مهرداد همین طور حرف می زد: "فکر می کنی کجا داری زندگی می کنی؟ بالاخره یک روز مجبوری ازدواج کنی، چرا ازش فرار می کنی؟" - به خودم مربوطه که چرا نمی خوام ازدواج کنم، من با تو ازدواج نمی کنم و نمی خوام دیگه ببینمت! "تو با من مثل یک شیئ برخورد می کنی، مثل یک جفت کفش و یا یک پیراهن، مثل این که رفتی فروشگاه میگی این را نمی خواهم، آن را می خواهم، تو نمی تونی این طوری زندگی کنی!"

مهرداد همچنان حرف می زد ولی من حرف هایش را نمی شنیدم، به یاد برخوردهایش افتاده بودم، او مسئول جمع ما بود و در عرض چند ماه اول من مشکلی با او نداشتم، بعد از مدتی او از من خواست که باهم بیرون برویم و خارج از جمع یکدیگر را ببینیم، پسر خوبی بود ولی من احساس خاصی نسبت به او نداشتم، برای همین هر بار به او می گفتم کار دارم و نمی توانم او را ببینم! مهرداد از یک خانواده زحمتکش می آمد و خودش تحصیلات دانشگاهی داشت، جثه ای کوچک داشت، با صورتی که همیشه با سبیل تزئین شده بود، گاهی با سبیلش بازی می کرد و من که از این کارش خوشم نمی آمد سعی می کردم نگاهش نکنم، آدمی مهربان و صمیمی بود، برای دوستانش حاضر بود هر کاری بکند، خودخواه نبود و خصوصیات خوبی داشت ولی برای این که زن و مردی بتوانند از دوستی و یا زندگی با یکدیگر لذت ببرند خوب بودن دو طرف آنها کافی نیست، خیلی از آدم های خوب هستند که نمی توانند باهم زندگی کنند، برای من هم مهرداد یکی از آنها بود ولی متأسفانه او نمی توانست با احساساتش برخورد درستی کند!

بعد از یکی از جلساتمان به من گفت که بمانم، می خواهد با من حرف بزند، به من گفت که مرا دوست دارد و می خواهد با من ازدواج کند، گفتم از این که این مسأله برایش پیش آمده خیلی متأسفم ولی من احساسی نسبت به او ندارم، از او خواستم مراقب باشد که احساسش در رابطه و کار سیاسیمان تأثیر نگذارد و او قول داد که هیچ تأثیری نخواهد گذاشت ولی هر بار بعد از جلسه از من می خواست که بمانم و حرف هایش را بشنوم، عملا مرا تحت فشار می گذاشت تا به ازدواج با او رضایت دهم، به او گفتم که اگر آن برخوردها را کنار نگذارد من جمع را ترک خواهم کرد، او توجهی به حرف من نکرد و به من گفت که خیلی خودخواه هستم، آن قدر مرا عصبی کرد که یک بار بعد از این که او را ترک کردم تصمیم گرفتم که دیگر به جمع او نروم، از آن زمان در گروه مجتبی بودم و چقدر از این بابت خوشحال بودم، آن روز مهرداد مدام حرف می زد و سعی می کرد مرا راضی به ازدواج با خودش کند، نمی دانست که حواسم جای دیگری است و حوصله حرف زدن با او را ندارم! یادم می آید مجتبی حرف مهرداد را قطع کرد: "هر چه می خواستی بگوئی پرواز شنید و حرفی نداره که بزنه، بهتره همین جا تمامش کنی!"

سکوت دلپذیری برقرار شد، مجتبی ماشین را نگه داشت و مهرداد با گفتن شب به خیر رفت، نگاهش نکردم ولی چشمانم پر از اشک شدند، هرچند دوستش نداشتم ولی دلم برایش سوخت، او از آن مردانی بود که به نام آزادی و برابری برای زنان تصمیم می گیرند و حتما سهم زن را در ازدواج خدمتگزاری، تمکین و بردگی جنسی می بینند! متوجه نگاه مردسالارانه اش به زن و زندگی نبود، احساس خستگی شدیدی می کردم، مجتبی به طرف خانه ام رانندگی کرد که مرا برساند، از این که مجبور شدم حرف های مهرداد را بشنوم ابراز تأسف کرد، این برخورد عقب مانده خاص مهرداد نبود، متأسفانه خیلی از مردها نسبت به زنان همین برخورد را دارند، علت آن هم باید شرایط اجتماعی ضد زن باشد، شرایطی که نابرابری زن و مرد اولین پایه آن است، شرایطی که در آن زن هیچ گونه استقلال اقتصادی ندارد، تا در خانه پدر است وابسته به پدر و یا برادر است، وقتی ازدواج می کند شوهر بالاسر اوست، اجازه ندارد خودش تصمیم بگیرد چرا که از نظر اقتصادی، سیاسی و اجتماعی مستقل نیست، در این شرایط مرد انتخاب می کند، به همین دلیل مهرداد هم فکر می کرد که من باید تسلیم انتخاب او شوم، توجهی به احساسات من نداشت، او می دانست که دوست ندارم او را ببینم و حرف هایش را بشنوم ولی کماکان اصرار داشت!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

سه هفته از بازجوئی ها می گذرند و احساس می کنم بهتر هستم، می توانم آرام، آرام راه بروم، هرچند دردناک است ولی از این که فلج نمی مانم خیلی خوشحالم، در جائی که دارم یعنی در فضای یک متر در نیم متر پتو قدم می زنم و همچنان احساس ضعف دارم، هفته ای یک بار زندانیان را به حمام می برند ولی مرا تا به حال نبرده اند، احساس می کنم بو می دهم، به نگهبان می گویم می خواهم دوش بگیرم، نگهبان دو کیسه نایلون با کش به من می دهد تا کف پاهایم را تا مچ پاها در آنها بپیچم، شاید برای پیشگیری از عفونت این کار را می کند، پاهایم را با نایلون ها می پوشانم و با کش می بندم که زیر دوش خیس نشوند، مرا با خود به بیرون راهرو می برد و می گوید منتظر باشم، احساس می کنم زندانیان دیگری هم منتظر هستند، زندانبان برمی گردد و از ما می خواهد به دنبالش برویم، او مرا با فاصله از بقیه در عقب صف قرار می دهد، به نظر می آید همه شان از یک اتاق هستند، کاش مرا هم به اتاق آنها ببرند، از ساختمان بیرون می رویم، از فضائی عبور می کنیم که در حال ساختمان سازی است.

من عقب افتاده ام، زندانبان داد می زند: "تندتر بیا !" ولی نمی توانم، از بقیه می خواهد صبر کنند تا به آنها برسم، داخل سالنی می شویم که به چند کابین تقسیم شده است و جلوی هر کابین به جای در پرده گذاشته اند، هر یک از ما را در یک کابین قرار می دهد و می گوید پانزده دقیقه وقت داریم، سعی می کنم با سرعت خود را بشویم ولی نمی توانم، خیلی خسته ام، وقت تمام شده است، می گوید بیرون بیائید، بقیه بیرون می روند ولی من زیر دوش هستم، به کابینم می آید پرده را کنار می زند و مرا که زیر دوش هستم نگاه می کند! "اینجا هتل نیست هر طور دلت خواست دوش بگیری، زود بیا بیرون!" تمام می کنم، بی اهمیت به او لباس می پوشم و بیرون می آیم، بقیه منتظر هستند، آنها راه می افتند و من هم به دنبالشان می روم، بعد از کمی پیاده روی از نفس می افتم، دوباره عقب افتاده ام، زندانبان با عصبانیت داد می زند تندتر بروم ولی نمی توانم، دلم می خواهد به او بگویم خفه شود، آنها منتظر می مانند برسم، پاسدار غر می زند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روزها می گذرند و من در حالی که چشم هایم بسته هستند هیچ عامل بیرونی برای مشغولیت فکری و جسمی ندارم، سعی می کنم با رؤیاها و خاطراتم زندگی کنم، حدود یک ماه است در این راهرو محبوسم، هرچند روبروی بخاری بزرگ هستم ولی هر بار که در دستشوئی ها باز و بسته می شوند باد سردی به داخل راهرو می آید که تمام بدنم را می لرزاند، فکر نگرانی خانواده، از این که ندانند کجا هستم دست از سرم برنمی دارد، به یکی از نگهبانان می گویم که به خانواده ام زنگ بزند و یا بگذارد خودم با آنها حرف بزنم، می گوید: "این مسأله به بازجویت ربط دارد، اگر می خواهی به خانواده ات زنگ بزنی باید با بازجویت حرف بزنی!" به او می گویم به بازجو بگوید که با او کار دارم، تقریبا بعد از دو ساعت پاسدار از من می خواهد به دنبال او بروم و بیرون راهرو منتظر بمانم، صدای بازجو را تشخیص می دهم، از من می خواهد سر یک پنج تومانی را که سر دیگرش در دست خودش است بگیرم و به دنبال او بروم، خنده دار است، نمی خواهد دستش به من بخورد! یک ماه پیش خودش دست ها و پاهایم را با دستانش می گرفت و به تخت می بست!

مرا به ساختمان بازجوئی می برد، "برای چی خواستی منو ببینی؟" - می خواهم به خانواده ام زنگ بزنم، آنها نگرانم هستند، لااقل به آنها بگوئید که من اینجا هستم! "فکر کردم می خواهی به گذشته خجالت آورت اعتراف کنی و در مورد ضدانقلابیون بیرون اطلاعاتی بدی، فکر نکن خیلی زرنگی که به ما اطلاعات ندادی، می تونیم از زبونت بیرون بکشیم، حالا هم اگر آدرس بهار و کوکب را بدی می گذارم با خانوادت حرف بزنی!" - نمی دانم کجا زندگی می کنند، من همیشه آنها را در خیابان می دیدم! ناگهان سرم به دیوار می خورد و ستاره هائی در سرم می درخشند! چند لحظه طول می کشد تا تشخیص می دهم که بازجو به سرم کوبیده است و سرم به دیوار اصابت کرده است! اصابت سرم به دیوار باعث شد که آن ستاره ها را ببینم، فکر کنم اینها همان ستاره هائی هستند که توابین در مصاحبه های تلویزیونی از آن حرف می زنند، چه اشتباهی کردم که خواستم او را ببینم، خودم را به تله انداختم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آبریزش بینیم قطع نمی شود و مدام سرماخورده هستم، زندانبان می گوید که برای بازجوئی آماده باشم، احساس بدی دارم، نمی دانم برای چه می خواهند بازجوئیم کنند، شاید هم می خواهند بگذارند که به خانواده ام زنگ بزنم، پاسدار مرا به بیرون راهرو هدایت می کند، حدود یک ساعت منتظر می مانم تا این که بازجو می آید، همان راننده روز اول دستگیری است! مرا به ساختمان بازجوئی می برد، در یکی از اتاق ها روی صندلی می نشینم، احساس می کنم زندانیان دیگری هم آنجا هستند، صدائی را که نمی شناسم و باید صدای یکی از بازجوها باشد می شنوم که از کسی می خواهد تا خودش را معرفی کند، صدای هوشی را تشخیص می دهم هرچند کاملا با صدائی که من به آن عادت داشتم متفاوت است، مثل انسانی که او را شکسته اند حرف می زند، از این که باعث شکل گیری تشکلمان بوده است ابراز پشیمانی می کند! از زیر چشمبند می توانم چادر زندانی زن دیگری را ببینم ولی نمی دانم کیست.

بازجوی هوشی از من می خواهد چشمبند را بردارم، برنمی دارم! بازجوی خودم به صدا درمی آید و به من امر می کند که چشمبند را بردارم، می گویم: "برنمی دارم!" بازجو می گوید: "بهت میگم بردار!" برنمی دارم! نمی خواهم صورت هوشی را ببینم، این صورت واقعی او نیست، آنها با فشار شکنجه و تحقیر آن را تغییر داده اند، بازجوی هوشی سعی می کند که با دست خود چشمبند را از چشمم بردارد و من سرم را عقب می کشم! بازجویم دست او را کنار می زند و از او می خواهد با من کاری نداشته باشد، احساس می کنم می خواهند نسبت به یکدیگر قدرت نمائی کنند! بازجویم به او می گوید: "مهم نیست، ولش کن!" از هوشی می خواهند ادامه دهد، صدای هوشی را می شنوم: "از وقتی که شنیده ام کومله با دولت عراق رابطه داشته و از آن کمک مالی می گرفته خیلی برای خودم متأسف هستم!" همراه حرف زدن گریه می کند، باورم نمی شود که این رفتار اوست! با این که دلم برایش می سوزد دلم می خواهد که به او بگویم که خفه شود!

فکر می کنم چیزی که شنیده اصلا آن قدر مهم نیست که چنین رفتاری از خودش پیش این بازجوها نشان دهد، احساس دوگانگی نسبت به او در خودم احساس می کنم که برایم تازگی دارد و درکش برایم راحت نیست، هم از کارش به شدت بدم می آید و دلم می خواهد که خفه شود و هم این که دلم به شدت برایش می سوزد و ناراحتش هستم! بازجویم از من می پرسد: "چی فکر می کنی؟" جوابی نمی دهم! "کری؟" آبریزش بینیم ادامه دارد، دماغم را می گیرم، "گریه می کنی؟" - نه، سرما خورده ام! "پس بعضی وقت ها هم می تونی حرف بزنی!" مرا به اتاق دیگری می برد و خودش اتاق را ترک می کند، احساس می کنم کسی در اتاق نیست، چشمبند را بالا می کشم و می بینم تنها هستم، با من چه خواهند کرد؟ بعد از مدتی در باز و بسته می شود، صدای بازجو را می شنوم که همراه عده ای دیگر مرا مسخره می کنند! نظرم را در مورد حرف های هوشی می پرسد و من سکوت می کنم! در مورد جریانم می پرسد و من جوابی نمی دهم، یکی از آنها می گوید: "لابد زیر لفظی می خواد که حرف بزنه، مثل عروس ها !" همه شان از خنده ریسه می روند، باید شش یا هفت نفر باشند، مرا دوره کرده اند و هر کدام چیزی می گویند، بقیه می خندند، بعد از مدتی می روند.

نگهبان می آید و مرا با خود می برد، دوباره روی پتوی کوچکم قرار دارم، احساس راحتی می کنم هرچند تحقیرم کردند، چه انتظاری از چنین آدم نماهائی می توانم داشته باشم؟ نباید از رفتارشان ناراحت شوم، دلم می خواست اینجا نبودم، دلم می خواست خانه بودم، در کنار خانواده، دلم برایشان تنگ شده به خصوص برای خواهرم، یکی از نگهبانان می گوید وسایلم را جمع کنم و منتظر باشم، شاید می خواهد مرا به یکی از سلول ها ببرد، از ابتدای دستگیری آرزو داشته ام به یکی از سلول ها منتقل شوم تا بتوانم زندانیان دیگر را نیز ببینم و با آنها حرف بزنم، نزدیک جای من سلولی هست که پانزده زندانی در آن هستند، امیدوارم مرا به آنجا ببرد، یک بار که نگهبان بعد از بردن آنها به دستشوئی فراموش کرد در سلولشان را ببندد با آنها حرف زدم، آنها در مورد زندانی که در آن هستیم برایم گفتند و همچنین در مورد آن دو نگهبانی که قبلا سیاسی بوده اند و تواب شدند، آن دو نفری که صورتشان را کاملا می پوشانند و نمی گذارند کسی صورتشان را ببیند، همین کارشان یعنی پوشاندن صورتشان نشان می دهد چقدر از تواب شدنشان شرمنده هستند!

سلول خونین!

عصر شده است، زندانبان از من می خواهد به دنبال او بروم، از خوشحالی در پوستم نمی گنجم، می روم که با زندانیان دیگر باشم، مجبور نخواهم بود که شبانه روز با چشمبند باشم، زندگی دیگری را شروع خواهم کرد، در وسط راهرو، راهروی کوچکتری آن را قطع می کند که چهار سلول در آن قرار دارند، نگهبان در یکی از سلول ها را باز می کند و از من می خواهد که داخل شوم، چشمبند را برمی دارم، در بسته می شود، توی یک سلول کوچک قرار دارم، یک و نیم متر در دو متر است، از این که کسی در سلول نیست حسابی دلخورم، پکر به اطرافم نگاه می کنم، سلول کثیفی است، پنجره کوچکی روی دیوار نزدیک سقف است که دستم به آن نمی رسد و از بیرون روی آن را پوشانده اند تا آسمان دیده نشود، به دیوارها نگاه می کنم و نفسم بند می آید، وحشت تمام وجودم را در خود می گیرد، دیوارها خونی هستند!

اول فکر کردم کثیف هستند ولی حالا اثر انگشتان دستی که خونی بوده است را می بینم، به نظرم می آید که زندانی دستش را به دیوار تکیه می داده که بلند شود ولی نمی توانسته چرا که از فاصله یک متری روی دیوار تا زمین اثر انگشتان و دستی که خونی بوده است دیده می شود، بعضی جاها اثر پنج انگشت کاملا مشخص است، وحشت تمام وجودم را فرا گرفته است، آیا کسی را در اینجا کشته اند؟ هزاران سؤال بدون جواب از ذهنم می گذرند، دلم برای زنی که در اینجا زجر کشیده می سوزد، کاش می توانستم با سلول های پهلوئی تماس بگیرم، آنها حتما در مورد او می دانند، در کتابی در مورد مورس که زندانیان برای تماس گرفتن از آن استفاده می کنند خوانده بودم ولی آن را بلد نیستم، تا نفهمم که چه اتفاقی برای زنی که قبلا اینجا بوده افتاده نمی توانم آرام بگیرم، چند ضربه به دیوار کناری می زنم و ضرباتی پاسخ داده می شوند ولی نه ضربات من و نه ضربات متقابل از سلول کناری معنائی ندارند، احساس می کنم که باید در مورد دیوارهای خونی با کسی حرف بزنم.

چند ضربه دیگر به دیوار می زنم و می پرسم: "شما می دانید که قبل از من چه کسی اینجا بوده است؟" - آره، خانمی آنجا بود، اسم تو چیه؟ "پرواز هستم، اسم تو چیه؟" - من پری هستم! "می دانی چه اتفاقی برای او افتاده؟ آخه دیوارها خونی هستند!" - نمی دونم ولی او حامله بود، شاید بچه را انداخته است! "خبر داری زنده است یا در اینجا رهاش کردند تا بمیره؟ مرده؟" - نمی دونم، امیدوارم که حالش خوب باشه، نگران نباش، سعی کن بهش فکر نکنی، در ضمن مواظب باش توابی در سلول هفتم هست، اسمش مژگان است و گزارش کارهائی را که می کنی می دهد! چیزی نمی گویم، احساس می کنم که ریسک کرده ام و همسایه ام را هم در خطر انداخته ام، پری هم دیگر چیزی نمی گوید، احساس می کنم که او تنها نیست، صدای حرف زدنشان هرچند نامفهوم به گوش می رسد، نمی توانم بخوابم، فکر زن حامله ای که در این سلول بوده و احتیاج به کمک داشته و کسی به او کمک نکرده رهایم نمی کند، پاسدارها دوست دارند که دیگران عذاب بکشند، حتما او را شکنجه کردند و همین باعث سقط جنین شده است!

تقریبا یک سال پیش بود که روزی یکی از دوستانم بهم گفت که یکی از دوستانش به اسم یاس در تظاهراتی دستگیر شده است و سه تا پاسدار به او تجاوز کرده اند! از دوستم پرسیدم: "آیا یاس می خواهد از آنها شکایت کند؟" گفت: "نه، او نمی خواهد در موردش حرف بزند!" پاسدارها به او گفته بودند که اگر حرفی بزند او را خواهند کشت! یاس به پدر و مادرش هم نگفته بود! از دوستم سن یاس را پرسیدم و او گفت: "به زودی پانزده سالش می شود!" دو ماه بعد دوستم گفت که یاس حامله است و احتیاج به کمک برای کورتاژ دارد! دوستم با یاس در یک کارخانه کار می کردند، به او قول دادم که به دنبال امکان کورتاژ بگردم، به سراغ خیلی از آدم ها رفتم، از دکتر و یا نرس هائی که می شناختم کمک خواستم، برخی از آنها شماره تلفن دکترهائی که حاضر به کورتاژ کردن بودند را دادند ولی میزان پولی که می خواستند آن قدر زیاد بود که نمی توانستیم آن را تأمین کنیم!

به سراغ دکتری رفتم که مرا دوست داشت و زمانی خواسته بود که با من ازدواج کند و من رد کرده بودم، او به من گفته بود که می توانم مریض برای او بفرستم و گاهی دوستانم را که وضع مالی خوبی نداشتند پیش او می فرستادم، فکر کردم ممکن است در مورد این مسأله هم بهم کمک کند، هرچند دوست نداشتم که به خانه اش بروم ولی رفتم، از دیدن من خیلی خوشحال شد و سؤال های زیادی در مورد وضع کار و زندگیم کرد، بالاخره به او گفتم که برای چه به دیدنش رفته ام، رنگ صورتش پرید و پرسید: "آیا در رابطه با دوستانش حامله نشده؟" من که از عکس العمل او به شدت عصبانی شده بودم گفتم: "یاس همه اش پانزده سال دارد، چنان روابطی هم ندارد، تازه چه اشکالی دارد اگر هم به دلخواه خودش با کسی رابطه داشته؟ آیا حق کورتاژ ندارد؟ یا فکر می کنی اگر به دلخواه خودش با کسی رابطه داشته باید بچه را نگه دارد؟ شاید هم باور نداری که پاسدارها به دختر بچه ای که دستشان برسد تجاوز می کنند؟ طرز فکرت بهت اجازه نمی دهد که واقعیت را ببینی، این که پاسدارها تجاوزگر هستند!" گفت: "متأسفم، نمی توانم کمکی به او بکنم!"

او را در حالی ترک کردم که به شدت از خودم بدم می آمد که پیش او رفته ام! شنیده بودم که او با جریان اکثریت کار می کند، جریانی که از هر نوع همکاری با رژیم خودداری نمی ورزد ولی وقتی او از من خواستگاری می کرد گفت که دیگر با آن جریان نیست، مهم نیست که او با آن جریان کار می کرد یا نه چون مثل آنها فکر می کرد، او هم مثل رژیم قبول نداشت که هر زنی باید حق کورتاژ داشته باشد، یادم هست که به دیدن یکی از دوستان تشکیلاتیم رفتم که یک نرس بود، او شماره تلفن دو تا دکتر را که کورتاژ می کردند به من داده بود، به دوستم گفتم که هر دوی آنها میزان پولی را می خواهند که ما نمی توانیم تهیه کنیم، او گفت که یاس می تواند روش دیگری را امتحان کند، می تواند مقداری آسپیرین توی رحمش بگذارد و منجر به خونریزی شود، بعد می تواند به اسم کسی که ازدواج کرده است پیش دکتری برود و درخواست کورتاژ کند و در آن صورت یعنی وقتی زن حامله ای خونریزی کند او را کورتاژ خواهند کرد!

برای مدتی خوشحال بودم، فکر می کردم که با چنین کاری یاس می تواند از شر مشکلش راحت شود ولی متأسفانه با این کار هم مسأله حل نشد، به جز آن که دریچه رحم یاس زخمی شد و تخلیه ادرار برایش دردناک و سوزش آور شده بود! وقت می گذشت و ما نمی توانستیم کسی را که حاضر باشد پول کمی بگیرد و کورتاژ کند پیدا کنیم، یاس پا به پنج ماهگی گذاشت و پدر و مادرش هم نمی دانستند که او حامله است! یاس شدیدا نگران بود و نمی دانست چه باید بکند، خواستم که او را ببینم، در یک قنادی که جای نشستن و چای و شیرینی خوردن داشت یکدیگر را دیدیم، دختر زیبائی بود که دوازده، سیزده سال بیشتر نشان نمی داد، شاید به خاطر شرایط بد زندگیش بود که رشد کافی نکرده بود و کم سن نشان می داد، به او گفتم: "تمام تلاشم را برای یافتن امکانات کورتاژ کردم ولی امکانی پیدا نکردم و حالا دیگر دیر شده و کورتاژ برای تو خطرناک است، مجبوری که نگهش داری، بچه که گناهی نکرده، این حالا بچه توست و باید از او مراقبت کنی!"

- چطور می تونم بچه خودم بدونمش؟ هر بار که در شکمم وول می خوره یاد آن شب می افتم و تمام صحنه های آن شب برایم زنده و تکرار می شوند، اواسط شب بود و صدای پاسدارها را می شنیدم، آنها داشتند بازی می کردند و صدای قهقهه شان به گوشم می رسید، هر کدامشان سعی می کردند که در بازی اول شوند، نمی دانستم چرا می خواهند اول شوند، تا این که به نوبت اول و دوم و سوم شدنشان به من تجاوز کردند! آنها به من گفتند که اگر حرفی بزنم دوباره دستگیرم می کنند و می کشندم و من به آنها باور دارم، هر بار که این بچه تکان می خورد احساس می کنم که از آن متنفرم، نشان آنهاست، بچه آنهاست، بچه من نیست، من نمی خوامش! "می دانم ولی گناه این بچه چیه؟" - گناه من چیه؟ چرا من باید برای تمام عمرم صحنه تجاوز آنها را به یاد بیاورم؟ اگر بچه را نگه دارم خاطره تجاوز را نمی تونم فراموش کنم، هر بار که نگاهش کنم به یاد آن خوک ها خواهم افتاد! "متأسفم ولی دیگه دیر شده و نمی تونی از دستش بدی!

مرا نگاه کرد و چیزی نگفت، احساس می کردم که چیزی در صورت بی گناهش می بینم که نمی دانم چیست، از من تشکر کرد که دنبال امکان کورتاژ بوده ام و از هم جدا شدیم، دیگر او را ندیدم و تنها از دوستم در مورد او می پرسیدم، هنوز هم با یادآوری حرف هایش بغض گلویم را می فشرد، مدتی بعد فهمیدم که با یکی از کارگران کمونیست کارخانه شان ازدواج کرده است که مسأله حاملگی را توجیه کند! چند ماه بعد در اوایل امسال شنیدم که نزدیک وضع حملش یاس با همسرش به شهر دیگری می رود، بعد از تولد بچه آنها شهر را ترک می کنند و به تهران برمی گردند، از دوستم در مورد بچه پرسیدم، این که آیا سالم هست یا نه؟ دوستم با نگاه عجیبی گفت: "قبل از آن که سوار ماشین شوند و بیایند یاس یک قرص توی دهان بچه می گذارد، وقتی که مطمئن می شود که او مرده است او را در سطل آشغالی می گذارد! همسرش قبول کرده بود که در تصمیم او دخالتی نکند و با فاصله از او می رفت!"

با شنیدن حرف های دوستم یاد حرف های یاس افتادم، وقتی یاس به من گفت که نمی تواند بچه را نگه دارد باور نکردم، فکر می کردم وقتی بچه به دنیا بیاید او را دوست خواهد داشت، شاید او را و خاطره تلخ تجاوز را درک نمی کردم، بعد از شنیدن خبر بچه یاس در تاکسی نشسته بودم و به خانه برمی گشتم، یکباره با سؤال مسافران که حالم را می پرسیدند متوجه شدم که اشک هایم بدون صدا جاری هستند! احساس خاصی داشتم، نمی توانستم یاس را سرزنش کنم ولی دلم برای آن کودکی که هرگز زندگی را تجربه نکرد می سوخت، دلم برای یاس هم می سوخت، او خیلی جوان بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

از خواب بیدار می شوم، نگهبان مشغول پخش چای است، نگهبان مردی در را باز می کند و چای در لیوانم می ریزد، از او می پرسم: "علت خونی بودن دیوار چیست؟" نگاهی به دیوارها می اندازد و می گوید: "نمی دانم!" نگهبان در را می بندد و من باز در سلول خونین تنها می مانم و فکر زنی که در اینجا با درد دست و پنجه نرم می کرده دست از سرم برنمی دارد! زنی را که سعی می کند با کمک گرفتن از دیوار روی پاهایش بلند شود و هر بار به زمین می خورد جلوی چشمم مجسم می کنم، با آمدن به این سلول به یاد یاس افتادم، یاس جوان که همیشه سعی کرده ام فراموشش کنم و حالا دوباره به یادش می آورم! حالا دو روز است که در این سلول هستم، نگهبان می گوید آماده بازجوئی باشم! نمی دانم برای چه چیز بازجوئی خواهم شد، نگهبان در را باز می کند، با چادر و چشمبند به دنبال او می روم، مرا به بیرون بند می برد، پاسداری منتظرم است، او بخشی از چادر مرا می گیرد و مرا به دنبال خودش می کشد، به ساختمان بازجوئی می رسیم، مرا به یکی از اتاق ها می برد، روی یک صندلی می نشینم، ناگهان محکم بر سرم می کوبد! دوباره ستاره می بینم!

"گوش کن! برای ما کاری نداره تو را و بقیه کافرها رو بکشیم! تازه کشتن شماها باعث میشه به بهشت هم برویم! تو را باید کشت، با اون طرزی که تو با همسایه ات حرف می زنی باید کشتت! نمی دونی که توی زندانی؟ و نباید بدون اجازه ما حرف بزنی؟ به تو هیچ ربطی نداره ما با زندانی قبلی سلول تو چه کار کردیم و تو هم اجازه نداری در موردش با دیگران حرف بزنی!" فکرم مشغول زنی است که او دارد در موردش امر و نهی می کند، می پرسم: "زنده است؟" برای چند لحظه سکوت برقرار می شود! "بله زنده است! همان طور که همسایه ات گفت حامله بود و سقط جنین کرد، تقصیر ما نبود!" او شروع می کند در مورد اسلام و این که چقدر خوب است سخنرانی می کند ولی من گوش نمی دهم، به آن زن فکر می کنم و دردی که کشیده و این که معلوم نیست زنده باشد، به خانواده ام فکر می کنم و در میان حرف زدن های او می پرسم می توانم به خانواده ام زنگ بزنم؟ "نه، این به بازجوت مربوطه و این طور که پیداست ازت راضی نیست!" بعد از تهدید این که اگر دوباره با کسی تماس بگیرم مرا شکنجه خواهند کرد مرا به سلول برمی گرداند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روزها از پس یکدیگر بی هیچ تفاوتی می آیند و می روند و من به دنیای بیرون فکر می کنم، دنیائی که گویی دیگر دست یافتنی نیست! دنیائی که خیلی دور واقع شده است و دور از دسترسی است، بعد از ظهرها شهر خلوت تر است و صدای دستفروشان را می شنوم که داد می زنند سبزی، هندوانه ولی انگار صدای آنها از یک دنیای دیگر به گوش می رسد! احساس می کنم مدت خیلی طولانی است که خیابان ها را و خانواده و دوستانم را ندیده ام، به یاد گذشته های دور می افتم، آن زمانی که در انگلیس بودم و معلمم مرا به جلسه ای برد که طرفداران حقوق حیوانات گذاشته بودند، در آنجا بود که آرزو کردم کاش گروهی هم بود که از حقوق انسان ها دفاع می کرد و من هم عضوش می شدم، وقتی آنها در مورد اسب هائی حرف می زدند که از راه های دور به انگلیس آورده می شوند و این که آنها در راه چقدر اذیت می شوند به این فکر می کردم که خیلی از انسان ها در شرایط بدتری از آن اسب ها زندگی می کنند ولی آنها فقط به حیوانات فکر می کنند!

یادم می آید که معلمم در مورد خدا پرسید و گفت که خودش به خدا ایمان دارد و وقتی به او گفتم که احتیاجی به خدا ندارد با تعجب نگاهم کرد! او مرا به خانه اش دعوت کرد و با خانواده اش آشنایم کرد، آنها خیلی مهربان بودند، به یاد دوران قبل از انقلاب می افتم که به خدا اعتقادی نداشتم ولی خودم را یک کمونیست هم نمی دیدم، به خاطر این که تبلیغات زیادی برعلیه کمونیسم از طرف دولت و مذهبیون بود، آنها می گفتند که شوروی یک کشور سوسیالیستی است و سوسیالیسم یعنی دیکتاتوری! یادم می آید مادرم وقتی از دستم عصبانی می شد که به حرف هایش گوش نمی دادم و راه خودم را می رفتم به من می گفت: "استالین!" و من به او می گفتم اگر هر کاری که می گفتی می کردم آن وقت چی صدایم می کردی؟ به خاطر انقلاب کتاب های زیادی به بازار آمدند که تا آن زمان ممنوع بودند، در آن زمان کتاب های مارکس و انگلس و دیگران را خواندم و فهمیدم که من هم کمونیست هستم چون معتقد به برابری و آزادی انسان ها هستم!

در آن زمان بود که فهمیدم برابری زن و مرد که از بچگی مسأله ام بوده است تنها و تنها در سوسیالیسم به طور کامل متحقق خواهد شد، آن زمان بود که احساس اعتماد به نفس بیشتری کردم و احساس کردم که هدفی برای زندگیم دارم و آن مبارزه برای تحقق آزادی و برابری است هرچند سراسر زندگیم جنگیده بودم، در خانه، در بیرون، همه جا مجبور بودم که بجنگم در غیر این صورت همه می خواستند که طرز فکرشان را به من تحمیل کنند، دوستان سیاسیم را دوست داشتم ولی با همه آنها هم راحت نبودم، به غیر از زوئی که کارگر کمونیست بود هیچ یک از دوستانم نمی دانستند که یک سالی در انگلیس بودم، احساس می کردم که اگر بفهمند برعلیهم ازش استفاده می کنند، همین طوری هم در مورد لباس پوشیدنم مشکل داشتم، بعضی ها فقط به خاطر رنگ بلوزم که سفید بود بهم می گفتند سوسول! اگر مشکی می پوشیدم اشکالی نداشت، برای زوئی فرقی نمی کرد که من از خانواده کارگری بودم یا نه، برای او این مهم بود که چگونه فکر می کنم و عمل و هدفم چیست.

شاید علت این که زوئی روی یک فرد با موقعیت فامیلی و شغلیش قضاوت نمی کرد این بود که این واقعیت را می دید که خیلی از کارگران هم مثل بقیه افراد جامعه از یک مشت ملا حمایت می کنند ولی نمی فهمم چطور یک مشت ملا توانستند این همه آدم را که خیلی هایشان هم تحصیل کرده بودند گول بزنند؟! هرچند اگر دولت های غربی به آخوندها کمک نمی کردند آنها هرگز قادر نبودند حکومت را بگیرند و نگه دارند! چقدر راحت انقلاب را شکست دادند، سال ١٣۵٧ و دوره انقلاب و فرار شاه من در انگلیس بودم، یادم می آید که با حرف زدن با دوستانم و نامه هائی که از آنها به دستم می رسیدند حال و هوای انقلاب را احساس می کردم، یادم می آید که یکی از دوستانم برایم نوشته بود که در خیابان گیر کرده بوده است و پشت ماشینی پنهان شده بوده تا مورد اثابت گلوله قرار نگیرد، نوشته بود که زنان و مردان مثل برگ روی زمین می ریختند ولی او توانسته بود که جان سالم به در ببرد!

یادم می آید که وقتی از تلویزیون های انگلیس قیافه خمینی را دیدم که داشتند مطرحش می کردند و به عنوان رهبر انقلاب معرفیش می کردند مو بر تنم سیخ می شد! فکر می کردم این پیرمرد را که کسی نمی شناسد چطور می تواند رهبر مردمی باشد که برعلیه فقر و نابرابری و اختناق بلند شده اند؟ وقتی که رادیو بی - بی - سی برای خمینی تبلیغ می کرد و در واقع می خواست مردم را قانع کند که خمینی رهبر آنهاست احساس خطر می کردم! آن قدر روشن نبودم که به درستی درک کنم که دارند از یک آدم به شدت ارتجاعی رهبرسازی می کنند تا انقلاب را به شکست بکشانند ولی همین که می دیدم یک پیرمرد مذهبی را دارند به عنوان رهبر به خورد مردم می دهند می ترسیدم، نگرانیم برای زنان بیشتر می شد چون می دانستم که اسلام ضد زن است! برای همین فکر می کردم که اگر خمینی به ایران برود و در قانونگزاری نقش داشته باشد حتما وضع زنان خیلی بد خواهد شد! اشتباه نمی کردم ولی در آن زمان چه می توانستم بکنم؟

من هم زود به ایران آمدم ولی از آنجا که در همه جای دنیا مطبوعات دست دولت ها و یا سرمایه داران هستند نظرات آدم هائی مثل من منعکس نمی شوند! مطمئن هستم که خیلی ها مثل من از آمدن خمینی نگران بودند ولی امکان رساندن صدا و نظرشان را به مردم نداشتند، مدتی طول کشید تا آدم هائی که خطر را می دیدند بتوانند متشکل شده و روزنامه هائی بدهند ولی متأسفانه امکانات این آدم ها آن قدر نبود که بتوانند در تیراژ بالا چاپ و پخش کنند، در نتیجه انسان های کمی این روزنامه ها را می خواندند و اکثریت مردم با دروغ های رژیم بمباران می شدند! تابستان سال ١٣۵٨ بود و من تازه چند ماهی بود که از انگلیس آمده بودم، شنیدم که تظاهراتی برعلیه بستن روزنامه آیندگان است، در عمرم چنان تظاهراتی ندیده بودم، تا چشم کار می کرد مردم بودند، مردم عصبانی از این که روزنامه ای را می بستند حتما می دانستند که این شروع اختناق است.

همه شعار می دادند که ناگهان رگبار سنگ و آجر از همه سو به طرف جمعیت آغاز شد! روزنامه ها پاره می شدند و گرد و غبار زد و خورد فضای رعب و وحشت را حاکم کرد، صحنه هائی را که می دیدم باور نمی کردم، حزب اللهی ها با چوب و چاقو و شیشه بین جمعیت ریختند، دختر و پسری در مقابلم بودند که معلوم بود باهم دوستند، پسر را با چاقو زدند و وقتی دختر اعتراض کرد گونه اش را با یک تکه شیشه پاره کردند! خون بر چانه دختر دوید، احساس کردم حالت تهوع دارم، در گوشه ای ایستاده بودم و تماشا می کردم که رگبار سنگ به طرف جمعیتی که من هم یکی از آنها بودم جاری شد، تخته طراحی همراهم بود چون از کلاس طراحی جلوی دانشگاه برمی گشتم و تظاهرات همان جا بود، نشستم و تخته را جلوی صورتم گرفتم، چند دقیقه ای طول نکشید که تخته با ضربه یک آجر سوراخ شد! یعنی اگر تخته را نداشتم حتما کارم به بیمارستان می کشید مثل خیلی های دیگر! مردم اسلحه ای نداشتند ولی حزب اللهی ها مسلح به سلاح سرد بودند و مردمی را که آمده بودند جلوی اختناق را بگیرند تا دم مرگ می زدند!

مغازه داران مغازه هایشان را می بستند و درون آنها پنهان می شدند! مغازه داران به مردم کمک می کردند که فرار کنند و یا در مغازه ها پنهان شوند، هر کس به سوئی می دوید، من هم به طرف کوچه های اطراف فرار کردم، این واقعه همه اش چند ماه بعد از قیام اتفاق افتاد، این اولین تظاهرات خشونت باری بود که می دیدم و تأثیری رویم گذاشت که آینده ام را تحت الشعاع قرار داد، بعد از آن تظاهرات به این فکر می کردم که چه باید بکنم؟ آینده چطور می شود؟ مطمئن بودم دوره آزادی که داریم خیلی کوتاه خواهد بود، به این فکر می کردم که آیا به انگلیس برگردم و در دانشگاهی که قبول شده بودم شروع به تحصیل کنم و یا بمانم و مثل خیلی از جوانان دیگر برای برابری و آزادی مبارزه کنم؟ از همان لحظه ای که آخوندها قدرت را گرفتند فشار روی مردم را شروع کردند، زنان اولین قربانیان بودند، محدودیت برای زنان و گرفتن برخی از حقوق آنان اولین کاری بود که رژیم کرد، سرکوب زنان همراه با فرستادن نیروی نظامی به کردستان برای برقراری قوانین اسلامی بود ولی هنوز رژیم نتوانسته بود انقلاب را شکست دهد.

مبارزه مردم و رژیم همچنان ادامه داشت، در جائی مردم پیش می رفتند، در جائی رژیم پیشروی می کرد، من تجربه زندگی آزاد را هم داشته ام، دورانی که کسی نمی توانست مرا مجبور به پوشیدن لباسی کند که دوست نداشتم، در جمهوری اسلامی از این که مجبور بودم روسری سر کنم احساس حقارت می کردم، این هدف رژیم بود و هست که زنان احساس حقارت و کوچکی کنند، خیلی از ما زنان برای مدت طولانی حاضر نشدیم روسری سر کنیم و با اجباری شدن آن مبارزه کردیم، در تظاهرات شرکت کردیم، زنان زیادی بودند، کارگران، معلم ها و بقیه ولی نیروهای رژیم در حالی که به ما می گفتند: "فاحشه!" ما را کتک زدند! برای مدتی هر بار از خانه بیرون می آمدم جوانان و نوجوانان حزب اللهی محل دنبالم راه می افتادند و شعار: "یا روسری یا توسری!" را می دادند و گاهی به طرفم سنگ پرت می کردند! برای خیلی از زنان این اتفاق افتاد!

اگر وارد مغازه ای می شدیم صاحب مغازه می گفت: "ببخشید، به ما گفته اند که اگر به خانم بی حجاب چیزی بفروشیم مغازه مان را می بندند! خواهش می کنم یکی از آن روسری های کنار در را سرتان کنید که مرا هم جریمه نکنند!" پشت در هر مغازه و یا غذاخوری تعدادی روسری آویزان بود و زنان اگر می خواستند که دست خالی از مغازه بیرون نروند می بایست یکی از آنها را برداشته سر کنند و بعد از خرید یعنی قبل از خروج از مغازه دوباره آن را سرجایش بگذارند! بالاخره همه زنان برای این که دستگیر و شکنجه نشوند روسری سر کردند! خیلی طول نکشید که رژیم شروع کرد به خالی کردن دانشگاه ها از کسانی که متفاوت از رژیم فکر می کردند! افراد جریانات مختلف چپ در دانشگاه ها اتاقی داشتند و زمانی رسید که می بایست جایشان را به حزب الله بدهند، یادم می آید که دانشجویان چپ مقاومت کردند و حاضر نشدند که دانشگاه را ترک کنند! دانشجویان متحد، خیابان شانزده آذر را گرفته بودند، خیابان در محاصره حزب الله و پاسدار و ارتش بود!

هر روز بعد از کارم یعنی ظهر به آنجا می رفتم و تا نیمه شب می ماندم، دانشجویان شبانه روز آنجا بودند، رژیم به دانشجویان اخطار داد که منطقه را ترک کنند، دانشجویان توجهی نکردند، بنی صدر رئیس جمهور وقت مهلتی به دانشجویان داد تا منطقه را ترک کنند وگرنه کشتار خواهد کرد! هر روز حزب اللهی ها تعدادی را می زدند، نارنجک به میان دانشجویان پرت می کردند و یا گاز اشک آور می انداختند! آخرین روز مهلتی که بنی صدر داده بود تعدادی از دانشجویان و دانش آموزان مورد اصابت گلوله قرار گرفتند! دانشجویان آنها را به بیمارستان بردند، یک شب در بین یک جمع ایستاده بودم و به حرف ها و اخبار مردم گوش می دادم، وقتی که خواستم به خانه برگردم یکی از افرادی که در همان جمع ایستاده بود پرسید کدام طرف می روم و من گفتم: "به طرف شرق!" مرد گفت: "من هم همان طرف می روم!" قدم زنان در حالی که حرف می زدیم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتیم، منتظر اتوبوس بودیم که دختر جوانی که نمی شناختمش به طرفمان آمد و مرا به اسمم صدا کرد و گفت: "بیا کارت دارم!"

به سوی او رفتم و او گفت که نادر برایت این پیغام را دارد که فردی که می خواهی با او سوار اتوبوس شوی رئیس کمیته تهرانپارس است! نادر را می شناختم، مسئول میز کتاب رزمندگان در جلوی دانشگاه بود، دختر رفت و من در حالی که شوکه بودم خیلی سریع به آن مرد گفتم که یکی از دوستانم با گلوله زخمی شده است و باید پیش او بروم و او را ترک کردم! او می خواست که با من بیاید ولی من به او گفتم که لازم نیست و به سرعت دور شدم! چقدر شانس آوردم، کسی چه می داند که آن شب ممکن بود چه اتفاقی برایم بیفتد، رژیم توانست که همه گروه های چپ را از دانشگاه بیرون کند ولی آنها از دانشگاه به خیابان آمدند، در هر خیابانی چند تا میز کتاب و نشریه به چشم می خورد، من هم به چهار‌راه دموکراتیک واقع در نارمک رفتم و هر روز عصر در آنجا میز کتابی داشتم، در کنار جریانات دیگر نشریه می فروختم و اعلامیه پخش می کردم، جریانات دیگر هم بودند، هر روز عصر مردم می آمدند و بحث داشتیم.

برای چند ماه وضع خوبی داشتیم تا این که رژیم شروع کرد به آزار و بیرون کردن ما از آنجا ! ابتدا حزب اللهی ها می آمدند و برعلیه ما حرف می زدند ولی مردم طرفدار ما بودند، بعد از آن حزب اللهی ها یک چادر در آنجا زدند و با ایجاد سوراخ هائی در دیواره چادر شروع به فیلمبرداری از مردم و ما که میز کتاب و نشریه داشتیم کردند! این کارشان هم ما را فراری نداد، ما به بحث هائی که با مردم داشتیم ادامه می دادیم، بعد رژیم جنگ با عراق را شروع کرد و بهانه خوبی برای حزب الله درست شد که به کتاب ها و نشریات ما حمله کنند و ما را بزنند، یک شب پاسدارها و حزب اللهی ها حمله کردند، مردم زیادی آنجا بودند و مردم به ما کمک کردند تا فرار کنیم، من متوجه شدم که دختری در بین حزب اللهی ها گیر کرده، می دانستم که چپی است و کیفش را در پشتش طوری نگاه داشته بود که گویی می ترسد به دست آنها بیفتد، به پشت او رفتم و کیفش را گرفتم، نمی دانستم چه چیزی در آن است ولی می دانستم که هر چه در آن باشد برعلیه او ازش استفاده خواهند کرد، کیف را گرفتم و از بین جمعیت بیرون آمدم.

داشتم می رفتم که یکی از حزب اللهی ها فریاد زد که کیف او را دارم می برم! من می دویدم و آنها هم به دنبالم می دویدند، به کوچه ای دویدم و آنها هم به دنبالم بودند، یکی از پسرهای محل را دیدم که سوار موتور است و از من خواست که سوار شوم، او مرا به یکی از خیابان های اصلی دور از همه آن هیاهوها برد، کیف را از دستم گرفت و مرا سوار تاکسی کرد و رفت، روز بعد وقتی بعد از کار به طرف چهارراه می رفتم افراد محل و مغازه داران گفتند که به آنجا نروم، پاسدارها در چهارراه منتظرم هستند! آنها گفتند که روز قبل مردم با پاسدارها درگیر شدند و پسر چهارده ساله ای در اثر شلیک گلوله پاسدارها کشته شده است و پاسدارها منطقه را تحت کنترل دارند! از آنها تشکر کردم و از منطقه دور شدم، خبر کشته شدن پسر چهارده ساله برایم شوک بود، چند روز بعد به چهارراه رفتم ولی پاسدارها و حزب اللهی ها نگذاشتند که با مردم حرف بزنیم، همه آن نقاطی را که در آن مردم می توانستند جمع شوند و بحث کنند رژیم درهم کوبید! رژیم خیلی ها را دستگیر و اعدام کرد تا هیچ تبلیغ علنی برعلیهش صورت نگیرد! تنها هدف رژیم سرکوب انقلاب بود، خیلی هم طول نکشید تا توانست تمام جریانات مخالف و مردم ناراضی را عقب بنشاند و کاری کند که مردم اهدافی را که به خاطرش با شاه مبارزه کرده بودند موقتا رها کنند!

خرداد ١٣۶۰ نقطه عطفی در سرکوب ها بود، یادم می آید که آن روز به خانه زوئی می رفتم، از همه چیز بی خبر در اتوبوس نشسته بودم و خیابان را نگاه می کردم، منتظر بودم که به میدان انقلاب برسم تا بتوانم اتوبوس دیگری را سوار شده و به خانه زوئی بروم، راهبندان بود، مردم به هر طرف می دویدند، پاسدارها وحشیانه به مردم حمله می کردند، اتوبوس جلو نمی رفت، خیلی ها پیاده شدند، من هم پیاده شدم، چاره ای نداشتم، دیرم می شد، در خیابان انقلاب راه می رفتم که با صحنه های دستگیری و شکنجه و کشتار علنی انسان ها روبرو شدم، پاسدارها با لباس های فرم و یا شخصی جلوی هر کس را که به او مشکوک بودند می گرفتند و او را می گشتند! اگر مقاومتی می دیدند با چاقو او را می زدند و یا به زیر مشت و لگد می گرفتند! اگر از کسی چیزی پیدا می کردند دستگیرش می کردند، خوشبختانه ظاهرم طوری نبود که به من مشکوک شوند ولی ممکن بود حزب اللهی های محل در آنجا باشند و شناسائیم کنند!

بعد از کمی راه رفتن در خیابان انقلاب متوجه شدم که ممکن نیست بتوانم خودم را به میدان انقلاب برسانم، صحنه های دستگیری و کتک زدن مردم عصبیم کرده بودند، به یکی از کوچه ها پیچیدم تا از راه دیگری به خانه زوئی بروم، خیابان های اطراف خیابان انقلاب هم از گزند اراذل و اوباش رژیم در امان نبودند، در گوشه ای دختری چادری را محاصره کرده بودند و زن پاسداری او را می گشت، نمی دانم چه یافتند که با کتک او را سوار ماشین کرده و بردند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دختر کوچولوئی در بند ماست، گاهی وقتی که به دستشوئی می روم او را در راهرو می بینم، اسمش گلاله کمانگر است، خیلی خوشگل است و به نظر می رسد که خیلی هم زرنگ است، مرا یاد نسیم می اندازد، تنها دختر صاحبخانه مان، هرچند به نظر می رسد که گلاله در شرایط کاملا متفاوتی بزرگ شده است، به نظر می رسد که او به جز عشق و محبت چیز دیگری در زندگیش ندیده است، از اعتماد به نفسش پیداست که متفاوت با نسیم که عشق را تنها در رابطه با خواهرم می توانست پیدا کند بزرگ شده است، وقتی ما به خاطر دستگیری های زیاد مجبور به اجاره یک خانه شدیم تا در آنجا زندگی کنیم نسیم دختر صاحبخانه که همه اش پنج سال داشت گاهی پیش ما می آمد، گاهی پدرش او را به شدت می زد و ما صدای گریه نسیم را می شنیدیم که خواهرم را به کمک می طلبید، می دانستیم که نمی توانیم کمکش کنیم، قانونی نبود که با استناد به آن پدرش را از کتک زدن او منع کنیم و هر برخوردی از طرف ما دخالت در مسائل خانوادگی آنها تلقی می شد! مادر نسیم هم جوان بود و قادر نبود جلوی شوهرش بایستد.

هر وقت پدرش در خانه بود ما مدام منتظر شنیدن گریه های نسیم از درد بودیم و روز بعد او بدن کبود و زخمیش را نشان ما می داد! هر بار خواهرم با مادر نسیم حرف می زد که اجازه ندهد پدرش او را بزند و او می گفت اگر من دخالت کنم خودم را هم می زند! پدر نسیم یک پاسدار بود و در کمیته کار می کرد و چیزی در مورد ما نمی دانست! خانه را توسط یک دوست اجاره کرده بودیم و بهترین جا برای ما بود، هیچ یک از همسایه ها مرا نمی شناختند و در رفت و آمدم آزاد بودم هرچند زندگی در خانه ای که در آن یک دختر کوچولو هر چند وقت یک بار شکنجه می شد خیلی سخت بود، دیدن نسیم به من انگیزه بیشتری به مبارزه برای جامعه ای می داد که در آن بچه ها شکنجه نشوند، دنیائی که در آن بچه ها نه تنها بدون ترس و نگرانی زندگی کنند بلکه تنها عشق و محبت را تجربه کنند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

با این که اولین باری نیست که تنها زندگی می کنم ولی تنهائی در سلول از همه تنهائی ها تلختر است، گوئی دیوارها به طرفم می آیند و سلول کوچک می شود، وقتی در انگلیس بودم مدتی تنها زندگی می کردم، سال پیش هم قبل از آن که همراه با خانواده ام خانه ای اجاره کنم مدتی تنها زندگی کردم، اتاقی در یک خانه داشتم که تقریبا از بقیه خانه جدا بود، یادم می آید تنهائی در آن اتاق را هم دوست نداشتم ولی تنهائی در این سلول بدتر از همه چیز است، روزها می گذرند و من در تنهائی با خاطراتم زندگی می کنم، به یاد خاطراتی می افتم که شاید سال هاست به آنها فکر نکرده ام، یادم می آید سال پنجم دبیرستان بودم که اتفاقی منجر به اخراجم از دبیرستان شد، فکر می کنم سال ١٣۵٤ بود، دبیرستان خواجه نوری بودم و شب ها دانشجویان در آنجا درس می خواندند، در واقع انستیتو هم بود، مدیر دبیرستان که رئیس انستیتو هم بود خیلی سختگیر بود، می گفتند ساواکی است! در آن دوران کتاب های زیادی می خواندم، به خصوص کتاب هائی که به طور مخفی پیدا می کردم، یکی از معلم هایم به من کتاب می داد.

در بین همکلاسی هایم هم کسانی بودند که کتاب هائی را در بین خودمان رد و بدل می کردند که قانونی نبودند یعنی در کتابفروشی ها پیدا نمی شدند، یادم می آید یک بار کتاب هائی در رابطه با فساد خانواده پهلوی و چپاول سرمایه های کشور که منجر به فقیر شدن بیشتر مردم می شد خواندم و آن قدر تحت تأثیر قرار گرفتم که نتوانستم ساکت بمانم، به یکی از دوستانم گفتم که مراقب باشد و در ساعتی که کسی در راهروهای دبیرستان نبود یعنی همه سر کلاس بودند تمام دیوارها را با یک سکه پول پر از شعار کردم! در واقع دیوار را با سکه می کندم، شعارهائی برعلیه شاه و سلطنت و نابرابری و فقر و اختناقی که در جامعه بود نوشتم، حدودا دو سال از اعدام گلسرخی و بقیه رفقایش گذشته بود و من چهره آنها را که در تلویزیون دیده بودم فراموش نکرده بودم، دوست داشتم شعاری هم در رابطه با او روی دیوار نوشته باشم، برای همین یک شعار من در‌آوردی هم در رابطه با او به این شکل نوشتم که: "خون گلسرخی شکوفه داده است!"

جالب این بود که قبل از این که مشغول شعار نوشتن بشوم به دوستم که نگهبانی می داد گفتم ببین این کار را فقط من و تو می دانیم و اگر بفهمند معنایش این است که یا من گفته ام و یا تو و او گفت که مطمئن باش که کسی نخواهد فهمید! معلوم بود که می ترسم ولی دوست داشتم که شعار هم بنویسم و نوشتم، آن روز گذشت بدون آن که کسی مرا ببیند، تا بعد از ظهر که مدرسه تعطیل می شد شاگردان دیوارها را به یکدیگر نشان می دادند، وقتی که زنگ تعطیل خورد یکی از دوستانم که خبر از کار ما نداشت به سراغم آمد و از من خواست که با او بروم، مرا به راهرو برد و دیوارها را نشانم داد، روز بعد که به مدرسه رفتم هر کس از دیگری می پرسید: "دیوارها را دیده ای؟" همان یک شبه دیوارها را رنگ کرده بودند که شعارها را بپوشانند ولی به خاطر آن که شعارها را با سکه پول نوشته بودم یعنی در واقع کنده کاری کرده بودم باز هم معلوم بودند!

آن روز توی نهارخوری نشسته بودم و با دوستانم حرف می زدم، همه از این که قوانین زیادی روی ما اعمال می شدند ناراحت بودیم، ما با آن سنمان بعد از امتحان حق نداشتیم به خانه برویم، می بایست تا وقتی مدرسه تعطیل می شد در مدرسه می ماندیم، در صورتی حق داشتیم به خانه برویم که یک نفر از ما مسنتر به مدرسه می آمد و ما را با خودش می برد! رفتاری که با ما داشتند خیلی تحقیرآمیز بود، شاید دبیرستان ما تنها دبیرستانی بود که چنین قوانین محدود کننده ای داشت، نمی دانم که مسئولین مدرسه مذهبی بودند یا نه ولی ما می بایست روپوشمان تا زیر زانو باشد، در حالی که نزدیک مدرسه شاهدخت بودیم که دخترانش روپوش های بسیار کوتاه می پوشیدند، چون تنها این دبیرستان بود که رشته هائی مثل حسابداری را تدریس می کرد مجبور بودیم که به آن برویم وگرنه جو آن مثل زندان بود! تصمیم گرفتیم چند تا نامه اعتراضی به مدیر مدرسه بنویسیم، صندوقی هم در ناهارخوری به دیوار چسبیده بود که برای انداختن این جور نامه ها بود.

شروع به نوشتن نامه ها کردیم که یکباره از حالت اعتراضی درآمدند و به فحش و ناسزا گفتن به مدیر مدرسه و شاه و ساواک تبدیل شدند! پنج نفر بودیم، سه تا نامه نوشتیم و به نوبت آنها را توی صندوق انداختیم، وقتی من داشتم نامه ام را توی صندوق می انداختم دیدم که یکی از آشپزها از آشپزخانه بیرون آمد و مرا دید! فکر نکردم مسأله ای باشد و با دوستانم به کلاس درسمان رفتیم، یک هفته بعد در حالی که سر امتحان بودم مدیر مدرسه را دیدم که به سالن آمده و یک راست به سراغ من آمد و گفت بعد از امتحان به دفتر او بروم! نمی دانستم برای چیست ولی از نگرانی نتوانستم برگه امتحان را درست پر کنم، به دفترش رفتم، بعد از نگاهی به پرونده درسیم که جلوی او بود گفت: "خودت می دانی که برای چی صدایت کرده ام، بهتر است که خودت حرف بزنی!" من که از ترس داشتم سکته می کردم چیزی نگفتم، فکر می کردم که منظور او شعار نویسی است، می دانستم که اگر بفهمند من آن شعارها را نوشته ام حتما دستگیر و شکنجه ام می کنند، فکر کردم منکر شوم چون کسی ما را ندیده بود!

مدیر پرسید: "با چه کسانی این کار را کردی؟" من پاسخی ندادم و او شروع به نصیحت من کرد، این که زندگیم را به خطر می اندازم و خانواده ام را دچار مشکل می کنم، آن روز مدیر دو ساعت کامل مرا در اتاقش نگه داشت و حرف زد و من فقط با انگشتانم بازی کردم، بعد از دو ساعت گذاشت بروم، دوستانم که در حیاط منتظرم بودند با نگرانی دوره ام کردند و می پرسیدند: "چی بود؟" ولی من که جرأت نداشتم به آنها بگویم که شعارهای روی دیوار را من نوشته ام به آنها گفتم که هنوز نمی دانم برای چی مدیر مرا صدا کرده و همه اش از من می خواهد که اسم دوستانم را بگویم! روز بعد هم این جریان ادامه پیدا کرد و از من می خواست که نام دوستانم را بگویم و من گفتم نمی دانم در مورد چه چیزی صحبت می کند، گوشی تلفن را برداشت و با کسی حرف زد، متوجه مکالماتش نشدم، پس از چند دقیقه همان آشپزی که مرا در حین انداختن نامه در صندوق دیده بودم وارد اتاق مدیر شد و مرا نگاه کرد و همان جا ایستاد، مدیر به او گفت که برایش غذا آماده کند، دلم فرو ریخت احساس کردم که برای شناسائی من او را صدا کرده است!

چند دقیقه از رفتن آشپز نگذشته بود که تلفن زنگ زد و مدیر گوشی را برداشت و بعد از شنیدن حرف هائی گفت: "متشکرم!" و گوشی را گذاشت، مطمئن بودم که آشپز پشت تلفن بود ولی در عین حال خیالم داشت راحت می شد که مسأله ربطی به شعارها ندارد، مدیر سه تا نامه از کشویش درآورد و از من پرسید: "اینها مال کی هستند؟" - نمی دانم! بخشی از یکی از نامه ها را که دست نوشته خودم بود برایم خواند و من به خاطر فحش بی ادبانه ای که در آن بود سرخ شدم ولی دیگر خیالم راحت بود که مسأله ربطی به شعارهای دیوارها ندارد! شعارهائی که مدتی طول کشید تا توانستند به طور کلی از دستشان راحت شوند خیلی مهمتر بودند! آن روز وقتی که از دفتر مدیر بیرون آمدم به دوستانم گفتم که ماجرا چیست و به آنها قول دادم که نامشان را نخواهم گفت ولی بازجوئی تا ده روز ادامه پیدا کرد و مدیر می گفت که باید اسم آنها را بدهی و من جواب می دادم که نمی دانم مال کیست!

مدیر مرا تهدید کرد که اگر اسم دوستانم را ندهم خانواده ام را در جریان کارم می گذارد و نامه ای را که نوشته ام به آنها نشان خواهد داد، دوست نداشتم پدر و مادرم از موضوع خبردار شوند ولی کاری نمی توانستم بکنم، روز دهم مدیر شاگران کلاس را جمع کرد و برایشان یک سخنرانی گذاشت، آنها را متهم به خودخواهی کرد و با گفتن این که صاحبان آن نامه ها می خواهند مرا قربانی کنند بچه ها را تحت تأثیر قرار داد، من هم بلند شدم و جلوی مدیر گفتم که صاحبان آن نامه ها نباید خودشان را معرفی کنند و اتفاقی برای من نمی افتد، مدیر به شدت از دستم عصبانی شده بود، به هر حال حرف های مدیر کار خودش را کرد و یکی از دوستانم گفت که می رود به دفتر مدیر و می گوید که او یکی از کسانی بوده که نامه نوشته است! به این ترتیب بقیه هم خودشان را معرفی کردند، مدیر همه مان را از مدرسه اخراج کرد ولی می خواست مرا رد کند که نتوانم به درسم ادامه دهم چون تنها دبیرستانی که سال پنجم حسابداری تدریس می کرد مدرسه ما بود و من اگر رد می شدم خیلی ضرر می کردم چون از سال بعد قرار بود نظام درسی متفاوتی اجرا شود و در واقع من سری آخر نظام درسی قدیم بودم!

به هر حال معلم هایم نگذاشتند مرا رد کند، یکی از معلم هایم پنهانی مرا به اتاقش برد و برگه های امتحانی دو تا از درس هایم را به همراه پاسخ سؤالات به من داد و من از روی آنها نوشتم! همه معلم ها در جریان این بودند که بعد از هر امتحان مدیر مرا بازجوئی می کند و می دانستند که به خاطر فشاری که به من می آورد امتحاناتم را نمی توانستم خوب بدهم، بعد از این که قبول شدم و به مدرسه دیگری رفتم که سال آخر را بخوانم یکی از معلم های سابقم که در آنجا هم درس می داد به من گفت که مدیر می خواست تو را رد کند ولی ما نگذاشتیم، مدیر با پدرم تماس گرفته و او را دیده بود و با او کلی حرف زده بود، روزی که پدرم از پیش مدیر مدرسه برگشت من منتظر دعوا راه انداختن او بودم، نگران بودم که پدرم چه عکس العملی نشان خواهد داد، بعد از غذا پدرم مرا به اتاق دیگر برد و خواست که در تنهائی باهم حرف بزنیم، خواهرانم پشت در گوش ایستاده بودند و منتظر بودند که ببینند چه می شود!

در حالی که دلشوره داشتم نشستم، کنارم نشست و شروع کرد از زندان های شاه گفتن، به خصوص این که چه بلاهائی سر زنان می آورند! گفت که مدیر به او گفته که به خاطر او نامه را به ساواک نمی دهد وگرنه اگر بدهد مرا دستگیر خواهند کرد! پدرم که حرف های مدیر را باور کرده بود خیلی از او تشکر کرده بود، بعد از نصیحت های پدرم من که دیدم اوضاع خیلی بر وفق مراد من است و برخورد او متفاوت از آن چیزی است که انتظار داشتم دست بالا را گرفتم! شروع کردم به انتقاد از پدرم، این که به ما نمی رسد و از نظر مالی در تنگنا هستیم و غیره، خلاصه قبل از این که از اتاق بیرون برویم پدرم مقداری پول بهم داد، وقتی که از اتاق بیرون آمدم خواهرانم باورشان نمی شد، بلافاصله باهم رفتیم بیرون و مقداری کتاب و پارچه برای لباس دوختن خریدیم، شاید به خاطر همین اتفاق پدرم از من شناختی پیدا کرده بود که باعث شد وقتی که در انگلیس بودم و خواستم به ایران برگردم از من بخواهد که برنگردم!

او که از ابتدا موافق رفتنم نبود یکباره به آن روی قضیه افتاده بود و به من می گفت که نیا ! به او گفتم: "فقط برای دیدن می آیم و بعد از تعطیلات تابستان که دانشگاه ها شروع می شوند برمی گردم!" ولی او از من می خواست که همان جا بمانم و برای دیدن هم فعلا نیایم! با این که تازه سال ١٣۵٨ بود و رژیم هنوز سرکوب های شدیدش را شروع نکرده بود ولی انگار پدرم چیزهائی می دید و با شناختی که از من داشت می دانست که اگر برگردم ممکن است در ایران بمانم، به هر حال به خواهش هایش مبنی بر این که برنگردم گوش ندادم، حالا در زندان هستم و شاید چنین اوضاعی را احساس می کرد و برای همین از من می خواست که در انگلیس بمانم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در این سلول کوچک که حالا به خاطر آن که دیوارهایش را تمیز کرده ام به ترسناکی اوایلش نیست با یاد گذشته هایم زندگی می کنم، خاطراتم را مرور می کنم و گاهی دوست دارم که خاطره ای را چند بار مرور کنم و در حالت های متفاوتی آن را تصور کنم، حیف که نمی شود زمان را عقب کشید و روندها را تغییر داد، به یاد بچگیم و دوران نوجوانیم می افتم که به خاطر نبود آزادی مبارزه با فقر و نابرابری و اختناق گاهی دست به عکس العمل های لحظه ای می زدم، گوئی تنفر از وضعیت موجود باعث می شد که ناگهان عکس العملی نشان دهم تا خودم را خالی کرده باشم، یادم می آید سال آخر دبیرستان بودم، یک بار با دوستانم به همه کلاس ها رفتیم و تمام عکس های شاه و فرح را از دیوارها کنده عکس ها را پاره کرده و در میان کلاس ها ریختیم! خوشبختانه کسی متوجه نشد کار کی بوده و شاید هم ترجیح می دادند که دنبالش را نگیرند!

بعد از چند روز زندگی در تنهائی سلول امروز یک همسلولی دارم! آذر شمالی و جوانتر از من است، مدام باهم حرف می زنیم، در مورد دستگیریمان و از همه زندگیمان برای یکدیگر می گوئیم، او اطلاعاتی به رژیم نداده است و همین باعث شده است که خیالش راحت باشد! احساس می کنم مهمترین چیزی که ما را به هم وصل می کند اطلاعات ندادنمان به رژیم است، از آذر در مورد علت دستگیریش می پرسم:

"شش ماه پیش خانه ام را عوض کردم که جای امنی داشته باشم، رژیم از همه صاحبخانه ها خواست که در مورد مستاجرینشان گزارش بدهند، من با صاحبخانه ام رابطه خوبی داشتم و فکر نمی کردم که او هم این کار را بدون اطلاع من بکند، مرا به کمیته احضار کردند که علت این که در شمال زندگی نمی کنم و در تهران هستم را توضیح بدهم، آنها پرونده ای تشکیل دادند و بعد از مدتی به کارخانه ای که در آن کار می کردم آمدند و مرا دستگیر کردند! گفتند می خواهند ببینند که فعال سیاسی هستم یا نه؟ مرا زدند و در مورد فعالان سیاسی در کارخانه پرسیدند که من گفتم کسی را نمی شناسم! گفتند اطلاعاتی در موردم به دست خواهند آورد و بعد مرا خواهند کشت!" - از صاحبخانه ات نپرسیدی که چرا این کار را کرد؟ "پرسیدم، گفت نگران خودش و خانواده اش بوده است! از کار او تعجب نمی کنم، آدم هائی را دیدم که در مورد بچه هایشان و یا خواهر و برادرشان گزارش دادند و آنها را به زندان فرستادند که اعدام شوند! رژیم مردم را شستشوی مغزی داده، مردم نمی دانند چه می کنند!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روزها می گذرند و ما بی دغدغه مشغول گفتن داستان هائی از زندگیمان برای یکدیگر هستیم، هفته ای یک بار زندانبان ما را به حمام می برد، روز حمام خیلی خوب است، زندانیان دیگر را هم می بینیم هرچند به سختی می توانیم با آنها حرف بزنیم، یک دست لباس زندان دارم که هر بار بعد از حمام می توانم لباسم را عوض کنم و لباس کثیف را بشویم، برای رفتن به حمام باید به ساختمان دیگری در قسمت دیگری از زندان برویم، گاهی اتاق هائی پر از وسائل را می بینیم و صدای زندانیان را می شنویم که می گویند: "آنها وسائل خانه منند!" به نظر می رسد که وقتی پاسدارها به خانه ای حمله می کنند که افراد آن را دستگیر کنند بعضی وسائل خانه را هم با خود می آورند! امروز وقتی که از حمام برگشتیم آذر گفت مبل خانه اش را در راهروئی که از آن می گذشتیم دیده است! هفته ای یک بار مردی با یک کیف کتاب به سلول می آید و می پرسد که آیا کتابی می خواهیم یا نه؟ کتاب هائی را به ما نشان می دهد که همه یا اسلامی هستند و یا نقد ماتریالیسم دیالکتیک و یا نقد جریانات چپ!

کتاب هائی از محسن مخملباف را نشان ما می دهد و می گوید اینها خیلی جالب هستند، نگاهشان می کنم، برایم جدید هستند، می گوید زمان شاه زندانی بوده است، یکی از کتاب های مخملباف را برمی دارم و به او می گویم که مداد و کاغذ بهمان بدهد، می گوید که اجازه چنان کاری را ندارد چون زندانیان برای ارتباط گیری از آن استفاده می کنند! کتاب دیگری را نشان ما می دهد و در مورد آن حرف می زند که در سلول باز می شود و زندانبان می گوید او را پای تلفن می خواهند، او می رود بدون این که کیف پر از کتاب را با خود ببرد، قبل از آن که برگردد کیف او را می گردیم و یک مداد کوچک ته آن پیدا می کنیم، آن را همچون تکه جواهری در گوشه ای پنهان می کنیم و مشغول خواندن کتاب هایمان می شویم، آرزو می کنم یک تکه کاغذ داشتم و می توانستم نقاشی کنم، تصمیم می گیرم روی دیوار بکشم، پشت در که از چشمی دیده نمی شود یک لاله بزرگ می کشم که چند تا برگ آن در حال افتادن کنارش هستند، در عین حال یک لاله جوان کنارش روئیده است که هنوز نشکفته است.

خواندن کتاب مخملباف را شروع می کنیم، کتاب ما را غمگین و نا امید می کند و تازه متوجه می شویم که چرا کتابدار آن قدر از آن تعریف می کرد! به آذر می گویم: "هفته آینده تمام کتاب های او را می گیرم و می خوانم تا ببینم بالاخره پیام این نویسنده چیست، دوست دارم ببینم همه آنها مثل همین یکی هستند و یا این شانس ما بود که این را برداشتیم!" - امکان ندارد دیگه کتابی از او بخوانم، همه شان آشغالند! آنها فقط برای تواب کردن و یا دیوانه کردن مردم نوشته شده اند، آذر راست می گوید که نویسنده می خواهد آدم را طرفدار رژیم کند ولی من دوست دارم کتاب های آدمی را که زندانی بوده بخوانم تا با اهدافش بهتر آشنا شوم، ما امکان خواندن کتاب های خوب را نداریم پس این هم بهتر از هیچ چی است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

امروز صبح وقتی به دستشوئی می رویم زندانی جدیدی را در راهرو می بینیم که روی پتوئی نزدیک سلول ما نشسته است، پاهایش غرق خون و باندپیچی هستند، پسربچه زیبائی در میان بازوانش قرار دارد، وقتی از دستشوئی برمی گردیم هر دو می گوئیم کاش او را به سلول ما بیاورند، هرچند سلولمان کوچک است و ممکن است مادر و بچه اذیت شوند، مطمئن هستیم که مادر مقاومت کرده است وگرنه او را تا این حد نمی زدند! تمام روز را در مورد این مادر و بچه حرف می زنیم و این که اگر آنها را به سلول ما بیاورند می توانیم از آنها مراقبت کنیم، هر بار که به توالت می رویم یعنی سه بار در روز از کنار مادر و بچه می گذریم و به آنها لبخند می زنیم، چهار روز از دستگیری مادر و بچه می گذرد، در سلول باز می شود و زندانبان از کسی می خواهد که به درون سلول بیاید، همان زن است یک دستش را به دیوار گرفته است و با دست دیگرش پسرش را و سعی می کند راه برود و خود را به درون سلول بکشاند، کمکشان می کنیم که داخل شوند، زندانبان در را می بندد و می رود، زن می نشیند و پسر از او جدا نمی شود.

زنی زیباست با چشمانی گیرا و با نفوذ که اعتماد به نفس از تمام وجودش می بارد، از ته دل احساس خوشحالی می کنم که او را به سلول ما آورده اند، نامش ثریا است و نام پسر که خیلی زیباست آرش، پسر آن قدر ترسیده به نظر می رسد که از بازوان مادرش جدا نمی شود، ثریا به پسرش می گوید: "اینها دوستان ما هستند، خاله های تو هستند، اینها مثل زندانبانان نیستند!" مدتی طول می کشد تا پسر زیبا آرام بگیرد و ثریا برایمان تعریف می کند که چرا دستگیر شده است:

"علت این که آرش از من جدا نمی شود این است که ترسیده است، وقتی می خواستند مرا برای شکنجه ببرند او از من جدا نمی شد، به زور او را از بین بازوانم درآوردند! زمانی که مرا می زدند صدای گریه او را می شنیدم، بعد از مدتی که مرا زدند شروع به جیغ کشیدن کردم، این طوری احساس کردم که راحت تر می توان شلاق را تحمل کرد ولی بازجو شروع کرد به چپاندن پارچه کثیف توی دهانم! بعد شروع کرد به دست زدن به سینه هایم! سعی می کردم که جیغ بکشم و به او فحش بدهم ولی به خاطر پارچه کثیف و بدبو صدائی از دهانم بیرون نمی آمد! ما عصر پنج روز پیش دستگیر شدیم و آنها بلافاصله مرا از آرش جدا کردند و مرا تا صبح روز بعد شلاق زدند، صبح وقتی پاهایم غرق خون بودند مرا پیش پسرم بردند، او مرا با آن پاهای غرق خون دید و از آن به بعد می ترسد که از من دور شود، برای همین است که این قدر به من چسبیده می نشیند و از من جدا نمی شود!"

از ثریا در مورد همسرش می پرسیم و او می گوید: "یک سال و نیم پیش اعدام شد، ما شمال بودیم، وقتی او را اعدام کردند جنازه اش را به من دادند، اجازه ندادند که در قبرستان شهر خاکش کنم، او را در باغچه خانه مان خاک کردیم، هنوز هم همان جاست!" آرش کمی آرامش پیدا کرده است و با ما بازی می کند، من از بازی کردن با او لذت می برم و برایش از خمیر نان اسباب بازی درست می کنم، هر روز زندانبان به در سلول می کوبد و می گوید ساکت باشید و هر بار این آرش است که با وحشت از جا می پرد! من او را به دستشوئی می برم و هفته ای یک بار او را به حمام می برم و او را می شویم، پاهای ثریا عفونت کرده اند و آن قدر دردناکند که نمی تواند راه برود، هر روز یکی از زندانبانان می آید و پانسمان پاهایش را عوض می کند ولی تأثیری در وضع او نمی کند، به خاطر عفونت پاهایش درد شدیدی دارد ولی هیچ نمی گوید، چه بگوید؟ به کی بگوید؟ ما از این که در کنار یکدیگر هستیم لذت می بریم و بیشتر اوقات مشغول بازی و خندیدن هستیم هرچند گاهی واقعیت آن قدر آزار دهنده است که ما هم قادر نیستیم خود را پشت تخیلاتمان پنهان کنیم و شاد باشیم!

ما از هر آن چه که یک انسان باید داشته باشد محروم هستیم، از هوای آزاد، کتاب هائی که دوست داریم، از روزنامه، از ملاقات، از درمان و از همه حقوق انسانی محروم هستیم! در اینجا همه چیز برای شکستن مقاومت زندانی درست شده است، با تهدید به شکنجه و با خود شکنجه و یا با وعده آزادی سعی می کنند زندانی را درهم بشکنند، می شنویم که وضعیت اوین و قزلحصار هم همین طور است هرچند آن زندان ها برای زندانیانی است که دوره بازجوئیشان تمام شده و حکم می گذرانند، می شنویم که در تمام زندان ها هر کس که حکمش تمام می شود باید از گذشته اش توبه کند و نسبت به رژیم ابراز وفاداری بکند تا آزاد شود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دو هفته از آمدن ثریا و آرش به سلول می گذرد، زندانبان ها در سلول را باز می کنند و از ما می خواهند بیرون برویم، ما را به دقت نگاه می کنند تا چیزی را پنهان نکنیم، نمی دانند که ما همیشه منتظر گشتن هستیم! بیرون می رویم، بدنهایمان را می گردند و از ما می خواهند همان جا بمانیم، سلول را می گردند ولی سوزن و مداد را پیدا نمی کنند! ما به سلول برمی گردیم، نیم ساعت بعد یکی از زندانبانان در را باز می کند و در مورد نقاشی های روی دیوار می پرسد که کار کیست؟ ما به یکدیگر نگاه می کنیم، فکر این که ممکن است بخواهند به خاطر آنها تنبیهمان کنند از مغزم می گذرد و این که ممکن است همه را تنبیه کنند، می گویم: "من کشیده ام!" زندانبان لبخندی می زند و می گوید: "قشنگ هستند، بازجوت گفته که یکی از عکس های خمینی را نقاشی کنی!" احساس می کنم شوکه شده ام، می گویم: "نه، نمی کشم!" - جوابت را به بازجوت میگم، بهتر است بکشی، اگر نظرت تغییر کرد بهم بگو!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روزی است که مشغول دوختن یک طرح بر پشت ژاکت ثریا هستم، ژاکت او سرمه ای است و من با نخ سفید که از حوله هایمان بیرون کشیده ام طرح را می دوزم، طرح مردی است که در زیر برف به طرف خانه اش می رود، زمین و درختان با برف پوشیده شده اند و مرد مرا به یاد پدرم می اندازد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک ماه است که ثریا و آرش با ما هستند و نزدیک سه ماه است که دستگیر شده ام، عصر است، زندانبان در را باز می کند و به من می گوید که برای بازجوئی آماده باشم، همسلولی هایم برایم آرزوی موفقیت می کنند و من نگرانم، بازجوئی برای چیست؟ آن هم این موقع که نزدیک وقت خواب است! در اتاق بازجوئی با بازجوی جدیدی نشسته ام، از من می خواهد چشمبند را بردارم و من دوست ندارم که این کار را بکنم، دوست ندارم آنها را ببینم، همه آنها وقتی به زنی نگاه می کنند چشمانی گرسنه دارند، گوئی هرگز سیر نمی شوند! شاید به خاطر نظرشان نسبت به زن است که این طور نگاه می کنند، همان نظر اسلامی که زن را یک وسیله جنسی می بیند نه یک آدم! دوباره می گوید چشمبند را بردارم و من برنمی دارم! خودش چشمبند را برمی دارد، نمی خواهم نگاهش کنم چون می دانم که چقدر همه شان زشت هستند، نگاهش نمی کنم، می گوید: "نگاهم کن!" نگاهش می کنم و همان طور که حدس می زدم صورتش با مو پوشیده است، ریش و سبیل با چشمانی از حدقه در آمده که حال آدم را به هم می زند، ترجیح می دهم که نگاهش نکنم و چشمانم را از او برمی گیرم!

او شروع به حرف زدن می کند، در مورد مذهب می گوید و این که اگر توبه کنم به زودی آزاد خواهم شد! در مورد خانواده ام می گوید، این که همه جا به دنبال من گشته اند و نمی دانند که کجا هستم، می گویم: "می خواهم با خانواده ام حرف بزنم!" - اگر دختر خوبی باشی و هر چه می گویم انجام دهی می گذارم که با آنها حرف بزنی! چقدر از این لفظ دختر خوب بدم می آید! منظور از دختر خوب، دختر توسری خور و دنباله رو است! به حرف زدن ادامه می دهد ولی من گوش نمی دهم چون می دانم که هرگز کارهائی را که او می خواهد انجام نخواهم داد، حالا نزدیک نیمه شب است، خوابم می آید و از حرف های او حوصله ام سر رفته است، دلم برای همسلولی هایم تنگ شده است به خصوص برای آرش، احساس می کنم که کسی در ساختمان بازجوئی نیست چون صدائی نمی آید، همان طور که حرف می زند پایش را کنار پایم می گذارد و سعی می کند که با پایم بازی کند! پایم را کنار می کشم، عکس العملی نشان نمی دهد.

اگر بخواهد بهم تجاوز کند چه کار می توانم بکنم؟ سعی می کنم نگذارم، لاغر هم هست و شاید زورش به من نرسد ولی اگر نتوانم مانعش بشوم باید تحمل کنم! تجاوز هم یک شکنجه است، یاد ثریا می افتم که وقتی زیر شکنجه بود با سینه هایش بازی کرده بودند و او نتوانست کاری کند! بازجو همچنان حرف می زند و گاهی می پرسد: "نظرت چیست؟" نمی دانم نظرم را در مورد چه چیز می پرسد چون به حرف هایش گوش نمی کردم! به هر حال من نباید حرف بزنم، من چیزی ندارم که به آنها بگویم، آنها به راه خودشان که شکنجه کردن مردم است ایمان دارند و من هم به راه خودم که به دست آوردن آزادی و برابری است، اینها را هم من نمی توانم تغییر دهم، بحث با آنها فقط به نفع آنهاست چرا که در یک موقعیت برابر نیستیم برای همین من ساکت می مانم! بعد از سه، چهار ساعت حرف زدن مرا به سلول برمی گرداند، احساس راحتی می کنم، ثریا و آذر بیدار و منتظر من هستند، برای آنها تعریف می کنم که چه گذشت و این که نمی دانم موضوع چیست!

هر شب زندانبان مرا برای بازجوئی می برد و هر بار همان داستان است، او حرف می زند و حرف می زند و من ساکت می نشینم و گاهی او را که تف دور دهانش حال آدم را به هم می زند نگاه می کنم، او در مورد همه چیز می گوید حتی در مورد رابطه اش با همسرش و این که به خاطر زایمان مدتی سکس نداشته اند و من سعی می کنم همسر او را تجسم کنم، چه جور زنی می تواند با چنین شکنجه گری زندگی کند؟ چه طور می تواند با چنین موجودی سکس داشته باشد؟ حتما یک زن توسری خور است وگرنه این چنین مردی چطور می تواند او را خوشبخت کند؟ این مرد چه چیز دارد که یک زن بتواند از بودن با او خوشحال باشد؟ نمی توانم به سؤالاتم پاسخ دهم، شاید همسرش هم یک زندانبان است، به غیر از یک زندانبان چه کسی می تواند با چنین موجود زشتی که وقتی حرف می زند تف اطراف دهانش را پر می کند زندگی کند؟ آیا قیافه او را به خاطر فرهنگ و عقیده اش زشت نمی بینم؟ آیا به خاطر این او را زشت نمی بینم که رفتارش زشت است و بدتر از همه یک بازجوست؟

هر شب موقع خواب مرا صدا می کند و ساعت یک یا دو نیمه شب به سلول برمی گرداند! نمی توانم با آرامش بخوابم، وضع خوابم به هم خورده است، وزن کم کرده ام و مثل گذشته سرحال نیستم، امشب بعد از حرف هایش مرا از راه دیگری می برد، از من می خواهد که در گوشه ای از بالکن بایستم، هوای تازه را احساس می کنم، بالکن دایره شکل هست و دورش میله هائی با طرح اس - اس قرار دارند، این زندان دستساز آلمانی ها آرم نازی ها را هم بر خود دارد! دور میله ها را با برزنت پوشانده اند، با کنار زدن برزنت حیاط را می بینم و حوضی که در میان آن است، با این که شب است به خاطر چراغ هائی که روشن است همه جا را می شود دید، بازجو برمی گردد و مرا به اتاقی که گویا بهداری است می برد، پیش مردی می برد که او را دکتر صدا می کند، مرد از من می خواهد که روی صندلی بنشینم و به من شوک برقی می دهد، دستگاه را روی اعصاب پشت گردنم می گذارد، نفسم برای لحظه ای بند می آید و احساس می کنم که قلبم به درد آمده است، بیشتر اوقات می توانم روی افکار خودم متمرکز شوم و به حرف های بازجو گوش ندهم ولی گاهی با سؤالاتش تمرکزم را به هم می زند!

هر شب به بازجوئی رفتن خوابم را به هم زده و احساس می کنم عصبی شده ام، حالا می دانم چرا روی من کار می کنند، قرار است یک برنامه تلویزیونی بگذارند و سعی دارند که تعداد زیادی را به آن برنامه بکشانند، زندانیان باید در آن برنامه به عنوان تواب حرف بزنند و از گذشته شان یعنی مبارزه با جمهوری اسلامی ابراز پشیمانی کنند! آنها می خواهند که من هم در این شو شرکت کنم، می دانم که مرگ را هزار بار به چنین کاری ترجیح می دهم، دوباره در مقابلش نشسته ام، می پرسد: "فکرهاتو کردی؟" - همان طور که قبلا هم گفتم من در آن برنامه تلویزیونی شرکت نخواهم کرد! "پس مجبوریم که بزنیمت!" - اگر شکنجه ام کنید دوباره فلج می شوم! "آره، ولی این بار بعد از فلج شدن ولت نمی کنیم! پاهاتو از زانو قطع می کنیم! این کار را با یک مرد هم کردیم، در ضمن این کار شکنجه نیست! ما در اینجا شکنجه نمی کنیم، این کار تعزیر است! بنا بر قرآن ما می توانیم یک نفر را آن قدر تعزیر کنیم تا اسلام را بپذیرد و از گذشته اش ابراز پشیمانی کند!"

سعی می کنم به توجیه اسلامی او از شکنجه نخندم، مهم نیست اسمش را چه بگذارد، شکنجه، شکنجه است، این که اسلام به آنها اجازه دهد از هر نوع شکنجه ای استفاده کنند و اعترافات فرد را که نتیجه شکنجه است اعترافات داوطلبانه بنامند فقط ماهیت ضد انسانی اسلام را روشنتر می کند! با تجسم این که پاهایم را قطع کرده اند عرق سردی بر تمام بدنم می نشیند، احساس سرما می کنم چون حالا دیگر زمستان است و لباس کافی بر تن ندارم، تهدیدم می کند که بازجوی قبلی مرا برای شکنجه صدا خواهد کرد! می گوید که به جبهه می رود تا در راه خدا شهید شود، آرزو می کنم در این کار موفق شود و زنده برنگردد! فکر این که امشب پایان بازجوئی من با اوست خوشحالم می کند، قبل از این که مرا به سلول ببرد دوباره به بهداری می رویم و یک بار دیگر شوک برقی به من می دهند.

برای مدتی هر بار که در باز می شود فکر می کنم می خواهند مرا برای بازجوئی صدا کنند، می شنویم که تعداد زیادی از زندانیان برای قبول اعلام انزجار در برنامه تلویزیونی به زیر بازجوئی و شکنجه رفته اند، بخشی مصاحبه را پذیرفته اند و بخشی شکنجه را تحمل کرده اند، بازجوها به زندانیان می گویند که با شرکت در این مصاحبه تلویزیونی به جای اعدام حکم پانزده سال خواهند گرفت! برخی از زندانیان می گویند که برای حفظ خودمان و حفظ مبارزه مان باید مصاحبه تلویزیونی را بپذیریم، آنها در زیر شکنجه اطلاعات ندادند و حالا فکر می کنند با شرکت در این مصاحبه تلویزیونی می توانند از اعدام بگریزند هرچند همه آنها تحت تأثیر شرایط فشار و شکنجه حاضر به چنین کاری شده اند! اگر آزاد بودند هرگز حاضر نمی شدند که گذشته شان را زیر سؤال ببرند، رژیم آنها را به وسیله تلویزیون به خانه مردم خواهد برد و طبق معمول خواهد گفت که داوطلبانه در این برنامه شرکت کرده اند! هیچکس قبل از دستگیریش برعلیه مبارزاتش با رژیم اعلام انزجار نکرده است، نه در ایران، نه در هیچ کجای دنیا !

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

حدودا دو هفته از آخرین بازجوئی هایم با بازجوی جدید می گذرد و هنوز مرا برای شلاق صدا نکرده اند! در باز می شود و یک زندانی دیگر وارد می شود، به محض آن که نامش را می گوید که مژگان است به یاد می آورم که از سلول کناری به من گفته بودند که باید مراقب چنین آدمی باشم! گفتند که تواب است و همکاری می کند! آیا این همان است که حرف زدن مرا با پری از سلول پهلوئی گزارش داده بود؟ از وقتی که مژگان به سلول ما آمده است زندگیمان جهنم شده است! ما را به دقت برانداز می کند، مبادا حرکتی را نبیند، چند روز یک بار برای نیم ساعت به دیدن بازجویش می رود، سعی می کند با ما حرف بزند ولی ما حرفی با او نداریم! از خوبی های رژیم می گوید و این که چقدر اشتباه کرده است که برعلیه رژیم مبارزه کرده است! می گوید که با تعداد دیگری به مصاحبه تلویزیونی خواهد رفت تا به مردم بگوید که در پیوستن به جریان ضد رژیمی اشتباه کرده است، مرتب نمازش را می خواند و بعد از نماز دعا می خواند، ما نمی توانیم با یکدیگر راحت حرف بزنیم چون می دانیم که مژگان همه حرف هایمان را به نزد بازجو خواهد برد!

بعد از ده روز مژگان می رود و ما جشن می گیریم که دوباره خودمان هستیم و چشم های بازجو با ما نیستند! او به سلول دیگری می رود تا گزارش کارهای آنها را بدهد، کار او همین است، رفتن به هر سلولی برای مدتی کوتاه و گزارش دادن از وضعیت سیاسی و روحی زندانیان! سیامک نامزد مژگان سال پیش اعدام شد چون حاضر نشد با رژیم همکاری کند، او خیلی فعال بود و وقتی دستگیر شد اطلاعات زیادی داشت ولی هیچ اطلاعاتی در اختیار رژیم نگذاشت!

مصاحبه تلویزیونی

هرچند از پنجره سلول نمی توان بیرون را دید ولی می دانیم که برف می بارد، در دستشوئی روی سکوی ظرفشوئی می روم تا گوشه ای از آسمان را ببینم، درختانی را می بینم که زیر بار سنگین برف خم شده اند، غروب است، گوئی سرمای زمستان تمام وجودمان را در بر گرفته است، کاش لباس گرم داشتیم، دلم برای آرش می سوزد که باید بچگیش را در یک سلول کوچک بگذراند، در باز می شود و زندانبان از ما می خواهد که با چادر و چشمبند به راهرو برویم که صدای بلندگو را بشنویم، اضطراب شدیدی تمام وجودم را فرا گرفته است، چه کسانی می خواهند ابراز انزجار کنند؟ چه کسانی را شکسته اند؟ مردم چه فکر خواهند کرد؟ باید منتظر شنیدن صدای دوستان قدیمیم باشم! صدای بلندگو درمی آید، برنامه تلویزیونی است که از بلندگو برای ما پخش می کنند، کاش می توانستم چهره هایشان را ببینم، اسم واقعی خیلی ها را نمی دانم ولی چهره شان را می شناسم، تعداد زیادی خود را معرفی می کنند، حدود سی نفر!

حالت تهوع دارم و غمی تمام وجودم را در بر گرفته که هرگز آن را تجربه نکرده بودم، احساس تنهائی عجیبی قلبم را می فشارد، بی اختیار دست ثریا را می گیرم و او دستم را می فشارد، باورم نمی شود که آنها تن به مصاحبه تلویزیونی داده باشند! با آنها چه کرده اند که حاضر به این کار شده اند؟ حتما تعدادی را خیلی شکنجه کرده اند ولی حتما تعدادی هم بدون آن که شکنجه شوند پذیرفته اند، حتما ترسیده بودند و یا فکر کردند که با این مصاحبه از اعدام نجات پیدا خواهند کرد، چه خوش خیالی یی، رژیم از آنها استفاده اش را می کند و بعد اعدامشان خواهد کرد! رژیم اسلامی وحشی تر از این است که بگذارد اینها زنده بمانند! حتما الان همه دوستانم پای تلویزیون هستند تا ببینند کی در مصاحبه هست، کی نیست، چقدر خوشحالم که مرا نمی بینند، خیلی از مردم حتما دارند تماشا می کنند، آیا آنها می دانند که اینها را به زور شکنجه و یا با وعده و وعید به پای مصاحبه آورده اند؟ و یا حرف رژیم را باور می کنند که خودشان داوطلبانه چنین کاری را دارند می کنند؟

اگر مردم می دانستند که رژیم به زور شکنجه آنها را به پای نفی گذشته شان کشانده است آن وقت رژیم آن قدر نیرو نمی گذاشت که زندانیان را به پای چنین مصاحبه هائی بکشاند، اگر مردم به چنین مصاحبه هائی اهمیت نمی دادند برای رژیم هم نفعی نداشت که چنین کاری بکند، اگر مردم می دانستند که این مصاحبه ها محصول شکنجه و ترس و "دیدن نور!!!" در سر است نه در آسمان، آن وقت رژیم هم ما را برای انجام آن شکنجه نمی کرد! همه زندانیانی که ممکن است در سلولشان صدای بلندگو را نشنوند به راهرو آورده شده اند تا صدای همرزمان تا چند ماه پیششان را بشنوند! رژیم هم می داند که مصاحبه ها روی برخی از زندانیان هم تأثیر مخرب خواهد داشت، یکی از شکنجه گران رژیم که مصاحبه را می چرخاند در مورد تشکیلات افراد شرکت کننده سخن می گوید و طبق معمول مدعی است که آنها داوطلبانه به این مصاحبه آمده اند! اسم سعید یزدیان که از رهبران کومله بود را تشخیص می دهم، هوشی که رابط تشکیلاتیم بود و مژگان که به سلولمان آمده بود که گزارش بدهد نیز جزو آنها هستند!

از بین همه آنها تنها پنج نفر حرف می زنند، می گویند که برای عراق جاسوسی کرده اند! در مورد زوال مارکسیسم حرف می زنند و می گویند که عراق به آنها از نظر مالی کمک می کرده است! از امام تقاضای بخشش می کنند! نمی توانم همه حرف هایشان را گوش دهم، تمرکزم را از دست می دهم، اولین تأثیری که مصاحبه آنها بر روی شنونده می گذارد تنفر نسبت به آنهاست، این باید مهمترین هدف رژیم در برگزاری این مصاحبه ها باشد، شنونده احساس تنفر نسبت به انزجار دهنده به خاطر برخورد ضعیف و تغییر رفتارش در عرض چند ماه می کند و این آن قدر برای رژیم ارزش دارد که برایش وقت بگذارد و زندانی را شکنجه کند! برای آن که رژیم بتواند به مردم بگوید کمونیست ها وقتی دستگیر می شوند بعد از چند ماه می آیند توی تلویزیون و از گذشته خود ابراز پشیمانی می کنند و به این طریق جو ضد کمونیستی راه بیندازد! مردم نمی دانند پشت صحنه چه می گذرد، تنها ضعف یک انسان اسیر را می بینند و از او بدشان می آید، اگر چنین اثری نداشت رژیم آنها را مجبور نمی کرد که چنین کاری کنند!

هر یک از اینها در محیط کار و یا محله خود به عنوان بهترین آدم ها معروف بوده اند و حالا مثل آدمی شکست خورده، ضعیف و از نظر سیاسی مرده در مقابل مردم گذاشته می شوند تا احساسشان نسبت به آنها تغییر کند! مصاحبه تمام می شود و ما به سلول برمی گردیم، همگی افسرده ایم، در مورد این که رژیم می تواند در عرض چند ماه انسان هائی را این طور بشکند حرف می زنیم، به رختخوابمان می رویم، به زندان فکر می کنم و برای اولین بار احساس متفاوتی نسبت به آن دارم، تعدادی از کسانی که همرزمم بودند به جبهه مقابل رفته اند و یا لااقل جبهه ای را که من در آن هستم ترک کرده اند، مطمئن هستم که تعدادی از آنها اعدام خواهند شد و تعدادی نیز حکم های طولانی مدت خواهند گرفت، این کارشان چه تأثیری در زندگی آینده شان خواهد داشت؟ این که نتوانستند شرایط فشار را تحمل کنند چه تأثیری در شخصیتشان خواهد داشت؟ چطور توانستند در عرض مدت کوتاهی تغییر کنند؟

برخی از آنها مثل سعید در زمان شاه سال های طولانی در زندان بودند و در آن زمان شکنجه باعث نشده بود که بشکنند، اینها با سعید چه کردند که این قدر زود شکست؟ تفاوت زندان شاه با زندان ملاها چیست که یک نفر می تواند عکس العمل تا این حد متفاوتی در این دو داشته باشد؟ همه این زندان ها از زمان شاه برای این رژیم به ارث مانده اند، مردم وقتی زندانیان را آزاد کردند زندان ها را خراب نکردند و چه حیف! این زندان در زمان رضاشاه درست شد و شاهد اعدام و شکنجه خیلی از انسان هاست، این زندان ها را سلطنت درست کرد و از آنها استفاده کرد ولی ملاها از آنها به طور خاصی استفاده می کنند، آنها هیچ سلولی را خالی نگه نمی دارند، از همه سلول ها استفاده می کنند و در آنها بیشتر از ظرفیتشان زندانی می گذارند، وقتی مردم برعلیه شاه بلند شدند می بایست تمام زندان ها را خراب می کردند تا امروز در آنها شکنجه نشوند، سعی می کنم بخوابم ولی ذهنم نمی گذارد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

برای چند روز ذهنم مشغول مصاحبه تلویزیونی است، حتما مردم به این عمل به عنوان یک عمل خائنانه نگاه می کنند هرچند مصاحبه آنها فقط به معنای خسته بودن از شکنجه است، به این معنی است که در این شرایط آنها زنده ماندن را انتخاب کردند، در این شرایط نمی خواهند به مبارزه برای تغییر ادامه دهند و همه این تصمیم گیری ها تحت تأثیر شکنجه و یا ترس از شکنجه بوده اند، اگر آنها دستگیر نمی شدند ممکن بود که برای تمام عمرشان به مبارزه برای یک دنیای آزاد و برابر ادامه دهند، هیچ وقت فکر نمی کردم که شرایط می تواند تا این حد مهم باشد، اگر شکنجه ای نبود، اگر سایه شکنجه بر زندگی در زندان رنگ نزده بود هیچ کدام از آنها اعلام انزجار نمی کردند، آنها اتهامات رژیم را در مورد مخالفین تکرار کردند تا از شکنجه و اعدام بگریزند، با این مصاحبه آنها کاری برعلیه ما نکردند بلکه برعلیه خودشان کردند، یک خودکشی سیاسی بود، آنها می بایست چیزی را در خود می کشتند تا راضی به مصاحبه شوند!

یادم می آید که وقتی بیرون بودم مصاحبه ای تلویزیونی را دیدم و اولین احساسم برعلیه انزجار دهندگان بود نه برعلیه رژیم! من هم مصاحبه کنندگان را سرزنش کردم، فکر کردم وقتی که او تصمیم گرفت که دست به مبارزه بزند می بایست بداند که دستگیر و زندانی خواهد شد و می بایست برای آن آماده باشد، من تماما زندانی مصاحبه کننده را سرزنش کردم به جای آن که رژیم را سرزنش کنم و این باید تأثیری باشد که رژیم می خواهد، من نمی توانستم علت مصاحبه را که رژیم و زندان و شکنجه اش بود ببینم، طرز نگاه کردنم به این مسأله انسانی نبود و مصاحبه آن چنان عصبانیم می کرد که از دست مصاحبه کننده یعنی قربانی عصبانی می شدم! فقط صحنه ای را که در مقابلم بود می دیدیم، پشت صحنه یعنی رژیم شکنجه را نمی دیدم، رژیم از شکنجه استفاده می کند که زندانیان را به پای اعلام انزجار بکشاند، بعد هم از آن برای تحقیر همه استفاده می کند! به ما می گوید: "شما این طور هستید، شما نظرات و حزبتان را با هر تهدیدی کنار می گذارید!"

با این که همه این مصاحبه ها در زندان صورت می گیرند ولی با این همه ما علت آن را نمی بینیم، نمی دانیم که علت آنها شکنجه، اعدام، گرسنگی، تحقیر و خبر تجاوز به باکره ها قبل از اعدام به خاطر آن که به بهشت نروند است! ما آن را یک مسأله شخصی مصاحبه کننده می بینیم نه چیزی که محصول شرایط خاصی است، این واقعیت را که اگر شکنجه نبود کسی برعلیه خودش حرف نمی زد را نمی بینیم! این را که شخصیت فرد را شکسته اند و از او آدمی دیگر ساخته اند درک نمی کنیم، به یاد داستان گالیله برتولت برشت و داستان های دیگری می افتم که چنین مصاحبه هائی در گذشته همه نتیجه شکنجه بوده اند و یا برای فرار از شکنجه و زندان! در اینجا مصاحبه کننده دوستانش را از دست می دهد و رژیم هم به او اعتماد ندارد، هر دو، هم زندانی و هم رژیم می دانند که مصاحبه چیزی نیست که یک زندانی آزادانه آن را انجام دهد ولی با این حال مصاحبه کننده هیچکس را برای روی آوردن به او ندارد!

او تنها خواهد بود تا آزاد و یا اعدام گردد! آن هم چه تنهائی یی! تنهائی همراه با تنفر از خود چرا که فرد دست به کاری زده است که دوست نداشته است و به خاطر فرار از شکنجه دست به آن کار زده است، تأثیر این مصاحبه ها باید از دست دادن امید به تغییر دنیا باشد، حتما مردم را نسبت به سیاست که تنها وسیله به دست آوردن آزادی است متنفر می کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روزی است که آذر را از سلول ما به اوین منتقل کرده اند، حالا دو تا همسلولی دیگر به نام های زری و ملک داریم، ملک بزرگتر از همه ماست، حالا پنج نفر در این سلول کوچک هستیم و باید خود را با آن وفق دهیم، همسلولی های جدید از دستگیریشان برایمان می گویند، زری می گوید:

مرا با بچه دو ماهه ام به اینجا آوردند، بچه ام را از من جدا کردند و مرا به تخت بستند که شکنجه ام کنند! وقتی مرا می زدند صدای گریه بچه ام را می شنیدم، هر روز بعد از شکنجه بچه ام را می آوردند که به او شیر بدهم و او را عوض کنم، شب ها به او شیر می دادم ولی او تا صبح گریه می کرد، نمی دانستم چه کنم، چیزی به جز شیرم نداشتم که به او بدهم، روز سوم بعد از شکنجه دیگر قادر نبودم او را عوض کنم، برای پنج روز، روزی چند ساعت مرا می زدند! آنها می دانستند که با ناصر قرار دارم، عکسش را بهم نشان دادند، ناصر زندانی زمان شاه بود، برای همین می خواستند که حتما او را دستگیر کنند، روز پنجم که آنها می دانستند که روز قرارم با ناصر است در مورد قرار رزرو پرسیدند، به آنها گفتم که به خاطر دستگیری ها قرار رزرو نگذاشتیم! مرا با بچه بیچاره ام در یکی از این سلول ها تنها گذاشتند، حال بچه ام بد بود، شیرم ناراحتش می کرد، از آنها خواستم که بچه ام را به خانواده ام بدهند ولی آنها گوش نمی دادند، قرار رزروم با ناصر برای بیست روز بعد از قرار اول بود، در آن روز به نگهبان گفتم که می خواهم بازجو را ببینم، بازجو به سلولم آمد و من به او گفتم که قرار رزروم با ناصر امروز صبح ساعت ده بود، صورتش تغییر کرد، با عصبانیت گفت: "تو قرارت را تمام این بیست روز پیش خودت نگه داشتی؟" مرا به اتاق شکنجه برد و بیست ضربه شلاق محکم به پاهایم که وضعشان خیلی بد بود زد!

از زری می پرسم: "چرا این کار را کردی؟ چرا به آنها گفتی در آن روز قرار داشتی؟" - می خواستم به آنها بگویم که بریده ام! "چرا قرارت را زودتر به بازجوت ندادی؟" - نمی تونستم باعث مرگ ناصر بشم، نمی تونستم این کار را بکنم ولی آن وقت که از زمان قرار گذشته بود می خواستم که بازجو بداند که دیگر مقاومت نمی کنم، نمی خوام اعدامم کنند، بچه ام به من احتیاج دارد! ثریا می پرسد: "بچه ات چی شد؟" - روز بعد از آن بچه ام را به خانواده ام دادند، صدای گریه اش را فراموش نمی کنم! ملک و زری از دو جریان هستند که مثل جریان من به برنامه اتحاد مبارزان کمونیست اعتقاد داشتند و می خواستند حزب کمونیست تشکیل دهند، هر روز بحث و گفتگو داریم، بیشتر اوقات من و زری باهم اختلاف نظر داریم، من و ثریا از دو جریان متفاوت هستیم ولی هیچ مشکلی در بحث کردن باهم نداریم و به خاطر داشتن نظر متفاوت از یکدیگر عصبانی نمی شویم ولی با زری مسأله متفاوت است، هر وقت من با نظرش مخالفت می کنم عصبانی می شود!

زری فکر می کند که وقتی می گوید این نظر گروهمان بوده است من باید آن را بپذیرم و نباید با آن مخالفت کنم! گاهی ملک از بحث می هراسد و می خواهد که ادامه ندهیم می گوید: "اگر نگهبانان صدایتان را بشنوند شکنجه تان می کنند!" ولی ما به او گوش نمی دهیم و ادامه می دهیم! زری برایمان در مورد دستگیری توده ای ها می گوید: دو هفته پیش وقتی آنها را دستگیر کردند برخی از آنها را در سلول ها و برخی را در راهرو گذاشتند، شب بود، وقتی نگهبان در سلول کنار سلول مرا باز کرد که یکی از آنها را آنجا بگذارد باور نمی کردم که گوشم درست می شنود، زندانی به نگهبان گفت: "برادر میتونی ساعت شش صبح مرا به دستشوئی ببری؟" نگهبان جواب داد: "حتما !" نمی دانستم که زندانی کیست ولی فکر کردم باید از خودشان باشد چون رفتارشان با یکدیگر خیلی خوب بود، صبح روز بعد سر ساعت شش نگهبان در سلول کناری را باز کرد و گفت: "برادر کیانوری می توانید به دستشوئی بروید!" تازه فهمیدم که رهبر حزب توده است و برایم عجیب بود که دستگیر شده!

ملک می گوید: "پس شکمش سر وقت کار می کند، باید خیلی منظم باشد، آنها همیشه با برنامه بوده اند، به جز در دستگیریشان!" این که رژیم جریان و یا افرادی را که با آنها همکاری کرده اند دستگیر می کند برایم جالب است، در مبارزات مردم برعلیه رژیم جریاناتی مثل حزب توده طرف رژیم را گرفتند ولی حالا خودشان هم دستگیر شده اند! رهبر حزب توده بعد از آن همه وفاداریش به رژیم حالا اینجاست! نمی دانم که سازمان اکثریت را هم دستگیر می کنند یا نه؟ بعضی از آنها مثل افراد سازمان اطلاعات رژیم به دنبال کمونیست ها می گشتند تا موجبات دستگیریشان را فراهم کنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

امروز صبح نوبت زری و ملک است که به حمام بروند، نوبت من و ثریا و آرش بعد از ظهر است، ثریا می پرسد: "فکر می کنی چرا زری در مورد قرار رزروش حقیقت را به بازجویش گفته است؟" - همان طور که خودش گفت برای این که بدانند که بریده است، برایم جالب است که ببینم در آینده چه خواهد کرد، چگونه زندان را تحمل خواهد کرد؟ "فکر می کنی او واقعا مبارزه را ول کرده؟" - تو فکر نمی کنی؟ "خوشحالم که بعد از قرارش برید، روز نوزدهم نبرید! پروسه ای را شروع کرده، مگه نه؟" - آره، در مرحله اول یک پروسه است، امیدوارم بی طرف بماند! در مورد این که آیا می شود در زندان بود و با مبارزین رابطه داشت و بی طرف ماند حرف می زنیم و این که چطور چنین چیزی امکان دارد، وقت نوبت ما برای حمام یک صف طولانی از زندانیان است و نگهبانان مراقب هستند که حرف نزنیم، هر یک از ما را در یک کابین می گذارند، دیوارهای کابین ها با زمین فاصله دارند.

من و ثریا در دو کابین کنار هم قرار داریم، همان طور که قرار گذاشته بودیم خودمان را سریع می شوئیم، بعد ثریا از کنار پرده نگهبان را نگاه می کند، من می نشینم و از زیر دیوار، زندانی کابین کناری را صدا می کنم و می پرسم: "چه خبر؟" او اسمم را می پرسد، می گوید: "تو در سلول آن پسربچه هستی؟" - آری! "تعدادی از زندانیان برای این که در مصاحبه تلویزیونی شرکت نکنند دست به خودکشی زدند و بعضی موفق شدند! عمو زیر شکنجه مرد، سکته کرد! عباس داروی نظافت خورد ولی او را بی هوش پیدا کردند و نگذاشتند بمیرد!" ثریا شروع به سرفه می کند، به همسایه ام می گویم برود و به شستن خودم ادامه می دهم، احساس می کنم نگهبان دارد از کنار پرده کنترل می کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبان از ثریا می خواهد برای بازجوئی برود، آرش نمی خواهد از او جدا شود و گریه می کند، به او می گویم مادرش حتما برمی گردد، به او قول می دهم و او در بین بازوانم می نشیند تا مادرش برگردد، برای او قصه می گویم و سعی می کنم با بازی سرش را گرم کنم، ثریا غمگین برمی گردد، می گوید:

برادرم را دیدم، دستش را شکسته بودند و درد داشت، پاهاش هم باندپیچی بود، ازش خواسته بودند به مصاحبه تلویزیونی برود و بگوید که رژیم خوب است! بالاخره موافقت کرده برود، در یک مصاحبه تلویزیونی با افرادی از جریانات دیگر شرکت خواهد کرد، از بازجویش خواسته بود قبل از رفتن مرا ببیند، به او گفتم هیچ وقت فکر نمی کردم چنین کاری بکنی! گفت: "نمی خواستم، مدام شکنجه ام می کنند، پریروز دستم را شکستند، اگر می توانستم خودم را می کشتم، دیگر تحمل شکنجه را ندارم، تا مصاحبه نکنم ولم نمی کنند، تو میدونی که مرا اعدام خواهند کرد و بعد از مرگم چه اهمیتی دارد چه کرده ام؟ مردم تشخیص خواهند داد که به خواست خودم در مصاحبه حاضر نشدم، مردم میدونن که کسی نمی آید این چرندیات را بگوید مگر این که با شکنجه مجبورش کرده باشند، آنها می دانند که این به معنای تغییر کردن نیست!" نمی دانستم چه بگویم، نگهبان آمد تا مرا با خود ببرد و تنها توانستم به او بگویم که دوباره در موردش فکر کن، لباس پوشیده و آماده بود تا به اوین برود و در مصاحبه تلویزیونی شرکت کند، نمی دانم چطوری دست شکسته اش را می پوشانند، مردم می بینند و می فهمند که مأمورین آن را شکسته اند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

شب است، همه در رختخواب هایمان هستیم ولی نمی توانم بخوابم! نمی دانم کی خواب است و کی بیدار، دلم می خواست که جای کوچکی برای قدم زدن داشتم، افکارم پریشانند و از شاخه ای به شاخه دیگر می روند، به یاد حرف زدن با دوستانم می افتم در حالی که کوهنوردی می کردیم، افرادی را که به مصاحبه می برند تصور می کنم، برادر ثریا و شکنجه او را برای مصاحبه تصور می کنم، اینجا کارخانه تواب سازی است! آدم را بعد از مصاحبه تصور می کنم، چه احساسی نسبت به خودش خواهد داشت؟ در مورد خودش چه فکر می کند؟ زیر شکنجه برای قرار، آدم می داند که بالاخره تمام خواهد شد چون بازجو هم می داند که دیر یا زود دوستان زندانی در قرارها و یا خانه هایشان حاضر نخواهند شد! بنا بر این آدم را تا آن حد می زنند که بدانند هنوز امکان دستگیری کسی هست ولی شکنجه برای اعلام انزجار پایانی ندارد! تنها امید زندانی برای رهائی مرگ می تواند باشد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هر روز منتظریم که ما را برای شنیدن مصاحبه تلویزیونی که برادر ثریا هم در آن است به راهرو ببرند ولی چنین اتفاقی نمی افتد، خبر این که مصاحبه آن قدر خوب نبوده که در تلویزیون نشان دهند ما را شاد می کند! از صداهائی که از راهرو می آید و از حرف زدن زندانیان پیداست که نگهبانان امروز مثل همیشه سر پست های خود نیستند، معلوم است که در اتاق نگهبانی سر بند هم نیستند وگرنه با شنیدن صدای زندانیان می آمدند و فریاد می زدند: "خفه شوید!" و اگر صدا قطع نمی شد می آمدند که افراد را شناسائی کرده و به بازجوئی بفرستند! وقت خوبی برای آواز خواندن است، برای اطمینان از درز سوراخی که روی در است و برای نگهبان است که زندانیان درون سلول را برانداز کند بیرون را زیر نظر داریم، از درز این سوراخ می توان سایه نگهبان را وقتی می آید دید، ثریا آهنگ های قشنگ محلی می خواند!

به نظر می رسد حالا دیگر همه سلول ها می دانند که نگهبانان در بند نیستند، زندانیان با سلول های دیگر حرف می زنند، دو نفر دارند در مورد کسی حرف می زنند، اولی می گوید: "او اول مصاحبه را قبول نکرد، حتی تهدید به شکنجه شد ولی قبول نکرد ولی وقتی شوهرش مصاحبه را پذیرفت و با او حرف زد که بهتر است بپذیرد او هم پذیرفت!" صدای دیگر می گوید: "باورم نمی شود، چطور؟ دنباله روی شوهرش شد؟ به هر حال مصاحبه می کرد، نمی کرد؟" صدای سرفه می آید، یعنی نگهبان آمده است و سکوت همه جا را در بر می گیرد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبان از من می خواهد که برای بازجوئی آماده باشم! با نگرانی آماده می شوم و با نگهبان می روم، بازجوی دومی است، دفعه آخری که او را دیدم گفت: "به جبهه می رود تا جانش را در راه خدا بدهد!" من برایش آرزوی موفقیت کردم ولی او هنوز زنده است! می پرسد: "می خواهی به خانواده ات زنگ بزنی؟" مرا به اتاقی می برد که دو تا تلفن در آن است، می گوید: "وقتی حرف می زنی من با این یکی تلفن گوش می کنم! مواظب باش چیز مشکوکی نگی وگرنه تلفنت را قطع می کنم و بد می بینی! در ضمن اگر پرسیدند کجا هستی بگو بند سه هزار اوین!" شماره را می گیرد، دل توی دلم نیست، صدای پدرم را می شنوم که می پرسد: "کیست؟" می گویم: "سلام!" پدرم پاسخ سلامم را می دهد، معلوم است که متوجه نشده که من هستم! می گویم: "منم!" پدرم می گوید: "این تویی پرواز؟" - آره! پدرم نمی تواند حرف بزند، بغضش می ترکد، صدای گریه اش را نمی شنوم ولی می دانم گریه می کند!

مادرم گوشی را می گیرد و می گوید: "حالت خوبه؟" - من خوبم، نگرانم نباشید، همه خانواده خوب هستند؟ "آره، تو کجا هستی؟" - بند سه هزار اوین! "می توانیم پول و لباس برایت بیاوریم؟" نمی دانم چه جوابی بدهم، بازجو با سر تکان دادن جواب مثبت می دهد و من به مادرم می گویم: "آره!" پدرم تلفن را می گیرد و همراه گریه می گوید: "من به اوین و زندان های دیگر رفتم ولی آنها گفتند که تو آنجا نیستی! من از آنها شکایت کردم حالا بعد از پنج ماه گذاشته اند که به ما زنگ بزنی! چرا دستگیرت کردند؟ تو که همیشه خوب بودی، تو که کسی را اذیت نکردی، آیا اشتباهی دستگیرت کرده اند؟ تو که کسی را نکشته ای، تو که آزارت به کسی نرسیده!" دوباره بغضش می ترکد، نمی دانم چه بگویم، دلم می خواهد گریه کنم ولی باید خودم را جلوی بازجو کنترل کنم! به پدرم می گویم: "ناراحت نباش!" ولی او همچنان گریه می کند، بازجو تلفن را می گیرد و شروع به حرف زدن می کند، نمی توانم حرف هایش را بشنوم، حواسم پیش خانواده ام است و فشاری که به خاطر دستگیریم به آنها وارد شده است!

مطمئن هستم که حالا دیگر می دانند که دلیل دستگیر شدنم طرز فکرم است، این که معتقد به برابری و آزادی انسان ها هستم، این که به خدا اعتقادی ندارم و خواهان شادی و حقوق انسانی برای همه هستم و از این که جوان ها را به جبهه مرگ می فرستادند ناراحت بودم و به آنها می گفتم که نروند، آنها دلیل دستگیریم را درک خواهند کرد، آنها می دانستند که من چگونه فکر می کنم و با حرف هایم موافق بودند، به خصوص پدرم، تنها چیزی که آنها نمی دانستند این بود که با تشکیلاتی بودم و سعی می کردم که به وسیله آن نظراتم را پیش ببرم! هرچند از این که خانواده ام این قدر ناراحتند غمگین هستم ولی خیالم راحت شده که حالا بالاخره می دانند کجا هستم! از این که صدای پدر و مادرم را شنیدم خوشحالم هرچند احساس می کنم خیلی از آنها دورم، از همه دنیای بیرون دورم، احساس می کنم که دیگر هرگز خانواده و دوستانم را نخواهم دید!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ثریا می گوید: "نزدیک سال نو است، به جز خانواده و دوستانت دلت برای چه چیز تنگ شده؟" - برای همه چیز، بوی اتاقم، تخت خوابم، رادیو، هوای تازه کوه که مدت هاست آن را تنفس نکرده ام، دلم برای برگ های زردی که پائیزها کنار پیاده روها انبار میشن تنگ شده، قدم زدن روی آنها چه صدای زیبای آهنگینی دارد، وقتی دستگیر شدم پائیز بود و همه پیاده روها پر از این برگ های زرد بودند، وقتی نسیم می وزید همه برگ ها به گوشه ای می رفتند، از قدم زدن روی آنها لذت می بردم، دلم برای موسیقی تنگ شده، برای بتهوون، موزارت، شوستاکوویچ، الویس، جان لنون، گوگوش و همه آهنگ های قشنگ دنیا، دلم برای شراب تنگ شده، اتفاقا اینجا آدم بیشتر به شراب احتیاج داره که بتونه ذهنش را از این همه وحشیگری دور کنه!

احساس می کنم که لحظه دستگیری توقفی در زندگیم بوده، نمی دانم اگر شانس آزاد شدن را داشته باشم قادر خواهم بود دوباره زندگی را شروع کنم؟ خبر می رسد که زندانیان با خانواده هایشان ملاقات دارند، خیلی خوشحالیم و منتظر نوبت خودمان هستیم، ملک و زری را به اوین منتقل می کنند، هر روز می شنویم که تعداد بیشتری با خانواده هایشان ملاقات داشته اند، برای ملاقات زندانیان را به اوین می برند و برمی گردانند، ما در مورد این که چه به آنها باید بگوئیم حرف می زنیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

امروز به اوین می رویم که برای اولین بار با خانواده مان ملاقات کنیم، نگهبان از ما می خواهد که درون ماشین بنشینیم، ماشین بزرگی است، به غیر از صندلی راننده دو ردیف صندلی بزرگ روبروی هم دارد، من و آرش و ثریا در کنار یکدیگر می نشینیم، تعدادی زندانی مرد نیز در ماشین هستند، وضعیتشان ناراحتم می کند، هر بار دست به چشمبند می زنند نگهبان توی سر و صورتشان می زند، من و ثریا چادر و چشمبند داریم و به محض آن که در ماشین می نشینیم چادرها را روی صورتمان می کشیم و چشمبندها را بالا می زنیم، حالا ما زندانیان مرد و پاسدارها را بدون آن که بدانند می بینیم! یکی از نگهبانان مشت گره کرده اش را به حالت آماده زدن جلوی صورتمان می آورد، ببیند که ما می بینیم و تکان می خوریم یا نه! ما تکان نمی خوریم و او مشتش را کنار می کشد!

راننده به داخل ماشین می آید و بوق می زند، در بزرگ برقی باز می شود و دو تا موتور بیرون می روند و به دنبال آنها ماشین ما حرکت می کند، به دنبالش ماشین دیگری می آید، خیابان ها را می بینم، مردم را می بینم که قدم می زنند، احساس می کنم تپش قلبم تندتر شده است، مردم ما را نمی بینند، دلم می خواهد داد بزنم و توجه آنها را جلب کنم! کمیته مشترک، زندانی که ما از آن بیرون آمدیم در قلب تهران است، مردم زیادی را می توان دید که از کنار زندان می گذرند و نمی دانند که در پشت این دیوارها چه می گذرد! ماشین به طرف شمال تهران می رود، خیلی از خیابان ها و مغازه های سر راه را می شناسم چون این همان راهی است که به کوه می رود و بارها این راه را با دوستانم رفته ام! خیابان شلوغ است، آرزو می کنم تصادف شود، شاید بتوانیم فرار کنیم ولی اتفاقی نمی افتد!

به اوین می رسیم، به در بزرگی که چند پاسدار در مقابل آن ایستاده اند، یکی از پاسداران همراه ما کاغذی به یکی از نگهبانان اوین می دهد، او آن را نگاه می کند، کنار ماشین می آید، ما را می شمارد، در بزرگ باز می شود و موتورها و ماشین ما و ماشین پشتی از در عبور می کنند، قبل از این که از ماشین پیاده شویم من و ثریا چشمبندها را روی چشمانمان می کشیم! پاسدار زنی منتظرمان ایستاده تا ما را تحویل بگیرد، برای مدتی در حیاط می مانیم، باغچه ها را می توانیم ببینیم و از دیدن این همه گل بعد از چند ماه خوشحالیم، بوی عطرشان وسوسه ام می کند که یک گل بچینم ولی هر بار که تکان می خورم نگهبان تذکر می دهد که تکان نخورم، نزدیک بودن بهار را می توان در طبیعت باغچه ها دید، برگ ها سبز و گل ها شکفته اند، صدای نامفهوم حرف زدن می آید، پاسدارها دارند باهم حرف می زنند، نگهبان زن از ما می خواهد به دنبالش برویم، احساس می کنم که اسهال دارم! دلشوره دیدن پدر و مادرم برای اولین بار در زندان احساس ناشناخته عجیبی را درونم برمی انگیزد، نمی دانم چه باید به آنها بگویم، اگر ازم سؤالی در مورد بازجوئی بپرسند باید راستش را به آنها بگویم ولی آیا تحمل شنیدنش را دارند؟

به داخل سالنی می رویم که با دیوارهای چوبین به کابین های کوچکی تقسیم شده است، نگهبان، من و ثریا را در دو تا از کابین ها قرار می دهد و می گوید اگر حرف مشکوکی بزنیم تلفنمان قطع خواهد شد! در کابین کوچک ایستاده ام، در مقابلم یک دیوار شیشه ای است که مرا از ملاقات کننده جدا می کند، یک تلفن در کابین من است یک تلفن در کابین مقابل که به وسیله آن حرف بزنیم، صداهائی می شنوم، در سالن خانواده ها باز شده است و ملاقات کننده ها به طرف کابین ها می دوند که ثانیه ای را از دست ندهند، پدر و مادرم را می بینم که دارند با عجله می آیند، با دیدن من می ایستند، در صورتشان درد و نگرانی موج می زنند، با دیدنشان قلبم فشرده می شود، آنها مرا نگاه می کنند، تلفن را برمی دارم و از آنها می خواهم که تلفن را بردارند، پدرم گریه می کند، مادرم گوشی را برمی دارد، می توانم جلوی گریه کردنم را بگیرم.

می پرسم: "چطورید؟" - خیلی نگران بودیم، حالا بهتریم، تو چطوری؟ "من خوبم، همه خوبند؟" - آره، پدرت به همه جا رفت ولی نمی گفتند که زنده هستی و یا کجا هستی، حتی قبرستان ها را هم سر زد! بعد از این که پدرت به تمام ادارات دولتی شکایت کرد گذاشتند که تو زنگ بزنی، قبل از تلفنت ما فکر کردیم که کشتنت! پدرم سعی می کند گریه نکند، تلفن را می گیرد و می پرسد: "زدنت؟" قبل از این که جوابش را بدهم تلفن قطع شده است! پدرم متوجه می شود که نباید از این جور سؤالات بکند هرچند فکر می کنم که نمی توانم به آنها بگویم که مرا شکنجه کردند، خارج از تحمل آنهاست! نگهبانی به کابینم می آید و می گوید: "تلفنت الان وصله، مواظب حرف زدنت باش!" به پدرم می گویم: "نگرانم نباش، من حالم خوبه!" - چقدر قراره نگهت دارند؟ "منظورت چیه؟" - می خوام بدونم کی آزادت می کنند؟ احساس می کنم دردی تمام وجودم را در بر می گیرد، باید به آنها بگویم که نه تنها آزادی در میان نیست بلکه اعدام خواهم شد که وقتی می شنوند شوکه نشوند!

می گویم: "متأسفم ولی قرار نیست که آزادم کنند و فکر می کنم که شما هم باید برای هر اتفاقی آماده باشید، آدم هائی مثل مرا اعدام می کنند!" - ولی تو که کاری نکردی! آنها نمی تونن تو را بکشند، من هنوز نمرده ام، می کشمشون این کثافت ها را، آنها نمی تونن تو را بکشند! "سعی کن منطقی باشی، من اطلاعات ندادم و در مصاحبه تلویزیونی هم شرکت نکردم، برای همین اعدامم می کنند!" پدرم به رژیم فحش می دهد، مادرم گوشی را می گیرد و می پرسد: "نمی تونی یک کاری بکنی که اعدامت نکنند؟" - نه و من ناراحت نیستم، سعی کنید بفهمید! تلفن ها قطع می شوند، دلم می گیرد، سؤال های زیادی داشتم که بپرسم ولی فرصت را از دست دادم، نگهبانان از ما و خانواده هایمان می خواهند که سالن را ترک کنیم، پدر و مادرم تکان نمی خورند، به من زل زده اند، می خندم و می بوسمشان، آنها هم از پشت شیشه مرا می بوسند، نگهبان آنها را به طرف در هل می دهد و می بینم که هر دو گریه کنان می روند، برای اولین بار در زندگی دلم برایشان می سوزد، از این که آنها را این قدر غمگین و نا امید می بینم متأسفم، از این که آنها بدون انتخاب خودشان شریک مشکل زندانی شدن من شده اند متأسفم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

داخل ماشین نشسته ایم که به کمیته مشترک و سلول همیشگی برگردیم، این بار از دیدن خیابان ها لذتی نمی برم، افکارم پر از حرف ها و حالت های پدر و مادرم است، من و ثریا در مورد ملاقاتمان و لحظات خوش و غمگین آن حرف می زنیم، در مورد زندان اوین و این که چقدر بزرگ است و کسانی که می شناسیم و الان در آن زندانیند می گوئیم، یاد مری اولین مسئولم در تشکیلات می افتم، او یک سال قبل از من دستگیر شد و تا قبل از دستگیری من در اوین بود، دلم می خواهد ببینمش، کس دیگری را که دلم می خواهد ببینم شری است، او دکتر بود و وقتی که رژیم به کردستان حمله کرد او به آنجا رفت تا به مردم کمک کند، یادم می آید وقتی برگشت داستان های زیادی در مورد مبارزات مردم برعلیه رژیم و خشونت رژیم برعلیه مردم می گفت، در طول حمله رژیم به شهر او به زخمی ها کمک می کرد، وقتی رژیم شهر را گرفت او به تهران برگشت، همه اعضای خانواده اش سیاسی بودند و برخی از آنها با جریانات راست کار می کردند، یک روز که همه دور هم جمع بودند و غذا می خوردند پاسدارها به خانه شان ریختند و همه را دستگیر کردند، شوهر خواهرش که با جریان اکثریت کار می کرد در مورد آنها گزارش داده بود! دو تا از برادرانشان اعدام شدند و او الان در اوین است!

لباس هائی را که از خانواده هایمان گرفته بودند به ما تحویل می دهند البته با دو روز تأخیر که خوب آنها را گشته باشند! خانواده ام برای من مقداری لباس زیر و یک پیراهن قشنگ که سفید است و گل های آبی دارد فرستاده اند، کرستی که برایم داده اند خیلی بزرگ است و باعث خنده مان می شود، خانواده ثریا برای او و آرش لباس های قشنگی فرستاده اند، دیگر مجبور نیستیم که لباس های زندان را بپوشیم، از آنها خوشمان نمی آید، زشت و تیره هستند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز سال نو است، از تاریخ روزها و از هوا و فضای زندان می شود آن را فهمید، نگهبانان زیادی در بند نیستند، اولین سال نویی است که ما در زندان هستیم و دور از خانواده و دوستانمان، در بیرون از زندان مردم به دیدن یکدیگر می روند، بیرون آن قدر آرام است که صدای حرکت اتوبوس ها را می شنویم، موقع سال تحویل ناگهان صدای گریه ای به گوش می رسد، یکی از زندانیان گریه می کند و این باعث ناراحتی ما می شود، هرچند حرف می زنیم که صدای گریه را نشنویم ولی با این حال ناراحت کننده است، صدا از طرف دیگر راهرو می آید و بلندتر و بلندتر شده و یکباره خاموش می شود، صدای گریه دیگر به گوش نمی رسد، شاید بی هوش شده است، آرش از صدای گریه عصبی شده است، سعی می کنیم با او بازی کنیم ولی فایده ای ندارد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

شب است، آماده خوابیدن می شویم، شهر ساکت است، صدای ایستادن ماشینی در حیاط به گوش می رسد و صدائی که فریاد می زند: "چشمبند!" من و ثریا به هم نگاه می کنیم، می دانیم که یک نفر دستگیر شده است، به رختخواب هایمان می رویم، ده دقیقه نمی کشد که صدای شلاق و ناله شروع می شود، با هر ضربه شلاق احساس دردی در کف پاهایم می پیچد، هیچ کداممان نمی توانیم بخوابیم، با زندانی زیر شکنجه لحظات را می گذرانیم، امیدواریم که نتوانند او را بشکنند و او اطلاعاتی را که به دنبالش هستند ندهد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نمی دانیم که چند ساعت خوابیده ایم، سلول روشنتر شده است، باید صبح شده باشد، صدای شلاق و ناله به سختی به گوش می رسد، صدای ماشین ها و اتوبوس ها هر صدای دیگری را تحت الشعاع قرار می دهد، تمام صبح در فکر زندانی زیر شکنجه چرت می زنیم، بعد از ظهر صدای شلاق و ناله بیشتر به گوش می رسد، گاهی صدای شکنجه گر را که با هر ضربه خدا و محمد را می طلبد می شنویم، صدای ناله زندانی تغییر کرده است، شاید گلویش از آن همه فریاد زدن به درد آمده است ولی هنوز صدای ناله یک انسان به گوش می رسد، غروب دوباره شهر خلوت می شود، حالا می توانیم صدای مکالماتشان را هم بشنویم، صدای شلاق قطع می شود ولی صدای ناله شدیدتر به گوش می رسد، گوئی او را با چیز دیگری که بی صداست می زنند، شکنجه تمام شب و یک روز دیگر ادامه پیدا می کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

امروز صدای شکنجه شده انگار از گلوی یک انسان درنمی آید، عصر است و صدای ناله ها واضح تر به گوش می رسد، بعد از هر ضربه صدای ناله ای به گوش می رسد که انگار صدای گاوی و یا سگی است که از درد به خود می پیچد! با تمام وجودمان آرزو می کنیم که شکنجه قطع شود ولی همچنان ادامه دارد، صدای شلاق قطع می شود و ما می شنویم که صدائی گاو مانند دارد چیزی می گوید و بعد صدای گریه اش که انگار زندان را می لرزاند، صدای پاهائی که می دوند به گوش می رسد و صدای ماشینی که به سرعت از در بیرون می رود، از آنجا که صدای شلاق را صدای گریه شکنجه شده جایگزین کرده است می فهمیم که او اطلاعاتش را داده است، کاش می توانستم به او بگویم که نگران نباش، کسی را پیدا نخواهند کرد! دوستانت در خانه ای که در آن قرار داشته اید نیستند، حالا چهل و هشت ساعت از دستگیری او می گذرد، او به دوستانش وقت کافی برای فرار داده است، شاید هم آنها انتظار دارند که او تا مرگش زیر شکنجه حرف نزند، مرگ خیلی راحت تر از شکنجه است، شاید هم به آنها آدرس اشتباهی داده باشد، در این صورت وقتی برگردند او را دوباره می زنند، صدای گریه فرد شکنجه شده به گوش نمی رسد، خاموشی و سکوت همه جا را در بر گرفته است، صدای بوقی به گوش می رسد، در آهنی باز می شود، صدای ماشینی که به داخل حیاط زندان می آید به گوش می رسد، موتور ماشین خاموش می شود، کسی داد می زند: "چشمبند!"

انتقال به اوین

یک ماه از سال نو می گذرد، نگهبان به ما می گوید که با تمام وسایلمان منتظر باشیم، فکر می کنیم به اوین می رویم، نمی دانیم با چه چیزی روبرو خواهیم شد، دلشوره داریم، شنیده ایم که در اوین خیلی از زندانیان تواب شده اند، دوباره سوار ماشین می شویم، این بار بیشتر زن هستیم، راز را که با او در یک گروه بودم می بینم که همراه ماست، از دیدنش خوشحال می شوم، ماشین به طرف اوین حرکت می کند، اوین در دامنه کوه های البرز است، می گویند به شکل زندان های آمریکا درست شده، وقتی با دوستانم به کوهنوردی می رفتم از دور ساختمان هائی را نشانم می دادند و می گفتند که متعلق به زندان اوین است، حالا می روم که زندانیش باشم! کاش من و راز را به یک بند بفرستند، من و راز سال پیش زمان شکل گیری هسته مبارزین کمونیست باهم آشنا شدیم، هسته هم مثل فراکسیون جریانی بود که پس از متلاشی شدن رزمندگان و با قبول برنامه اتحاد مبارزان کمونیست شکل گرفت، من و هفت نفر دیگر ابتدا فراکسیون مارکسیسم انقلابی را تشکیل دادیم.

کسانی را که هوادار برنامه اتحاد مبارزان کمونیست بودند حول فراکسیون متشکل می کردیم، بعضی ها که فراکسیون را قبول نداشتند ولی برنامه و اهداف آن را قبول داشتند در صدد تشکیل هسته برآمدند که من هم به آنها پیوستم، نمی دانم از فراخوان دهندگان هسته کسی هنوز آزاد است یا همه دستگیر شده اند، شنیده ام که همه فراخوان دهندگان فراکسیون دستگیر شده اند و آنهائی که هنوز اعدام نشده اند مثل من در آینده اعدام خواهند شد! به یاد زمانی می افتم که اولین نشریه به سوی سوسیالیسم اتحاد مبارزان کمونیست را خواندم، فراموش نمی کنم چنان شوکه شدم که نتوانستم آن شب بخوابم، تمام نشریه را چند بار خواندم، خیلی به دلم نشست، روز بعد به سراغ همان میزی رفتم که از آن نشریه را خریده بودم، دختری که به نظر می آمد از خانواده کارگری باشد در چهارراه دموکراتیک که من هم میز کتاب داشتم میز کتابی داشت و نشریه به سوی سوسیالیسم را می فروخت، از او خواستم که هر چه نوشته در رابطه با این جریان دارد بهم بدهد!

بعد از دو سه روز از او خواستم که برایم حرف بزند، از نظراتشان بیشتر برایم بگوید، سؤال های زیادی داشتم که پاسخ خیلی از آنها را در نوشته هایشان پیدا نمی کردم، مرا با یک نفر دیگر از تشکیلاتش آشنا کرد، بعد از چند ماه یعنی سال نو ١٣۵۹ آن فرد با یک کارت تبریک عید برایم آمد و گفت: "از نظر ما تو دیگر اتحاد مبارزانی هستی و باید در این تشکیلات کار کنی!" گفت که دیگر دیدن ما لزومی ندارد و من باید تصمیم خودم را بگیرم و رزمندگان را ول کنم، به او گفتم که نمی توانم این کار را بکنم، رزمندگان دچار بحران بود و کسی دیگر رهبری را قبول نداشت، هر کس نظری داشت و هر کس نظر خودش را تبلیغ می کرد، بعضی ها به نظرات راست گرایش پیدا کرده بودند و بعضی ها به نظرات چپ های دیگری که خودشان هم دچار بحران بودند، در آن شرایط رفتن از تشکیلات برایم به مثابه شانه خالی کردن از مسئولیت بود، می بایست می ماندم و نظراتی را که قبول داشتم پیش می بردم، نظراتی که به نظرم کمونیستی بودند.

به دوست اتحاد مبارزانی شرایط را گفتم و از او خواستم در مسئولیتی که دارم کمکم کند، گفت: "چیزی که تو می خواهی دخالت در تشکیلات دیگران است و از نظر اخلاقی غلط است!" گفت: "ما نمی توانیم به تو کمک کنیم که رزمندگانی ها را حول برنامه اتحاد مبارزان کمونیست متشکل کنی، به ما مهر جاسوس خواهند زد! از نظر ما تو باید رزمندگان را ول کنی و به ما بپیوندی!" به او گفتم: "نمی توانم این کار را بکنم و در رزمندگان می مانم و برای نظراتم مبارزه می کنم، می مانم تا به آنهائی که نمی دانند زیر چه پرچمی برعلیه رژیم مبارزه کنند راه درست را نشان دهم، هرچند از نظر سیاسی جوانم و راه و چاه را نمی شناسم ولی باید تلاشم را بکنم!" او برایم آرزوی موفقیت کرد و مرا با کوهی از مشکلات تنها گذاشت، هیچ وقت سرزنشش نکردم چون به هر حال او هم نمی خواست که دیگران برعلیه تشکلش حرف بزنند ولی کارش را قبول نداشتم.

اگر زمانی که به رزمندگان پیوستم اتحاد مبارزان را می شناختم هرگز به رزمندگان نمی پیوستم، دلیل اصلی که به رزمندگان پیوستم دگم نبودنش بود وگرنه نظراتش تفاوت آن چنانی با بعضی از جریانات چپ دیگر نداشت، زمانی هم که با آن کار می کردم اگر اطلاعیه ای می دیدم که آن را قبول نداشتم حاضر به پخش آن نمی شدم و همین منجر به درگیریم با مسئولم می شد! شانسی که آوردم این بود که مسئول مسئولم مجتبی احمد‌زاده بود و بی آن که مرا بشناسد و یا من بدانم نسبت به یک سری برخوردهایم گذشت می شد وگرنه اشخاصی مثل من که با وجود رزمندگانی بودن با اتحاد مبارزان ارتباط گرفته بودند از تشکیلات اخراج شدند! من مدت ها بعد فهمیدم که در دوره ای که من جذب نظرات اتحاد مبارزان شده بودم افراد دیگری هم جذب این نظرات شده بودند و خیلی از آنها از تشکیلات اخراج شده بودند!

با رسیدن به اوین تخیلاتم قطع می شوند، من و راز سعی می کنیم کنار هم باشیم که موقع تقسیم یک جا بیفتیم، زندانبانان زن منتظر ما هستند و بعد از ثبت نام، ما را به بندهای مختلف می فرستند، من و راز را به اتاق چهار بند چهار پائین می فرستند، به محض این که وارد اتاق می شویم چهار، پنج نفر دورمان را می گیرند و می پرسند با چه سازمانی بوده ایم و از کجا می آئیم؟ ظاهرشان چیزی به ما نمی گوید بنا بر این جواب های ساده ای می دهیم، یکی از آنها می گوید که مسئول اتاق است و ما می فهمیم که باید تواب باشد و دفتر یعنی پاسدارها او را به عنوان مسئول انتخاب کرده باشند، به ما می گوید وسائلمان را کجا بگذاریم و این که وقت استفاده از هواخوری است، به سوی هواخوری می رویم، در جلوی در هواخوری تعداد زیادی دمپائی های رنگ و وارنگ وجود دارند که برای پوشیدن در موقع استفاده از هواخوری هستند، شروع به قدم زدن می کنیم، بعد از ماه ها می توانم قدم بزنم و آسمان را نگاه کنم، احساس شادی می کنم، به زندانیانی که قدم می زنند نگاه می کنم، بعضی ها تنها قدم می زنند، تعدادی زیر آفتاب دراز کشیده اند و برخی پشت به دیوار نشسته اند، اکثرا غمگین به نظر می رسند.

به دیوارها نگاه می کنم، خیلی بلند هستند و در انتها با سیم خاردار پوشانده شده اند، نگهبانان بالای پشت بام قدم می زنند و گهگاهی زندانیان را نگاه می کنند، من و راز از این که در کنار یکدیگر هستیم خوشحالیم و از ماه هائی که زیر بازجوئی بوده ایم برای یکدیگر می گوئیم، برایم از شب دستگیریش می گوید و این که چگونه نیمه شب از خواب بیدار می شود و به کمیته مشترک برده می شود، از یکدیگر در مورد افرادی که هر کدام می شناختیم می پرسیم و این که چه کسی دستگیر شده، کی نشده، در مورد آینده حرف می زنیم و این که هر دو به خاطر اطلاعات ندادن و مصاحبه نکردن اعدام خواهیم شد، راز به داخل بند می رود که اگر آب گرم باشد دوش بگیرد، زنی به سراغم می آید و می گوید: " اسم من فاطمه است، ما در یک اتاق هستیم، همه زندانیان در اینجا تواب هستند ولی بعضی از زندانیان هنوز بد هستند!" - کی ها تواب نیستند؟ "در اتاق ما تنها دو نفر تواب نیستند که بهتره باهاشون حرف نزنی، اسمشان بهناز و شیوا است، اونجا نشسته اند، می بینیشون آنجا؟"

آنها را می بینم و نمی توانم صبر کنم، دلم می خواهد که هر چه زودتر به دیدنشان بروم، اینها اولین زندانیانی هستند که می دانم تواب نیستند، به فاطمه می گویم که باید به دستشوئی بروم و از او جدا می شوم، به درون بند می روم تا همه جای بند را ببینم، شش اتاق دارد و به شکل ال (L) درست شده است، در هر اتاق چهل و یا پنجاه نفر زندگی می کنند، ظرفیت هر اتاق بیشتر از پنج نفر نیست! بند خیلی شلوغ است، کتابخانه ای در بند نیست، در هر اتاقی یک قفسه کتاب است که قرآن و چند کتاب نقد دیالکتیک و مارکسیسم در آن به چشم می خورند، تنها دو ردیف دستشوئی در بند هست که در هر کدام سه کابین است، یک حمام با چهار کابین برای این همه آدم! در حمام جائی برای شستن ظرف هاست که چهار شیر آب دارد، دمپائی های رنگ و وارنگ زیادی جلوی در حمام و دستشوئی ریخته شده اند که برای استفاده از دستشوئی و حمام باید آنها را بپوشیم، به هواخوری برمی گردم تا به سراغ این مبارزان هم اتاقیم بروم.

آنها را می بینم که از هم جدا شده اند و بهناز در حالی که دست هایش را در پشتش قرار داده قدم می زند، به سراغش می روم و در حالی که با تعجب نگاهم می کند مکالماتم را با فاطمه برایش می گویم، از خنده ریسه می رود و می گوید: "پس کمکت کرد که آدم هائی را که دنبالشون هستی پیدا کنی!" بهناز در مورد شرایط اوین می گوید و فشارهائی که در طی یک سال گذشته به زندانیان وارد آورده اند و باعث شده که خیلی ها تواب بشوند و یا ادای تواب ها را دربیاورند، برخی را به من نشان می دهد که چیزی از ظاهرشان نمی شود فهمید و می گوید: "آنها ادای تواب ها را درمی آورند که تحت فشار قرار نگیرند، آن چند نفر دیگر که در آن گوشه کنار هم نشسته اند و آهسته حرف می زنند تواب های به خصوصی هستند، آنها با بازجو و یا نگهبانان از زندان خارج می شوند و به دنبال مبارزین می گردند تا شکارشان کنند! تعداد زیادی به خاطر کمک اینها دستگیر شده اند!" - با چه جریانی بوده اند؟ همه شان مجاهد هستند؟ "اینها مجاهد هستند ولی یکی از این نوع تواب ها در بند هست که قبلا چپ بوده!"

او را نشانم می دهد، به نظر خوش تیپ می آید، بلند قد است و با شانه هائی خمیده و سر پائین قدم می زند، بهناز ادامه می دهد: "البته او بیرون از زندان برای شکار مبارزین نمی رود ولی هر چه را که در زندان ببیند و یا بداند به بازجو گزارش می دهد! وقتی که دستگیر شد برای مدت ها مقاومت کرد، او حتی نگهبانان را می زد ولی بعد از فشار زیاد، سلول انفرادی طولانی مدت و کتک خوردن از نگهبانان شکست و به مرور تواب شد، هر یک قدم که عقب نشوندنش بیشتر ازش خواستند! تا حالا که دیگه گزارش همبندی هایش را هم می دهد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

وقت ناهار است و همه اتاق ها زندانیان را صدا می کنند که برای غذا بروند، به اتاق می روم و یک سفره که به شکل یو (U) پهن شده می بینم، تکه های یک اندازه نان در سفره توجهم را جلب می کنند، در وسط یک طرف می نشینم، در مقابلم یک خانم مسن که باید پنجاه سال داشته باشد نشسته است، باید در رابطه با بهائی ها دستگیر شده باشد، دو نفر دارند غذا را تقسیم می کنند، نخود و لوبیا و سیب زمینی را جدا می کنند تا بکوبند و بعد تقسیم کنند، بشقاب های آب زرد دست به دست داده می شوند تا هر کس به ترتیب از ته سفره تا آنجا که تقسیم کننده ها نشسته اند یک بشقاب آب زرد دریافت می کند، در میان این بشقاب آب زرد رد کردن بالاخره من هم یک بشقاب دریافت می کنم، غذا در کمیته مشترک زیاد و بهتر از این بود! نگاه می کنم تا ببینم دیگران با آب زردشان چه می کنند که من هم همان کار را بکنم، زندانیان نانشان را در آب خرد می کنند و بعد آن را می خورند!

قبل از آن که نانم را در آب زرد خرد کنم صدای زن مسن را می شنوم که می پرسد: "آیا گوشت هم تقسیم شده است؟" کسی می گوید: "نه!" ناگهان انگشت زن را می بینم که روی بشقاب من است و با اشاره به گوشتی که مثل دو رشته نخ کوتاه است و به سختی دیده می شود می پرسد: "پس این چیه؟" بهت زده نگاهش می کنم! نمی دانم چه بگویم، هرچند کارش خنده دار است ولی احساس غمگینی وجودم را در بر می گیرد، نمی دانستم که در اینجا زندانیان این قدر کمبود غذا دارند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

وقت خواب است، اولین شب زندگیم در اوین است، یکی از تواب ها که مسئول تنظیم جای خواب هاست جای خواب من و راز را کنار بهناز و شیوا قرار می دهد، گوئی تنها یک روز کافی بود که ما را بشناسند! می خوابیم، سرم چسبیده به سر راز است و پاهایم از نوک پا تا زانو به پاهای زندانی دیگری چسبیده اند، بار دیگر اتاق را نگاه می کنم، پر است و همه مثل ماهی ساردین به هم چسبیده ایم! از بهناز می پرسم: "جمعیت اتاق چقدر است؟" و او می گوید: "حالا پنجاه و دو نفر!" پتوهای سیاه پر از پرز را که گرمم نمی کنند به روی خودم می کشم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

من و راز و بهناز و شیوا مثل یک گروه می مانیم، خریدمان باهم است، هرچند ورزش جمعی، خرید جمعی و خوردن جمعی ممنوع است ولی ما اهمیتی نمی دهیم و هر وقت بتوانیم کاری را که دوست داریم انجام می دهیم! ما چهار تا را نجس می دانند و فقط در صورتی اجازه داریم ظرف بشوئیم که یک مسلمان ظرف ها را آب بکشد! بیشتر جاروکشی اتاق با ماست، هر روز صبح زودتر از بقیه بیدار می شوم که به دستشوئی بروم و توی صف دراز دستشوئی نایستم! کارهای اتاق و بند طوری تنظیم شده اند که هر روز تعداد معینی کار می کنند و نوبت های کاری چرخشی هستند، هر روز صبح کارگران روز چای را به داخل اتاق می آورند و سفره را پهن می کنند، نان و پنیر را که شب قبل داده اند تقسیم می کنند، آنها ظرف ها را می شویند، زمین را جارو می زنند، ناهار و شام را هم تقسیم می کنند، یک روز صبحانه نان و یک تکه کوچک پنیر داریم و روز بعد صبحانه نان و مقداری مربای آبکی هویج داریم که خیلی بدمزه است! دو بار در روز چای داریم، یک بار صبح، یک بار ظهر، به خاطر کافور که توی چای می ریزند بوی آن تهوع آور است!

ساعت خواب ده شب است و ساعت یازده برق اتاق از دفتر قطع می شود! چراغ دستشوئی ها در طی شب روشن است، بیدار باش ساعت هفت صبح است، برای این که چه کار کنیم؟ هیچ کار! هفته ای یک بار آب گرم داریم، البته از دوازده شب تا شش صبح و همه زندانیان باید در آن شب به حمام بروند، هر کس پانزده دقیقه وقت دارد که همراه دو نفر دیگر در یک کابین خود را بشوید، تواب ها همزمان با ما و در کابین های ما حمام نمی کنند، خود برتر بینیشان برایم تازگی ندارد، می دانستم که مسلمانان با تحقیر به بیدین ها و یا به مذهب های دیگر نگاه می کنند ولی هیچ وقت این حد خود ‌برتر بینی را ندیده بودم! هیچ وقت فکر نمی کردم که این قدر احمق و عقب مانده و خرافاتی باشند! گوئی در شرایط سخت آدم ها خودشان را بهتر نشان می دهند به خصوص وقتی که باید ادای پاکی و مسلمانی را درآورند تا زودتر آزاد شوند!

در این شرایط شلوغ بند وقتی توابی را می بینم که مراقب است دست خیسش به من نخورد فشار عصبی را که او در زندگی کنار ما نجس ها احساس می کند درک می کنم و احساس می کنم این فشار عصبی بهای خوبی برای حماقتش است! هفته ای یک بار حمام برایم کافی نیست و گاهی در روز با آب سرد دوش می گیرم که باعث ناراحتی سینوس و سردرد می شود! سردی آب اینجا تا مغز استخوان را می سوزاند، برای شستن لباس هایمان باید نوبت کابین بگیریم چون همیشه پر هستند! لباس هایمان را بعد از شستن در حمام به هواخوری می بریم و روی بند پهن می کنیم تا خشک شوند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روزی است که در این بند زندگی می کنم، از این که می توانم هر روز برای چند ساعتی در هواخوری قدم بزنم خوشحالم، دلم برای ثریا و آرش تنگ شده است، همچنان که قدم می زنم زن زیبائی با لبخند زیبائی به کنارم می آید و می گوید: "ما همدیگر را می شناسیم، اسم من پری است!" او کسی است که در سلول کناریم در کمیته مشترک بود و با او حرف زدم، زیباست، با قدی بلند، چشمانی درشت و جذاب و موهائی پرپشت، وقتی قدم می زند شانه هایش راستند و سرش پائین نیست، کاملا متفاوت با تواب ها، اعتماد به نفس از قیافه اش می بارد، تضاد ظاهرش با قیافه تواب ها خیلی تو چشم می زند، برعکس خیلی ها که گوئی مرده هائیند که راه می روند و یا بدنشان را می کشند محکم قدم می زند، هر کس می تواند احساس کند که او یک مبارز است!

می گوید حکمش اعدام است! می پرسم: "چرا؟" می گوید: "با این که فقط شش ماه با تشکیلات کومله کار کردم ولی چون اسلحه یکی از دوستانمان را در خانه مخفی کرده بودیم اعدام خواهم شد! با همسرم دستگیر شدم، او احتمالا اعدام نشود چون انزجار دادن در حسینه را پذیرفته است!" کمی در سکوت قدم می زنیم، ادامه می دهد: "چند روز پیش بازجو صدایم کرد و بهم گفت که اگر در حسینیه از کومله اعلام انزجار کنم حکمم را تخفیف خواهند داد، به او گفتم که این کار را نخواهم کرد!" - آیا می دانی چطور رژیم جریاناتمان را به زیر ضرب برد؟

"آره، از خیلی ها هم در مورد دستیگریشان پرسیده ام، ما توی تور بودیم، طوری ما را تحت نظر داشتند که مشکوک نشدیم، آنها همه را تحت تعقیب و مراقبت قرار ندادند، یکی را اینجا، یکی را آنجا تعقیب کردند، تلفن این آدم ها را گوش می دادند و از افرادی که به خانه شان می رفتند عکس می گرفتند، در مناطقی که تحت کنترل داشتند آدمی را که سیگار و یا چیز دیگری می فروخت به طور ثابت می گذاشتند، رژیم فکر می کرد که احتیاجی به تعقیب همه ندارد، با در دست داشتن بعضی ها فکر می کرد بقیه را هم به راحتی می تواند دستگیر کند، به خاطر همین هم متوجه غیبت عده ای که به کنفرانس در کردستان رفتند نشد، کنفرانس در مناطق آزاد کردستان، مناطقی که در دست کومله است برگزار شد، آخرین نفرها در شهریور سال پیش تهران را به قصد کردستان ترک کردند که در کنفرانس شرکت کنند، رژیم متوجه شد که تعدادی غیبشان زده، فکر کرد که ما متوجه تور شده ایم و شروع به دستگیری کسانی کرد که در تور بودند، رژیم از یکی از دستگیر شده ها می خواهد که قراری را به بیرون از زندان بفرستد تا کسی سر قرار بیاید، تشکیلات تمام قرارهایش را تا پایان کنفرانس به حالت تعلیق درآورده بود، می دانم که آن فرد قراری برای فرد مسئول فرستاد که در فلان روز به فلان خیابان بیا و نشانه این باشد که یک کلید در هوا بچرخان، قرار طوری ترتیب داده شده بود که گوئی شخص مسئول یک مرد باید باشد در صورتی که یک زن بود! نازلی وقتی قرار را دریافت می کند متوجه می شود که از زندان فرستاده شده است و به سر قرار نمی رود!"

- ولی نازلی هم که دستگیر شده است؟ "آره، ولی بعدا دستگیر شد، دلم می خواهد بیشتر در مورد چگونگی دستگیر شدنمان بدانم ولی نگهبان می گوید که باید به داخل اتاق هایمان برویم و منتظر بازدید باشیم! حتما یکی از مسئولین می آید تا ببیند همه چیز خوب پیش می رود؟!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بیش از یک هفته است که در این بند زندگی می کنم، توی راهرو قدم می زنم که یک قیافه آشنا می بینم! کنار شوفاژ نشسته، حامله است، نگاهش می کنم و می شناسمش، نینا است، کنارش می نشینم، نمی دانستم که دستگیر شده است، می گوید: "می دانستم که اینجا هستی ولی نمی خواستم کسی بفهمد که یکدیگر را می شناسیم، تواب ها مراقبند و گزارش می دهند! - کی دستگیر شدی؟ چرا در عرض یک هفته گذشته تو را ندیدم؟ "علت این که مرا ندیدی این است که نمی توانم زیاد تکان بخورم، کمرم ناراحت شده و اگر تکان بخورم بچه ام را از دست خواهم داد و هر طور شده می خوام که بچه ام را نگه دارم!" با تعجب نگاهش می کنم، حرف هایش را نمی فهمم، ادامه می دهد:

ساعت یازده صبح یک روز زمستانی بود که می بایست سر قرار یک نفر از یک تشکیلات دیگر بروم تا خبر سلامتی دو تا از دوستانم را که از طریق کردستان از کشور خارج می شدند دریافت کنم، من فقط رابط بودم ولی از این که می بایست به سر آن قرار بروم عصبی بودم، ده دقیقه به یازده سر قرار بودم، محل را چک کردم و خواستم که به داخل یک مغازه بروم که ناگهان دو نفر از پشت دستانم را گرفتند و نگذاشتند که داخل مغازه شوم، اول فکر کردم که اشتباه شده، برای همین شروع کردم به داد و بیداد راه انداختن تا توجه مردم را جلب کنم، به آنها گفتم: "من حامله هستم، چه کار می کنید؟ چرا نمی گذارید بروم؟" و غیره، با این کار می خواستم فردی را که قرار است به دیدن من بیاید متوجه کرده و فراری دهم، پاسدارها قوی بودند، مرا به طرف ماشینی کشیدند و دهانم را باز کردند که ببینند سیانور نداشته باشم! توی ماشین بازدید بدنی شدم که ببینند اسلحه دارم یا نه! نمی دانستم موضوع چیست و سرشان داد می زدم، یکی از آنها کنار من نشست و گفت: "حالا به اوین می رویم و این خانم در موردت برایمان خواهد گفت!"

ناگهان احساس خفگی کردم، احساس کردم که هوا نیست! به طرف دیگر ماشین نگاه کردم، زنی در آنجا نشسته بود، دست راستش توی گچ بود، یعنی شکسته بود! سعی می کرد صورتش را زیر چادر پنهان کند، هنوز نمی دانستم موضوع چیست، پاسدار کنار من گفت: "آذر را نمی شناسی؟" وقتی اسم را شنیدم همه چیز را فهمیدم! وقتی به پیچ اوین رسیدیم بهم چشمبند زدند و سرم را به روی زانوهایم فشار دادند! به اوین رسیدیم، مرا از آذر جدا کردند و به اتاقی بردند تا بازدید بدنی شوم، زن شصت ساله ای در آن اتاق بود، به من گفت که تمام لباس هایم را دربیاورم، تمام بدنم را خیلی دقیق گشت، رفتارش چندش آور بود! وقتی لباس هایم را پوشیدم نگهبان منتظرم بود و مرا با ماشین جلوی در زیرزمین برد، نمی دانم آنجا را دیده ای یا نه چون دوره بازجوئیت را در کمیته مشترک گذراندی، زیرزمین اوین را برای بازجوئی استفاده می کنند، چشمبند را عوض کردند که هیچ نوری نبینم! هیچ سؤالی ازم نکردند، دست ها و پاهایم را به تخت بستند!

نام بازجو علیرضا بود که بعدا دیدمش و موهای بور و صورت رنگ پریده ای دارد، در مورد آذر پرسید، این که آیا او را می شناسم و حاضرم که حقیقت را بگویم یا نه؟ گفتم که حرفی برای گفتن ندارم! شروع به شلاق زدن کرد! دو نفر دیگر هم توی اتاق شکنجه بودند، نام یکیشان رحیم بود که بعدا بازجویم بود، می دانستم که آذر آنها را سر قرارمان آورده است ولی می گفتم که حامله هستم و نمی دانم چرا مرا دستگیر کرده اید! شلاق زدن را ادامه دادند، بعد از مدتی گفتند که حالا با شلاق کلفت می زنند! نمی دانستم که فرقی هم دارند تا این که اولین ضربه را خوردم، ساعت چهار آنها مرا به خانه ام بردند، می دانستم که در آن ساعت دیگر همه می دانند که من دستگیر شده ام، چون قرار بود ساعت یک خانه باشم، کسی در خانه نبود و چیزی هم پیدا نکردند و این باعث عصبانیت بیشترشان شد! به زندان برگشتیم و دوباره مستقیما به اتاق شکنجه و تا شب مرا زدند! ساعت ده شب مرا به راهرو بردند و یک پتوی سیاه بهم دادند که در آنجا بخوابم، حالت تهوع داشتم و به خاطر درد خوابم نمی برد، ادرارم قطع شده بود! یک لیوان آب و یک تکه نان با یک تخم مرغ بهم دادند، آب را خوردم.

روز بعد و روز سوم هم فقط شلاق بود و درد، شب ها از درد کلیه خوابم نمی برد، ادرارم نمی آمد، شب سوم که توی راهرو خوابیده بودم و غذایم دست نخورده کنارم بود بازجو آمد و با لگد به پهلویم زد! همان طور که می زد می گفت" اعتصاب غذا می کنی؟" نشستم، پرسید چرا غذایم را نخورده ام؟ گفتم چون درد شدید کلیه دارم، چند دقیقه بعد مرا به بهداری زندان بردند، دکتری آنجا کار می کرد که خودش هم زندانی بود، مرا معاینه کرد، به او گفتم که حامله هستم، دکتر به بازجو گفت که وضعم خطرناک است، دکتر گفت که اگر کلیه ام در عرض چند ساعت کار نکند باید دیالیز شوم، آمپولی را همراه سرم بهم زد و بعد از سه ساعت توانستم ادرار کنم، خوشحال شدم، دکتر هم خوشحال شد، بهم گفت که دیالیز ممکن است برای بچه خطرناک باشد، پاهایم را پانسمان کرد، نیمه های شب بود که بازجو آمد و خواست مرا با خود ببرد! صدایشان را می شنیدم، دکتر گفت: "کلیه اش الان دارد کار می کند ولی امکان دارد دوباره از کار بیفتد!" بازجو گفت: "مهم نیست، بزار بیاد، کارهائی داریم که باید انجام دهیم!" دکتر گفت: "کلیه اش از کار می افتد!" بازجو دوباره گفت: "مهم نیست!"

یادم نیست که دکتر چه گفت، تهدید نکرد ولی گفت اگر می بریدش دوباره برای درمان اینجا نیاریدش! بعد از کمی مکث بازجو گفت: "بعد از هر بازجوئی میارمش اینجا !" آن شب آنها شلاق زدن را ادامه دادند و دوباره مرا به کلینیک بردند، من مدام می گفتم که حامله هستم، آن روز صبح نمونه ادارم را گرفتند که چک کنند، بعد از یک ساعت گفتند که حامله نیستی ولی من می دانستم که حامله هستم، یک لحظه که با دکتر تنها بودم به او گفتم که مطمئنا حامله هستم و نمی خواهم بچه ام را از دست بدهم، اگر می تواند کاری برایم بکند، گفت: "سعی می کنم!" موقع ناهار دوباره مرا برای بازجوئی بردند و این بار شدیدتر از قبل می زدند! بازجو با لگد به شکمم می زد و می گفت که در مورد حاملگی دروغ گفته ام! گفت: "به خاطر دروغی که گفته ام صد ضربه شلاق باید به کمرم بزنند!" صد ضربه شلاق به کمرم زدند و بعد دوباره به پاهایم! دیگر مطمئن بودم که بچه ام را از دست خواهم داد! بعد از آن مرا به بهداری بردند، کلیه ام دوباره از کار افتاده بود، آنها دوباره سرم بهم وصل کردند و آمپول را در آن ریختند!

دکتر عصبی و عصبانی بود، بهم گفت که اگر دیالیز شوم بچه ام را از دست می دهم! بعد از چند ساعت توانستم ادرار کنم، دکتر گفت که بهتر است کف پاهایم را عمل کند، من مخالفت کردم و گفتم که بیهوشی برای بچه ام بد است، گفت: "اگر بچه ای در کار باشد صدمه نخواهد دید!" او باور نمی کرد که بعد از این همه شکنجه واقعا حامله باشم! در یک لحظه که نگهبان از اتاق بیرون رفت گفت: "اگر حامله هستی بهتره که پاهایت را عمل کنم، چون تا پاهایت خوب نشوند به بازجوئی نمی برنت و تا آن موقع هم معلوم شده که حامله هستی و دیگر به بازجوئی نمی برنت!" موافقت کردم و او گفت که روز بعد عملم می کند، شب چیزی نخوردم که برای عمل روز بعد آماده باشم، روز بعد ساعت دو بعد از ظهر مرا به اتاق عمل بهداری زندان بردند، یک دکتر بیهوشی آنجا بود که احساس کردم از بیرون از زندان آورده اند، ازم پرسید که اطلاعاتم را داده ام یا نه؟ مهربان به نظر می آمد، گفتم: "اطلاعاتی نداشتم که بدهم!" حالت صورتش تغییر کرد ولی نگهبان داخل شد و نتوانست سؤال دیگری بکند و عمل را شروع کردند!

در عرض چند لحظه بیهوش شدم، وقتی به هوش آمدم در یکی از اتاق های بهداری بودم که سه تا مریض دیگر هم در آنجا بودند، نگهبانی کنارم بود و نگران بودم که در بیهوشی حرفی زده باشم که به آنها اطلاعاتی داده باشد! بعدا یکی از دخترهائی که در اتاق بود بهم گفت که وقتی بیهوش بودم نگهبان سؤالاتی ازم کرده و من هم جواب داده ام، متوجه شدم که تمام جواب هایم همان هائی بودند که در بازجوئی گفته بودم، بعد از به هوش آمدن سردرد شدید داشتم، مسکن خوردم و خوابیدم، برای یک هفته در بهداری بودم و از دکتر خواستم که آزمایش حاملگی بکند، یک روز صبح یک ساعت بعد از آن که نمونه ادرارم را برای تست حاملگی گرفته بودند مرا به بازجوئی بردند، البته روی صندلی چرخدار چون به خاطر عمل نمی توانستم راه بروم، آنها خیلی عصبانی بودند، می گفتند که وقتشان را تلف کرده ام و هیچ اطلاعاتی به آنها نداده ام و باعث دستگیری کسی نشده ام! برای چند ساعت به شدت مرا زدند، ساعت سه بعد از ظهر شلاق زدن را قطع کردند و همه بازجوها رفتند، سکوت همه جا را در بر گرفته بود.

یک ساعت بعد بازجو آمد و از من خواست که روی صندلی چرخدار بنشینم و مرا دوباره به بهداری برد، وقتی که به بهداری رسیدم همه نگهبانان زن دورم جمع شدند، یکی از آنها گفت: "مبارک باشه، حامله هستی!" جوابی به رفتار احمقانه شان ندادم، مرا روی تخت گذاشتند ولی تمام تنم به شدت درد می کرد و نمی توانستم روی هیچ قسمت بدنم بخوابم، دکتر آمد و به نرس گفت که مسکن بهم تزریق کند، پاهایم را معاینه کرد که بدتر از قبل از عمل بودند! این دوره بازجوئیم بود، بعد از دو هفته مرا به یکی از سلول های ٢٠٩ منتقل کردند، برای مدتی با دو تا تواب به نام های لیدا و ویدا بودم، یک دوره هم با زنی بودم که به خاطر بچه هایش دستگیرش کرده بودند و خیلی شکنجه شده بود که آدرس بچه هایش را بدهد ولی اطلاعاتی نداده بود، حالا نزدیک دو ماه است که اینجا هستم و بیشتر اوقات نشسته ام چون دکتر گفته که به خاطر کمرم اگر راه بروم بچه ام را از دست خواهم داد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در هر اتاق یک تلویزیون روی دیوار روبروی در نصب شده است و صبح ها حرف های یک ملا و یا مصاحبه زندانیان را پخش می کند، هر روز صبح تواب ها مقداری کاموا در وسط همه اتاق ها می گذارند و در حالی که به تلویزیون نگاه می کنند برای پاسدارانی که در جبهه های جنگ مشغول کشتن عراقی ها هستند ژاکت می بافند! از پری در مورد این ژاکت بافان می پرسم و او می گوید: "اکثرشان مجاهدین هستند که خودشان را منافقین معرفی می کنند، برخیشان هم از جریانات راست هستند!" از کنار در یکی از اتاق ها رد می شویم، کسی را در گوشه ای نشانم می دهد: "او را می بینی؟ توده ای بوده است و همراه دوستانش هر روز صبح ژاکت می بافد!" - چرا توی زندانند؟ "آزاد نمی شوند چون همکاریشان از نظر رژیم کافی نیست، رژیم می گوید که آنها جاسوس شوروی بوده اند! به هر حال همان طور که می بینی اینها همکاریشان با رژیم را در زندان هم ادامه می دهند، برای برادرانشان در جبهه ژاکت می بافند!

زنی را که در اتاق خودم است و برای جبهه ژاکت می بافد نشان پری می دهم و می پرسم: "آیا توده ای بوده است؟" پری می گوید: "نه، او توده ای نیست، اکثریتی است، همان جریانی که در مورد چپی ها به رژیم اطلاعات می داد که آنها را دستگیر و اعدام کنند!" می پرسم: "پس چرا این یکی را دستگیر کرده اند؟" پری در حالی که می خندد می گوید: "برای این که این یکی خودش را معرفی نکرد و اطلاعاتش را در مورد روابط اکثریتیش در اختیار رژیم نگذاشت، در واقع دوستان اکثریتیش او را به رژیم معرفی کردند و باعث دستگیریش شدند!" در مورد چپ ها می پرسم: "آیا آنها ژاکت برای جبهه نمی بافند؟" پری می گوید: "نه، چپ هائی که بریده اند به حسینیه می روند که مصاحبه ها را گوش کنند ولی از این کارها نمی کنند!" دو تا زن را که در اتاق پنج هستند و روزی دیده بودم که ژاکت می بافتند نشان پری می دهم: "احساس می کنم که مجاهد نبوده اند، آنها با چه جریانی بوده اند؟" پری می گوید: "آنها راه کارگریند، برای جبهه ژاکت می بافند و قبول دارند انزجار دهند، با تواب ها روابط خوبی دارند و معتقدند نباید خودشان را متفاوت با تواب ها نشان دهند!"

دو نفر دیگر را که به نظر می آید مجاهد نبوده اند و نماز می خوانند ولی ژاکت نمی بافند به پری نشان می دهم: "آنها رابطه خوبی با تواب ها ندارند، با ما هم رابطه ای برقرار نمی کنند ولی دیروز یکی از آنها به من سلام کرد و حالم را پرسید، تعجب کردم چون از نظر آنهائی که ادای تواب ها را درمی آورند سلام کردن به ماها درست نیست، خطر سیاسی دارد!" پری می گوید: "آن دو نفر چپ بودند، سال ١٣۶٠ دستگیر شدند و در سرکوب های آن سال خیلی شکنجه شدند، بالاخره به بازجویشان گفتند که دست از مبارزه کشیده اند، جالب اینجاست که طرف رژیم هم نرفتند، یعنی کارهائی را که تواب ها می کنند انجام نمی دهند، حکمی هم ندارند، می بایست تا به حال آزاد می شدند و به زودی هم آزاد می شوند، آنها سعی می کنند بی طرف بمانند، نه با ما باشند و نه با تواب ها ! جالب اینه که دروغ هم نمیگن، این کارهایشان را با تاکتیک توجیه نمی کنند، میگن می خوان برن بیرون و زندگیشان را ادامه بدن، میگن نمی خوان مبارزه کنن، ته دلشان را هم که نگاه کنی ما را دوست دارند، برای همین هم وقتی توابی دورشان نباشد به ما سلام می کنند و حتی خبر می رسانند!

- این طور که پیداست رژیم سعی می کند زندانیان را عقب بنشاند و زندانیان هم برای فرار از شکنجه تا حدی عقب می نشینند ولی گوئی منتظرند که فشار نباشد تا دوباره سر جای اولشان قرار گیرند! "آره، رژیم هم این را خوب می بیند، برای همین فشار را کم نمی کند، تیپ های این طوری هم با همکاری نکردنشان سطحی از مقاومت از خود نشان می دهند، اینها نشان می دهند که رژیم هم نمی تواند همه را از ارزش هایشان و از همه نظر عقب بنشاند، هر کس سعی می کند از یک چیزهائی عقب ننشیند، از پری در مورد جریانات متفاوت چپی می پرسم، این که آیا در بند ما هستند یا نه؟ می گوید: "همه اش چند تا هستند که ادای تواب ها را درمی آورند ولی در اتاق شش بالا زیاد هستند که ادای تواب ها را هم درنمی آورند!"

زندانی جدیدی آمده، گوئی کسی او را نمی شناسد و او تظاهر به این می کند که فعالیت سیاسی نداشته است! هرچند بعضی از ماها می دانیم که شیلا با یک جریان چپ کار می کرده ولی تظاهر به این می کنیم که او را نمی شناسیم! او نماز می خواند و با ما هم حرف نمی زند! نمی خواهد بازجویش گزارش این که با مبارزان وارد رابطه شده است دریافت کند! هر روز به بازجوئی می رود و بعد از چهار روز معلوم می شود که هیچ مدرکی برعلیه او ندارند! او همراه همسرش دستگیر شده که اعترافاتی کرده و در ضمن گفته است که شیلا فعالیت سیاسی نداشته است، به نظر می رسد که بازجو حرف های او را باور کرده است چون برخی از اطلاعاتی که داده منجر به دستگیری تعدادی شده است!

بازجوی شیلا به او گفته در عرض چند روز آینده آزاد خواهد شد! کاری که همسر شیلا کرده است یعنی دادن برخی اطلاعاتش که منجر به دستگیری تعدادی شده است و ندادن برخی اطلاعات دیگرش برخورد بیشتر آنهائی است که زیر شکنجه اطلاعات می دهند! تا آنجا اطلاعات می دهند که رژیم به آن آگاهی دارد و آن چه را که رژیم نمی داند و به خاطر آن تحت فشار قرار نمی گیرند بروز نمی دهند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

توی اتاق نشسته ام و حوصله ام سر رفته، کاش یک رادیو داشتم، یادم می آید وقتی بچه بودم یک رادیوی کوچک داشتم که با آن می خوابیدم، برنامه ای بود که برای ایرانی های خارج از کشور پخش می شد و من دوست داشتم به آن گوش کنم تا وقتی که خوابم می برد و مادرم صبح ها که برای نماز بلند می شد آن را خاموش می کرد! کاش یک اتاق برای خودم داشتم و می توانستم خودم تعیین کنم که کی بیرون بروم و با دیگران باشم و یا کی بخوابم و کی بیدار شوم، دلم می خواست آزادی این را داشتم که هر وقت دوست دارم دراز بکشم و به بیرون فکر کنم، تخیلاتم را به دست ابرها بسپارم که مرا به دنیای بیرون ببرند، دلم می خواست این چشم ها اینجا نبودند که مرا نگاه کنند و در موردم گزارش بنویسند! کاش زندگی اینها هم در گرو این که در مورد افرادی مثل من چه می نویسند نبود! هیچ کتاب به درد خوری هم اینجا نیست، کتابی را که در نقد مارکسیسم است برمی دارم ولی خیلی خسته کننده است، باید سعی کنم آن را بخوانم، مجبورم مغزم را با همین آشغال ها فعال نگه دارم!

گاهی نمی توانم از خندیدن به مجادلات درون کتاب خودداری کنم و متوجه می شوم که برخی از تواب ها حواسشان به من است! می توانم فقط کدهائی را که از مارکس آورده بخوانم و کاری به تحلیل کتاب نداشته باشم، احساس می کنم خواندن کدها جالب است، نزدیکم زنی که دو تا بچه با خود دارد و الان خواب هستند دارد نماز می خواند، ناگهان به زمین می افتد و بدنش مثل برگی اسیر باد می پرد! خشکم زده است تا به حال آدمی را در این وضعیت ندیده ام، نمی دانم چه بکنم، زندانیان دورش جمع می شوند، یک نفر قاشقی در دهانش می گذارد، مسئول داروئی بند وارد اتاق می شود و مشغول معاینه اوست، به راهرو می روم و قدم می زنم، بیچاره بچه هایش، یکیشان هشت ماهه است و دیگری دو ساله! هر دو ضعیف و عصبیند، غذای کافی به بدنشان نمی رسد!

اعدام!

غروب پنجشنبه است، احساس می کنم زندانیان عصبیند، چرا؟ صدای عجیبی می شنوم، گوئی آهن تخلیه می کنند! آرزو را می بینم که متفکرانه در راهرو قدم می زند، او در رابطه با کومله دستگیر شده است و اعدامی است! قبل از من دستگیر شده، یک سال و نیم است که در زندان است! به او می رسم و می پرسم: "آیا می توانم با او قدم بزنم؟" می گوید: "با کمال میل!" می پرسم: "آیا دارند بند و سلول های دیگری درست می کنند؟" می گوید: "چطور مگه؟" می گویم: "صدای تخلیه آهن را نشنیدی؟" نگاهم می کند و می گوید: "این صدای تخلیه آهن نبود، صدای رگبار گلوله بود، شب اعدام است!"

باورم نمی شود، عرق سردی تمام تنم را در بر می گیرد، هفته پیش هم این صدا را شنیدم ولی کسی نگفت که صدای چیست! نمی دانم چه بگویم، انگار مغزم یخ زده است! آرزو می گوید: "بعد از رگبار گلوله اگر به دقت گوش کنی صدای تک گلوله ها را می شنوی، آنها به همه اعدامی ها یک گلوله می زنند، تیر خلاص تا مطمئن شوند که مرده اند! حالا این اعدام ها هفته ای یک بار است، سال پیش هر شب صد تا را اعدام می کردند! با شمارش تک گلوله ها بعد از رگبار می فهمیدیم که چند نفر اعدام شده اند، هفته پیش هشتاد نفر را اعدام کردند، به زودی می فهمیم امشب چند نفر را اعدام کرده اند!" از من می خواهد به دنبالش بروم، آرزو به اتاق شش می رود و به طرف زندانی یی می رود که کنار پنجره باز ایستاده است و گوشش را به آن چسبانده است، آرزو با او چند کلمه ای رد و بدل می کند و برمی گردد، می گوید: "نود تا گلوله شمرده است!" احساس غمگینی تمام وجودم را در برگرفته است، نمی دانم چه بگویم! آرزو می گوید: "ناراحت نشو، اینجا زندان است، شنیدم حکم تو هم اعدام است، راست است؟" - آره، چون مصاحبه تلویزیونی را قبول نکردم!

"آن مصاحبه تلویزیونی را دیدم، از من و همسرم هم خواستند که در آن مصاحبه تلویزیونی شرکت کنیم، ما هم قبول نکردیم، به ما گفتند که آخرین شانس برای فرار از اعدام است! ناراحت نیستم، خودم خواستم که سرنوشتم این باشد، دوست هم ندارم کاری را که غلط می دانم بکنم، برم بگم رژیم خوب است؟ دروغ از این بزرگتر؟ تمام زندگیم برای برابری مبارزه کرده ام و این رژیم دشمن آزادی و برابری است، حالا برم بگم این رژیم خوب است؟ مردم مرا می شناسند، نمی خواهم بعد از ده سال کمک گرفتن از آنها احساس حقارت بکنند، تو چی؟ چه مدت است که فعالیت تشکیلاتی می کنی؟" - کلا دو سال است! "عادلانه نیست، تو نباید کشته بشی، خیلی جوونی، مردم حقیقت را می فهمند، آنها در مورد تو همان قضاوتی را که در مورد من می کنند نخواهند کرد، خوب است که به آن مصاحبه تلویزیونی نرفتی ولی چه اشکالی دارد که نوشتن انزجار را قبول کنی که اعدام نشوی؟ مردم به افرادی مثل تو احتیاج دارند، نباید بگزاری که رژیم بکشتت، نوشتن انزجارنامه هیچ چی نیست، معنائی نداره، وضعیت تو با وضعیت من و همسرم متفاوته، ما باید بریم و اعدام بشیم، دو تا بچه کوچک دارم، امیدوارم که درک کنند!"

- نمی توانم چنین کاری بکنم، نمی توانم به خودم دروغ بگویم و بنویسم که رژیم خوب است و من کار اشتباهی کرده ام که فعالیت سیاسی برعلیهش کرده ام، وقتی آزاد شوم چه کار می توانم بکنم؟ مردم دوباره بهم اعتماد می کنند؟ چرا باید بهم اعتماد کنند؟ اگر بگویم که رژیم خوب است چطور می توانم به مردم توضیح بدهم که این کار من درست بوده است؟ می تونم بهشون بگم که اگر در مبارزه شان دستگیر شدند آنها هم همین کار را بکنند؟ جدا از همه اینها نمی توانم چنین کاری بکنم، در تمام عمرم کاری که قبول نداشتم نکردم و حرفی را که قبول نداشتم نگفتم، ترجیح می دهم که بمیرم تا این که چنین کاری کنم، مدتی باهم بحث می کنیم ولی هیچ یک نمی توانیم دیگری را قانع کنیم، دیر شده است، بنا بر این جدا شده و به رختخواب هایمان می رویم، به صدای تخلیه آهن که رگبار گلوله بود فکر می کنم و آرزو می کنم که ایکاش حالا هم نمی دانستم که صدای چه بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

حدود یک ماه است در این زندان هستم و دوستان خوبی دارم، تعدادی از زندانیان منتظر اعدام هستند، بیشتر آنها از رده های بالای گروه ها بوده اند و حاضر نشده اند که در مصاحبه تلویزیونی شرکت کنند و یا در حسینیه اوین اعلام انزجار کنند، من منتظر دادگاه هستم و می دانم که حکمم اعدام خواهد بود، زندانیان معمولا دو یا سه ماه بعد از دادگاهشان اعدام می شوند!

امروز صبح دختر جوانی را از اتاقمان برای بازجوئی صدا کردند و حالا بیست سال پیرتر از وقتی که رفت برگشته است! بی صدا گریه می کند، محبوبه، یکی از مجاهدین به سراغش می رود و از او می پرسد که چه اتفاقی افتاده است؟ صدای دختر را می شنوم: "امروز صبح وقتی مرا برای بازجوئی بردند ابتدا چند تا سؤال کردند و بعد از کتک زدن گفتند که صبر کنم تا با همسر و برادرم ملاقات داشته باشم، آن قدر خوشحال بودم که درد شلاق را احساس نمی کردم، بعد از ظهر از من خواستند به دنبالشان بروم، چشمبند داشتم ولی احساس کردم وارد اتاقی شده ام و همچنان که در اتاق راه می رفتم گهگاهی سرم به چیزی می خورد، بازجو بهم گفت که می توانم چشمبند را بردارم، در اتاقی بودم که حدود چهل نفر را از سقف دار زده بودند! من در کنار جسد آویزان برادرم و روبروی جسد آویزان شوهرم ایستاده بودم! وقتی آنها را دیدم احساس کردم که سرم گیج می رود و افتادم، وقتی به هوش آمدم در راهرو بودم!" دختر همچنان می گوید و اشک هایش روانند ولی من دیگر نمی توانم بشنوم و از اتاق بیرون می روم!

بلندگو اسم شیلا را می خواند که به بازجوئی برود و همه فکر می کنیم که برای آزادی است، خودش هم همین طور فکر می کند، شیلا آماده می شود و می رود، زهره یکی از توابان را هم برای بازجوئی صدا می کنند، زهره تنها توابی است که با جریانات چپ بوده است، او در اوایل سال ١٣۶٠ دستگیر شده است و اوایل مبارز بوده است، برای یک سال در مقابل زندانبانان می ایستاده و حتی جواب لاجوردی را هم می داده است، بعد از رفتن به سلول انفرادی و کتک های هر روزه تواب می شود! عصر شیلا با قیافه ای ناراحت برمی گردد! دورش جمع می شویم، می گوید:

امروز صبح وقتی مرا صدا کردند مرا تا دم در زندان هم بردند، حتی بازدید بدنی شدم و تا در اصلی هم رفتم، خیلی خوشحال بودم، فکر کردم که دارم آزاد می شوم، دم در اصلی گفتند که باید برای پاسخگوئی به چند سؤال برگردم! به ساختمان ٢٠٩ بردنم و دوباره پرسیدند که آیا هیچ فعالیت سیاسی داشته ام و یا کسی را که فعالیت سیاسی داشته است می شناسم؟ و من گفتم: "نه!" آن وقت آنها زهره را به داخل اتاق آوردند و او با دیدن من گفت: "بله، من او را در خانه حنا دیدم! دو بار او را وقتی که داخل خانه می شد و از خانه خارج می شد دیدم، من وقتی او را دیدم خودم توی اتاق بودم و پشت پنجره ایستاده بودم، او از حیاط رد شد، مطمئن هستم که خودش است!" بازجو به او گفت که از اتاق بیرون برود و به من گفت: "می دانم که خیلی ناراحت هستی، فکر می کردی حالا بیرون خواهی بود! برو و به دقت فکر کن، فردا صدات می کنم و می خوام که وقتی آمدی همه چیز را بنویسی! نمی خوام بهم زحمت کتک زدنت را بدی، همه چیز را می دانم و فقط می خوام خودت آنها را بنویسی!"

من و راز تصمیم می گیریم که به روابطمان نظمی بدهیم که هم باعث رشدمان بشود، هم دچار خرده کاری نشویم، هم آن که روابطمان از این حالت خود به خودی دربیایند، در مورد این که هر کداممان با چه کسانی رابطه را به طور منظم حفظ کنیم و در مورد چه موضوعاتی بحث کنیم تبادل نظر می کنیم، فکر می کنیم بخشی از کاری را که در بیرون می کردیم می توانیم در اینجا هم بکنیم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است، هر بیست روز یک بار با پدر و مادر و خواهران و برادرانمان که بالای چهل سال هستند می توانیم ملاقات داشته باشیم، در روزهای ملاقات بهترین لباسم را می پوشم و سعی می کنم خودم را شاد و سرحال به خانواده ام نشان دهم، بالاخره آنها نباید شریک زندان من باشند، به ملاقات می روم، تنها مادر و پدرم هستند، پدرم با نگرانی می پرسد: "وقتی هواپیماهای عراقی می آیند که بمباران کنند شما جای امنی دارید که به آن پناه ببرید؟ منظورم این است که اگر زندان را بمباران کنند شماها کشته می شوید!" - جای پنهان شدن از ترس بمب را نداریم ولی نگران نباش دیوارهای اینجا با بمب صدام خراب نمیشن، خیلی کلفت هستند!" مادرم گریه می کند، گوشی را می گیرد و التماس کنان می گوید: "انزجار بنویس که اعدامت نکنند!" - می دونی که چنین کاری نمی کنم، پس دیگه نگو! "به مردم گفته ام که به انگلیس برگشته ای! کسی نمی داند که زندانی هستی، نمی تونم به کسی بگم که زندانی هستی!"

احساس می کنم آتشم می زنند ولی سعی می کنم خودم را کنترل کنم! می گویم: "این مشکل خودته، من از این که در زندان هستم خجالت نمی کشم، کاری نکرده ام که خجالت بکشم، اگر دوست داری به همه بگو مرده ام، خودت هم می تونی فکر کنی که مرده ام، مجبور نیستی به ملاقاتم بیائی، از گریان دیدنت هم لذتی نمی برم، در واقع ترجیح می دهم این جوری نبینمت!" - اگر ازدواج می کردی الان اینجا نبودی! "من هیچ ارزشی برای آن زندگی که ایده آل توست قائل نیستم، مرا با آرزوهای خودت قضاوت نکن!" احساس می کنم که از عصبانیت دارم منفجر می شوم! پدرم گوشی را با عصبانیت از مادرم می گیرد و به او می گوید که دست از سرم بردارد، نمی توانیم زیاد باهم حرف بزنیم، گوشی قطع می شود، دستی برای آنها تکان می دهم و قبل از آن که نگهبان داد بزند که کابین ها را خالی کنیم از آنجا می روم، نگاهشان را در پشت سرم احساس می کنم، به پشت پرده می روم و احساس می کنم که مملو از خشم هستم! در تمام زندگیم با اعمال نظر عقب مانده مادرم بر زندگیم مبارزه کرده ام، می دانم که به خاطر علاقه اش این برخوردها را دارد ولی ایکاش به خاطر علاقه اش استقلالم را به رسمیت می شناخت!

یادم می آید وقتی که فقط شانزده سال داشتم دور از چشم من ترتیب ازدواجم را با پسرخاله ام داده بود! در مورد آن با دائی و خاله ام حرف زده بود و در غیاب من برنامه چیده بود، یک روز خاله ام آمد و مادرم به من گفت که برویم برایم حلقه بخرند! من مخالفت کردم و گفتم که با پسرخاله ام ازدواج نمی کنم، مادرم حتی به پدرم تمام حقیقت را نگفته بود، پدرم فکر می کرد که من خودم می خواهم با پسرخاله ام ازدواج کنم و از این بابت خوشحال نبود، آن روز مادرم به من التماس کرد که برای خرید حلقه بروم و گفت که اگر بعدا پشیمان شدی به همش می زنیم، من هم می دانستم که اگر قبول کنم دیگر نمی توانم به همش بزنم، مادرم را می شناختم، فکر کردم امکان ندارد که در آن سن و آن هم با پسرخاله ام که هیچ احساسی نسبت به او نداشتم ازدواج کنم، به خانه دوستم رفتم و به خواهرم گفتم که به مادرم بگوید که نمی داند به کجا رفته ام! شب برگشتم، از دستم عصبانی بود ولی خودم خوشحال بودم که به او گوش نداده بودم!

گاهی دلم برای مادرم می سوزد، به خاطر سادگیش و این که خودش هم از زندگی هیچ لذتی نبرده است ولی در عین حال رفتارش عصبیم می کند، تمام عمرم مجبور بودم که با اعمال نظرهایش مبارزه کنم! شانس آوردم که پدرم موافق تحصیل و آزادی ما بود وگرنه معلوم نبود چه به سرم می آمد! مادرم مدام سعی می کرد که مرا به پای ازدواج با کسی که به نظر خودش خوب بود بکشاند، از این که هرگز اجازه ندادم هیچ خواستگاری برایم به خانه بیاید از دستم عصبانی بود، همیشه سعی می کرد راهی را که به نظر خودش درست بود برایم تعیین کند و من مجبور بودم با دعوا و به زور آزادیم را بگیرم، از طرز لباس پوشیدن گرفته تا رفت و آمد با دوستانم را با زور تثبیت کردم وگرنه مادرم دوست داشت که مثل خودش زود ازدواج کنم و بچه دار شوم! زندگی یی که تصورش هم برایم دردناک است!

در راه برگشتن به بند مدتی منتظر اتوبوس می ایستیم ولی نمی آید، زندانبان از ما می خواهد که پیاده به بند برگردیم، چقدر قدم زدن در هوای باز دوست داشتنی است حتی با چشمبند! باغچه های کوچک پر از گل های قشنگ همه جا هستند، گل هائی که تواب ها کاشته اند، باغچه هائی که تواب ها کارشان را می کنند، نگهبانی که ما را با خود می برد مرد پیری است، قدی کوتاه دارد با بدنی لاغر و رنج کشیده، صورت لاغرش را ته ریش سفیدی پوشانده است، موهای سرش سفیدند و با این که کوتاه هستند آشفته به نظر می رسند، شاید یادش رفته سرش را شانه بزند، لباس هایش تیره اند و راهی تا مندرس شدن ندارند، افسردگی از صورتش می بارد.

از یکی از زندانیان که کنارم دارد می آید و می دانم تواب نیست در مورد نگهبان می پرسم، این که با این سنش اینجا کار می کند باید بازنشسته باشد، می گوید: "او سه تا از پسرانش را در جنگ ایران و عراق از دست داده است و یکی از پسرانش را مجاهدین ترور کردند، او ما را به عنوان دشمنانش می بیند و دوست دارد در زندان کار کند!" دلم برای پیرمرد بیچاره می سوزد، در یک سردرگمی است و در همین سردرگمی خواهد مرد، او فکر می کند که ما مسئول مرگ پسرانش هستیم، نمی داند که این رژیمی که برایش کار می کند مسئول مرگ آنهاست!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

توی هواخوری قدم می زنم و به دنیای بیرون فکر می کنم که خیلی دور به نظر می رسد، دلم برای موسیقی خیلی تنگ شده است، کاش یک رادیو و یا ضبط داشتم، برخی از آهنگ هائی را که به یاد دارم آرام زمزمه می کنم، آهنگی از جان لنون را که وقتی انگلیس بودم و در آرامش زندگی می کردم دوست داشتم به یاد می آورم، پری می آید، می پرسد که می تواند با من قدم بزند؟ می گویم: "حتما !" احساس می کنم غمگین است هرچند که مثل همیشه می خندد، می پرسم از چیزی ناراحت است؟ می گوید: "آره، دوست دارم قبل از این که برای اعدام صدایم بکنند چیزی را بهت بگویم ولی نمی دانم که چه عکس العملی نشان خواهی داد، نمی خواهم که دوستیمان قطع شود و نگرانم که اگر بهت بگم رابطه ات را باهام قطع کنی!" نمی دانم چه بگویم، نگاهش می کنم، هیچ چیز بدتر از همکاری نیست که او نمی کند پس چرا این قدر نگران است؟

ادامه می دهد: "ولی فکر می کنم که باید بهت بگویم، وقتی دستگیر شدم شوکه بودم، آنها مرا مستقیما به اتاق شکنجه بردند و شروع به زدن کردند، رابطم را می خواستند و من هم گفتم که کجا می توانند پیدایش کنند!" پری بینیش را می گیرد و اشکش را پاک می کند، احساس می کنم نمی توانم راه بروم، از او می خواهم که بنشینیم، در گوشه ای می نشینیم و اشک های او روان می شوند، دوست دارم من هم گریه کنم ولی سعی می کنم خودم را کنترل کنم، حالا دیگر راحت تر می توانم احساساتم را کنترل کنم، پری ادامه می دهد: "می دانم که چه کرده ام، می دانم که اعدام هم اشتباهم را پاک نمی کند!" گریه امانش نمی دهد، می گویم: "ولی تو عمدا او را نیاوردی، اگر شکنجه ات نمی کردند هرگز اسمش را هم نمی گفتی، همه اشتباه می کنند، باید به عنوان یک اشتباه بهش نگاه کنی وگرنه قبل از این که اونها بکشنت دیوانه میشی، به خودت نگاه کن و به بقیه، تو با اعتماد به نفس هستی و سر زنده ای، اونها را ببین، مثل مرده ها قدم می زنند! - ولی او هم به اعدام محکوم شده است، من باعث مرگش شدم!

پری گریه می کند، احساس خفگی می کنم، نمی دانم چه باید بکنم، سعی می کنم دلداریش بدهم، کمی سرحال می آید و دوباره آن خنده های قشنگ بر لبانش نمایان می شوند، از او می خواهم که موهایم را مثل موهایش ببافد، من بلد نیستم مثل او ببافم، در حالی که سعی می کند یادم دهد موهایم را می بافد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هواخوری بسته است و مجبورم توی اتاق بنشینم، کاش کتاب جالبی برای خواندن داشتم، قفسه کتاب را نگاه می کنم، قرآن همراه چند تا کتاب اسلامی را می بینم، حالا که همه قوانین بر مبنای اسلام است بهتر است که اسلام را بهتر بشناسم! یادم می آید آخرین باری که قرآن را خواندم سیزده سال داشتم، سوره النساء را خواندم و عصبانی شدم، از پدرم پرسیدم: "فکر می کنی برادرانم عاقلتر و فهمیده تر از من هستند؟" پدرم گفت: "به هیچ وجه!" گفتم: "پس چرا اینجا در قرآن میگه که مردها عاقلتر و برتر از زنان هستند و باید اختیار زنان در دست مردان باشد؟ اینجا میگه که فرزند پسر دو برابر دختر ارث می برد، من به خدائی که مرا قبول ندارد و مردها را برتر از زنان می داند ایمان ندارم!" پدرم سعی کرد مرا قانع کند که نباید خدا را با حرف هایش قضاوت کنم، می گفت: "این حرف ها برای هزار و چهارصد سال پیش بوده که انسان هنوز متمدن نبوده!" آن روز خیلی با پدرم بحث کردم ولی نه من توانستم او را قانع کنم و نه او مرا ! بعد از آن دیگر خدا را باور نداشتم و ترس از خدا که در همه بچه ها ایجاد می کردند و می کنند نیز خوشبختانه از وجودم رخت بر‌بست!

یادم می آید که برای مدتی طبق عادت قبل از امتحان دعا می کردم که امتحانم خوب شود ولی از آنجائی که درس خوان نبودم خراب می شد، بعد به خدا فحش می دادم که خیلی بی‌عرضه است و نمی تواند در امتحان کمکم کند! بعد به خودم می گفتم دیدی خدایی نیست؟ اگر بود با این فحش هائی که بهش دادی تا حالا یک بلایی سرت می آورد! حالا حدودا ده سال بعد دوباره قرآن را می خوانم تا ببینم چقدر برداشت آن زمانم درست بوده است! سوره النور را باز می کنم، نوشته است: "پیغمبر، به زنان با ایمان بگو که چشم ها و بدنشان را در برابر غریبه بپوشانند، به آنها بگو که سینه و شانه هایشان را و همه بدنشان را به جز برای شوهرانشان بپوشانند!" این طور که پیداست قرآن توسط یک مرد برای مردان دیگر نوشته شده است که چطور با زنان رفتار کنند و آنها را تحت کنترل خود داشته باشند! سوره النساء را باز می کنم و می خوانم: "اگر در مورد زنانتان نگرانید که اطاعت شما را نکنند اول با آنها حرف بزنید، اگر فایده ای نداشت آنها را بزنید!"

نمی دانم چطور زن ها می توانند چنین چیزی را بخوانند و خشمگین نشوند و از آن متنفر نباشند؟ چقدر در این موقعیت قرآن خواندن من با وقتی که نوجوان بودم فرق دارد، آن موقع عصبانیم می کرد ولی حالا آتشم می زند! بی خود نیست که خیلی از مردها این قدر در رابطه با زن ها احمق هستند، بخشی به خاطر همین مذهب است که قاطی فرهنگ شده، دوباره قرآن را باز می کنم، سوره البقره می آید: "زنان شما کشتزار شما هستند، برای کشت (باردار کردنشان) به آنها نزدیک شوید!" از خواندن چنین رهنمود‌های ضد زن و عقب مانده حالت تهوع پیدا کرده ام! حالا عینی تر درک می کنم که آن چه حکومت اسلامی بر سر زن می آورد عین فرامین خدا و اصول اسلام است! چه آنجا که باید خود را بپوشانند، چه آنجا که باید تنبیه شوند و چه آنجا که به عنوان یک انسان برابر با مرد به حساب نمی آید! قرآن را سر جایش می گذارم و می روم که قدم بزنم و نفسی بکشم، در هواخوری قدم می زنم و به پنجره های بند بالا نگاه می کنم، می دانم که فریده بالاست ولی نمی دانم چه می کند و آیا حالش خوب است یا نه؟ تماس زندانیان بندهای متفاوت با یکدیگر ممنوع است، هنوز ظهر نشده و من هم دارم در هواخوری قدم می زنم.

برای دستشوئی رفتن داخل بند می شوم، نزدیک دستشوئی می شوم، جلوی درهای دستشوئی خون تازه و لخته شده زیادی روی زمین ریخته است! با دیدن آن همه خون زانوانم می لرزند و حالت تهوع پیدا می کنم، می گویند: "گلی، یکی از هم اتاقی هایم خون بالا آورده است!" گلی با رنگ پریده روی زمین نشسته است، چند تا از زندانیان دورش را گرفته اند، می گویند کسی رفته دفتر که از نگهبان بخواهد که گلی را به بهداری بفرستند، دیدن این همه خون حالم را دگرگون کرده است، به یاد زمانی می افتم که یک گوسفند را قربانی کرده بودند و خون زیادی روی زمین ریخته بود، از دستشوئی رفتن می گذرم و به هواخوری برمی گردم، حدود یک سال است که گلی در زندان است و جرمش این است که به مجاهدین کمک مالی کرده است، تواب نیست ولی ادای تواب ها را درمی آورد! ما را دوست دارد ولی علنا با ما حرف نمی زند که برایش گزارش رد نکنند! از یک خانواده پولدار است ولی هنوز نتوانسته اند او را از لاجوردی بخرند!

به اتاق می روم که ببینم او را به بیمارستان برده اند یا نه و می بینم که با رنگ پریده در اتاق نشسته است، از او می پرسم: "به بیمارستان نمی برندت؟" - نمیگن نمی بریم ولی نمی برند! "ولی اگر خونریزی معده ات قطع نشه چه اتفاقی خواهد افتاد؟" با لبخند سردی می گوید: "کی اهمیت میده؟" طی روز گلی دراز کشیده است و یک ظرف کنارش است که اگر بالا آورد در آن بریزد، رنگش کاملا سفید است، نگرانش هستم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

وقت خواب است، می خوابیم ولی ذهنم مشغول گلی است، به خاطر این که جای اضافی نیست که ظرفی کنار گلی برای بالا آوردنش بگذارند کسی نزدیکش نشسته که اگر او به ظرف نیاز داشت به او بدهد، چشمانم را می بندم و سعی می کنم بخوابم، به خانواده ام فکر می کنم، سعی می کنم تصور کنم که امروز چه کرده اند، به هستی فکر می کنم و به پارک های مه آلود که وقتی در انگلیس بودم خیلی دوست داشتم، با صدای عجیبی بیدار می شوم، به اطرافم نگاه می کنم، این گلی است که دارد روی پتویش خون بالا می آورد! به نظر می رسد زندانی یی که کنارش نشسته بوده است خوابش برده و صدای گلی را که ظرف خواسته نشنیده است! گلی نتوانسته ظرف را بردارد و روی پتویش بالا آورده است، حالا دارد توی ظرف بالا می آورد، خون تازه! حالت تهوع دارم، به دستشوئی می روم، نمی دانم گلی یا هر آدمی چقدر خون دارد که بعد از این همه خون بالا آوردن می تواند زنده بماند؟

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

زندانی جدیدی به اتاقمان آمده، نامش روژین است، یک سال است که دستگیر شده و در بند دیگری بوده، سه ماه پیش به سلول انفرادی منتقل شده و حالا هم اینجاست، روژین سرحال و زیباست و وقتی راه می رود سرش به طرف عقب متمایل است، گاهی دوست دارم با نگاه کردن به ظاهر آدم ها وضعیت سیاسی و روحیشان را حدس بزنم، احساس می کنم همه آنهائی که سر به زیر و با شانه های افتاده راه می روند تواب و یا بریده هستند! آنها غمگین، بی هدف، بی اعتماد به نفس و بی اعتقاد هستند، یا اصلا با کسی حرف نمی زنند و یا خیلی کم حرف می زنند، در بند به این شلوغی انفرادی زندگی می کنند، چشمشان براق و زنده نیست، مثل سنگ است! لباس های تیره و بی رنگ می پوشند، در حالی که مبارزان که تعدادشان خیلی کم است کاملا متفاوت هستند، بند ما حدود چهارصد و پنجاه نفر زندانی دارد، به غیر از زیر اعدامی ها که الان شش نفر هستند همه اش هفت نفر هستیم که با بقیه متفاوتیم!

گوئی در چشمان مبارزان آتشی روشن است که وجودشان را گرم نگاه می دارد، حالت دهانشان رو به پائین نیست و حرف می زنند، ایستاده راه می روند و سعی می کنند لباس های شاد و رنگی بپوشند، مرده و غمگین به نظر نمی آیند، گوئی رژیم خیلی ها را از نظر روحی کشته است و فقط جسمشان زنده است حال آن که بعضی از ما که از نظر روحی زنده هستیم به خاطر شکنجه وضعیت جسمی خوبی نداریم! شب ها خیلی سردند و ما به اندازه کافی پتو نداریم با این حال گاهی شب ها بعضی ها یکی از پتوهای زندانیان دیگر را که خوابند به روی خود می کشند و صبح آنهائی که پتویشان رفته است سرما خورده اند! دیشب هم کسی یکی از دو پتوی مرا برداشته است و امروز صبح با تن درد و سرماخوردگی بیدار شده ام! ساعت شش از خواب بیدار می شویم و ساعت هشت صبحانه می خوریم، نمی دانم چرا باید این قدر زود بیدار شویم و همه گرسنه منتظر صبحانه بنشینیم؟

بین صبحانه تا ناهار ساعت سکوت است و زندانیان کتاب می خوانند و یا مصاحبه زندانیان در حسینه را که از تلویزیون پخش می شود نگاه می کنند ولی طی این مدت همه گرسنه هستیم و نمی توانیم کار زیادی بکنیم، ماهی یک بار باید اتاقمان را خانه تکانی کنیم، همه چیز را به هواخوری می بریم و دیوارهای اتاق را از بالا تا پائین می شوئیم، همه اتاق ها این کار را می کنند، چه وقت و انرژی هدر دادنی یی، شاید هم چون تعداد زندانیان در هر اتاقی خیلی بیشتر از ظرفیت آن است باید این کار را بکنیم که مریض نشویم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است و همه خوشحال هستیم، امیدوارم مادرم گریه نکند، نام من و راز را همراه تعداد دیگری از بلندگو برای ملاقات می خوانند، با چادر و چشمبند بیرون می رویم و با مینی بوس به سالن ملاقات می رسیم، خانواده راز را می بینم و با آنها احوالپرسی می کنم، آنها از راه دوری می آیند که راز را ببینند، پدر و مادرم نگران وضعیتم هستند و می گویند که برایم لباس آورده اند، پدرم می پرسد که هر بار چه مقدار پول برایم بدهد و من می گویم حداکثری که قبول می کنند چون برخی از خانواده ها وضعیت مالی خوبی ندارند و می دانم که خانواده ام می توانند جور آنها را هم بکشند و او می گوید که حتما این کار را خواهد کرد، خبر سلامتی خواهران و برادرانم را می دهند و برخی از دوستانم که همچنان به دیدن آنها می روند و حالشان را می پرسند، به همه شان سلام می رسانم و از این که مادرم گریه نمی کند و سعی می کند خودش را سرحال نشان دهد خوشحالم، ده دقیقه به سرعت می گذرد و تلفن قطع می شود! به بند برمی گردیم، لباس هایمان را می دهند، خانواده راز یک شلوار قشنگ برایش داده اند و او آن را به من می دهد.

تعدادی از زندانیان مثل پری به خاطر قبول نکردن مصاحبه و کلا اعلام انزجار منتظر اعدام هستند و هر لحظه امکان دارد نامشان را بخوانند که برای اعدام بروند، به غیر از روزهای ملاقات هر بار که بلندگو شروع می کند به خواندن اسم، همگی حالت عصبی پیدا می کنیم! یکدیگر را نگاه می کنیم و به این فکر می کنیم که نوبت کیست؟ به خصوص روزهای پنجشنبه اگر کسی را صدا کنند می دانیم که برای اعدام است! امروز آرزو و ناهید را صدا کرده اند و آنها آماده شده اند که بروند! یکدیگر را می بوسیم، همه سعی می کنیم که احساساتمان را نشان ندهیم، آرزو در حالی که مرا می بوسد می پرسد: "تصمیمت را تغییر داده ای یا نه؟" به خاطر بغض گلویم نمی توانم حرف بزنم، با اشاره سر می گویم: "نه!" می گوید: "بیشتر فکر کن!" تلاش زیادی می کنم که اشکم نریزد، او در حالی که برای اعدام می رود نگران اعدام من است، می خواهد مرا از مرگ نجات دهد! خواهر همسر ناهید نمی خواهد بگذارد که او برای اعدام برود، زندانبان آنها را از هم جدا می کند و ناهید را می برد!

یک ساعت بعد زندانبان وسایلشان را می خواهد و این به این معناست که آنها را برای اعدام برده اند! حدود ظهر بود که آنها را صدا کردند و تا غروب که وقت اعدامشان است وصیتنامه می نویسند که معلوم نیست به دست خانواده هایشان برسد، روی پاهایشان اسامیشان را می نویسند و اگر باکره ای در بینشان باشد به او تجاوز می کنند که به بهشت نرود! هرچند شایع است به غیر باکره ها هم تجاوز می کنند و این فقط توجیه مذهبیشان است! قبل از نماز عصر اعدام خواهند شد، زندانبانان در خون آنها وضو می گیرند و به عبادت و تشکر از خدا می نشینند که این همه کمونیست آفرید تا آنها از کشتنشان لذت ببرند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

غروب است، دوست دارم که تنها قدم بزنم، حوصله هیچکس را ندارم، وقت اعدام است! آیا مردم می دانند اینجا چه می گذرد؟ آیا آنها می دانند که رژیم دارد بچه هایشان را می کشد؟ یاد علی می افتم که با ده نفر دیگر دستگیر شد، او اسم واقعیش را هم نگفت، او اسمی را گفت که دوستانش می دانستند خواهد گفت! هیچ کدام از آن ده نفر همکاری نکردند و همه شان زیر شکنجه مردند! یادم می آید که پدرش با دوستی به پزشکی قانونی رفت تا بدن علی را شناسائی کنند، آنها از پزشک قانونی به خانه ما آمدند، پدر علی گفت: "نه، خوشبختانه علی آنجا نبود، یعنی هنوز زنده است، آنها جسد آدمی را که سه برابر علی بود و سیاه بود و بعضی از قسمتهای بدنش زخمی بود به من نشان دادند و پرسیدند این علی نیست؟ مثل این که دیوانه اند، فکر می کنند من پسرم را نمی شناسم، گفتم نه، این علی من نیست، علی کس دیگری است!" یادم می آید وقتی پدر علی داشت اینها را می گفت نتوانستم بیشتر بشنوم، به آشپزخانه رفتم تا اشکم را که بر پلکم فشار می آورد رها کنم، دوستم به کنارم آمد و گفت: "علی بود، آن قدر شکنجه شده بود و بدنش آن قدر باد کرده بود که پدرش او را نشناخت! حالا دیگر باید فهمیده باشد که آن جسد علی بوده است!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک روز بی هیجان دیگر است، به سراغ قرآن می روم، حالا دیگر خواندن قرآن برایم بیشتر از درک اسلام است، مثل جوک می ماند، خوشحالم که دم دست است، می خوانم: "متقیان را در آن جهان، مقام هر گونه آسایش است، باغ ها و تاکستان هاست، دختران زیبا که همه در خوبی و جوانی مانند یکدیگرند و جام های پر از شراب طهور!" چه صحنه سکسی یی برای مردان تصویر کرده! جالب است، محمد به مردان می گوید که اگر در این دنیا فرمانبردار او باشند بعد از مرگ دختران زیبا خواهند داشت! او به آنها قول چیزهائی را در دنیای دیگر می دهد که خودش در این دنیا داشت، زن و ثروت و آسایش! معلوم است که همه نمی توانستند مثل محمد زندگی کنند، بنا بر این برای کنترل مردم می بایست به آنها بگوید که بعد از مرگ به دنبال این چیزها باشند! جالب است که از مردان می خواهد که در این دنیا زنان را به عنوان مالشان کنترل کنند در حالی که همین مردان می توانند تا دلشان می خواهد زنان زیبا در دنیای پس از مرگ داشته باشند و هیچ کنترلی روی زن ها هم در آن دنیا نیست! در آنجا همه زنان مال همه مردان هستند، همه هم به هم حلالند! پس بهشت برای مردان است و زنی هم که آنجا باشد به عنوان ملک و وسیله جنسی و لذت مرد آنجاست نه به عنوان انسان! بی دلیل نیست که همه پیغمبران خدا مردند و زنی در بینشان نیست! بیچاره زنی که در این دنیا دین دارد و معتقد به خداست!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح است و من با شادابی بی نظیری از خواب بیدار می شوم، برای اولین بار خواب زیبائی از دنیای بیرون داشته ام، توی آب شنا می کردم، چشم هایم باز بودند و رنگ آب به سبزی می زد و من با چشمان باز شنا می کردم و آب را نگاه می کردم، کاش هر شب چنین خوابی می دیدم، از وقتی که دستگیر شده ام تا به حال خواب بیرون را ندیده بودم، هر شب وقتی به رختخوابم می روم به خانواده ام، به دوستانم، به موسیقی و کتاب هائی که خوانده ام فکر می کنم و به خودم می گویم که امشب خوابشان را خواهم دید ولی هرگز چنین اتفاقی نمی افتد! یا خواب هایم را به یاد نمی آورم و یا اگر به یاد بیاورم در مورد زندان است و شکنجه و اعدام! به حمام می روم و می بینم که یکی از کابین ها خالی است، می توانم لباس های کثیفم را تا قبل از صبحانه بشویم و وقتی که در هواخوری باز شد آنها را روی بند پهن کنم، شلوار زیبائی را که راز به من داده است همراه بقیه لباس هایم می شویم و آنها را در هواخوری پهن می کنم.

چند روز در هفته عصرها بلندگو به صدا درمی آید و از زندانیان می خواهد که به حسینیه بروند، در آنجا زندانیانی که حکمشان تمام شده اعلام انزجار می کنند و اگر انزجارشان پذیرفته شود آزاد می شوند، برخی از آنهائی هم که اعدامی هستند و می خواهند حکمشان تخفیف پیدا کند همین کار را می کنند، همه تواب ها و بیشتر آنهائی که ادای تواب بودن را درمی آورند به حسینیه می روند و بند را برای ما می گذارند، ما احساس می کنیم که آزادیم حرف بزنیم، قدم بزنیم و هر کاری که دوست داریم بکنیم، گاهی بعضی از تواب ها می مانند که ما را بپایند هرچند شنیده ام که در بندهای دیگر این طوری نیست و همه زندانیان را به زور به حسینیه می برند! گاهی مصاحبه ها از تلویزیون زندان پخش می شوند، در راهرو قدم می زنم و صدای یکی از مصاحبه کنندگان را از تلویزیون می شنوم، می گوید که زندانی بوده است و از زندان فرار کرده است، بعد به ترکیه می رود که از آنجا به یک کشور امن برود ولی توسط پلیس ترکیه دستگیر و به ایران دیپورت می شود! حالا او قبل از این که اعدام شود از گذشته اش اعلام انزجار می کند! به اتاق می روم که قیافه اش را ببینم، کاملا پیداست که شکنجه اش کرده اند که قبل از اعدامش مصاحبه کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در هواخوری باز می شود، می روم تا لباس هایم را که دیروز شسته بودم و خشک شده اند جمع کنم، به جز شلواری که راز بهم داده بود بقیه سر جایشان هستند! طناب های دیگر را هم نگاه می کنم که ببینم شاید روی آنها باشد ولی نیست! دلخور می شوم و به راز و بقیه می گویم و یکی از زندانیان قدیمی می گوید: "نمی دانستی که اگر چیز قشنگی روی بند آویزان کنی سریع دزدیده می شود؟!" هوای دلپذیری است، توی هواخوری با مادرمستوره قدم می زنم و در مورد زندگیمان حرف می زنیم، مدتی است که او را از کمیته مشترک به اینجا منتقل کرده اند، من و راز کارهایش را می کنیم، لباس هایش را می شوئیم و در نوبت حمام خودش را می شوئیم، مثل مادرمان مراقبش هستیم، چون پیر و مهربان است و حاضر نیست ادای تواب ها را هم دربیاورد! هیچ وقت با تواب ها حرف نمی زند و تمام روابطش با ماست، علت دستگیریش این بوده که رژیم دنبال پسرانش است، مادرمستوره مطمئن است که آنها نمی توانند پسرانش را پیدا کنند چون پیشمرگه کومله هستند!

گاهی برای بازجوئی صدایش می کنند و با این که هیچ مدرکی برعلیه او ندارند مرتب آزادیش را به عقب می اندازند! چیز جالبی که در رابطه با مادرمستوره می بینم این است که با این که می داند که توابین برایش گزارش خواهند داد با این حال ترجیح می دهد که با ما باشد، اسم رمز او برای تواب ها میکرب است! روزی تواب ها به او گفتند که ما نجس و ضدانقلاب هستیم و نباید با ما حرف بزند و او به آنها گفته بود تنها دو تا انسان در این اتاق هستند، آنها هم راز و پرواز هستند! مادرمستوره در مورد تل سرم می پرسد و می گوید: "خیلی قشنگ است، با ستاره هائی که روی آن است جلب توجه آدم را می کند!" - پری برایم درست کرده است، "خیلی قشنگ است، متأسفم که او را هم اعدام خواهند کرد، می بینی که میکرب ها چقدر با حسادت نگاهش می کنند؟ از بس که زیبا و با اعتماد به نفس است نمی توانند او را ببینند، پری می آید و از من می خواهد که با او حرف بزنم، از مادرمستوره جدا می شوم و با پری در گوشه ای از هواخوری می نشینیم که قله کوهی را می بینیم.

این تنها منظره زیبائی است که گاهی می توانیم تماشا کنیم، نگاه کردن به آن مرا به بیرون از زندان می برد، به آزادی، به کوهنوردی می برد، زیبائیش همراه سختی و ابهتی که دارد آدم را مسخ می کند، کاش دیوار کوتاهتر بود یا کوه بلندتر و می شد بخش بیشتری از آن را دید، پری می گوید: "از وقتی که ناهید و آرزو را اعدام کرده اند احساس بدی دارم، می دانم که به زودی صدایم می کنند و می روم تا کاری را که کرده ام با خودم خاک کنم، اگر توانسته بودم شکنجه را تحمل کنم حالا می توانستم مثل یک پرنده آزاد، خوشحال بمیرم!" - دیگه بهش فکر نکن، به آنهائی که دوستشون داری فکر کن! "از زندگی شخصیت برام بگو، چرا ازدواج نکردی؟ هیچ وقت عاشق نشدی؟"

- پیش آمد که از یک مردی یک وقتی خوشم آمد و از دیگری وقت دیگری ولی همیشه از ازدواج و قرار گرفتن در رابطه ای نابرابر با یک مرد فرار کرده ام، چند ماه قبل از دستگیریم از یکی از دوستانم خوشم می آمد، خوش تیپ و خندان و خیلی اجتماعی بود و احساس می کردم که او هم دوستم دارد، وقتی باهاش بودم مدام خنده ام می انداخت، آدم جالبی بود، در عرض یک لحظه با آدم ها دوست می شد ولی من از ازدواج وحشت داشتم و راه دیگری هم نبود، تو کشور ما که نمیشه با یک مرد خارج از ازدواج زندگی کنی، اگر زنی این کار را بکنه سنگسارش می کنند، به خاطر همین هر بار که همدیگر را می دیدیم سعی می کردم خیلی جدی باشم که نتواند در مورد احساسش حرف بزند، من هم بهش نگفتم که از او خوشم می آید، هر بار که خواستم احساسم را به او بگویم فکر کردم به ازدواج ختم خواهد شد، از خودم می پرسیدم می خواهی ازدواج کنی؟ فکر می کردم اگر ازدواج کنم بعد از مدتی این من هستم که باید همه محدودیت ها را قبول کنم و دیگر علاقه ای باقی نخواهد ماند! بعد از مدتی سکوت پری می گوید: "آره، بیشتر زن ها موقعیت پائینتر را دارند و به خاطر بچه ها با آن کنار می آیند!" - تو چی؟ از زندگیت راضی بودی؟ "آره، دوستش داشتم، رابطه خوبی باهم داشتیم، دلم برای بغلش تنگ شده!"

نگهبان داخل هواخوری می شود و می گوید که همه باید به داخل اتاق هایمان برویم! نگهبانان با دو تا زن که هیچ جای بدنشان پیدا نیست وارد اتاق می شوند، دو زن چادر سیاه به سر دارند و روبنده سیاه، از توری بودن روبند می فهمم آن دو می توانند ما را ببینند ولی ما نمی توانیم آنها را شناسائی کنیم، نگهبانان به ما می گویند که در کنار یکدیگر بایستیم، دو زن از ابتدای در یعنی ابتدای صف آرام حرکت می کنند و همه را به دقت نگاه می کنند، اکثر زندانیان عصبی هستند چون هر کس چیزی را از بازجویش پنهان کرده و نگران است که لو برود! همه می دانند که این دو برای شناسائی آمده اند و بعد از بازدید آنها تعدادی به بازجوئی کشیده خواهند شد! دو نفری که زندانیان "خواستگار" می خوانندشان تمام افراد هر اتاق را به دقت نگاه می کنند و به اتاق بعدی می روند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

شیلا ده سال حکم می گیرد و باعث تعجبم می شود علت آن را می پرسم و می شنوم که در بازجوئیش بیش از اندازه در مورد خودش و فعالیت هایش نوشته است! به نظر می رسد آن قدر ترسیده بوده است که نخواسته هیچ مطلبی را که حتی بازجو خبر نداشته ننوشته بگذارد! همه چیزهائی را هم که آنها نمی دانستند نوشته و پرونده اش را سنگین کرده است! برخی از دوستانمان به او گفته بودند که برعلیه خودش می نویسد، کسانی مثل شیلا کم نیستند که زیاد نوشتند و حکم بالا گرفتند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

غروب ملال آوری است، در اتاق نشسته ام و سعی می کنم کتابی که در مورد زندگی محمد است بخوانم، راز کنارم نشسته و کتابی در دست دارد، از خواندن بخشی از کتاب دچار شوک می شوم و باورم نمی شود که چه می خوانم، به راز می گویم: "می توانم حواست را پرت کنم؟" می گوید: "آره!" می گویم: "گوش کن، اینجا می گوید محمد با عایشه وقتی نه ساله بوده ازدواج کرده است! باورت میشه که اینها میتونن از این چیزها دفاع کنند؟ افتخار هم می کنند که محمد با یک بچه رابطه جنسی داشته است! رابطه جنسی با یک بچه نه ساله جرم است، سکس نیست، تجاوز است! چون یک بچه نه ساله هیچ درکی از سکس ندارد! در واقع خرید و فروش دختربچه ها برای استفاده جنسی از آنها بخشی از همین پیغمبرشان می آید! در آن سوی دنیا رابطه جنسی با یک دختربچه نه ساله جرم است در حالی که در اینجا برای بعضی ها ارزش است! بدبخت دختربچه ای که بنا بر شانس بد در یک خانواده مذهبی در ایران و کشورهای با قوانین اسلامی به دنیا می آید!"

راز می گوید: "گوش کن، این کتاب در مورد حرف های رهبر مسلمانان، علی است، علی گفته شهادت دو زن برابر با شهادت یک مرد است و زن نصف مرد ارثیه می برد! همان طور که می بینی این که الان قانون، شهادت زنان را در خیلی مسائل اصلا قبول نداره و در برخی مسائل شهادت زنان نصف شهادت مردان ارزش داره بر اساس اسلام است! با این همه اسلامی بودن قوانین و سر کار بودن ملاها برخی سیاستمداران مثل مجاهدین می گویند که این رژیم اسلام را عملی نکرده است! معلوم نیست آنها چه بلائی قراره سر زن بیارن که کاملا اسلامی باشه؟!"

- آنها میگن اسلام زن و مرد را برابر می بینه ولی این دروغ بزرگی است! هر کس قرآن و کتاب های دیگر اسلامی را بخواند می فهمد که اسلام کاملا ضد زن است! اگر محمد هم الان زنده بود به اندازه خمینی و یارانش آدم می کشت و همه قوانین را مثل اینها طوری تنظیم می کرد که زنان برابر با مردان تعریف نشوند! اسلام دست بالا را به مردها میده، در واقع توسط مردان مرتجع نوشته شده و کاملا به نفع مردان است، همه ملاها تلاش می کنند که اسلام حفظ شود، که مردم ایمانشان را از دست ندهند چون این بهترین وسیله ای است که آنها می توانند مردم را توسط آن کنترل کنند، به خصوص نصف جمعیت یعنی زنان را !

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هفته ای یک بار تلویزیون فیلمی نشان می دهد و این تنها زمانی است که همه زندانیان در اتاق می نشینند و اگر فیلم جالب باشد تا به آخر آن را تماشا می کنند، فیلم امروز جالب است، خیلی شبیه شرایط ماست، در مورد مبارزه و دستگیری و مقاومت زیر شکنجه و اطلاعات دادن است، احساس می کنم که هر کس در اتاق، خودش را با یکی از افراد فیلم تعریف می کند، گوئی آن هنرپیشه نقش آن زندانی را بازی می کند! یک ساعت از فیلم گذشته که یک نفر در وسط اتاق می زند زیر گریه! زندانیان را نگاه می کنم، اکثر آنهائی که ادای تواب ها را درمی آورند عصبیند و گوئی یک تلنگر می تواند اشکشان را سرازیر کند! دیدن حالتشان تأسف برانگیز است، گوئی احساس گناه می کنند که تظاهر به چیزی می کنند که می دانند به آن اعتقادی ندارند و آن تواب بودن یعنی طرفدار رژیم بودن است! اگر فکر می کردند که کارشان درست است با دیدن این قسمت فیلم که مردم به آنهائی که با رژیم همکاری کردند حمله کردند تا این حد برافروخته و ناراحت نمی شدند!

دادگاه

ساعت چهار صبح است و نوبت حمام کردن، مسئول حمام اتاق بیدارم می کند، بعد از یک هفته این تنها شانس استفاده از آب گرم برای پانزده دقیقه است، حمام خیلی شلوغ است، انگار نه انگار نیمه شب است! من و راز و بهناز را به یک کابین می فرستند، مشغول شستن خود هستیم که یک نفر از دم در حمام داد می زند که اسم من و راز را برای رفتن به بازجوئی از بلندگو خوانده اند! سریع خودمان را می شوئیم و بیرون می آئیم، فکر می کنیم که دادگاه باشد ولی چرا صبح به این زودی؟ لابد ملا بعد از نماز صبحش می خواهد حکم صادر کند! آماده می شویم و به اتاق پاسداران بند می رویم، نگهبان بازدید بدنی می کند و می گوید که در راهرو منتظر باشیم!

این یک راهروی دراز است که چهار در دور از هم به آن باز می شوند، هر یک از این درها به اتاقی می خورد که دفتر پاسداران است و دو بند بالا و پائین را نگهبانی می کنند، همه هشت تا بند مثل هم هستند، به یک اندازه اتاق دارند، هر اتاق ظرفیت پنج نفر را دارد و حالا از پنجاه تا صد نفر در هر اتاق زندانی هستند! در دیوار مقابل یعنی طرف دیگر این راهروی دراز سه تا در هستند که دو تای آنها همیشه بسته هستند، در سوم نزدیک انتهای راهرو و تقریبا روبروی در بند یک است که دفتر مرکزی این هشت بند است، پشت دیوار یک طرف این راهرو بندها هستند و پشت طرف دیگر سلول های ٢٠٩ و زیرزمین آن که برای شکنجه استفاده می شود!

برای دو ساعت در راهرو منتظر می نشینیم تا این که پاسدار مردی می آید و از ما می خواهد به دنبالش برویم، احساس گرسنگی شدید دارم، از دفتر مرکزی رد می شویم و از پله ها پائین می رویم، از کنار بهداری رد می شویم و همچنان از پله ها پائین می رویم، از زیر چشمبند می بینم که بعد از بهداری تا حیاط همه پله ها خونی هستند! دلم نمی خواهد باور کنم ولی خون است! به حیاط می رسیم و هوای تازه را احساس می کنم، پاسدار مرد می گوید به دنبالش برویم، یعنی می خواهد ما را پیاده ببرد و چه بهتر! از زیر چشمبند گل های زیبا را می بینم و دلم می خواهد چند تا از آنها را بچینم، حدود پانزده دقیقه راه می رویم، به یک ساختمان بزرگ می رسیم، ما را به طبقه بالا می برد، زندانیان زیادی منتظر نشسته اند، در گوشه ای دور از دیگران از ما می خواهد روی زمین بنشینیم تا اسممان را بخوانند، معلوم نیست تا کی باید منتظر بنشینیم، توی زندان هم صف است، از صف شکنجه بیرون آمدیم حالا توی صف دادگاه نشسته ایم!

بعد از دو ساعت اسم مرا می خوانند و پاسداری مرا به داخل اتاقی هدایت می کند، نگهبان می گوید که چشمبند را بردارم، ملای چاقی پشت میزی نشسته است و کنارش مردی که به خاطر حالت چاکریش احساس می کنم منشی دادگاه است، منشی می گوید: "این دادگاه توست و ایشان حاج آقا نیری هستند!" ملا شروع می کند، نگاهی به پرونده ام در مقابلش می اندازد و می گوید: "اطلاعاتت را ندادی!" سرش را از پرونده بلند می کند و به من نگاه می کند و می پرسد: "دادی؟" - نه! "حاضری در حسینیه اعلام کنی که اشتباه کردی که کمونیست شدی؟" - نه! "بنا بر این می خواهی که به خاطر افکار و اهدافت کشته شوی؟" منشیش می گوید: "بله، ایشون خوشحاله که به خاطر افکارش بمیره!" ملا می گوید: "می توانی بروی!" و من بلند می شوم و به راهرو برمی گردم در حالی که فکر می کنم آیا واقعا این دادگاه بود؟ بعد از این که راز هم به اتاق دادگاه می رود و به همان سرعت بیرون می آید و برای مدتی دیگر منتظر می نشینیم نگهبانی از ما می خواهد به دنبالش برویم که به بند برگردیم!

توی حیاط نگهبان به ما می گوید منتظر باشیم و خودش می رود که زندانیان دیگری را هم بیاورد، به اطراف نگاه می کنیم، کسی نیست، گل های کوکب زیبائی توی باغچه هستند، راز مراقب است که اگر نگهبان آمد بگوید، چند تا از گل ها را می چینم و به یاد کوکب دوستم می افتم که هنوز بیرون است و شاید برعلیه رژیم مبارزه می کند، آنها را زیر چادرم پنهان می کنم، نگهبان با زندانی دیگری برمی گردد و او را با فاصله از ما قرار می دهد که باهم حرف نزنیم و می خواهد به دنبالش برویم، به ساختمان بندهای ٢١۶ می رسیم، از پله ها بالا می رویم، متوجه می شوم که پله ها شسته شده اند، تر هستند و هیچ خونی روی آنها نیست! به راهرو می رسیم، زندانی دیگر به بند سه می رود و ما به بند چهار، نگهبان نگاهمان می کند و اسممان را می پرسد و می گوید که داخل بند شویم، نگران بودم که بازدید بدنی شویم و گل ها را بگیرند، داخل بند می شویم، با گل های درشت کوکب برای اتاق خودمان و اتاق نینا، در مورد دادگاه حرف می زنیم و می خندیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

از وقتی که به این بند آمده ام گاهی با دختر چهارده ساله ای حرف می زنم که دو سال است دستگیر شده است! ما همیشه مقداری از غذایمان را پنهانی به او می دهیم چون در سن رشد است و همیشه گرسنه است! نامش آناهید است، زیبا و همیشه سرحال است، چون دادگاه نتوانست حکمی به او بدهد دیر یا زود آزاد می شود، او همیشه با پاهای برهنه روی سیمان هواخوری راه می رود و من از این کارش خوشم می آید چون از وقتی که کف پاهایم را شلاق زده اند نمی توانم کارهای این چنینی بکنم، در واقع کف پاهایم به شدت حساس شده اند، از او می پرسم چرا این کار را می کند و او می گوید: "از آنجائی که می دانستند اطلاعاتی ندارم شلاقم نزدند ولی تا زمانی که زندان را ترک نکرده ام امکان این که مرا بزنند هست و با این کار کف پاهایم را قوی می کنم!"

- اصلا شکنجه ات نکردند و یا به کف پایت نزدند؟ "وقتی من دستگیر شدم دست هایم را از پشت محکم بستند طوری که احساس می کردم شانه هایم دارند جدا می شوند! دردش باور کردنی نبود، بعد از مدتی باز کردند و بازجوئیم کردند، کف پاهایم را شلاق نزدند چون هر چه گفته بودم راست بود و مثل چیزهائی بود که دخترخاله ام گفته بود، شانس آوردم که قپونم نکردند، یعنی با دست بسته آویزانم نکردند، دختری همسن خودم دیدم که قپونش کردند و بعد از آن هر چند وقت یک بار دستش از جا در می رفت و او از درد جیغ می کشید! حتی دکتر هم نمی بردنش، بعد از مدتی یاد گرفت که چطوری خودش آن را جا بیندازد! دیدن این که چطوری خودش را روی زمین می چرخاند و جیغ می کشید تا دستش جا بیفتد وحشتناک بود!"

مدتی در سکوت قدم می زنیم، آناهید ادامه می دهد: "بهت گفته بودم که منتظرم که برای مصاحبه در حسینیه صدایم کنند، باید بگم که رژیم خوب است، باید در مقابل آن همه آدم دروغ بگویم، تو هیچ وقت به من نگفتی که کارم درست نیست ولی خودت قرار است به خاطر نپذیرفتن همین کار اعدام شوی!" - آره، من ترجیح میدم اعدام بشم ولی از گذشته ام که مبارزه برای آزادی و برابری بوده انزجار ندم، وضع من با تو فرق می کنه، تو گذشته سیاسی نداشته ای، اصولی را برای خودت نگذاشته ای که عدول از آن وجدانت را ناراحت بکنه، من خودم را با چیزهائی تعریف کرده ام و زندگیم را با چیزهائی معنی بخشیده ام که امروز اگر بخواهم انزجار دهم باید ابتدا آنها را در خودم بکشم، کشتن معنای زندگی در خودم یعنی کشتن خودم! چرا باید خودم را بکشم؟ بگذار آنها مرا بکشند! "از کاری که می خواهم بکنم راضی نیستم ولی نمی دانم چه باید بکنم، با ماندن در زندان چه کار می توانم بکنم؟ - از انجام آن نگرانی؟ "آره!" - چرا؟ "فکر نمی کنم کار درستی باشد، منظورم دروغ گفتن است ولی اگر این کار را نکنم نمی دانم چه بکنم!"

- اگر تنها مشکلت دروغ گفتن است نباید نگران باشی، تو فقط دوازده سال داشتی وقتی دستگیر شدی، تو فعالیت سیاسی نداشتی و انزجارت از گذشته ات هیچ بهائی برای رژیم نمی تواند داشته باشد، آنها از تو می خواهند این کار را بکنی که بشکننت و اگر تو درکش کنی با این کار نمی شکنی! اگر به طور واقعی کسی بخواهد به مصاحبه های همسن های تو نگاه کند می بیند که این مصاحبه ها در واقع برعلیه رژیم هستند! رژیمی که توی چهارده ساله را به شرط آن آزاد می کند، تویی که هیچ فعالیت سیاسی نداشته ای و اشتباهی دستگیر شده ای نباید به آن به عنوان کاری که سرافکندگی می آورد نگاه کنی و نباید باعث شود که در آینده کار سیاسی نکنی، تو به خاطر سنت ایده سیاسی نداری و طبیعی است که نمی توانی به ایده ای که نداری بچسبی و به واسطه آن مصاحبه را نپذیری، باید هر کاری که خودت فکر می کنی درسته انجام بدی، اگر فکر می کنی کار دیگری نمی توانی انجام دهی خوب برو مصاحبه کن ولی یادت بمونه که از انجام آن راضی نبودی، سعی کن یادت بمونه که با خواست خودت این کار را نکردی، یعنی اگر می گذاشتند به خواست خودت که انجام بدی یا نه، هرگز این کار را نمی کردی، در این حالت اگر در آینده برای حقوقت بلند شدی و دست به مبارزه زدی بهتر می تونی از آن دفاع کنی، تو زندگی طولانی و خوشی در خارج از زندان می تونی داشته باشی و با رژیم هم می تونی در خارج از زندان مبارزه کنی، از این که مصاحبه می کنی نباید احساس گناه کنی چون هیچ وقت با جریانی سیاسی نبوده ای، در واقع این رژیم است که باید از کارش خجالت بکشد، اگر فکر می کنی درسته که بکنی، بکن و ناراحت نباش!

احساس می کنم که سرحال شده است، آناهید در مورد تواب های هم اتاقیش می گوید و می خندیم، ادای آنها را درمی آورد و در مورد رفتار غیر انسانیشان با یکدیگر و با مبارزان می گوید، در بین حرف هایش از همجنسگرائی بین زندانیان می گوید و این که یک بار یک نفر را به خاطر آن در بین زندانیان شلاق زدند و این که همجنسگراها گاهی از کابین حمام و یا دستشوئی استفاده می کنند که کسی آنها را نبیند! آناهید می رود و مرا با فکر کردن به حرف هایش تنها می گذارد، حرف هایش در مورد همجنسگرائی بعضی از زندانیان مرا به فکر فرو می برند، وقتی دستگیر شدم مدتی طول کشید تا توانستم چای را بخورم، هنوز هم نمی توانم یک لیوان کامل بخورم، مزه اش به خاطر کافور بد است، به خصوص مزه چای ته فلاسک، کافور را در چای و غذا می ریزند که تمایلات جنسی زندانیان را از بین ببرند، چه دخالت بی جائی، فکر می کنند اگر زندانیان تمایلات جنسی طبیعیشان را داشته باشند چه می شود؟ به خاطر نبود جنس مخالف باهم وارد رابطه می شوند؟ یعنی الان هیچ یک باهم رابطه ندارند؟

شرایط زندان و فشارهای روزمره تمایلات جنسی را در خیلی از آدم ها از بین می برد، درست است که تمایلات جنسی هم از نیازهای انسان هستند ولی مثل گرسنگی نیستند که در هر شرایطی به سراغ آدم بیایند، انسانی که هر روز سرکوب می شود و تحقیر می شود همان تمایلات جنسی انسانی را که در جامعه آزاد زندگی می کند ندارد هرچند همه این شرایط روی آدم ها تأثیرات یکسانی ندارند، در اینجا هم با وجود فشارهای هر روزه و با وجود کافور در غذا گاهی نیمه های شب که برای دستشوئی رفتن بیدار می شوم می بینم که بعضی ها زیر یک پتو هستند، از حرکاتشان پیداست که بیدارند و در حال دست زدن به یکدیگر هستند، حفظ روابطمان بدون این که شکی برانگیزد خیلی سخت است، تواب ها همه جا هستند و سعی می کنند به حرف هایمان گوش کنند، سعی می کنند از دور لب خوانی کنند و در موردمان گزارش دروغ می نویسند، مدام زیر نگاهشان هستیم، سعی می کنیم بحث هایمان را در هواخوری داشته باشیم چون اگر بیایند کنارمان بنشینند می توانیم بلند شویم و برویم جای دیگری بنشینیم ولی در بند به اندازه کافی جا نیست که چنین کاری کنیم، سعی می کنیم که روابطمان منظم نباشند ولی گاهی خارج از کنترلمان هستند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک بعد از ظهر تنبل است، زیر آفتاب دراز کشیده ام و مشغول فکر کردن هستم، بلندگو مشغول اسم خواندن است و متوجه می شوم که اسم مرا هم برای بازجوئی می خواند! دوست ندارم که آفتاب را از دست بدهم و افکارم را رها کنم ولی چاره ای ندارم، باید بروم! آماده می شوم و به دفتر می روم، نگهبان می گوید که توی راهرو منتظر بمانم، نگرانم، نمی دانم برای چیست، بازجوئی در مورد چه چیز خواهد بود؟ برای مدتی منتظر می مانم، نگهبان مردی می آید و اسمم را می پرسد و مرا با خود می برد، به ساختمان بازجوئی می رسیم و او می گوید که در راهرو منتظر باشم، بازجوئی می آید، نامم را می پرسد و مرا با خود به اتاقی می برد، از زیر چشمبند می بینم که زندانیان دیگری نیز روی صندلی نشسته اند و مشغول نوشتن هستند، دو نفر هم پشت میزی در انتهای اتاق نشسته اند و مشغول خواندن هستند، آنها را می شناسم چون در کمیته مشترک آنها را روی سن دیدم، یکیشان تئاتر بازی می کرد دیگری توبه می کرد!

قاسم عابدینی که یک سال قبل از من دستگیر شده بود و در زمینه های متفاوت با رژیم همکاری می کند در کمیته مشترک مسئول گروه تئاتر بود، دیگری سعید یزدیان است، آیا این دو دارند بازجوئی می کنند؟ سعید یک روز قبل از من دستگیر شد و مرا به اسم می شناسد! از من می خواهد که در جائی دور از بقیه زندانیان بنشینم، بعد از چند دقیقه می آید و برگه ای که شبیه چارت جدول بندی شده است در مقابلم روی دسته صندلی می گذارد، می گوید: "در مورد همه افرادی که در بیرون می شناختی بنویس!" در صدایش قدرت و اعتماد به نفسی نیست، سرم را بلند می کنم و نگاهش می کنم، تا قبل از دستگیریم هیچ وقت ندیده بودمش و نمی شناختمش ولی او در مورد فعالیت های من می دانست، چون فقط یک نفر بین من و او بود، هوشی! احساس وحشت می کنم! اگر به بازجو بگوید که همه اطلاعاتم را ننوشته ام دوباره به زیر بازجوئی خواهم رفت! مهم نیست، من باید همه چیزهائی را که آنها می دانند و وقتی که زیر بازجوئی بودم بهم گفتند را بنویسم!

اسم هوشی و بهار و کوکب را می نویسم و در ستون ظاهرشان به جز در مورد هوشی بقیه را بر عکس می نویسم! در ستون وضعیت کنونیشان و آدرسشان برای بهار و کوکب می نویسم که نمی دانم و برای هوشی می نویسم که اعدام شده است! منتظر می مانم، سعید می آید و کاغذ را برمی دارد و همان جا شروع به خواندن می کند، سرم را بلند می کنم و چهره اش را می بینم، احساس می کنم که رنگ و حالت چهره اش تغییر می کنند! می پرسد: "مطمئن هستی که هوشی اعدام شده؟" - آره! دلم می خواهد به او بگویم: "پس چی فکر کردی؟ فکر کردی رژیم بعد از این که استفاده اش را ازتون کرد میگذاره زنده بمونید؟ هوشی بازجو را سر قرار من آورد و در مصاحبه تلویزیونی هم شرکت کرد تا اعدامش نکنند و اعدامش کردند، تو را هم اعدام خواهند کرد! آنها به تو گفته اند اگر همکاری کنی اعدامت نمی کنند ولی تا وقتی که برایشان فایده ای داشته باشی زنده نگهت می دارند بعد اعدامت می کنند!" دلم می خواهد که همه اینها را به او بگویم ولی نمی توانم، احساس می کنم دلم برایش می سوزد.

بعد از مدتی نگهبانی می آید و از من می خواهد که به دنبالش بروم و این به این معناست که من همه چیزهائی را که لازم بوده است نوشته ام، یعنی سعید به بازجو نگفته است که من اطلاعاتی را پنهان کرده ام! می دانم که امشب نمی تواند بخوابد چرا که می داند فردی که از نظر تشکیلاتی پائینتر از او بود و با او در مصاحبه تلویزیونی شرکت کرد تا مارکسیسم و مبارزه را محکوم کند اعدام شده است و خودش هم اعدام خواهد شد! با پرسیدن از زندانیان دیگر در مورد این چارت متوجه می شوم که سعید از ما هواداران برنامه اتحاد مبارزان کمونیست بازجوئی می گیرد و قاسم از پیکاری ها ! رژیم به وسیله چارت می خواهد آمار تمام افرادی که فعال بوده اند را و به خصوص آنهائی را که دستگیر نشده اند در دست داشته باشد، در این بین از افرادی مثل سعید که زیر فشار شکسته اند استفاده می کند، در اینجا همه چیز برای شکاندن و تواب کردن زندانیان است ولی گوئی همین شکستن هم مطلق نیست، به میزان فشار، زندانی کوتاه می آید یعنی در عین حال که دارد همکاری می کند بخشی از اطلاعات را حفظ می کند، مثل سعید که در حالی که دارد همکاری می کند تمام اطلاعاتش را نمی دهد!

برخی زیر فشار ظاهرا تواب شده اند ولی بخشی از وجودشان کماکان مقاومت می کند، مقاومت در برابر دادن کل اطلاعاتشان در مورد همه افراد و امکاناتی که از آن خبر داشتند! خیلی ها در عمل بخشی از اطلاعاتشان را مخفی نگاه داشته اند، تعداد آنهائی که به طور کامل تواب شده اند و تمام اطلاعاتشان را داده اند خیلی کم است، مبارزه برعلیه سیاست تواب سازی به وسیله شکنجه و مقاومت در مقابل خواسته های رژیم آسان نیست ولی این کاری است که همچنان ادامه دارد، مبارزان دستگیری های دوره های قبلی یعنی آنهائی را که نتوانسته اند بشکنند در سلول ها نگه می دارند که روی جو بند تأثیر نگذارند، ما را هم در اینجا نگه داشته اند چون تعدادمان نسبت به بقیه خیلی کم است و هنوز حکم نداریم، یعنی اعدامی هستیم!

شاید فکر می کنند که بردن ما از بند برای اعدام بیشتر به جو رعب کمک می کند وگرنه می توانستند در سلول ها نگهمان دارند، شاید هم سلول خالی ندارند، به هر حال بودن ما در بند تأثیر دیگری هم روی برخی از زندانیان دارد، همین الان هم تعدادی از کسانی که ادای تواب ها را درمی آورند یعنی نماز می خوانند و به حسینیه می روند ولی گزارش نمی دهند شروع کرده اند به حرف زدن با ما !

آخرین بوسه

در حال ناهار خوردن هستیم که بلندگو نام تعدادی را می خواند که به بازجوئی بروند! پنجشنبه است و نام پری از بند ما و فریده از بند بالا هم در بین آنهاست! احساس وحشتناکی تمام وجودم را در بر می گیرد، نمی توانم لقمه ام را قورت دهم، مثل سنگ در گلویم گیر کرده است، نمی دانم چه کنم، خودم هم مثل سنگ شده ام، نمی توانم تکان بخورم، نمی دانم با سنگی که در گلو دارم چه کنم، به سختی از جایم تکان می خورم، از اتاق بیرون می روم تا او را ببینم، آماده است که برود، نگاهش می کنم و نمی توانم حرف بزنم، بغض دارد گلویم را می ترکاند، دلم نمی خواهد که برای آخرین بار ببوسمش، این آخرین بوسه را نمی خواهم، نگاهش می کنم که دیگران را می بوسد و در آخر به سراغ من می آید و در حالی که می بوسدم می گوید: "امیدوارم زنده بمونی، خیلی دوستت دارم!" نمی توانم کلمه ای به زبان بیاورم، زبانم خشک شده و اگر دهانم را باز کنم اشک هایم جاری می شوند، می خندد، موهایش را به شکل زیبائی بافته است، بهترین لباسش را پوشیده است و زیباتر از همیشه به نظر می رسد، در حالی که نگاهش می کنیم با سری بلند، با غرور، شادی و اعتماد به نفس به سوی میدان تیر می رود!

بالای پله ها برمی گردد نگاهمان می کند و در حالی که می خندد برایمان دست تکان می دهد و ناپدید می شود! گوئی به زندگی لبخند زد و برای دنیا دست تکان داد، می رود تا با مرگش رژیم را در تسلیم کردنش شکست دهد، می رود تا با مرگش شاهد مقاومت و پایداری و به هیچ گرفتن مرگ باشد، به هواخوری می روم تا بی صدا و بدون اشک گریه کنم، آیا مردم می دانند که هر روز اینجا دارند اعدام می کنند؟ چرا کاری نمی کنند؟ نمی دانستند که رژیم اسلامی مردم را به خاطر نظرشان اعدام خواهد کرد؟ پس چرا به چنین رژیمی رأی آری دادند؟ شاید به همان دلیلی که مردم آلمان به هیتلر رأی دادند و دنباله روش بودند مردم ایران هم به این رژیم رأی دادند، احساس ضعیف بودن می کنم، احساس می کنم که دوستانم را دارند سلاخی می کنند و من هیچ کاری نمی توانم بکنم، چقدر سخت است وقتی که دوستانمان را برای اعدام می برند و ما باید ناراحتی نشان ندهیم برای این که ضعفی نشان نداده باشیم، برای این که زندانبانان را خوشحال نکرده باشیم باید بی تفاوت از کنارشان بگذریم!

برای از دست دادن عزیزانمان نباید اشکی بریزیم چرا که اشک نشانه ضعف است، به خاطر مبارزه با احساساتم و متفاوت جلوه دادن آن دیگر گریه هم نمی توانم بکنم، کاش می توانستم گریه کنم، آیا فریده هم برای اعدام رفته است؟ چرا؟ ولی مگر قرار نیست که همه ما اعدام شویم؟ احساس غمی تمام وجودم را در خود فرو می برد، آناهید به سراغم می آید، دوست دارم تنها باشم ولی چیزی به او نمی گویم، ممکن است ناراحت شود، خیلی جوان است، می گوید: "چیزی برایت دارم، ولی بهتره که به دستشوئی بری تا بهت بدم!" - چی هست؟ "نامه فریده! آن را قبل از این که برای اعدام برود به کسی داده که به تو برساند!" - زود باش، بریم تو دستشوئی که بهم بدی! از هم جدا می شویم و بعد از چند لحظه او را توی دستشوئی می بینم، چیزی در جیبم می گذارد و شروع به شستن دستش می کند، داخل یکی از کابین های دستشوئی می شوم، بسته را باز می کنم و یک نامه می بینم، دستانم می لرزند، می خوانم:

پرواز عزیزم، دلم می خواست که حرف می زدیم ولی از هم جدا هستیم، فکر نمی کنم که از وضعیتم خبر داشته باشی، خیلی تنها هستم، برای همین دوست دارم برایت بنویسم، این نامه را تا زمانی که برای اعدام صدایم کنند نگاه خواهم داشت و آنگاه به کسی می دهم که به تو برساند هرچند از این که اعدامم نکنند وحشت دارم! وقتی دستگیر شدم مرا خیلی زدند و من برای بیست و چهار ساعت اطلاعات ندادم، بعد از آن شکنجه غیر قابل تحمل بود، دلم می خواست می مردم ولی ممکن نبود! اگر برای نیم ساعت هم تنهایم می گذاشتند خودم را می کشتم! اگر وسیله خودکشی در دسترس پیدا نمی کردم می توانستم رگ دستم را آن قدر بجوم که تمام خون بدنم جاری شود ولی تنهایم نگذاشتند و مدام به تمام بدنم شلاق زدند، صدای شلاق که با فریاد آنها که محمد و فاطمه را صدا می کردند مخلوط می شد دیوانه ام می کرد! بعد از بیست و چهار ساعت مقاومت فکر کردم که همه دوستانم حالا می دانند که دستگیر شده ام، پس من می توانم آدرسی را که می خواهند بدهم و راحت شوم!

برای مدتی زیر شکنجه با خودم می جنگیدم که بگویم یا نگویم؟ فکر می کردم که اگر دوستم را در خانه پیدا کنند آن وقت چه خواهم کرد؟ دوستانم در موردم چه فکری خواهند کرد؟ ولی نتوانستم دیگر شکنجه را تحمل کنم و آدرس را دادم، من به خودم خیانت کردم چون نمی خواستم چنین کاری کنم، وقتی آدرس را دادم مرا از اتاق شکنجه به اتاق بازجوئی بردند، هنوز در آن اتاق بودم که دوستم را برای بازجوئی به همان اتاق آوردند و من نتوانستم اشکم را نگه دارم، احساس غمگینی و بدبختی می کردم، با صدای بلند می گریستم، دلم می خواست می مردم، فهمیدم که اشتباه کرده ام و نمی بایست آدرس را می دادم، دوستم جائی نداشت که برود و در خانه مانده بود، به امید این که من آدرسش را نمی دهم، حالا من مرده ام، درونم مرده است، کاش اعدامم می کردند، هرگز قادر نخواهم بود که با آرامش زندگی کنم، یک روز توی راهروی کمیته مشترک تو را دیدم و حالم بد شد، فکر کردم یک نفر هم به تو خیانت کرده است، همان طور که من به دوستم خیانت کردم! تو شکنجه شده بودی و آرزو می کردم که اطلاعاتت را نداده باشی، می دانم که حکمت اعدام است، امیدوارم که تغییرش بدهند!

وقتی که به این بند آمدم مرا به دادگاه بردند، در دادگاه گفتم که کمونیست هستم و در مورد تمام فعالیت هایم که نمی دانستند گفتم چون می خواستم که اعدامم کنند! نمی توانم با این سرافکندگی زندگی کنم، ملا گفت که اگر از مارکسیسم دفاع نکنم اعدامم نخواهند کرد و من گفتم که حتما دفاع می کنم! وقتی به این بند آمدم به هم اتاقی هایم گفتم که به دوستم خیانت کردم، این که موجب دستگیری انسان دیگری شده ام، بعد از آن هیچکس با من حرف نزد، کسی به من اعتماد ندارد، آنها فکر می کنند که من جاسوس هستم! وقتی دارند حرف می زنند اگر من نزدیک شوم حرفشان را قطع می کنند، ساکت می مانند تا من دور شوم و بعد دوباره به حرف زدن ادامه می دهند! احساس تنهائی می کنم، خیلی تنها هستم، هم اتاقی هایم نمی دانند که من هرگز خودم را به خاطر کاری که کرده ام نخواهم بخشید و هرگز آن را تکرار نخواهم کرد حتی اگر بدنم را در آتش بسوزانند، آنها نمی دانند که وقتی دوستم را دیدم که با چشمبند وارد اتاق شد چه احساسی بهم دست داد!

چند روز پیش بازجو باهام حرف زد و گفت که اگر دست از دفاع از مارکسیسم بکشم و مخالف رژیم حرف نزنم حکم اعدام را به حکم ابد تخفیف خواهند داد، به او گفتم که این کار را نمی کنم، بازجو پرسید: "چرا می خواهی اعدام شوی؟" و من جوابی به او ندادم، پرسید: "آیا می خواهم همسرم را ببینم؟" و گفتم: "آره!" او را دیدم، به خاطر شکنجه خیلی لاغر شده بود، نصف وزن سابقش را داشت! به او گفتم از این که اطلاعاتی زیر شکنجه نداده است خوشحالم، او گفت که اعدام خواهد شد و دلش می خواهد که من به خاطر دختر کوچکمان زنده بمانم، به او گفتم که من هم اعدام خواهم شد، می خواستیم یکدیگر را بغل کنیم ولی نگذاشتند گفتند که اینجا جای زنا نیست! به من گفت که مثل قبل دوستم دارد، یعنی او مرا بخشیده است، وقتی از بازجوئی و ملاقات همسرم برگشتم برای هم اتاقی هایم همه گفتگوها را گفتم ولی آنها فقط گوش دادند، شاید آنها فکر می کنند که من دنبال همدردی می گردم و شاید هم به دیدن آدم هائی که اعدام می شوند عادت دارند، به هر حال در چند روز آینده مرا صدا خواهند کرد و در کنار عشقم اعدام خواهم شد، توی بازوی او خواهم مرد، امیدوارم دختر نازنینم ما را درک کند، دوستت دارم، فریده!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

زندگی در یک فضای خشن و غیر ‌انسانی آدم را خشن می کند، رژیم خشونت و توحش اسلامی سعی می کند که مردم را تا حد امکان خشن و بی احساس کند، با خواستن از مردم که بچه هایشان را لو بدهند یا آنها را به جبهه بفرستند که کشته شوند، وقتی مردم را توی خیابان می کشند، وقتی مردم را در میدان ها دار می زنند همه اینها برای بی احساس کردن مردمند، برای این است که خصایل انسانیشان را از دست بدهند، این پروسه تغییری تدریجی است که در آن کسی نمی فهمد که چقدر و یا چرا تغییر کرده است، ما را هم در اینجا خشن و بی احساس کرده اند، با نشان دادن آنهائی که به وسیله شکنجه تغییر کرده اند و حرف هائی می زنند که رژیم می خواهد، اخباری مثل این که کسانی از مجاهدین حتی در اعدام زندانی ها با رژیم همکاری می کنند و غیره ما را هم سعی می کنند از احساسات انسانی خالی کنند! آری، ما را هم از انسانیت دور کرده اند!

حالا فقط سیاه و سفید را می بینیم، احساس می کنم برای من هم تا چندی پیش مبارز ماندن و نماندن در زندان و حتی زیر شکنجه مسائلی بودند که نمی توانستم به درستی با آنها برخورد کنم، من هم کسی را که زیر شکنجه اطلاعات داده بود تنها به واسطه همان عملش قضاوت می کردم، ضعفی که نشان داده بود برایم هویتش می شد، مسائل را سفید و سیاه می دیدم، حتی در کسانی که به خاطر شوک دستگیری و شکنجه دیگر برای دوره ای عقب می نشستند ارزش دوستی نمی دیدم، شاید هنوز هم نتوانم با این مسائل درست برخورد کنم چرا که فرهنگ حاکم بر روابط‌مان هم همین است، دیدن بعضی از واقعیت ها در زندان مثل دیدن پری و فریده که زیر شکنجه اطلاعات دادند ولی حاضر نشدند برای زنده ماندن گذشته شان را و مبارزه را محکوم کنند مرا تا حدودی بیدار کرد! هرچند نمی دانم عمق تنگ نظری ما در برخورد با این جور مسائل چیست و تا چه حد می تواند منجر به برخوردهای نا آگاهانه غیر انسانی شود ولی فکر می کنم که باید سعی کنم که انسانیت را فدای سیاست نکنم، بلکه سیاست را در خدمت انسانیت بگیرم!

حالا می دانیم آنهائی را که با وعده این که اعدام نخواهند شد به مصاحبه تلویزیونی کشیده بودند اعدام کرده اند! یعنی رژیم به آنها دروغ گفت که به مردم بگویند که از گذشته شان پشیمان هستند! این کارشان سرنوشتشان را تغییر نداد! تعدادی از آنها قبل از این که اعدام شوند به همسلولی هایشان گفته اند که شرکتشان در مصاحبه اشتباه بوده است، آنها به عنوان یک تاکتیک به آن نگاه کرده بودند که جانشان را نجات دهند، نمی دانستند رژیم اجازه نخواهد داد که زنده بمانند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یکباره نگهبانان زیادی داخل بند و اتاق ها شده اند و می گویند که به هواخوری برویم! مراقبند که چیزی با خود نبریم، دم در هواخوری قبل از این که از بند بیرون برویم بازدید بدنی می شویم، سعی می کنیم از هواخوری لذت ببریم، می دانیم که نگهبانان دارند می گردند که کتاب، یادداشت، کاردستی، سوزن، قلم، کاغذ و هر چیزی که بخواهد به ما کمک کند که زندگی روزمره مان را فراموش کنیم پیدا کنند و با خود ببرند! خیالم راحت است که وسایل مرا پیدا نخواهند کرد چون آنها را در سوراخ و درز دیوار پنهان کرده ام! جاهائی که جلوی چشم همه هستند ولی کسی آنها را نمی بیند، کسی فکر نمی کند که چیزی در آنجاها جاسازی شده باشد! این دفعه چندم است که بند را می گردند و دفعه های پیش وسایل مرا پیدا نکردند! امیدوارم جاکتابی‌ را که برای نینا درست کرده ام با خود نبرند، این تنها چیزی است که نگرانم ببرند، چون چیز غیر قانونی نبوده و نینا همیشه آن را در حالی که وسایلش را درونش قرار می داد در قفسه می گذاشت.

جاکتابی خیلی قشنگی است، با چرم سبز تیره درست کردم، آن را از ساک پاره ای که مال یکی از زندانیان بود و می خواست آن را در سطل آشغال بیندازد درست کردم، ساک پاره و کهنه و زشتی بود، من قسمت هائی از آن را که پاره نبود بریدم و با آنها یک جاکتابی درست کردم، نینا نگران است که آن را ببرند! سه ساعت می گذرد، در هواخوری را باز می کنند و این به این معناست که گشت تمام شده و می توانیم به داخل بند برویم، داخل اتاق می شوم، به طور باورنکردنی به هم ریخته است! همه چیز را روی زمین ریخته اند، همه ساک ها را گشته اند و وسایل درون آنها را روی زمین ریخته اند، ساعت ها طول می کشد تا همه چیز را سر جایش بگذاریم، کار خسته کننده ای است، نینا ناراحت به سراغم می آید و می گوید که جاکتابی را برده اند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبانان می گویند که همه برای بازجوئی از بند بیرون برویم، وقتی از بند و ساختمان ٢١۶ بیرون می رویم ما را به حسینیه می برند، این اولین بار است که به حسینیه آمده ام، حالا با جمع کردن پاهایم و گذاشتن سرم روی آنها سعی می کنم بخوابم! لاجوردی رئیس زندان مصاحبه کنندگان را معرفی می کند، اسم طاهر احمد‌زاده را می شنوم، سرم را بلند می کنم و به دقت نگاه می کنم ببینم درست شنیده ام؟ احساس می کنم قلبم تندتر می زند و نفسم به تنگ آمده! یکی از مصاحبه کنندگان پدر مجتبی است که دو سال پیش اعدامش کردند! حالا پدرش که تجربه زندان شاه را هم داشت در مقابل ما می خواهد از گذشته اش ابراز پشیمانی کند! کدام گذشته؟ فعالیت های زمان شاه و یا همین دو سه سالی که جمهوری اسلامی سر کار است؟ دو تا از پسرانش را شاه اعدام کرد و مجتبی را اسلامیون اعدام کردند، یاد مجتبی می افتم، سعی می کنم حواسم را به روی سن متمرکز کنم، پدر مجتبی حرف هایش را با این جمله شروع می کند: "امیدوارم توبه ام توسط خدا و خمینی پذیرفته شود!" با او چه کرده اند که حاضر به تعریف کردن از رژیم و خمینی شده است؟

به یاد یکی از روزهائی می افتم که با مجتبی و مصطفی از جلسه برمی گشتیم، از جلسه ای برمی گشتیم که یکی از دوستان اتحاد مبارزان برایمان حرف زده بود، مجتبی از من پرسید: "بحث هایش چطور بودند؟ پاسخ دادم: "خیلی لذت بردم!" مصطفی که در صندلی عقب نشسته بود یک دفعه برگشت گفت: "این چه حرفیه که می زنی؟ آدم برای بحث سیاسی هم واژه لذت را به کار می بره؟" من که غافلگیر شده بودم و نمی دانستم که او جدی دارد حرف می زند و یا مثل اکثر اوقات دارد شوخی می کند هاج و واج مجتبی را نگاه می کردم، قبل از این که حرفی بزنم مجتبی به او گفت: "اذیت نکن، تو هم از بحثی سیاسی که چیزی یاد بگیری لذت می بری، نمی بری؟"

تجاوز هم یک نوع شکنجه است!

با آناهید قدم می زنم، او منتظر آزادیش است چون چند روز پیش در حسینه مصاحبه کرد! آناهید شانس آورد که در آن روز آدم زیادی در حسینیه نبود و تواب ها به او سخت نگرفتند که نشان دهند هنوز لیاقت آزادی را ندارد! بنا بر این دیر یا زود آزاد خواهد شد، به نظر می آید که توی فکر است، می گوید: "هرچند دو سال زمانی طولانی نیست ولی احساس می کنم مدت خیلی زیادی است که از جامعه دور بوده ام، احساس می کنم خیلی با خانواده ام بیگانه ام و نمی دانم چطور با خاله ام روبرو شوم، خانواده خاله ام همیشه برایم سلام فرستاده اند ولی نمی دانم با دیدن من چه احساسی خواهند داشت؟" - متوجه منظورت نمی شوم، چرا این قدر برایت مهم هستند؟ آناهید نفس عمیقی می کشد و می گوید:

چون من با دخترخاله ام دستگیر شدم، من دوازده سالم بود و او چهارده سالش بود! دو تا روزنامه کمونیستی توی کیف او بودند، وقتی ما را توی خیابان گشتند و روزنامه ها را دیدند دستگیرمان کردند و بازجوئی کردند، او به بازجو گفت که من چیزی در مورد روزنامه ها نمی دانم و این حقیقت داشت ولی این باعث شد که او را شکنجه کنند و به او تجاوز کنند! چون به آنها نگفت که روزنامه ها را از چه کسی گرفته بود، ما توی دو تا سلول انفرادی کنار یکدیگر بودیم و او در مورد تجاوز به من گفت و گفت که خودکشی خواهد کرد! آن شب خیلی گریه کردم، التماسش کردم که خودش را نکشد، دوستش داشتم، او گفت که نمی تواند و خودش را کشت! در سلولم را کوبیدم، می خواستم به پاسداران بگویم که مراقبش باشند و نگذارند که خودکشی کند ولی کسی در را باز نکرد! صبح آن روز رفت و آمد و صدای پچ پچ نگهبانان را می شنیدم، احساس کردم که جسدش را از سلول می برند، خانواده خاله ام می دانند که به او تجاوز شده و او خودکشی کرده است، رژیم به آنها گفت که او خودکشی کرد و من به آنها گفتم که به او تجاوز شد، چطوری می تونم با آنها روبرو شوم؟ من زنده ام و بچه آنها مرده است!

نمی تواند دیگر حرف بزند، خیلی ناراحت است، می گویم: "احساست را درک می کنم، من هم دختری را دیدم که به او تجاوز شده بود، خوشبختانه او دست به خودکشی نزد ولی تو چرا احساس گناه می کنی؟ تو که کار بدی نکرده ای که ناراحت باشی، همه اش تقصیر رژیم است که باعث شده او خودکشی کند، کاش خودکشی نکرده بود و حالا زنده بود ولی همان طور که می بینی ما نمی توانیم همه چیز را کنترل کنیم، به خصوص چیزهائی که مربوط به شیوه تفکر آدم هاست، اگر باکره بودن برای او مهم نبود که نمی بایست مهم باشد به خاطر تجاوز دست به خودکشی نمی زد!" آناهید با تعجب نگاهم می کند و می گوید: "ولی این تنها او نبود که به خاطر تجاوز دست به خودکشی زد، کسان دیگری هم بودند که به خاطر تجاوز دست به خودکشی زدند و تعدادی از آنها موفق به کشتن خود نشدند ولی متوجه نمی شوم، تو میگی آدم نباید به خاطر تجاوز دست به خودکشی بزنه؟ من همیشه فکر می کردم که کارش درست بوده، وقتی به او التماس می کردم که خودش را نکشد به خاطر این بود که دوستش داشتم، نمی خواستم که از دستش بدهم، فکر نمی کردم که کارش درست نیست!"

- زندگی آدم مهمتر از باکره بودن است، آنها پاهاتو با کابل پاره می کنند، ممکن است رحمت را هم با تجاوز پاره کنند، هر دو شکنجه هستند، چه فرقی دارند؟ اگر از زاویه مذهبی به آن نگاه کنیم فرق دارند چون برای شخص مذهبی و سنتی بخش جنسی بدن زن خیلی مهم است و نباید اتفاقی برای آن بیفتد! بنا بر تفکر مذهبی و ناموس پرستانه دختر باید از جانش بگذرد ولی بکارتش را از دست ندهد! بنا بر این تفکر دختری که بکارتش را از دست می دهد ارزشی ندارد، مذهب و سنت و مردسالاری به این مسأله خیلی بها می دهند، علت هم این است که از نظر آنها زن ملک مرد معینی است و باکرگی او مهر و نشانه این ملکیت است، پرده دختر باکره ناموس و شرف زن است و نبودنش بی ناموسی و بی شرافتی است، کسی که نتوانسته پرده اش را حفظ کند از وظیفه خود برای نگهداری از خود به مثابه ملک یک مرد به خوبی برنیامده است! در این فرهنگ وجود زن اساسا در رابطه با مرد معنی می دهد و اینجا در رابطه با حفظ ملک مردان او نتوانسته به دلیل زنده بودن خود جواب مثبت بدهد و مقصر شناخته می شود و سزاوار تنبیه است!

تنبیهات شدید مردانه و اسلامی به خاطر از دست دادن این کالای "با ارزش!" به همین دلیل است! طبعا کسی که نا ‌آگاهانه تسلیم این فرهنگ شده است خود را سزاوار تنبیه می داند و بعضا همان طوری که می بینی متأسفانه ترجیح می دهند که به خاطر این "نقص!" بمیرند و دست به خودکشی می زنند! کافی است به هر عضوی از بدن در رابطه با سلامتی جسمانی خود فکر کنی و ارزش اخلاقی و خرافی برای هیچ اندامی از بدن قائل نشوی تا در مقابل از دست دادن پرده و تجاوز هم مقاومت کنی، اگر دستت را بشکنند و حتی قطع کنند این احساس که به خاطرش باید بمیری پیدا نمی کنی، پس چرا وقتی به اعضای جنسی بدنت می رسی باید دست خوردنشان را مساوی با مرگ بدانی؟ کافی است انسان خرافات مذهبی و مردسالارانه و ناموس پرستانه را دور بریزد تا به خود به عنوان انسان و نه ملک و ناموس دیگری بنگرد، به خاطر این تفکرات سنتی وقتی دختری در خطر تجاوز قرار می گیرد و نمی تواند از خودش دفاع کند فکر می کند که دیگر ارزشی ندارد و بهتر است بمیرد ولی اگر از زاویه دیگری به آن نگاه کنی متوجه می شوی که با از دست دادن بکارت کسی ارزشش را از دست نمی دهد!

ما باید تجاوز را هم یک شکنجه ببینیم، یکی از بدترین، ضد انسانی ترین و تحقیر کننده ترین شکنجه هاست ولی سرانجام یک شکنجه است نه چیزی بیشتر و نباید به خودمان آزار برسانیم، این چیزی است که آنها می خواهند، آنها می خواهند که ما را از بین ببرند، ما نباید کمکشان کنیم! آناهید غرق فکر است، برای مدتی بدون حرف قدم می زنیم، می پرسد: "بعضی دخترها قبل از این که به آنها تجاوز شود دست به خودکشی زدند، آنها احساس کرده بودند که به آنها تجاوز خواهد شد و برای این که جلوی آن را بگیرند دست به خودکشی زدند، اگر تو می دانستی که می خواهند بهت تجاوز کنند دست به خودکشی نمی زدی؟"

- البته که نه! زندگیم ارزش دارد در حالی که من ارزشی برای بکارتم قائل نیستم، هرگز به خاطر تجاوز خودم را نخواهم کشت، زندگی زیباست و شیرین عزیزم، در دفاع از یک زندگی شاد و آزاد و انسانی باید شکنجه را تحمل کرد!

آناهید خیلی ناراحت به نظر می رسد، می گوید: "فکر می کنم حق با توست، ما نباید به خاطر حفظ بکارت، خودمان را بکشیم، کاش دخترخاله من هم این طوری فکر می کرد و الان زنده بود، او چپ بود ولی باکره بودن برایش مهم بود!"

- گاهی مهم نیست که آدم به چه چیز باور دارد، سنت ها در خون و پوست ما دویده اند و کندن از آنها راحت نیست، ما در جامعه ای زندگی می کنیم که تفکر مذهبی در رابطه با زنان خیلی عمیق است و برای یک دختر چهارده ساله راحت نیست که طور دیگری فکر کند، در جامعه ما تجاوز معنی شکنجه را ندارد، حتی در جامعه پیش آمده که دختر را مجبور کرده اند با مردی که به او تجاوز کرده ازدواج کند! این بیشترین توهین به یک انسان می تواند باشد که مجبورش کنند با آدم پست و متجاوزی ازدواج کند تا هر وقت که خواست به او تجاوز کند! در چنین جامعه ای دخترخاله تو هم می بیند که در تجاوزی که به او شده جامعه با او نیست، می بیند که تنهاست و حتی به خاطر شکنجه ای که شده ممکن است تحقیر بشود، گوئی تقصیر او بوده که از بکارتش محافظت نکرده!

اگر انسانی که به او تجاوز می شود احساس کند که جامعه را در پشت سر خود خواهد داشت هرگز دست به خودکشی نخواهد زد، بعضی از زن ها به خاطر فرهنگ غالب بر جامعه وقتی به آنها تجاوز می شود در مورد آن سکوت می کنند، آنها فکر می کنند که اگر در موردش حرف بزنند تحقیر خواهند شد، برای همین یعنی برای این که اذیت نشوند آن را افشا نمی کنند! تازه بیشترین تجاوز به زن ها در خانه ها و توسط شوهرانی است که فکر می کنند زن باید بکارتش را حفظ کند در غیر این صورت بی ارزش می شود! چنین مردانی هر وقت که بخواهند به زنانشان تجاوز می کنند و متأسفانه زن هیچ حقوقی ندارد که بتواند به واسطه آن جلوی تجاوز شوهر را بگیرد، بدبختانه تجاوز شوهر به زن اصلا طرح نیست، در این فرهنگ مذهبی و سنتی تجاوز تنها خارج از ازدواج مفهوم دارد چرا که زن مال مرد است و تجاوز و یا هر کاری که بخواهد می تواند با او بکند!

"بازجوها با چه انگیزه ای تجاوز می کنند؟" - برای بازجو هم تجاوز یک شکنجه ویژه است، بازجو هم در همین جامعه بزرگ شده است و می داند که اکثر زن ها نسبت به آن حساسیت بیشتری دارند، برای همین در کنار شکنجه های دیگر از تجاوز هم استفاده می کند، زمان شاه هم از تجاوز به عنوان یک شکنجه استفاده می شد، در کشورهای دیگر هم از تجاوز به عنوان یک شکنجه استفاده می شود، منظورم این است که این نوع شکنجه تنها به وسیله رژیم های مذهبی استفاده نمی شود هرچند رژیم های مذهبی و ناسیونالیستی ممکن است بیشتر از شکنجه های دیگر از تجاوز برای شکاندن زندانیان استفاده کنند!

خبر خوش

از ملاقات برمی گردیم، راز در حالی که خندان است به سراغم می آید، می گوید: "مژده بده، حزب کمونیست تشکیل شده، اواخر تابستان کنگره بوده و حزب را تشکیل داده اند!" - با چه جریاناتی؟ "همان جریاناتی که قبل از دستگیریمان روی تشکیل آن توافق داشتند!" - در دورانی که رژیم تمام تلاشش را می کند که دستگیر و اعدام کند و پایان مبارزه و مقاومت را برای همه به امر پذیرفته شده ای تبدیل کند کمونیست ها حزب تشکیل داده اند که مبارزه ای مؤثرتر را پیش ببرند، چه تودهنی خوبی به رژیم است، دستشان درد نکند! "باید تشکیل حزب را جشن بگیریم! خبر خوشحال کننده ای است، به خصوص برای ما که نه تنها از جامعه دوریم بلکه در کارخانه تواب سازی هستیم و تمام تلاشمان این است که برخلاف جهت حرکت کنیم! به یاد دورانی می افتم که بحث سر تشکیل حزب راه افتاده بود، خود اتحاد مبارزان کمونیست و کومله و فراکسیون هائی از جریانات دیگر موافق تشکیل حزب بودند، پروسه ای که به بحث حول ضرورت تشکیل حزب منجر شد از زمانی آغاز شد که نظرات اتحاد مبارزان کمونیست در تمام جریانات چپ نفوذ پیدا کرد.

فراکسون هائی در جریانات مختلف به وجود آمدند که نظرات اتحاد مبارزان را قبول داشتند، تشکیلات کومله که به دلیل عجین بودنش در یک جنگ توده ای و مبارزه اجتماعی فرصت این را پیدا کرده بود نفوذ عظیمی پیدا کند و بزرگترین جریان چپ آن دوره بود یکپارچه جهت گیری اتحاد مبارزان را پذیرفت، بعد از آن بحث سر تشکیل حزب و سازماندهی حزبی شروع شد، کاش من هم از نزدیک شاهد تشکیل حزب بودم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

امروز دو نفر را از بند بالا به بند ما منتقل کردند، زهرا و رؤیا، زهرا زندانی زمان شاه بوده است و به نظر می رسد که این دو از دعوا با تواب ها بدشان نمی آید! شاید آن را بخشی از مبارزه در زندان تعریف می کنند، تواب ها به آنها گفتند که لباس هایشان را روی بند کمونیست ها پهن کنند و روی بند اتاق پهن نکنند ولی آنها روی بند اتاق پهن کرده اند و همین موجب جر و بحث تواب ها با آنها شده است، تواب ها لباس های آنها را روی زمین انداختند و به آنها فحش دادند و آنها هم به تواب ها فحش می دهند، تواب ها به آنها می گویند نجس و آنها هم به تواب ها می گویند شما کثیف و نجس هستید نه ما ! زهرا به سراغم می آید و می گوید: "چرا طرف ما را نمی گیرید؟ چرا لباس هایتان را روی طناب اتاقتان پهن نمی کنید؟"

- نمی خواهم وارد برخوردهای این چنینی بشوم، برای من مهم نیست که بند لباسم جدا باشد، تا زمانی که کنار دوستانم هستم برای چه باید بخواهم که لباسم را کنار لباس تواب ها پهن کنم؟ ما موضوع کار تواب ها هستیم ولی آنها موضوع مبارزه من نیستند، من به آنها اهمیتی نمی دهم، جر و بحث سر مسائل روزمره کار تواب هاست، طوری که وقتی ما چپ ها ظرف می شوئیم یک مسلمان باید آنها را آب بکشد! می دانم که احمقانه است ولی من اهمیتی نمی دهم، اینها حتی نماینده رژیم هم نیستند، خودشان زندانیند آن هم از نوع مفلوکش! من حاضر نیستم خودم را در رابطه با آنها تعریف کنم، اگر آنها می خواهند نماینده رژیم در بند باشند بگذار باشند، دعوائی با آنها ندارم، کار خودم را می کنم، راستش این که لباسم را روی این بند و یا آن بند پهن کنم فرقی در شرایط زندگیم در اینجا ایجاد نمی کند، این به معنی کوتاه آمدن از نظر و یا برخوردی هم نیست، برای همین، برخورد در موردش فقط وقت و نیرو می گیرد و من از هر دو کم دارم و دوست دارم سر مسائل مهمتری سرمایه گذاریشان کنم، از همه مهمتر فکر می کنم که باید نقشه مند عمل کرد و نباید دچار عکس العمل و یا لج و لجبازی شد، شاید رژیم هم خیلی دوست داشته باشد که ما با تواب ها سر مسائل روزمره درگیر شویم ولی تا آنجائی که مزاحم کار و زندگیمان نیستند نباید دنبال برخورد با تواب ها بیفتیم، در هر صورت هر کس خودش می داند که چه باید بکند، اگر تو و رؤیا فکر می کنید که باید در مقابل قوانینی که تواب ها جلویتان می گذارند با آنها درگیر شوید به خودتان مربوط است!

چند دقیقه ای در سکوت قدم می زنیم، می دانم که طریق مبارزه مرا قبول ندارد ولی نمی دانم چرا از نظرش هم دفاع نمی کند، از او در مورد زندان شاه می پرسم و زهرا می گوید: "خیلی فرق داشت، در آنجا شکنجه معمولا ابتدای دستگیری و برای اطلاعات گرفتن به کار برده می شد، بعد از آن زندانی را به حال خودش رها می کردند، در دوران محکومیتم بعد از دوران اولیه یادم می آید تنها یک بار شکنجه شدم، آن هم وقتی بود که یکی از جشن های شاهنشاهی بود و از ما خواستند که در جشن شرکت کنیم و ما نکردیم، بعد از آن ما را به درخت بستند و زدند، حالا نگاه کن، این ملاها هر وقت دلشان می خواهد آدم را می زنند! زندان اسلام متفاوت از زندان های دیگر است و آدم را فقط برای اطلاعات نمی زنند، می خواهند آدم را از آدمیت خالی کنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نزدیک وقت زایمان نینا است و ما مشغول آماده کردن وسائل برای بچه هستیم، خانواده نینا لباس بچه آوردند و چون از خانواده ها ملافه قبول نمی کنند من از خانواده ام خواستم که دامن های پرچین بیاورند، از دامن ها ملافه و وسائل مورد نیاز بچه را درست می کنیم، تحمل نینا خیلی زیاد است، همیشه درد دارد و نمی تواند راه برود، همه اش باید بنشیند و یا دراز بکشد، می دانم که خیلی دوست دارد راه برود ولی به خاطر حفظ بچه این کار را نمی کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است، به دیدن پدر و مادرم می روم، پدرم می گوید که پرونده ام به شورای عالی قضائی فرستاده شده است، به او می گویم: "من که بهت گفته بودم حکمم اعدام است!" می گوید: "آره ولی بهم قول داده اند که حکمت را به دو سال زندان تغییر خواهند داد!" باور نمی کنم و به او می گویم که زیاد مطمئن نباشد، می گویم: "چند نفر توانسته اند حکم بچه هایشان را بخرند و حکم آنها از اعدام به چند سال زندان تخفیف پیدا کرده است ولی برخی از خانواده ها هم پولشان را از دست دادند هم بچه شان را !" پدرم می گوید: "حکم تو بیشتر از دو سال نخواهد بود ولی نگران نباش، نمی زارم دو سال اینجا بمانی، زودتر میارمت بیرون، تا وقتی که اینجائی تضمینی نیست که زنده خواهی ماند!" در زندان ما می دانیم که تعدادی از زندانیان به قیمت زیادی به خانواده هایشان فروخته شده اند! می دانیم که زنی در حالی آزاد شده است که منتظر اعدامش بوده است! در مقابل میلیون ها تومان! همه می دانند که لاجوردی، رئیس زندان یکی از کسانی است که پول می گیرد و زندانی را آزاد می کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

راز به سراغم می آید و در حالی که تظاهر به پاک کردن لکه ای روی لباسم می کند چیزی توی جیبم می اندازد! می گوید: "به دستشوئی برو و بخوان! گزارش یکی از تواب ها در مورد لباس پوشیدن و زندگی ماست، این نشان می دهد که باید بیشتر مراقب باشیم!" - از کجا پیدا کرده ای؟ "بهناز وقتی از ملاقات برمی گشته از روی میز دفتر برداشته، کسی در دفتر نبوده و توانسته به راحتی بردارد!" به دستشوئی می روم و می خوانم، نوشته است: "آنها در بند تشکیلات دارند! یکدیگر را مرتب می بینند، پرواز و راز رابطه ای هر روزه دارند، پرواز رابطه مرتبی با نینا، بهناز و روژین دارد و راز با شیوا و بهناز و سحر رابطه منظمی دارد، راز و پرواز گاهی هم با زندانیان دیگر حرف می زنند، لباس پوشیدنشان کاملا با ما متفاوت است، بیشتر اوقات لباس قرمز رنگ می پوشند، برادران نباید برخی لباس ها را از خانواده ها قبول کنند، آنها به حسینیه نمی روند و به مصاحبه های تلویزیونی نگاه نمی کنند، نماز نمی خوانند و کاملا معلوم است که رفتارشان روی بقیه زندانیان تأثیر گذاشته است، بهتر است آنها را از این بند ببرید، به قبرها و یا جای دیگری منتقلشان کنید!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دختر خوبی در اتاق ما هست که هنوز موقعیت خودش را در زندان تعریف نکرده، نمی داند چه کار باید بکند، در بیرون سیاسی نبوده، حالا در زندان مجبور است که سیاسی باشد! تواب ها سعی می کنند که او را به طرف خود بکشند، وقتی که زیر طناب های لباس هستم و کسی او را نمی بیند به سراغم می آید و خبرها را بهم می دهد، روزی که او را دستگیر کردند پدرش جان سپرده است، وقتی پاسداران برای دستگیری او به خانه اش می روند پدرش و بقیه خانواده شاهد بودند ولی نمی توانند کاری کنند، بعد از این که پاسدارها او را می برند پدرش سکته می کند و می میرد! در اولین ملاقات خانواده اش این خبر را به او می دهند، گوئی هنوز از شوک از دست دادن پدرش بیرون نیامده است، می دانم که روزی بالاخره تصمیمش را خواهد گرفت و به طرف ما خواهد آمد و دیگر با تواب ها حرف نخواهد زد ولی دوست ندارم فشاری به او بیاورم، خودش باید تصمیم بگیرد، حالا زیر طناب های لباس دارد برایم اخبار قزلحصار را می گوید و رفتار وحشیانه حاجی رحمانی با زندانیان را، من تظاهر به جا به جا کردن لباس می کنم و او هم در حالی که حرف می زند تظاهر به همین کار می کند تا این که توابی از راه برسد و او راهش را بکشد و برود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در وقت های بی کاریم روی سنگ کوچکی کار می کنم، اول آن را با سائیدن به زمین هواخوری و یا یک سنگ پا به شکل زیبائی درمی آورم، بعد سوراخش می کنم، بعد روی آن نقاشی می کنم و یا چیزی می نویسم تا کنده کاری کنم، این کار قدغن است برای همین هر وقت می خواهم این کار را بکنم باید پشت بندهای لباس بروم و آنجا بنشینم و کار کنم، اگر تواب ها مرا در حال کار روی سنگ ببینند برایم گزارش می دهند، اجازه نداریم کاغذ و مداد یا خودکار و یا سوزن داشته باشیم ولی همه اینها را در جاهای امن داریم! برای کار روی سنگ از سوزن و تیغ تراش استفاده می کنم، گاهی رؤیا از من می خواهد که روی سنگی و یا پارچه ای نقاشی برایش بکشم که خودش روی آن کار کند، از این که نمی توانم با او و زهرا رابطه سیاسی داشته باشم متأسفم ولی انگار اجتناب ناپذیر است چون مثل هم فکر نمی کنیم و روش مبارزاتیمان متفاوت است.

مشغول کار روی سنگم هستم که مسئول فروشگاه راز را برای پرداخت پول خرید قبلی صدا می کند، او یکی از مجاهدینی است که ادای تواب ها را درمی آورد! راز برمی گردد و می گوید پول خرید را داده است، تعجب می کنم چون من پول خرید را یک روز بعد از آن دادم، به اتاق می روم تا با مسئول فروشگاه حرف بزنم و پول را پس بگیرم، قبول نمی کند که از من پول گرفته است ولی بعد از این که به او می گویم که کجا نشسته بودیم و از او می خواهم که دفترش را بیاورد و ببیند که روی آن را خط کشیده است یا نه، یادش می آید و پول را پس می دهد! به آناهید در مورد آن می گویم و او می گوید: "این کاری است که بعضی از مجاهد‌ها می کنند، پول ما را می گیرند و به تشکیلاتشان می دهند! سال پیش آنها از زندان قزلحصار کلی پول به خارج از زندان برای تشکیلاتشان فرستادند، پولی که از این طریق از امثال ما گرفته بودند و یا از هوادارانشان در زندان جمع کرده بودند، بعد از مدتی یکی از آنها تواب واقعی شد و در مورد آن گزارش داد، بعد از آن خیلی از آنها به زیر شکنجه رفتند و تبدیل به تواب هائی شدند که در مورد مادر و خواهرشان هم گزارش دادند! زندانیانی اینجا هستند که به خاطر همکاری های آنها دستگیر شدند، آنها را طوری درهم شکسته اند که می توانند بدون هیچ گونه ناراحتی تو را بکشند!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یکی از روزهای سرد پائیزی است و امروز نینا با یک پسربچه خوشگل از بهداری زندان به بند آمد! نینا خیلی ضعیف شده است، با این که در عرض چند ماه گذشته بخشی از غذایمان را وقتی تخم مرغ و سیب زمینی بود پنهانی به او می دادیم با این حال آن قدر ضعیف است که روزها هم همراه بچه می خوابد و وقتی او برای شیر بیدار می شود نینا هم بلند می شود، به کمک نینا کهنه های بچه را می شوئیم و کمکش می کنیم که بچه را حمام کند، از نگاه کردن به بچه زیبای نینا خیلی لذت می برم، با دیدنش و رشدش وجود زندگی در زندان را بیشتر احساس می کنم، بودن او در زندان دردآور است ولی در عین حال زندگی را زیباتر می کند، از نگاه کردن به او و نوازش انگشتان کوچولویش خسته نمی شوم، نمی دانم وقتی بزرگ شود درک خواهد کرد که چقدر مادرش رنج برد که او زنده بماند؟

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بلندگو اسم مرا می خواند که به بازجوئی بروم، همه فکر می کنیم که برای اعدام است! یاد حرف های پدرم می افتم که چه وعده هائی بهش داده اند و دلم برایش می سوزد، نگهبان مرا به ساختمان بازجوئی می برد و به اتاقی هدایتم می کند، بازجو خودش را معرفی می کند: "اسم من روح الله است، حکمت اعدام است ولی اگر در حسینیه از گذشته ات ابراز ندامت کنی می توانیم آن را تغییر دهیم! دست خودت است، انزجار یا اعدام!" - این کار را نخواهم کرد! "پس برو، وقتش برای اعدام صدات می کنیم!" - کی؟ "منظورت چیه؟" - کی برای اعدام صدام می کنید؟ لگدی به پشتم می زند و مرا از اتاق بیرون می کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است، باید به خانواده ام در مورد بازجوئی بگویم و این که حکم اعدام دادگاه را شورای عالی قضائی تأیید کرده است! بلندگو اسم من و راز را می خواند، همراه تعدادی دیگر به سالن ملاقات می رویم، خانواده راز با من سلام و احوالپرسی می کنند و خانواده من هم با راز سلام و احوالپرسی می کنند، به پدرم در مورد بازجوئی می گویم، ماهیچه های صورت درشت و آفتاب سوخته اش شروع به لرزش می کنند، آبشار درد و عصبانیت همراه اشک از چشمانش جاری می شود، سعی می کند اشکش را کنترل کند و مانع از ریزشش شود ولی صورتش خیس اشک است، اشک هایش در چاله های دو گوشه دهانش می ایستند، دیدن حالتش حالم را دگرگون می کند، بغضم را می خورم، نباید گریه کنم و باز باید جلوی ابراز احساس طبیعیم را بگیرم، چیزی که در زندان بخشی از زندگیم شده، وقتی می زنند باید وانمود کنیم که درد ندارد و داد نزنیم! برای اعدام صدایمان می کنند خندان به میدان تیر می رویم که ضعفی نشان نداده باشیم! گوئی به استقبال مرگ می رویم و این در حالی است که زندگی را با تمام وجودمان دوست داریم، دوستانمان را برای اعدام می برند و ما در حالی که در قلبمان خون گریه می کنیم با لبخند آخرین بوسه هایمان را رد و بدل می کنیم! حالا هم قلبم با دیدن چهره پدرم به درد آمده ولی نباید گریه کنم!

مادرم می گوید: "هیچ کاری نمی توانی بکنی که اعدامت نکنند؟" - چرا، از من خواستند که انزجار بدم، از گذشته ام، از آن چه که هستم و بوده ام ابراز پشیمانی کنم و از امامشان طلب پوزش و بخشش کنم ولی خودت می دانی که من مرگ را به چنین کاری ترجیح می دهم! "ولی اعدامت می کنند، چه اشکالی داره که مصلحتی انزجار بدی؟" - مصلحتی و غیر مصلحتی نداره، من اگر گذشته ام را به دور بریزم برای چی زندگی کنم؟ گذشته ام بخشی از زندگی من است و آینده ام در تدوام آن است! مادرم می خواهد که بر اصرارش تأکید کند، پدرم به او می گوید: "راحتش بگذار!" پدرم که در زندگیش گاهی او را می دیدم که با آنهائی که قدرت بیشتری از او داشتند سازش می کرد و بر سر این رفتارش باهم اختلاف داشتیم حالا مرا با همه آن چه که هستم می خواهد، مرا همین طور که هستم دوست دارد، رفتارش احساس احترام زیادی را در وجودم برمی انگیزد.

پدرم همچنان که اشک می ریزد می گوید: "تا من زنده ام نمی توانند تو را بکشند، خیالت راحت باشه، از این زندان نجاتت میدم، نمی گذارم در اینجا زیاد باشی!" حرف هایش قلبم را به درد می آورند، نمی توانم حرف بزنم، واژه ها نمی توانند بیان کننده احساسم باشند، گوشی قطع شده است و ما با فاصله یک متر از یکدیگر در حالی که دیوار شیشه ای ما را از هم جدا کرده ایستاده ایم و یکدیگر را می نگریم، در عرض یک سال گذشته پیرتر شده اند و یا شاید قبلا خوب نگاهشان نکرده بودم، شاید هم هیچ وقت به این اندازه احساسشان نکرده بودم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دوباره سرما خورده ام چون دیشب یک نفر یکی از پتوهایم را از رویم کشیده بود! هر کدام دو تا پتوی نازک سیاه سربازی داریم که پرز زیادی می دهند و برای سلامتیمان بد هستند، با این که با چادر به جای ملافه آنها را می پوشانیم ولی باز هم پرز می دهند، به خاطر تعداد زیاد زندانی در اتاق و آلودگی هوا مجبوریم در این هوای سرد پنجره ها را باز بگذاریم، برای همین دو تا پتو هم شب تا صبح گرممان نمی کنند، احساس ضعف شدیدی می کنم چون غذایمان خیلی کم است و طی روز هم نمی توانیم خودمان را گرم نگه داریم، همیشه یخ زده و گرسنه هستیم، دلم می خواهد تمام روز را بخوابم ولی امکانش نیست، به هواخوری می روم که زیر آفتاب بنشینم، نزدیک راز می نشینم، شمسی خانم می آید و کنارمان می نشیند، شمسی خانم هفتاد سالش است و چند روز پیش دستگیر شده است، هر روز به بازجوئی می رود، امروز با پاهای شلاق خورده برگشت، خیلی ترسیده است و تنها به ما که اطمینان دارد حرفش را می زند!

می گوید: "آنها بچه هایم را می خواهند، چطور می توانم آنها را لو بدهم؟ چطور می توانم آنها را به اینجا بیاورم که کشته شوند؟ نمی دانم چه کنم، خیلی می ترسم، کاش مرده بودم که حالا این قدر تحقیرم نکنند!" - تحمل داشته باش، این دوره موقتی است و می گذرد، دوباره می توانی از زندگی لذت ببری! "اگر نتوانم شکنجه را تحمل کنم چی؟" - می توانی تحمل کنی، چون تو نمی توانی بچه هایت را به آنها بدهی که بکشنشون پس تحمل خواهی کرد، می توانی مقاومت کنی، تو انسانی قوی هستی!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تمام دیروز و دیشب برف باریده است و حالا کلی برف توی هواخوری است، منتظرم که در هواخوری باز شود که بروم روی برف ها راه بروم، صدائی که با قدم زدن روی برف ایجاد می شود خیلی قشنگ است، نگهبان در هواخوری را باز می کند و ما به هواخوری می رویم، تعداد کمی در هواخوری هستیم، روی برف ها راه می روم و مقداری از آن را برمی دارم و با آن بازی می کنم، بقیه دوستانم هم دارند با برف در دستانشان گلوله درست می کنند، با نگاه یکدیگر را تهدید می کنیم که می زنیم! و می خندیم، گاهی ادای پرت کردن گلوله برفی را درمی آوریم و از جا خالی دادن همدیگر می خندیم، ناگهان من و راز و روژین و بهناز و شیوا به هم گلوله های برفی پرت می کنیم، گرم بازی و فرار از گلوله های برفی یکدیگر هستیم که با صدای داد نگهبان به خودمان می آئیم، نگهبان دم در هواخوری ایستاده و می گوید: "خجالت نمی کشین؟ زود هواخوری را ترک کنید!" در حالی که هم از نفس افتاده ایم و هم سرحال آمده ایم به داخل بند می رویم.

بلندگو اسم روژین را می خواند که برای بازجوئی برود و ما می دانیم که این برای بردن او به سلول انفرادی است! چون برف بازی کردیم باید یک قربانی بدهیم، همه دلخور هستیم و روژین می گوید: "ناراحت نباشین، شما هم بعدا می آئید!" همدیگر را می بوسیم و او می رود، بلافاصله بلندگو وسایلش را می خواهد و ما می فهمیم که او را به سلول انفرادی بردند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

اوایل اسفند ١٣۶٢ است، مرا برای بازجوئی صدا می کنند و این بار همه فکر می کنیم که برای اعدام است! دوستانم را می بوسم و می روم، حدود چهار ساعت است که توی راهرو منتظر هستم، بالاخره نگهبان مرد می آید و مرا با خود می برد، به ساختمان بزرگی می رویم که اولین باری است وارد آن می شوم، در گوشه ای از من می خواهد که منتظر باشم و خودش می رود، بعد از دو ساعت یک نفر می آید و اسمم را می پرسد و از من می خواهد که وارد اتاقی شوم، در این اتاق دو تا مرد هستند و هزاران پوشه و پرونده روی دو میز و قفسه های اطراف اتاق هستند، یکی از آنها یک برگه کاغذ به من نشان می دهد و می گوید: "بخوان!" شروع به خواندن می کنم، حکم اعدامم است! همچنان که می خوانم لبخند بر لبانم می نشیند، یکی از آنها به دیگری می گوید: "نگاش کن، خوشحاله که قراره بمیره!" برگه را از دستم می گیرد و برگه دیگری را به دستم می دهد و می گوید: "امضا کن!" در برگه جدید نوشته شده است که به ده سال زندان محکوم شده ام! نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم، آن را امضا می کنم، یعنی آن را دیدم!

دلم می خواهد هر چه زودتر به بند برگردم و به دوستانم بگویم که زنده هستم و زنده می مانم ولی کسی عجله ای برای برگرداندن من ندارد! به یکی از نگهبانان می گویم: "حالم بد است و باید به بند برگردم!" بعد از مدتی می آید و مرا با خود می برد، یک روز تمام طول کشید تا حکم را بهم دادند، من صبح از بند بیرون آمدم و حالا عصر دارم برمی گردم به بند، دوستانم از خوشحالی گریه می کنند و می گویند که پدرم نگذاشت اعدامم کنند! ولی خبر بدی هم هست، در مدتی که من در بند نبودم تعدادی از زندانیان را منتقل کرده اند، باید به قزلحصار برده باشندشان، به قبرها ! همه شان حکم داشتند، من هم اگر دیروز حکم می گرفتم امروز در بین آنها بودم! از بند ما تنها زهرا و رؤیا را برده اند و از بند بالا تعداد بیشتری را ! تصور این که چه تعدادی از آنها از قبرها، این کارخانه تواب سازی سالم بیرون خواهند آمد دردناک است!

دلم می خواهد که هر چه زودتر ملاقات داشته باشیم تا به خانواده ام بگویم که اعدام نخواهم شد، کاش امکان تلفن زدن به خانواده مان را داشتیم و می توانستم زودتر به آنها بگویم که زنده خواهم ماند، دوره قبل از دادگاه حساب نمی شود بنا بر این ده سال آینده را باید در زندان باشم ولی آیا واقعا آن وقت می گذارند که بروم؟ امیدوارم! یک بار لاجوردی گفت: "ما نمی گذاریم شماها این طوری آزاد بشین، از نظر سیاسی زنده از اینجا بیرون بروید!" ولی به مردم هم بستگی دارد، فقط رژیم تعیین کننده نیست، بالانس قدرت بین دو قطب یعنی مردم و رژیم سرنوشت ما را تعیین خواهد کرد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

شب است، من و راز کنار در هواخوری که بسته است ایستاده ایم، از بین میله ها می توانیم ستاره ها را ببینیم، به راز می گویم که دلم برای آن وقت ها که توی انگلیس شب ها برای قدم زدن بیرون می رفتم و در تاریکی بدون هیچ نگرانی قدم می زدم تنگ شده است، در مورد شرایط زندان و این همه تواب که بیشتر از نگهبانان ما را اذیت می کنند حرف می زنیم و هر دو فکر می کنیم که شرایط همین طور نخواهند ماند، بالاخره یک روز مجبورند تواب ها را آزاد کنند، آن وقت ما مبارزان را هم کنار هم قرار خواهند داد، نمی دانیم آن روز کی خواهد رسید ولی سرانجام خواهد رسید، رژیم نمی تواند این طرفدارانش را که حاضرند ما را با یک اشاره لاجوردی بکشند زیاد در زندان نگه دارد، رژیم هم می داند که اگر به موقع اینها را آزاد نکند ممکن است اینها هم رفتارشان را تغییر دهند! تصور این که روزی توابی در بند نیست و ما آزادیم که هر کاری که دوست داریم بکنیم جالب است، کاش آن روز زودتر می رسید، تواب ها هم برای چنین روزی یعنی نبودن در زندان روز شماری می کنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز تولدم است و دو روز است که حکم گرفته ام یعنی خطر اعدام از سرم باز شده است، دوستانم با خرما و کشمش و نان خشک کیکی درست کرده اند که تولد و حکم گرفتن مرا جشن بگیریم، از من می خواهند که به راهرو بروم، پنج نفر هستیم، داریم کیک می خوریم و می خندیم، توابان با تنفر و حسادت نگاهمان می کنند، به یکدیگر می گوئیم که درست نیست که دور هم نشسته ایم، بهتر است جدا شویم، سه تا از دوستانم سریع کیکشان را می خورند و می روند، حالا فقط من و راز نشسته ایم و کیک می خوریم و آرزو می کنیم راز هم به زودی حکم بگیرد! به محض آن که کیک تمام می شود تواب ها دوره مان می کنند، ما می ایستیم ولی راه فراری نیست! چهره هایشان عصبانی است!

با مشت های گره کرده فریاد می زنند: "مرگ بر کمونیست! مرگ بر ضدانقلاب!" در حالی که مشت های گره کرده شان در هوا می چرخد و تا نزدیک صورت و بینی ما پائین می آید شعار می دهند! ما حرفی نمی زنیم و تکان هم نمی خوریم که بیشتر تحریک نشوند! خیلی زیادند، می توانند ما را بکشند! بدون هیچ عکس العملی نگاهشان می کنیم، فکر می کنم که از نگهبان اجازه گرفته اند چون این اولین باری است که آنها را این چنین می بینم! محاصره ما و فریاد مرگ بر کمونیست و تکان دادن مشت هایشان ده دقیقه طول می کشد ولی برای ما خیلی بیشتر به نظر می رسد، حرکت تواب ها و دوره کردنمان و شعار مرگ بر کمونیست آنها مرا سخت به فکر فرو برده، این که زندگی اینها و آزادیشان به میزان آزار و اذیت ما و این که چقدر با رژیم همکاری کنند گره خورده متأسفم می کند، چقدر زندانیان با یکدیگر متفاوتند، آیا زندانیان زمان شاه هم تا این حد باهم متفاوت بودند؟ هرچند زمان شاه فشار درون زندان کمتر از حالا بوده است ولی آیا زندانیان در زمینه هائی خیلی باهم فرق داشتند؟

یادم می آید شنیده بودم که در آن زمان هم بعضی از مذهبی ها نسبت به زندانیان غیر ‌مذهبی برخوردهای احمقانه نجس و پاکی داشته اند! به یاد احساس و برخورد مردم به زندانیان سیاسی می افتم، چقدر با علاقه و شیفته وار به زندانیان نگاه می کنند، آیا حالا مردم می دانند که بعضی از آن زندانیان دوران شاه که وقت آزادیشان تنها با زندانی بودنشان تعریف می شدند جلادان امروزشان هستند؟ شاید در دوران شاه مردم تفاوتی بین لاجوردی و رفسنجانی با زندانیان دیگر نمی دیدند، شاید نمی توانستند زندانیان را با توجه به گرایشات سیاسیشان ارزیابی کنند و برای همین همه زندانیان تنها به واسطه زندانی بودنشان مورد احترام بودند ولی مردم چطور می توانستند تفاوتی بین زندانیان با گرایشات متفاوت ببینند؟ وقتی که هیچ شناختی از منافع خودشان و از جریانات سیاسی نداشتند چطور می توانستند زندانیان را یکپارچه نبینند؟ اگر مردم شناخت سیاسی روشنی داشتند ممکن بود درک کنند که امثال لاجوردی که خود زندانی سیاسی شاه بودند ممکن است جلادان بچه های انقلاب شوند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است، با دیدن پدر و مادرم با خوشحالی به آنها می گویم که زنده می مانم و ده سال حکم گرفته ام، خوشحالتر از همیشه هستم ولی پدرم نمی تواند جلوی گریه اش را بگیرد، می گوید: "آنها به من قول دادند که دو سال خواهد بود!" - مهم این است که اعدام نمی شوم، من خیلی خوشحالم، تو هم باید خوشحال باشی! "نمی گذارم این قدر نگهت دارند، بیرونت میارم، قول میدم!" - ناراحت نباش، مهم اینه که زنده می مانم، دادگاه حکمم را اعدام داده بود، چطوری تغییرش دادی؟ "شورای عالی قضائی هم اعدامت را تأیید کرده بود ولی وقتی که به دفتر منتظری رفت که مهر تأیید بعدی را بخورد آنها تأیید نکردند و تغییرش دادند!" ملاقات تمام می شود و در راه برگشتن به بند هستم، به این فکر می کنم که خیلی ها در حکم اعدام و اجرای آن دست دارند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

طبق معمول صبح زود بیدار می شوم که بعد در صف دستشوئی نایستم، وقتی از کنار حمام می گذرم که به دستشوئی برسم می بینم که نگهبانان در کنار حمام ایستاده اند، اجازه نمی دهند کسی وارد حمام شود! از یکی از زندانیان که آنجا ایستاده می پرسم: "چه اتفاقی افتاده است؟" می گوید: "شمسی خانم دیشب در حمام خودکشی کرده است!" - چطوری؟ "با چادرش خودش را از لوله های سقف دار زده است!" نیمه شب این کار را کرده که همه خواب بودند، یکی از زندانیان صبح زود وارد حمام می شود و او را می بیند و به دفتر خبر می دهد، نمی دانم بچه هایش هرگز خواهند فهمید که چرا و چطور شمسی خانم از زندگیش گذشت؟ و این که اگر مدام به بازجوئی نمی بردنش و بچه هایش را از او نمی خواستند در این سن خودکشی نمی کرد؟

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز انتخابات است، مسئول بند، رحیمی که زنی میانسال و تقریبا چاق است اسامی زندانیان هر اتاقی را یکی بعد از دیگری می خواند که بروند و رأی بدهند! من هم در هواخوری قدم می زنم، برایم جالب است که ببینم چند نفر رأی نمی دهند، چند نفری که به ندرت با من حرف می زنند چرا که از گزارش دادن تواب ها می ترسند تک تک به سراغم می آیند و می پرسند: "آیا رأی خواهم داد؟" و من پاسخ می دهم: "نه!" کم مانده ازمان بخواهند که طناب دارمان را هم خودمان آویزان کنیم! چگونه به رژیمی که زندانیم می کند و می کشد رأی بدهم؟ تازه من وقتی بیرون هم بودم به این رژیم رأی ندادم چه رسد به حالا که زندانیش هستم! از راز هم برخی دیگر می پرسند، اینها کسانی هستند که ما با آنها رابطه منظم نداریم وگرنه با دوستانمان از قبل حرف زده ایم و هر کس می داند که دیگری چه برخوردی خواهد داشت، کنار در هواخوری طوری ایستاده ام که صدای رحیمی را در حالی که اسامی را می خواند می شنوم ولی او مرا نمی بیند!

نوبت اتاق ماست، رحیمی اسامی را یکی یکی می خواند، اسم مرا هم می خواند و با نرفتنم شروع به فحش دادن می کند! می گوید که ضد‌انقلاب هستم و غیره! با فروکش کردن عصبانیتش به خواندن اسامی افراد ادامه می دهد و اسم راز را می خواند و با نرفتن راز هم شروع به دادن فحش به او می کند! رحیمی با صدا کردن تک تک زندانیان می خواهد مانع از آن شود که کسی یواشکی از دادن رأی خودداری کند! می شنوم که از حدود چهارصد نفر جمعیت بند مجموعا پانزده نفر در بند رأی نداده اند و از این خبر خوشحال می شوم، چون تعداد ما نمازنخوان ها در حال حاضر همه اش شش نفر است!

اتاق بدون تواب!

اواخر اسفند سال ١٣۶٢ است، نگهبان به ما می گوید که وسایلمان را جمع کرده و به اتاق شش بند بالا برویم، من و راز و بهناز و شیوا وسایلمان را جمع می کنیم و از این که از این بند می رویم خوشحالیم، تواب ها هم خوشحالند، از دست ما راحت می شوند، هر روز به نگهبانان شکایت می کردند: "این نجس ها زندگی را به ما جهنم کرده اند! یا آنها را از این بند ببرید یا ما را ! هر روز چند بار آب دستشان را به ما می پاشند که نجس شویم و مجبور باشیم با آب سرد حمام کنیم و لباسمان را عوض کنیم!" حالا در مورد کی گزارش خواهند داد؟ در مورد خودشان؟ دلم برای نینا و بچه اش تنگ خواهد شد، نمی دانم حالا تنهائی در بین این همه تواب چه کار خواهد کرد؟ حالا کسی نیست که کمکش کند و کمرش همچنان ناراحت است، به بند بالا می رویم، شبیه بند پائین است با این تفاوت که اتاق شش متعلق به نمازنخوان هاست، هشتاد و پنج نفر در این اتاق هستند و به نظر می رسد نباید از آمدن ما خوشحال باشند چون جایشان را تنگتر می کنیم!

وقتی در بند پائین بودم همیشه دلم می خواست توی همچین اتاقی باشم که کسی به عنوان نجس باهام برخورد نکند ولی به نظر می رسد در اینجا هم زندگی راحت نخواهد بود، هرچند احساس می کنم که در اینجا هم زیاد نخواهیم ماند و جای موقتمان است، از وقتی که حکم گرفته ام احساس می کنم که هر آن ممکن است مرا به جای دیگری منتقل کنند، در این اتاق همه باهم خرید می کنند و همه چیز اشتراکی است، حتی افرادی از جریانات راست که به نفع رژیم حرف می زنند و فعالیت داشته اند نیز با بقیه شریک هستند، ما پنج نفر هم وسایل فروشگاهمان را به مسئول فروشگاه می دهیم که در کنار وسایل اتاق بگذارد ولی زمانی که می خواهیم لباس بشوئیم مثل بند پائین که مسئول خرید و مصرفمان خودمان بودیم نمی توانیم هر یک لباس هایمان را در یک تشت آب کف جدا از هم بشوئیم! وقت شستن لباس ها مسئول فروشگاه مقدار کمی پودر به ما می دهد و می گوید: "همه لباس هایتان را توی یک آب کف بشوئید و بعد آبکشی کنید!" می گوئیم: "این کار بهداشتی نیست!" می گوید: "مجبوریم، به اندازه کافی پودر نداریم و خیلی هم غیر بهداشتی نیست!"

با بودن در چنین جمع گشادی در رابطه با خرید و مصرف مسأله ای ندارم ولی مشکل این است که سیاست خرید آنها را قبول ندارم، در اینجا همه داریم با گرسنگی دست و پنجه نرم می کنیم و همیشه گرسنه هستیم، همه مان ضعف داریم و باید از هر فرصتی برای قوی کردن و رساندن مواد غذائی به بدنمان استفاده کنیم، ما می توانیم از فروشگاه کشمش و خرما به اندازه ای بخریم که جلوی گشنگیمان را بگیرد و یا پودر لباسشوئی به میزانی بخریم که مجبور نباشیم لباس هایمان را توی یک تشت آب کف بشوئیم ولی بعضی ها خرید از فروشگاه را محدود می کنند و معتقدند که زیاد خریدن بورژوائی است! از مسئول فروشگاه می پرسم که چرا بعضی چیزها را بیشتر نمی خرید؟ می گوید: "ما طرفدار خرید بورژوائی نیستیم!" احمقانه است، به اندازه کافی پودر لباسشوئی نمی خرند چون نمی خواهند خرید بورژوائی بکنند! خودشان را در خطر بیماری های پوستی و بیماری های دیگر قرار می دهند چون نمی دانند خرید بورژوائی چگونه است! هیچ وقت فکر نمی کردم که این قدر عقب مانده باشند و هر کس را که این طریق خرید را قبول ندارد بورژوا بدانند!

جالب اینجاست که هیچکس هم به این نوع خرید محدود اعتراض نمی کند! شاید به خاطر آن ضرب المثل است که: "خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!" با راز حرف می زنم و می گویم من دوست ندارم با چنین روشی و چنین فرهنگی همراه باشم، نه فقط به خاطر این که به اندازه کافی خرید نمی کنند و ما را در معرض خطر بیماری قرار می دهند بلکه به خاطر این که دوست ندارم خودم را با چنین فرهنگی تعریف کنم، راز موافقت می کند و تصمیم می گیریم که با بقیه دوستانمان حرف بزنیم و اگر آنها هم موافق بودند همه باهم جدا شویم و اگر موافقت نکردند من و راز جدا خواهیم شد، با دوستانمان که از بند پائین با ما آمده اند حرف می زنیم و تصمیم می گیریم که فروشگاهمان را جدا کنیم، بنا بر این دو تا کمون در اتاق خواهیم داشت، کمون آنها که زندگی صوفیانه ای را در پیش گرفته و کمون ما که به قول آنها بورژوائی خرید و خرج می کنیم! به نظر می آید از نظر اینها مرتاضانه زیستن کارگری است!

شاید فکر می کنند کارگر زندگی خوب و خوش و پر از امکانات نمی خواهد که اینها آن را به خود حرام می دانند، خبر ندارند که رفقای کارگرم اگر پول داشتند برای داشتن لباس و غذای خوب به راحتی آن را خرج می کردند! یکی از آنها به راز گفته است: "وقتی در جامعه مردم امکان خرید میوه ندارند درست نیست که ما در اینجا بخریم!" گوئی نمی فهمند که مردم امکان مالیش را ندارند وگرنه می خریدند و ریاضت کشی نمی کردند در حالی که ما پول خریدش را داریم، تا قبل از این که در بین اینها قرار بگیرم روشن نبودم مسأله ریشه در چه تفکر و سنتی دارد؟ نمی دانستم از نظر اینها سوسیالیسم یعنی برابری در فقری که در سرمایه داری دولتی اروپای شرقی بود! نمی دانستم که اینها از نظر سنت و اخلاقیات فاصله ای با گروه های مذهبی ندارند! بخشی از اینها و سازمان هایشان عمری با مجاهد مسلمان احساس نزدیکی می کرده اند و تنها تفاوتشان در این بوده که اینها به وجود خدائی در آن بالا بی‌عقیده بوده اند، دیدن ایده آل های انسان ها در زندگی شخصی و اجتماعیشان بهترین محک برای سنجش آن ایده آل هاست!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک نفر راه کارگری در اتاق است که افراد را تشویق به پذیرفتن شرط آزادی یعنی مصاحبه می کند، باورکردنی نیست ولی رژیم زندانیان را تحت فشار قرار می دهد که مصاحبه را بپذیرند حال آن که این فرد با حرف زدن آنها را راضی به این کار می کند! او جاسوس رژیم هم نیست!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هرچند درون اتاق بورژوا به نظر می رسم و به درد دوستی نمی خورم ولی در بیرون از اتاق دوستان خوبی پیدا کرده ام، یکی از آنها سونیا است با صورت و چشمانی زیبا که در رابطه با یکی از سازمان های چپ دستگیر شده است و پریوش زن میانسالی که به جرم بهائی بودن زندانی است، من و پریوش خیلی باهم حرف می زنیم، از مصاحبت با او لذت می برم، مثل معلم برایم می ماند، بعضی از هم اتاقی هایم با حالت مسخره به راز گفته اند: "مثل این که پرواز دارد بهائی می شود!" روبروی خودم چیزی نمی گویند ولی پیش دوستانم برایم متلک می پرانند! خیلی احمقانه است که فکر می کنند نباید با پریوش دوستی نزدیکی داشته باشم، من به حرف کسی اهمیت نمی دهم، کاری که به نظرم درست باشد انجام می دهم!

از پریوش در مورد حکمش می پرسم و او می گوید: "حکم ندارم یعنی اعدام خواهم شد! ماه گذشته بازجو صدایم کرد و از من خواست که روی عکس بها بنشینم! من هم این کار را نکردم، رفتارشان با من به خاطر مذهبم احمقانه است، می دانم که حتی اگر برعلیه مذهبم هم حرف بزنم باز اعدامم می کنند، به خاطر شغلم، من معلم بودم و در خانه ام برای جوانان کلاس داشتم، بازجو اسم آن را تشکیلات گذاشته است!" - ممکن است حکمت را تغییر بدن، نباید نا امید باشی! "امیدوارم تغییرش بدن ولی شک دارم و متأسف هم نیستم که می میرم، خون من اضافه خواهد شد به خون همه آن کسانی که به خاطر عقایدشان اعدام شدند، همه آن کسانی که سوزانده شدند و همه کسانی که در راه تغییر دنیا به یک دنیای بهتر جانشان را از دست دادند، مطمئنم که روزی مردم این دنیای کثیف را تبدیل به دنیائی خواهند کرد که به جز لذت و آسایش با لغت دیگری نتوان آن را تعریف کرد!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

حدود یک ماه است که در اتاق شش هستم، روزها سریع می گذرند هرچند جای استراحت و خواب کافی نداریم، در مورد زندان قزلحصار و رئیسش حاجی رحمانی که قبرها را درست کرده می شنویم، می شنویم که مدت هفت ماه است که قبرها را درست کرده اند، می شنویم که قبرها به این شکل درست شده اند که زندانیان را تک تک در جاهای کوچکی می گذارند که با تخت های چوبی از هم جدا شده اند، اگر حرفی بزنند و یا تکان بخورند شدیدا کتک خواهند خورد! تمام روز باید با چشمبند و چادر بنشینند و شب در همان جا بخوابند! می شنویم که حاجی برخی از زندانیان را از قبرها به بند می برد و شلاق می زند! می شنویم که تعدادی از زندانیانی که در قبرها قرار داده شده اند شرایط را پذیرفته و از آنجا به بند منتقل شده اند، شرط بلند شدن از قبر همکاری با رژیم است و حتی نگهبان قبرها شدن! یعنی مراقب دوستان سابقشان هستند که تکان نخورند و حرف نزنند در غیر این صورت به حاجی گزارش می دهند که بیاید و آنها را که مقررات را رعایت نکرده اند به باد کتک بگیرد!

باور کردنی نیست! نه اعمال خشونت رژیم تا این حد بدون این که از پاسخ دادن در رابطه با آن بهراسد و نه بریدن زندانیان در قبرها هیچ کدام باورکردنی نیستند! به نظر می رسد که همه زندانیان ترسیده اند و همه منتظرند که به قبرها برده شوند! از خودم می پرسم که آیا از نشستن و خوابیدن در یک جای کوچک و نداشتن ارتباط با دنیا می ترسم؟ نه! هرچند شکنجه مداومی است ولی قابل تحمل است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است و فضای بند با روزهای دیگر متفاوت است، همه سعی می کنند کارهای روزمره شان را تا قبل از این که اسمشان برای ملاقات خوانده شود انجام دهند، برای همین تعدادی در حال دویدن هستند و صف دستشوئی طولانی تر از روزهای دیگر است، با پریوش در راهرو قدم می زنم، حواس مرا از هیجان روز ملاقات دور می کند، بلندگو چند اسم را می خواند، پریوش هم ساکت می شود که اسامی را بشنویم، اسم من هم در لیست است، از او جدا می شوم تا آماده رفتن شوم، به دفتر می روم، زندانیان دیگری نیز آماده اند، طبق معمول مدتی منتظر می مانیم، پاسدار مردی می آید و از ما می خواهد با او برویم، از دفتر ٢١۶ رد می شویم و از پله ها پائین می رویم و به هوای آزاد می رسیم، قبل از این که هوای تازه مسحورم کند و از استنشاقش لذتی ببرم صحنه ای در مقابلم نفسم را می برد، روی سکو جسد یک زندانی روی زمین افتاده است! از کنارش رد می شوم و نگاهش می کنم، بدن یک پسر جوان است، نمی دانم زنده است یا نه؟ باید مرده باشد، چشمبند ندارد!

نگهبان فریاد می زند: "حرکت کنید!" چند قدم دورتر از جسد یک گردنبند ساخت زندان می بینم، از همان هائی که خودم هم درست کرده ام، یک سنگ کار شده سیاه که یک نخ از سوراخش رد شده است، آن را از زمین برمی دارم و از زیر چشمبند نگاهش می کنم، خیلی قشنگ فرم داده شده است،به شکل قطره ساخته شده است، یک قطره اشک و یا قطره باران که به دریا می ریزد، روی آن تنها یک کلمه نوشته شده است: "فردا !" حتما مال جسد است، شاید خودش درست کرده است، کاش می توانستم آن را به خانواده اش برسانم، شاید آن را برای یک دوست و یا عشقش درست کرده، برای یک زن یا یک بچه و یا یک زندانی دیگر درست کرده است، به ساختمان ملاقات می رسیم ولی تمام ذهنم به جسد و آرزوهای بر باد رفته او و فردائی که به آن فکر می کرده رفته است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در زمان هائی که دوست دارم در تنهائی فکر کنم روی سنگ کار می کنم، از کار روی سنگ لذت می برم، حالت دادن سنگ سخت است، نوشتن روی آن آسان نیست، در این اتاق هیچ کاری ممنوع نیست، نه کار روی سنگ، نه بحث سیاسی و نه شوخی با دیگران! توابی در این اتاق نیست که گزارش دهد که ما این کارها را می کنیم و قوانینی را که عدم انجام چنین کارهائی هستند رعایت نمی کنیم، دیگر تفاوت این بند با بند پائین این است که وقتی نگهبانان زندانیان بند را برای رفتن به حسینیه صدا می کنند از اتاق شش هم می خواهند که بروند، هر چند وقت یک بار نگهبانان از بلندگو می گویند که اتاق شش برای رفتن به حسینیه آماده باشد و چون ما نمی رویم پاسداران مرد معروف به گروه ضربت با کابل و چوب و چماق به اتاقمان می ریزند و همه را با کتک با خود به حسینیه می برند ولی با بند پائین، آنها هرگز این کار را نمی کردند چون تعداد ما که حاضر نبودیم به حسینیه برویم خیلی کم بود! وقتی کسانی می خواهند مصاحبه کنند لاجوردی رئیس زندان از نگهبانان می خواهد که ما را به حسینیه ببرند!

امروز یکی از آن روزهاست، نگهبانان از بلندگو چند بار اعلام کردند که اتاق شش برای رفتن به حسینیه بیرون بیاید و ما اهمیتی نداده ایم! تعداد زیادی نگهبان مرد آمدند و با کتک ما را به بیرون بند بردند! حالا پیاده در راه رفتن به حسینیه هستیم، کوه ها و دره ها را می توانیم از زیر چشمبند ببینیم، از دیدن آنها لذت می برم و یاد زمانی می افتم که با دوستانم به این کوه ها می رفتم و نمی دانستم که کمی دورتر در اوین چه می گذرد! به حسینیه می رسیم، باید دمپائی هایمان را بیرون در بگذاریم و پابرهنه داخل شویم، سالن خیلی بزرگی است که یک سن بزرگ دارد که یک میز و چند صندلی روی آن است! وسط سالن را با یک پرده کوتاه از هم جدا کرده اند که زندانیان زن و مرد را از هم جدا می کند، تعداد زیادی زندانی پسر طرف چپ سالن نشسته اند و از ما می خواهند که طرف راست بنشینیم، آنها به ما نگاه می کنند و ما به آنها ولی آن قدر نگهبان هست که اگر کسی حرف بزند سریع او را زیر باد مشت و لگد می گیرند! بعضی از زندانیان به حسینیه می آیند که همسرانشان را ببینند و اگر شد با بلند کردن پرده حرفی بزنند و یا نگاهی رد و بدل کنند!

لاجوردی قدم می زند و زندانیان را نگاه می کند، احساس قدرت می کند! دیدن لاجوردی حال آدم را بهم می زند، زشتی خاصی در تمام وجودش است، شاید لذت او از خشونت و شکنجه و اعدام است که این احساس را در بیننده ایجاد می کند، صورتش مثل جغد است، بیچاره جغد هیچ وقت مثل لاجوردی همنوعش را نکشته است! ما در کنار افراد بند خودمان نشسته ایم، سعی می کنیم افراد بندهای دیگر را هم ببینیم، لاجوردی شروع به سخنرانی می کند، می گوید: "زندان جمهوری اسلامی کارخانه تواب سازی است و پیچ اوین پیچ توبه است!" بعد از چند نفر می خواهد که روی سن بروند و از گذشته شان اعلام انزجار کنند! به نظر می رسد که از قبل به انجام این کار رضایت داده اند چون بدون درگیر شدن بلند می شوند و به روی سن می روند، یکی بعد از دیگری اعلام انزجار و توبه می کنند و تواب ها از پائین شعار می دهند: "دروغگو! مرگ بر کمونیست، مرگ بر منافق، مرگ بر ضد‌انقلاب!" شعارهای تواب ها به این معنی است که از توبه مصاحبه کنندگان راضی نیستند! مصاحبه کنندگان قسم می خورند که حقیقت را می گویند!

لاجوردی از یکی از مصاحبه کنندگان می خواهد که اگر راست می گوید اسم پنج نفر از سرموضعی های بندش را بگوید! مصاحبه کننده با ناراحتی می گوید: "آنها را نمی شناسم!" تواب ها شعار می دهند: "مرگ بر ضد‌انقلاب!" سالن حالت انفجاری دارد، لاجوردی به یکی دیگر از مصاحبه کنندگان که باید در رابطه با مجاهدین دستگیر شده باشد می گوید: "تو چرا در گزارشاتت فقط اسم چپی ها را می نویسی؟ اسم چند تا از منافقین بندت را حالا بگو!" مصاحبه کننده: "کسی را نمی شناسم!" لاجوردی: "چطور چپی ها را می شناسی ولی دوستانت را نمی شناسی؟" لاجوردی به آنها می گوید که توبه شان مورد قبول نیست و به جای خودشان برگردند و بنشینند! به محض این که از سن پائین می آیند تعدادی از تواب ها به سر آنها می ریزند و شروع به زدن آنها می کنند! لاجوردی و نگهبانان تماشا می کنند، لاجوردی می خندد! به تواب ها نمی گوید که نزنند، در واقع دارد لذت می برد! کتک کاری در سمت چپ سالن بالا گرفته است، تواب ها آنهائی را که می دانند تواب نیستند به زیر مشت و لگد گرفته اند!

جو چندش آوری است، زندانی، زندانی را می زند! برخی از پسرها زیر کتک شدید هستند، متوجه نگاه توابان دختر به خودمان می شوم، گوئی دوست دارند آنها هم ما را تا حد مرگ بزنند! از حالت نگاهشان حالت تهوع پیدا می کنم، اگر مرا بزنند من هم می زنم هرچند آنها بیشتر هستند و نگهبانان هم طرف آنها را خواهند گرفت! چند تا از توابان دختر بلند می شوند و نگاهشان به طرف ماست، آماده حمله هستند، نگهبانان از آنها می خواهند که بنشینند، خوشحالم، به نظر می رسد که از لاجوردی اجازه نگرفته اند که همه را بزنند، بیچاره پسرها، لاجوردی از تواب ها می خواهد که دست نگه دارند، بعضی از پسرها درد شدیدی دارند و برخی از آنها دماغ و صورتشان خونین است، همه عصبی هستیم ولی نمی توانیم کاری بکنیم، از ما می خواهند سالن را ترک کنیم!

به بند می رویم، صحنه های دلخراش و اعصاب خرد کننده این چنینی در ظاهر نشان از قدرت رژیم دارند ولی این تنها یک عکس است و یا شاید یک طرف سکه است، خود وجود چنین صحنه هائی نشان از آن دارد که هنوز نتوانسته اند با همه فشارهایشان همه زندانیان را خرد کنند، وجود این خشونت ها نشان از آن دارد که عده ای عقب رانده نشده اند و همچنان مبارزند! دانستن این که با وجود این فشارها خیلی از زندانیان مبارز مانده اند و حاضر نیستند عقب نشینی کنند دلگرم کننده است.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز شنبه است، بلندگو تعدادی اسم برای بازجوئی می خواند، راز هم یکی از آنهاست، همه فکر می کنیم که برای اعدام است! یکدیگر را می بوسیم، احساس می کنم دیگر او را نخواهم دید، در راهرو قدم می زنم و به یاد دوستان خوبی که در یک سال گذشته پیدا کرده و با اعدامشان آنها را از دست داده ام می افتم، به یاد دو روز پیش در حسینیه می افتم، خشونت لاجوردی و تواب ها ! لاجوردی با یک گروه تواب خیلی جوان اسکورت می شد و به نظر می رسید که به آنها اعتماد دارد، همه شان مجاهد بوده اند و حالا تنها جایشان را عوض کرده اند، ایدئولوژیشان همان است که بود، همان مذهب و سنت، تنها قبلا مخالف رژیم بودند حالا طرفدارش هستند! با احساس غم عمیقی قدم می زنم و آرزو می کنم که راز برگردد، از آنجا که هنوز وسائلش را نخواسته اند شاید امروز قرار نیست اعدام شود، پریوش به کنارم می آید و می گوید: "نگران نباش، راز برمی گرده!" - ازکجا می دونی؟ "برای این که وسایلش را نخواستند!" - ممکن است بعدا وسایلش را بگیرند! "نه، وسایل اعدامی ها را همیشه بلافاصله بعد از بردن خودشان می گیرند!"

پریوش شروع می کند از مسائلی که فکر می کند به آنها علاقه دارم برایم حرف می زند، هر چه که به فکرش می رسد می گوید که مرا از پکری دربیاورد، می گوید: "فکر می کنی چند سالم است؟" نگاهش می کنم و می گویم: "در حدس زدن سن خوب نیستم ولی فکر می کنم حدود چهل سال داشته باشی!" می خندد و می گوید: "پنجاه و پنج سالم است! بهت میگم که چه کار بکنی که جوان بمانی، اولا سعی کن که هر روز ورزش کنی، دوما هر وقت که صورتت را می شوئی مثل بقیه آدم ها کرم نزن، به حالت ماساژ با هر دو دستت از داخل صورت به بیرون صورت و از پائین به بالا بکش، با این کار چروک ها را از صورتت بیرون می کنی، سخت نیست، نگاه کن، این طوری!" - در رابطه با کرم باشه ولی در مورد ورزش با جمعیت بالای نود نفر اتاق ما هیچکس نمی تواند ورزش کند، جای نشستن هم نداریم چه برسد به جای ورزش!

بعد از مدتی قدم زدن و حرف زدن، یکباره پریوش می گوید: "بیا، راز هم آمد!" راز در حالی که چشمانش برق می زند و به طرف ما می دود با خوشحالی داد می زند: "دوازده سال!" یکدیگر را بغل گرفته و از خوشحالی گریه می کنیم! به او دوازده سال حکم داده اند! از این که از این به بعد هر چه پیش بیاید در کنار یکدیگر خواهیم بود خوشحالیم!

قبر

یک ماه از حکم گرفتن راز می گذرد، بلندگو چند اسم را می خواند که با کلیه وسایلشان به دفتر بند مراجعه کنند، همه کسانی که از پائین آمده بودیم به همراه تعدادی دیگر که از قبل در این بند بودند آماده می شویم که برویم، در حالی که وسائلمان را جمع می کنیم از یکدیگر می پرسیم: "به کجا می برندمان؟" همه فکر می کنیم به قزلحصار منتقلمان خواهند کرد و برخی می گویند که به قبرها خواهیم رفت! همه نگرانیم، از سؤال هائی که بی پاسخ در هوا می چرخند می شود نگرانی را احساس کرد، نگهبان به در اتاق می آید و از ما می خواهد برویم، وسائلمان را به دست گرفته و آماده رفتن هستیم، آنهائی را که می مانند می بوسیم، پریوش جلوی در اتاقش ایستاده است و نگاهمان می کند، او را می بوسم و آرزوی زنده ماندن برایش می کنم، چشمانش پر از اشک می شوند و می گوید: "دوست خوبی را از دست می دهم!" - ولی من هم یک معلم و هم یک دوست خوب را از دست می دهم، کاش حکم داشتی و با ما می آمدی! "سعی کن خوش باشی!" - تو هم همین طور!

با داد زندانبان از هم جدا می شویم، می دانم که اعدام خواهد شد و او را دیگر نخواهم دید، احساس می کنم در زندان جدائی برابر با دوری برای همیشه است! تا به حال که این طور بوده، از بند بیرون می رویم، کاغذ و مداد و سوزن را در ساک هایمان طوری جاسازی کرده ایم که اگر به سلول انفرادی ببرندمان نتوانند در گشت پیدا کنند! نگهبانان از ما می خواهند که در راهرو منتظر بمانیم، خودشان مشغول گشتن وسایلمان هستند، بدنمان را هم می گردند و می گویند: "به دنبالشان برویم!" به هوای آزاد می رسیم و هوای تازه مرا به یاد بیرون از زندان می اندازد، به یاد زندگی و عشق و به پارک بردن برادرزاده ام می افتم، به یاد راه رفتن در کوچه و خیابان می افتم، گوئی همه اش فیلمی بود که گاهی از ذهنم می گذرد، گوئی همیشه در همین دنیای زندان بوده ام که روزها نه با زندگی که با مرگ رقم می خورند، که روابط نه با عشق که با جدائی تعریف می شوند! نگهبانان مرد اسامیمان را می پرسند و از ما می خواهند سوار اتوبوس شویم.

به محض این که سوار ماشین می شویم از ما می خواهند که سرمان را روی صندلی جلویی بگذاریم و دست به پرده ها نزنیم! اتوبوس از زندان بیرون می رود، من کنار پنجره نشسته ام، در حالی که سرم روی صندلی جلویی است یک کمی پرده را کنار می زنم و خیابان را نگاه می کنم! وارد شهر می شویم، تعدادی موتور و ماشین جلو و یا عقب اتوبوس هستند که به نظر می رسد پاسداران هستند، مردم را می بینم که در ماشین هایشان نشسته اند و شاید با دیدن ما فکر می کنند که ما هم مردمی معمولی هستیم که داریم به مسافرت می رویم و برای پرهیز از آفتاب، این زیبای طبیعت پرده ها را کشیده ایم! نیمه های بهار است، هوا دلپذیر است و مردم در پیاده روها قدم می زنند و برخی مشغول خرید هستند، زنان با روسری و مانتو، این پوشش اجباری در حال رفت و آمد هستند، اتوبوس پشت چراغ قرمز می ایستد، زن و مردی را می بینم، مرد چند قدم از زن جلوتر راه می رود و گاهی که می خواهد با زن حرف بزند برمی گردد چیزی می گوید و باز به راهش ادامه می دهد!

دلم برای زن می سوزد، اگر هم بخواهد رفتار تحقیرآمیز شوهرش را تغییر دهد و مرد هم بپذیرد که تغییر کند در این سن کار آسانی نیست، این زن و مرد از بچگی در خانه و مدرسه این رفتار را نسبت به یکدیگر دیده اند و یاد گرفته اند، به یاد دورانی می افتم که در انگلیس بودم، انگار در کره دیگری بودم، رفتار زنان و مردان با یکدیگر خیلی با اجتماع ما متفاوت بود، به چیزهای مختلف و به دوران متفاوت و مکان های مختلف فکر می کنم، نمی توانم افکارم را تمرکز دهم، اتوبوس از شهر تهران بیرون می رود و وارد جاده کرج می شود، حالا مطمئن هستم که داریم به قزلحصار می رویم، از کارخانه کفش ملی می گذریم و من به یاد زوئی می افتم، نمی دانم که هنوز هم در کفش ملی کار می کند و مشغول سازماندهی کارگران حول حقوقشان است و یا در کارخانه دیگری کار می کند، دلم برایش تنگ شده است، چقدر خوشحالم که آزاد است، امیدوارم از زندگیش و مبازره ای که می کند لذت ببرد.

به زندان قزلحصار می رسیم، به خاطر بد نشستن روی صندلی همه مان خسته ایم، نگهبانان ما را به اتاق بزرگی می برند و بعد از مدتی مقداری نان و پنیر می دهند که برای این جمعیت کافی نیست، ما حدود صد نفر از بندهای مختلف اوین هستیم، همه نگرانند و در مورد انواع شکنجه های مورد استفاده در قزلحصار حرف می زنند، برخی از زندانیان می گویند: "حاجی از زندانیانی که چادر رنگی سر می کنند و عینک دارند بدش می آید!" به من می گویند که عینکم را بردارم و چادرم را عوض کنم! می گویم: "برایم مهم نیست که او مرا همین طور که هستم ببیند!" این اولین باری است که در زندان چشمبند به چشم نداریم، در واقع با وارد شدن به قزلحصار چشمبندهایمان را گرفتند! بالاخره حاجی وارد می شود و سکوت شومی بر سالن نقش می بندد! او در سالن قدم می زند و زندانیان را نگاه می کند، اسم دو نفر را می پرسد، یکی از آن دو من هستم! می گوید: "می فرستیمتان به بند!" و از سالن بیرون می رود، باورمان نمی شود که ما را به بند بفرستند، پس آن همه داستان در مورد قبرها چه بود؟

می شنویم که دو تا بند کوچک هفت و هشت متعلق به سر‌موضعی ها هستند و در دو بند بزرگ سه و چهار تواب ها و بریده ها زندانی هستند، امیدواریم که ما را به بندهای هفت و یا هشت ببرند! مدتی طولانی است که آرزو می کنیم در بندی باشیم که تواب نباشد، نگهبانی می آید و اسامی ده نفر را می خواند، اسم من هم در لیست است ولی نام راز و بقیه دوستانم از بند قبلی در آن نیست! با ناراحتی آنها را می بوسم و با ده نفر به دنبال نگهبان از سالن بیرون می روم، متوجه سیما می شوم، دختری که در بیرون برای مدتی او را می دیدم، هر دو در صف هستیم، کنار هم قرار می گیریم و شروع به حرف زدن می کنیم، می دانم که همسرش به خاطر عدم همکاری اعدام شده است ولی در مورد خودش چیزی نمی دانم، می گوید هشت سال حکم دارد و در بند سه اوین بوده است، به بند هفت می رسیم و نگهبان از ما می خواهد که وارد دفتر بند بشویم و منتظر بمانیم.

در حالی که منتظر نشسته ایم سیما می گوید: "حالا نگهبان این بند از همه ما خواهد پرسید که نماز می خوانیم یا نه، تو چه جوابی خواهی داد؟" - جوابم این خواهد بود که نماز نمی خوانم، چون نمی خوانم! "اینجا با اوین فرق دارد، اگر نماز نخوانی اینها باهات رفتار دیگه ای می کنند، بگو نماز می خوانی و بخوان!" - متأسفم، تو هر چه که به نظرت درست است بگو، من این کار را نمی کنم! نگهبان بند که زن جوانی است و متفاوت از نگهبانان اوین که چادر و مقنعه و روپوش دارند و زیر چادرش لباس معمولی پوشیده است وارد می شود، اسامی و جریانی که با آن کار می کرده ایم را می پرسد و بعد در مورد این که نماز می خوانیم یا نه سؤال می کند، فقط من می گویم که نماز نمی خوانم! به من می گوید: "تو نجس هستی و باید لیوان و ظرفت را خودت بشوئی! نباید آنها را قاطی ظرف های دیگران بکنی و باید آنها را جدا نگهداری کنی! در دستشوئی و حمام دو رنگ دمپائی است، دمپائی های قرمز رنگ مال نجس هاست، باید فقط آنها را بپوشی!" مسئول بند رو به بقیه می گوید: "حرف زدن با نجس ها در بند ممنوع است!" همه در سکوت نگاهش می کنند، احساس بدی دارم، رفتارش با من به عنوان یک نجس تحقیر‌آمیز است!

دلم می خواهد زودتر از دفتر بیرون بروم، مسئول بند به هر کدام از ما می گوید که به کدام سلول برویم، مرا به سلول شش می فرستد، دوازده تا سلول در بند هستند و همه یک متر و نیم در دو متر هستند با یک تخت سه طبقه در هر سلول! در هر سلول پانزده نفر زندگی می کنند و استفاده از تخت ها در شب برای خواب چرخشی است! متوجه می شوم که حدود ده نفر در بند هستند که نماز نمی خوانند و نجس قلمداد می شوند! پنج نفر از آنها هفته گذشته با قبول کردن این که قوانین را زیر پا نخواهند گذاشت از قبرها بیرون آمده اند، پنج نفر دیگر هفته گذشته از اوین آمده اند، تعداد زیادی مجاهد در بند هست و کسی نمی داند کدام تواب است و کدام تظاهر به تواب بودن می کند، همه می گویند تواب هستند و با ما که نماز نمی خوانیم به عنوان نجس رفتار می کنند! از تعدادی از زندانیان در مورد قبرها می پرسم و این که چرا حاجی ما را به آنجا نبرد؟ متوجه می شوم که قبرها را دیروز بعد از نه ماه برچیده اند، حدود ده نفر باقی مانده بودند و آنها را در یک اتاق قرار داده اند، تعدادی را که هفته پیش از قبرها به بند آمده اند نشانم می دهند!

یکی از آنها مهین است، با کسی حرف نمی زند، به نظر می رسد که مهین نمی تواند از عادت قبر که نمی بایست با کسی حرف بزند خلاص شود! گاهی رو به دیوار می نشیند، از او خوشم می آید، دلم می خواهد که با او حرف بزنم ولی احساس می کنم که دوست ندارد کسی مزاحمش شود، به نظر می آید که در بین کسانی که از واحد آمده اند جهان روی بقیه تأثیر دارد، می شنوم که حتی در رابطه با پذیرش رعایت قوانین زندان و بیرون آمدن از قبرها هم روی برخی از آنها تأثیر داشته است هرچند روی برخی نیز تأثیر نداشته و آنها حاضر نشده اند که با رعایت قوانین از قبرها نجات پیدا کنند و در نتیجه یک هفته دیرتر بیرون آمده اند! دلم می خواهد آنها را هم هر چه زودتر ببینم، می شنوم که وقتی حاجی قبرها را برپا ساخت و زندانیان را از بندها به آنجا برد تعدادی از زندانیان بعد از چند روز نشستن در قبرها تواب شده اند! چنان شرایط رعب و وحشتی در بند حاکم می شود که زندانیان خودشان از حاجی می خواسته اند که برای این که گناهانشان پاک شود آنها را به قبر ببرد! آنها فکر می کردند که اگر با خواست خودشان به آنجا بروند راحت تر می توانند از آن بیرون بیایند و اشتباه هم نمی کردند!

حاجی آنها را به قبرها می برد و بعد از دو یا سه روز آنها به حاجی می گفتند که به خدا رسیده اند و در نتیجه به بند برگردانده می شدند و از آن به بعد نمازشان را می خواندند! می شنوم که تأثیر قبرها روی بندهای سه و چهار چنان بوده است که بعضی از زندانیان خودشان داوطلب توبه کردن می شوند! زندانیان چنان از قبرها وحشت داشته اند که خودشان داوطلبانه می رفتند و به اعمال کوچکی که کرده بودند اعتراف می کردند که شاید به قبرها برده نشوند! نسبت به مهین و کسانی که ماه ها فشار قبر را تحمل کردند و حاضر نشدند کوتاه بیایند احترام زیادی احساس می کنم، احساس می کنم اینها با مقاومتشان دیوار قبر برای شکاندن و تواب کردن را شکانده اند، اینها با مقاومتشان بر سیاست فشار برای تواب کردن مهر شکست زدند، اینها مظهر مبارزه و مقاومتند، اینها در نهایت فشار و در اوج تواب سازی مقاومت کرده اند، شاید دلیل این که من و بقیه را به قبر نبردند مقاومت اینها بوده است، شاید اگر اینها هم می بریدند رژیم می گفت خوب وسیله شکاندن و تواب کردن را یافته ام و همه را به قبر می برد!

آنها با مقاومتشان وسیله بودن قبر را از رژیم گرفتند، آنها مهر: "باطل شد!" را بر شکنجه زده اند، عقب ننشستن آنها در قبرها بر زندگی امروز و فردای من زندانی هم تأثیر خواهد داشت، اگر رژیم نتوانست اینها را در شکنجه وحشتناکی مثل قبرها عقب بنشاند چطور خواهد توانست زندانیان را با شکنجه های معمولیش عقب بنشاند؟ رژیم باید تئوری هایش را در رابطه با شکنجه برای تواب کردن دوباره بررسی کند، اینها رژیم را در رابطه با شکنجه برای تواب کردن شکست دادند، رؤیا هم در این بند است و ما به هم فقط صبح به خیر می گوئیم، او مثل سابق شاد و سرحال نیست، خیلی فرق کرده است، افسرده است، نمی دانم در قبر چه اتفاقی برایش افتاده ولی احساس می کنم که بریده است، فقط می دانم که زودتر از جهان و مهین از واحد بیرون آمده است، رؤیا تنها با جهان و یک نفر دیگر که در دایره روابط جهان است حرف می زند، در غیر این صورت تنهاست، رؤیا هم مثل جهان و دوستانش یک پرده نامرئی دور خودش کشیده است، به خاطر همین کسی به او نزدیک نمی شود، دوست دارم بدانم در واحد بر او چه گذشته است ولی می گذارم که هر وقت خودش آمادگیش را دارد بیاید.

رؤیا از من می خواهد که باهم قدم بزنیم و حرف بزنیم، در مورد قبر می گوید و این که چطور از آن بیرون آمده است، می گوید: "بعد از مدتی که از صبح تا شب با چادر و چشمبند نشسته بودم احساس کردم که آن وضعیت پایانی ندارد، احساس می کردم تا دم مرگم باید در آن قبر بنشینم، به خصوص دیدن زندانیانی مثل کیانوش که تا قبل از واحد به ما می گفتند که چه باید بکنیم و حالا شده بودند زندانبانمان خیلی رنجم می داد، احساس می کردم که پایانی ندارد، تمام ذهنم پر شده بود از اعترافات زندانیانی که از بلندگو پخش می شدند، حاجی می گفت که تا آخر عمرمان در آن شرایط خواهیم ماند و من باور کردم، یک روز به حاجی گفتم که شرایط را می پذیرم و نمی خواهم دیگر در آن شرایط بمانم، حاجی مرا به یک اتاق برد و یک لیست اسامی بهم داد و مقداری کاغذ و گفت که در مورد آنهائی که می شناسم بنویسم، لیست حدود صد نفر زندانیان سرموضعی بود، اسم تو هم توی لیست بود، نوشتم که من و تو گاهی بحث سیاسی می کردیم و تو به من کمک می کردی که چطوری سنگ درست کنم!"

چیزی نمی گویم، احساس می کنم فایده ای ندارد که چیزی بگویم، او بریده و غمگین هست و من نباید وضعش را بدتر کنم ولی چرا او دروغ نوشت؟ ما هرگز بحث سیاسی باهم نداشتیم، فقط سر سنگ باهم حرف می زدیم، می دانم که راز تا حدی با او بحث سیاسی داشته است، از او نمی پرسم که آیا در مورد راز و بقیه زندانیان هم چیزی نوشته است یا نه! احساس می کنم که آماده گریه است، موضوع بحث را عوض می کنم و در مورد خانواده اش می پرسم، از او در مورد زهرا می پرسم، می گوید: "ما را باهم از بند بردند ولی او را به سلول انفرادی فرستادند و هنوز در سلول است، می دانم که حالش خوب است، تازگی تعدادی از گوهردشت آمدند و گفتند که حالش خوب است." در اینجا منیژه را می بینم، باهم در یک جریان بودیم و در کمیته مشترک در راهرو دیده بودمش، او تمام سال پیش را در یکی از بندهای دیگر اوین بوده است، در مورد دستگیریش می پرسم و او می گوید:

دو هفته قبل از دستگیریم دو نفر از کارگرانی که قبلا در کارخانه مان کار می کردند به بخشمان آمدند، مدتی بود که به سر کار نمی آمدند، انجمن اسلامی کارخانه آنها را محاصره کرده بود و در نتیجه آنها نمی توانستند با کارگران حرف بزنند، آنها دمپائی به پا داشتند و من تعجب کردم، آن وقت نمی دانستم که چرا کفش نپوشیده اند، آنها به همه بخش ها رفتند و همه کارگران آنها را بغل کردند، قبل از آن که غیبشان بزند در کارخانه فعال بودند، یکی از آنها در تمام قفسه های رختکن اطلاعیه می گذاشت، آن روز یکی از آنها به یکی از کارگرانی که او را بغل کرده بود گفته بود که آنها دستگیر شده اند و آنها را برای شناسائی بقیه به آنجا آورده اند! این اتفاق در صبح افتاد، همان روز بعد از ظهر اسم هفت نفر را خواندند و دستگیرشان کردند! همه آنها تا مدتی قبل از آن فعال بودند ولی در آن زمان فقط یکی از آنها از نظر سیاسی فعال بود.

یک هفته بعد تعدادی زن به کارخانه آمدند، آنها در اتاق نگهبانی ایستاده بودند و هر کس را که وارد کارخانه می شد می توانستند ببینند، احساس بدی بهم دست داد، فکر کردم آنها کی هستند؟ یکی از آنها باید برای شناسائی آمده باشد، حدود ده روز بعد از دستگیری آن هفت نفر، شش نفر از آنها برگشتند، آنها گفتند که شکنجه شده بودند ولی از این که آزاد شده بودند خوشحال بودند، روز بعد در ساعت ناهار مرا به اتاق نگهبانی صدا کردند، کارگران گفتند که دو تا مرد در آنجا منتظرم هستند، می دانستم که خانواده ام محل کارم را بلد نیستند و باید پاسداران باشند ولی امکان فرار وجود نداشت! کارخانه محاصره شده بود، به اتاق نگهبانی رفتم و گفتم که باید لباسم را عوض کنم، یکی از آنها گفت که با من می آید! او پشت در ماند و من به اتاق رختکن رفتم، دوستم را در آنجا دیدم و به او گفتم که مرا دارند دستگیر می کنند و او نباید از روز بعد به کارخانه برگردد! فکر کردم کسی که نام مرا داده است باید او را هم بشناسد و اگر او دستگیر شود حتما اعدامش می کنند! شاید هم علت این که مرا لو داد و او را نداد همین بود که می دانست که او اعدام خواهد شد!

به او گفتم که تا ساعت چهار صبر کند و همراه با کارگران از کارخانه برود که شک انجمن اسلامی را برنیانگیزد! به او گفتم که اسمش را نخواهم داد، هر اتفاقی هم بیفتد اسمش را نخواهم داد ولی نباید به کارخانه برگردد، ممکن است بعدا برای دستگیریش بیایند، وقتی مرا به کمیته مشترک بردند در مورد آدرسش از من پرسیدند و من گفتم که هر بار با چشمان بسته به آنجا رفته ام و نمی دانم کجا زندگی می کند! خوشبختانه تا حالا دستگیر نشده است و امیدوارم که هرگز دستگیر نشود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روز است که در این بند هستم و دلم برای راز و بقیه دوستانم تنگ شده است، تنها در راهرو نشسته ام و به زندگی فکر می کنم، زندانیان را نگاه می کنم که چقدر راحت از میله ها بالا می روند، آن قدر که دستشان به سقف می رسد، تا لباس های شسته شان را آویزان کنند، این یکی از جالبترین چیزهائی است که در اینجا تا به حال دیده ام ولی هنوز جرأت نکرده ام خودم این کار را بکنم هرچند دوست دارم که از میله ها بالا بروم و روی آن پنجره کوچک بین دیوار بنشینم! پنجره ای که پشتش بند پسرهاست و آن را بسته اند و چیزی پیدا نیست! با نشستن در آنجا دست کسی بهم نمی رسد، برای نشستن روی آن پنجره باید از میله ها تا سقف بالا بروم و بعد یک پایم را کاملا باز کنم تا به پنجره برسد و با یک دست میله پنجره را بگیرم و دست و پای دیگرم را از میله ها رها کنم تا بتوانم کنار پنجره بنشینم!

به زندانیان نگاه می کنم، اکثرا تنها قدم می زنند و به نظر افسرده می آیند، من هم به سرحالی قبلم نیستم، دوست نزدیک ندارم و رفتار زندانیان که مرا نجس می دانند ناراحت کننده است، هرچند سعی می کنم به آن اهمیت ندهم ولی گاهی تحقیرآمیز است، زندانیان کمونیست مثل من در بند کم هستند و بقیه اجازه حرف زدن با ما را ندارند، به خاطر این همه قوانین زندانیان در خودشان فرو رفته اند و هر کس در تنهائیش زندگی می کند، احساس تنهائی کرده و به گذشته و آینده نامعلوم فکر می کنم، غرق تخیلاتم هستم که پرده در ورودی کنار می رود و می بینم که راز، بهناز و بقیه دوستانم که روز انتقالی از یک دیگر جدا شده بودیم وارد بند می شوند، باورم نمی شود ولی واقعیت دارد، خیلی خوشحالم، می گویند که روز انتقالی آنها را به بند چهار برده اند و در آنجا اکثر زندانیان یا تواب هستند و یا تظاهر به تواب بودن می کنند، می گویند تنها این پنج نفر بوده اند که نماز نمی خوانده اند و بقیه دویست نفر به آنها با تعجب نگاه می کرده اند!

فکر می کنند که علت منتقل شدنشان به این بند این است که پاسداران فکر کردند ممکن است آنها افراد بند را تحت تأثیر قرار دهند، در مورد ناز می پرسم، دختر جوان زیبائی که بازجویش به او تجاوز کرده بود! می گویند که رفتار ناز مثل یک دختربچه بی گناه می ماند، هیچ قانونی را درک نمی کند و رعایت نمی کند، مثلا مالکیت دیگران را به رسمیت نمی شناسد و عسل همه را می خورد! می پرسم آیا می دانند که چطور او این طوری شده است و می گویند که از زندانیان پرسیده اند و آنها گفته اند که برای مدت طولانی در سلول انفرادی بوده و مدتی هم در گوهردشت در سگدانی بوده است و وقتی از گوهردشت برمی گردد مشکل روانی داشته است، زنی در بند هست به نام گیتی که همیشه در یک گوشه راهرو نزدیک در هواخوری می نشیند و می خوابد، به حمام نمی رود و بوی بدی می دهد و با کسی حرف نمی زند!

دختر جوانی هم در سلول یک زندگی می کند که کارهایش عجیبند، بیشتر اوقات سعی می کند مثل کانگرو راه برود، از زندانیان در مورد این کارش می پرسم، می گویند که در گوهردشت توی سگدانی نگه داشته شده و وضع روانیش بهم ریخته است، رفتارش مثل زمان هائی است که او را مجبور می کردند به طور خاصی بنشیند و یا راه برود، سعی می کنم با او حرف بزنم ولی اهمیت نمی دهد، رفتارش طوری است که درک نمی کنم، خیلی جوان است، دلم برایش می سوزد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

قوانین زیادی در بند هستند که آدم را عصبانی می کنند! ساعت دوازده شب می توانیم بخوابیم، تا آن وقت باید وقت بگذرانیم، ساعت یازده زندانیان می توانند رختخواب هایشان را پهن کنند و ساعت دوازه ساعت خواب است، بیشتر اوقات دوست دارم ساعت ده بخوابم ولی امکانش نیست! قانون دیگری که خیلی تحقیرآمیز است این است که هر روز صبح بعد از صبحانه نگهبان به داخل بند می آید و از همه زندانیان می خواهد که توی سالن نشسته و ویدئو تماشا کنند و همه به تماشا می نشینند، توی اوین هم از همه می خواستند که بنشینند و تماشا کنند ولی ما هرگز تماشا نمی کردیم، در آنجا ما به هواخوری و یا به راهرو می رفتیم و کار خودمان را می کردیم هرچند می دانستیم که تواب ها و نگهبانان خوششان نمی آید! ولی در اینجا همه می نشینند، گوئی بعد از قبر نگهبانان توانسته اند زندانیان را مجبور کنند که بنشینند و تظاهر به گوش دادن بکنند، حتی آنهائی هم که نماز نمی خوانند به تماشا می نشینند!

احساس حقارت می کنم ولی نمی دانم که به تنهائی چه می توانم بکنم، به نظر می رسد که هر کس که به تماشا ننشیند شکنجه خواهد شد و حاجی در خشونت معروف است! هر بار که به تماشا می نشینم احساس می کنم که دارم دیوانه می شوم، به بقیه نگاه می کنم، به نظر می رسد که همه خسته اند و انرژی "نه" گفتن به این حقارت را ندارند و یا شاید فکر می کنند که ارزش نیرو گذاشتن ندارد! احساس می کنم که تن دادن به این شرایط روی اعصابم تأثیر مخربی می گذارد و از همه چیز بدم می آید، نمی دانم برای چه مدت می توانند ما را در چنین شرایطی نگه دارند که به چرندیات ملاها گوش کنیم و یا اعترافات تواب ها را بشنویم؟ روزی خواهد رسید که خیلی از ما به خصوص آنهائی که نماز نمی خوانند از کوره در رفته و تن به نشستن ندهیم!

یکی از مسائلی که توابان در مصاحبه هایشان به آن اشاره می کنند دروغ گفتن در مورد مسائل سکسی خودشان و دوستانشان است که رژیم از آنها می خواهد بگویند، رژیم با این اعترافات قصد دارد شنونده را قانع کند که چپی ها خواهان روابط مشترک و سکس خارج از ازدواج هستند و این به خاطر انحراف اخلاقیشان است، برخی در اعترافاتشان می گویند که می دانسته اند که برخی از دوستانشان با رفقای پسرشان رابطه جنسی داشته اند! اعتراف کنندگان خودشان را تحقیر می کنند، آنها اتهامات رژیم را تکرار می کنند، خودشان را جاسوس، مجرم، خائن، فاسد، گناهکار می نامند و می گویند که رابطه جنسی داشته اند و گناه کرده اند! هدف رژیم از این مصاحبه ها این است که مخالفانش را غیر سیاسی و از نظر اخلاقی منحرف نشان دهد، حالا می فهمم که این مصاحبه ها در بین زندانیان بند سه و چهار چه تأثیری داشته و باعث شده از این که با جریانات چپ بوده اند احساس گناه کنند! خنده دار است که رژیم می خواهد با معیارهای اخلاقی خودش ما را منحرف جلوه دهد!

سکس برای مسلمانان مثل تابو می ماند و رژیم می خواهد شنوندگان این مصاحبه ها را قانع کند که از آنجا که چپی ها به خدا باور ندارند پس به خانواده و رابطه جنسی با یک نفر هم اعتقادی ندارند و همه باهم رابطه داشته اند! خنده دار است که خیلی از چپی ها تحت تأثیر فرهنگ مذهبی جامعه بودند و هرگز فکر نمی کردند که اشکالی ندارد اگر با کسی که دوستش دارند سکس داشته باشند، سکس در بین چپی ها هم تحت تأثیر فرهنگ جامعه تابو بود و هست، چپی ها به خدا باور ندارند ولی اکثر آنها هم ازدواج می کنند و مراسم ازدواج را هم مثل مسلمانان اجرا می کنند، علت آن هم تنها این نیست که باید خانواده شان را قانع کنند، بیشتر به خاطر طرز نگاه کردن خودشان به دنیاست، به هر حال داشتن افکار انسانی و خواستن برابری و آزادی به خودی خود کسی را دارای رفتار متفاوتی از یک مسلمان نمی کند، اگر زنان استقلال اقتصادی داشتند و موانع سیاسی و اجتماعی بر زندگیشان سنگینی نمی کرد، اگر آزادی حرف زدن داشتیم، اگر می توانستیم تمام کتاب هائی را که در دنیا چاپ شده بخوانیم آن وقت چپی ها هم می توانستند رفتار متفاوتی نسبت به برابری زن و مرد و ازدواج و همه تابوهایی که در اسلام هست داشته باشند!

اگر چپی ها یک برخورد انسانی نسبت به سکس داشتند و آن را تابو نمی دیدند شاید حالا هم رژیم نمی آمد تواب ها را مجبور کند که در مورد سکس بین چپی ها دروغ بگویند تا شنونده را دچار احساس گناه کند که کسی را دوست داشته است و یا کسی را لمس کرده است، احساس می کنم بخشی از آن چپ را که همیشه سعی می کرد مبادا دور از سنت های جامعه عمل کند و فرهنگ زندگیش ریاضت کشی است در اتاق شش بند چهار اوین دیدم، فرهنگ بیشتر چپی ها این بوده که سنت های جاری در جامعه را رعایت کنند و متفاوت از آنها رفتار نکنند، در واقع چپی ها در جامعه ما پیشرو و مدرن نبوده اند، آنها حتی با مذهب که مخربترین پدیده ساخت بشر است مبارزه نکرده بلکه به آن احترام گذاشته اند چرا که فکر می کردند که باید به اعتقادات توده ها احترام بگذارند! انگار هر کار که توده ها می کنند درست است، توده ها به خمینی رأی دادند و اشتباه بود، عدم درک کمونیستی از زندگی و مبارزه باعث شده بود که جریانات چپی هم به جای داشتن راه و روش درست به دنبال توده ها بیفتند!

خوشبختانه شرایط حقارت آمیز زیاد طول نمی کشند، نگهبان بند از تعدادی از ما می خواهد که وسایلمان را جمع کنیم و به بند هشت برویم، این بند هم مثل بند هفت است، همان اندازه و به همان شکل، البته به حالت قرینه آن، شش سلول در هر طرف، ولی تاریکتر از بند هفت است، در اینجا هم تواب هست ولی مهم این است که قانونی نیست هرچند هواخوری نداریم! زندانیان حق ندارند نزدیک پنجره ها بشوند چون زندانیان بند هفت را در هواخوری می توان دید و می توان با آنها حرف زد، کاش ما هم هواخوری داشتیم، من در سلول یک هستم و جمعیت سلول پانزده نفر است، تعداد افراد سلول را می توان در موقع غذا خوردن و یا با شمارش مسواک ها فهمید، زندانیان هر سلولی جلوی در سلول سفره پهن می کنند و غذا می خورند، به خاطر نداشتن هواخوری احساس می کنم به اندازه ای که در بند هفت می توانستم با دوستانم حرف بزنم در اینجا نمی توانم چون محیط کوچک است، فضا کم است و افراد کنار هم می نشینند و صدای یکدیگر را هم می توانند بشنوند! سعی می کنم بیشتر کتاب بخوانم ولی به اندازه کافی کتاب نداریم، کتاب هائی هم که داریم جالب نیستند، چند کتاب درسی دبیرستان هستند، سعی می کنم آنها را بخوانم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبان بند می گوید که حجاب داشته باشیم، با چادر در سلول می نشینیم، ملایی وارد بند می شود، نگهبان از زندانیان می خواهد که به راهروی بند بیایند و با او حرف بزنند، ما بیرون نمی رویم، در سلول نشسته ایم و صدای ملا و تواب هائی که محاصره اش کرده اند را می شنویم، ملا می گوید که وضعیت زندان ها را قابل تحملتر خواهند کرد و از تواب ها می خواهد که اگر حرفی دارند بگویند، تواب ها از ملا می خواهند که شرایط بند را بهتر کند و ملا لابلای حرف هایش می گوید: "مرگ بر خوشبین!" ما می خندیم، ولی گویا تواب ها منظور او را نمی فهمند، تواب ها همچنان حرف می زنند و از او می خواهند که امکانات بیشتری از جمله هواخوری به آنها بدهند و ملا همچنان آنها را مسخره می کند ولی توابان متوجه نیستند، شاید هم خودشان را به نفهمی می زنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است، نگهبان اسم مرا هم می خواند که برای ملاقات بروم، با چادر ولی بدون چشمبند از بند بیرون می روم، در راهروی بزرگ از کنار زندانیان بندهای دیگر که بدون چشمبند هستند رد می شوم ولی کسی حق ندارد با دیگری حرف بزند، خانواده ام از این که در این زندان هستم نگرانند، این طور که پیداست در مورد قبرها و خشونت های حاجی شنیده اند، در زمان ملاقات یک تواب در کابین ملاقات پشت سرم ایستاده و به حرف هایم گوش می دهد، حضور تواب پشت سرم خانواده ام را عصبی کرده است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبان از زندانیان می خواهد که برای رفتن به هواخوری آماده شوند، خیلی خوشحال می شوم، از همسلولیم می پرسم که کجا می رویم؟ و او می گوید هر از چند گاهی ما را به هواخوری بند چهار می برند، به آنجا می رویم، زندانیان بند چهار توی اتاق هایشان هستند و تعدادی از آنها روی طبقه سوم تخت ها نشسته اند که ما را ببینند، حیاط خیلی بزرگی است، پر از گل است، خوش به حال آنهائی که در این بند زندانیند و هر روز صبح تا شب از این هواخوری استفاده می کنند، دلم می خواهد که بدوم ولی آسمان توجهم را جلب می کند، به ته هواخوری می روم و از آنجا آسمان را نگاه می کنم، خیلی زیباست، به یاد آسمانی می افتم که وقتی از راه تهران به کرج برمی گشتم می دیدم و همیشه برایم زیبا بود، یادم می آید که هر بار همچنان که در اتوبوس نشسته بودم چشم از آسمان برنمی داشتم تا این که خورشید غروب می کرد و تاریکی حاکم می شد، ابرهای زرد و قرمز و صورتی بخشی از آسمان را پوشانده اند، به مرور ابرهای قرمز، صورتی و بعد زرد می شوند و بعد خاکستری و بعد ناپدید می شوند.

این پروسه تغییر و تبدیل مرا به یاد افکار آدمی می اندازد، همان طور که تا خورشید می درخشد ابرهای سرخ زیادند تا وقتی هم که انقلاب زنده بود خیلی ها انقلابی بودند، همان طور که با غروب خورشید ابرهای سرخ هم به مرور صورتی و زرد می شوند و بعد خاکستری با شکست انقلاب هم خیلی از آدم ها تغییر کردند تا آنجا که به رنگ خاکستری یعنی به رنگ رژیم درآمدند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

خیلی از زندانیان در این بند خودشان را می خارانند! علت آن را نمی دانم، از دیگران هم می پرسم، می گویند: "نمی دانند علت آن چیست!" مدتی است که من هم احساس می کنم که دوست دارم خودم را بخارانم ولی این کار را نمی کنم، خودم را کنترل می کنم، شاید با دیدن این که دیگران خود را می خارانند در من هم این حس ایجاد شده! یعنی شاید روانی است که من هم دوست دارم خودم را بخارانم ولی گاهی متوجه می شوم که دارم خودم را می خارانم، این دیگر روانی نیست، حتما بیماری پوستی است! مدتی است که هر وقت احساس می کنم که نمی توانم خودم را نخارانم داخل یکی از کابین های حمام می روم و خودم را می خارانم، باید بیماری در کار باشد چون هر چه زمان می گذرد قسمت های بیشتری از بدنم می خارند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

حدود یک ماه است که در این بند هستیم، امروز دوباره نگهبان گفت که وسایلمان را جمع کنیم و به بند هفت برویم، به بند هفت می رویم، تواب های تازه ای در بند هستند که قبلا نبودند، اینها فقط لباس سیاه می پوشند و نگاهشان به ما همراه با تنفر و کینه است، تنفر بیشترین چیزی است که از چشمانشان می بارد، تنفر نسبت به همه کس و همه چیز، تنفر از ما و از خودشان، همه چیز را کثیف می بینند، خودشان را حقیر و کوچک می بینند، به همه اخم می کنند، حتی به خودشان! هیچ کدامشان حالت دوستانه ندارند، احساس دوستی، لذت، خوشی و یا هر نوع احساس مثبت انسانی با چهره این سیاه جامگان غریبه است، حالت نگاهشان تهوع آور است، یکی از آنها که خیلی درشت است هر وقت که به انبار می روم که چیزی از ساکم بردارم به دنبالم می آید، احساس امنیت نمی کنم که تنها به انبار بروم! از زندانیان دیگر در مورد این سیاه جامگان می پرسم که چه اتفاقی برایشان افتاده است؟

می گویند: " آنها مجاهد بودند و در زندان تواب شدند، بعد از مدتی در زندان تشکیلات زدند و با تشکیلات بیرون رابطه برقرار کردند، در عین حال در زندان با بازجوها همکاری می کردند، تا آنجا که از شکنجه کردن یک نفر یک فیلم مخفی تهیه کردند و به بیرون فرستادند! آنها حتی توانستند پرونده بعضی از دوستانشان را بدزدند که از مرگ نجات پیدا کنند، بازجوها آن قدر به آنها اعتماد داشتند که به آنها اجازه می دادند که به مرخصی بروند و بعد از چند روز به زندان برگردند ولی بعد از مدتی تعدادی از آنها لو رفتند و بازجوها آنها را شکنجه کردند تا اسم بقیه را هم بگویند و آنها هم گفتند! شرایطی که آنها را در آن نگه داشتند تا اطلاعاتشان را بدهند و همکاری کنند خیلی بد بوده و خودشان هم دوست ندارند در موردش حرف بزنند، ما هم کمی در موردش می دانیم، فقط می دانیم که برای مدتی اینها با بازجوهایشان در خانه ای در زندان زندگی کرده اند و بازجوها از آنها می خواسته اند که دوستان خود را بزنند، اگر این کار را نمی کردند بازجو آنها را می زد! آنها شروع کردند به شکنجه کردن یکدیگر تا از شکنجه شدن فرار کنند! بعد از مدتی به جای بازجو خودشان همدیگر را می زدند! بازجوها از آنها می خواستند که در مورد گناهانشان بنویسند و توبه کنند و هر بار بازجو بعد از خواندن آن می گفته که کافی نیست! آنها سعی می کردند که خوب بنویسند ولی هرگز به اندازه کافی خوب نبوده است! آنها جلسات اعترافی داشته اند، یعنی همه با بازجوهایشان می نشستند و می بایست در مورد یکدیگر حرف بزنند، گاهی می بایست برای بازجوهایشان غذا درست کنند و از آنها پذیرائی کنند و بازجو به آنها می گفته نه این راه درست پذیرائی نیست، تو با کینه از من پذیرائی می کنی! آنها می بایست مدام نقش بازی کنند و هیچ وقت این نقش به اندازه کافی در چشم بازجو خوب نبوده است! به خاطر این گذشته شان است که اینها مثل حیواناتی وحشی می مانند که آماده حمله هستند!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

زنی در اینجاست که به نظر بیشتر از چهل سال دارد در حالی که فقط بیست و چهار سالش است! تمام وقت در حال شستن دست هایش و یا لباس هایش است و یا مشغول وضو گرفتن و نماز خواندن است! مجاهد بوده است ولی به خاطر این که در تشکیلات بند بوده زیر بازجوئی می رود و از نظر روانی صدمه می بیند، بعضی روزها از صبح تا شب لباس هایش را می شوید و روی بند پهن می کند و به تماشایشان می نشیند که کسی به آنها نخورد، زندانیان در هواخوری قدم می زنند و اکثرا سعی می کنند از کنار لباس او رد نشوند، ناگهان از جا می پرد و در حالی که به کمونیست ها فحش می دهد گریه کنان لباس هایش را از روی طناب برمی دارد و دوباره شروع به آب کشیدن آنها در آب سرد می کند، دوباره آنها را پهن می کند و به تماشایشان می نشیند و این دور تا شب که در هواخوری بسته می شود ادامه دارد! دست هایش از سرمای آب قرمز شده اند و گاهی خون از آنها جاری است!

صبح قبل از باز شدن در هواخوری پشت در ایستاده است تا اولین نفر باشد که به هواخوری می رود و قبل از این که کسی از کنار لباس هایش رد شود بتواند آنها را جمع کند، ما نمازنخوان ها می دانیم که او مریض است و روزهائی که او در حال شستن لباس هایش است از آن طرف هواخوری رد نمی شویم ولی این کار هم فرقی به حال او نمی کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبان بند تغییر کرده است، حالا یک تواب به نام هما است که در گذشته راه کارگری بوده و در واحد تواب شده است، هر سلولی یک مسئول دارد که تواب است و در مورد زندانیان گزارش می دهد و کارهای سلول را تنظیم می کند، مسئول سلول من فرح نام دارد و همه مان را زیر نظر دارد، وقت ناهار است، هر سلولی سفره اش را جلوی سلول انداخته و زندانیان دورش نشسته اند، دو تا سلول سفره شان را در راهروی زیرهشت پهن کرده اند چون همه سفره ها در راهروی بین سلول ها جا نمی شوند و هر روز دو سلول در راهروی زیرهشت غذا می خورند! از آنجا که خرید جمعی ممنوع است هر کس باید غذای خودش را بخورد، کسی حق ندارد غذای دیگری را بخورد، در اینجا هر نوع رابطه جمعی تشکیلات نامیده می شود حتی اگر بین دو نفر باشد!

در حال غذا خوردن هستیم که متوجه می شوم کنار دستیم یک شیشه آب لیمو دارد و روی غذایش می ریزد و با چشمش به من می گوید که اگر می خواهم می توانم از آن روی غذایم بریزم! او شیشه آبلیمو را بین من و خودش قرار می دهد که بتوانم راحت بردارم، شیشه را برمی دارم و کمی آبلیمو روی غذایم می ریزم، مزه غذا بهتر می شود، فرح غذایش را نیمه تمام رها می کند و به دفتر می رود! کنار دستیم می گوید: "رفت که گزارش تشکیلات آبلیمو را بدهد!" همه می خندیم، فرح برمی گردد و به خوردن غذایش ادامه می دهد، شیشه آبلیمو را دوباره برمی دارم و مقداری روی غذایم می ریزم، اگر قرار است به خاطر خوردن آن به سلول انفرادی بروم لااقل بگذار بیشتر بخورم! می دانم که صاحب آن هم خوشحال می شود که من از آبلیمویش بخورم، فرح دوباره غذایش را رها می کند و به دفتر می رود و ما نمی توانیم جلوی خنده مان را بگیریم، فرح برمی گردد و به من می گوید: "فکر نکن نمی بینم آبلیموی او را داری می خوری!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

از ما می خواهند که با حجاب باشیم، یعنی بازدید خواهد بود! همه با چادر در سلول هایمان می نشینیم، سرحدی زاده وزیر کار وقت که دائی هما مسئول بند هم هست وارد بند می شود، از کنار همه سلول ها رد می شود و سلول ها را نگاه می کند، هما هم همراه چند نگهبان مرد کنارش قدم می زند، سرحدی زاده حرف هائی می زند و می رود، لابد به نظرش شرایطمان با این همه آدم در یک سلول و امکانات محدود زیادی خوب است!

بند بدون تواب!

حدود یک ماه است که در این بند هستیم، نگهبان بند از توابان می خواهد که با تمام وسائلشان از بند بیرون بروند، خیلی خوشحالم که دیگر توابی در بند نخواهد بود، بدون آنها قانونی هم در کار نخواهد بود و ما در آسایش خواهیم بود، حالا می توانیم روابطمان را بهتر تنظیم کنیم، از هم یاد بگیریم و از زندگیمان در اینجا لذت ببریم، حالا تعداد بیشتری از زندانیان نماز نمی خوانند، شاید چون توابی در بند نیست که گزارش دهد و یا این که آنها دیده اند که اتفاق بدی برای نمازنخوان ها نیفتاده است! نگهبان می گوید: "یک نفر مسئول روزنامه شود!" تا به حال تمام مسئولیت های بند به عهده تواب ها بوده است، در واقع نگهبانان نمی گذاشتند که یکی از ما مسئول چیزی بشویم، تواب نماینده دفتر در بند بود و کنترل همه چیز را در دست داشتند، درباره آن حرف می زنیم، به نظر من این مسئولیت ها باید چرخشی باشند و هر چند وقت یک بار یک نفر مسئولیت آن را به عهده بگیرد ولی بعضی ها می گویند که تا به حال این کار تواب ها بوده از این به بعد هم باید کار آنها باشد!

به نظرم استدلال درستی نیست، بنا بر روش مبارزاتی آنها باید بخواهیم که تواب به بند بیاورند که خودمان نخواهیم این مسئولیت ها را داشته باشیم در حالی که من ترجیح می دهم که همه این مسئولیت ها را خودمان داشته باشم تا این که توابی در بند باشد! بدون آنها که نقش چشم و گوش بازجو را بازی می کنند خیلی راحت تر هستیم، رفتن دم در دفتر و روزنامه ها را از نگهبان گرفتن و پولش را به او دادن هیچ اشکالی ندارد ولی من دوست ندارم این کار را برای کسانی که خودشان حاضر نیستند بکنند انجام دهم، نمی خواهم نقش تواب را برایشان بازی کنم، بیگاری هم نمی دهم، بنا بر این تصمیم می گیریم آنهائی که موافق گرفتن مسئولیت روزنامه هستند باهم بخرند و کارش هم بین خودشان بچرخد، آنهائی هم که قبول ندارند مسئولیت آن را به عهده بگیرند روزنامه نمی خرند و نمی خوانند!

در بین ما منیژه می پذیرد که مسئولیت روزنامه را در دور اول داشته باشد، حالا ما روزنامه داریم و تعدادی ندارند و آنها طوری به ما نگاه می کنند که گوئی اصولی نداریم، از این مسأله ناراحت نیستم ولی احساس می کنم که اختلافات و جدائی ها دارند شروع می شوند، نمی دانم به کجا خواهند کشید و چه تأثیری روی روابط من خواهند داشت، آنهائی که حاضر نیستند مسئولیت خرید روزنامه را داشته باشند و روزنامه نمی خوانند افراد جریانات مختلف چپی هستند، وقتی شرایط یک کمی تغییر می کند اینها نمی دانند چه باید بکنند، عادت کرده اند که در کنار تواب ها باشند و کارهائی مثل مسئولیت ها را به عهده تواب ها بگذارند، حالا هم مجبورند روزنامه نداشته باشند چون توابی در بند نیست که نقش رابط را برایشان بازی کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

امروز مسئولیت نظافت بند با من است، قابلمه بزرگ بند را می شویم و آن را کنار در بند می گذارم، هما نگهبان بند کنار دفتر ایستاده و تماشا می کند، با صدای بلند که همه افراد بند بشنوند می گوید: "قابلمه را باید یک مسلمان آب بکشد نه یک کمونیست! این قابلمه الان نجس است و برادران نمی توانند آن را برای آوردن غذا ببرند!" به سلول می روم که دست و پای خیسم را خشک کنم، کسی چیزی نمی گوید، حرف هائی در گوشی گفته می شوند و معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد! کنار سلول می نشینم که خستگی در کنم، صدای چرخ را می شنوم که از کنار در بند رد می شود و برخلاف هر روز نگه نمی دارد که قابلمه بند ما را بردارد، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ تا حالا تواب ها تقسیم کار بند را می کردند و هر بار آبکشی قابلمه را برای یک تواب و یا یک مجاهد می گذاشتند که انجام دهد، حالا نگهبان می خواهد که مجاهدین نقش توابان را بازی کنند و من هم مشکلی ندارم اگر آنها می خواهند که این فاصله را پر کنند!

سلول های جلویی متعلق به کسانی است که نماز می خوانند، مجاهدین و چپی هائی که تا قبل از بردن تواب ها نماز می خواندند و حالا بعضی از آنها نمی خوانند! سلول های آخر متعلق به ماست، در این چند روزه که توابان در بند نبودند تقسیم کار با مجاهدین بود و آنها طوری کارها را تقسیم کرده بودند که هرگز یک نمازنخوان قابلمه را آب نکشد و کنار در نگذارد، با یکدیگر حرف می زنیم که آمادگی هر برخوردی را داشته باشیم هرچند نمی دانیم چه اتفاقی خواهد افتاد، یکی از مجاهدین که نقش رهبر را در بین بقیه بازی می کند به سراغم می آید و می گوید: "قابلمه را به حمام برگردان، یکی از بچه های ما آن را همین طور آب نکشیده از حمام برخواهد داشت و به جلوی در خواهد آورد!" - یعنی الان نجس است و کافی است که دست یکی از شماها به آن بخورد تا پاک شود؟ اگر این طور فکر می کنی خودت آن را به حمام ببر و این نقش را خودت به تنهائی بازی کن، از نظر من آن قابلمه هیچ اشکالی ندارد! "می خواهی غذای بند قطع شود؟" - فکر می کنی من چنین چیزی می خوام؟ با عصبانیت مرا ترک می کند و به سراغ دوستانش می رود، می بینم که دارند حرف می زنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز بعد از گرسنگی بیدار می شوم، دیشب غذا نداشتیم و خرما و کشمش که از فروشگاه خریده بودیم خوردیم، خوشحالم که روز تمام شد و مسئولیت قابلمه دیگر با من نیست، حالا هر کس که از غذا نداشتن ناراحت است می تواند که قابلمه را به داخل حمام برده و از مجاهدین بخواهد که پاکش کنند، سه روز می گذرد و ما هیچ وعده غذای گرم نداشته ایم، قابلمه کنار در است و نگهبانان حاضر نیستند که به آن دست بزنند چرا که یک کمونیست آن را شسته است! صبح روز چهارم است، قابلمه آنجا نیست، کارگران آشپزخانه به دستور مسئولین زندان آن را برده اند، ظهر پرده کنار می رود و یک قابلمه غذای گرم داخل بند گذاشته می شود! در ملاقات می شنویم که رادیوهای خارج از کشور خبر قطع غذای بند را اعلام کرده اند! مسأله آبکشی قابلمه و کوتاه آمدن رژیم در مورد آن تجربه خوبی بود ولی تشخیص بالانس قدرت در هر مسأله ای که رژیم طرح می کند آسان نیست!

در اوین رفتن به حسینیه و یا نشستن پای ویدئو اجباری بود ولی در آنجا تشخیص ما این بود که می توانیم تن ندهیم ولی در اوائلی که به اینجا آمدیم متوجه شدیم که نمی توانیم پای ویدئو ننشینیم! به خصوص این که همه حتی آنهائی که شکنجه قبرها را تحمل کرده بودند می نشستند، دوست دارم با آنهائی که در قبرها بوده اند حرف بزنم ولی آنها می خواهند تنها باشند، آنها دوست ندارند با کسی حرف بزنند، به سراغ صبا می روم و در حالی که باهم قدم می زنیم به او می گویم: "دوست دارم در مورد این که قبل از قبرها چه اتفاقاتی افتاد حرف بزنیم!" به او می گویم: "می خواهم بدانم چرا حاجی قبرها را برپا کرد و چرا خیلی از زندانیان نتوانستند آن را تحمل کنند و چرا او توانست؟" به او می گویم که به خودش می سپارم که اگر دوست داشت بیاید و باهم سر آن حرف بزنیم ولی به نظر می آید که دوست ندارد، به سراغم نمی آید و همیشه در تنهائی قدم می زند، هفته ای یک بار یا شاید دو بار با مهین و یا جهان برای مدت کوتاهی حرف می زند، گوئی برای آنها زندگی همچنان ادامه قبرهاست!

برایشان ارزش قائل هستم ولی درک نمی کنم چرا بعد از چنان مقاومت طولانی که برخی از آنها برای نه ماه در قبر بوده اند حالا نمی خواهند هیچ رابطه ای با دیگران داشته باشند؟ نه رابطه سیاسی و نه دوستی، هیچ رابطه تازه ای را دوست ندارند! رابطه شان با خودشان هم خیلی محدود است، احساس می کنم همه این رفتار انزواطلبیشان تحت تأثیر فشارهای روانی است که در قبرها به آنها وارد آمده، هرچند نمی توانیم با هیچ یک از اینها حرف بزنیم ولی من و راز می توانیم از افراد مختلف جویا شویم، به نظر می رسد افرادی که سال ١٣۶١ دستگیر شدند و بیشترشان هوادار برنامه اتحاد مبارزان کمونیست بودند وقتی به اوین منتقل شدند توجهی به قوانین و تذکرات نگهبانان و تواب ها نداشتند، در آن زمان این رفتار جدید بوده است چون فشارهای بعد از سی خرداد سال ١٣۶٠ باعث بریدن خیلی از زندانیان و تواب شدن مجاهدین در زندان شد، وقتی زندانیان حکم می گرفتند آنها را به زندان قزلحصار منتقل می کردند، در سرکوب زندانیان سال ١٣۶٠ آنهائی را که همچنان مقاوم مانده بودند به گوهردشت برده و در سلول های انفرادی گذاشتند، در نتیجه کسانی که در بندها بوده اند عمدتا قوانین را رعایت می کرده اند!

این مبارزان جدید را به قزلحصار می آورند و اینها در اینجا هم به مقاومتشان ادامه دادند، آنها خیلی از شکنجه ها را به راحتی تحمل می کردند و روحیه خوبی داشتند، روحیه بالای آنها حتی بعد از شکنجه های حاجی روی زندانیان قدیمی که بریده بودند و نماز می خواندند تأثیر می گذارد و خیلی از قدیمی ها هم در نقض قوانین به این جدیدی ها می پیوندند، این مبارزان جدید فکر می کردند که با مبارزه و مقاومت در زندان می توانند قوانین را تغییر دهند و شرایط بهتری را در زندان حاکم کنند، یکی از کسانی که این نظر را داشته جهان است که توانست واحد را تحمل کند، تعدادی دیگر از آنها به مرور بریدند یا تواب شدند، به نظر می رسد در آن زمان آنهائی که کتاب خوانده تر بودند توانستند بقیه را تحت تأثیر خود قرار داده و به دنبال خود بکشند، این یکی از ضعف های جنبش ما بود که افرادش به خاطر جوانی و یا به خاطر این که یکباره وارد شرایط انقلابی شدند نه درس خوانده بودند و نه کتاب! در نتیجه به دنبال کسی که چهار تا کتاب خوانده بود و می توانست خوب حرف بزند می افتادند!

برای چند ماه این زندانیان قوانین را رعایت نکردند و از حاجی و نگهبانان کتک خوردند و کوتاه نیامدند تا این که یک شب حاجی از آنها می خواهد که گلیم بند را بیاورند توی راهروی زندان بیندازند و روی آن نشسته و به مصاحبه توابان گوش کنند، آن روز کارگری روز با چپی ها بوده است و آنها حاضر نمی شوند که گلیم را به بیرون برده و پهن کنند، آنها می گویند که ما توبه نمی کنیم و حاضر هم نیستیم که توبه دیگران را بشنویم و برای کسانی که می خواهند توبه دیگران را بشنوند فرش پهن نمی کنیم! آن شب حاجی و نگهبانان آنها را از بند بیرون می کشند و در راهروی زندان آنها را سخت می زنند، خون به دیوار می پاشد و صدای ناله در راهرو می پیچد، تا صبح آنها را می زنند! بعد نگهبانان هر چند تای آنها را در یک اتاق می گذارند، بعد حاجی قبرها را می سازد! دور یک اتاق را چوب می کوبد و این تخت های سه طبقه را طوری روی زمین می گذارد که یک نفر بتواند در بین آنها بنشیند، زندانیان را از صبح تا شب با چادر و چشمبند در بین این تخت ها می گذارند و نگهبانان مراقب بوده اند که آنها تکان نخورند و اگر کسی تکان می خورد و یا صدائی از خود درمی آورد او را به شدت مرگ می زدند!

چند روز اول آنها سعی کردند که با مورس باهم حرف بزنند ولی نگهبانان و حاجی آن قدر آنها را زدند که دیگر کسی چنین کاری نکرد، حاجی قبرها را در مهر ١٣۶٢ برپا کرد و به مرور اتاق های بیشتری را به همان شکل درست کرد و زندانیان بیشتری را از بندها به آن اتاق ها برد، بعد از مدتی تعدادی بریدند و به حاجی گفتند که حاضرند هر کاری بکنند تا در آنجا ننشینند! تعدادی از آنها در حالی که در آنجا نشسته بودند دیوانه شدند، یک روز وقتی حاجی به واحد می رود که آنهائی را که تکان خورده بودند بزند یکی از زندانیان از جایش بلند می شود و به حاجی می چسبد و به او التماس می کند که او را ببخشد و بگذارد که از آنجا برود! حاجی او را می برد و از او می خواهد که توبه و اعتراف کند و قوانین را رعایت کند، او هم می پذیرد، بعدا حاجی از کسانی که می خواستند از آن شرایط خلاص شوند بیشتر می طلبید! حاجی از بعضی ها که حاضر به همکاری برای نجات از قبرها بودند می خواهد که نگهبان آنجا شوند و اینان از پاسداران بدتر بودند! آنها فشار بیشتری روی زندانیان می آوردند و از حاجی می خواستند که آنها را بزند!

آنها می خواستند که بقیه هم مثل خودشان بشوند، آنها از این می ترسیدند که بقیه آن شرایط را تحمل کنند و به نشستن ادامه دهند! دی و بهمن ماه سال پیش خیلی ها می برند و شرایط را می پذیرند و در مصاحبه ها اعتراف می کنند، همه اینها از بلندگو برای آنهائی که نشسته بودند پخش می شود، برخی از آنها حتی اطلاعاتشان را که تا آن زمان نگه داشته بودند به حاجی می دهند که نشان دهند که تواب واقعی هستند، آنها برعلیه پدر و مادر و خواهر و برادر خود نوشتند و در نتیجه تعدادی دستگیر شدند، بعضی ها شروع به همکاری با رژیم کردند تا حدی که مسئول یک بند شدند! البته همه هم حاضر نبودند مسئول بند شوند، حاجی هم حاضر نبود هر کسی را مسئول بند کند، از بعضی ها که اطلاعات می دادند می خواست که در بندهای سه و چهار مسئول اتاق شوند، کیانوش مسئول یکی از بندهای بزرگ شد تا در مورد آزادی و یا تنبیه زندانیان نظر بدهد، او زندانیان را از اتاقشان به راهرو می برد که شکنجه شوند! او با حاجی در مورد سیاست بحث کرد و به او کمک کرد تا با واژه ها و جریانات سیاسی که هرگز نمی شناخت آشنائی پیدا کند، جالب این که یکی از دوستانم می گوید حتی او هم همه اطلاعاتش را نداده است!

وقتی که زندانیان برای اثبات تواب شدنشان اطلاعات می دادند حاجی تصمیم می گرفت که کدام یک باید برای بازجوئی شدن به خاطر اطلاعاتی که از بیرون از زندان دارد به بازجوئی فرستاده شود، آنها می بایست در مورد دوستانی که در زندان داشتند می نوشتند و در مورد این که در قبر با فرد دیگری رابطه ای داشته اند بنویسند، به خاطر همین وقتی یک نفر بلند می شد و اطلاعاتش را می داد یک نفر دیگر در بند و یا در قبر زیر بازجوئی و شکنجه می رفت! گاهی برای این که بگویند تواب شده اند نقش بازی می کردند! یک روز یک نفر داد زد: "خدایا !" بعد گفت: "نور می بینم، نور مقدس را می بینم، به خدا رسیدم!" نگهبانان او را بیرون بردند، ابتدا می بایست اطلاعاتش را بدهد، بعد تواب ها یک دست از لباس هایش را می شستند تا پاک شود، بعد می بایست خودش را مثل مسلمانان بشوید، یعنی غسل کند و بعد نماز بخواند!

یکی از مؤثرترین اعترافات مال سیبا بوده است که در بین حرف هایش گفته: "ما مثل تواب های معمولی نیستیم، ما فرق داریم، ما تواب صفر کیلومتر هستیم! ما باید قرآن را بخوانیم و آن را تفسیر کنیم تا آن را بفهمیم!" وقتی مصاحبه او را پخش می کردند بیشتر زندانیان در حالی که در قبرها نشسته بودند گریه می کردند! سیبا بعد از مصاحبه اش تعدادی از زندانیان قبرها را بازجوئی کرد، زندانیانی مثل سیبا خیلی بیشتر از نگهبانان برای رژیم نفع داشتند! سیبا مثل پاسدارها لباس می پوشید، چادر مشکی با یک مقنعه زیر آن و کسی که او را نمی شناخت فکر نمی کرد که او تا مدتی پیش پاسدار نبوده است! شایع است که سیبا آزاد شده و با پاسداری ازدواج کرده است، می شنوم که زری هم که با من در کمیته مشترک همسلول بود در قبرها تواب شده است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تعداد بیشتری از زندانیان خودشان را می خارانند! صحنه های خنده داری هم به چشم می خورند، برخی از زندانیان در حالی که قدم می زنند مدام دستشان به باسنشان است و آن را می خارانند، گوئی اصلا متوجه کارشان نیستند و خود به خود این کار را می کنند، از وقتی که به این بند آمدیم من در سلول هفت بودم ولی امروز تصمیم گرفتیم که سلول ها را بنا بر درجه مشکل پوستی زندانیان تقسیم بندی کنیم، سلول هشت متعلق به آنهائی است که بدترین وضع پوستی را دارند، هرچند من مدت زیادی نیست که با این افرادی هستم که این مشکل پوستی را دارند ولی من هم جزو آنهائی هستم که وضعشان بد است! من در مقابل دیگران خودم را نمی خارانم ولی وقتی احساس می کنم که دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم و احتیاج دارم که خودم را بخارانم به کابین حمام می روم و لباس هایم را درمی آورم و حسابی خودم را می خارانم، آن قدر می خارانم تا خون از پوستم بیرون می زند و احساس می کنم که خارشم کم شده است، آن وقت از کابین حمام بیرون می آیم و به کارهایم ادامه می دهم، تمام بدنم به خاطر خارش زخم است!

احساس می کنم آنهائی که تنشان نمی خارد می ترسند به ما نزدیک شوند و با ما حرف بزنند، فکر می کنند ممکن است بگیرند! مدام به نگهبان می گوئیم که می خواهیم به بهداری برویم، بالاخره امروز نگهبان ما را به بهداری می برد، دکتر احمقی که هیچ چیزی در مورد بیماری پوستی نمی داند ما را معاینه می کند، به من می گوید: "علت این زخم ها باید تراشیدن موهای پاهایت با تیغ باشد!" در حالی که نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم می گویم ما تیغ نداریم، از داروی نظافت استفاده می کنیم! می گوید: "نه! این باید حساسیت به تیغ باشد!" به او می خندم و او با عصبانیت نگاهم می کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک روز پائیزی سال ١٣۶٣ است، نینا از اوین به بند ما منتقل می شود، بیشتر از هفت ماه است که او را ندیده ام، در مورد پسرش می پرسم و او می گوید که در یکی از ملاقات هایش او را به خانواده اش داده است، از دیدن نینا خیلی خوشحالم، هنوز کمردرد و سردرد آزارش می دهند، در مورد دستگیری برادرش و اعدام او که در این چند ماهه اتفاق افتاده است برایم می گوید، نینا در مورد بازجوئی خودش که چند ماه پیش داشت برایم می گوید:

مرا برای بازجوئی به شعبه هفت بردند، بعد از یک ساعت انتظار به یکی از نگهبانان گفتم که باید اشتباهی پیش آمده باشد، مرا معمولا به شعبه شش برای بازجوئی می برند، او مشت محکمی به سرم زد و گفت: "در شعبه درستی هستی!" نیم ساعت بعد بازجوئی آمد و گفت: "چشمبندت را بردار ولی چشم هایت را بسته نگه دار!" متوجه شدم که برای شناسائی است، احساس کردم کسی نگاهم می کند، بازجو از او پرسید: "دخترعمویت است؟" زندانی گفت: "آره!" بازجو به او گفت چیزهائی را که در مورد من می داند بگوید، پسرعمویم به من گفت: "یادت میاد از من خواستی که به پیکار بپیوندم؟" می خواستم توضیح بدهم ولی بازجو گفت: "فقط بگو آره یا نه!" گفتم: "نه!" پسرعمویم ادامه داد: "ولی تو از من پرسیدی، خونه شما بودم و تو از من خواستی که به پیکار بپیوندم و یک نفر را به من معرفی کردی!" وقتی متوجه شدم که او می خواهد بازجو را به این کار قانع کند گفتم: "من خواستم ولی تو نشدی، پیکار تو را قبول نکرد، به تو شک داشتند و قبولت نکردند!"

بازجوها او را بردند و مقداری کاغذ به من دادند که هر چه در موردش می دانم بنویسم، چیزی روی کاغذها ننوشتم، بعد از مدتی یکی از بازجوها آمد و کاغذها را نگاه کرد و شروع کرد به زدن من! گفت: "چرا هیچ چی ننوشتی؟" گفتم: "چون چیزی در موردش نمی دانم!" بازجو گفت: "هر چه که می دانی بنویس!" نوشتم که پسرعمویم بود، باهم بزرگ شدیم، در دانشگاه درس می خواند و من هیچ چیزی در مورد گرایشات سیاسی او نمی دانستم، همان طور که گفت پیکار هم او را قبول نکرد! من در راهرو نشسته بودم و پسرعمویم با آنها در یکی از آن اتاق ها بود، صدای کتک زدن نمی آمد ولی صدای فریاد ناشی از درد پسرعمویم می آمد، نمی دانم با او چه می کردند که آن طور از درد نعره می کشید، من خودم بازجوئی شدم و شاهد بازجوئی دیگران هم بوده ام، صدای فریاد از روی درد زیاد شنیدم ولی نعره های او با همه فریادهائی که شنیده بودم فرق داشتند، نمی دانم با او چه می کردند، نمی توانستم او را ببینم، فقط می توانستم بشنوم، حتی بوی سوختگی هم نمی آمد!

چند بار صدایش را شنیدم که می گفت: "می گویم!" و برای چند لحظه جیغ نمی کشید، معلوم بود که کاری را که با او می کردند دیگر نمی کنند، شاید می خواست با این شیوه چند لحظه از شکنجه در امان باشد و توانی بگیرد، تا این که باز صدای فریادش (نه، نعره اش!) بلند می شد! بازجوئی ساعت ده صبح شروع شد، ساعت دوازده غذا پخش می کردند، کسی از من نپرسید که غذا می خواهم یا نه، یکی از بازجوها آمد و کاغذ را از من گرفت و مرا با لگد زد و گفت که آشغال نوشته ام! به من گفت: "فکر نکن اینجا شعبه شش است، اینجا ما می کشیمت!" صدای نعره های پسرعمویم همچنان به طور وحشتناکی به گوش می رسید و هیچ صدائی از بازجوها هم به گوش نمی رسید، ساعت یک یکباره صدای نعره او قطع شد، هیچ صدائی نمی آمد، سکوت بود، هیچ صدائی نبود! نمی دانم چه اتفاقی برای رضا پسرعمویم افتاد که یکباره صدایش قطع شد! احساس کردم که در همان لحظه مرد، یک هفته بعد با خانواده ام ملاقات داشتم و آنها به من گفتند که خانواده رضا برای ملاقات رفته بودند و به آنها گفته بودند که او خودکشی کرده است!

پرسیدم که آیا جسدش را به خانواده اش داده اند و یا عکسی از او نشان آنها داده اند؟ و خانواده ام گفتند: "نه، فقط شماره قبرش را دادند!" مطمئن بودم که رضا زیر شکنجه مرده است، به خانواده ام گفتم که رضا خودکشی نکرده است و او را کشته اند، مطمئن هستم که او در مورد خودش و فعالیت هایش و کارهائی که من هم با او همکاری داشته ام چیزی نگفته است وگرنه وضع من هم خراب می شد! رضا چند ماه ابتدای دستگیریش برای رژیم ناشناخته ماند تا این که از او می خواهند که در حسینیه در مقابل توابان خود را معرفی کند، در آنجا او را شناسائی کرده بودند! ملاقات هایش را قطع کردند و دوباره زیر بازجوئی رفت، اینها را خانواده ام در یکی از ملاقات ها با لب خوانی گفتند، روی هم رفته رضا یک سال و ده ماه در زندان بود تا این که زیر شکنجه مرد!

نینا در مورد دستگیری و اعدام برادر و دائیش برایم می گوید و احساس می کنم که شرایط خیلی بدی را از سر گذرانده است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

شب است، روی طبقه سوم تخت دراز کشیده ام و کتاب می خوانم، سر و صدای زیادی در بند می پیچد، به راهروی بند خیره می شوم، تعدادی را از زندان گوهردشت به بند ما آورده اند، آنها مبارزانی هستند که برای مدت طولانی در سلول های انفرادی گوهردشت بوده اند، علاوه بر آنها تعدادی را که تا آخرین لحظه در قبرها بوده اند و یک ماه پیش به بند سه برده شده بودند نیز به بند ما آورده اند، همچنان که دراز کشیده ام نگاهشان می کنم، بعضی از آنها بیش از یک سال در سلول انفرادی بوده اند، اینها با مقاومت در مقابل فشارهای رژیم برای تواب کردن زندانیان مفهوم سلول انفرادی را تغییر داده اند! دیگر کسی ترسی از سلول انفرادی ندارد، شاید زمانی سلول انفرادی یکی از بدترین شکنجه ها بوده است و شاید همین الان هم در کشورهائی همین مفهوم را داشته باشد، یعنی سلول انفرادی به معنای این باشد که فرد در آن روانی می شود ولی اینها با ماه ها در انفرادی بودن و خندان و سرحال برگشتن نشان می دهند که سلول را هم می توان تحمل کرد!

حالا که سیاست تواب سازی رژیم با شکست روبرو شده است رژیم با ما چه می کند؟ آیا می گذارد راست، راست راه برویم و مبارز بمانیم؟ و یا سعی می کند از روش های دیگری برای بریدن و شکاندن زندانیان استفاده کند؟ سیاست تواب سازی با استفاده از شکنجه به خاطر مقاومت زندانیان با شکست روبرو شده است! دیگر رژیم هم می داند که با فرستادن زندانیان به سلول نمی تواند همه آنها را عقب بنشاند، آیا روش دیگری انتخاب خواهد کرد؟ متوجه می شوم که مری اولین مسئول تشکیلاتیم هم در بین جدیدی هاست، او یک سال قبل از من دستگیر شده بود و من بعد از دستگیریم همیشه در مورد او پرسیده ام و دوست داشتم او را ببینم، شنیدم که به خاطر مبارزه برای حفظ حقوق مدت طولانی است که در گوهردشت است، حالا می دانم که از نظر سیاسی خیلی با من فاصله دارد و همه دوستانش که از قبل در بند هستند از من خوششان نمی آید، حتما او هم به خاطر تفاوت روش مبارزاتیمان از من خوشش نمی آید، آن قدر هم شجاع نیستم که بروم و او را ببوسم، هرچند دوست دارم بغلش کنم و ببوسمش ولی همچنان دراز کشیده با تأسف نگاهش می کنم!

نگاهم می کند، مطمئنم که مرا شناخته است ولی چیزی نمی گوید! در بین جدیدی هائی که در قبرها بوده اند و بدون کوتاه آمدن از آن بیرون آمده اند نازلی هست، صدایشان را می شنوم، می گویند که در یکی از اتاق هائی بودند که برای قبرها استفاده می شد، آنها با تعدادی از مجاهدین تشکیلات بندی ها بوده اند که چند تایشان تا چندی پیش با ما بودند، نازلی می گوید:

در آن اتاق ما با این تواب ها باهم زندگی می کردیم، ما همش چند نفر بودیم و تعداد آنها خیلی بیشتر بود، تا آن موقع ما مدام با چادر و چشمبند نشسته بودیم و گوئی تازه به دنیا آمده بودیم، حالا می توانستیم ببینیم، نگاه کنیم ولی می بایست آنها را می دیدیم، توابینی را که آن قدر لهشان کرده بودند که ما را دشمن خود می دیدند و مدام به ما فحش می دادند به ما می گفتند که ما مسئول جنگ ایران و عراق و همه بدبختی ها هستیم! به شدت عصبانی بودند و به جز ما به کسی نمی توانستند فحش دهند، بعد از ماه ها بی خبری از دنیا وقتی به ما روزنامه قدیمی دادند که برای آشغال از آنها استفاده کنیم برخی از ما شروع به خواندن آنها کردیم، خواندن آن روزنامه ها بدون اجازه نگهبان به نظر این تواب ها بزرگترین گناه آمد، در اتاق را می کوبیدند و رئیس زندان را صدا می کردند که گزارش ما را بدهند! یک بار مجید انصاری ملا برای بازدید آمد، این تواب ها به او گفتند: "این چپی ها، این نجس ها روزنامه می خوانند، اینها تشکیلات دارند، شما نمی فهمید؟ چرا هیچ چی به اینها نمی گوئید؟" گوئی از این که خودشان له شده بودند و می دیدند که ما همچنان سرحال و مبارز مانده ایم و رژیم هم نمی تواند ما را له کند حرص می خوردند! از چشم هایشان می بارید که می گویند چرا ما را له کردید ولی اینها را له نمی کنید؟

چون شب است و دیروقت، زندانیان شروع می کنند به آماده شدن برای خواب و دو یا سه نفری در گوشه ای روی جای خوابی در حال حرف زدن هستند، دیگر صدایشان را نمی شنوم، شاید بتوانم روزهای آینده در مورد قبرها از نازلی و یا بقیه تازه واردها چیزهای بیشتری بپرسم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح است و جدیدی ها توی بند می چرخند و با دوستان قدیمیشان حرف می زنند، من همیشه دوست داشتم که در مورد چگونگی دستگیریمان بدانم، این که رژیم چطور ما را در تور گرفت، می دانم که نازلی یکی از کسانی بود که مدتی در تور بوده است، فکر می کنم موقعش هست که پاسخ سؤالاتم را بگیرم، تصمیم می گیرم به سراغ نازلی بروم و از او در مورد دستگیریمان بپرسم، نازلی با این که پنج ماه در قبر بوده است خیلی سرحال است، نگاهش می کنم، با کسان دیگری مشغول است، توی پنجره سلولم که پنجاه سانتیمتر در پنجاه سانتیمتر است نشسته ام و غروب را تماشا می کنم، آسمان خیلی زیباست، در بخشی از آن ابرها چنان درهم رفته اند و اشکال و رنگ های جالبی ساخته اند که تغییر و محو شدنشان را دوست ندارم، می بینم که نازلی دارد در تنهائی قدم می زند، قبل از این که کسی به او بپیوندد به پائین می پرم و به سراغ او می روم، خودم را به او معرفی می کنم و به او می گویم که می دانم که در تور رژیم بوده است و می خواهم که خودش برایم بگوید، می گوید:

ما احساس می کردیم که دستگیری هائی دارند اتفاق می افتند و من یک پیغام برای رابطم سایه که هنوز در مناطق آزاد کردستان بود فرستادم، آنها فهمیدند که قبل از این که تهران را ترک کنند در تور بوده اند و اگر برگردند دستگیر خواهند شد، به خاطر همین تصمیم گرفتند که برنگردند، البته تعدادی برگشتند که کار سازماندهی تشکیلات در تهران را انجام دهند، تعدادی از آنها به من گفتند که باید به کردستان بروم چون جانم در خطر است، به من گفتند که پنهان شوم تا این که قرار رفتنم به کردستان را بهم بدهند، نمی دانستیم که در تور هستیم، رژیم برای ماه ها مرا دستگیر نکرد تا سایه و بقیه برگردند، من به خانه خواهرم رفتم، حدس می زدم که تحت تعقیب هستم، به خاطر همین چند بار جهتم را تغییر دادم و قبل از این که به خانه خواهرم بروم در خرابه ای پنهان شدم، به خانه خواهرم رفتم و در مورد دستگیری ها و فردی که حدس می زدم مرا تعقیب می کند به او گفتم، به خواهرم گفتم: "برو ببین آن مرد در بیرون هست یا نه؟" او رفت و آمد و گفت: "آری، با تعداد دیگری در بیرون ایستاده است!" فهمیدم که مدتی طولانی است که در تورشان هستم و خانه خواهرم را می دانند!

فکر می کردم که همان لحظه می آیند و مرا دستگیر می کنند و بیرون رفتن از خانه فایده ای ندارد، جائی برای رفتن نداشتم، سرم را روی میز گذاشتم تا فکر کنم که اگر بیایند و دستگیرم کنند و در مورد سایه و بقیه بپرسند چه باید بگویم؟ مادرم آنجا بود، فکر کرد که ترسیده ام، گفت: "چی شده؟ چرا ترسیدی؟ مبارزه دستگیری و زندان دارد، نترس، تو از اول هم می دانستی که زندان در انتظارت است!" از عکس العمل او لذت بردم، بغلش کردم و بوسیدمش، آن شب اتفاقی نیفتاد ولی آنها همان جا بودند، صبح خواهرم رفت بیرون که نان بخرد، وقتی برگشت گفت که آنها همان جا هستند و او را به دقت نگاه کرده اند که ببینند خودش است یا من هستم! ما نقشه ای ریختیم، او دوباره بیرون رفت و سیگار خرید، او چند بار بیرون رفت و چیزهای مختلفی خرید، یک بار به او گفتم حالا لباس هایت را بده من بپوشم، لباس هایش را پوشیدم و عینکی شبیه مال او زدم، آن وقت لنز استفاده می کردم، قیافه ام را شبیه خواهرم کردم، از خانه بیرون رفتم!

همسایه فکر کرد که خواهرم هستم، جلو آمد و همچنان که راه می رفتیم شروع کرد به حرف زدن، یک دفعه متوجه شد که من هستم، با تعجب نگاهم کرد، دستش را گرفتم و تظاهر به این کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده است، آنها را دیدم که برای لحظه ای ما را تماشا کردند و بعد به حرف زدنشان ادامه دادند، فهمیدم که فکر کرده اند خواهرم هستم، توی صف خرید ایستادم، آنها را نگاه می کردم حواسشان به خانه خواهرم بود که ببینند من بیرون می آیم و یا غریبه ای داخل می شود، تاکسی یی نزدیک خودم دیدم، پریدم توی آن، راننده با تعجب پرسید: "کجا می روی؟" گفتم: "هر جا که تو بری، ته خیابان، هر طرف!" او راه افتاد و من فکر کردم که از دستشان فرار کردم، به خانه دائیم رفتم، آن شب خانواده خواهرم بیرون می روند و طی مدتی که در خانه نبودند پاسدارها با شکستن یکی از شیشه ها داخل خانه می شوند، صبح من خانه دائی را ترک کردم و همان روز به خانه اش ریخته بودند! خودم را ساعت ها چک کردم، بعد از این که مطمئن شدم که تحت تعقیب نیستم به خانه دوستم رفتم، برای سه روز در آنجا مخفی بودم.

روز سوم دوستم گفت که تعداد دیگری دستگیر شده اند، به من گفت که باید از خانه اش بروم، او می دانست که هیچ جائی برای رفتن ندارم و رژیم عکسم را دارد، به من گفت به خانه ای بروم که قبلا آنجا بودم و تحت کنترل رژیم بود، به او گفتم که آن خانه امن نیست، شنیده ام که یک دوربین در خانه مقابل آن گذاشته اند و رفت و آمدها را فیلمبرداری می کنند، گفت: "امن است!" می دانستم که شرایط سختی است و نمی توانم به او اصرار کنم که مرا در خانه اش نگه دارد، فکر کردم اگر وقتی که به اینجا آمدم تحت تعقیب بوده ام پس خانه او را هم می دانند، رفتن من از اینجا چه فایده ای دارد؟ می دانستم که قرار رفتن به کردستان را هم او می باید به من بدهد، نگاهش کردم و در ذهنم به او گفتم که این کار را با من نکن ولی نتوانستم چیزی به او بگویم، فکر کردم خودم مبارزه را انتخاب کردم و باید با عواقب آن هم روبرو شوم، به آن خانه رفتم، در آنجا بودم تا این که روزی زنگ زد و گفت که می خواهد مرا ببیند که قرار را بهم بدهد، می دانستم که پسر مادرمستوره قرار است مرا به کردستان ببرد، به محض این که از خانه بیرون آمدم دستگیر شدم! آنها نوار حرف هایمان را که گفته بودم به خانه دوستم می روم برایم گذاشتند و از من خواستند که خانه او را نشان دهم!

"خودت خونه نداشتی؟" - داشتم ولی بعد از قانون سال ١٣۶١ که همه صاحبخانه ها می بایست در مورد مستاجرانشان گزارش بدهند و تعدادی دستگیر شدند خانه ام را ترک کردم، بعد از آن آواره بودم، در خانه فامیل و دوستانم بودم، وقتی رژیم شروع به دستگیری کرد خیلی روزها هیچ جائی نداشتم که بروم و در اتوبوس می نشستم و از سر شهر به ته شهر می رفتم و دوباره برمی گشتم، یک بار غروب بود و هیچ جائی نداشتم که بروم، دوستی داشتم که در دوره دانشگاه باهم بودیم، مرا دوست داشت و دلش می خواست که باهم ازدواج کنیم ولی به خاطر این که هدف زندگیمان متفاوت بود با او ازدواج نکردم، من می خواستم با رژیم مبارزه کنم و وقتی او مطمئن شد که با او ازدواج نمی کنم با دختر خوبی ازدواج کرد، دختر همه چیز را در مورد من و او می دانست، آن شب فکر کردم که خانه آنها تنها جای امن برای من است، به خانه آنها رفتم و به آنها گفتم که هیچ جائی ندارم که شب را بگذرانم، گفتند که می توانم آنجا بمانم ولی پدر و مادر دختر قرار بود که به خانه شان بیایند و آنها از رابطه من و دامادشان قبل از عروسیش خبر داشتند و نمی بایست مرا می دیدند، آنها مرا زیر تخت خودشان پنهان کردند، اتاق دیگر در اختیار پدر و مادر دختر بود، تمام شب را زیر تخت آنها خوابیدم، صبح مرا در کمد پنهان کردند، برای بیست و چهار ساعت در کمد بودم!

"خانه مادرت هم تحت کنترل بود؟" - آره، خانه همه فامیل هایم تحت کنترل بود، چون من تحت نظر بودم و محمد هم شهریور همان سال دستگیر شده بود، به نظر می آید آنهائی که مرا تحت تعقیب قرار داده بودند از وضعیتم خبر داشتند، منظورم نداشتن جائی برای پنهان شدن است، بازجویم بهم گفت: "من همه جا دنبالت آمدم، بیشتر از دوستانت بهت اهمیت دادم!" نازلی ساکت می شود، از او تشکر می کنم و به او می گویم که دوست دارم در مورد قبر هم باهم حرف بزنیم، می پذیرد و می گوید که هم در مورد قبر و هم در مورد بازجوئی در اوین برایم خواهم گفت.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است، تصمیم می گیریم که با خانواده هایمان در مورد مشکل پوستیمان حرف بزنیم و از آنها کمک بخواهیم، شاید اگر آنها مقامات را تحت فشار قرار دهند برایمان دکتر متخصص بیاورند و درمانمان کنند، شب ها از خارش نمی توانم بخوابم، چند ساعت از شب را در راهرو قدم می زنم، من تنها نیستم که از خارش نمی توانم بخوابم و قدم می زنم، پوست تمام بدنم زخم است و جائی برای خاراندن نمانده! در ملاقات به خانواده ام می گویم که از وقتی که به این زندان آمده ام بیماری پوستی پیدا کرده ام و خیلی ها مثل من هستند و برایمان دکتر متخصص نمی آورند، پدرم از من می خواهد که آستینم را بالا بزنم و دستم را به او نشان دهم، دوست ندارم این کار را بکنم، می دانم که حساس است و ناراحت می شود، اصرار می کند، من هم آستینم را بالا می زنم، به محض آن که پوست دستم را می بیند اشکش سرازیر می شود و شروع می کند به فحش دادن به رژیم، می گوید: "این کثافت ها شکنجه ات می کنند، می خوان یواش یواش بکشنت، چرا با یک تیر خلاصت نمی کنند؟!" می گوید که پیش مقامات خواهد رفت و شکایت خواهد کرد، از این که مجبور شدم به خانواده ام بگویم و ناراحتشان کنم متأسفم ولی چاره دیگری نداشتم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

اتفاقات تازه ای دارند رخ می دهند، هما نگهبان بند اعلام می کند: "اگر روزنامه می خواهید نمی توانید آرشیو بیشتر از دو هفته را داشته باشید، اگر هر روز روزنامه های دو هفته قبل را تحویل دهید ما هم روزنامه روز را بهتان می دهیم!" این هم یک قانون جدید است ولی من دوست ندارم به خاطر داشتن آرشیو و یا حق آرشیو روزنامه را از دست بدهم، در مورد این که آیا می شود با حفظ حق آرشیو روزنامه هم داشت باهم حرف می زنیم، فکر می کنیم که نمی توانیم مبارزه ای برای حفظ آرشیو بکنیم، رژیم نمی دهد، بالانس قدرت طوری نیست که بتوانیم رژیم را در مبارزه برای حق آرشیو شکست دهیم، تعدادی می گویند که داشتن آرشیو حقمان است و در دفاع از این حق از این به بعد روزنامه نمی خریم! هر کس با دیگری حرف می زند و خیلی ها دوست ندارند که به قیمت از دست دادن آرشیو روزنامه داشته باشند، ما فکر می کنیم که اگر روزنامه نخریم هم آرشیو را از دست داده ایم و هم روزنامه را چرا که آرشیو از این به بعد را نخواهیم داشت ولی با خرید روزنامه فقط آرشیو را از دست می دهیم!

با نخریدن روزنامه به خاطر حق آرشیو در واقع خودمان را از روزنامه محروم می کنیم، ما، افرادی که روزنامه را به داشتن آرشیو ترجیح می دهیم تصمیم می گیریم که برای خودمان بخریم، بقیه به عنوان خائن به ما نگاه می کنند! مبارزه آنها دفاع از حقوق است بی آن که این حقوق را به دست بیاورند! دفاع آنها از حقوق به خاطر حقوق است نه به خاطر نفعی که ممکن است برایشان داشته باشد وگرنه الان در دفاع از حق آرشیو با روزنامه نخریدن چه نفعی می برند؟ آنها انرژیشان را در مبارزه برای این حقوق از دست می دهند بدون این که این حقوق را هم به دست آورند! شاید بشود گفت مبارزه ای هم نمی کنند فقط خودشان را از داشتن روزنامه محروم کرده اند چرا که رژیم آنها را به انتخاب بین روزنامه و آرشیو خوانده و آنها آرشیو را انتخاب کرده اند، آن هم نه آرشیو از این به بعد را بلکه تنها آرشیوی را که تا به حال داشته اند! به رژیم چه فشاری می آید اگر همه بند هم روزنامه نخرند؟ شرایط بدی در بند حاکم شده است، خیلی ها روزنامه نمی خرند چون دوستانشان نمی خرند نه این که خودشان به چنین مبارزه ای معتقد باشند!

من همیشه از دنباله روی بدم آمده است و همیشه کاری را که درست دانستم کردم، در اینجا هم خوشبختانه در دایره دوستانی هستم که هر کس هر طور که درست می داند عمل می کند، مرزبندی های بین آدم ها و جریانات درون بند شدیدتر شده اند، نه فقط به خاطر مشکل پوستی و امکان سرایت آن بلکه به خاطر برخورد ما با قوانین، به خاطر همین ما روابطمان به خودمان محدود شده است، سعی می کنم به این مسأله که نمی توانم با همه حرف بزنم اهمیت ندهم، بیشتر وقتم را به خواندن می گذرانم، نینا در عمل بیشتر به آنهائی که از حق آرشیو دفاع می کنند سمپاتی دارد و من از این بابت ناراحت نیستم، او رابطه اش را با من حفظ کرده است ولی می بینم که بقیه از این که او با من حرف می زند خوششان نمی آید! احساس می کنم که رژیم در شکست سیاست تواب سازی برای خلاص شدن از دست ما این سیاست را پیشه کرده است، سیاستی که حداقل تأثیر آن جبهه بندی در درون بند و پلورالیزه کردن جنبش در درون زندان است، شاید با این سیاست می خواهند زندانیان را در مبارزه برای حقوقی که قادر به کسبش نیستند خسته کنند و بعد چه؟

نمی دانم این سیاست به کجا ختم خواهد شد، آیا رژیم در این سیاست هم مثل قبلی شکست می خورد؟ یعنی برخی با همه دوندگی به دنبال حقوقی که به دست نمی آورند از پا نخواهند افتاد؟ حتما خیلی از کسانی که امروز حاضر نیستند روزنامه را به قیمت نداشتن آرشیو بخرند همچنان مبارز باقی خواهند ماند هرچند این تازه آغاز روندی است که رژیم با بردن تواب ها از بند شروع کرده است، شاید با این روش می خواهند ما را هم به جان یکدیگر بیندازند! به هر حال هدف رژیم هر چه باشد عکس العمل زندانیان نیز متفاوت است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

میثم رئیس زندان مرا صدا می کند، نگهبان مرا به دفتر او می برد، میثم در مورد بیماری پوستیم می پرسد، می گویم: "همه در بند خودشان را می خارانند و به یک متخصص نیاز داریم که بیماری را تشخیص دهد!" - اگر بخواهی می توانم امروز تو را برای درمان به اوین بفرستم! "این تنها مشکل من نیست، مشکل همه بند است!" - پس باید منتظر باشی که یک متخصص پیدا کنیم! به بند برمی گردم و به دوستانم گفتگویم با میثم را می گویم، زندانیان دیگری حرف هایم را می شنوند و می گویند: "کار خوبی کردی حاضر نشدی برای درمان به اوین بروی، این کار را هم قبلا کرده اند، یک نفر را که خانواده اش شکایت کرده بود به اسم درمان به اوین بردند و در سلول انفرادی نگه داشتند تا مشکل را از سر خودشان باز کنند، بعد از مدتی زندانی با وضع بدتری به اینجا بر گشت!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هر روز مری و من یکدیگر را می بینیم، از کنار یکدیگر رد می شویم و تنها یک صبح به خیر می گوئیم، گوئی هرگز یکدیگر را نمی شناخته ایم! گاهی از خودم می پرسم چه چیز ما را تا این حد از خود بیگانه کرده است؟ به خودم جواب می دهم که او را دوست دارم، او هم مثل من یک مبارز است، پس چرا باهم حرف نمی زنیم؟ فکر می کنم اگر برای حرف زدن با او قدم پیش بگذارم او مرا تحویل نخواهد گرفت و تحقیر خواهم شد چرا که افرادی مثل من در نظر دوستانش و احتمالا در نظر خودش نه تنها مبارز نیستیم بلکه ضدانقلاب هم هستیم! بهتر است جلو نروم، او هم جلو نمی آید!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

وقتی هواخوری داریم می توانیم با توپ والیبال بازی کنیم، گاهی غروب ها آتش روشن می کنیم و دورش می نشینیم، تماشای آتش مرا از زندان بیرون می برد و از فشارهائی که از برخی از زندانیان احساس می کنم دورم می کند، حالا هم یکی از آن غروب های خنک است که گرمای آتش از پوست می گذرد و به تخیل می رسد، در تنهائیم به نظاره آتش نشسته ام، تفاوت رنگ هر شعله با شعله کناری و حتی تفاوت رنگ هر نقطه یک شعله با نقطه دیگر برایم جالب است، شاید بخشی از زیبائیش در همین یکرنگ نبودن شعله هاست، درهم پیچیدن عاشقانه شان را در حالی که یکدیگر را می سوزانند نگاه می کنم!

وقتی تواب نگهبان می شود!

از نازلی در مورد قبرها می پرسم، این که چطور توانست آن را تحمل کند در حالی که خیلی ها نتوانستند؟ نازلی می گوید: "بهمن ماه ١٣۶٢ بود که مرا به قبر بردند و برای پنج ماه یعنی تا وقتی که خود رژیم آن را برچید آنجا بودم، قبل از انتقال به قبر در اوین بودم، من و چند نفر دیگر را که همیشه سر قوانین با نگهبانان جر و بحث داشتیم باهم به قبرها آوردند، وقتی مرا صدا کردند تعدادی شعر را که همیشه با خودم داشتم و خیلی دوستشان داشتم همراهم برداشتم، وقتی به قزلحصار رسیدیم حاجی در مورد جریاناتمان پرسید و گفت: "می برمتان یک جائی که حق نداشته باشید ناخنتان را هم لمس کنید!" باورم نشد، فکر کردم تهدیدمان می کند، طولی نکشید که دیدم واقعیت بدتر از چیزی است که او گفته بود! روز انتقالی حاجی نگاهی به من کرد و گفت: "این مادرشان است!"

- چرا حاجی این برخورد را کرد؟ تو که سنت بیشتر از بقیه نیست؟ "نمی دانم، شاید به خاطر جریانم، اتحاد مبارزان کمونیست (امک)، آن موقع طرفداران برنامه امک رهبران مبارزه در زندان بودند، بعد شروع کردند ما را زدند! نمی دانستیم موضوع چیست، بعد ما را به اتاقی برای گشتنمان بردند، من شعرها را در باسنم گذاشتم و سعی کردم که آن را نگه دارم، نگهبان بعد از این که بدنم را گشت از من خواست که شورتم را هم پائین بکشم! با ترس شورتم را پائین کشیدم ولی شعرها نیفتادند! نگهبان مرا به جای تاریکی برد و گفت که بنشینم، چشمبند داشتم!" - نگهبان پاسدار بود و یا تواب؟

من پاسداری در آنجا ندیدم، همه تواب بودند، اگر گاهی پاسدار می آمد خوشحال بودم چون رفتارشان با ما بهتر از تواب ها بود! مرا در جائی گذاشتند که دو طرفم دیوار چوبی و بالای سرم آهن بود، ساعت ده شب تا هفت صبح می توانستم بخوابم، تمام روز می بایست با چادر و چشمبند بنشینم و به مصاحبه های اعصاب خردکن تواب ها که از بلندگو پخش می شدند گوش دهم، در هر وعده غذائی نگهبان بشقاب غذا را در پشت سرم می گذاشت و من می بایست بدون هیچ سر و صدائی آن را بردارم و وقتی غذایم را می خوردم ظرف خالی را کنارم بگذارم، نگهبان ظرف ها را جمع می کرد و در حمام می گذاشت، هر یک از ما را که به دستشوئی می بردند می بایست یک ظرف را بشوئیم، سه بار در روز نگهبان مرا به دستشوئی می برد و هفته ای یک بار برای بیست دقیقه می توانستم از حمام برای شستن خودم و لباس هایم استفاده کنم، هر بار حالت تهوع پیدا می کردم چون می بایست با سرعت لباس ها و خودم را بشویم، یک بار متوجه شدم که همسایه ام موقع حمام غش کرده است!

بعد از حمام، نگهبان لباس شسته دفعه قبل را بهم می داد، آنها به تمام وسایل ما دسترسی داشتند و خودمان هیچ دسترسی به وسایلمان نداشتیم! حاجی می آمد و ما را با چکمه هایش می زد و می گفت: "فکر کردی چکمه آمریکائی است؟ نه، چکمه ایرانی است، مال کفش ملی است!" و یا می گفت: "حالا جوان و تازه هستید، بعد از مدتی پیر و زشت خواهید شد و کسی حاضر نخواهد شد که باهاتون ازدواج کند!" او قدم می زد و این حرف ها را می گفت و نگهبانان که همه توابین بودند در حالی که زندانیان را به او نشان می دادند به او می گفتند که این یکی عطسه کرد و یا آن یکی دماغش را بالا کشید! حاجی هم به جان آنها می افتاد و تا نفس داشت لگد می زد! آن وقت به جای سکوت همیشگی صدای لگد و ناله به گوش می رسید! گاهی بعد از ظهرها که فکر می کردم نگهبان خوابیده است شعرها را بیرون می آوردم و می خواندم، آنها را در جوراب هایم پنهان کرده بودم و به چند قسمت تقسیمشان کرده بودم که به راحتی بتوانم آنها را بیرون بیاورم و بخوانم!

در یک بعد از ظهر که داشتم با مراقبت زیاد آنها را از زیر چادر می خواندم ناگهان نگهبان که کنارم ایستاده بود گفت: "این چیه؟ این چیه؟!" و مرا به حمام برد و تمام بدنم را گشت! بقیه شان را در دهانم گذاشتم که حفظشان کنم ولی احساس کردم که الان می گوید دهانت را باز کن و آنها را قورت دادم! آن قدر از دست دادن آنها ناراحتم کرد که نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم، وقتی حاجی آمد نگهبان به او گفت و حاجی باورش نمی شد، حاجی با عصبانیت مرا می زد که چطور توانسته ام تمام این مدت آنها را حفظ کنم! یادم می آید یک بار حاجی آمد و به نگهبان گفت: "چطوره که اجازه بدیم بعد از ظهرها یک ساعت بخوابند؟" نگهبان گفت: "به شرطی که یک ساعت در شب دیرتر بخوابند!" حاجی گفت: "باشه، هر چی تو بگی!" آرزو می کردم که نگهبان پاسدار بود، در آن صورت بدون این که یک ساعت از خواب شب را از دست بدهیم می توانستیم یک ساعت هم بعد از ظهر بخوابیم، آخه روزها خیلی دراز بودند و خسته کننده، حاجی می خواست که رفرم کند که ما یک ساعت بیشتر بخوابیم ولی این تواب ها اجازه ندادند!

من سعی می کردم که روزها خودم را با ریاضیات و کارهای فکری مشغول کنم، داستان هائی را که قبلا خوانده بودم برای خودم تکرار می کردم، تصور می کردم که زمینی دارم که مثلا صد مترمربع است و باید خانه ای در آن درست کنم، وقت زیادی را صرف تقسیم بندی زمین به اتاق ها و آشپزخانه و حمام و دستشوئی می کردم، به این که پنجره ها را کجا باید گذاشت و دکوراسیون خانه چطور باید باشد فکر می کردم، گاهی از لباسم نخ می کشیدم و با آن روی زمین اتاق های کوچک درست می کردم، تصور می کردم که چطور می توانم یک باغچه قشنگ درست کنم، گاهی تصور می کردم که در حال رانندگی هستم، از روشن کردن ماشین تا حرکت ماشین از خانه ام، تا رفتن به خانه خواهرم، همه خیابان ها، چراغ قرمزها و پیاده روها را تصور می کردم، سعی می کردم شعرهائی را که قبلا خوانده بودم به یاد بیاورم، سعی می کردم که خودم را مشغول کنم و ذهنم را مشغول نگه دارم!

تازه یک ماه بود آنجا بودم که یک بار نگهبان عکس خواهرزاده هایم را آورد و به دستم داد، نگاهشان کردم و نتوانستم اشکم را نگه دارم، توی عکس می خندیدند، می دانستم که نگهبان می خواهد که من عکس آنها را ببینم و به فکر درآمدن از آن شرایط بیفتم ولی وقتی به عکسشان نگاه می کردم در ذهنم به آنها گفتم که بهشان خیانت نمی کنم، نگهبان عکس را گرفت و برد و من صورتم را با اشک خیس می کردم، ماه آخر کمی بهتر بود، بهمان جارو می دادند که جایمان را تمیز کنیم هرچند همه اش کمتر از یک متر در دو متر بود و در حالی که چشمبند به چشممان بود می بایست آنجا را تمیز می کردیم! یک بار چند تا از ساقه های جارو را در آوردم و نگه داشتم، بعد با خمیر نان یک گلدان درست کردم و ساقه های جارو را در آن گذاشتم، نگهبان آن را دید و وقتی که حاجی برای بازدید آمد به او گفت، حاجی در حالی که با عصبانیت مرا می زد می گفت: "نگاش کن، توی قبرش هم گل می سازه!"

یک بار خیلی حوصله ام سر رفته بود، فکر کردم با همسایه ام تماس بگیرم، نمی دانستم کیست ولی همه اش دو متر از هم فاصله داشتیم، شروع کردم به مورس زدن، گفتم: "نازلی هستم، تو کی هستی؟" او جواب مورسم را نداد و نگهبان آمد و گفت: "مورس هم می زنی؟" گزارشم را به حاجی داد، حاجی مرا صدا کرد بیرون، به نظر می آمد که گناه بزرگی کرده ام! حاجی گفت: "چشمبندت را بردار!" می خواست صورتم را ببیند، حاجی همچنان که جلو می آمد حرف می زد و من مدام عقب می رفتم که تنش به تنم نخوره، این عادتش بود که وقتی با کسی حرف می زد به طرفش حرکت می کرد، آن روز هم خیلی مرا زد و مرا به قبر برگرداند، در قبر ما حق نداشتیم تکان بخوریم، سرفه و یا عطسه بکنیم، یک بار سرما خورده بودم و بینیم روان بود و دستمال کاغذی هم نداشتم، نمی دانستم که با آب ریزش بینیم چه کنم، دستمال کاغذی خواستم، بهم ندادند و به خاطر صدای بینیم مرا زدند! از چادرم برای گرفتن بینیم استفاده کردم، از نظر روانی خیلی بد بود، برای یک هفته بینیم روان بود و من می بایست با لباسم آن را بگیرم! خیلی تحقیرآمیز بود، قوانین تحمل کردنی نبودند!

طی شب وقتی خواب بودم می چرخیدم و به دیوار چوبی می خوردم، آنها مرا می زدند که چرا صدا در آورده ام! من عادت دارم در خواب حرف بزنم، در قبرها هر شبی که در خواب حرف می زدم همان نیمه شب نگهبان می آمد و مرا به باد کتک می گرفت و می گفت: "با همسایه ات خواستی تماس بگیری!" صبح هم به حاجی گزارش می داد و حاجی هم می زد! دو ماه اول حق استفاده از مسواک را هم نداشتیم، بعد می گذاشتند که فقط شب ها استفاده کنیم، از همه چیز بدتر مصاحبه هائی بود که از بلند‌گو پخش می شدند، حرف هایشان فرق داشتند، می گفتند که خیلی احمق بوده اند و همه چپ ها با همدیگر رابطه جنسی داشته اند!

- خیلی خنده دار است، این تواب ها خودشان هم می دانند که دروغ می گویند و به خاطر حاجی این حرف ها را می زنند، همه ما می دانیم که چپی ها در رابطه با مسائلی چون رابطه جنسی چقدر مذهبی بودند، چپی ها احساساتشان را سرکوب می کردند و دنباله روی فرهنگ سنتی و عقب مانده ای بودند که می گوید سکس بد است، به خصوص برای زن ها، مگه نه؟ کاش چپی ها آن قدر روشنفکر بودند که می توانستند خارج از ازدواج با کسی که دوستش داشتند وارد رابطه شوند!

"ما می دانیم که دروغ می گویند و در عمل چپی ها برعکس آن چیزی بودند که اینها می گویند، در بین چپی ها افراد می بایست مواظب رفتارشان باشند در غیر این صورت به وسیله دوستانشان و یا تشکیلاتشان به زیر انتقاد کشیده می شدند ولی حاجی دوست داشت که آنها این حرف ها را بزنند چون در ذهنیت مذهبی خودش مهم بود! برنامه دیگری که از بلندگو پخش می شد نقد مارکسیسم بود که به حالت بحث و یا کتاب خوانی بود، برنامه دیگری که برخی می گویند قبرها را برایشان غیر قابل تحمل کرده بود پخش برنامه جوانان طرفدار رژیم بود که به جبهه جنگ می رفتند، این جوانان به جبهه جنگ می رفتند و با راه رفتن روی زمین های مین گذاری شده خودشان را به کشتن می دادند! برنامه را طوری پخش می کردند که فرد دور از همه دنیا فکر کند که این جوان های مسلمان خودشان را به کشتن می دهند و ما کمونیست ها حاضر نیستیم جانمان را به خطر بیاندازیم!

- ولی کمونیست ها دارند در کردستان در دفاع از آزادی با رژیم می جنگند و در این جنگ طبعا کشته هم می شوند، خیلی ها هم دستگیر و اعدام شدند، چطور ما خودمان را به خطر نمی اندازیم؟ مسأله این است که آدم برای چه چیز زندگیش را به خطر می اندازد، ما مثل مسلمان ها عاشق مرگ و کشته شدن نیستیم و زندگی را دوست داریم، شادی و خوشی را دوست داریم، حالا اگر در این راه و در مبارزه برایش به دست دشمنان زندگی کشته شدیم این از عشق ما به کشته شدن نیست، از دشمنی دیگران با عاشقان زندگی است!

"وقتی تو توی شرایطی مثل قبر هستی فقط حرف های رژیم را می شنوی و با همان چیزهائی که می شنوی قضاوت می کنی، به خصوص اگر به دنبال بهانه ای برای نجات از شکنجه باشی به خودت می قبولانی که درست می گوید! به خصوص وقتی هر روز و مرتب این حرف ها از بلندگو تکرار می شوند!"

نازلی یکی از زندانیان را که از دوستان جهان است نشانم می دهد و می گوید: "او به من گفت که بعد از مدتی نشستن در قبر و گوش دادن به بلندگو و شنیدن این که چپی ها احمق بودند احساس می کردم که آره، ما احمق بودیم! او گفت که به خدا اعتقاد پیدا نکردم ولی اعتقادم را به خودمان از دست دادم، او می گفت که طرفدار رژیم و یا تواب نشدم ولی دیگه به خودم هم اعتماد نداشتم، برای همین شرایط بلند شدن از قبرها را می پذیرد و به بند می رود و نماز می خواند و سعی می کند که بی طرف بماند یعنی نه با رژیم باشد و نه با مبارزان، تا مدتی پیش هم که تواب ها در بند بودند نمازش را می خواند، البته گفت اطلاعاتی که به حاجی داده تازه نبوده و منجر به دستگیری کسی نشده است، می گفت فکر می کرده این تنها راه خلاص شدن از واحد است اگر نمی خواهد تواب و نگهبان شود، می گفت خودم را در قبر از دست رفته احساس کردم و بریدم، وقتی بیرون آمدم سعی کردم خودم را دوباره پیدا کنم!"

- وقتی تو این چیزها را از بلندگو در مورد کمونیست ها می شنیدی چه احساسی داشتی؟ "هر بار که این چیزها را می شنیدم سعی می کردم در ذهنم با آن جدل کنم و به آنها جواب بدهم، مثلا در مورد تشکیلاتمان که فکر می کردم هم نکات منفی و هم نکات مثبت آن را مرور می کردم، کار دیگری که کردم این بود که سعی کردم تمام پروسه شکل گیری و تکامل چپ را در ایران مرور کنم، سعی کردم پروسه ای را که با تمایل به روسیه شروع شد و بعد گرایش به مائو و بعد تمایل به کوبا را تجزیه و تحلیل کنم، در واقع تأثیر چپ جهانی را روی چپ ایران بررسی می کردم، برای درک بهتر آن کمون پاریس را در ذهنم مرور کردم و به تأثیر آن روی مبارزات مردم در دنیا فکر کردم، بعد از هر برنامه ای که از بلندگو پخش می شد ذهنم مثل یک موتور کار می کرد، تا وقتی که جواب سؤالاتی را که آن برنامه برایم ایجاد کرده بود پیدا نمی کردم آرام نمی گرفتم، بعد از یافتن جواب احساس آرامش می کردم و می توانستم شکنجه با چشمبند نشستن را تحمل کنم!"

- در مورد این ادعا که همه چپی ها باهم رابطه جنسی داشتند چی فکر می کردی؟ فکر می کردی که رابطه جنسی خارج از ازدواج بد است و دوست نداری بهت این طوری نگاه کنند؟ "می دانستم که دروغ است و چپی ها آن قدر باز نبودند که چنان روابطی داشته باشند ولی فکر می کردم تازه داشته باشند، چه اشکالی دارد؟ چرا وقتی اینها می خواهند برعلیه ما حرف بزنند به رابطه جنسی می پردازند؟ متوجه شدم که علتش باید این باشد که در مورد آن روشن نیستیم و اعتماد به نفس نداریم، این که ما چپی ها علیرغم آن چه باور داریم رفتارمان نسبت به سکس و عشق مثل مسلمانان است، بعد به ازدواج فکر کردم و این که چه جایگاه مقدسی در اسلام دارد، نباید از این که رژیم می خواهد ما را قانع کند که ارزشی برای ازدواج قائل نیستیم تعجب کنیم، ما نباید ارزشی برای ازدواج قائل بشیم!"

- درست است بعضی ها ممکن است بگویند که مردم آمادگی شنیدن چنین چیزهائی را ندارند ولی فکر می کنم که مشکل مردم نیستند، مشکل طرز فکر خودمان است که قادر نیستیم تابوها را دور بریزیم! "من هیچ وقت فکر نمی کردم که داشتن رابطه جنسی خارج از ازدواج غلط است، خودم هم که ازدواج کردم باکره نبودم، دلیل ازدواجم هم این بود که برای جلوگیری از دستگیری دستور تشکیلاتی آمد دختر و پسرهائی که باهم زندگی می کنند بهتره ازدواج کنند، من هم با کسی که داشتم زندگی می کردم ازدواج کردم ولی در قبرها به خاطر تبلیغات زیادی که برعلیه ما می شد من هم مجبور شدم که طرز فکرم را مرور کنم، باید بگویم که روی خیلی ها که آنجا نشسته بودند تأثیر داشت، حتی آنهائی که بلند نشدند و تا به آخر نشستند، بعد از قبرها ما را در یک اتاقی گذاشته بودند، یعنی قرنطینه بودیم، در آنجا نیکو به من گفت که او آدم خوبی نیست چون پسرعمویش را دوست داشته است! می دانستم این حرف او نتیجه آن همه تبلیغات برعلیه عشق است که توی مغز ما کرده بودند، نگاهش کردم، فکر کردم زمانی که در قبرها نشسته بوده است حتما دچار تناقض شده و خیلی اذیت شده است!"

- از دوران بعد از قبرها بگو، "بعد از تمام شدن دوران قبرها وسایلمان را بهمان دادند ولی عکس خواهرزاده هایم توی وسایلم نبودند، یک روز دیدم که آن عکس در دست یکی از توابان مجاهد است، به او گفتم که این عکس مال من است، او گفت: "نه، مال خودم است!" گفتم: "پشتش را بخوان، اسمشان نوشته شده است و من وقتی در بند بودم آن را دریافت کردم!" او گفت: "ولی خواهرزاده های من هم همین اسم ها را دارند و همسن اینها هستند، یکیشان هم موهای فری دارد، خیلی وقته که ندیدمشان و این می تونه عکس آنها باشه!" به سختی عکس را به من داد، مطمئن نبود که خواهرزاده هایش هستند یا نه، در واقع در تخیلاتش می دید که آنها خواهرزاده هایش هستند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبان از سلول ما که بدترین وضع پوستی را دارد می خواهد که برای دیدن متخصص به بهداری برویم، من سومین نفری هستم که دکتر می بیند، دکتر مرد میانسالی است و به نظر می رسد کاملا وارد است، به او می گویم تمام بدنم حتی گردن و بخشی از صورتم هم خارش دارد، از من می خواهد قسمتی از پوست بدنم را به او نشان دهم، آستینم را بالا می زنم و او می پرسد: "آیا پاهایم هم همان طور است؟" پاچه های شلوارم را بالا می کشم، به محض آن که چشمش به پاهایم می افتد می بینم که حالت صورتش تغییر می کند، از اتاق بیرون می رود و صدایش را می شنوم که می گوید: "نمی خواهم کس دیگری را ببینم، میثم کو؟ باید زندان را ضد عفونی کنید، همه شان گال دارند!" دیگر صدایش به گوشمان نمی رسد، نگرانم که میثم رئیس زندان نگذارد ما را درمان کند، مدتی می گذرد، دکتر دوباره پیش ما می آید و می گوید: "نیازی نیست که تک تکتان را ببینم، همه تان گال دارید و برای خلاص شدن از آن باید دارو استفاده کنید، بعد از حمام باید مایع را روی تمام بدنتان بریزید!"

دکتر در مورد گال و عمکرد و شیوعش توضیح می دهد، بعد در مورد ضرورت استفاده از دارو می گوید: "باید برای مدتی هر پانزده روز برای سه روز پشت سر هم مایع را به روی تنتان بریزید، این کار را باید تا زمانی که احساس می کنید که تنتان می خارد انجام دهید، متأسفانه دارو پوستتان را می سوزاند ولی چاره ای ندارید!" به دکتر می گویم: "چند ماه است که صابون هم نمی توانم استفاده کنم، چطور می توانم چنان مایع سوزاننده ای را به پوستم بزنم؟" - می دانم که استفاده از آن دارو برایت خیلی سخت است چون پوستت را می سوزاند ولی مجبوری که استفاده کنی وگرنه ازش خلاص نمیشی، متأسفم، پوستت خیلی خراب شده و الان من نمی توانم هیچ کاری برایت بکنم، باید تحمل کنی و مایع را استفاده کنی، بعد برای درمان پوستت بیایی پیشم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نازلی در مورد دورانی که از کمیته مشترک به اوین منتقل شده بود می گوید: "وقتی مرا به اوین بردند مثل تو و بقیه برای بازجوئی به شعبه شش رفتم، در آنجا به من کاغذ دادند که در مورد جریانم و روابطم و فعالیت هایم بنویسم، پسری جلوی من نشسته بود، بازجو به سراغ او رفت و من صدای پسر را می شنیدم که می گفت: وقتی من دستگیر شدم نمی خواستم همکاری کنم، بخشی از اطلاعاتم را زیر شکنجه گفتم و بخشی را حفظ کردم، بعدا متوجه شدم که باید همه اطلاعاتم را بدهم و دادم، بعد از آن به اسلام اعتقاد پیدا کردم و تواب شدم و آماده همکاری بودم، برای همین وقتی به بند رفتم به آنهائی که در رابطه با اتحاد مبارزان کمونیست دستگیر شده بودند گفتم که باید تشکیلات بزنیم، حالا در بند تشکیلات داریم! بازجو از او در مورد اسامی افراد و کارهایی که می کنند پرسید، از چیزهائی که می شنیدم می لرزیدم! نمی دانم چند نفر را به جوخه اعدام فرستاد!

- در مورد ورزش های فکریت در قبر برایم بگو! "سعی می کردم در مورد چیزهای خوبی که داشته ام فکر کنم، لحظاتی را که از زندگی لذت برده بودم را به خاطر می آوردم، به دوستانم و به خانواده ام فکر می کردم و گاهی متوجه می شدم که احساساتم نسبت به آدم ها تغییر کرده اند، قبل از آن که به قبر بروم فکر می کردم که مادرم را دوست دارم و عاشق همسرم هستم ولی در آنجا متوجه شدم که عاشق مادرم هستم و همسرم را فقط دوست دارم، کار دیگری که می کردم این بود که تصور می کردم آنهائی را که می شناسم اگر در چنین شرایطی قرار گیرند چه خواهند کرد؟ آیا شکنجه را تحمل خواهند کرد و یا مبارزه را رها خواهند کرد؟ مثلا در مورد سایه فکر کردم، منظورم رابطم است که اگر در چنین شرایطی قرار گیرد چه می کند؟ و فکر می کردم که مبارزه را رها خواهد کرد، تحمل شکنجه را نخواهد داشت، باربد را در آن شرایط تجسم کردم و به نظرم آمد که تحمل خواهد کرد و مبارزه را رها نخواهد کرد چون او همیشه عاشق بود، در قبر شخصیت آدم ها برایم برجسته و مهم بودند، خصوصیاتی فردی که باعث می شوند یک نفر شکنجه را تحمل کند و دیگری مبارزه را رها کند برایم مطرح بودند!

- برای چه مدت مادرت را ملاقات نکردی؟ "تمام مدتی که در قبر بودم و مدتی بعد از آن یعنی نه ماه ملاقات نداشتم، بعد از آن وقتی که به ملاقات رفتم مادرم می دانست که چه اتفاقی برای ما افتاده است و کجا بوده ام، در ملاقات گفت که نمی خوام تواب بشی و این با ارزشترین حرفی بود که می توانستم از او بشنوم، حرف او خیلی خوشحالم کرد و به او گفتم که در این چند ماهه متوجه شدم که عاشقش هستم، به او گفتم که من همان نازلی چند ماه پیش هستم، از این که می دید می خندم و سرحال هستم خوشحال بود!" - باید به مادرت افتخار کنی، او همیشه طرف توست، کاش مادر من هم مثل مادر تو بود! "مادرم هیچ وقت دوست نداشته که مرا خرد شده ببیند، همیشه دوست داشته که من در مقابل رژیم محکم بایستم!"

- تجربه ات از دورانی که در قبر بودی چیست؟ "بخشی از خودم را در قبر دیدم که هرگز به آن واقف نبودم، منظورم قدرتم است، هرگز نمی دانستم که از شرایطی مثل قبر نه تنها تمیز بیرون می آیم بلکه می خواهم مبارزه را ادامه دهم، فکر نمی کنم که آدم بتونه بگه که من می تونم شکنجه را تحمل کنم، به خصوص اگر پایان شکنجه مشخص نباشه، آدم نمی تونه بگه که من می خوام قهرمان باشم پس زیر شکنجه نمی برم، وقتی فشار زیاده تو به درستی و غلطی کارت فکر نمی کنی و شخصیتت کار خودش را می کنه، در قبر آن بخش از شخصیتم را دیدم که هرگز ندیده بودم!"

- فکر می کنم برای آنهائی هم که تواب شدند همین اتفاق افتاده است، آنها هم بخشی از خودشان را دیدند که تا به حال به آن واقف نبودند، قبلا مجبور به دیدنش نبودند، منظورم ضعفشان است، برای همین به نظر تحقیر شده می آیند، هم از خودشان و هم از دیگران متنفرند، آنها به همه با تنفر نگاه می کنند چون از خودشان متنفر هستند، آنها نمی توانند کسی را دوست داشته باشند چون خودشان را دیگر دوست ندارند، آیا در مورد نظراتت وقتی که در قبرها بودی بازجوئی شدی یا نه؟

"آره، یک بار نزدیک پایان قبرها بود که همان طور که نشسته بودم آمدند ازم پرسیدند که در مورد مارکسیسم چه فکر می کنم و من برای اولین بار از آن دفاع کردم! این تنها کاری بود که می توانستم بکنم، دفاع از نظرم، اختیاری روی بدنم که تکانش بدهم نداشتم ولی اختیار نظرم در دست خودم بود، جالب این که از چند روز قبل از این که به قبرها خاتمه دهند ما که نمی دانستیم ولی نگهبانان می دانستند آنها شروع کرده بودند به حرکت های احمقانه! مثلا یک بار پرسیدند: کی می خواد گل بو کنه؟ یک بار دیگر یکی از نگهبانان پرسید: کی می خواد خودش را وزن کنه؟ اواخر قبرها زندگیمان یک کمی نظم بیشتری داشت، مثلا من می دانستم که سه شنبه ها نوبت حمامم است و این خیلی خوبه که آدم بدونه امروز حمام میره، یک چیز دیگری که در قبرها برایم جالب بود این بود که لباس نگهبانان، منظورم تواب ها تغییر کرده بود، همان طور که حاجی دوست داشت لباس های زنانه می پوشیدند، حتی با لباس پوشیدنشان هم می خواستند بگویند که تواب هستند، نمی خواستند لباس هائی را که وقتی مبارز بودند بپوشند، نزدیک اواخر قبرها یک بار از ما عکس گرفتند، نور را دیدم و احساس کردم، فکر می کنم در رابطه با اختلافات دوجناحیشان خواستند ازش استفاده کنند، بعد یک شب گفتند بلند شوید و وسایلتان را جمع کنید!"

- باور می کردی؟ "نه، باورش سخت بود، هرچند حدس می زدم که تمام شده ولی بعد از آن شرایط سخت و رفتار وحشیانه ای که با ما داشتند باورکردنی نبود، نگهبانان از ما خواستند دنبالشان برویم، در راه با هل دادن ما عصبانیتشان را خالی می کردند! یکی از نگهبانان مرد سینه ام را گرفت! ما را به یکی از اتاق هایی بردند که برای قبرها استفاده می شد، قبل از این که وارد اتاق شویم نگهبان چشمبندها را می گرفت، چشمبند را به او دادم و وارد اتاق شدم، باورم نمی شد که بدون چشمبند دارم راه می روم و آدم های دیگری هم دارند بدون چشمبند راه می روند، باور این که تمام شده است سخت بود، برای مدتی طولانی با چشمبند زندگی کرده بودم، عادت نداشتم که چشمم باز باشد، دوستی را دیدم، هر دو همزمان گفتیم: این تویی؟ اکثر آدم ها از هم فرار می کردند! در همان حال که ما وارد اتاق می شدیم و یکدیگر را می دیدیم نگهبانان داشتند تخته های زمین را می کندند و از اتاق بیرون می بردند! به نظر می رسید که دستور فوری برای پایان دادن به قبرها به آنها رسیده بود! برای همین نگهبانان آمادگی نداشتند و جائی را برای ما آماده نکرده بودند، به همین دلیل همان موقع داشتند چوب ها را از زمین می کندند!

همه متعجب بودیم و از چشم همدیگر فرار می کردیم، کسی نمی دانست موضوع چیست، روز بعد حاجی آمد و گفت: فکر نکنید آزادین، نه، فقط داریم امتحانتون می کنیم، می خواهیم ببینیم در اینجا چه می کنید تا باهاتون چه کنیم! بعد بهمون فحش داد و رفت، این فقط برای ترسوندن ما بود! بعد از آن حاجی را ندیدیم، نگهبان آمد دم در و گفت: ظرف برای چای بدین! همه به هم نگاه کردیم، منظورش چیه؟ بعد از روزها که می بایست صبح ها یک لیوان چای از پشتت برداری و بعد از نوشیدن آن لیوان را در کنارت بگذاری حالا این برخورد غریبی به نظر می آمد! دچار نوعی از خود بیگانگی شده بودیم، نگهبان دوباره گفت که ظرفی برای چای بدین ولی کسی تکان نخورد، فقط همدیگر را نگاه می کردیم، بعد نگهبان نان و پنیر آورد، حالا یک کسی می بایست آن را بین همه تقسیم کند، حدود ده نفر چپی بودیم که از قبرها جان سالم به در برده بودیم و تعدادی مجاهد که در شرایط متفاوت بریده بودند و با تنفر به ما نگاه می کردند، من و یک نفر دیگر به بقیه گفتیم که باید اتاق را تمیز کنیم ولی کسی گوش نداد!

گفتیم برای نظافت باید یک گروه تشکیل بدیم و تقسیم کار کنیم، مجاهدین از ساختن هر گروهی وحشت داشتند، حتی چپی ها هم دوست نداشتند حرکت و یا کاری کنند، انگار توان زندگی متفاوت از قبرها را نداشتند، به نظر می رسید که زندگی در زندان یادشان رفته بود، هنوز فکر می کردند در قبر هستند و نباید ادای زنده ها را دربیاورند، ما شروع به نظافت کردیم و بعد چپی ها یکی یکی آمدند و تمیز کردند ولی مجاهدین در هیچ گروه کاری شرکت نکردند، آنها هر وقت دلشان می خواست نظافت می کردند ولی نه در گروه، تمیز کردن اتاق و چیدن ساک ها خیلی وقت گرفت چون آنها با روش نظافت ما موافق نبودند!"

- اتاق را از همه وسایلی که در دوران قبرها در آن بود خالی کردند؟ "در قسمتی از اتاق هنوز پتوهائی بودند که ما در زمان قبرها روی آنها می نشستیم، در مدت قبرها اتاق ها این طور درست شده بودند که وسط اتاق خالی بود و اطراف آن را با فاصله یک متر تخته چوبی کوبیده بودند و در بین این تخته ها یک پتو بود که هر یک از ما روی یکی از آنها نشسته بودیم، نشستن هایمان را هم به شکل زیگزاک تنظیم کرده بودند که نتوانیم باهم تماس بگیریم، یعنی یک نفر نزدیک دیوار و دیگری دور از دیوار نزدیک انتهای تخته نشسته بود، حالا تخته ها را برده بودند ولی پتوها به همان شکل سابقشان روی زمین بودند و کسی به آنها دست نمی زد! تا زمانی که ما در آن اتاق بودیم پتوها به همان شکل سابقش یعنی به شکل قبرها دور اتاق بودند، مجاهدین در مورد ما گزارش می نوشتند و به نگهبانان می دادند ولی نگهبانان هم برایشان جالب نبود که این گزارش ها را بگیرند! نگهبانان همه پاسداران مرد بودند، می دونی، حاجی هم مثل زندانیان در طی دوران قبرها تغییر کرد، می گفت که هی پیچیده تر و پیچیده تر میشم! بعضی تواب ها به او در مورد سیاست و چپ یاد دادند تا حدی که او می توانست با زبان خودمان با ما حرف بزند! تواب ها به او یاد دادند که با زندانی متفاوت برخورد متفاوتی داشته باشد، با این برخورد او در شکستن زندانیان قبرها موفق بود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

از وقتی که تواب ها را از بند برده اند هر از چند گاهی مسأله جدیدی طرح می شود که منجر به مرزبندی بیشتری در بین زندانیان می شود، چرا که تا وقتی که تواب ها در بند بودند تمام مسئولیت ها را آنها به عهده داشتند، مسئولیت روزنامه، فروشگاه و غیره همه به عهده آنها بود و حالا برخی در قبول این مسئولیت ها مشکل دارند! امروز هما نگهبان بند اعلام کرد که یک نفر برای مسئولیت فروشگاه انتخاب شود و لیست فروشگاه یعنی لیست مواد مورد نیاز بند را به دفتر بیاورد، مسئول فروشگاه باید وسایل را از دفتر تحویل بگیرد، آنها را بین سلول ها تقسیم کند، پول آن را بگیرد و به دفتر تحویل دهد، کار راحتی هم نیست، دوازده سلول در بند هستند که در هر یک پانزده زندانی هستند، به نظر من مسئولیت فروشگاه باید چرخشی باشد و هر بار پنج نفر آن را انجام دهند، یکی از آنها باید نقش رابط با دفتر را هم بازی کند، بعضی ها هر کاری را که تا به حال کار تواب ها بوده است دوست ندارند انجام دهند، برایشان مهم نیست که این کار خودشان هم هست یا نه، ما با یکدیگر حرف می زنیم و منتظریم که نظر بقیه را بشنویم.

از نظر ما مسئول فروشگاه شدن هیچ اشکالی ندارد، از آنجا که همه موافق پذیرفتن مسئولیت فروشگاه نیستند بخشی از ما فروشگاهمان را از کمون جدا می کنیم! من و راز و بهناز و چند نفر دیگر جمع فروشگاه خودمان را تشکیل می دهیم، حالا چند تا کمون خرید هست، هر چند نفر که توافق سر فروشگاه و خرید دارند باهم جمع شده اند، ما خرید از فروشگاه را قبول داریم چون برایمان فرق نمی کند که مسئول فروشگاه کیست، بخشی از چپی ها خرید نمی کنند، معلوم نیست برای چه مدت، یادم می آید وقتی در اوین بودم و بند پر از تواب بود تنها آرزویم این بود که بند ما را از تواب ها جدا کنند، یادم می آید یک روز من و راز حرف می زدیم و می گفتیم که این اتفاق خواهد افتاد و بند بدون تواب را اگر اعدام نشویم خواهیم دید، هرچند فکر می کردیم که اعدام خواهیم شد و خودمان چنان بندی را نخواهیم دید! فکر می کردیم اگر زنده بمانیم و چنان بندی را ببینیم کارمان بحث های سیاسی خواهد بود و لذت بردن و استفاده کردن از وقتمان ولی حالا آن قدر تحت فشارم که گاهی احساس می کنم نمی توانم تحمل کنم!

احساس می کنم برخی از زندانیان نمی دانند چه می کنند، انگار می خواهند به رژیم ثابت کنند که هنوز مبارزند! هر چه که رژیم بگوید آنها برعکس عمل می کنند! برخی دوست دارند به سلول انفرادی بروند چون فکر می کنند جای یک مبارز در بند نیست و در سلول انفرادی است! طرز فکر خنده داری است ولی وجود دارد، ما هر روز برای چند ساعت می توانیم از هواخوری استفاده کنیم، وقتی نگهبان می گوید: "هواخوری را تخلیه کنید!" همه به داخل بند می آیند، امروز بعد از این که نگهبان از همه خواست که هواخوری را ترک کنند یکی از زندانیان در هواخوری ماند و به داخل بند نیامد! نگهبان آمد و از او خواست هواخوری را ترک کند و او توجهی به حرف او نکرد، به نظرم همه متوجه شدند که او دوست دارد به سلول فرستاده شود، بعد از مدتی نگهبان آمد و او را برای بازجوئی صدا کرد و وسایلش را هم بعدا گرفت، او را منتقل کردند، به کجا؟ حتما به سلول، همان جائی که خودش می خواست برود! از این که افرادی مثل او در بند زیاد نیستند، کسانی که فکر می کنند جای یک مبارز در سلول است خوشحالم!

راه و روش مبارزاتی این چپ که امروز در زندان می بینم و احساس می کنم که خودم هم هنوز به طور کلی از آن کنده نشده ام یکی از مسائل فکریم شده است، این همان راه و روشی است که در جامعه با مسائلی از قبیل سفارت و جنگ پلورالیزه شد، آنجائی که بعضی از جریانات چپی در دفاع از "برادر خط امام!" جلوی سفارت آمریکا به صف شدند و یا آماده رفتن به جبهه شدند که در دفاع از وطن عراقی ها را بکشند، در آن زمان به خودم گفتم که کمونیست نبودن سازمان را در این زمینه ها که توی صورتم خورده می بینم، در زمینه های دیگر کمونیست نبودنش را نمی بینم! حالا هم احساس می کنم که خودم هم با این که دوست دارم که کمونیست باشم ولی گاهی با دیدن روش سیاسی چپی ها به خودم شک می کنم، از خودم می پرسم آیا من هم مثل اینها به دنبال خرده کاری نیفتاده ام؟ آیا مثل بعضی از اینها به جای عشق به انسانیت با مرزبندی های سیاسی آدم ها را نگاه می کنم؟

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

داروی درمان گال را وارد بند می کنند، می بینم که زندانیان آن را با درد و ناله استفاده می کنند، از راز می خواهم کمکم کند، وضع پوست او بهتر از من است، خودم را با آب می شویم و بعد از راز می خواهم داروی مایع را روی بدنم بریزد، خودم نمی توانم، خیلی دردناک است، بعد در کابین می نشینم تا سوزش پوستم تمام شود و بتوانم لباسم را بپوشم، به خاطر سوزش پوستم دوست دارم لخت راه بروم ولی مجبورم لباس بپوشم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

احساس خوبی نیست وقتی آدم میوه ای می خورد ولی دیگری نمی خورد ولی چه می توانیم بکنیم؟ اگر نمی خواهیم راه آنها را که به نظرمان درست نیست برویم پس باید این احساس ناخوشایند را هم تحمل کنیم، به خاطر فشارهای عصبی معده ام ناراحت شده ولی کاریش نمی توانم بکنم، مدتی است که معده درد دارم و بعضی روزها نمی توانم غذا بخورم، خوشبختانه شیر خشک داریم و هر روز چند لیوان شیر درست می کنم و می خورم، دیروز متوجه شدم که خونریزی دارم، مطمئن هستم از معده ام است ولی نگهبان مرا به دکتر نمی برد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در پنجره سلولم نشسته ام، در فضائی که نیم متر در نیم متر است و به آسمان زیبا نگاه می کنم، گاهی در اینجا می نشینم و آسمان را نگاه می کنم و به یاد گذشته غرق می شوم، در اینجا آسمان خیلی وسیع و بزرگ است، عظمت آن آدم را تحت تأثیر قرار می دهد، بند هشت طرف راستم است و هواخوری در بین بند ما و بند هشت قرار دارد، به خاطر پرده آهنی کلفتی که جلوی پنجره های ما و پنجره های بند هشت زده اند هیچکس در سلول های بند هشت پیدا نیست، به آسمان نگاه می کنم و به این فکر می کنم که خانواده ام و دوستانم هم دارند به همین آسمان نگاه می کنند ولی آیا آنها هم همان چیزی را می بینند که من می بینم؟ برای آنها آسمان بخشی از زندگیشان است، برای من دور از زندگیم است، چیزی است که تخیلاتم را تحریک می کند، من همه لحظاتش را دنبال می کنم و تغییراتش را می نوشم، منتظرم که ابرها سرخی خورشید را بگیرند و بعد طلائی شوند و بعد بی رنگ و با رفتن خورشید خاکستری، دور از محیط هستم که صدای هما نگهبان بند را می شنوم، برای چندمین بار از من می خواهد که به بازجوئی بروم!

سر برمی گردانم، جلوی سلول ایستاده است و نگاهم می کند، نمی دانم چرا باید بروم، چادر سر می کنم که بروم، راز و دوستانم دوره ام می کنند و می پرسند: "موضوع چیست؟" می فهمیم که نگهبان همه کسانی را که توی پنجره و یا روی تخت سه بوده اند برای بازجوئی صدا کرده است، دوستانم نگرانند که برنگردم! سه نفر هستیم که نگهبان ما را پیش میثم رئیس زندان می برد، جلوی ما به میثم می گوید که اینها داشتند از پنجره سلولشان با بند هشت تماس می گرفتند، تعجب می کنم و به این فکر می کنم که چرا دارد دروغ می گوید؟ حتما از این که مثل خودش تواب نیستیم ناراحت است و به دنبال هر بهانه ای می گردد که ما را به سلول بفرستد! او که وضع خوبی در زندان دارد پس چرا می خواهد به رئیس زندان نشان دهد که با ما بد است؟ کسی هست که نداند او تواب است؟ میثم بعد از این که حرف های او را می شنود از ما می پرسد: "با بند هشت تماس می گرفتید؟" می گویم: "شما پرده آهنی جلوی پنجره ما را ندیدین؟ اگر ما بخواهیم تماس بگیریم نمی توانیم چون کسی را نمی توانیم در بند هشت ببینیم!" - پس چرا پشت پنجره نشسته بودی؟ "برای این که غروب را ببینم!"

هما نگهبان بند دوباره شروع می کند به گفتن این که اینها داشتند با بند هشت تماس می گرفتند ولی میثم حرف او را قطع می کند و از او می خواهد که ما را به بند برگرداند، هرچند شرایط خوبی در بند ندارم ولی از این که به میان دوستانم برمی گردم خوشحالم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبان از ما می خواهد که به هواخوری بند چهار برویم که بندمان را ضد عفونی کنند، بعد از ظهر از ما می خواهند که یکی یکی به بند برگردیم، وقتی از در بند می گذریم ما را هم مثل حیوانات ضد عفونی می کنند! یک قابلمه بزرگ به بند می آورند که لباس هایمان را در آن بجوشانیم، کار سختی است، به خصوص این که هوا سرد است و بعد از جوشاندن لباس ها باید آنها را در هواخوری پهن کنیم ولی مجبوریم که این کار را بکنیم تا از شر گال خلاص شویم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در این بند برعکس اوین کتاب هائی برای خواندن هستند، در راهرو روبروی در ورودی نشسته ام و کتاب پاولف را می خوانم، نگهبان پرده جلوی در را عقب می زند و سپیده وارد بند می شود، با خوشحالی از این که از سلول انفرادی بر گشته است به او سلام می کنم، جواب سلامم را نمی دهد و با کینه نگاهم می کند، گوئی دشمنش را دیده است! با نگاهش می گوید که خفه شو! نگاه پر از کینه اش مرا به یاد نگاه تواب ها در اوین می اندازد، احساس تنفر تواب ها را نسبت به خودم می فهمم، آنها را شکسته بودند و آنها مرا دشمن خود می دیدند ولی سپیده چرا مرا دشمن خودش می داند؟ او که یک مبارز است به خاطر این که روش مبارزه و افکار سیاسیمان متفاوت است نباید مرا دشمن خود بداند ولی از آنجا که او هم یکی از چپی هائی است که "دفاع از حقوق هر ‌روزه!" را برای خودش دگم کرده و مرا همراه خود نمی بیند بنا بر منطقشان که: "هر کس با ما نیست پس برعلیه ماست!" مرا دشمن می بیند! تنها و غمگینم، روابطم محدود به چند نفر است، به خاطر تفاوت تفکر و روش سیاسیم بعضی از زندانیان با من حرف نمی زنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

خیلی ها دارند توی هواخوری بازی می کنند ولی من حوصله این که حتی بروم آنجا و نگاهشان کنم را ندارم، معده ام درد دارد، توی پنجره سلول نشسته ام، هم آنها را می ببینم و هم افق را، بعضی ها دارند بقیه را خیس می کنند و می خواهند به همه آب بپاشند، صدایشان حسابی بلند شده و هیجان زده به هر طرف می دوند و یکدیگر را خیس می کنند، دو نفر از آنها به سلول می آیند و از من می خواهند که به آنها بپیوندم ولی من رد می کنم، این دو نفر هیچ وقت با من حرف نمی زنند، حتی از سلام و احوالپرسی هم پرهیز می کنند، آنها مرا یک بورژوای بریده می دانند ولی حالا از این که تنها نشسته ام و تماشایشان می کنم دلشان سوخته و می خواهند که من هم بروم که خیسم کنند! خیلی جدی به آنها می گویم که نمی آیم، آنها هم جرأت نمی کنند که به زور مرا با خود ببرند و سلول را ترک می کنند، می بینم که دیگران را به زور می برند و خیس می کنند، نمی دانم چرا احساس خوبی ندارم، نگهبان را می بینم که آمده و تماشایشان می کند و از آنها می خواهد که صدایشان را پائین بیاورند!

احساس بدی دارم، بعد از سال ها در زندان بودن به نظرم می رسد که شرایط را از هوای زندان می توان حس کرد، احساس می کنم که لحظات بدی خواهیم داشت و احتمالا به خاطر این آب بازی برخی را شلاق بزنند، در زندان اسلام ما باید ساکت باشیم و نباید بازی کنیم، خندیدن حرام است! در این زندان اسلام، قوانین پشت قوانین برای این است که زندانی مثل یک انسان زندگی نکند! زیاد طول نمی کشد، نگهبان از همه می خواهد که هواخوری را ترک کنند، احساس می کنم که اتفاق شومی رخ خواهد داد، این طور که پیداست نگهبان که تواب است و در قبر بریده نمی تواند خنده و شوخی دوستان سابقش را ببیند! نگهبان می آید و اسامی کسانی را که بقیه را خیس می کردند می خواند، قلبم به شدت می زند و احساس می کنم درد معده ام بیشتر شده است، چگونه آنها را شکنجه خواهند کرد؟ آنها را دم در بند نگه می دارند، تعدادی مرد داخل بند می شوند، شلاق و تخت با خود دارند!

همه ما در سلول ها نشسته ایم، از ما می خواهند که برویم در راهرو بنشینیم و شلاق زدن آنها را تماشا کنیم! کسی از سلول بیرون نمی رود ولی ما صدای شلاق را می شنویم، بعضی ها با گذاشتن آینه به حالتی خاص همه صحنه را می بینند! تخت را توی راهرو می گذارند و از زندانیانی که ردیف ایستاده اند یکی یکی می خواهند که روی تخت بخوابند و به نوبت آنها را با شلاق می زنند، سکوت است و تنها صدای شلاق که سکوت هوا را می شکند و بر روی کمر زندانی می نشیند به گوش می رسد! گریه ناگهانی زن میانسالی که در یکی از سلول های روبرو است و نمی تواند شلاق خوردن زندانیان را به خاطر آب بازی تحمل کند به گوش می رسد، شلاق زن با هر ضربه شلاق خدا و پیغمبرش را صدا می کند تا نیروی بیشتری برای ضربه بعدی به او بدهند! شلاق تمام می شود و در هواخوری دوباره باز می شود، می روم و غمگینانه شروع به قدم زدن می کنم، دلم می خواهد گریه کنم ولی نمی شود!

همه دارند غمگینانه قدم می زنند، شهرزاد از کنارم رد می شود و یک گل لاله عباسی را که از باغچه کنده به دستم می دهد، او یکی از آنهائی است که قبر را تحمل کرده ولی مثل بقیه با کسی حرف نمی زند، گل را می گیرم ولی چیزی نمی گویم، اگر حرفی بزنم ممکن است نتوانم جلوی گریه ام را بگیرم، از کنار هم رد می شویم، گل را نگاه می کنم و احساس می کنم که در زندگیم هرگز این قدر غمگین نبوده ام!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک بعد از ظهر آرام است و هر کس مشغول کاری است، یک دفعه بند پر از نگهبان و تواب می شود و از ما می خواهند که به هوا خوری برویم! حدس می زنیم که باید گشت باشد، بعضی از چیزهائی را که نمی خواهیم از دست بدهیم پنهان می کنیم، نگهبانان می گویند: "عجله کنید!" و ما را به طرف هواخوری هل می دهند، به نظر می آید که یکی از تواب ها نازلی را دیده که در حال پنهان کردن چیزی است، همه در هواخوری هستیم و تعداد زیادی دارند بند را می گردند، در هواخوری باز می شود و نگهبان از نازلی می خواهد که با او برود، نازلی می رود و برنمی گردد، گشت تمام می شود و ما به بند می رویم که ببینیم چه نبرده اند! بعد از هر گشتی باید ساعت ها جمع کنیم و تمیز کنیم، متوجه می شوم که نقاشی یی که برای یکی از زندانیان کشیده بودم که روز تولد دیگری به او بدهد از دیوار کنده و برده شده است، نقاشی کوه بود با مداد سیاه، چقدر احمقانه است که آن را هم برده اند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هر دو هفته یک بار برای سه روز داروی مایع را استفاده می کنم ولی انگار گال نمی خواهد پوست مرا رها کند! هنوز گاهی متوجه می شوم که ناخودآگاه دارم خودم را می خارانم، پوستم به شدت حساس شده و حتی با آب هم می سوزد! وقتی داروی مایع را استفاده می کنم برای چند دقیقه احساس می کنم که در آتش دارم می سوزم، روژین از گوهردشت برگشته است، سرحال است، فقط کمی لاغر شده است، از نازلی و بقیه کسانی که در سلول هستند خبر دارد، می گوید که نگهبانان بعد از این که نازلی را از بند بردند او را زدند ولی در مورد نوشته هایش که پیدا کرده بودند با او حرفی نزدند، او را چند روز بدون غذا در قزل نگه داشته بودند و بعد به گوهردشت فرستادند!

روژین می گوید: "تعدادی زندانی در سلول های انفرادی در گوهردشت هستند که روزنامه ندارند، یکی از آنها اعلام اعتصاب غذای نامحدود برای روزنامه و چیزهای دیگر کرد، وقتی که زندانی داشت می مرد به او گفتند که تحقق خواسته هایش را می پذیرند و برای سه روز به او روزنامه دادند! بعد از سه روز که او اعتصابش را شکسته بود و غذا می خورد دیگر به او روزنامه ندادند! رئیس زندان برای بازدید آمد و گفت: "شما همه چیز دارید، توالت دارید، دیوارهایتان سفید هستند، وضعیت خوبی دارید، دیگه چه چیز می خواهید؟!" برای انتخابات، نگهبانان در هر سلولی را باز می کردند و از ما می پرسیدند که می خواهید در انتخابات شرکت کنید؟ بعد از این که زندانی می گفت: "نه!" و در سلول را می بستند همه زندانی ها بلند می خندیدند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بیشتر وقتم صرف خواندن کتاب می شود و یا حرف زدن سر مسائل مختلف با راز و نینا و چند نفر دیگر و کلا روابطم خیلی محدود شده است، کتاب جالبی در مورد تکامل انسان در بند هست ولی از آنجا که همه می خواهند آن را بخوانند وقت کمی به هر کس برای خواندن آن می رسد، من روزی یک ساعت می توانم از آن استفاده کنم، با راز حرف می زنم و از او می پرسم که اگر موافق است کتاب را در وقت خواندنی که داریم بنویسیم و یک کپی از آن درست کنیم که هر وقت که خواستیم آن را بخوانیم، راز می گوید: "فکر خوبی است!" و با بقیه دوستانی که وقت خواندن کتاب را دارند حرف می زنیم و نوشتن کتاب را شروع می کنیم، راز و یک نفر دیگر می گویند که می توانند در شب هم که کسی آن را استفاده نمی کند بنویسند، وقت زیادی نمی برد و در عوض ما هم یک کپی از کتاب خواهیم داشت و می توانیم آن را با یکدیگر بخوانیم و در مورد آن حرف بزنیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روژین هم خودش را همنظر آنهائی می بیند که مبارزه را عکس العمل خود به خودی در دفاع از حقوقی می دانند که رژیم می گیرد! خیلی ها دوست دارند خودشان را با آنها تعریف کنند، نمی خواهند تنها بمانند و کسی به آنها محل نگذارد و ایزوله شوند، از طرف دیگر از نظر فکری هم نمی توانند با آن شیوه مبارزه مرزبندی کنند، خودشان ایده مشخصی از مبارزه ندارند و وقتی رژیم مسأله ای طرح می کند نگاهشان به دیگران است و روشی را که بیشترین طرفدار را دارد انتخاب می کنند، آنها تیپی هستند که دوست دارند این فرد و یا آن گروه را دنبال کنند و به این که بعد چه پیش خواهد آمد فکر نمی کنند، آنها آینده را نمی بینند و نمی خواهند ببینند، چقدر حیف نه تنها برای این که وقتشان را از دست می دهند بلکه ممکن است انرژی و اهدافشان را هم از دست بدهند!

مثل رؤیا، او هم مثل اینها فکر می کرد و عمل می کرد، او تنها به احساساتش گوش می داد و به هر چه که رژیم تعیین می کرد بدون این که بالانس قدرت را ببیند می گفت: "نه!" تا آنجا که به قبر رفت و بعد اعتماد به نفسش را از دست داد! می بینم که رؤیا خودش را همان قدر که قبل از شکستن با ارزش می دید نمی بیند، احساس می کنم که بقیه هم همان راهی را می روند که رؤیا رفت ولی رؤیا در قبر شکست، آنها کجا می شکنند؟ کاش نشکنند! کاش آنها رؤیا را می دیدند و از او درس می گرفتند و می فهمیدند که بهتر است به جای هدر دادن انرژیشان آن را ذخیره کنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

با این که از داروی مایع استفاده می کنیم هنوز پوستمان می خارد و از ناراحتی پوستی رنج می بریم ولی ما را به بهداری نمی برند! به نگهبان می گویم که دکتر گفته است که بعد از استفاده از این دارو باید ما را ببیند و پوستمان را درمان کند، نگهبان می گوید: "به میثم رئیس زندان می گویم!" ولی جوابی در کار نیست!

مبارزه برای چادر رنگی!

روز ملاقات است، نگهبان می گوید که قانون جدید است که همه باید با چادر مشکی از بند بیرون بروند! تا به حال می بایست با چادر از بند بیرون برویم و رنگ آن مسأله ای نبود، حالا دارند یک قانون از آن درست می کنند! همه دارند در مورد آن حرف می زنند، اولین عکس العمل بعضی از چپی ها این است که ما هر چه دلمان بخواهد سر می کنیم، یعنی چادر رنگی سر می کنیم! نگران هستم، احساس می کنم این دیگر مثل مسأله فروشگاه و روزنامه نیست و نمی گذارند که این یکی را رعایت نکنند! فکر می کنم چادر لباسی نیست که من دوست داشته باشم و یا به آن باور داشته باشم، چادر لباس مسلمانان است و من از آن بدم می آید، اگر سرم می کنم به خاطر این است که در زندانم و از روزی که دستگیر شدم آن را سرم کردند، در زندگیم هیچ وقت دوست نداشتم که چادر سر کنم، فقط چند بار به خاطر این که قیافه ام را عوض کنم بیرون از زندان سر کردم، در آن چند بار هم چادر را در کیفم گذاشته بودم و در ماشین در آخرین لحظات سر می کردم!

یادم می آید وقتی حدود نه سالم بود مادرم مجبورم می کرد چادر سر کنم و من احساس حقارت می کردم، برای همین هر روز بعد از این که از در خانه بیرون می رفتم آن را در کیفم می گذاشتم و بدون چادر به مدرسه می رفتم و وقت برگشتن درست پشت در خانه آن را از کیفم درمی آوردم و سرم می کردم و زنگ خانه را می زدم، تا این که یک روز وقتی به خانه رسیدم در حیاط باز بود و مجبور نبودم که زنگ بزنم، برای همین وارد خانه شدم و در حیاط چادر را از کیفم بیرون آوردم و سرم کردم، وقتی خواستم راه بروم دیدم مادرم توی باغچه ایستاده است و با دهان باز نگاهم می کند! مادرم عصبانی شد و باهم دعوا کردیم، بعد از آن نتوانست مرا مجبور کند که با چادر به مدرسه بروم، آن زمان دوران شاه بود و حجاب اجباری نبود ولی خانواده ها می توانستند بچه ها را مجبور کنند که چادر سر کنند، رژیمی هم نبود که از آزادی بچه ها دفاع کند و نگذارد که پدر و یا مادر نظر خودشان را روی بچه ها اعمال کنند، انگار بچه بیچاره ملک پدر و مادر است نه عضو مستقل جامعه! نه قانونی برای دفاع از حقوق کودک بود و نه کودک در جامعه رسما حقی داشت وگرنه چگونه مادر می توانست به راحتی چادر سر بچه اش کند و خرافات به خوردش بدهد؟

در آن زمان هم مثل حالا پدر و مادر حق داشتند مذهب و سنت و هر چه مزخرفات است به خورد بچه دهند چرا که بچه بیچاره مال آنها بود! هیچ مرجعی قانونی هم نبود که بچه بتواند اعتراض کند، برای همین من می بایست به تنهائی با مادرم بجنگم، در آن زمان مبارزه را بردم ولی حالا بردن و باختن معنی ندارد چون مبارزه سر پوشیدن و نپوشیدن آن نیست، سر رنگ آن است! در چه دنیای کثیفی زندگی می کنیم، ‌آن وقت بچه بودم حالا بیست و هفت سالم است، آن وقت برعلیه آن مبارزه کردم ولی حالا نمی توانم برعلیه چادر مبارزه کنم! به هر حال مسأله مهم چادر است که همه ما ناچار پذیرفته ایم سر کنیم، مثل شکنجه ای که ناچار شده ایم تحملش کنیم، دیگر چه فرقی می کند که سیاه سر کنیم یا رنگی؟ همین الان هم خیلی ها دارند سیاه سر می کنند، تا حالا رنگ چادر مهم نبود ولی حالا که قانون شده که باید مشکی سر کنیم رنگ آن مهم است، احساس می کنم که رنگ چادر برای رژیم فقط بهانه ای برای سرکوب ماست و ما نباید اهمیتی به آن بدهیم!

قبل از این که وقت کافی پیدا کنیم که باهم حرف بزنیم نگهبان لیست اسامی را می خواند که با چادر مشکی به ملاقات بروند! خیلی از زندانیان حاضر نیستند که با چادر مشکی به ملاقات بروند، من و راز هم تصمیم می گیریم که این بار نرویم تا با بقیه حرف بزنیم و اگر امکانش بود همه باهم سر کنیم، از آنهائی که از ملاقات برمی گردند می شنویم که خانواده هایمان خیلی ناراحتند و گفته اند که تا ما را نبینند زندان را ترک نخواهند کرد، بعد از ظهر نگهبان از ما می خواهد که برای مکالمه تلفنی با خانواده مان از بند بیرون برویم، با چادرهای رنگی می رویم، با خانواده ام حرف می زنم و علت نیامدن به ملاقات را توضیح می دهم، آنها نگرانند و از ناراحتی پوستیم می پرسند، به آنها می گویم که بهتر است، لااقل حالا کمتر می خارد، بیشتر از دو دقیقه نمی توانیم حرف بزنیم، تلفن قطع می شود!

با نینا حرف می زنم و می بینم که همنظر هستیم ولی نینا می گوید اگر آنها سر نکنند او هم سر نمی کند! به او می گویم: "فایده اش چیه؟ اگر تناسب قوا طوری بود که می شد چادر سر نکرد و برای سر نکردن چادر مبارزه کرد خوب بود ولی مبارزه برای تعیین رنگ آن مثل مبارزه برای تعیین رنگ زنجیرمان مسخره است! در نهایت هم آنها را می برند شکنجه می کنند، بعد آنها هم می پذیرند و با چادر مشکی برمی گردند!" نینا با نظرم مخالف نیست ولی من هم نمی توانم قانعش کنم که کاری را که به نظر خودش درست است بکند، نینا هم با آنهاست، همه به نظر عصبی می آیند، همه باهم حرف می زنند ولی قانع کردن آدم ها به انجام کاری که دوست ندارند راحت نیست! روژین و سونیا هم با آنها هستند، شاید اینها چادر رنگی را خودمانی و مردمی بدانند چون بخش هائی از مردم سنتی تر و مذهبی تر در جامعه از چادر استفاده می کنند، این چپ که خیلی از سنت هایش ریشه در مذهب و جامعه سنتی دارد بعید نیست که رابطه اش هم با چادر بد نباشد!

یادم می آید همین جریانات چپ در دوره اول حمله رژیم برای قانونی کردن حجاب، زمانی که زنان آزادیخواه تظاهرات کردند از مبارزه آنان حمایت نکردند! گفتند حجاب برای زنان بورژوا مسأله و مشکل است نه برای مردم کارگر و زحمتکش! یادم می آید در یک تظاهرات برعلیه حجاب اجباری پاسداران و اراذل و اوباش رژیم ما را مورد حمله قرار داده بودند، آنها در حالی که ما را می زدند که پراکنده مان کنند ما را فاحشه و خراب می نامیدند! بعد از آن تظاهرات در حالی که خیلی عصبانی بودم به چهارراه دموکراتیک که در آنجا میز کتاب داشتم رفتم و روی یک مقوای بزرگ نوشتم: "پاسداران زنانی را که در دفاع از آزادی پوشش دست به تظاهرات زده بودند به زیر کتک گرفتند!" یادم می آید متن کوتاهی در مورد آن واقعه و دفاع از آزادی پوشش زنان روی مقوا نوشتم و به دیوار زدم، یکی از افراد جریانات چپی که کنار من میز کتاب داشت گفت: "درست نیست این را به دیوار زده ای!" پرسیدم: "چرا؟" گفت: "ما نمی دانیم این زنانی که تظاهرات کرده بودند از چه قشر و طبقه ای بوده اند!" گفتم: "چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که آنها برای دفاع از آزادی جمع شده بودند و نیروهای رژیم آنها را به زیر کتک گرفتند!"

آنها از من خواستند که پلاکارد را پائین بیاورم، من هم زیر بار نرفتم تا این که مهرداد آمد و آنها با او حرف زدند و راضیش کردند که پلاکارد را پائین بکشد، از نظر این نوع چپ، کارگر و زحمتکش عاشق زندگی مدرن و فرهنگ امروزی نیستند و داشتن یک سرپناه فقیرانه و غذائی بی کیفیت و لباسی مندرس تنها چیزی است که دلشان می خواهد! به یاد تیپ های این چپ در بیرون از زندان می افتم که سعی می کردند لباسشان مرتب نباشد، قیافه هایشان معمولا سنتی بود، آرایش کردن و رنگ قشنگ و شاد پوشیدن فرهنگ زندگیشان نبود و اگر کسی به سازمانشان می پیوست می بایستی ریخت و سر و وضعش را مثل آنها کند، یادم می آید روزی با یکی از دوستانم که در یک جمع بودیم برای خرید لباس رفتیم، یک مدل بلوز را انتخاب کردیم، او سرمه ای برداشت و من سفید، بعد به خاطر رنگ بلوزم که سفید بود به من می گفتند: "سوسول!"

کندن از دیدگاه هائی که به ارث برده ایم آسان نیست، جدلی سخت می طلبند تا درک شوند و زدوده شوند، کاری که در اینجا نه وقتش است و نه کسی ارزشی برای آن قائل است، هر از چند گاهی وقتی که عملکرد خودم را نگاه می کنم می بینم که من هم از این چپی که بعضی از کارهایش برایم آزار دهنده است به طور کلی کنده نشده ام، بخشی از اینها مرا راست و ضدانقلاب می دانند چون حاضر نیستم نسبت به حقوقی که رژیم دیروز به ما داده و امروز از ما می گیرد عکس العمل خود به خودی نشان دهم، چون حاضر نیستم در دفاع از حقوقی که رژیم یک روز می دهد و روز دیگر می گیرد خودم را در این بازی قرار دهم، چون بالانس قدرت و احتمالات و شرایطمان و اولویت هایمان را در هر مسأله ای می سنجم، برای برخی دیگر چپ و آنارشیست هستم چون مخالف انزجار دادن و آزادی مشروط هستم، برای بعضی از افراد این دو طیف این موضع های سیاسی مطلق هائی هستند که اگر من در رابطه با آنها در کنارشان قرار نمی گیرم پس ارزش دوستی در هیچ سطحش را ندارم، حالا می بینم که من هم این نوع نگاه سفید و سیاهی را داشته ام!

یادم می آید که وقتی دستگیر شده بودم کسی که زیر شکنجه همکاری کرده بود برایم ضدانقلاب بود، سطح همکاری و علت همکاری برایم مهم نبود، هر کس هم که می برید از نظرم ارزش دوستی نداشت ولی واقعیت زود به صورتم زد، فهمیدم کسی که زیر شکنجه اطلاعاتی داده است و از آن هم پشیمان است ضدانقلاب نیست، فهمیدم نباید کسی را که مبارزه را رها کرده تحقیر کرد چرا که گذشته از این که هر کس باید آزادی انتخاب داشته باشد همه این عقب نشستن ها به خاطر شکنجه است، شاید برای کسی لازم نبود که دستگیر شود و در شرایط زندان قرار بگیرد تا واقعیت را درک کند ولی متأسفانه برای من چون در مورد آن فکر نکرده بودم و کسی در موردش نگفته بود و ننوشته بود این طور بود که می بایست در شرایطش قرار بگیرم تا همه واقعیت را ببینم، تا قبل از آن تنها ضعف را می دیدم و علت آن یعنی شکنجه را نمی دیدم، شرایط و تأثیر آن را روی انسان ها نمی دیدم!

اوایل دستگیریم هم به خاطر همان نگاه مطلق، اصولگرایانه و خشک به مبارزه، برخوردم با آنهائی که زیر شکنجه بریده بودند دوستانه نبود ولی حالا مسأله اینها حتی برخورد یک مبارز به یک غیر مبارز هم نیست، آنها کسانی را که همراه خودشان و هم سیاست خودشان نیستند ضدانقلاب می بینند، بعضی ها با دوست دیروزشان اگر امروز نظر و پراتیکش متفاوت شود دشمن می شوند، با او سلام و احوالپرسی هم نمی کنند چرا که فکر می کنند که در جبهه ضدانقلاب قرار گرفته است، شاید مبارزه از نظر اینها یک چهارچوب معین و اصولی خدشه ناپذیر است، یک دگم است که یا باید پذیرفت یا رد کرد، همین برخوردشان هم شاید علت دنباله روی خیلی هاست، آنهائی که نمی خواهند دوستانشان را از دست بدهند راهی را می روند که اعتقادی به آن ندارند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روزها می گذرند و مرزبندی ها شدیدتر می شوند، نینا ناراحت است می گوید: "مونا به من می گوید تو چطور می توانی با پرواز دوست باشی؟ او یک ضدانقلاب است! به او گفتم که این واقعیت ندارد، تو را به من نشان داد و گفت نگاش کن، واقعا فکر می کنی که او اعتقادی به مبارزه داره؟" - این خیلی تنگ نظری است که مبارز بودن یا نبودن کسی را با مبارزه سر رنگ چادر بسنجیم! "می دانم ولی این طرز فکر آنهاست!"

- نیناجان، این همان چپی است که سر هر مسأله ای مرزبندی های انقلاب و ضدانقلاب را همان جا و سر همان مسأله تعیین می کند! همان چپی که با اعتقاد به ملی گرائی و احترام به مذهب بالای دار رفت، همان چپی که جامعه بی طبقه می خواهد ولی درکی از کمونیسم ندارد، فکر می کند مذهبی نیست ولی برای رنگ چادرش مبارزه می کند، چادری که سمبل مذهبی هاست! من شهامت و مقاومتشان را می بینم ولی مسأله اینه که نیرو روی بیهودگی می گذارند، روی چیزی نیرو می گذارند که اصلا ارزش ندارد، رنگ چادر هیچ ارزشی ندارد، رژیم امروز رنگ چادر را طرح کرده، وقتی پیروز شود چیز دیگری را طرح خواهد کرد که بقیه کسانی که امروز در مبارزه برای چادر رنگی نبریدند با دویدن به دنبال مسأله بعدی انرژی مبارزاتیشان را از دست بدهند! ما چرا باید به دنبال مسائلی بیفتیم که رژیم برایمان طرح می کند؟ رژیم این تیله ها را می اندازد که با به مبارزه کشاندن ما برای آنها ما را خسته کند، هدف رژیم سرکوب ماست، می خواهد به این وسیله ما را زیر فشار قرار دهد که عقب بنشینیم، با بردن تواب ها مسأله فروشگاه و روزنامه و چیزهای دیگر را طرح کرد، حالا هم رنگ چادر، بعد از آن هم این نوع سر دواندن را ادامه خواهد داد چون می بیند که در آن موفق است، ما چرا باید به دنبال رژیم بیفتیم؟

از این که نینا با آنهاست دلخورم ولی به روی خودم نمی آورم، به هر حال این حق اوست که با هر کس که می خواهد دوست باشد، برای ملاقات بعدی ما آماده ایم که چادر مشکی سر کنیم و می دانیم که بعد از آن فشار رویمان بیشتر خواهد شد، تعدادی از زندانیان که تا به حال به طور خود به خودی و این که چون چادرشان سیاه بود چادر سیاه سر می کردند حالا سر نمی کنند چون دوستانشان سر نمی کنند! شیلا یکی از آنهاست که مسأله ای سر رنگ چادر ندارد ولی به خاطر دنباله روی از بقیه حاضر نیست سر کند! مطمئن هستم که روزی او هم با چادر مشکی به بند خواهد آمد ولی نمی دانم آن وقت خودش و افرادی مثل او چطور به کارشان نگاه می کنند؟ بالاخره این خواست خودشان نبوده، اینها فقط دنبال دوستانشان افتادند، بعضی ها هم با این که حرکت را قبول ندارند ولی فکر می کنند بهتر است از بقیه حمایت کنند، سونیا یکی از آنهاست، شاید هم این استدلال چپی ها که: "اگر همه باهم در حرکت شرکت کنیم رژیم نمی تواند شکستمان دهد!" قانعش کرده است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است، من و راز و چند نفر دیگر به ملاقات می رویم، با این که ملاقات یکی از بهترین پدیده ها در زندان است ولی غمگینم، عصر است، در حال قدم زدن در راهرو هستم و به ملاقاتم که امروز صبح بود فکر می کنم، مونا و نیکی پشت سرم راه می روند و درباره من حرف می زنند، به طوری که بشنوم مرا ضدانقلاب خطاب می کنند! مونا در حالی که یک دستش را روی شانه نیکی گذاشته است و دست دیگرش را روی شانه دوست دیگرش از آنها می پرسد: "قیچیش بکنیم؟" همان بازی که وقتی بچه بودیم برای خنده با دوستانمان می کردیم، چیزی نمی گویم، راهم را تغییر می دهم و به جای دیگری می روم که بتوانم تنها باشم ولی چطور می توانم تنها باشم با این همه آدم دورم؟ گرچه در عین حال احساس تنهائی هم می کنم، تنها بودن با احساس تنهائی کردن فرق دارد، در اینجا من دلم می خواست که گاهی می توانستم تنها باشم در حالی که اکثر اوقات احساس تنهائی می کنم.

تعدادی از آنهائی که بعد از اعلام قانون چادر مشکی یعنی دفعه اول به ملاقات رفتند این بار به ملاقات نرفته اند، علت آن را از نینا می پرسم و او می گوید: "مونا و برخی دیگر نظر آنها را تغییر داده اند ولی پروین امروز به ملاقات نرفت چون دفعه قبل پدرش به او گفت: "وقتی که دوستانت به ملاقات نمی آیند تو چرا می آیی؟" برای همین بعد از ملاقات قبلی او تصمیم گرفت که دیگر به ملاقات نرود، از این که پروین به جای آن که بنا بر نظر خودش عمل کند به دنبال برخورد پدرش می افتد تعجب می کنم، خشم پدرش را نسبت به رژیم به خاطر اعدام دختران و پسرانش درک می کنم ولی اگر او قادر نیست بیرون از زندان با رژیم مبارزه کند درست نیست که از دخترش بخواهد که داخل زندان برای چادر رنگی با رژیم مبارزه کند، آن هم مبارزه ای که به جائی نخواهد رسید! شاید هم پدر پروین مسأله را این طوری نمی بیند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

کسانی که حاضر نیستند چادر مشکی سر کنند از امکانات بهداری هم محروم هستند، رئیس زندان به بند می آید و سعی می کند که زندانیان را تحت فشار قرار دهد، می گوید: "مسأله چادر رنگی مسأله تن فروشان است!" می خواهد بگوید اگر ما هم آزادی پوشش می خواهیم تن فروش هستیم!

نینا بحث هایشان را در مورد این که نباید چادر مشکی سر کنند برایم می گوید: "آنها می گویند که دفاع از حقوقمان هویت ما را تشکیل می دهد، اگر نمی خواهیم با رژیم مبارزه کنیم پس چرا اینجا هستیم؟ می گویند باید قوانین را رعایت نکنیم و به خاطر مبارزه مان شکنجه را تحمل کنیم!" - راه مبارزه ای که انتخاب می کنی بهت نمیگه که چه کار باید کرد؟ چرا ما باید برعکس هر کاری که رژیم می گوید بکنیم؟ چرا ما نباید خودمان برنامه داشته باشیم و تعیین کنیم که چه کار می کنیم؟ چرا باید رژیم تعیین کند که برای چه چیز مبارزه کنیم؟ چرا ما نباید انرژیمان را صرف کمک به یکدیگر بکنیم؟ چرا نباید کار فکری کنیم و از هم چیز یاد بگیریم و به هم کمک کنیم که زندان را قابل تحمل سازیم؟ چرا نباید انرژیمان را برای مقابله با خواست رژیم برای انزجار دادن ذخیره کنیم که مهمترین مسأله در زندان است؟ چرا انرژیمان را صرف چیزهائی می کنیم که هر بار بعد از مقداری فشار همه قبول می کنند؟ "این بحث ها را با آنها داشته ام و فکر می کنند که این حرف ها بهانه پاسیوهاست!"

نینا برای مدتی مکث می کند و ادامه می دهد: "گاهی رفتارشان را نمی توانم تحمل کنم، خیلی تنگ نظرانه اند، دیروز یک شپش پیدا کرده بودند، یکی از آنها گفت باید ببریمش دفتر، دیگری گفت باید چادر مشکی سرش کنیم و بفرستیمش پیش رئیس زندان!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبان می گوید که با چادر باشیم، یعنی مردی به بند خواهد آمد! همگی با چادر در سلول هایمان نشسته ایم، پاسدار بخش با چهار تا تواب زن، با تخت و شلاق وارد می شوند، یک زندانی همراهشان است، پاسدار از ما می خواهد که از سلول ها بیرون رفته و به تماشای شکنجه بنشینیم، کسی بیرون نمی رود، با استفاده از آینه نگاه می کنیم، نازلی است! از نازلی می خواهند که روی تخت بخوابد! چهار تا تواب می خواهند دست و پاهای او را بگیرند، نازلی می گوید: "نمی خواهم کسی دست و پایم را بگیرد!" پاسدار مرد می گوید: "تکان می خوری و بلند میشی!" صدای نازلی را می شنوم که می گوید: "تکان نمی خورم!" صد ضربه شلاق به کمر نازلی می زنند! صدائی از او درنمی آید و سکوت را تنها ضربه های شلاق است که می شکنند! صدای ضربه ها در مغزم می پیچند!

سرم را روی زانوهایم می گذارم تا تنهائی و دوری دروغینی از محیطم را برای خودم به وجود بیاورم، سعی می کنم به ضربه ها فکر نکنم، سعی می کنم آنها را نشنوم، احساس می کنم کف پاهایم تحریک شده اند و ناراحت هستند، دارند به کمر نازلی می زنند ولی چون وقتی زیر بازجوئی بودم به کف پاهایم زدند آن را در کف پاهایم احساس می کنم! کاش بعد از شلاق بگذارند که پیش ما بماند، کاش می شد پشتش را کرم مالید که کمتر درد بکشد، شلاق تمام می شود، نازلی بلند می شود، صدایش را می شنویم که می گوید: "این فقط جسم من بود!" شکنجه گر تخت را برمی دارد و همراه تواب ها و نازلی از بند بیرون می رود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روزها می گذرند، شرایط سختی است، به خصوص بعد از هر ملاقات، وقتی ما از ملاقات برمی گردیم طوری ما را نگاه می کنند که گوئی خائن دیده اند! ما یعنی کسانی که قبول نداریم برای رنگ چادر مبارزه کنیم با این که همه مان یک نظر نداریم و اختلافات زیادی داریم ولی از طرف آنهائی که برای رنگ چادر مبارزه می کنند یک دست دیده می شویم و طرد شده ایم! از نظر آنها همه ما مثل هم هستیم و دوست ندارند خبری از ملاقات های ما بشنوند، بخشی از آنهائی که حاضر نیستند برای رنگ چادر مبارزه کنند آنهائی هستند که در قبرها نبریدند و با کسی به جز یکی دو نفر از خودشان با کسی حرف نمی زنند، آنها جهان را رهبر خودشان می بینند و هر وقت مسأله ای پیش می آید با او مشورت می کنند، طریق زندگیشان، این که دوست دارند همیشه تنها باشند این احساس را به من می دهد که کس دیگری را نمی بینند، در مورد بعضی از آنها احساس می کنم که هنوز از فشاری که در قبر به آنها آمده رنج می برند ولی در مورد جهان چنین احساسی ندارم!

با نینا سر روش های مبارزاتی که در زندان در جریان هستند حرف می زنیم، نینا می گوید: "یکی از دلایل شکست حرکت های ما در زندان این بوده است که همه بند یک دست وارد حرکت نشده ایم، حتی آنهائی که وارد حرکت شده اند کم کم از آن دست کشیده اند، برای همین فشار آوردن رژیم روی بقیه راحت تر بوده است! - یعنی فکر می کنی ما با سر کردن چادر مشکی در شکست خوردن مبارزه شما برای چادر رنگی نقش داریم؟ "آره، اگر از اول سر می کردید بهتر بود، رژیم نمی داند که تحلیل شما از سر نکردن بار اول و بعد سر کردن چادر مشکی چه بوده است، شما بحث کردید و به این نتیجه رسیدید که حرکت درستی نیست، رژیم علت را نمی داند، فقط می بیند که بار اول خیلی ها به خاطر سر نکردن چادر مشکی ملاقات را تحریم می کنند، بعد می بیند که هر بار به تعداد افرادی که چادر مشکی سر می کنند اضافه می شود، این باعث تضعیف حرکت میشه!"

- این که هر بار تعدادی نظرشان تغییر می کند و چادر مشکی سر کرده به ملاقات می روند اجتناب ناپذیر است، زندانیان یک نظر و برنامه مشخص ندارند و حول هیچ چیز مشترکی متشکل نیستند، طبیعی است که تعدادی حرکتی را شروع می کنند و بخشی از آدم ها به آنها می پیوندند، بعد به مرور زمان نظر آدم ها تغییر می کند و از حرکت کنده می شوند، در یک تشکل هم ممکن است این مسأله پیش بیاید چه رسد در بین ماهائی که سر هر مسأله ای هر کس نظر متفاوتی دارد! "می دونم که اجتناب ناپذیره ولی رژیم این را می بینه که یک تعدادی عقب نشسته اند و فکر می کنه که به مرور و یا با فشار می تواند بقیه را هم عقب بنشاند، اگه یادت باشه سر مسأله فروشگاه هم کسانی که از ابتدا مسئولیت گرفتن آن را قبول نداشتند و حاضر نشدند خرید کنند به مرور عقب نشستند، همین باعث شد که به حرکت لطمه بخورد!"

- من مسأله را از این زاویه نمی بینم، نه به خاطر این که از ابتدا مشکلی با گرفتن مسئولیت فروشگاه در صورت چرخشی بودن آن نداشتم، به خاطر این که همه یک برنامه و اهداف مشخصی نداریم، علت شکست در غلط بودن حرکت هاست نه در عدم انسجام آن، اگر همه کسانی که از ابتدا چادر مشکی را سر نکردند همچنان سر نمی کردند چیزی تغییر نمی کرد، باز هم همه را رژیم به زیر فشار می برد که به قبول آن بنشاند، بیست و یا سی نفر کمتر و یا بیشتر تغییری در سرنوشت حرکت نمی توانست داشته باشد! "اشتباه می کنی، اگر رژیم می دید که به هیچ عنوان نمی تواند ما را پراکنده کند و یا تصمیمان را تغییر دهد خودش کوتاه می آمد، به هر حال عقب نشینی سریع غلط است!"

- من فکر می کنم اشکال عمده شماهائی که دارید برای چادر رنگی مبارزه می کنید این است که به هیچ عنوان نمی خواهید که از گذشته درس بگیرید، همان طور که خودت گفتی سر مسائل مختلف زندانیان به مرور عقب نشستند، خوب ما باید از این روندهای عقب نشینی درس بگیریم، باید آنها را ریشه یابی کنیم و سعی کنیم روندهای تاریخی را تکرار نکنیم!

به حرف هایم با نینا فکر می کنم و بعضی بحث های دیگر که دیگران با راز کرده اند، شاید برای من هم در ابتدا این نوع شور مبارزاتی جالب بود ولی به مرور دیدم که مثل شعله ای می ماند که هیزمی به آن افزوده نمی شود، شعله ای که تاریکی آن را می بلعد و ما از آنجا که در تاریکی قادر نیستیم واقعیت را ببینیم سعی می کنیم شعله ای دیگر برپا سازیم که امیدهایمان را از دست ندهیم و چه حیف که بعضی ها شعله هائی می سازند که هیزمش خودشان هستند، آنها همراه آتشی که برپا کرده اند خاموش می شوند و این همان چیزی است که رژیم می خواهد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند ماه از جریان قانون چادر مشکی می گذرد، من و نینا در گوشه ای از راهرو نشسته ایم و در مورد مسأله چادر رنگی و برخوردمان با آن حرف می زنیم، طبق معمول نمی توانم نینا را قانع کنم که در همراهی چپی ها اشتباه می کند و او هم بحثی قوی ندارد، نگهبان می آید و لیستی از افراد را می خواند و می خواهد که با تمام وسایلشان از بند بیرون بروند، آنها همه آن کسانی هستند که حاضر به سر کردن چادر مشکی نشدند، حدود شصت نفر! احساس بدی دارم، به نینا می گویم: "مطمئن هستم با چادر مشکی به بند برخواهی گشت، فایده این کار چیه؟ این فقط هدر دادن نیرو است و خودت هم می دانی که خیلی از اینها نظری روشن به کاری که می کنند ندارند، آنها فقط به دنبال دوستانشان می روند که تنها نمانند، که لقب ضدانقلاب نخورند، آنها چادر رنگی را هویت خودشان نمی بینند، این برایشان وسیله ای است برای ماندن در بین دوستانشان، چه اتفاقی برای آنها خواهد افتاد اگر به زیر شکنجه وحشیانه رژیم بروند؟ مطمئنم که همه تان بعد از شکنجه سر می کنید!"

نمی خواهم بگذارم نینا برود، نمی خواهم دوباره او را از دست بدهم ولی او باید برود و آماده شود تا به سوی سرنوشتش برود، سرنوشتی که او آن را در دست رژیم گذاشته است، آنها وسایلشان را جمع می کنند و آماده رفتن هستند، غم شدیدی تمام وجودم را در بر گرفته است، با برخی از آنها روبوسی می کنم، آنها می روند و ما می مانیم، من و راز در گوشه ای از هواخوری ایستاده ایم، راز می گوید: "فکر می کنم ما هم می بایست با آنها می رفتیم!" با تعجب نگاهش می کنم، می گویم: "ولی ما قبول نداشتیم که برای رنگ چادر مبارزه کنیم!" - آره ولی می توانستیم فعلا آن را بپوشیم و با آنها برویم و وقتی تحت فشار قرار گرفتند با آنها حرف بزنیم، آن وقت با ما موافقت می کردند! "فکر نمی کنم چنین کاری به آنها کمک می کرد، تنها واقعیت به آنها کمک می کند، یعنی برگشتن با چادر مشکی، ما می دانیم که آنها بالاخره چادر مشکی را قبول می کنند، قوانینی مثل رنگ چادر ارزش مبارزه کردن ندارد، ما پذیرفته ایم که چادر سر کنیم، رنگ آن چه فرقی می کند؟ ما نمی توانیم مبارزه مان را بنا بر مبارزه زندانیان دیگر مشخص کنیم، ما هدف بزرگتری داریم!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آسایش بیشتری بر بند حاکم است، من هم آرامش بیشتری احساس می کنم، بیشتر کتاب می خوانیم و باهم بحث داریم هرچند تعدادمان زیاد نیست، پروین و برخی دیگر که برای مدتی به دلایل مختلف چادر مشکی سر نکردند در بند هستند چون بعد از چند بار نرفتن به ملاقات دوباره تصمیم گرفتند که چادر مشکی سر کنند و به ملاقات بروند، فشاری را که از طرف خانواده و دوستان به امثال پروین می آید را احساس می کنم، دلم برای نینا تنگ شده و نگرانش هستم هرچند مطمئنم که هر مسأله ای پیش بیاید او سرحال به بند برخواهد گشت، به خاطر آرامشی که دارم درد معده ام کم شده و گاهی روی یک سنگ کار می کنم، سنگ کوچکی درست می کنم و روی آن یکی از نقاشی های ونگوگ را می کشم، سنگ را از حیاط درآوردم، سنگ سبز زیبائی است، ابتدا با سائیدن آن به زمین هواخوری صافش کردم و بعد یک سوراخ برای رد کردن نخ در آن ایجاد کردم، احساس می کنم کار روی سنگ هرچند سخت است ولی آرامبخش هم هست.

به وسیله آتش کبریت یک خودکار و یک سوزن خیاطی را به هم چسبانده ام و این مهمترین وسیله کارم است، به علاوه تیغ تراش که آن را هم به کمک آتش به سر یک خودکار جوش داده ام، طرحم را ابتدا با مداد روی سنگ می کشم و بعد با سوزن روی آن را می خراشم و هر بار که با سوزن روی آن می کشم آن را بیشتر حک می کنم تا این که بین طرح و اطراف سنگ دره ای ایجاد می شود، با کمک تیغ اطراف سنگ را می تراشم و به این طریق طرح را برجسته می کنم، بعد با کار روی خود طرح آن را به شکلی که دوست دارم درمی آورم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

هوا سرد است و همان طور که از قبل برنامه ریزی شده وقت نظافت بند است، از آنجا که تقریبا نیمی از زندانیان را به خاطر چادر رنگی برده اند و تعداد زیادی در بند نیستیم کار سختی خواهد بود، به علاوه فکر می کنم که ما را هم به اوین منتقل می کنند، نه برای تنبیه بلکه برای ماندن در آنجا ! به بقیه می گویم که دیوارها و همه جای بند را نشوئیم چون ما را منتقل خواهند کرد و این کار فقط هدر دادن انرژیمان است، من موافق این شیوه نظافت نیستم، به علاوه انرژی زیادی هم ندارم، بقیه زندانیان می گویند: "برای دو هفته نظافت را عقب می اندازیم ولی نه بیشتر از آن!" و همین باعث خوشحالی من می شود، روزها با خواندن کتاب و بحث می گذرند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در ملاقات از خانواده ام در مورد نینا می پرسم و آنها می گویند که خانواده اش گفته اند که ملاقات ندارد و از او بی خبرند، به آنها می گویم که او را با تعداد زیادی به اوین برده اند که شکنجه کنند و بهتر است که خانواده اش برای ملاقات او به رئیس زندان فشار بیاورند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز جمعه است و ما در حال نظافت همه بند هستیم، تمام سلول ها را از سقف تا کف می شوئیم، در حال شستن هستم و لباس هایم خیس هستند که صدای نگهبان بند را می شنوم، لیستی را می خواند که با وسایلشان از بند بیرون بروند، من و راز هم در لیست هستیم! ما فکر می کردیم که جمعه نقل و انتقالی صورت نخواهد گرفت، برای همین امروز را برای نظافت انتخاب کردیم، همه کار را رها می کنند و ما مشغول جمع کردن وسایلمان می شویم!

از آنجائی که وقتی نینا و بقیه می رفتند همه پولمان را به آنها دادیم هیچ پولی نداریم و اگر ما را به سلول ببرند برای مدتی مشکل خواهیم داشت، صابون و نوار بهداشتی و بعضی مواد غذائی را مجبوریم از فروشگاه بخریم، وقتی پول نداریم از داشتن آنها محروم می مانیم، پروین به سراغم می آید، ما رابطه ای به جز صبح به خیر باهم نداریم، دوستان او کسانی بودند که به خاطر چادر ‌رنگی زودتر از بند رفتند، می گوید: "می دانم که پول کم دارید، این پول را بگیر!" - ولی اگر شماها را هم فردا منتقل کنند چی؟ خودتون احتیاج دارین! "ما به اندازه کافی داریم!" از او تشکر می کنم، یکدیگر را می بوسیم، پول را بین خودمان تقسیم می کنیم، بقیه را می بوسیم و از بند بیرون می رویم! نگهبانان بعد از بازدید بدنی از ما می خواهند که سوار اتوبوس شویم، ساک هایمان را می گردند که نوشته و یا کاردستی پیدا کنند! نوشته هائی را در جاهائی مخفی کرده ام و چند کاردستی هم جاسازی کرده ام که امیدوارم پیدا نکنند!

اتوبوس حرکت می کند و از همان راهی که کمتر از یک سال پیش به زندان قزلحصار آمد برمی گردد، به کرج می رسیم که جاده تهران را در پیش بگیریم، بعد از ظهر است ولی به خاطر این که جمعه و تعطیل است مردم زیادی در خیابان ها هستند، آنها را تماشا می کنم، کاش من هم در بین آنها بودم و می توانستم آزادانه قدم بزنم ولی آیا واقعا آنها آزادند؟ نه، کسی در جامعه اسلام زده آزاد نیست! در تخیلاتم غوطه ور هستم که به تهران می رسیم و اتوبوس راه شمال تهران را در پیش می گیرد، احساس هیجان می کنم، حالا در مورد نینا و بقیه خواهم شنید، این که چه می کنند و آیا سلامت هستند؟ مردم در خیابان ها قدم می زنند، برخی عجله دارند، کاش می دانستند که ما زندانی هستیم! حالا در خیابان های شمال تهران هستیم، شمال ثروتمند که کاملا با جنوب تهران فرق دارد، اتوبوس در مقابل در اوین می ایستد، کنترل می شود و به داخل حرکت می کند، به هر یک از ما چشمبندی می دهند که قبل از پیاده شدن از اتوبوس آن را ببندیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

حالا در یک اتاق دربسته در بند یک اوین هستیم، نگهبان می گوید: "در را برای رفتن به دستشوئی و غذا گرفتن باز خواهد کرد!" جمعیت اتاق سی نفر است و باید با زحمت همه وسایلمان را طوری بچینیم که جا برای نشستن وخوابیدن هم داشته باشیم! به نظر می رسد که پنج اتاق دیگر هم پر از زندانی هستند و در اتاق هایشان بسته است! آنها کی هستند، آیا نینا هم اینجاست؟ یک روز است که در این اتاق هستیم، منتظر نوبت دستشوئی هستیم، از سر و صداهای داخل راهرو متوجه می شویم که اتاق کناری در حال استفاده از دستشوئی و حمام است، در اتاق باز می شود، سرهای زیادی از در به داخل اتاق می آیند و ما را نگاه می کنند! اینها زندانیان اتاق کناری هستند، به نظر می رسد که نگهبان برای چند لحظه آنها را تنها گذاشته است! از جایم می پرم و به سراغشان می روم و در مورد نینا و این که در اتاق آنهاست یا نه می پرسم، یکی می گوید: "نه، نینا با آنهائی است که چادر مشکی سر نمی کنند، آنها در بند زیرزمین ٢٠٩ هستند!" از او می پرسم که خبری از آنها دارد؟ می گوید که در وضع خوبی نیستند!

ناگهان همه شان می روند و یکی از آنها در را می بندد و ما در پشت در می مانیم! با چسباندن گوش به در سعی می کنیم که چیزی بشنویم و متوجه می شویم که نگهبان نمی داند چه خبر است! تصمیم می گیریم این کار را در نوبت دستشوئی خودمان بکنیم و خبری بگیریم، در نوبت ما نگهبان می گوید: "نیم ساعت وقت دارید!" و به دفتر می رود، من در گوشه راهرو که شبیه ال (L) است می ایستم که اگر نگهبان بیاید ببینم، راز در یکی از اتاق ها را باز می کند و مشغول حرف زدن با آنها می شود، بعد از مدتی می بینم که نگهبان دارد می آید، داد می زنم: "مسواکم را بیار!" راز در اتاق را می بندد و هر کدام مشغول کاری می شویم تا این که وقتمان تمام می شود!

به داخل اتاق می رویم‌ و راز خبر می دهد که برخی از زندانیان اتاق های دیگر از زیرزمین آمده اند، آنها به راز گفته اند که چند روز پیش رئیس اوین با تعدادی از نگهبانان به زیرزمین می روند و آنها را در سالن جمع می کنند، فکور و حلوایی یکی از زندانیان را شلاق می زنند و از بقیه می خواهند که نگاه کنند، زندانیان نگاه نمی کنند! نگهبانان از آنها می خواهند که نگاه کنند، زندانیان نگاه نمی کنند! نگهبانان شروع می کنند به زدن زندانیان با کابل و مشت و لگد! تعدادی از زندانیان بیهوش می شوند، تعدادی سرشان می شکند، خون به همه جا پاشیده می شود! تعدادی از آنها کابل به سرشان می خورد ولی سرشان نمی شکند ولی از آن وقت سردرد دارند، سر نه نفر می شکند و همه شان شکنجه می شوند! نگرانم، نمی دانم که نینا و بقیه در زیرزمین ۲۰۹ چه می کنند، به نظر می رسد که رژیم آنها را تحت فشار قرار داده که چادر مشکی سر کنند! در ملاقات، خانواده هایمان در مورد آنها می پرسند که برای خانواده هایشان خبر ببرند، سعی می کنیم به آنها بگوئیم که تحت فشار زیادی هستند و احتیاج به کمک دارند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبان در اتاق را باز می کند و می گوید که با چادر آماده باشیم، همه با چادر دور اتاق نشسته ایم، نگهبانان با چادر توی راهرو قدم می زنند، این طور که پیداست در تمام اتاق ها باز است، مدتی می گذرد، بعد صداهائی از بلندگوی راهرو به گوش می رسند، صدای شلاق زدن است که به گوش می رسد، کسی و یا کسانی زیر شلاق هستند، این طور که پیداست آنها در اتاق ها را باز کرده اند که ما صدا را از بلندگوی راهرو بشنویم، راز کنارم نشسته است، از او می پرسم: "فکر می کنی واقعی است و یا نوار شلاق زدن را دارند برایمان پخش می کنند؟" راز می گوید: "باید نوار باشد وگرنه ما را به محل شکنجه می بردند که شاهد باشیم!" به هر حال می خواهند ما را با صدای شکنجه بترسانند، صدای شلاق زدن نیم ساعت طول می کشد و عصبی شدن زندانیان را می شود به راحتی در چهره هایشان دید، صدای شلاق تمام می شود، نگهبان در اتاق را می بندد!

سلول انفرادی

زمستان ١٣۶٤ است و هوا خیلی سرد است، نگهبانان سر هر چیزی ما را اذیت می کنند، حالا نوبت اتاق ماست که از دستشوئی استفاده کنیم، نگهبان ما را تنها نمی گذارد و ما نمی توانیم در اتاق های دیگر را باز کنیم، هنوز بیست دقیقه هم از وقتمان نگذشته که نگهبان می گوید وقتمان تمام شده! باید به دستشوئی بروم، در صف دستشوئی می ایستم تا نوبتم برسد، نگهبان به من می گوید‌ به داخل اتاق بروم، به او می گویم‌ که در صف دستشوئی هستم و نمی توانم‌ به اتاق بروم و هشت ساعت دیگر برای دستشوئی صبر کنم، نگهبان از بقیه هم می خواهد که به اتاق بروند ولی کسی به حرف او گوش نمی کند، نگهبان در اتاق را می بندد و شروع می کند به فحش دادن! نام هایمان را می پرسد و یادداشت می کند، در اتاق را باز می کند و از بقیه چادر و چشمبند برایمان می گیرد و از ما می خواهد که با او برویم، می دانیم که می خواهند کتکمان بزنند!

همچنان که از راهروها می گذریم تا به دفتر برسیم یکی از زندانیان در گوشم می گوید: "وقتی حاجی حلوایی را دیدی خیلی صاف بایست که وقتی به پشت گردنت می زند بتوانی تعادلت را حفظ کنی، عادت داره که پشت گردن بزنه!" در راهروی اصلی منتظر می مانیم، این هم صف کتک است! بعد از چند ساعت انتظار از ما می خواهند که یکی یکی به نوبت وارد دفتر بشویم، نمی توانم بشنوم که در دفتر چه می گذرد تا نوبت خودم می رسد، مردی اسمم را می پرسد، بعد از این که خودم را معرفی می کنم در حالی که منتظرم به پشت گردنم بکوبد چیز سنگینی به صورتم می خورد! وقتی به خودم می آیم می بینم که سه متر آن طرف تر از جائی که ایستاده بودم زیر یک میز دارم با صورت به زمین می خورم! قبل از این که دماغم با زمین تصادف کند دست هایم را روی زمین می گذارم، مرد از من می خواهد که بایستم و چادر را که در گوشه دیگری افتاده سر کنم، صورتم به شدت می سوزد، دستش را می بینم که مثل یک سینی بزرگ و کلفت است!

می گوید: "از پله ها برو پائین، می دانم امشب با تو چه کار کنم!" از در دفتر بیرون می روم، نگهبان از من می خواهد که به دنبالش از پله ها پائین بروم و در آن هوای سرد یک گوشه ای بایستم، احساس سرمای شدیدی می کنم، فقط دمپائی به پا دارم و جوراب نپوشیده ام، ژاکتی هم به تن ندارم، نگهبان اجازه نداد که لباس بپوشیم، احساس سرما می کنم، به اطرافم نگاه می کنم، زندانی دیگری را نمی بینم، نگهبانان در حال رفت و آمد هستند، یکی از آنها سرم داد می زند: "سرت را بلند نکن، از زیر چشمبند نگاه نکن!" تازه بعد از ظهر است، نمی دانم تا کی باید اینجا بایستم، نمی دانم امشب چه اتفاقی خواهد افتاد، حلوایی گفت که امشب شکنجه ام می کند، وقت خیلی آرام می گذرد، از روشنایی که کم کم از بین می رود و هوا که سردتر می شود احساس می کنم عصر شده است، از یکی از نگهبانانی که می گذرد می پرسم: "من تا کی باید اینجا بایستم، سردم است!" - تا وقتی که حاج آقا بگن!

دلم می خواهد بخوابم، احساس درد می کنم، به خصوص در پاها و انگشتان پاهایم، حالا کاملا شب شده و هوا خیلی سرد است، اوین در کوه های شمال تهران بنا شده و سردتر از شهر است، به یاد راز و بقیه می افتم، چه اتفاقی برای آنها افتاده؟ آیا آنها هم در سرما ایستاده اند و یا آنها را به سلول برده اند؟ نمی توانم پاسخی به خودم بدهم، احساس می کنم که سرما طاقت فرسا شده است، سعی می کنم به آن فکر نکنم، حالا باید نیمه شب باشد، احساس گرسنگی به سرما اضافه شده است، به نگهبانی که می گذرد می گویم غذا می خواهم و او چیزی نمی گوید و می گذرد، مدتی می گذرد، نگهبانی می آید و از من می خواهد که به دنبالش بروم، پاهایم را که کرخت شده اند و به سختی حرکت می کنند می کشم، از تعدادی پله بالا می رویم، داریم به بند ٢٠٩ یعنی بند سلول های انفرادی می رویم، با نگهبان زنی حرف می زند و مرا آنجا می گذارد و می رود، نگهبان از من می خواهد که به دنبالش بروم، در سلولی را باز می کند که داخل شوم، قبل از آن که در را ببندد کارتی را که روی زمین است نشانم می دهد و می گوید: "اگر کاری داشتی این کارت را از زیر در بیرون بگذار، نباید در بزنی!"

چادر و چشمبند را برمی دارم، در یک سلول کوچک هستم، به اندازه دو متر در یک متر و نیم است، یک توالت فرنگی و یک روشوئی کوچک با شیر آب هم در کنار در است، یک شوفاژ کوچک به دیوار چسبیده است، کنار شوفاژ می نشینم، انگشتان پاهایم خیلی دردناک هستند، از زندان کمیته مشترک تا به حال در سلول نبوده ام، سلول تمیز نیست و تعدادی پتوی سیاه بد‌بو برای خواب هست، جای خوابی درست می کنم و طوری می خوابم که پاهایم به شوفا‌ژ چسبیده اند، با این که درد شدیدی دارم ولی سریع خوابم می برد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح شده است از درد پا و انگشتان پاهایم و از گرسنگی بیدار می شوم! انگشتان پاهایم خیلی زشت شده اند، قرمز و باد کرده اند، نمی توانم به آنها دست بزنم، نمی دانم چه کارشان باید بکنم، به اطرافم نگاه می کنم، پنجره ای روی دیوارها نیست ولی پنجره ای روی سقف است و آن قدر شیشه اش کثیف است که مانع وارد شدن نور به سلول است، با این که صبح است ولی سلول تاریک است و نور کافی در آن نیست، صدای باز و بسته شدن در سلول ها می آید، در سلول باز می شود، نگهبانی می پرسد که آیا چای می خواهم یا نه؟ در برابر جواب مثبت من یک لیوان چای می دهد و می رود، لیوان اینجا هم مثل بند پلاستیکی است و این طور که پیداست زمانی قرمز بوده است، روی دیواره آن و زیر آن اسامی زیادی با سوزن کنده کاری شده اند، نمی دانم چند نفر قبل از اعدام از آن نوشیده اند و سعی کرده اند اسمشان را روی آن بنویسند!

گرسنه هستم، از دیروز ظهر تا به حال چیزی نخورده ام، کارتی را که در سلول است از زیر در بیرون می گذارم، بعد از مدتی در باز می شود و زنی درشت هیکل جلوی در می ایستد، سلام می کند و من با تعجب نگاهش می کنم، این اولین باری است که نگهبانی به یک زندانی سلام می کند! ما هرگز به آنها سلام نمی کنیم، آنها هم هرگز به ما سلام نمی کنند! او را نمی شناسم، دوباره سلام می کند و من همچنان نگاهش می کنم، بار دیگر سلام می کند! نمی فهمم چرا این کار را می کند؟ می گویم: "دیشب غذائی نخورده ام و امروز برای صبحانه همین یک لیوان چای را به من داده اید!" بی آن که جوابی به من بدهد در را می بندد و می رود، صدایش را می شنوم که در راهرو دارد فحش می دهد! ظهر نگهبان ناهار می دهد، غذا را که خیلی کم است می خورم و دوباره می خوابم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روزی است که در این سلولم و از همه دنیا بی خبر هستم، طریق استفاده از مورس را هم بلد نیستم و نمی توانم با همسایه هایم تماس برقرار کنم، هرچند می دانم که سلول های کناریم خالی هستند چون در وعده های غذا درهایشان باز نمی شوند، گاهی وقتی که نگهبانان در راهروها نیستند صدای مورس را می شنوم ولی نمی توانم آن را بخوانم، از خودم عصبانی هستم که در عرض این چند ساله در زندان مورس زدن را یاد نگرفته ام، انگشتان پاهایم هنوز دردناک و حساس هستند و دلم برای دوستانم تنگ شده است، سعی می کنم به تنها بودن عادت کنم، به یاد می آورم که برخی زندانیان بهم گفته بودند که از بودن در سلول انفرادی وحشت داشتند، برایم ترسناک نیست ولی حوصله ام سر رفته است، کسی نیست که با او حرف بزنم، کتاب یا روزنامه ای برای خواندن ندارم و سنگی ندارم که روی آن کار کنم، برنامه می ریزم که روی مسائلی که مشکل داشتم فکر کنم و سعی کنم به نتیجه برسم، بالاخره در اینجا حداقل آرامش دارم، کسی نیست که مرا ضدانقلاب یا خائن بنامد!

باید به موضوع "دنباله روی" فکر کنم، این واقعیتی که در زندان شاهد آن هستم، آدم ها به دنبال یکدیگر و یا جو غالب می افتند، به همین دلیل ایستادن روی پای خود و دنبال بقیه نرفتن خیلی سخت است، در مورد خیلی چیزها باید فکر کنم، چرا آدم در سلول انفرادی احساس تنهائی می کند یا حوصله اش سر می رود یا دچار وحشت می شود؟ باید به این فکر کنم که چرا در آن بند پرجمعیت احساس تنهائی می کردم؟ چرا به خاطر دنباله روی نکردن از بقیه بایکوت شده بودم؟ چرا اگر طبق نظر خودم حرکت کنم ضدانقلاب خوانده می شوم؟ باید به بحث هایم با نینا فکر کنم، این که به جای دنباله روی از مسائلی که رژیم برایمان طرح می کرد باید برای خودمان برنامه داشته باشیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

حدود دو ماه است که در این سلول هستم، احساس تنهائی نمی کنم و حوصله ام سر نرفته است، در واقع خوشحالم که در اینجا هستم و وقت فکر کردن به خودم و ضعف هایم را دارم، هر روز ورزش می کنم و در این سلول کوچک قدم می زنم هرچند قدم زدن در فضای کوچک سرگیجه می آورد! برای همین سعی می کنم هر دو ساعت یک بار کمی قدم بزنم، آن قدری که سرگیجه نگیرم، هر روز صبح و شب سعی می کنم ورزش کنم، مشغول درست کردن یک کیف کوچک برای راز هستم، نخ هایش را از پتو می کشم، نخ ها را می تابانم و بعد از آن که تعداد کافی آماده کردم به حالت گلیم آنها را می بافم، در رابطه با مسائلی که داشتم به این نتیجه رسیدم که نباید به این که دیگران چه نظری درباره ام خواهند داشت فکر کنم، باید کاری که به نظرم درست است انجام دهم و به عکس العمل دیگران هم اهمیت ندهم، علت این که خیلی ها بنا بر نظر دیگران عمل می کنند این است که تأییدیه آنها را می خواهند و این نقطه ضعفشان است، احساس می کنم حالا اعتماد به نفس بیشتری برای انجام کاری که فکر می کنم درست است دارم!

عدم دنباله رویم از دیگران و راه خودم را رفتن کاملا درست بوده است ولی حالا باید فکر کنم که وقتی کسی اشتباه می کند چطور می توانم اشتباهش را به او نشان دهم؟ چرا نتوانستم نینا را قانع کنم به روشی که درست می داند یعنی چادر مشکی سر کردن عمل کند؟ چرا قادر نیستم روی محیطم تأثیر بگذارم؟ چگونه می توانم تفاوت برخورد کمونیستی را از روش چپی ها نشان دهم؟ باید نظرات مخالف را برای خودم بگویم و آنها را نقد کنم، باید این بار که به بند می روم بتوانم دیگران را قانع کنم با توجه به بالانس قدرت بین خودمان و رژیم دست به عمل بزنند.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است، خانواده ام می پرسند هنوز در سلول انفرادی هستم یا نه؟ به نظر می رسد نگرانم هستند، به آنها می گویم که جای نگرانی نیست، حالا فقط ملاقات است که فضای سلول را می شکند و کمی هیجان به زندگیم می دهد، وقتی در بند بودم بعد از هر ملاقات اخبار زیادی می شنیدم، اخبار اعتصابات کارگری، مبارزات مردم در کردستان و زندانیان زندان های دیگر ولی در اینجا متأسفانه اخبار خیلی محدودند، اگر می توانستم مورس بزنم اخبار بیشتری به دست می آوردم!

در مورد تأثیرات سلول انفرادی و شکنجه فیزیکی فکر می کنم، می دانم که بعضی ها شکنجه فیزیکی را راحت تر از تنها بودن در سلول تحمل می کنند و برخی دیگر برعکس سلول را راحت تر از شکنجه فیزیکی تحمل می کنند، چه چیزی باعث این تفاوت می شود؟ چرا بعضی ها در سلول انفرادی روانی می شوند؟ مشغله فکری ندارند؟ و یا از تنهائی به این خاطر می ترسند که مجبور می شوند با خودشان روبرو شوند؟ نمی توانند به کتاب هائی که خوانده اند فکر کنند؟ یا مشکلشان چیز دیگری است؟ رؤیا گفت که احساس می کرد که شرایط قبر پایان پذیر نیست و همین باعث بریدن او شد، می دانم که علت بریدن افراد زیر شکنجه از هر نوع یعنی شکنجه فیزیکی یا روانی به خاطر خود شکنجه است، یعنی همان افراد اگر به زیر شکنجه نمی رفتند ممکن بود که سال ها یا تا پایان عمرشان برای ایده آل هایشان مبارزه کنند، علت این که برخی زیر شکنجه نمی برند چیست؟ چرا می توانند شکنجه را تحمل کنند؟ چطور می توانند تحمل کنند؟ علت آن شخصیتشان است؟ وضعیت روانی؟ مطالعاتشان؟ وضعیت طبقاتیشان؟ نظرات سیاسیشان؟ طریقه نگرششان به دنیا؟ سنشان؟ گذشته اجتماعیشان؟ فرهنگشان؟ انتظاری که احساس می کنند دیگران از آنها دارند؟ و یا انتظاری که خودشان از خودشان دارند؟

چرا برخی شکنجه را می توانند تحمل کنند در حالی که بقیه نمی توانند؟ فکر می کنم همه دلایل فوق یا برخی از آنها تعیین کننده مقاومت هستند ولی مبارزه و سازماندهی مبارزه چیست؟ چه چیز باعث می شود که فردی در زندان نه تنها مقاومت کند بلکه مبارزه را هم پیش ببرد؟ در حالی که بقیه فقط به مقاومت فکر می کنند برخی می خواهند مبارزه را پیش ببرند، مبارزه در زندان چیست؟ آیا مبارزه در زندان همان نپذیرفتن شرط آزادی است؟ آیا نرفتن به حسینیه برای گوش دادن به انزجار شکست خورده ها و روضه آخوندهاست؟ آیا نه گفتن به رژیم است؟ کار مثبتی کردن است؟ کار تازه ای انجام دادن است؟ اگر همه اینها مبارزه اند چگونه باید آنها را سازماندهی کرد؟ سازماندهی مبارزه در زندان یعنی رشد دادن روش های مبارزاتی، یعنی کمک به آنهائی که احساس می کنند توانایی ادامه مبارزه را ندارند، برای این که دوباره روی پاهایشان بایستند، سازماندهی مبارزه در زندان یعنی قوی کردن خودمان با رشد نظرات سیاسیمان و روابطمان!

این به معنی این نیست که به دنبال رژیم بدویم و نگذاریم چیزهائی را که برای ما ارزش خاصی ندارند و او می خواهد از ما بگیرد از دست ندهیم، به این معناست که نظرات و اهداف خودمان را روشن کنیم و بنا بر ارزش های خودمان حرکت کنیم، این کاری است که من دوست دارم در زندان بکنم، سازماندهی مبارزه!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح زود است، طبق معمول از گرسنگی بیدار می شوم، باید نزدیک پخش چای باشد، در جایم خوابیده ام و آسمان را از پشت شیشه کثیف پنجره روی سقف نگاه می کنم، صدای باز شدن در سلول ها را می شنوم که نگهبان برای چای دادن به زندانیان آنها را باز و بسته می کند، شروع به شمارش می کنم تا ببینم چند نفر در سلول انفرادی هستیم، هفته پیش چهل و نه نفر بودیم، ببینم حالا کمتر هستیم یا بیشتر!

نگهبان به هشت تا سلول چای داده است، نهمین در را باز می کند، صدای عجیبی به گوش می رسد، گوئی کتری بزرگ از دستش افتاد و صدای خفه ای از او می شنوم، احساس می کنم صدایش را خورد که کسی متوجه نشود! صدای دویدن نگهبان دیگری به ته بند، جائی که نگهبان اولی شروع به دادن چای کرده بود به گوش می رسد! صدای حرف زدنشان می آید ولی معلوم نیست چه می گویند، انگار یکیشان گریه می کند، شاید هم با دیدن چیزی شوکه شده است، با دیدن چه چیز؟ باید زندانی یی را در سلول بر دار دیده باشد! آره حتما کسی خودکشی کرده است در غیر این صورت چرا با باز کردن در یکی از سلول ها کتری از دستش افتاد؟ با چسباندن گوشم به در سعی می کنم که صداهای بیرون را بشنوم، صدای نگهبانان را می شنوم که در بند رفت و آمد می کنند و حرف می زنند، کاملا غیر عادی است! صدای یکی از نگهبانان را می شنوم که می گوید: "ساعت پنج آنها را چک کردم، الان ساعت شش است، باید بعد از چک من این کار را کرده باشد!" دیگری می گوید: "مهم نیست، ناراحت نباش، از این اتفاقات می افتند!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

اکنون حدود سه ماه است که در این سلول هستم، نزدیک سال نو است، این را با تغییر هوا و صدای آواز زیبای پرندگان که صبح ها بیدارم می کنند احساس می کنم، یکی از نگهبانان در سلول را باز می کند و می پرسد که آیا شیرینی می خواهم؟ و من می گویم: "آری!" - چقدر می خواهی؟ "میزانی که بهم می رسد!" - خیلی زیاد است، خیلی از زندانیان نخریدند، هر چقدر بخواهی می توانی بخری! سه جعبه شیرینی می خرم، دو تا جعبه برای خودم که بخورم، یک جعبه هم برای این که برای دوستانم نگه دارم که وقتی به بند رفتم ببرم، امیدوارم که برای عید ما را به بند برگردانند، می دانم که در بند کسی شیرینی نمی خرد، دوستانم در سلول هم احتمالا نمی خرند چون خرید بورژوائی است! حالا احساس می کنم که اعتماد به نفس کافی برای خریدن و بردن آن به بند برای دوستانم را دارم، به آنها خواهم گفت که سال دیگر هم هر جا که باشم خواهم خرید و برایم مهم نیست که دیگران موافق یا مخالف باشند، حالا همه اش شیرینی می خورم و با این که غذا خیلی کم است احساس گرسنگی ندارم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح یک روز بی هیجان است، کاش روزنامه و مجله داشتم و یا یک رادیو، کیف کوچکی که برای راز می بافم دارد تمام می شود، در سلول باز می شود، تظاهر به این می کنم که کاری نمی کردم، کار‌دستی ممنوع است و اگر نگهبان ببیند آن را با خود می برد، نگهبان می گوید برای بازجوئی آماده شوم! تپش قلبم تندتر می شود، کسی دستگیر شده؟ اگر نه پس چرا برای بازجوئی صدایم می کنند؟ نگهبان مرا از ساختمان ٢٠٩ بیرون می برد و در آنجا نگهبان مردی از من می خواهد که به دنبالش بروم، مرا به ساختمان بازجوئی می برد و می گوید که منتظر باشم، در راهرو نشسته ام که نوبتم برسد، مدتی طولانی است که منتظرم و پاهایم بی حس شده اند، حوصله ام سر رفته، نگهبان را صدا می کنم و می پرسم برای چی مرا به اینجا آورده است؟ اسمم را می پرسد و می گوید: "منتظر باش!"

وقتی نگهبان می رود صدائی می گوید: "تو را به خاطر من به بازجوئی صدا کرده اند!" او مرا با شنیدن صدایم می شناسد، از زیر چشمبند نگاهش می کنم، بهار است! باورم نمی شود که او اینجاست، وقتی من دستگیر شدم بازجو اسم بهار را که اسم واقعیش نبود می دانست و آدرس خانه اش را از من می خواست، من گفته بودم همیشه او را در خیابان می دیدم، دلم می خواهد که بپرم و ببوسمش ولی باید خودم را کنترل کنم! "کی دستگیر شدی؟ چرا دستگیر شدی؟" - چند روزی است، می دانم که چهار سال پیش مرا لو ندادی، نمی دانم چطور ازت تشکر کنم ولی اگر حالا مرا بشناسند اینجا نگهم خواهند داشت! من منکر هر نوع فعالیت سیاسی شدم، در مورد تو از من پرسیدند و من منکر شناختن تو شدم، حالا از تو همان سؤال هائی را که چهار سال پیش پرسیدند دوباره می پرسند!

فکر می کنم که آن وقت در مورد او چه گفته ام ولی به یاد نمی آورم هرچند همیشه سعی می کردم که هر چه را گفته ام مرور کنم، فقط یادم می آید که در مورد مشخصات ظاهریش چیزهای کاملا متفاوتی با واقعیت او گفتم، بهار قدی بلند دارد، گفته بودم قدش کوتاه است! از بهار می پرسم که بازجو به او چه گفته است؟ بهار حرف های بازجو را تکرار می کند و همین باعث می شود که به یاد بیاورم چه گفته ام، به او می گویم: "نگران نباش، همه حرف هائی را که قبلا زده ام تکرار خواهم کرد و خواهم گفت تو را نمی شناسم!" بهار تشکر می کند و از وضعیت زندان می پرسد، مقداری برایش می گویم و در مورد خودش و پدرش می پرسم، پدرش را همیشه دوست داشتم هرچند هیچ وقت در مسائل سیاسی همنظر نبودیم ولی همیشه مرا می خنداند، به آخوندها می گفت بابون! از زمان شاه از هواداران حزب توده بود، بهار می گوید: "هنوز در همان کارخانه کار می کنم!" - پدرت چطوره با اون بابون هاش؟ "بعد از مصاحبه تلویزیونی کیانوری سکته کرد و همان موقع مرد!" - متأسفم، خیلی متأسفم همیشه دوستش داشتم!

دوست دارم بیشتر حرف بزنیم ولی نگهبان می آید و هر دو ساکت می شویم! نگهبان مرا برای بازجوئی می برد، آنها در مورد بهار که در پرونده ام بود می پرسند و من همان جواب های چهار سال پیش را می دهم، از من می خواهند که او را در حالی که چشم هایش بسته است ببینم و بگویم که اوست یا نه! نگاهش می کنم و می گویم: "نه!" بعد از من می خواهند که چشمبند را بردارم و چشم هایم را بسته نگاه دارم و از او می خواهند که مرا نگاه کند ببیند مرا می شناسد یا نه! و او می گوید: "نه!" نگهبان از من می خواهد که به دنبالش بروم و مرا به سلولم برمی گرداند، نگران بهار هستم، چه کارش خواهند کرد؟ ممکن است آزادش کنند؟ از این که هنوز فعال است خوشحالم، امیدوارم آزاد شود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نگهبان می گوید که با تمام وسایلم آماده باشم! خوشحالم، می دانم که به بند و به نزد دوستانم خواهم رفت، از این که مدتی با خودم تنها بودم خوشحالم، احساس می کنم که این مدت سلول انفرادی نقش زیادی در زندگیم خواهد داشت، احساس می کنم به خاطر فشارهای درون بند اعتماد به نفسم را تا حدی از دست داده بودم، حالا احساس می کنم که اعتماد به نفس آن را دارم که علیرغم نظر دیگران هر کاری که از نظرم درست باشد بکنم، وسایلم را جمع می کنم و آماده ام، نگهبان در را باز می کند و از من می خواهد که به دنبالش بروم، از زیر چشمبند تشخیص می دهم که زندانیان دیگری هم هستند، امیدوارم راز هم همراهمان باشد، نگهبان جلوی ما از بند بیرون می رود و از پله ها بالا می رود، حالا دیگر خیلی خوشحالم چون این پله ها تنها به بندها ختم می شوند، نمی دانم هنوز در اتاق ها بسته است یا درها را باز کرده اند؟ نگهبانان دفتر ما را بازدید بدنی می کنند و از ما می خواهند به همان بندی که بودیم برویم، داخل بند می شوم، در اتاق ها باز هستند و زندانیان در راهرو قدم می زنند، دوستانم را می بوسم.

دور هم جمع می شویم و اخبار را رد و بدل می کنیم، برخی از اخبار ناراحت کننده هستند، یکی از خبرها این است که رژیم تعدادی زندانی عادی را به اتاق آنهائی که حاضر به سر کردن چادر مشکی نبودند می برد و به خاطر همین تعدادی از آنها می پذیرند که چادر مشکی سر کنند و تعدادی اعتصاب غذا می کنند! حدود ده نفر هنوز در اعتصاب غذا هستند، تعدادی از آنهائی که بعد از بیست و هشت روز اعتصابشان را خاتمه دادند با چادر مشکی به بند برگشته اند، به محض دریافت وسایلم شیرینی ها را از ساکم درمی آورم و به دوستانم می دهم، آنها می خورند و از این که خودشان نخریده اند می خندند، به آنها می گویم که حدس می زدم آنها نخرند برای همین زیاد خریدم، کاش به جای سالی یک بار در سال نو، هر بار با لیست فروشگاه می شد شیرینی خرید، هنوز همه از گرسنگی رنج می بریم، با این که غذا می خوریم ولی از آنجا که خیلی کم است همیشه دلمان شیرینی می خواهد، از فروشگاه خرما و کشمش می خریم و با آنها کیک درست می کنیم ولی مزه اش با شیرینی بیرون خیلی فرق دارد، خرما و کشمش خوشمزه نیست ولی گرسنگی را رفع می کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

روز ملاقات است، طبق معمول هیجان زده ام، قدم می زنم و فکر می کنم بعد از ظهر خبرهای زیادی از بیرون به گوشمان خواهند رسید و حتما برخی از آنها برایم جالب خواهند بود، دنیای بیرون مثل چیزی در دوردست به نظر می رسد، یک خیال قشنگ که دوست دارم در آن غوطه ور شوم، وقتی ناراحت هستم برای این که خودم را سرحال بیاورم ذهنم را به تخیلات می سپارم، از دیوارهای بلند پرواز می کنم، سیم های خاردار را نگاه می کنم که قادر نیستند صدمه ای به من بزنند، خنکی نسیم را بر پوست صورتم احساس می کنم و بوی گل ها به مشامم می رسند، به موسیقی گوش می دهم و سعی می کنم که ریتم را از دست ندهم.

نوبت من است که به ملاقات بروم، به محض دیدنم خانواده ام می گویند که بهرام برایم سلام فرستاده است! از خوشحالی چشمانم پر از اشک می شوند، این اسمی است بین من و بهار! باورم نمی شود که آزاد است ولی آزاد است! می پرسم: "آیا او را دیدید؟" می گویند: "آری، تمام مدت در سلول انفرادی بوده است، او را به این علت آزاد کردند که سندی نداشتند که ثابت کنند همان کسی است که با تو بوده است و مدرکی هم از او نداشتند، فکر کردند که او را اشتباهی گرفته اند!" فکر آزادی بهار احساس شیرینی در وجودم برمی انگیزد، احساس امیدواری و تداوم مبارزه برای آزادی را برایم دارد، حتما بعد از چند ماه زندگی در سلول انفرادی آزادی برایش مزه ای متفاوت از گذشته خواهد داشت، آزادی خودم را تجسم می کنم!

خاطرات دوران جدائی

دور هم نشسته ایم و در مورد دورانی که از هم دور بوده ایم حرف می زنیم، نازلی می گوید: "روز بعد از سر شکستن ها ما را از زندان قزل به اوین آوردند، جو بدی بود، نگهبانان خیلی وحشی بودند، ما را به یکی از اتاق های زیرزمین هل دادند و وسایلمان را رویمان پرت کردند، اتاق کوچک بود و جای نشستن نداشتیم، سی و سه نفر با وسایلمان بودیم، فکور برای بازدید آمد و دید که همه به سختی کنار هم نشسته ایم، نگاهی به ما کرد و گفت: "جای کافی هم که دارید!" به سختی ساک ها را تا سقف طوری در گوشه ای چیدیم که جای زیادی نگیرند، وقتی می خواستیم بخوابیم می بایست تمام شب برعکس یکدیگر روی یک دست و به هم چسبیده بخوابیم که حداقل جا را بگیریم، بعضی از زندانیان نمی توانستند شب بخوابند و در روز می خوابیدند، آنجا همه چیز مثل فیلم کمدی بود، ما هم هر شب فیلم پانتومیم شرایطمان را بازی می کردیم و می خندیدیم، در نوبت دستشوئی فقط سی دقیقه وقت داشتیم که از توالت استفاده کنیم، هیچ وقت به اندازه کافی غذا نداشتیم، همیشه گرسنه بودیم، حرکتی هم نداشتیم، جای ورزش هم نداشتیم، یک بار پرتقال خریدیم و با پوست خوردیم که به وضع روده مان کمک کند چون به خاطر بی تحرکی وضع روده مان خیلی خراب شده بود! از چشمی که روی در بود چک می شدیم، ما همیشه منتظر شلاق بودیم!

نینا می گوید: "گاهی در نوبت دستشوئی از توالت پاسدارها که قفل بود استفاده می کردیم، آنها می گفتند که ما نجس هستیم و یکی از توالت ها را برای استفاده خودشان گذاشته بودند ولی ما مجبور بودیم که از آن هم استفاده کنیم چون وقت به همه نمی رسید که از همان دو تا توالت استفاده کنیم، یک بار وقتی که نگهبان در اتاق را باز کرد من به طرف توالت دویدم و داشتم از در توالت سوم که قفل بود بالا می رفتم که داخل آن شوم، وقتی بالای در توالت بودم دیدم یکی از نگهبانان داخل توالت ایستاده است که به حرف زندانیان گوش کند! وقتی او را دیدم پریدم پائین و فرار کردم، نگهبان در را از داخل باز کرد و بیرون آمد و به دفتر رفت، زندانیان داشتند با تعجب او را نگاه می کردند، ما این صحنه را با پانتومیم بازی می کردیم، از نینا در مورد پروسه چادر مشکی سر کردن می پرسم، پروسه ای که به اینجا و سر کردن چادر مشکی ختم شد، می گوید:

قبول دارم که شکست خوردیم، زمانی رسید که فکر می کردم همه می دانند که شکست خورده ایم ولی اعتراف به آن راحت نبود برای همین هر کس به دنبال راهی برای فرار کردن از آن شرایط می گشت، اولش فکر می کردیم اگر چادر مشکی سر نکنیم توی زیرزمین نگهمان می دارند و یا به سلول انفرادی می فرستندمان و ملاقات نخواهیم داشت، فکر می کردیم مهم نیست چقدر طول بکشد، مبارزه است دیگر! ولی وقتی که بازجوئی زیبا و نازلی شروع شد و آنها را شکنجه کردند مسأله تغییر کرد، کسی فکر نمی کرد که این حرکت به بازجوئی ختم خواهد شد، هرچند منتظر شکنجه بودیم و در شرایط خیلی بدی هم بودیم ولی بازجوئی چیزی بود که کسی نمی خواست داشته باشد! هرچند کسی در موردش حرف نزد ولی نقطه عطفی بود، بعد از آن زندانیان با یکدیگر حرف می زدند، در مورد این که تا کجا برایش خواهند رفت، فهمیدیم که در جائی باید ختم شود ولی در مورد زمان و یا چگونگی پایان دادن به آن همنظر نبودیم، رژیم می خواست تمامش کند ولی ما عجله ای نداشتیم! ما می توانستیم شرایط بد را ادامه دهیم ولی رژیم نمی خواست که ادامه پیدا کند برای همین رژیم بازجوئی را انتخاب کرد که فشار بیشتری روی ما بگذارد! بعد از مدتی از زیرزمین به سلول انفرادی فرستاده شدم، بعد از چند ماه در سلول ماندن تصمیم گرفتم که وضعیتم را با اعتصاب غذا پایان دهم، من اعلام کردم که به خاطر برخورد زندان سه روز اعتصاب غذا می کنم، روز دوم اعتصاب غذایم برای بازجوئی صدایم کردند، بازجو پرسید چرا اعتصاب غذا کرده ام، گفتم: "به خاطر فشارهائی که روی ما گذاشته اید!" بازجو پرسید: "بعد از اعتصاب غذا چادر مشکی سر می کنی؟" گفتم: "آره!" او مرا به بند فرستاد و وقتی برای ملاقات صدایم کردند با چادر مشکی رفتم!

یکی از زندانیانی که تا به حال در زیرزمین در اعتصاب غذا بوده با چادر مشکی به بند برمی گردد، خیلی لاغر و ضعیف و رنگ پریده شده است، گاهی می لرزد، دیدن این حالت او اعصاب خردکن است، می شنوم که سی روز در اعتصاب غذا بوده است و قبل از پایان دادن به مبارزه اش برای چادر ‌رنگی سه روز پایانی اعتصاب غذایش را اعتصاب غذای خشک می کند، از نازلی می پرسم که چطور چادر مشکی را پذیرفت؟ می گوید:

"بعد از چند ماه که در زیرزمین بودم مرا برای بازجوئی صدا کردند، پرسیدند چرا چادر مشکی سر نمی کنم؟ زیبا هم زیر بازجوئی بود و او را شکنجه می کردند که چادر مشکی سر کند، از ما همان سؤال هائی را که هر شش ماه یک بار از همه می کنند کردند، این که نظرت در مورد رژیم و مارکسیسم و جریانت چیه و غیره، من و زیبا در یک اتاق بودیم، آنها از زیبا پرسیدند: "نظرت در مورد مارکسیسم و رژیم چیه؟" و وقتی که او گفت: "جواب نمی دهم!" او را محکوم به شلاق کردند! زیبا را در همان اتاق شکنجه می کردند که از من هم سؤال می کردند، وضعیت خیلی ناراحت کننده ای بود، وقتی نظر مرا پرسیدند گفتم: "مارکسیست هستم!" این جوابم از زمان قبرها بود، بازجو پرسید: "چرا چادر مشکی سر نمی کنی؟" زیبا زیر شکنجه بود و بازجو داشت به من می گفت: "این خواست فاحشه هاست که چادر ‌رنگی سر کنند!" بازجو مرا مسخره می کرد و به من می گفت: "فاحشه!" در عین حال مرا می زد و با نفس کشیدنش ادای کسی را درمی آورد که در حال سکس است! زیبا همچنان زیر شلاق بود و بازجو می گفت: "خونش دارد می ریزد!" صدای شکنجه شدن زیبا را می شنیدم، برایم خیلی ناراحت کننده بود، احساس فشاری می کردم که تا حالا نکرده بودم، آنها ما را تحت فشاری روانی گذاشته بودند که نمی توانستم فکر کنم، حالت نفس کشیدن بازجو و بوی آن تهوع آور بود! زدن من و زیبا و صدای زیبا بعد از هر ضربه، همه اینها غیر قابل تحمل بودند، از آنجائی که هر دو چشمبند به چشم داشتیم نمی توانستیم واقعیت را آن طور که هست ببینیم و بازجوها سعی می کردند آن را وحشیانه تر جلوه دهند، بعد از بازجوئی وقتی زیبا را دیدم متوجه شدم که بخشی از حرف هایشان برای این بود که من احساس کنم که دارند زیبا را می کشند! وضع پاهایش بد بود ولی نه آن قدر که بازجوها می خواستند من احساس کنم!"

- بعد از بازجوئی چادر مشکی سر کردی؟ "بعد از آن بازجوئی آنها ما را به اتاق در زیرزمین برنگرداندند، ما را به سلول انفرادی فرستادند، در سلول من در مورد چادر مشکی فکر کردم، فکر کردم من دارم چادر سر می کنم، چه فرقی بین رنگش دارد؟ متوجه شدم که دارم به رژیم عکس العمل نشان می دهم به جای آن که کاری که درست می دانم بکنم، متوجه شدم که چادر مشکی را به دلیل این که رژیم گفته بود باید سر کنم سر نمی کردم در غیر این صورت فرقی بین رنگش نمی کرد، مسأله این بود که مرا وادار کرده بودند که چادر سر کنم، اگر دست خودم بود من نمی خواستم چادر سر کنم، اگر من باید چادر سر کنم و قبول کردم که سر کنم چرا مشکی سر نکنم؟ راستش از سال پیش که در قزلحصار بودیم من در مورد عکس العملمان نسبت به رژیم فکر می کردم، منظورم اینه که در مورد نه گفتن به هر چیزی که رژیم می گوید روشن نبودم، در سلول متوجه شدم که این روش مبارزاتی درست نیست، برای همین تصمیم گرفتم که بپوشم ولی نمی خواستم همین طوری سر کنم، اعلام یک هفته اعتصاب غذا به خاطر فشارهای رژیم کردم و بعد از آن سر کردم!"

- چه مدتی در سلول انفرادی بودی؟ "حدود دو ماه، بعد از آن مرا به اتاقی بردند که تو قبل از رفتن به سلول آنجا بودی، زیبا را هم فرستادند بند و بعد در آنجا وقتی برای ملاقات صدایش کردند چادر مشکی سر کرد، در مورد ملاقات می پرسم و نازلی می گوید:

"ملاقات نداشتیم ولی وقتی که زیرزمین بودیم برای این که خانواده هایمان روی ما فشار بیاورند که چادر مشکی را سر کنیم در یکی از بازجوئی ها خانواده هایمان هم بودند، اول با خانواده هایمان حرف زدند که از ما بخواهند که چادر مشکی سر کنیم و در بازجوئی طرف رژیم را بگیرند، آنها طوری با خانواده هایمان حرف زده بودند و آنها را برعلیه ما تحریک کردند که باعث شد برخی خانواده ها بچه هایشان را در مقابل رژیم تحقیر کنند، آنها ما را برای بازجوئی صدا کردند و هر کدام که با چشمبند وارد اتاق می شدیم خانواده مان در اتاق بود، برخورد خانواده من بد نبود، خواهرم به من گفت که تو بهتر از من می دانی که چه کار کنی ولی آیا فکر می کنی که این کار درست است؟ من هم به او گفتم که این باید به اختیار خودمان باشد که چه می پوشیم، حلوایی به من گفت که از اتاق بروم بیرون و می شنیدم که به خواهرم می گویند این طور حرف زدن با من درست نیست! آنها به خواهرم می گفتند که باید او را مجبور به سر کردن بکنی، دوباره از من خواستند که به اتاق برگردم، خواهرم عصبی بود، نگاهی به من کرد و گفت: "من نمی توانم به تو بگویم که چه کار کنی، تو بهتر از من می دانی!" حلوایی به خواهرم گفت که از اتاق بیرون برود! نگذاشتند یکدیگر را ببینیم و یا در مورد خانواده حرف بزنیم، وقتی به اتاقم برگشتم خیلی خوشحال بودم که خواهرم در مقابل بازجوها برخوردش با من تحقیرآمیز نبود، بعضی از زندانی ها خیلی ناراحت از ملاقات برگشتند چون خانواده هایشان به آنها چادر مشکی دادند و به آنها التماس کردند که سر کنند و یا به آنها فحش داده بودند! آن خانواده ها در تله زندانبان ها افتاده بودند و دخترانشان را ناراحت کردند هرچند فکر می کردند که دخترانشان می دانند که آنها دارند فیلم بازی می کنند! آنها فکر می کردند برعلیه دخترانشان نیستند چون دارند فیلم بازی می کنند ولی آنها باعث ناراحتی دخترانشان شدند!"

می شنویم برخی از آنهائی که برعلیه فشار برای سر کردن چادر مشکی اعتصاب غدا کرده بودند اعتصاب غذایشان را بعد از چهل و هشت روز پایان داده اند، نمی دانم چه وضعی دارند، اصلا می توانند راه بروند یا نه؟ باید خیلی ضعیف شده باشند، یکی از آنها در بهداری زندان است!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

طبق معمول اختلاف نظرات در مورد کارهای بند خود را نشان می دهد، نگهبان از کارگران روز می خواهد که آشغال ها را به جای گذاشتن پشت در بند به راهرو ببرند و برخی از زندانیان دوست ندارند این کار را بکنند، آنها فکر می کنند که این کار تواب هاست نه کار خودمان، هرچند این آشغال غذای خودمان است و خوشبختانه توابی هم در بند نیست، تا قبل از این برخی کارها مثل بردن آشغال هم به عهده تواب ها بود و از زمانی که تواب ها را از بند ما برده اند و خیلی از آنها آزاد شده اند نگهبان از ما می خواهد که خودمان این بخش از کار را که تا به حال نکرده ایم انجام دهیم، بردن آشغال ها تا راهرو ربطی به تفکر سیاسی ما ندارد چون بخشی از کار بند است ولی بعضی از زندانیان آن را به عنوان کار اجباری می بینند و حاضر به انجامش نیستند! این کار بسته به طرز فکر کارگر روز بعضی روزها انجام می گیرد و بعضی روزها انجام نمی گیرد، من در اتاق یک هستم که نزدیکترین اتاق به سالن است و الان چند روز است که آشغال ها در سالن مانده اند و بوی ناخوشایندی دارند!

با آدم های جدیدی آشنا می شوم که به نظرم خیلی جالب می آیند، آنها با نظر من مبنی بر این که خودمان باید برنامه داشته باشیم و تصمیم بگیریم که چه کنیم موافقند، آنها هم موافقند که رژیم با گفتن این که چه کار باید بکنیم و چه کار نباید کنیم نمی باید تعیین کننده برنامه و روش مبارزاتی ما باشد، این طور که پیداست دید آنها نسبت به مبارزه کاملا متفاوت از آن چیزی است که تا به حال در زندان شاهدش بوده ام، دنیا یکی از آنهاست که برای مدت طولانی در زندان گوهردشت و در سلول انفرادی بوده است، از دنیا در مورد گوهردشت می پرسم و او جواب می دهد:

"چند ماه پیش لاجوردی برای بازدید آمد، نگهبانان یکی بعد از دیگری درهای سلول را باز می کردند و لاجوردی با ما حرف می زد، بعد از من به سلول کناریم رفت که یک پسر بود، من هرگز او را ندیده بودم ولی با استفاده از مورس خیلی باهم حرف زده بودیم، هر شب بعد از آن که مطمئن بودیم نگهبانان خوابیده اند به هم مورس می زدیم، برای همین او را می شناختم و دوستش داشتم، وقتی لاجوردی به سلول او رفت گوش هایم را تیز کرده بودم، شنیدم که لاجوردی از او پرسید: "چه مدتی است که در این جا هستی؟" پسر جواب داد: "یک سال!" لاجوردی از او پرسید: "فکر می کنی تا کی بتونی تحمل کنی؟" شنیدم که او جواب داد: "بیشتر از سه روز!" صدای بسته شدن در سلولش را شنیدم، آن روز همه اش منتظر بودم که وقت مناسبی پیش بیاید که از او بپرسم چرا چنان جوابی به لاجوردی داده است؟ بالاخره از او پرسیدم و گفت: "در دوران شاه زندانی بودم و برای مدتی با لاجوردی در یک بند بودم، یک بار نگهبانان لاجوردی و چند نفر دیگر را به سلول بردند و او بعد از سه روز به بند برگشت، او نتوانست بیشتر از سه روز سلول را تحمل کند و شرایطشان را پذیرفت و به بند برگشت، برای همین من فقط خواستم به او بگویم که مثل او نیستم!" به او گفتم: "امیدوارم که شکنجه ات نکند!" و او گفت: "حتما می کند!" روز بعد نگهبانان او را از سلول بردند، عصر که برگشت گفت که شکنجه اش کرده بودند، برای ده روز او را زدند، روز دهم او را با صندلی چرخدار به سلول آوردند، برای چند روز نمی توانست حتی مورس بزند، خیلی ناراحت بودم، آرزو می کردم می توانستم پرستاریش را بکنم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

امروز وقتی که می خواستیم به هواخوری برویم نگهبان از ما خواست که روسری سر کنیم چرا که نگهبان مرد ممکن است ما را از پشت بام ببیند! من و دنیا روسری هایمان را برمی داریم و به هواخوری می رویم! در گوشه ای نشسته ایم و حرف می زنیم، در حالی که گرم حرف زدن هستیم می بینم که نگهبان از پنجره کوچکی که در دفتر است و روبه هواخوری باز می شود مشغول تماشای زندانیان است، دیوارها خیلی بلند هستند و سیم های خاردار روی آنها خیلی دور به چشم می خورند، گاهی نگهبان مردی از کنار سیم ها رد می شود، تعدادی از زندانیان روسری هایشان را روی شانه هایشان انداخته اند! گوئی نگهبانان منتظر چنین صحنه ای بوده اند، به طرف هواخوری حمله ور می شوند! نگهبانان یقه زندانیانی را که روسریشان روی سرشان نیست گرفته با کتک آنها را به داخل بند پرت می کنند! می بینم که برخی از زندانیانی که روسری هایشان را برداشته بودند دوباره روی سرشان می گذارند! نگهبانان (ایمانی و جباری) با تمام نیرویشان هر کس را که بدون روسری است می زنند و بعد از همه می خواهند که هواخوری را ترک کنند!

تعدادی از تواب هائی که بین بندها کار می کنند در کنار نگهبانان ایستاده اند و مثل میمون سعی می کنند ادای ما را دربیاورند! به آنها محل نمی گذاریم و به داخل بند می رویم، نگهبان در بند را قفل می کند، اقدس یکی از تواب ها روی یخچال که در سالن چسبیده به راهروی بند است ایستاده و ادا درمی آورد! حرکات او مثل میمون است و نمی توان به او نخندید!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در اتاق نشسته ام، زندانی جدیدی می آید که او را نمی شناسم ولی برخی از زندانیان او را می شناسند، سؤال های زیادی از او می کنند، در مورد افراد از او می پرسند و این که چه مدت در سلول انفرادی بوده است، تازه وارد در مورد دوره ای که در سلول بوده است می گوید:

"یک سال و نیم در گوهردشت در سلول انفرادی بودم، شش ماه پیش مرا به اوین آوردند و برای مدتی با نژلا در یک سلول بودم، کاش تنها بودم، وضع روانی نژلا بد است و نگهبانان از او استفاده می کنند که به زندانیان فشار بیاورند، هفته ای دو یا سه بار مرا به شدت می زد و من می دانستم که او متوجه کاری که می کند نیست، برای همین نمی توانستم او را بزنم! یک بار از من خواست که روبه دیوار بایستم، بعد گفت که دست هایم را بالا نگه دارم، هر کاری که می گفت من می کردم که عصبانی نشود، آن روز گفت که پای راستم را هم بلند کنم، کردم، بعد گفت که پای چپم را هم بلند کنم! به او گفتم که نمی توانم، می افتم، ولی نمی فهمید، مرا می زد و می گفت پای چپت را هم بلند کن، آن روز یکی از روزهائی بود که حالش بد بود، مرا خیلی زد و من مدام دستش را می گرفتم که کمتر کتک بخورم ولی او خیلی قوی بود، همین طور که درگیر بودیم توانست مرا به زمین بیاندازد و روی سینه ام بنشیند، سعی می کرد که گلویم را بگیرد و با تمام نیرویش گلویم را فشار می داد، بعد از مدتی دیگر نمی توانستم دستش را پس بزنم، برای چند لحظه احساس کردم که دارم زیر دستش خفه می شوم، یک دفعه در باز شد و نگهبان به او گفت: "چه کار داری می کنی؟" نژلا با وحشت از روی سینه ام بلند شد و به نگهبان گفت: "خودت گفتی که بزنمش!" آن روز متوجه شدم که نگهبان از او خواسته که مرا بزند و آن روز هم داشته از چشمی کتک خوردن مرا تماشا می کرده و وقتی که احساس کرده که نژلا دارد مرا می کشد دخالت کرده است، به نگهبان گفتم که اگر ما را از هم جدا نکنید اعتصاب غذا می کنم چون شما به او گفته اید که مرا بزند! همان روز او را از پیش من بردند و برای چند روز راحت بودم تا این که به اینجا منتقل شدم!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

از دنیا می خواهم که مورس زدن را به من یاد دهد و او می گوید: "خیلی راحت است، حروف الفبا سی و دو تا هستند، آنها را به چهار قسمت تقسیم کن، چهار ردیف هشت حرفی خواهی داشت، این طوری برای هر ردیف شماره های یک تا هشت را داری و برای چهار ردیف هم شماره یک تا چهار، برای مثال اولین حرف الفبا یعنی الف را با یک ضربه مکث و یک ضربه می زنیم. نهمین حرف الفبا که میشه حرف اول ردیف دوم را با دو ضربه، مکث، یک ضربه می زنیم، ضربه های قبل از مکث مال ردیف ها هستند، برای همین همیشه یک تا چهار تا هستند و ضربه های بعد از مکث برای زدن حرف داخل ردیف هستند!" دنیا با مورس چیزی به من می گوید ولی آن قدر سریع می زند که نمی توانم بفهمم چه می گوید، فکر نمی کنم که هرگز بتوانم با آن سرعت مورس بزنم!

وقت کتک خوردن!

هر کس به کاری مشغول است، برخی کتاب می خوانند و برخی با یکدیگر حرف می زنند و تعدادی هم در حمام مشغول شستن خود هستند، من و راز کنار یکدیگر نشسته و آرام حرف می زنیم، صدای مردانه ای از پشت در اتاق می گوید چادر سر کنید و می آید توی اتاق، جنب و جوش اتاق را در بر می گیرد، هر کس به طرفی می دود که چادرش را بردارد، هنوز همه چادر سر نکرده ایم که حلوایی و چند پاسدار دیگر که هر کدام یک تکه چوب در دست دارند در اتاق هستند، همه شان به نظر وحشی و عصبانی می آیند، شروع به زدن می کنند و با فحش ما را از اتاق بیرون کرده و به سالن چسبیده به بند می فرستند، نگهبانان زن در سالن منتظرند و با دیدن ما شروع به مسخره کردن می کنند و از ما می خواهند که کنار هم در سالن بنشینیم، کیسه های آشغال توی سالن هستند و بوی بدی می دهند، نمی دانیم موضوع چیست، فقط از صدای زدن و فحش دادن ها به نظر می رسد که اتاق به اتاق همه را دارند با کتک به سالن می فرستند!

صدای حلوایی می آید که داد می زند: "بیائید بیرون، وقت حمام کردن نیست، الان وقت کتک خوردن است، زود بیایید بیرون!" صدای حلوایی می آید که از نگهبانان پتو می خواهد و به نظر می رسد که در حمام است ولی گوش هایم را باور نمی کنم، چطور جرأت می کند که داخل حمام شود در حالی که تعدادی دارند خود را می شویند؟ مدتی طول می کشد تا همه را با کتک در سالن جمع می کنند، سالن برای جمعیت بند خیلی کوچک است ولی آنها می خواهند همه را در سالن جا دهند! حلوایی آنهائی را که بیرون از سالن هستند کتک می زند که بروند داخل سالنی که جا نیست، آنها را می زند و به طرف سالن هل می دهد، همه به هم چسبیده نشسته ایم که جا برای بقیه هم باشد و کتک نخورند، حلوایی هشدار می دهد و خط و نشان می کشد و بالاخره بعد از سه ساعت می روند!

به داخل بند می رویم، تعدادی با پتو به دورشان به طرف حمام می دوند! قیافه خنده داری دارند، می روم که نینا را ببینم چون می دانستم که او در حال شستن لباس هایش بود ولی وقتی آنها ریختند توی اتاق فرصتی برای رفتن و خبر دادن به او نبود! نینا می گوید: "نمی دانستم موضوع چیست، داخل یکی از کابین های حمام داشتم لباس می شستم، یک دفعه دیدم حلوایی در کابین را باز کرده و به من می گوید: بیا بیرون! من بیرون آمدم و به طرف اتاق آمدم که چادرم را بردارم، از حمام تا اتاق حلوایی با من آمد و با چوبش بر سرم می زد و فحش می داد!" تعدادی می گویند که وقتی حلوایی وارد حمام شد آنها لخت زیر دوش بودند، تعدادی مجبور شدند با بدن صابونی و با پوشاندن خودشان توی یک پتو از حمام بیرون بیایند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

از وقتی که به این بند آمده ام ذهنم مشغول اعتصاب غذا به عنوان یک عمل اعتراضی و اعتصاب غذا و یا هر نوع عمل اعتراضی برعلیه بودن با زندانی عادی است، در هواخوری قدم می زنم و در مورد این دو مسأله فکر می کنم، شنیدم که زندانیانی عادی که به اتاق نینا فرستاده بودند تن فروش بوده اند، تن فروشی در ایران منجر به دستگیری می شود در حالی که این انسان ها در کشوری مثل انگلیس آزادند، اگر رژیم اسلامی نبود اینها هم حالا در زندان نبودند و از آنها به عنوان وسیله ای برای فشار به زندانی سیاسی هم استفاده نمی شد ولی چرا زندانیان سیاسی برعلیه این هستند که در کنار زندانی عادی قرار داده شوند؟ اگر مرا هم در کنار آنها قرار دهند چه باید بکنم؟ آیا باید با اعتصاب غذا به این کار رژیم اعتراض کنم؟ ولی چرا به بودن در کنار آنها اعتراض دارم؟ هیچ دلیلی پیدا نمی کنم، آنها هم مثل ما نمی بایست در زندان باشند، آنها هم مثل ما به کسی صدمه ای نرسانده اند، چرا آنها ارزش در کنار ما بودن را ندارند؟ جوابی پیدا نمی کنم، آنها هم به اندازه ما ارزش دارند و ما هیچ گونه برتری نسبت به آنها نداریم!

شرایط اجتماعی تعیین کننده این است که آنها چه زندگی داشته باشند، شانس این که کجا به دنیا می آیند، در چه خانواده ای به دنیا می آیند، فرهنگ و وضع مالی خانواده نقش مهمی در سرنوشت هر انسانی دارد، ما یعنی زندانیان سیاسی و آنها یعنی زندانیان عادی به خاطر زندگی در شرایط متفاوت به این دو راه کشیده شده ایم و حالا به دلایل متفاوت در زندان هستیم، احساس می کنم که یک تفکر مذهبی پشت اعتراض به همبند بودن با زندانی عادی است، به خصوص با زندانی یی که تن فروش بوده است، از نظر مذهب کسی که تن فروشی کرده است نجس و بد است، لفظ "خراب" را هم در رابطه با آنها همین فرهنگ اختراع کرده است! این چپ هم لابد این آدم های شریف را که از ناچاری به تن فروشی روی آورده اند نجس و یا بد می داند که نمی شود کنارشان زیست! و اما خود اعتصاب غذا به عنوان یک حرکت اعتراضی را نمی فهمم، اعتصاب غذا چه نفعی برای زندانی دارد؟ آیا باعث ضعیف شدن زندانی نمی شود؟ رژیم با ندادن غذای کافی به ما مدام سعی دارد ما را از نظر جسمی ضعیف نگه دارد، پس چرا اعتصاب غذا یک وسیله مبارزاتی شده است؟

به یاد بابی ساندز می افتم، زندانی ایرلندی که سال پیش به خاطر پاسخ ندادن به خواسته هایش با اعتصاب غذا جان باخت و عکسش را در اخبار تلویزیون دیدم، شنیده ام که اعتصاب غذا یک وسیله مبارزاتی برای زندانیان زمان شاه هم بوده است، رژیم از کشتن سیر نمی شود، برخی را هم در زندان ها رها کرده که به خاطر بیماری و یا گرسنگی بمیرند، فایده اعتصاب غذا برای رژیم مرگ زندانی است، برای زندانی چیست؟ آیا جان انسان آن قدر بی ارزش است که باید برای اعتراض از آن مایه گذاشت؟ تفاوت اعتصاب غذا با آنهائی که جانشان را با انجام عملیات انتحاری بر باد می دهند چیست؟ فرقی نمی بینم، این یکی در خاموشی جان می دهد، آن یکی با بستن نارنجک و یا بمب به خودش و کشتن چند دشمن به زندگی خود پایان می بخشد، احساس می کنم در ایده چنین حرکاتی جان انسان یک وسیله است و بس، پس ما چطور می توانیم رژیم را تحت فشار قرار دهیم بی آن که به خودمان صدمه بزنیم؟ در زندان قدرت مانور زیادی نداریم ولی شاید بتوانیم از ملاقات به عنوان یک وسیله فشار برعلیه رژیم استفاده کنیم!

اگر برای خواسته هائی به ملاقات نرویم خانواده هایمان رژیم را تحت فشار قرار خواهند داد ولی خود ملاقات نرفتنمان فشار زیادی به خانواده هایمان می آورد، در مورد اعتصاب غذا و این که اگر با زندانیان عادی قرارمان دادند چه باید بکنیم با بقیه حرف بزنم؟ نه! این باعث می شود که بیشتر ایزوله بشوم، از این گذشته هنوز مسأله مطرح شده ای نیست، احساس می کنم که دوران خوبی را در این بند می گذرانم هرچند اختلاف نظرات در مورد مسائل کم نیست، دوستان خوبی دارم و نگرانم که با جا به جائی از هم جدایمان کنند، احساس می کنم که در زندان هیچ چیز مهمتر از دوست خوب نیست، با نینا و راز و دنیا و چند نفر دیگر هر وقت که بخواهم بحث و گفتگو دارم چون توابی در بند نیست و نگرانی برای گزارش نداریم، تصمیم دارم که از این به بعد هر وقت که وقت اضافی دارم انگلیسی کار کنم، حالا چند تا کتاب انگلیسی هم در بند داریم، هنوز یک چیزهائی یادم می آیند و نمی خواهم که کاملا فراموش کنم، با سونیا حرف می زنم که باهم انگلیسی کار کنیم و او موافق است، او مدتی است که انگلیسی می خواند ولی من تا حالا وقت این کار پیدا نکرده بودم ولی تصمیم دارم که شروع کنم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعد از هر ملاقات اخباری به گوشمان می رسند، امروز اخبار کمی متفاوت هستند، برخی از کارخانه ها در اعتصابند، به نظر می رسد که کارگران یک دوره مبارزاتی دیگر را دارند شروع می کنند، دنیا می گوید: "معلوم می شود که هرچند انقلاب شکست خورد ولی مبارزه زنده است، رژیم نتوانست مبارزه را بکشد و دیر یا زود تحولی دیگر را شاهد خواهیم بود!" از وقتی که به این بند آمده ایم احساس می کنم برخی از زندانیان برخورد متفاوتی نسبت به قبل با امثال من دارند، قبلا ما را مبارز نمی دیدند ولی انگار رفتن به دنبال حرکت چادر رنگی و عدم موفقیتشان نظرشان را روی ما تا حدی تغییر داده است، البته اینها رهبران حرکت چادر رنگی نیستند بلکه آنهائی هستند که بنا بر نبض بند تصمیم می گیرند که چه کنند، حتما می بینند که ما به همان اندازه قبل سرحال و بشاش هستیم ولی برخی از آنهائی که ما را رد می کردند حالا دچار افسردگی هستند هرچند بیشتر زندانیان مثل قبل حرکت می کنند، همان روش قبلشان را برای اثبات مبارز بودنشان دارند و ما هم همان اختلاف نظرهای قبلی را با آنها بر سر مبارزه داریم!

من دوست دارم کتاب بخوانم و با بقیه حرف بزنم و تجربیات دیگران را بشنوم در حالی که برخی منتظرند نگهبان بگوید فلان کار را نباید بکنید تا بکنند! به زندگی آنهائی که مرا ضدانقلاب می خواندند با دقت بیشتری نگاه می کنم، نا امیدی و بی هدفی را واضحتر در چشمانشان می بینم، گفتنش راحت نیست ولی احساس می کنم که خیلی از آنها در پایان راهشان هستند و متأسفانه حاضر هم نیستند که راه مبارزه شان را تغییر دهند، چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد؟ آیا همچنان مبارز می مانند و یا در پیچ بعدی مبارزه را کنار خواهند گذاشت؟ احساس می کنم که حرکت چادر رنگی و شکنجه هائی که به خاطر آن شدند تأثیر زیادی روی آنها داشته است، باعث شد که ترک بخورند هرچند هنوز نشکسته اند! این را با نگاه کردن به مری احساس می کنم، او همان فرد قبلی نیست، مثل قبل با شانه هائی به عقب کشیده قدم نمی زند، دنیا به افکار من می خندد و می گوید اگر آنها روش مبارزاتیشان را تغییر ندهند دیر یا زود مبارزه را رها خواهند کرد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یکی از چیزهائی که در عرض چند روز گذشته می خواندیم خاطرات طبری بود که در عرض چند ماه گذشته که من در سلول انفرادی بودم در روزنامه چاپ شده بود و حالا بصورت آرشیو از آن استفاده می کردیم، طبری تئوریسین اصلی حزب توده بود که چند سال پیش بعد از دستگیریش ادعاهای رژیم را مبنی بر جاسوس بودن حزب توده و گندیدگیش تأیید کرد، امروز نوبت من است که خاطرات او را بخوانم، به قسمتی که نفر قبلی بعد از خواندن آن می بایست آن را در آنجا بگذارد سر می زنم ولی پیدایش نمی کنم، به مسئول آرشیو می گویم: "خاطرات طبری سر جایش نیست!" و او می گوید خبری در مورد آن ندارد، او از فردی که قبل از ما می بایست خوانده باشد می پرسد و او می گوید آن را پیدا نکرده است ولی به مسئول آرشیو هم خبر نداده است، نفر قبلی که مدعی است آن را پیدا نکرده است یکی از توده ای هاست، مشخص است که آن را از بین برده اند که کسی نتواند آن را بخواند و از آن برعلیهشان استفاده کند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

امروز زندانی جدیدی داریم، مثل بقیه به او نزدیک می شوم که حرف هایش را بشنوم، جوان و زیباست، می گوید اسمش آنا است و در رابطه با حزب کمونیست دستگیر شده است، بقیه حرف هایش را نمی شنوم، همیشه آرزویم بود که زندانی یی از حزبی که معتقد به به وجود آوردنش بودم ببینم، حزبی که قبل از به وجود آمدن آن و در راه درست کردنش همراه خیلی های دیگر دستگیر شدم، می گذارم که سؤال های اولیه را از او بکنند بعد به او می گویم بیاید قدم بزنیم تا بند را به او نشان دهم، در مورد فعالیت های خودم قبل از دستگیری برای آنا می گویم و از او می پرسم که از رابطه اش با حزب برایم بگوید، "همسرم در زندان است و من به ملاقاتش می آمدم و هر بار اطلاعاتی در مورد زندان و زندانیان از طریق خانواده ها جمع آوری می کردم و به فردی که در رابطه با حزب بود می دادم!" - آیا برنامه حزب را خوانده ای؟ "آری!" - برایم بگو، با ناراحتی نگاهم می کند و می گوید: "هیچ چی ازش یادم نیست!" می خندم و می گویم: "این هم شانس ما !"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نمی دانم چرا زندانیان دوست ندارند با آنا رابطه داشته باشند، زهرا می خواهد که با من حرف بزند، تعجب می کنم چون ما رابطه ای باهم نداریم، زهرا می پرسد: "چرا با آنا حرف می زنی؟" - چون آدم خیلی خوبی است، از یک خانواده کارگری است و حرف هایش از دنیای بیرون برایم جالب هستند، خیلی وقت است که زندانی جدیدی ندیده بودم، دلیلی نمی بینم که با او حرف نزنم! "از کجا می دانی که جاسوس نیست؟" - نگران نباش، اطلاعاتی به او نمی دهم، من فقط با او حرف می زنم همان طور که با تو و دیگران حرف می زنم، او هیچ چیزی در مورد من و یا دیگران نمی داند و به نظرم جاسوس نیست! زهرا از من می خواهد که سؤالی از آنا بکنم و من به او می گویم خودش می تواند از او بپرسد، از این که می خواهد از من استفاده کند در حالی که به آنا اعتماد ندارد خوشم نمی آید، از زهرا جدا می شوم و تازه به یاد می آورم که چند روز پیش دنیا و راز به من گفتند که زندانیان از این که من با آنا رابطه دارم خوششان نمی آید!

انقلاب و ضدانقلاب

رفتار جهان و گروهش نسبت به زندانیان دیگر روز به روز بیشتر تغییر می کند، آنها همه ما را ضدانقلابی می بینند و از دست ما غذا نمی گیرند! هر یک از آنها در یک اتاق هستند ولی از کارگر اتاق غذا نمی گیرند، صبر می کنند هر بار کارگران اتاق ها غذای اتاقشان را از قابلمه بند بردارند و بعد هر کدام جداگانه می روند و غذایشان را از قابلمه بند برمی دارند، سعی می کنند که خودشان را در مرزبندی با بقیه زندانیان تعریف کنند، مبارزه جهان آن چنان تنزل کرده است که پتویش را از پتوی اتاق جدا می کند و یا غذایش را در اتاق نمی گیرد و مرزبندی هایش با هم اتاقی هایش بر سر چیزهائی است که اصلا سیاسی نیستند، من کار آنها را بریدگی نمی بینم، این هم یک طرز فکر و یک نوع مبارزه است، البته نه مبارزه با رژیم بلکه مبارزه با آنهائی است که با رژیم مبارزه می کنند!

قبول دارم که طیف های مختلفی در بند هستند و هر طیفی بنا بر نظر خودش با رژیم مبارزه می کند، طیف هائی که هر یک اشکالات زیادی دارند ولی این که حالا کسی به جای مبارزه با رژیم با این طیف ها مبارزه کند کاری است که یک جریان کمونیستی نمی کند، چنین کاری تنها می تواند ریشه در از خود بیگانگی داشته باشد، به هر حال یک نوع دید است و یک نوع انتخاب صف مبارزه، جهان بعد از قبرها پروسه ای را شروع کرد که حالا روشنتر می شود، جهان از نگهبان می خواهد که به بند پائین که بند تواب ها و مجاهدین است منتقلش کنند، او و یکی از دوستانش چند بار از نگهبان می خواهند که به بند پائین منتقل شوند، امروز نگهبان به آنها گفت که وسائلشان را جمع کنند و آماده پشت در باشند، آنها با تمام وسائلشان پشت در منتظرند ولی نگهبان نمی آید، بعد از ساعت ها انتظار دوباره به اتاقشان برمی گردند در حالی که بقیه دوستانش هم منتظرند که اگر نگهبان آن دو نفر را برد بخواهند که آنها هم به بند پائین منتقل شوند، کاش نگهبان آنها را به بند پائین ببرد چون این چیزی است که آنها می خواهند!

در این صورت به کار آنهائی هم که هر بار منتظرند که نوبت تقسیم غذا با آنها باشد که غذای این گروه را ته قابلمه نگذارند پایان می دهد! برخی از زندانیان در روز کاریشان غذای این گروه را ته قابلمه بند نمی گذارند و غذای آنها را در قابلمه اتاقی که در آن هستند می ریزند، توجیه کارشان هم این است که نمی خواهند به خواسته های گروه جهان رسمیت دهند، بنا بر این در چنین روزهائی جهان و دوستانش غذا ندارند بخورند و دیدن چنین صحنه ای جالب نیست، در روز کاریم همیشه غذای آنها را در قابلمه بند می گذارم، هرچند که برخوردشان را مثل یک سکت مذهبی می بینم ولی آنها را به رسمیت می شناسم، توجیه جهان برای رفتن به بند پائین این است که زندانیان بند ما همه ادای انقلابیگری را درمی آورند و ماندن در بند ما و شرکت در تقسیم کار و شکل زندگیمان تقویت مبارزه ای است که او قبول ندارد در حالی که خیلی از زندانیان بند پائین با رژیم همکاری داشته اند و بقیه هم ادای توابین را درمی آورند و جو بند آنها کاملا با بند ما متفاوت است!

فکر می کنم که همه اینها بهانه است، آنها می خواهند که از بند ما بروند که مجبور به موضع گیری در مقابل رژیم نباشند! احساس می کنم که آنها نمی خواهند دوباره در شرایط تنبیهی قرار بگیرند، احساس می کنم نمی توان آنها را از گذشته شان یعنی ماه ها زندگی در قبرها جدا دید، شاید این تأثیر قبر است که همچنان بر رفتار سیاسیشان سایه انداخته، خود را از بقیه کنار می کشند تا نشان دهند که با بقیه متفاوت هستند و خودشان انقلابیند و سایرین نیستند! در روابط آنها همه چیز سیاه و سفید است، حتی با خودشان هم حرف نمی زنند! در بین خودشان هم روابطشان برابر نیست، جهان از موضع بالا با همه شان برخورد می کند و آنها هم او را همچون خدا می پرستند! روابط طبقاتی را به راحتی می توان بین آنها تشخیص داد، بعضی از ما با برخی از آنها روابط خوبی داشتیم ولی یکی یکی روابطشان را قطع کردند، نازلی با یکی از آنها رابطه کتاب خوانی و بحث داشت، او را از بیرون می شناخت و در زندان همیشه در مورد مسائلی که پیش می آمدند بحث داشتند ولی ناگهان آن فرد رابطه اش را با نازلی قطع کرد!

نازلی می گوید: "هر چهارشنبه صبح ما باهم بحث و گفتگو داشتیم، هفته پیش وقتی از خواب بلند شدیم او حتی جواب صبح به خیر مرا هم نداد! او حتی دلیل این که نمی خواهد با من رابطه داشته باشد را نگفت، فقط رابطه اش را قطع کرد!" همه ما می دانیم که هر یک از آنها تحت فشار داخل خودشان هستند، برای همین هر یک سعی می کند برای این که طبق اصول درون گروهی رفتار کند روابط بیرونیش را قطع کند، یکی از آنها هر چند وقت یک بار به سراغم می آید و سر این بحث می کند که من هم باید یکی از آنها باشم، او فردی است که به خاطر رفتارش کسی تمایلی به حرف زدن با او ندارد و بودن با گروه جهان به نفع اوست، هر وقت که او می گوید بین من و گروه آنها شباهت هائی است عصبانی می شوم! احساس می کنم که این تنها روابط گروه جهان نیست که طبقاتی است، یاد دوستان خودم می افتم زمانی که سازمان ما از هم می پاشید و می خواستیم فراکسیون تشکیل دهیم!

یادم می آید که یک نفر از جریان اتحاد مبارزان کمونیست برخی از دوستان مرا می دید، وقتی تصمیم گرفتیم که گروه را اعلام کنیم و خطوط آن را مشخص کرده بودیم در مورد تعداد افرادی که می بایست آن را امضا کنند بحث داشتیم، من می گفتم که ما هشت نفر هستیم و باید خودمان آن را امضا کنیم و بقیه را دعوت به همکاری کنیم، بقیه این برخورد را قبول نداشتند و با رفتن به سراغ دیگرانی که هنوز همه برنامه را قبول نداشتند وقت را هدر می دادند، قرار بود جلسه ای با تعدادی که آنها را نمی شناختم با حضور آن دوست از جریان اتحاد مبارزان کمونیست داشته باشیم، قبل از آن جلسه دو تا از دوستانم ساعت ها با من بحث کردند که مرا قانع کنند و خودشان حاضر نشدند که حتی در مورد پیشنهاد من فکر کنند، به هر حال من قانع نشدم و به جلسه رفتیم، جلسه در یک خانه بزرگ و زیبا در شمال تهران بود، احتمالا خانه فامیل یکی از دوستان بود، هیچ یک از دوستانم چنین خانه ای نداشتند، غذاهای خوشمزه زیادی برایمان تهیه دیده بودند!

وقتی که یکی از دوستان شروع کرد به توضیح دادن این که می خواهیم پلاتفرم را با امضا تعداد زیادی ارائه دهیم دوستی که از اتحاد مبارزان آمده بود پرسید:"چرا؟ احتیاجی به امضا جمع کردن ندارید، آنهائی که برنامه را قبول دارند و آماده اند باید این کار را بکنند، یعنی آن تعداد از شما که الان اینجا هستید و برنامه را قبول دارید باید فراخوان را امضا کنید!" هیچکس برعلیه حرف های او حرفی نزد، می خواستند در مورد بقیه مسائل بحث کنند که من وسط حرف پریدم چون از این که بقیه افراد حرف آن دوست را بدون هیچ بحثی پذیرفته بودند به شدت متعجب و عصبانی شده بودم! برعلیه رفتار آنها حرف زدم، این که حرف مرا با چند ساعت بحث قبول نکردند ولی حرف او را بدون هیچ بحثی پذیرفته اند! دوستی که از اتحاد مبارزان کمونیست آمده بود نمی دانست که موضوع چیست و از من خواست که در مورد دوستانم آن طور حرف نزنم و با برخوردش باعث سکوت من شد!

آن زمان فکر کردم دلیل برخورد متفاوت با من و آن دوست باید در طرز فکر دوستانم باشد، این که مسائل را متفاوت می بینند و این که متوجه نیستند که دارند دنباله روی می کنند، حالا که این دنباله روی را در گروه جهان و برخی گروه های دیگر در زندان می بینم احساس بدتری به من دست می دهد، وقتی آدم نظر مشخصی ندارد مدام دنبال کسی می گردد که بهش تکیه کند و در اینجا می شود وضعیت دردناک کسانی را دید که تکیه گاهشان یکباره فرو می ریزد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

اواسط بهمن سال ١٣۶۵ است، نگهبان اسمم را از بلندگو برای بازجوئی می خواند! نمی دانم برای چیست، آماده می شوم و می روم، نگهبان از من می خواهد که در راهروی اصلی منتظر باشم، نگهبان مردی می آید و مرا به ساختمانی می برد که برایم جدید است، مرا در سالنی می گذارد و می رود، مثل اداره است و سکوت بر همه جا حاکم است، مردی می آید و از من می خواهد که به دنبالش بروم، صدایش را می شناسم، ناصریان است! گاهی به اتاقمان برای بازدید می آید، هم دادیار است و هم بازجو است! او همه کار می کند، شلاق می زند، بازجوئی می گیرد و هر کاری که به نظرش لازم باشد انجام می دهد! مرا به داخل اتاقی می برد و از من می خواهد که روی یک صندلی بنشینم و شروع به بازجوئی می کند، احساس می کنم کسان دیگری هم در اتاق هستند، می پرسد: "آیا در صورت آزادی حاضرم تعهد عدم فعالیت بدهم؟" و من جواب می دهم: "نه!" هرچند به نظرم می آید چیزی که او دارد از من می خواهد متفاوت از انزجار یا توبه نامه ای است که تا به حال از همه خواسته اند!

نظرم را در مورد مارکسیسم و رژیم می پرسد و من می گویم که به چنین سؤال هائی جواب نمی دهم! این همیشه پاسخ من به سؤال های مربوط به نظرم بوده است، با سؤال هائی سعی می کند که مرا به حرف بکشد تا در مورد نظراتم حرف بزنم و من هر بار می گویم: "جواب نمی دهم!" می گوید چشمبند را بردارم، احساس عجیبی می کنم، چشمبند را برمی دارم و برادرم را می بینم که در اتاق است! او را بغل می کنم و دلم می خواهد که از بغلم رهایش نکنم، چهار نفر دیگر هم در اتاق هستند، باید بازجو باشند، من و برادرم در کنار هم می نشینیم و سعی می کنیم آن چنان آرام حرف بزنیم که آنها نشنوند، برادرم می گوید: "آنها قبول کرده اند در مقابل گرفتن پول تو را آزاد کنند به شرطی که بنویسی که بعد از آزادی فعالیت سیاسی نخواهی کرد! آنها از تو نمی خواهند که در مورد گذشته ات انزجار بدهی و یا از رژیم تعریف کنی، فقط از تو می خواهند که بنویسی که بعد از آزادی با جریانات سیاسی رابطه نخواهی گرفت، اینها این کار را برای پول می کنند ولی تو باید تصمیم بگیری، اگر راضی به امضاء آن تعهدنامه هستی من می توانم پول را بدهم و آزادت کنم!"

- من آزادیم را بدون شرط می خواهم! "هر چه تو بگی ولی اگر یک روز نظرت تغییر کند ممکن است آن وقت آنها راضی به قبول پول و آزادی تو نشوند! منظورم این است که ممکن است دیگر دیر شده باشد!" - می فهمم چی میگی، آره، ممکن است این اتفاق بیفتد ولی دوست ندارم که مشروط آزاد شوم! "اگر بیرون بیایی مجبور نیستی که در ایران بمانی و دوباره دستگیر بشی، می توانی از کشور خارج شوی و در آرامش زندگی کنی!" - ولی الان آمادگی امضاء تعهدنامه را ندارم! "مسأله ای نیست، مواظب خودت باش!" ما را از هم جدا می کنند و یکی از آنها مرا به بند برمی گرداند، در حالی برای دوستانم تعریف می کنم که در ملاقات و بازجوئی چه گذشت که برخی دیگر نیز می شنوند و من اهمیتی نمی دهم، دوستانم در مورد ناصریان و پول گرفتن او جوک می سازند و می خندیم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روز به سالروز قدرت گیری جمهوری اسلامی مانده است، آنا به سراغم می آید، خیلی ناراحت به نظر می رسد، می گوید: "می دانم که زندانیان فکر می کنند که من جاسوس هستم ولی چرا آنها چنین فکری می کنند؟ درست نیست بدون دلیل با من مثل یک جاسوس رفتار کنند!" - چرا چنین احساسی کرده ای؟ "برای این که تو تنها دوست من هستی، بقیه می ترسند با من حرف بزنند!" - برخوردشان بعد از مدتی تغییر خواهد کرد! "رژیم از من خواست که همکاری کنم، از من خواست که نقش جاسوس را بازی کنم ولی نه برای داخل بند، برای بیرون! بازجو از من خواست که بروم و به تمام کارهای قبلیم ادامه دهم و گاهی به آنها گزارش دهم ولی من قبول نکردم وگرنه حاضر بودند بعد از یک هفته مرا آزاد کنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نازلی سعی می کند که برنامه حزب کمونیست را بازنویسی کند، او از زهرا و راز و چند نفر دیگر که حافظه های بهتری دارند کمک می گیرد، هر کس بخشی از آن را به یاد دارد و سعی می کند که آن را کامل کند، با برخی از زندانیان روابط خوبی دارم، در مورد سیاست و ضرورت مبارزه باهم بحث هائی داریم، تا به حال رابطه من و راز قلب روابط من و روابط او بود، در مورد مسائل مختلف باهم مشورت می کردیم و از هم کمک می گرفتیم ولی حالا رابطه مان به محکمی وقتی که با تواب ها بودیم نیست، گاهی همدیگر را درک نمی کنیم، فکر می کنم وقتی راز با کسی برخورد می کند تا او را سر مسأله ای قانع کند آن قدر در آن رابطه حل می شود که ناخودآگاه در کنار فرد قرار می گیرد، حالا کمتر با یکدیگر برخورد داریم تا رابطه مان خرابتر نشود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مدتی است که من و سونیا انگلیسی کار می کنیم، روی هم رفته شرایط خوبی دارم و نگرانم که از دستش بدهم، این چیزی است که در زندان یاد گرفته ام که هیچ چیز ثابت نیست، نینا با عصبانیت به سراغم می آید و می گوید: "می دانی الان چه شنیدم؟ داشتیم غذا می خوردیم که یکی از زندانیان جلوی من به همه گفت می دانید که دیروز پرواز را به بازجوئی صدا کردند و ناصریان از او پرسیده است که آیا می خواهی به مناسبت سالگرد انقلاب با خانواده ات ملاقات داشته باشی و پرواز گفته بله! و او با خانواده اش ملاقات داشته است؟" وسط حرفش پریدم و گفتم: "همه این حرف ها دروغند، اولا پرواز دیروز ملاقات نداشت، دوما از او نپرسیدند که به مناسبت سالروز انقلاب ملاقات می خواهی یا نه؟!" - فردی که خبر را می داد گفت من این طور شنیدم و من هم به او گفتم به این که بعضی ها اخبار را وارونه به تو می دهند فکر کن! بعد از مدتی مکث نینا ادامه می دهد: "اولین باری نیست که دروغ های این طوری را می شنوم!"

جدائی

نگهبان از بلندگو اعلام می کند که همه افراد بند با تمام وسایلشان آماده انتقال باشند! از یکدیگر می پرسیم که آیا همه را به بند دیگری خواهند برد و یا تقسیممان می کنند؟ شدیدا نگرانم که دوباره دوستانم را از دست بدهم، در اینجا دوست از دست دادن به معنای آن است که ممکن است دیگر آنها را نبینم، همه آماده ایم، نگهبانان از ما می خواهند که به راهروی اصلی رفته و منتظر باشیم، همه نگرانیم، کسی نمی خواهد که از دوستانش جدا شود و در زندان دوست یعنی همه چیز! به خاطر همین است که برخی متفاوت از نظر خودشان عمل می کنند تا دوستانشان را از دست ندهند، نگهبانی می آید و چند اسم را می خواند، اسم من هم در لیست است، او از ما می خواهد تا برویم و در قسمت دیگر راهرو منتظر باشیم، بعد از بقیه می خواهد تا به دنبال او بروند، دوستانم را می بوسم و با ناراحتی دور شدنشان را می نگرم!

خیلی ناراحتم ولی چه می توانم بکنم؟ بالاخره زندان است، به خودم دلداری می دهم که هر جا که بروم می توانم یاد بگیرم، مثل سال پیش که در سلول انفرادی بودم، در سلول هم با فکر کردن در مورد نظراتم و احساسات و روابطم چیزهای زیادی یاد گرفتم، با دلخوری به آینده نامعلوم فکر می کنم که با صدای نگهبان به خودم می آیم، حالا فقط ما چند نفر در راهرو هستیم، نگهبان می گوید که به بند چهار برویم، می دانم که بند چهار بند تواب هاست، می گویم: "من نمی روم!" احساس می کنم بعد از دو سال جدا بودن از تواب ها دیگر نمی توانم با آنها در یک بند باشم، دیگر تحملشان را ندارم، ترجیح می دهم مرا به سلول انفرادی بفرستند تا به بند تواب ها ! نگهبان از من می خواهد که به دنبال او به بند چهار بروم و من می گویم که نمی روم! نگهبان به بقیه می گوید که بروند و برخی حاضر نیستند که به بند تواب ها بروند، نگهبان ما را تنها می گذارد، حدس می زنیم که مدیر زندان حلوایی بیاید و با کتک ما را به سلول انفرادی بفرستد ولی این اتفاق نمی افتد!

تعدادی نگهبان زن می آیند و از ما می خواهند که برویم و ما قبول نمی کنیم، آنها دست های ما را می گیرند و ما را به طرف بند چهار می کشند، نگهبانی که مرا می کشد قد کوتاه و چاق است، نامش را گارسیا گذاشته ایم، گارسیا دست هایم را می گیرد و مرا می کشد، روی زمین می نشینم و کشیدنم برای او سخت تر می شود! صحنه خنده داری است، سعی می کنم نخندم ولی نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم، راهرو خیلی دراز است و او مثل یک اسب که گاری را بکشد مرا می کشد! گارسیا در حال کشیدن نفس، نفس زنان فحش می دهد! چادر و مقنعه اش از روی سرش کنار رفته اند! سعی می کنم نخندم ولی صحنه خیلی خنده دار است و او دارد از عصبانیت می ترکد، به بند چهار می رسیم، مرا به داخل بند هل می دهد و نگهبان دیگری در بند را می بندد، گارسیا می ایستد تا نفسی تازه کند و بعد شروع به فحش دادن می کند!

وسایلم در راهرو مانده اند، وسائل چهار نفر دیگر هم که با زور نگهبانان به داخل بند آورده شدند در راهرو مانده اند، نگهبانان هم وسایلمان را نمی آورند، نمی دانیم که ندادن وسایلمان یک نوع تنبیه است و یا مسأله دیگری در کار است ولی مهم نیست چون ما در هر انتقالی مسواک و وسائل ضروری را در جیب لباسمان می گذاریم! شب است، به یکی از اتاق ها می روم که بخوابم، احساس بیگانگی شدیدی می کنم، با آرزوی دیدن خواب دوستانم و یا زندگی خارج از زندان به زیر پتو می خزم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

صبح است و مشغول خوردن صبحانه هستیم، تواب ها طوری به ما نگاه می کنند گوئی که موجودات خطرناکی دیده اند! نگهبان از بلندگو تعدادی اسم می خواند که با تمام وسائل از بند بیرون بروند، اسامی همه ما که از بند دیگر آمده بودیم به علاوه تعدادی از بند چهار در لیست است، به نظر می رسد که افرادی که از بند چهار خوانده شده اند آنهائی هستند که ادای تواب ها را درمی آورند و تواب واقعی نیستند! از بند بیرون می رویم، نمی دانم موضوع چیست، حتما ما را به زندان دیگری می برند ولی کدام زندان؟ زندانیان زن را دیگر به قزلحصار نمی برند، تنها جائی که احتمالا ما را خواهند برد گوهردشت است، زندانی که در بد بودن مشهور است و دنیا که دلم برایش خیلی تنگ شده از آن برایم گفته است، برای مدتی در راهرو منتظر می شویم، بالاخره نگهبانان می آیند و از ما می خواهند که به دنبالشان برویم، من هم وسایلم را از راهرو برمی دارم و همراه بقیه از ساختمان خارج می شوم!

در فضای باز نگهبانان از ما می خواهند که وسایلمان را روی زمین بگذاریم و داخل اتوبوس شویم، اتوبوس به حرکت درمی آید و همه مان می دانیم که به گوهردشت می رویم، ولی چرا؟ معمولا وقتی زندانی قوانینی را رعایت نمی کند و یا کار خلافی می کند او را به گوهردشت می برند ولی در مورد ما مسأله خاصی پیش نیامده و بیشتر افرادی که همراه ما هستند مجاهدینی هستند که همیشه خودشان را تواب معرفی کرده اند، چرا آنها را هم منتقل می کنند؟ از بین دوستان دور و نزدیکم روژین در کنار من نشسته است، تا زمان چادر مشکی با آنهائی بود که مبارزه را دفاع از حقوقی مثل چادر رنگی می دیدند، بعد از آن که با چادر مشکی از زیرزمین برگشت با راز وارد رابطه نزدیکتری شد، به نظر می رسد که راه مبارزه اش را تغییر داده است، در عرض چند ماه گذشته بحث هائی با راز داشته است، حالا با از دست دادن راز احساس می کنم که می خواهد آن رابطه را با من داشته باشد، من هم او را دوست دارم، او یکی از آنهائی است که با شانه هائی صاف راه می رود و از مبارز بودن لذت می برد!

روژین زیباست و احساس می کنم که دوست دارد زیبا و تمیز باشد، او متفاوت از برخی است که فکر می کنند یک مبارز نباید به خودش برسد، روژین که کنارم نشسته است می پرسد: "فکر می کنی چرا ما را دارند به گوهردشت می برند؟" و من پاسخ می دهم: "نمی دانم!" به ما گفته اند که پرده های شیشه های ماشین را کنار نزنیم تا مردم ما را نبینند! از فاصله کمی که بین پرده و چهارچوب پنجره است مردم را و درخت ها را نگاه می کنم ولی فکرم مشغول این است که در گوهردشت چه خبر است که آنها ما را به آنجا می برند؟ از این که روابطم را به این زودی از دست داده ام دلخورم، فکر می کنم حالا روابطی دارم که می توانم روی آنها حساب کنم و از این که در چند ماه گذشته رابطه ای جدی با راز نداشته ام احساس ناراحتی می کنم.

به زندان بزرگی در میان زمین وسیع لختی می رسیم که خارج از شهر گوهردشت است، زندان از یک راهروی اصلی تشکیل شده که دو طرف آن بندهای زیادی قرار دارند، در بین هر دو بند یک هواخوری بزرگ است، بندها سه طبقه هستند و بندهای طبقه اول استفاده نمی شوند، ما را به بند هشت می برند و در آنجا زندانیان جدید زیادی را می بینم، در این بند جدید تعداد ما غیر مذهبی ها ده نفر است و هشتاد نفر مجاهد هستند! یک بازجوئی مختصر می شویم، در جواب به اتهام همه مجاهدین می گویند که در رابطه با منافقین دستگیر شده اند! آنها به این برخوردشان به عنوان تاکتیک نگاه می کنند، در این بند چهل سلول است و بعضی از سلول ها را باید دو و یا سه نفره استفاده کنیم، من و روژین و شهناز در یک سلول قرار می گیریم، شهناز را که تازه می بینم در رابطه با حزب کمونیست دستگیر شده است و فکر می کند چون به یک خط مشی تعلق داریم باید با من در یک سلول باشد، وسایلمان را در سلول می گذاریم و در بند می چرخیم تا افراد دیگر را ببینیم.

نگهبان می گوید که می توانیم از هواخوری استفاده کنیم، هواخوری بزرگی است، احساس می کنم که در بند کناری که بند مردان است زندانیان پشت پرده های کرکره ای آهنین ایستاده اند و ما را تماشا می کنند، پنجره ها طوری درست شده اند که ما نمی توانیم از بیرون کسی را ببینیم ولی آنها می توانند ما را ببینند، قدم می زنم و به آسمان بزرگ بالای سرم و به سلول های دو طرف هواخوری نگاه می کنم، می بینم که پنج و یا شش نفر از زندانیان روی سکوئی که ته هواخوری است نشسته اند و مشغول حرف زدن با زندانیان پشت پنجره هستند که ما نمی توانیم آنها را ببینیم، طوری قدم می زنم که بتوانم صدایشان را بشنوم، یک نفر از سازمان اکثریت از کسی که پشت پنجره است می خواهد که یک نفر از سازمان او را صدا کند، حالا آنها مشغول رد و بدل کردن اخبار تعداد زندانیان هر بند و این که ما کی آمدیم و چرا آمدیم و غیره هستند!

زندانی یی که طرف ماست به آن یکی می گوید: "آیا شما هم در بندتان وضع ما را دارید؟ آیا چپی ها با شما رابطه برقرار نمی کنند؟" - نگران نباش، رفتارشان بعد از مدتی تغییر خواهد کرد و با شما حرف خواهند زد، برخی از آنهائی که قبلا با ما حرف نمی زدند حالا حرف می زنند، بالاخره همیشه تعدادی سکتاریست هستند که هیچ وقت رفتارشان را تغییر نخواهند داد و با ما حرف نخواهند زد! نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم، روژین در حالی که می خندد کنارم قرار می گیرد، همچنان که قدم می زنیم به روژین می گویم: "جالب است، اینها فکر می کنند که ما باید با آنها رابطه داشته باشیم چون همه‌ زندانی هستیم، این که آنها نقش وزارت اطلاعات را برای رژیم بازی کردند و خیلی ها را لو دادند که دستگیر و اعدام شوند اصلا مهم نیست!" - تازه هرگز نگفتند که همکاریشان با رژیم و این که رژیم را قبول داشته اند اشتباه بوده است، فکر می کنند که آن قدر احمق هستیم که گذشته شان را فراموش می کنیم، گذشته ای که آینده شان را هم در بر خواهد داشت، آنها باید به خاطر همکاریشان با رژیم برای شکست دادن انقلاب محاکمه شوند، آنها به سازمان خود افتخار می کنند، در حالی که باید خجالت بکشند!

"تازه روابط ما در زندان بر مبنای روابط تشکیلاتیمان نیست، کسی که انقلابی و مبارز باشد با همخط امروزیش دوست می شود یعنی با کسی که فعالیت سیاسیش به او نزدیک است، هر کس با همنوع خودش دوست می شود و این همنوعی الزاما داشتن گذشته یکسان نیست، مسأله این است که اینها همیشه خط اکثریت را پیش برده اند که ضربه زدن به انقلاب بوده است، من و تو از دو سازمان کاملا متفاوت آمده ایم ولی در حال حاضر منافع مشترکی را در زندان دنبال می کنیم و از آنجا که رفتارمان نسبت به رژیم یکی است در کنار هم هستیم، آنها فکر می کنند زندانی بودن کافی است که افراد باهم دوست باشند ولی وقتی مسأله ای پیش می آید و تو راه متفاوتی را انتخاب می کنی آنها به عنوان ضدانقلاب به تو نگاه می کنند!"

تعدادی از چپی ها هم روی سکو نشسته اند و از صدای پشت پرده آهنین می خواهند که افراد سازمان آنها را صدا کند، آنها اخباری را باهم رد و بدل می کنند، شهناز که در کنار آنها بود و سعی می کرد که کسی را از حزب کمونیست صدا کند و موفق نشد به سراغ من می آید و می گوید: "دوست نداری با یک نفر از حزب حرف بزنی؟" - خیلی دوست دارم ولی نه از این طریق، فعلا بگذار شاهد باشیم و به فکر راه تماس بهتری باشیم، بلدی سریع مورس بزنی؟ "آره!" نگهبان از ما می خواهد که به داخل بند برویم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعد از ظهر من و روژین به یکی از سلول های ته بند می رویم و با کمک انگشتانمان برای بند روبرو مورس می زنیم و پاسخ می گیریم، می خواهیم با فرد مشخصی که می شناسیم حرف بزنیم و او می آید و بعد از چند سؤال می فهمیم که خودش است، در مورد شرایط گوهردشت می پرسیم و او می گوید: "شرایط خیلی بد است، مجاهدین شروع به مبارزه برای ورزش رزمی و یا جمعی کرده اند، مدتی است که رژیم آنها را تهدید کرده که دست از این کار بردارند و برخی از آنها را شکنجه کرده!" می پرسیم: "آیا چپی ها هم آنها را حمایت می کنند و در این حرکت هستند و او پاسخ می دهد: "برخی از چپی ها هم دارند سر آن بحث می کنند که آنها را حمایت کنند، توده ای ها و اکثریتی ها که حمایتشان را از آنها اعلام کرده اند!" - نظر خودت و هواداران حزب چیه؟

"ما نباید دنبال مجاهدین بیفتیم، ما تعدادی هستیم که هرگز به دنبال مجاهدین نمی افتیم، راه مبارزاتی ما کاملا متفاوت از آنهاست، مثل زمانی که بیرون بودیم، تا چند وقت پیش اینها خودشان را تواب معرفی می کردند و حالا یک دفعه شروع کرده اند که قدرتی داشته باشند، آنها دچار توهم نسبت به سازمان هستند، فکر می کنند که سازمانشان قدرت شکست دادن رژیم را دارد!" - فکر می کنی چرا رژیم ما را به اینجا منتقل کرده است ؟ "نمی دانم هرچند ما فکر می کنیم که رژیم برنامه سرکوب دارد تا ورزش جمعی را مانع شود، تا حالا هم رژیم و مجاهدین اعصاب ما را با این موش و گربه بازی ها خرد کرده اند و نمی گذارند زندگی روزمره مان را داشته باشیم، مجاهدین بند شما هم ورزش جمعی می کنند؟" - در عرض یک سال گذشته ما با آنها نبوده ایم و چیزی در موردشان نشنیده ایم، در اوین بند پائین ما مجاهدین بودند ولی ما ندیدیم که ورزش جمعی کنند، امروز هم در هواخوری ورزش جمعی نکردند، زندانیان بند پائین شما کی هستند؟

"آنها حدود صد نفر هستند، همه پسرهای جوان که زیر بیست سال هستند، بیشترشان سال های ١٣۶۰ و ١٣۶۱ دستگیر شده اند که وقت دستگیری نوجوان بوده اند، اکثر آنها در دادگاه محکوم نشده اند ولی به خاطر توبه نکردن و کلا نپذیرفتن شرایط آزادی در زندان مانده اند!" شهناز خبر می دهد که نگهبانان به داخل بند آمده اند، علامت اتمام مورس را می دهیم و از سلول بیرون می آییم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روزی است که در این بند هستیم، در راهروی بند قدم می زنم، می بینم که نگهبان به درون بند می آید و چیزی به اولین سلول که مجاهدین هستند می گوید و می رود، دوباره در باز می شود و این بار نگهبان با دستمالی چشمی را از داخل بند پاک می کند تا از بیرون بتواند داخل بند را به خوبی ببیند، برای این که داخل بند و این که زندانیان چه می کنند از بیرون پیدا نباشد زندانیان کمی روغن روی چشمی می مالند! ناهار پلومرغ داریم، کمی در بشقابم می گذارم، از بوی آن خوشم نمی آید، یک قاشق می خورم و نمی توانم دیگر بخورم، بوی آن حال آدم را به هم می زند، به بقیه می گویم که نخورند و این که غذا اشکالی دارد ولی همه گرسنه هستند و کسی به حرفم گوش نمی دهد! می روم مقداری خرما از انبار می آورم و با نان می خورم در حالی که دلم برای یک غذای گرم لک زده است، نیم ساعت از وقت غذا خوردن نگذشته است که همه بند برای دستشوئی صف کشیده اند! همه درد و اسهال دارند، عصر تعدادی از زندانیان حالشان خیلی بد است، استفراغ می کنند و ما در بند را می کوبیم ولی کسی آن را باز نمی کند! بالاخره شب دیر وقت نگهبان در را باز می کند و آنهائی را که حالشان خیلی بد است به بهداری می برد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در بند باز می شود و دو نگهبان زن وارد بند می شوند و به در سلول ها نگاه می کنند و در تمام سلول ها را می بندند، از آنها علت آن را می پرسم و این که وسایلمان در سلول است و یکی از نگهبانان می گوید: "تو بهتر از من می دانی!" با یکدیگر حرف می زنیم ولی سر درنمی آوریم که موضوع چیست! دوباره از نگهبانان می پرسیم که موضوع چیست؟ و یکی از آنها می گوید: "ما از شما خواستیم که اسمتان را روی در سلولتان بنویسید که ما اسم هر کس را بنا بر شماره سلول یادداشت کنیم و بدانیم هر کس در کدام سلول است و شما گفتید که این کار را نمی کنید، مدیر زندان هم دستور داده است که در همه سلول ها را ببندیم!" از نگهبان می پرسیم: "چه کسی این را به ما گفته است؟" و یکی از آنها می گوید: "ما به اولین سلول گفتیم!" - پس شما به ما نگفتید و نباید در سلول ما را ببندید! "به من دستور داده اند که در هر سلولی که اسم روی آن نیست ببندم!" نگهبانان از بند بیرون می روند و ما به شدت عصبانی هستیم، باید مثل حیوانات زندگی کنیم! صد نفر در راهرو، نه جای کافی و نه آرامشی!

با یکدیگر مشورت می کنیم، برخی معتقدند که اعلام اعتصاب غذای نامحدود کنیم، روژین و شهناز به سراغم می آیند و می پرسند: "چه باید بکنیم؟" به آنها می گویم که باید در مورد آن فکر کنیم و درست نیست حالا که عصبانی هستیم تصمیم بگیریم، به این فکر می کنم که من اعتصاب غذا را قبول ندارم چون ما را ضعیف می کند و فشاری هم به رژیم نمی آورد، داستان های زیادی در مورد اعتصاب غذا و بازی رژیم با زندانیان شنیده ام، احساس می کنم اگر ندانیم چه می کنیم رژیم می تواند با ما هم بازی کند، از طرف دیگر شرایطمان مثل زندگی خوک هاست، خیلی تحقیر‌آمیز است، نمی توانیم زندگی روزمره مان را داشته باشیم، کارهائی مثل کتاب خواندن، بحث و رابطه با بندهای دیگر امکان پذیر نخواهند بود، با روژین که نقش رابط را بین ما ده نفر بازی می کند حرف می زنم، به او می گویم که موافق اعلام یک اعتصاب غذای محدود هستم، - دیگران اعتصاب غذای محدود را دوست ندارند ولی من هم فکر می کنم بهتر از نامحدود است، با آنها حرف خواهم زد و خواهم گفت که من و تو موافق یک اعتصاب غذای محدود هستیم!

روژین می رود و بعد از مدتی که با دیگران بحث می کند می آید و می گوید: "آنها هم موافق هستند، تعجب می کنم چون آنها هیچ وقت حرکتشان را با تو تنظیم نمی کردند، شاید علت آن این است که آنها هم نمی دانند که در اینجا چه می گذرد؟" همه به این توافق می رسیم که اعلام سه روز اعتصاب غذا کنیم، به طرف در بند می رویم و در می زنیم، یکی از نگهبانان در را باز می کند، دورش را می گیریم، به نگهبان می گویم: "ما اعلام سه روز اعتصاب غذا در اعتراض به شرایطی که برایمان فراهم آورده اید می کنیم، شرایطی که اصلا انسانی نیستند، ما مشکلی در مورد این که اسامیمان را روی در بنویسیم نداشتیم و شما ما را به عمد در این شرایط قرار داده اید!" نگهبان پاسخ می دهد: "من به اولین سلول گفتم و آنها می بایست به شما بگویند!" - آنها به ما نگفتند و وظیفه آنها نبود که بگویند، خودتان می بایست به ما می گفتید! "پیغام شما را به مدیر زندان خواهم داد!"

مجاهدین که حدودا نود نفر هستند اعلام اعتصاب غذای نامحدود تا باز شدن در سلول ها می کنند! عکس العمل مجاهدین خیلی غیر عادی است، از روژین می پرسم: "آیا در جامعه و یا در زندان اتفاقی افتاده است که ما متوجه آن نشده ایم؟ چرا رفتار آنها این قدر تغییر کرده است و کاملا متفاوت با قبل عمل می کنند؟" ولی ما نمی توانیم پاسخی به سؤالاتمان بدهیم، تا به حال همه شان تظاهر به تواب بودن می کردند هرچند برخی از آنها خود را تواب تاکتیکی قلمداد می کردند، حالا یک دفعه شروع کرده اند به حرکت های اعتراضی، برخوردی که در سال های گذشته هیچ وقت نکرده اند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

با این که فقط دو روز از اعتصاب غذا می گذرد ولی خونریزی داخلی پیدا کرده ام و درد شدید معده و روده دارم! روز سوم است و روز ملاقات است و ما قصد داریم که از خانواده هایمان بخواهیم که در زندان بمانند و از رئیس زندان در مورد علت این که ما را در این شرایط غیر انسانی قرار داده اند بپرسند ولی به ما ملاقات نمی دهند و این خیلی ناراحت کننده است، بیچاره خانواده هایمان باید خیلی نگران باشند، برای آمدن به گوهردشت خانواده ام باید راهی طولانی را بیایند و خیلی برایشان خسته کننده است، این همه راه را می آیند و می روند بدون این که مرا ببینند! هر وقت نگهبان ما را صدا می کند که برویم غذایمان را بگیریم ما برای ده نفر غذا برمی داریم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

امروز رئیس زندان از بند بازدید دارد، ملای کریه شکلی است، از بین ما که در دو طرف راهرو نشسته ایم رد می شود، بی آن که حرفی بزند می رود، نیم ساعت بیشتر طول نمی کشد که نگهبانان از ما می خواهند که وسایلمان را جمع کرده و منتظر انتقال باشیم! از این که از این شرایط خلاص می شویم خوشحالیم، ما را به بندی می برند که سه اتاق و یک سالن بزرگ دارد، بند ما به یکی از بندهای بزرگ چسبیده است، ما ده نفر اتاق متوسط را که چسبیده به سلول ها است برمی داریم، بیست تا سلول انفرادی طرف چپمان است و چون در آخرین بند زندان هستیم روبرویمان بیابان است، اتاق کوچک را توده ای ها و اکثریتی ها برداشتند و بزرگترین اتاق را مجاهدین، کنار پنجره می روم و سرود انترناسیونال را با سوت می زنم که اگر کسی در سلول هست بداند که ما آمده ایم، پسری بلوزش را از پنجره اولین سلول به بیرون آویزان می کند، بر روی بلوزش نوشته است که دو سال است که در آن سلول است، او شروع به حرف زدن با ما می کند ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشد که متوجه می شویم که دچار اختلالات روانی است!

در اتاق جدید با سارا آشنا می شوم، در رابطه با مجاهدین در سال ١٣۶٠ دستگیر شده ولی در زندان به نفی خدا و مذهب و مجاهدین رسیده است! حالا هم چون خودش را کمونیست می داند با ما زندگی می کند، دختری زیبا، کم سن، محکم و با اعتماد به نفس به نظر می رسد، شخصیت جالبی دارد، خیلی زود باهم دوست می شویم، در مورد مجاهدین و این که چرا دوست ندارد با آنها باشد و با آنها تعریف شود برایم حرف می زند: "مجاهدین می توانند به همان راحتی که یک پاسدار کسی را می کشد تو را بکشند! آنها هر کار برای سیاستشان می کنند، برایشان هم مهم نیست کاری که می کنند چقدر غیر انسانی باشد، آنها فقط قدرت می خواهند که مثل ملاها رفتار کنند، بالاخره نظراتشان هم با رژیم یکی است، هر دو مسلمانند!" از سارا که به خاطر اتهامش به اجبار تا به حال در بند توابین بوده است در مورد آزادی آنها می پرسم، این که آیا خیلی از توابین آزاد شده اند؟ می گوید: "آره، در عرض دو سال گذشت خیلی از توابین را که عمدتا از مجاهدین بوده اند آزاد کرده اند، برای همین دیگه از قزلحصار هم استفاده نمی کنند‌ و همه را توانسته بودند در بندهای ٢١۶ اوین جا دهند!"

- ساراجان، از ابتدائی که به اوین آمدم یک سؤال دارم که تا به حال نتوانستم از هیچکس بپرسم چون مجاهدها حاضر نیستند واقعیت را بگویند و غیر مجاهدها هم پاسخش را نمی دانند، سؤالم این است که سیاست تواب تاکتیکی در بین مجاهدین چطور راه افتاد؟ آیا به طور خود به خودی راه افتاد و یا یک دستور تشکیلاتی بود؟ می دانی وقتی که من دستگیر شدم اکثر افراد بند که بیشترشان هم مجاهد بودند تظاهر به تواب بودن می کردند، وقتی که از زندانیان قدیمی پرسیدم که موضوع چیست گفتند که بعد از سرکوب شدید سال ١٣۶٠ ابتدا مجاهدین و بعد بخشی از چپی ها تواب تاکتیکی شدند، سؤال من این است که این سیاست چطور راه افتاد و آیا سیاست تشکیلات مجاهدین بود؟

"من هم سال ١٣۶٠ دستگیر شدم، در ابتدا جو زندان هم مثل بیرون انقلابی بود، یعنی زندانیان حاضر نبودند حتی اسم و یا آدرسشان را بدهند، اکثر زندانیان هم خیلی جوان بودند، بیشتر مجاهد و محصل بودند، پاسدارها هم جرأت برخوردهای الان را نداشتند ولی بعد از سی خرداد١٣۶۰ که ر‌ژیم سرکوب شدیدی را شروع کرد و هر روز تعداد زیادی از زندانیان را اعدام می کرد و شکنجه ها خیلی وحشیانه شدند از طرف تشکیلات این رهنمود آمد که بهتر است دست از حرکت های تا کنونی برداریم و به طور تاکتیکی تواب شویم! دلیلشان هم حفظ نیرو بود، می گفتند اگر تواب تاکتیکی نشویم همه مان را می کشند! همین باعث شد که برخوردها تغییر کنند، از آن به بعد همه مجاهدین در پاسخ به این سؤال که اتهامت چیست می گفتند منافق! در صورتی که تا قبل از سیاست تواب تاکتیکی همه در مقابل آن سؤال می گفتند سازمان مجاهدین خلق ایران!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بعد از ظهر گرم و گرفته ای است، بیشتر زندانیان خوابیده اند، کتاب جالب خواندنی نداریم، کتاب هائی هم که به کتابخانه سفارش داده ایم هنوز دریافت نکرده ایم، کنار پنجره می نشینم، هیچکس در سلول های کنارمان نیست، به جز همان پسری که در سلول یک است، در طرف راستم یک برج نگهبانی است که پاسداری در آن نشسته است، به نظر می رسد که پنجره های ما را نگاه می کند، فکر نمی کنم که برای این نگاه می کند که اگر کسی خواست فرار کند ببیند چون پنجره ها را پرده کرکره های ضخیم فلزی پوشانده اند و امکان فرار صفر است، احتمالا مراقب است که زندانیان با یکدیگر تماس نگیرند! پاسدار داخل برج را نگاه می کنم، گاهی می ایستد و گاهی روی صندلی می نشیند، پشت برج نگهبانی هیچ چیز به جز زمین لخت به چشم نمی خورد، نه درختی، نه ساختمانی، نه حتی یک خیابان، بیابان است و بیابان!

دوست دارم آن چه را که می بینم طراحی کنم، کاغذ و مدادی برمی دارم، برج نگهبانی و پاسدار را می کشم، به علاوه بیست تا سلول طرف چپم را، زمین پشت نگهبانی را به شکل بیابان گونه با بوته هائی که اینجا و آنجا روی زمین درآمده اند می کشم، در مقابلم در دوردست جاده ای است و ساختمان هائی، آنها را به روی کاغذ می آورم، بیست تا پنجره سلول ها را دقیقتر می کشم، سعی می کنم تمام جزئیاتی را که می بینم روی کاغذ بیاورم، احساس خستگی می کنم، نزدیک یک ساعت است که دارم نگاه می کنم و طراحی می کنم، چشمانم درد گرفته اند چون باید از بین پرده کرکره یعنی از یک درز کوچک بیرون را ببینم، احساس می کنم که پاسدار توی برج نگهبانی دارد پنجره مرا نگاه می کند، نمی دانم که آیا تشخیص می دهد که کسی پشت پنجره است یا نه؟ به گوشه ای از اتاق می روم و می نشینم.

ناگهان نگهبان زنی آرام وارد اتاق می شود و به کنار پنجره می رود! نگهبان پنجره را چک می کند و بعد از این که مطمئن می شود که شکسته نشده و محکم سرجایش است به اطراف اتاق نگاه می کند و آرام از اتاق بیرون می رود، احساس می کنم خواب می بینم، همه اش چند لحظه است که نشسته ام، اگر نگهبان کمی زودتر آمده بود مچم را گرفته بود! برای چی؟ برای کشیدن سلول های کناری و پاسدار توی برج نگهبانی! یکی از زندانیان می گوید: "خیلی شانس آوردی وگرنه امشب را در سگدانی می گذراندی!" متوجه می شوم که همه چیزهائی را که در مورد این زندان شنیده بودم فراموش کرده ام! سگدانی اتاقک یک متر در یک متری است که زندانی تنها می تواند در آن بنشیند و کاملا تاریک است! دنیا در مورد آن برایم گفته بود، او چند روزی را در آن گذرانده بود!

شاهد شکنجه

حالا بعد از بیست روز در این زندان تازه دارم احساس می کنم کجا هستم و سعی می کنم که از شرایطم استفاده کنم، می توانیم از کتابخانه کتاب بگیریم و کتاب های اینجا با کتاب های اوین و قزلحصار متفاوت هستند، کتاب های جالبی در کتابخانه اینجا هستند مثل کتاب های برشت و پاولف که می توانیم آنها را سفارش دهیم، غذا خیلی بیشتر از اوین است، حداقل همیشه گرسنه نیستیم، می توانیم از فروشگاه وسایل نسبتا بهتری بخریم، تنها چیزی که بد است این است که آب گرم نداریم و چون هوا خیلی گرم است و پنکه و شوفاژ هم نداریم مجبوریم که روزی چند بار دوش آب سرد بگیریم، به علاوه این که در اینجا نگهبانان با نگهبانان تمام زندان هائی که تا به حال بوده ام متفاوت هستند، نگهبانان اینجا از نظر فیزیکی درشت تر هستند، با دست های کلفت و گنده ای که اگر بزنند می توانند آدم را بکشند! برعکس نگهبانان زندان های دیگر در مورد سیاست و جریانات سیاسی هم کمی می دانند! یادم می آید یک بار در قزلحصار نگهبانی برای نام نویسی آمده بود و نمی توانست برخی از نام ها را بنویسد و می بایست برایش هجی کنیم ولی در اینجا به نظر می رسد که نگهبانان متفاوت هستند، آنها آموزش دیده اند که زندانیانشان را بشناسند و خشن باشند و از زدن لذت ببرند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

احساس می کنم درد پاهایم خیلی بیشتر شده است، هر روز درد زیادی در زانوهایم دارم و بلند شدن و نشستن برایم دردناک هستند، از نگهبان می خواهم که مرا به دکتر ببرد، وقتی به بهداری زندان می رسم متوجه می شوم که دکتر همانی است که در کمیته مشترک بود! خودش هم زندانی است ولی احساس نفرت نسبت به مبارزین دارد، انگار با رفتن به جبهه دشمن، انسانیت هم در او مرده است! شاید هم ما را دوست ندارد چون گذشته خودش را در ما می بیند، گذشته ای که رژیم در او شکانده و او را به موجودی مملو از تنفر تبدیل کرده است! مرا معاینه می کند و می گوید: "هیچ مشکلی نداری، درد هم نداری!" به او می خندم و او با برافروختگی نگاهم می کند!

یکی از هم اتاقی هایم می گوید علت دردناک شدن پاهایم این است که روزی چند بار دوش آب سرد می گیرم، به او می گویم که هوا خیلی گرم و طاقت فرساست و اگر دوش نگیرم تحمل این همه عرق کردن را ندارم، می گوید که اگر به دوش آب سرد گرفتن ادامه دهم وضع پاهایم بدتر خواهند شد و فلج خواهم شد، سعی می کنم که روزی یک بار بیشتر دوش آب سرد نگیرم و احساس می کنم که وضع پاهایم دارد بهتر می شود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

با سارا و روژین و شهناز حرف می زنم که ما را بعد از مدتی حتما به اوین برخواهند گرداند و ما نباید فقط خودمان با خواندن این کتاب ها لذت ببریم، باید آنها را رونویسی کنیم و برای دوستانمان به اوین ببریم، آنها موافقت می کنند و از لحظه ای که کتاب ها را دریافت می کنیم نوبتی از روی آنها می نویسیم، تا نیمه شب بیداریم و رونویسی می کنیم و از این کار لذت می بریم، وقت خیلی سریع می گذرد، شاید چون ما خیلی سرمان شلوغ است، زمانی که در حال نوشتن و یا خواندن نیستم و دارم اخبار تلویزیون را گوش می کنم روی سنگ کار می کنم، یک سنگ سفید دو سانت در سه سانت است، آن را برای نینا درست می کنم و طرحی که روی آن کشیده ام به معنای ضرورت رابطه تئوری و عمل است، خود سنگ را به شکل یک کتاب باز شده درآورده ام، خیلی مراقبش هستم، در گشت آن را با دقت جاسازی می کنم که نگهبانان پیدایش نکنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

گاهی نگهبانان ما را از سالن اصلی زندان قدم زنان به هواخوری می برند، از پنجره های راهرو، هواخوری ها را می بینم و زندانیان پسر را که در حال قدم زدن هستند، گاهی دوست دارم بایستم و تماشایشان کنم، گوئی فراموش می کنم که خودم هم زندانیم! هیچ وقت نمی شود که با آنها رو در رو حرف بزنیم، تنها یکدیگر را نگاه می کنیم و لبخندی کمرنگ و پنهانی رد و بدل می شود و از کنار هم می گذریم، گوئی یکدیگر را درک و احساس می کنیم بی آن که سخنی گفته باشیم، در هواخوری متوجه می شوم که مجاهدین ورزش جمعی می کنند، آنها هم ورزش جمعی را شروع کردند چون مردان مجاهد مدتی است که شروع کرده اند، دنباله روی آنها از مردان مجاهد کاملا قابل درک است، مردسالاری در زندگی و کار سیاسی آنها همیشه عریان بوده است!

درک رفتار مجاهدین برایم سخت شده است چون بیشتر آنهائی که دارند دسته جمعی می دوند کسانی هستند که خودشان را تواب معرفی کرده و به همکاری با رژیم افتخار می کردند! چطور ممکن است که با این سرعت تغییر کرده باشند؟ هرچند این تغییر شخصیت و یا نظر نیست و تغییر تاکتیک است و بس! احساس خوبی ندارم چون ما شاهد سرکوبشان خواهیم بود و از ما هم انرژی خواهد گرفت، ما احتیاج به آرامش داریم، تنها آرامش ولی رژیم سرکوب آنها را شروع خواهد کرد و دیدن آن و دیدن این که آنها چطور ورزش جمعی را کنار می گذارند اعصاب خردکن است! از این که این همه شاهد پروسه های مبارزه برای حقوق و بعد عقب نشینی باشم خسته شده ام، به خصوص این که قدرت دخالت ندارم، دیدن این پروسه ها خیلی ناراحت کننده است به خصوص وقتی چپی ها این کار را می کنند، مثل جریان چادر رنگی!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تا به حال دو بار مجاهدین در هواخوری ورزش دسته جمعی کرده اند، حالا داریم به هواخوری می رویم، نمی دانم که به کارشان ادامه خواهند داد یا نه؟ چون خبر داریم که مجاهدین پسر را می زنند! به هواخوری رسیدیم، نگهبان می گوید چادرهایمان را برنداریم چون لشکری می آید که حرف بزند! همه ایستاده ایم، مردی وارد می شود، مثل غول است! هیکل درشت با دست های درشتی دارد، رو به مجاهدین صحبت می کند: "اگر کسی ورزش جمعی کند به قصد مرگ او را خواهیم زد!" لشکری می رود، مجاهدین با یکدیگر مشورت می کنند و ورزش جمعی نمی کنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چند روز است که نگهبانان زندانیان مرد را به اتاقی که ته راهروی اصلی زندان قرار دارد و از طرف اتاق مجاهدین به بند ما وصل است می آورند، نگهبانان تعداد زیادی زندانی را در آن اتاق چنان جا می دهند که فقط بتوانند بایستند و جائی برای نشستن نداشته باشند، اتاق، پنجره و حتی هیچ درزی برای هوا‌گیری ندارد! زندانیان اسم اتاق را حمام سونا گذاشته اند! هر وقت که نگهبانان زندانیان را در آن می گذارند و در را می بندند بعد از چند لحظه زندانیان از کمبود هوا و تنگی نفس می نالند! زندانیان در را می کوبند که نگهبانان باز کنند ولی نگهبانان پشت در ایستاده و متلک می پرانند! زندانیان به شدت عرق می ریزند و در می زنند، می گویند که برخی حالشان بد شده است، نگهبانان از پشت در از آنها می خواهند که ورزش جمعی نکنند و به آنها فحش می دهند! تا آن که همگی به حالت خفگی می افتند و یکی از آنها به چانه زدن به نگهبانان می افتد: "ورزش برای سلامتی می کنیم!" - پس چرا گروهی ورزش می کنید؟ چرا تنهائی ورزش نمی کنید؟ "این یک حرکت گروهی نیست!" وقتی نگهبانان در را باز می کنند بیشتر آنها قادر به راه رفتن نیستند و روی زمین می‌غلطند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

مشغول خوردن شام هستیم که صداهائی از پشت در می شنویم، از پشت دری که به راهروی اصلی باز می شود ولی از زمانی که ما اینجا هستیم از آن استفاده نکرده اند، صدای نگهبانان می آید که از زندانیان می خواهند که حرکت کنند، یکباره صدای زدن می آید و صدای ناله! صداهای زدن بلندتر می شوند و ناله ها اوج می گیرند! کسی نمی تواند غذایش را تمام کند، همه سراپا گوش شده ایم! شنیدن صداها غیر قابل تحمل است ولی چه می توانیم بکنیم؟ حتی با بستن گوش هایمان صداها را خواهیم شنید، صدای گریه و ناله می آید، به نظر می رسد که نگهبانان دارند به شدت زندانیان را می زنند، احساس می کنم برخی دست یا پایشان شکسته شده است! نگهبانان با استفاده از شکنجه سعی دارند که زندانیان را از ادامه ورزش جمعی عقب بنشانند، صداها شدت پیدا می کنند، بعضی از ناله ها ضعیف می شوند، ناله های بلندتری از زندانیان دیگری به گوش می رسند، احساس می کنم جهنم را حالا دارم درک می کنم، جهنم همان چیزی است که در راهرو جریان دارد، به جای آتش با کابل و شلاق و مشت بدن ها را می سوزانند!

انگار همه نگاهبانان خدا شده اند و همان طور که در قرآن آمده است انسان را می زنند، می سوزانند و می کشند و باز هم او را زنده می کنند تا باز هم شکنجه اش کنند! شاید هم هیچ گاه به پای خدایشان نرسند و نتوانند شکنجه هائی را که قرار است در جهنم به انسان بدهند اینجا عملی کنند! گوئی در ددمنشی به رقابت با خدا برخواسته اند! مدتی می گذرد، تنها صدای ناله به گوش می رسد، به نظر می آید که زندانیان شکنجه شده را به حال خودشان رها کرده و رفته اند، از بالای در اصلی بند و با استفاده از آینه راهرو را نگاه می کنیم، زندانیان زیادی روی زمین افتاده اند، غرق خون هستند و ناله می کنند، برخی بیهوش هستند، خون به همه جا پاشیده است! شکنجه و ناله و صدای ضربات هر روزه شده است! هر روز بعد از ظهر نوبت بندی است که آن روز ورزش جمعی کرده است، هر روز صدای کتک زدن و ناله و گریه می شنویم، دست و پای زندانیان را می شکنند و بعضی ها را کور می کنند، صدای شکنجه و ناله اعصاب خردکن شده است، بعد از چند روز تصمیم می گیرم که به آن گوش ندهم و در جائی بنشینم که کمتر بشنوم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

امروز نگهبانی که ما را به هواخوری می برد دست راستش را با بانداژ بسته است، معلوم است که در زدن زندانیان دستش ضربه خورده است! هر بار ما را به هواخوری متفاوتی می برند، حالا در هواخوری یی هستیم که به بهداری چسبیده است، زندانیانی روی بعضی از تخت ها خوابیده اند، یکی از زندانیان که نزدیک پنجره است صورت و یکی از پاهایش باند‌پیچی است، همچنان که روی تخت خوابیده است با انگشتانش به ما مورس می زند که: "بعضی از زندانیان را مثل من کور کردند، دست و پای تعدادی را مثل من شکسته اند، هر روز بندی را که ورزش جمعی کنند می زنند، آنها کتک زدن را آن قدر ادامه می دهند تا ما کوتاه بیائیم ولی ما سعی می کنیم که شکست نخوریم، دوستانمان ادامه خواهند داد!" به نظر می رسد وقتی انسان امید و افقی پیدا می کند توانش خارق العاده می شود، انگار مجاهدین به امیدی دست یافته اند که برایش این قدر توانمند شده اند، چه امیدی؟

به نظر می رسد که نگهبانان امروز به عمد ما را به این هواخوری آورده اند که نتیجه شکنجه ها و صداهائی را که این چند روزه شنیده ایم ببینیم! در حالی که قدم می زنیم می بینیم که تعدادی زندانی مرد به هواخوری روبروی ما می آیند، در بین ما و آنها تنها راهروی اصلی زندان قرار دارد، ما به آنها نگاه می کنیم و آنها ما را تماشا می کنند، متوجه می شوند که ما مجاهد نیستیم چون روسری سرمان نیست، یکی از آنها مراقب است اگر نگهبان آمد به بقیه بگوید و تعداد دیگری در مقابل ما ایستاده و یکی از آنها شروع به زدن مورس می کند ولی به خاطر هیجان زدگی به جای مورس زدن با انگشتش با تمام دستش مورس می زند و باعث خنده ما شده و نمی فهمیم چه می گوید! بعد از سال ها احساس می کنم که کاش می شد در کنارشان بنشینم و مثل زمانی که آزاد بودم با آنها حرف بزنم!

★★★★★★★★