تکيه بر خويش
پيراشکی فروش دبستان ما، مدير مدرسه بود. يعنی مدير مدرسه، پيراشکی فروش دبستان ما بود. نه اين که کارش پيراشکی فروشی بوده باشد. کارش مدير مدرسه بودن بود. اما از سر ناچاری، پيراشکی ها را هم در زنگ تفريح، او می فروخت.
کسانی که پيراشکی می خريدند، در همان حول و حوش مدير مدرسه می ايستادند و پيراشکی هاشان را در پناه او می خوردند. در غير اين صورت، در يک چشم بر هم زدن، پيراشکی، روی هوا برده می شد. جمله ی مجهول. فاعل، معلوم نبود. يعنی فاعل ها معلوم نبودند. چند دست، يا چندين دست، پيراشکی را می قاپيدند و هر تکه ی آن توی دهان کسی بود. هر کسی به جز خود پيراشکی خر.
بعضی ها تا حدودی قدرت دفاع از خودشان را داشتند. پيراشکی را مثل توپِ يادم رفته است چی چی بال، روی شکمشان می گرفتند و می دويدند. و در مناسب ترين فرصت، آن را با شتاب می بلعيدند. و بعضی ها هم، گردن کلفت بودند و کسی نمی توانست از اين شوخی ها با آن ها بکند.
برای مقابله با مهاجمان، يک روز با يکی از گردن کلفت های کلاس شريک شدم. من سه ريال گذاشتم، و او دو ريال. تا بتوانيم با هم يک پيراشکی پنج ريالی بخريم. و بعد، بی خيالِ پيراشکی قاب ها، که جرأت نزديک شدن به ما را، يعنی جرأت نزديک شدن به او را نداشتند، رفتيم روی يک نيمکت در حياط نشستيم؛ و او پيراشکی را به دو «نصف» کرد.
تقريباً دو ثلث آن را، همراه با تمام معجون حياتی لای آن ـ که تمام پيراشکی خور های همه ی عالم، حاضرند گواهی کنند که اگر اين معجون نباشد آن ها هيچ وقت پيراشکی نمی خرند ـ برای خودش برداشت، و بقيه را که يک ذره هم از اين معجون در آن نبود، و حتی احتمالاً دورش هم سوخته بود، به من داد.
اعتراض کردم. ولی او در حالی که سهم خودش را به آرامی مزه مزه می کرد، خونسردانه جواب داد:
ـ اون، سه زاره ديگه.
شايد منظور او از «اون»، «آن»ی بود که در دست خودش بود، نه «آن»ی يعنی «اين»ی که دردست من. اما به دليل ضعيف بودن در درس دستور زبان، فرق آن و اين و کار برد هاشان را نمی دانست.
از آنجا که بايد اصل را بر برائت گذاشت، و از آنجا که در اين گونه موارد بايد راهی برای گريز از محکوم کردن طرف مقابل يافت، و يا حتی ساخت و خود را به کوچه ی علی چپ زد، و نيز به دليل چند «از آنجا» ی ديگری که همه به روابط انسانی و اخلاقيات سالم بر می گردند، من اين فرض را در مورد او می پذيرم.
اما فقط در مورد او. و کسانی مثل او. نه در مورد همه ی گردن کلفت ها.
اين، دستور زبان نيست که سخن گفتن را می آموزد. بلکه اين، سخن گفتن است که دستور زبان را از آن می آموزند.
خود را به قيمت گذشتن از حق و حقوق خود، در پناه يکی ديگر کشيدن، يا به دليل تمايل پنهان به گريز از خود است، و يا به دليل ضعيف بودن.
تمايل به گم کردن خويش در يک «تمرکز نيرو مند»، مثلاً قبيله يا قوم و غيره، زمانی ـ از ديرباز تا زمانی نه چندان دورمانده در تاريخ ـ محصول عدم احساس هويت فردی و مستقل، در زندگی تکاملی «نوع» ويژه يی در طبيعت، موسوم به «نوع انسان» بود. اما امروز و در اين مرحله از تکامل اين نوع، بيشتر محصول وجود احساس هويت فردی و مستقل، و به خاطر فرار از همين احساس، و فرار از اضطراب و دغدغه يی است که با کشف اين احساس، آغاز می شود.
يعنی: گريزی است از قرار داشتن در گذرگاه انتخاب های پی در پی و لحظه به لحظه. گريز از هستی انسانی. از هستی در هيأت انسان. از آنچه با انتخاب، شروع شده است، با انتخاب، شکل می گيرد، و با انتخاب، يا به «خود» بودن می رسد، و يا به «ديگری» بودن.
و اين گريز، بخشی از جريان «اليناسيون» است که مبحثی مفصّل دارد...
وقتی که انسانی، و يا مجموعه ی انسانی يی، در چنين گريزی، خواسته يا ناخواسته، «ديگری» بودن را، و يا جزيی از ديگری بودن را انتخاب کند، از «خود» بودن خود، رها می شود و آسوده خاطر.
و اين «ديگری» می تواند يک فرد، يک فرهنگ، يک فرقه، يک جمع هماهنگ، يک جريان سياسی يا غير سياسی باشد. و اِلی آخر. همان طور که اين «خود» می تواند يک فرد، يا يک جمع، و يا يک جامعه باشد. و باز اِلی آخر.
يک «خود» نجيب بسته بندی شده ی استاندارد که نمی داند «ديگری» است. يک «خود» که ديگر، خود نيست. نه هويت مستقل دارد. نه مسئوليت مستقل. و در نتيجه: نه رنجِ دغدغه ی مستقل.
اين «خود»، در نهايت احساس آزادی، همه ی آنچه را بايد انتخاب کند، انتخاب می کند. در غياب خود امّا!
فرد يا جمع الينه شده، اندک اندک تغيير هويت می دهد، و هويت الينه کننده را می گيرد. يعنی رونوشت هويت الينه کننده را. الينه کننده يی را که خودش نيز به نوبه ی خودش الينه شده است.
و اين،خوب نيست.
اگرچه، آدم را آرام می کند.
آرام و رام!
۳۰ خرداد ۱۳۸۷
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید