
یک
با شنیدن صدای سوت قطار از دور زنها و بچهها هلهلهکنان به طرف ایستگاه شتافتند. هنوز قطار به آنجا نرسیده بود، زنها میدانستند. آنها میدانستند که لوکوموتیو با سر بیرون آوردن از تونل و دیدن آفتاب و رودخانهای که به دشت و دهکدهی سرسبز و کوهستانیشان سرازیر میشد، خبرِ خوش بازگشت مردها را اعلام میدارد.
مادر جوانی که دست دختر خردسالش را به دست داشت و سر وقت به ایستگاه رسیده بود، روی فرزند خود خم شد و در حالیکه سر و وضعش را مرتب میکرد، گفت:
«بابایی بیاید دختر بزرگ و قشنگش را ببیند و حظ کند!»
«پس کجاست این قطار، مامان؟»
«الان میرسد، عزیزم...»
مادر دخترش را به سختی اما با علاقه بلندکرد، بعد از بوسیدنش به سمتی که قطار هر لحظه باید در آن ظاهر میشد، اشاره نمود:
«آنهاش... عزیزم... آن دورها را نگاه کن! الان قطاری که بابایی توش نشسته، پیداش میشود!»
دخترک با بیحوصلگی از دوردستی که چیزی در آن به چشم نمیخورد، نگاهش را گرفت و پرسید:
«مامان، یعنی بابا واقعن برایم از خارج "باربی" اصل میآورد؟»
« آره، عزیزم. بابایی وقتی بهت قول داده، حتمن برایت میآورد.»
«شاید هم نیاورد، مامان!»
«دلیل ندارد نیاورد، عزیزم. خارج پر از عروسک باربی اصله.»
«آخر تو که همهاش میگفتی مردها را نباید جدی گرفت، صد تا قول میدهند، یکیش را هم عمل نمیکنند!»
«عزیزم، گفتم مردها را، نگفتم که بابایت را!»
«چه فرق میکند، مامان؟ بابا هم مرده، دیگر.»
«عزیزم، آن حرفها را در مورد مردهای غریبه گفتم. پدرها وقتی به دخترهاشان قول میدهند، یک چیز دیگر است... نگاهش کن!»
دخترک با دیدن قطار که داشت به محوطهی ایستگاه نزدیک میشد، هیجانزده دادکشید:
«دیدمش! دیدمش! دارد میآید...»
وقتی با بیتوجهی مادر نسبت به هیجانش مواجه گشت نگاهش را از قطار گرفت، با دلگیری دستهایش را جلو چشمهای او برد، مانع دیدش شد و پرسید:
«ولی اگر بابایی امسال هم نیامد چی، مامان؟»
مادر که خود از نیامدن شوهر وحشت داشت و نمیخواست به این احتمال حتا فکر کند، اخم کرد و عصبی جواب داد:
«هیسس! ساکت! یک دقیقهی دیگر صبرکن، دختر! مگر نامهش را برایت نخواندم؟ چندبار تأکید کرد که امسال به خاطر روز تولدت میآید؟»
«نه، نه. باورم نمیشود. پارسال هم همین را گفته بود. سال قبل از پارسال هم شاید همین طور. میدانی چیه، مامان؟ بابا هم مثل مردهای دیگر است. نباید جدیش گرفت...»
زن تقریباً سی سالهی آرایش نکرده و غرق در خود و افسردهحالی که کنارشان ایستاده بود و مثل آنها با بیقراری قطار را میپایید، توجهش به آن دو جلب شد. ابتدا به مادر جوان سلام گفت و آنگونه که بین ساکنان یک محلهی کوچک، جایی که هر کس با دیگری دستکم گذرا آشنایی دارد، رایج است چند کلمهای با او رد و بدل کرد و سپس دست نوازش به سر و موی دخترک کشید و با مهربانی گفت:
«اوه... بیقراری نکن، عسل من! بابایت الان میآید. تو کی تولد داری؟»
دخترک درصدد برآمد پشت مادرش پنهان شود، با اینهمه آهسته پاسخ داد:
«فردا.»
«آفرین! همین فردا؟ خب، چند ساله میشوی فردا، عسل جان من؟»
دخترک انگشتهای دستش را به طرف او گرفت و جواب داد:
«پنج سال. تو هم اینجا منتظر بابایت هستی؟»
«هههههه! نه، عزیز دلم. من منتظر بابای پسرم هستم.»
«خب، پسرت چرا نیامده استقبال بابایش؟ مگر باربی دوست ندارد؟»
«حالش خوب نبود، گفتم بماند خانه، عزیزم.»
با کشیدهشدن موضوع صحبت در مورد پسرش، زن بیمیل از ادامهی گفتگو، سرش را به طرف قطار در حال توقف برگرداند.
دخترک که گویی همصحبت مهربانی یافته بود، ادامه داد:
«بابای پسرت واقعن امروز میآید؟»
زن آهکشان جواب داد:
«شاید، عسل من. شاید. گفته که میآید، اما این چهارمین ساله که...»
مادر دخترک که از گفتگوی فرزندش با این زن افسردهحال چندان خوشنود نبود، حرفش را قطع کرد و دلجویانه گفت:
«خداکند همهشان برگردند!»
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید