بر لب چاه Quyu ağzında
O
düşmüşdü
bir dibsiz quyuya
gedirdi!
Baxırdı
quyuya
bir qız.
"Sevirəm səni"
cingiltisin
eşidirdi.
"Zaman!
zaman!
çaldı əlimdən
sevgimi !"
Öz-özünə
diyib
ağlırdı qız
quyu
ağzında.
او
به چاه بی انتهایی
فرو میرفت!
دختری
به درون چاه
نگاه میکرد.
میشنید
پژواکِ
"دوستت دارم" را.
"زمان!
"زمان!
ربود از دستم
عشقم را.!"
با خود میگفت و
میگریست
دختر
بر لب چاه.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
آ. ائلیار
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید