گلبرگ را دو سه ماهی است که می شناسم. نام واقعیش فقط حرف "ب" را از "گلبرگ" دارد و لطافت و زیبایی روح و روی و کلام را. حرف اول فامیلش "ش" است، مثل "شراب" یا "شیرینی"
دور و برم پر است از آدم های دوست داشتنی رنگارنگ اهل فکر و آفرینش و هنر . با اینهمه کمتر پیش می آید که اینهمه زود و زیبا با دنیای کسی آشنا شوم. به خاطر یک پروژۀ کاری با گلبرگ تماس گرفتم که به نوشتن خلاق ربطی دارد. نامه نگاری داشتیم، گاهی چند بار در یک روز و گاهی تلفنی کارمان را راه می انداختیم. شاید به این دلیل زود با دنیای درونش آشنا شدم. کارمان ایجاب می کرد که بیشتر من با او آشنا شوم، اما گاهی چند سطری از خودم می نوشتم و یکبار هم آدرس وبلاگم را دادم تا بداند کیست که دارد سر زده و ناخوانده به زندگی او وارد می شود .
کارمان بر خلاف میل هر دوی ما پا نگرفت و نافرجام ماند . هیچکدام زیاد غصه نخوردیم و ازهم دلگیر نشدیم و آشنایی را به فال نیک گرفتیم. چند هفته بعد از "تدفین کار مشترک" گلبرگ برای دیدار خانواده به برلین آمد و با هم دو دیدار داشتیم. وقتی برگشت برایم نامه ای نوشت. حرف هایش واکنشی است به مطلبی در وبلاگم نوشتم با عنوان "دیواری کوتاه تر از دیوار خودمان پیدا نمی کنیم" . این نوشته نقدی است بر گفته های "بهارۀ مقامی" که در زندان به او تجاوز شده است . نمی پسندیدم که خشمش بیش از آنکه دامن تجاوز گر را بگیرد، خود را هدف قرار می دهد . نوشتم برای من هم واقعه ای از این دست رخ داده، و شرح دادم می شود طور دیگری با این پدیده روبرو شد.
تجاوز در زندان نوعی شکنجه است. سلب آزادی به دلیل باور ها یی که داریم نوعی شکنجه است. آیا امیر انتظام که چندین دهه در زندان بسر برده و آزادیش را ربوده اند تحقیر شده و قربانی است؟ معترضی که اعدام شده در نهایت ضعیف و ذلت جانش را گرفته اند؟ چند هزار نفری که در نسل کشی 67 در گورستان های جمعی و بی نام و نشان سر آزیر شان کرده اند بی حیثیت شده اند؟ دانشجویی که قپانی شده بدبخت است؟ روزنامه نگاری که شلاقش زدند سر افکنده است؟ کارگر معترضی که در انفرادی بسر می برد حیوانکی است؟ آموزگاری که بخاطر بی اعتنایی به باید و نباید ها جلو چشم شاگردانش شلاق خورده آبرویش رفته است؟ نویسنده ای که بازجویی پس می دهد بیچاره است؟ آیا جوان بهایی که از تحصیل محروم شده آدم حساب نمی شود؟ اقلیت های قومی به دلیل اینکه زبان شان در مدارس تدریس نمی شود موجوداتی فرو دست هستند؟ بانوی شعر ایران که مورد ضرب و شتم قرار گرفته چیزی از قدر و منزلتش کاسته شده ؟ فروغ فرخزادی که نامش را از فهرست شاعران سرزمینمان پاک کرده اند حالا دیگر ارزش ادبی ندارد؟ جانبدار حقوق برابر که شلاق خورده است دیگر نمی تواند در میان مردم سر بلند کند ؟ پروانۀ فروهری که تنش را تکه تکه کرده اند تحقیر شده؟
نوشتم کسانی که ایستاده اند و حق را گفته اند آزاده و آبروی ملت هستند و این تجاوز گران و سران حکومت اسلامی هستند که با اینکار ها در جهان بی آبرو شدند و در نزد "خلق" و "خدا" خوار و بی منزلت هستند. حرفهای گلبرگ را که در حقیقت نظری است بلند، در مورد آنچه نوشته بودم را در اینجا عینا نقل می کنم
نسرين جان سلام
يك هفته گذشت از برگشتنم و اون شب توي خونة دوستداشتني تو، برام يه خاطرة شفافه كه دوست دارم گاهي بهش برگردم و مزهمزهاش كنم. نميدونم مال اون وقتيه كه رفتم و توي تاريكي حياط خونهت رو كشف كردم، يا وقتي كه نون و پنير و سبزي خوردم، يا وقتي كه ح ... داشت ماجراي اون آقاي بدشانس كه توي ماشين بياحتياطي كرده بود رو تعريف ميكرد و ما از خنده رودهبر شده بوديم، يا وقتي قرمهسبزي ميخوردم و جلوي خودم رو ميگرفتم كه بيشتر نخورم تا بعدش دلم درد نگيره، كه اونقدر اوقات خوبي رو گذروندم.
اما خوب كه مرور ميكنم برای من مثل سهم زيادش مال يه تصويره. جالبه، تلخترين ماجراي اون شب
يه تصويره از يه شعر كه هر لحظه اراده ميكنم با جزيياتي شيرين توي ذهنم نقش ميبنده
من و تو روي اون كاناپة سفيد نشسته بوديم و تو داشتي ماجراي رفتنت و دست درازي مرد راننده رو تعريف ميكردي. مال شراب بود؟ مال نوع حضور غريب تو و حرف زدنت بود؟ مال آرامشت بود وقتي داشتي يكي از تجربههاي ناخوشايند زندگيت رو تعريف ميكردي يا از صورت و نگاه تو بود كه در تضاد با تلخي اون ماجرا در آرامش مطلق بهنظر ميرسيد... يا مال فضاي نور و سايه و رنگ خونه كه از ماجرايي كه تعريف كردي دلآشوبه نگرفتم، قلبم محكمتر زد اما تند نزد
با خودم فكر كردم زني كه من از خلال نامهها ميشناختم يك زن پر جنب و جوش بود. پر حركت، شوخ و جدي. بار اول كه ديدمت فكر كردم اين فاصله رو چهطور پر كنم. تو رو ديدم، رها، آرام و متمركز. زياد حرف زدم، اغلب زياد حرف ميزنم، شايد براي پركردن اين فاصله... اما آخرهاي اون شب اول فهميدم كه زني كه روبهروي من نشسته و شام ميخوره رو بيشتر از اوني دوست دارم كه از نامههاش دوست داشتم
توي خونهت خيالم از اين بابت راحت بود. گاهي فكر ميكردم شايد اون تو يه خيزابه، يه طوفانه... اما چيزي كه من از بيرون ميديدم آرامش بود
معني اين آرامش راحتي خيال نبود، نه حتي بيدغدغه و مشكل بودن، نه حتي حس كامل و بينقص بودن يا بيدرد و بينظر بودن... و همين انسانياش ميكرد. اين آرامش كه كمياب هم هست، چيزيه مثل يك سيال كه
آروم آروم توي همةچيزهاي دور و بر خودش هم نفوذ ميكنه راستش نفهميدم چيه... اما كنارش احساس امن و درستي داشتم.
همهچيز سر جاي خودش بود و من رو هم ميبرد سمت جاي درستم
وقتي مطلبت رو كه لطف كردي برام فرستادي - ممنون كه ادامهدار هم هست- خوندم بازم ياد اون شب افتادم و فكر كردم اگه براي حرفات شاهد بخواي من بودهام.. كه اين ماجرا نشده يه حفره توي دل و مغزت- براي خودت دل نميسوزوني و حتي نميذاري كسي برات دل بسوزونه
بهنظرم اين سنت دل سوزاندن براي خودمان، بقيه رو دژخيم ديدن يا يك اتفاق رو علتالعلل همه چيز زندگيمون دونستن خيلي توي ما ريشهداره
ما دوست داريم زندگيمون رو به دو قسمت تقسيم كنيم. بگيم قبل و بعد از فلان اتفاق. ميدونم وقتي آدم تحقير ميشه چهقدر زجر و درد رو تحمل ميكنه،و ميدونم كه تجاوز يكي از بدترين نوع تحقيرهاست كه هم جسم و هم روان آدم رو تخريب ميكنه، اما فكر ميكنم با حرفت موافقم
نبايد اين اتفاق با قرباني بودن يكي بشه. نبايد بشه سايه روي همة زندگي اون آدم و اطرافيانش و مثل يه درد بيدرمان و لكة ننگ بهش نگاه بشه. اينطوري كسي كه بهش تجاوز شده دوباره داره بهش تجاوز ميشه.
و اولي مربوط ميشه به يه دورة زماني احتمالاً كوتاه، اما دومي انگار هيچ وقت قرار نيست تموم بشه
يادمه يه فيلم ديدم دربارة زنهايي كه دهة شصت توي ايران بهشون تجاوز شده بود. همهشون موقع تعريف كردن گريه ميكردن، اما بعضيهاشون اين ماجرا رو پشت سر گذاشته بودن و بعضي ديگه نه. حتي نميتونستن درست بخندن
يكيشون كه معلوم بود سالها درگير اين ماجرا بوده و كارش به رواندرمانگر كشيده بود يه شوهر داشت كه توي فيلم با بداخمي و اوقات تلخ حضور داشت و آخرش هم گفت شما دارين چيزايي رو يادآوري ميكنيد كه سالها طول كشيده از ياد همسرم بره (عين حرفاش يادم نيست) اون موقع فكر كردم عجب شوهري داره اين خانم،حاضر نيست حقيقت رنجي كه زنش كشيده رو باور كنه و ميخواد روش ماله بكشه. مگه ميشه پدر آدم دق كنه از فهميدن اين كه دخترش توي زندان مدام مورد تجاوز قرار ميگرفته و خودش هم بيدفاع جلوي اين نامردا باشه و بعد بهش بگيم فراموش كن
اما يه چيزي توي من ميگفت كه اگه يه روي اين اتفاق براي من بيفته از روش ميپرم
وقتي مطلب تو رو خوندم ديدم خيلي داري درست ميگي و موضوع براي خودم هم روشن شد نسرين عزيزم مرسي براي همهچيز. راستي اگه وقت داشتي و تونستي از داستانهام چيزي بخوني، نظرت رو برام بنويس. دوست دارم بشنوم. ميبوسمت- ب ش "گلبرگ"
سلام گلبرگ جون، مرسی از اینکه نظرت رو برام نوشتی. هم حرفهایت را دوست دارم و هم نگاهت را و چون بی تعارف و رودربایستی هستم و فروتنی سرم نمیشه، میگم درست مرا دیدی. فقط یک "گوشه" هایی از وجود مرا نمی شناسی و خوبه که نمی شناسی ! در حقیقت این آرامش را مدیون همین "گوشه ها" و رگبار و طوفان ها هستم. اینها را باید مثلا از همسرم پرسید. آرامش و طوفان دوروی یک سکه اند. من کودک درونم را خیلی دوست دارم و با او خوشم و تا دلش بخواهد به او میدان میدهم. فکر می کنم اوست که مرا در زندگی راه می برد و البته بچۀ بدی نیست و خالی از خود خواهی های معمول کودکانه است و در عین حال که از مقولاتی مثل حسابگری و صلاح و مصلحت گرایی دوره ، با هوشه و تا امروز مرا به دنیا های شیرینی کشانده و من هم باهاش خوب کنار می آیم و خیلی دوستش دارم. اما خوب کودکی های خودش را داره جیغ و فریادش به محض روبرو شدن با چیز هایی که دوست نداره هوا میره ، طاقت دیدن زشتی و خشونت را نداره و سمجه و لجوجه و پا به زمین می کوبه و خیلی راحت زیر گریه می زنه.
گلبرگ جون خیلی زیبا نوشتی . حیف اگر فقط نامه بمونه. فکر کردم ازت اجازه بگیرم و اگر درد سر ساز است بدون نام یا اگر بخواهی با نام خودت به عنوان یک نگاه یا نظر بگذارم تو وبلاگم. بعد فکر کردم خیلی ازم تعریف کردی و گرچه که با نظرت موافقم اما خیلی "تعریف از خود" میشه اگه بگذارمش. بگذار هر دو فکر هامون را بکنیم.... خواستم فعلا ازت تشکر کنم بخاطر اینکه فکر کردی به این چیز ها و برام نوشتی و بگم بهت که من هم از آشنایی با تو خیلی خوشحالم و احساس خویشاوندی روحی باهات دارم. از مهربانیت و بی تعارف بودن و انتخاب نوع زندگیت خوشم میاد. حیف کوتاه موندی اینجا. کاش بیشتر بیایی. اما چون دوستت دارم دلم نمی خواد با این شرایط اینجا بمونی. می دونم اذیت میشی. با شرایط خوب ماندن یا در رفت و آمد بودن بهترین انتخابه . راستی دیروز یک برنامه تو بی بی سی دیدم در مورد روی بورس بودن هنر خارومیانه و بخصوص ایران در بازار های دوبی و حتی قطر و بحرین و اینکه مثلا آثار هنری را حراج می کنند و به فروش می گذارند. کاش "بازرگانی" تو بهتر بود و یا یک "منجر" پیدا می کردی تا کارهایت را به فروش بگذارد و با وضعیت بهتری می آمدی
نسرین جون
ممنون كه ميخواي اون نوشته رو توي وبلاگت بذاري. من مشكلي ندارم و خوشحال هم ميشم. بقيهاش با خودت. مطمئنم خيليها خواهند گفت كه چرا اين رو گذاشتي توي وبلاگت. اما فقط ببين خودت چي دوست داري. معيار بقيه
فقط آدم رو سردرگم ميكنه
با حرفت موافقم. اونجا بايد با شرايط مناسب اومد. اما راستش من در رفت وآمد بودن رو ترجيح ميدم. ميدوني كه توي ايران چيزهايي هست كه هيچ جاي دنيا شبيهش نيست و آدم كلي ميتونه ايده بگيره و مغزش رو به كار بندازه
حيفه تا وقتي كه آدم ناچار نيست اينجا رو رها كنه... البته مهم اينه كه دنياي خود آدم چيه و منو با خودش كجاها ميبره. و جغرافيا بخش خيلي مهمي از اين ساختار نيست
دربارة فروش كارهاي هنري نوشته بودي، راستش پدر من يه معلم بود و ما زندگي سادهاي داشتيم .اين بود كه شايد براي پوشوندن كمبودهاي ما سالها پولدارها رو دزد و حداكثر آدمهاي ثروتمند، اما محصور در دردسرهاي
ثروتشون بهمون نشون داد. بعدش نوبت عموها و عمههاي كمونيست بود كه زير گوشمون اندر قباحت و كراهت ثروت و بورژوازي و سرمايهداري داد سخن بدن خلاصه من بدون اينكه بفهمم از پول و پولداري و پولدارها فاصله گرفتم و
اونها رو مال يه دنياي ديگه ميدونم كه هيچ حسرتي در من برنميانگيزه اما به همون نسبت پولسازي رو بلد نيستم و بهمحض اين كه صفرهاي يك رقمي زياد ميشه من فرار ميكنم و فكر ميكنم دارم روحم رو به شيطان ميفروشم
و قراره توي اين معامله چيزي از خودم رو جا بگذارم
نسرين جان، ميبوسمت و هرجا هستي خوب باشي و در كنار كودكت اوقاتت
بهتون خوش بگذره- ب. ش
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید