آنچه در اين نوشته مي خوانيد، خلاصهً گزيدهً چند نظر بر مقالاتي است که در سايت ايران گلوبال به چاپ رسيده اند. براي پرهيز از طولاني شدن موضوع و يا فردي شدن مطلب، از آوردن عنوان مقالات و نام نويسندگان محترم آنها پرهيز شده است. جا دارد در همينجا از ابتکار گردانندگان سايت هاي فارسي زبان که مثل ايران گلوبال، نظر خوانندگانشان را به چاپ مي رسانند، تقدير نموده و ديگران را به فراگير ساختن اين سنت سازندهً نقد پذيري ترغيب نمايم.
مبارزان سنتي، بهايي سنگين و تجربه اي ناکام
متاًسفانه يکي از مصائب ملک و ملت ايران اين است که وقتي موازين و چهارچوب هاي مبارزاتي گذشته اعتبار خود را از دست مي دهند، پرنسيب هاي اخلاقي مبارزان و هواداران مبارزات سنتي نيز فرومي ريزند. اغلب رهبران و هواداران مبارزات سنتي، در مواجهه با منتقدين خود سعي مي کنند با سفسطه بازي و آسمان و ريسمان بهم بافتن نظر منتقد و يا مخالف خود را تخطئه کنند. چنين افرادي ادراکات خود را اسير احساسات خود نموده، فقط سرخود و آدم هاي نا آگاه و نا بالغ را مي توانند شيره بمالند. آنها در اين روش تا آنجا پيش مي روند که ناکامي هايشان در مبارزه با دشمنانشان را به منتقدينشان نسبت مي دهند. حال آنکه بهتر بود سخنان هرچند تلخ و گوشخراش منتقدين را بگوش جان بشنوند، چرا که براي گشودن راه آينده از نقد گذشته و حال گريزي نيست.
مجاهدين زماني مي توانند انرژي و پتانسيل خود را در مسير تحقق آزادي و دموکراسي در ايران بکار گيرند که از مبارزهً ايدئولوژيک (مرسوم دوران جنگ سرد) رهبري ايدئولوژيک و انقلاب ايدئولوژيک کوتاه آمده، و به راه و روش پذيرفتني در شرايط امروز، يعني ساري و جاري کردن سازو کار دموکراتيک در مناسبات دروني و بيروني خود همّت گمارند. نقد گذشته، چه در برداشت هاي ايدئولوژيک، چه در اصول و مباني استراتژيک، و چه در تاکتيک هاي مبارزاتي، آنهم توسط خود مجاهدين، بي گمان به ارتقاء سطح آگاهي و جنبش عمومي مردم ايران کمک غير قابل انکاري خواهد کرد و خونها و ايثارگري هاي بي شمار مردم ايران، در حمايت از آنها هدر نخواهد رفت. در غير اينصورت، مانند همهً سيستمهاي ايدئولوژيک دوران جنگ سرد، از فروپاشي همه چيز و همه کس گريزي نخواهند داشت. براي اينکار انتظاري نيست که رهبران فعلي، که ذهنيت، و شخصيت و منش و روش آنها در آن شرايط شکل گرفته و انسجام و استحکام يافته، حتا اگر بخواهند، اساساً قادر باشند تن به چنين تحولي بدهند. ساز و کار دموکراسي از آنرو قابل انطباق با تحولات و تغييرات است که افراد نيز بطور دوره اي جابجا مي شوند. حاملان تغيير تنها مي توانند افراد جديدي باشند که ناگزير نباشند از انقلاب ايدئولوژيک مسعود و مريم عبور کنند، بلکه تابع اصول مبارزاتي حاکم بر شرايط کنوني، و برآمده از الزامات و ادراکات و نيازهاي متفاوت نسل امروز باشند. چنين کاري براي آنها که خود را متولي و قيم و شبان و پيشتاز مردم ايران مي پندارند، ساده نيست. ولي هر فرد سياسي و دموکرات مي تواند و بايد از آن استقبال کند.
مسعود از روز نخست مجاهدين را به راه خطا برده و باعث شده که نتيجهً مبارزات آنان باعث بالا کشيدن افراطي ترين شق بنيادگرايي در ايران گردد، بالاکشيدن احمدي نژاد و کنسرت قاتلان هيأت دولت او تنها به برکت دشمني مثل مجاهدين و رهبري مسعود امکان پذير شد، چرا که آنها در مبارزه با مجاهدين بود که ارتقاء مقام و منزلت و شوکت و قدرت يافتند... اي کاش سياست براي مسعود هم راه گشودن و قدم برداشتن در دنياي احتمالات بود و نه مبارزهً هست و نيست براي تحقق آرمانهايي که ممکن است خود اساساً "زميني و هست" شدني نباشند.
ايکاش مسعود، تلاش هاي همه جانبه اش، براي گردآوردن همهً نيروها، بمنظور مقابله با بنيادگرايي مذهبي را در ايران بکار مي گرفت و با سياست ورزي و همگامي با ساير نيروها و شخصيت هاي سياسي سکولار، ملي، ليبرال، چپ، دموکرات واقليت هاي ايران، جلوي سيل بنيانکن بنيادگرايي را در ايران سد مي کرد. ولي آنروزها براي مسعود در ايران، اتوريتهً مجاهدين هدف بود و مهار بنيادگرايي مذهبي، وسيله!!! و اينچنين مجاهديني که همه چيزشان را به پاي آرمانشان گذاشته بودند، قرباني توهمات، ، خود بزرگ بيني ها، کم تجربگي ها و محاسبات پيوسته غلط رهبران جوان و جوياي نام خود، بويژه مسعود، شدند.
در مسائل منطقه اي هم، هرچه فضاي تقابل افراط و تفريط از ميان برداشته شود، بستر دخالت و نفوذ نظام ولايت فقيه کمتر مي شود. اگر اسرائيل به صلح با اعراب تن بدهد، بهانهً دخالت و سرمايه گذاري بر روي تندروهاي اسلامي از جمهوري اسلامي سلب مي شود. همانطور که با عقب نشيني اسرائيل از لبنان، حزب الله ناچار شده است وارد سازو کار مبارزهً سياسي با ساير نيروهاي لبناني شود و به قانون اساسي و مصالح ملک و ملت لبنان گردن نهد.
امروز هم اگر راهي بسوي آزادي، دموکراسي و حقوق بشر در ايران متصور باشد، خارج از چهارچوب فکري، نظري، سازماني و استراتژيک مبارزان و اپوزيسيون سنتي رژيم مي گذرد. منظور از اپوزيسيون سنتي همان مبارزان ايدئولوژيکي مي باشد که هنوز مانند فضاي دوقطبي جنگ سرد، صحنهً سياست ايران را همانگونه دوقطبي فرض کرده، تصوير مي کنند و مي پسندند. بي شک، چنين اپوزيسيون براندازي! بقاي رژيم را بيشتر تضمين مي کند. فکر مي کنم، در فضاي بين المللي و منطقه اي کنوني، جامعهً ايران به هيچ وجه توان و پتانسيل انقلابي ديگر را ندارد. يا در اثر طغيان دروني و حملهً بيروني از هم مي پاشد و يا از مسير مسالمت آميز و مدني به دموکراسي تن مي دهد. حال مسعود و مجاهدين مي خواهند آتش بيار کدام معرکه باشند؟
در مورد ضرورت حمايت کشورهاي خارجي از اپوزيسيون دموکراسي خواه رژيم جاي شکي نيست، امّا، تأثير و کارکرد حمايت کشورهاي خارجي از مخالفين رژيم به درستي استراتژي اتخاذ شده از طرف مخالفين بستگي تام دارد. تا اينگونه حمايت ها در ظرف استراتژيک درستي (در راستاي مقاومت مدني داخل کشور) کاناليزه نشود، آن حمايت ها راه به جايي نمي برند و حاميان آنچناني نيز پس از مدتي مي آيند و مي روند و يا سرخورده مي شوند. استراتژي درست مبارزاتي که امروزه در داخل کشور و بويژه توسط دانشجويان، زنان، کارگران، فرهنگيان، رانندگان شرکت واحد، و ساير تشکل هاي مدني دنبال مي شود، مقاومت مدنيست و نه مسلحانه. اين شيوهً مبارزاتي بعنوان کارآترين و موثرترين شيوه براي رسيدن به دموکراسي پلورال و فدرال و سکولار، آنهم بدنبال ناکامي روش هاي پيشين منجلمه جنگ هاي چريگي و آزاديبخش و غيره، در ايران راه خود را باز کرده و براي رسيدن به آزادي و دموکراسي از آن گريزي نيست. در اتخاد اين روش اساساً بحث تسليم و تبليغ استبداد نيست. بلکه بحث نقد گذشته براي قدم زدن در راه روشن تري بسوي آينده است.
با فرضيهً همنشين بهار مبني بر اينکه "صحنهگردانِ اصلیِ انقلاب، فقط مردم بپاخاسته ایران بود... بقيه اش همه معلول بود و نه علت اصلي انقلاب" چه بلحاظ فتي و چه از نظر سياسي موافق نيستم. فکر مي کنم برداشت ايشان هم از مردم بپاخواسته و هم رابطهً علت و معلولي تحولات سياسي بسيارعوام پسندانه و ساده سازانه است. حال آنکه از ايشان انتظار مي رود که بقول خودشان "همه چيز را از همه چيز تفکيک کنند."
نگارنده چند سالي جوانتر از ايشان و متعلق به نسليست که با انقلاب به ميدان آمد و زمانيکه برادران و رفقايي مثل همنشين بهار درزندان بودند، در بيرون از نزديک با صحنه گردانان به صحنه آوردن مردم همنشين شده بود. بياد دارم که سالهاي ۱۳۵۶و اوايل ۵٧ تعداد افرادي (عمدتا دانشجو و دانش آموز) که ريسک فعاليت سياسي را پذيرا مي شدند، انگشت شمار بود. روحانيوني که حاضر مي شدند چنين ريسکي بپذيرند نيز بسا کمتر از تعداد دانشجويان، و به اصطلاح تک و توک بودند. در همان اصفهان آيت الله طاهري در مسجد حسين آباد بعد از نماز جماعت تفسير قرآن خودش را داشت و فعالان دانش آموزي و دانشجويي دور ايشان حلقه مي زدند. بايد اعتراف کرد که اين فعالان سياسي جوان، که بعداً عمدتاً هواداران سازمان هاي سياسي مثل مجاهدين و چپ ها شدند، بودند که روحانيت را به ميدان آوردند. گر آخوندها عموماً خودشان شهامت و درک و فهمي از اين قضايا نداشتند. نگارنده که خود سال اول و دوم دبيرستان بود و با آن عناصر پيشتاز دم خور شده بود! مي شود حدس زد که درک و شعور سياسي ما از آزادي و انقلاب و سياست و تاريخ چقدر مي توانست باشد. فقط شاه را نمي خواستيم، بعدش چه بود معلوم نبود... همه اش توهم و شعر و شعار، و نه شعور و آگاهي...فکر مي کرديم بهشت اسلامي و يا سوسياليسم خواهد آمد..."ديو چو بيرون رود فرشته در آيد".
فرض کنيد اگر رژيم شاه مي خواست حتا اوايل سال 1357 دست به سرکوب و کودتا بزند، يک هزارم آنچه سه سال بعد، در سي خرداد سال شصت، توسط جمهوري اسلامي دستگير و شکنجه و اعدام شدند، لازم نبود. با دستگيري تعداد انگشت شماري در هر شهر، آنهم دانش آموزان و دانشجويان فعال، که شناخته شده هم بودند، انقلاب مهار شده بود. اولين نتيجه اي که مي خواهم بگيرم اين بود که رژيم شاه، تحت تأثير تبليغات غرب، تنها از کمونيست ها مي ترسيد. او، هم از اين موضع و هم بلحاظ تاريخي روحانيت شيعه را، به چيزي نمي گرفت و يا در کنار خود مي ديد. دوم اينکه شاه همانطور که بدست متفقين و بعد با کودتايي انگليسي آمريکايي بر تخت مانده بود، تقدير خود را بدست آنان سپرده بود. بنابراين، چون آنها چون ماندنش را بهر دليل، مفيد فايده نديدند، خودش نيز به تقدير اربابانش تن داد.
سياسيون غرب و آمريکا، در آنزمان، براي ايران دموکراسي و پيشرفت و ترقي آرزو نمي کردند که در انقلاب ايران سر در گم و کلافه شوند. آنها براي در اختيار داشتن نفت و بازار ايران و منطقه مي خواستند که ايران به دامن کمونيسم و بلوک شرق در نغلطد، که اين خواسته شان بدليل اين خصيصهً روحانيت در ضديت با کمونيسم برآورده مي شد. از همنشين بهار انتظار نيست که توقع داشته باشد بسياري از برنامه هايي که کشورهايي مثل آمريکا و يا حتا ايران امروز، توسط سازمانهاي اطلاعاتي و جاسوسي خود به پيش مي برند، بشود از زبان سياسيون و مقامات اين کشور ها بطور رسمي شنيد. سازمان هاي اطلاعاتي و استراتژيست هاي غرب و آمريکا بعد از تجربهً جمال عبد الناصر، مصدق و بعثي ها در خاورميانه به اين نتيجه رسيده بودند که اسلاميون بهترين گزينهً آنان براي دفع کمونيسم و ملي گرايي در کشورهاي مسلمان منطقه اند. بهمين دليل جنبش هاي مذهبي مثل اخوان المسلمين و روحانيت شيعهً ايران را حمايت کردند. همنشين بهار حتما با اين فرضيه که بسيار درست تر، مدلل تر، سياسي تر و عاقلانه تر مي نمايد آشناست. بويژه کتاب "بازي هاي شيطاني نوشتهً رابرت دريفوس" که توده اي ها از آن استقبال کرده اند. (معلوم نيست که آنها با علم به اين موضوع چرا بدام خميني افتادند!!!)
نکتهً ديگر اينکه براي يک رويداد بنيادي مثل انقلاب که ابعاد گوناگوني دارد و علت و معلول هاي بسياري دست بدست هم مي دهند تا يک برآيندي شکل بگيرد، فقط يک علت را عمده کردن درست نيست. وقتي مي گوييم علت اصلي، يعني آنکه پايه اي تر، ريشه اي تر، حساب شده تر و آگاهانه تر و برنامه ريزي شده تر باشد. گفتيم که به صحنه آمدن مردم که هيچ کدام از اين خصوصيات را نداشت چطور مي توانست علت اصلي باشد؟!!! برهمهً ما بازماندگان نسل انقلاب لازم است تا پيش فرضهاي نا پختهً دوران جواني را با نگاهي نقادانه مورد وارسي مجدد قرار دهيم. و گر نه تا پيش فرضها همان باشند، نتيجه اش همين خواهد بود.
اصلاح طلبي مسالمت آميز و يا سرنگوني طلبي قهرآميز؟
براي بسياري از هواداران و پشتيبانان اپوزيسيون سنتي مشاهدهً اين واقعيت که جاي پوزيسيون (اصلاح طلبان حکومتي) به اپوزيسيون تغيير يابد، قابل درک و پذيرفتني نيست. ولي خوب است از خود بپرسيم چرا رژيمي که قرار بود سه ماه و شش ماهه سرنگون شود اکنون سي ساله شده است؟ آنچه در اين سي ساله بر سر مواضع و نيروهاي اپوزيسيون آمده لابد بر اساس تحليل هاي غلط، و برداشت هاي متضاد، واهي، اتوپيايي و شعر و شعارگونه بوده است.
رژيم در کل و جزء آن از آغاز يک رژيم يک دست نبوده است. گرايشات گوناگون، با تمايلات گوناگون در آن حضور داشته اند و اين يکي از عوامل عمدهً پايداري و ماندگاري آن در مقابل اپوزيسيوني است که نه در درون و نه در بيرون خود ظرفيت تحمل تنوع فکري و سياسي را نداشته و بر همين سياق سعي کرده رژيم را يک دست تلقي کند تا تماميت رژيم را بالکل نفي کند. نتيجهً بلافصل اين سر در برف کردن ابلهانه هم اين بوده که خودش نفي شده و امروزه در مبارزات مدني و سياسي داخل و خارج از کشور به چيزي گرفته نمي شود.
وانگهي، اگر آن مبارزات و خونهاي اين سي ساله براي آزادي و استقلال و دموکراسي بوده اند، بايد از روي آوردن امثال باقي و حجاريان و عبدي به جبههً آزادي و دموکراسي استقبال و استفاده کرد. چطور است که اگر امثال همين افراد به اپوزيسيون سنتي مي پيوستند گناهشان بخشوده بود ولي حال که خود به اپوزيسيون دموکراسي طلب متحول شده اند، لابد جا را بر ديگران تنگ کرده اند وغير قابل تحملند!!! منظور اصلاً ناديده گرفتن افکار و اعمال گذشتهً آنان نيست، براي گرفتن تجربهً بدرد بخور به معيارهاي درست بايد متوسل شد. و گرنه بقول عبدالله نوري "آنها در خوبيها از شما سبقت خواهند گرفت". پس جا دارد همگي بخود بياييم و تلاش کنيم که در کسب و پي گيري معيار هاي آزادي، دموکراسي و حقوق بشر از مخالفينمان سبقت بگيريم، چرا که اگر جز اين باشد، آنگاه صاحبان خونهاي ريخته شده، از رهبران مادام العمر اپوزيسيون حساب خواهند خواست که چرا دکان خونفروشي راه انداختيد و درسي نياموختيد، تا قاتلين و شکنجه گرانمان دگرگون شده و اهداف و آمالهايمان را بهتر از شما نمايندگي کنند...
درستي و نا درستي افکار و نيات و ايده ها را بايد در عمل سنجيد. براي يک عنصر سياسي مدعي آگاهي و مسئوليت اجتماعي اساساً پذيرفته نيست که با معيار واهي حق و باطل مذهبي و ايدئولوژيک، و حسين و يزيد کردن به صف بندي سياسي بپردازد... اگر اين معيار ها را حذف کنيم، دست آورد آن استراتژي هاي کوته بينانه و تماميت خواهانه سي سال گذشته تا کنون چه بوده است. آن استراتژي ها از هوا که نيامده اند، از ايدئولوژيي نشات گرفته اند که اگر استراتژي ها پر هزينه و مخرب و خونبار بوده اند، لابد آن ايدئولوژي هم وهم و آگاهي کاذب است، و آن انقلاب برآمده از آن ايدئولوژي و ثمراتش دردي از جايي دوا نمي کنند... بايد از آسمانها به زمين آمد، مجاهدين را زميني کرد، مناسبات دروني سازمان را به رهبري جمعي که با انتخابات آزاد و دوره اي برگزيده شوند برگرداند... مسعود و افکار و داده هايش را بعنوان تجربه اي از ناپختگي دوران نابالغي جنبش هاي اتوپيايي-سياسي در ايران به بايگاني تاريخ سپرد.
اي کاش مجاهدين هم از ساز و کار دموکراتيک تري استفاده مي کردند تا در درون آنها جناحهاي معتدل تر جايي مي يافتند و امثال حجاريان و باقي و عبدي از درونشان هم سر بر مي آوردند و راه برون رفتي برايشان مي يافتند! نه اينکه هرکس از مجاهدين کنده شود، بجاي اينکه منتقد آنها و مدعي اصلاح و رفرم آنها شود، تمام همّ و غمّ خود را صرف ريشه کني آنها نمايد.
هرچقدر که مبارزات مردم ايران براي دموکراسي و حقوق بشر از قهر و خشونت بيشتر فاصله بگيرد و به روشهاي مقاومت مردمي و مدني مزين تر گردد، بهمان ميزان افکار عمومي و گرايشات روشنفکري از آمران و عاملان قتلها و شکنجه و سرکوب بيزارتر و مبرا تر خواهد شد. به عبارتي درجهً منفوريت از قاتلان و شکنجه گران به ميزان جا افتادن مقاومت مدني بستگي تام دارد. و گرنه تا زماني که حرف آخر را گلوله بزند، عزيزترين ها در هر طيف، خشن ترين ها خواهند بود.
حال فرض کنيد اگر کسي خودش، بهر دليل، مدعي و مدافع راه حل هاي قهر آميز باشد و آمران و عاملان قهر و خشونت پروده شده در طيف مقابل را افشا و محکوم کند، در عمل بدنبال چيست و چه نتيجه اي از اين کارش عايد خواهد شد؟ بديهيست تا زمانيکه آسياب بر همين محور خشونت و قهر بچرخد، قاتلان و شکنجه گران مستمراً بازتوليد خواهند شد. افشاگري هاي هرکدام عليه ديگري هدفي جز جذب نيروي بيشتر براي غلبه بر ديگري، آنهم از روش قهر و خشونت بيشتر، نميتواند باشد. در نتيجهً چنين رويکرد غلطي بود که آن استراتژيي که بقول مسعود (قرار بود) خميني را از ماه به چاه پايين کشد، ارکستري از شقي ترين، بيرحم ترين، رذل ترين، و در نتيجه قاتل ترين و و خونريزترين ها را، در درون حاکميت بالا کشاند. کما اينکه متقابلاً انبوهي از بالاترين سرمايه هاي فکري و معنوي مردم ايران را يا روانهً گورستانها ساخت و يا مجبور از مهاجرت نمود. يعني که، تا آن علت را از اين معلول جدا نکنيم، تا اين پيوند را نفهميم و جا نياندازيم، آن چرخهً خشونت کما في ااسابق بکار خود ادامه خواهد داد و خون، و رنج و شکنج بيشتري خواهد طلبيد.
بنظر نگارنده، يکي از عوامل اصلي پيروزي اعراب بر ايرانيان، کما اينکه غلبهً تندروهاي مذهبي بر نيروهاي سياسي ايران منجمله مجاهدين، اعمال قهر و خشونت و قساوت بيشتر آنان بوده است. بنابراين تا زمانيکه قهر و خشونت حرف اول را بزند، نيروهاي سياسي غير دموکرات، انيراني و ارتجاعي برندهً نهايي چنين تقابلي خواهند بود. متقابلاً مقامت مدني برنده ترين و کارآترين استراتژي براي از کار انداختن ماشين قهر و خشونت و حکومت مبتني برآنست.
رويکرد سالهاي اخير مجاهدين در کنار نهادن مبارزهً مسلحانه، جاي استقبال دارد و مغتنم است. بهمين اعتبار است که رو شدن دست شکنجه گران و آمران و عاملان قتلها با استقبال گرايشات روشنفکري در درون سازمان و نيز افکار عمومي مواجه مي گردد.
در دنياي سياست هيچ گروه سياسي و يا ملتي داوطلبانه به دموکراسي روي نياورده است؛ نخست همهً راههاي قهرآميز پيموده شده، ليست شهدا و قاتلان بسياري رديف شده اند تا هم روشنفکران، هم مردم و نيروهاي سياسي نهايتا مجبور شده اند که ساز و کار غير خشونت و مدني مبتني بردموکراسي و حقوق بشر را برگزينند.
طبقات محروم، اقليت هاو اقشار مورد ستم هميشه از راه حلهاي انقلابي استقبال کرده اند، کما اينکه طبقات حاکمه، مرتجعين و سرمايه داران نيز خودکامه و مستبد بوده و هستند. آنچه اين دو طيف را به گردن نهادن به سازوکار حل اختلافات از راه هاي غير خشونت و مسالمت آميز قانوني کشانده، رشد طبقهً متوسط است که از راههاي کم هزينه تر و نتيجه بخش تر استقبال مي کند. بهمين دليل گفته مي شود که دموکراسي راه حل مطلوب نه انقلابيون و نه مرتجعين و سرمايه داران است، بلکه کم هزينه ترين راه رسيدن به صلح و ثبات و توسعه در جامعه ايست که به اعتدال سياسي، اقتصادي و اجتماعي رسيده باشد.
جايگاه تعلقات قومي، مذهبي و ايدئولوژيک در نظام دموکراسي کجاست؟
مشکل عمدهً برخي از فعالين سياسي چپ و قوم گرا! (که از خير طبقهً کارگر گذشته به مسئلهً اقوام چسبيده اند) که درميان فعالان سياسي و ايدئولوژيک ما کم نيستند، "خرده علم" گرايي است. يعني مفاهيم و واژه ها را به نفع ايده ها و ايده آلهاي سياسي مصادره کردن و نتيجه گيري ناقص گرفتن و همانطور که متاسفانه در ايران اتفاق مي افتد بعد از پرداخت بهاي گران به اشتباه بودن آن پي بردن.
دوستاني که مقالاتم را دنبال کرده اند ملاحظه کرده اند که برخلاف برداشت و نظرگاههاي ماترياليستي که بر مبارزات طبقاتي صرف اصرار مي ورزند و يا نژاد پرستاني که با سوء استفاده از نظريهً داروين به تنازع نژادي و برتري قومي (شوونيسم) متوسل مي شوند، به روش ابن خلدون، يعني بر رشد "عصبيه" بقول او، يعني تکامل همه جانبهً فکري، فرهنگي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي تاکيد ورزيده ام. در اين روش تمدن هاي بشري از چهار مرحلهً عمده (ايل و عشيره و طايفه، قوم و نژاد، مذهب، و ايدئولوژي) عبور کرده تا به دوران ورود به دموکراسي دولت - ملت هاي کنوني رسيده اند. بعد از حدود پنج هزار سال نظام هاي سياسي قومي (که بويژه در بين النهرين شکوفا شدند و بجان هم افتادند) اين مذهب بود که طوايف و عشاير و قبيله ها و اقوام مختلف را زير چتر وحدت ديني يکجا جمع کرد و منجر به تشکيل امپراطوري هاي مذهبي زرتشتي و بدنبالش اسلامي در اين سو و مسيحي در غرب گرديد. امپراطوري هاي مذهبي توانستند با ايجاد وحدت اقوام، بزرگترين و ماندگارترين امپراطوري هاي جهاني را- البته در شرايط قرون وسطايي - بوجود آورند. که با رنسانس، انقلابهاي صنعتي و فرانسه، ورود ايدئولوژي هاي جديد منجر به پيدايش گرايش ها و تشکل هاي سياسي جديد گرديد. در جنگ جهاني اول پنج امپراطوري مذهبي از هم پاشيدند، در جنگ جهاني دوم مدعيان امپراطوري مبتني بر نژاد و قوم (نازيسم و فاشيسم، و يا بقول برخي از قوم گرايان بومي، شوونيسم) از سرراه برداشته شدند و دوران جنگ سرد بين دو امپراطوري ايدئولوژيک سوسياليستي و سرمايه داري آغاز شد. پايان جنگ سرد، آغاز گر دوران گذار به جهاني شدن دموکراسي و حقوق بشر است نه بازگشت به نظام هاي مبتني بر تبعيض قبيله و قوم و نژاد و مذهب و ايدئولوژي. در نظام دموکراسي تمام شهروندان مملکت برغم هر تعلق فکري، جنسيتي، نژادي، مذهبي و ايدئولوژيک از حقوق برابر، در برخورداري از امکانات و فرصت ها براي رقم زدن سرنوشت خود و جامعه شان برخوردارند. و آن تنوعات و تعلقات، نه اسبات اختلاف و نزاع و کشمکش، بلکه مايهً رقابت هاي سازنده براي پيشرفت و سازندگي و ترقي اند. پس تعريف آنها که با ترکيب خرده اي از برداشت مارکسيسي (تحليل طبقاتي) و خرده اي از دستگاه داروينينسم (قوم و نژاد محوري) و بخشي از دستگاه نظري ابن خلدون (نظام هاي اجتماعي) مي خواهند به نتايج يکجانبه برسند، اشتباه و خلط مبحث است که لاجرم به نتايج اشتباه و بي پايه مي انجامد. حتا کشورهاي استقلال يافته مشتق از شوروي سابق از قوم به ملت نرسيدند. آنها از نظام ايدئولوژيک مبتني بر معيارها و مصاديق و روش هاي غلط، دو مرحلهً تاريخي به عقب پرتاب شده و پس از خونريزي هاي دروني بسيار در شرق اروپا) نهايتاً با دخالت غرب، آمريکا و سازمان ملل به صورت کشورهاي مستقل و کوجکي در آمدند که مجبورند براي سرپا ايستادن به روسيه، آمريکا و يا اروپا بياويزند. مطمئناً برغم شمار انگشت شماري افراد تند رو که دل در گروي کمک کشورهاي خارجي دارند، گروههاي سياسي مسئول بومي ايران، و نيز شخصيت هاي اهل فکر و خير خواه ايراني از هر قوميت و مذهب و ايدئولوژي، خواستار چنين الگويي نبوده و نخواهند بود.
در ايران کنوني، بدليل رشد فکري جامعه، بويژه نسل جوان، و نيز تجارب ناکامي هاي خرده علم گرايان ايدئولوژيک بازمانده از دوران جنگ سرد، بعلاوه، ناکامي يک جانبه گري مدرنيسم پهلوي و اسلاميسم آخوندي، سير تحولات رو به دموکراسي مي رود و نه بازگشت به مناسبات قومي بيش از دوهزار سال پيش از امپراطوري هاي مذهبي در ايران. بستر حل همهً اين مطالبات نيز نظام دموکراسي، پلورال، فدرال (بومي) و سکولار (جدايي دين از دولت) است.
ستم جمهوري اسلامي کنوني حد و اندازه ندارد و محدود به مثلاً کارگران و زنان و دانشجويان، و يا اقليت هاي قومي (فارس و غير فارس) و يا مذهبي (مسلمان و غير مسلمان، و يا شيعه و غير شيعه) و يا ايدئولوژيک (اصلاح طلب، سرنگوني طلب و انحصار طلبان) نيست. اين رژيم شعارش "مرگ بر ضد ولايت فقيه" است، يعني هرکس با ولايت فقيه نيست دشمن آنان محسوب مي شود. روشن است که مخالفان اين رژيم نيز بي شمارند، سنتي و مدرن، ليبرال و سوسيال، مسلمان شيعه و سني، صوفي و مسيحي و زرتشتي و يهودي همه را شامل مي شوند. همانطور که هواداران اين رژيم مي توانند افراد جاهل و جاه طلبي از ميان همهً اين گروهها باشند.
گفتمان مطالبه محور بجاي گفتمان انقلابي- ايدئولوژيک تماميت خواه
بيانيهً گفتمان مطالبه محور بيانگر نقطه عطف و چرخشي تاريخي در مبارزهً مردم ايران براي رسيدن به توسعهً پايدار، آزادي، دموکراسي و عدالت اجتماعيست. اين بيانيه بيانگر عبور از گفتمان چپ انقلابي-ايدئولوژي محور، تماميت خواه، و قدرت طلبي است که هر تغيير و تحولي در پي گيري مطالبات مردم را به بعد از بدست گيري قدرت سياسي موکول مي کنند و آنگاه همه چيزشان را در راه رسيدن به قدرت و بزير کشيدن حاکمان فدا و نثار مي کنند. گفتمان مطالبه محور افکار عمومي را بسمت توجه به نيازهاي حياتيشان و ايفاي نقش مفيد تر و آگاهانه تر سوق مي دهد، باعث مي شود تا افراد و طيف ها و طبقات و نيروهاي مختلف جامعه براي پي گيري مطالبات خود متشکل شود و در اين مسير بستر رشد جامعهً مدني را فراهم مي کند. باعث مي شود تا سياسيون خود را با مطالبات مردم تنظيم کنند و نه اينکه برعکس خود را شفيع و شبان و پيشتاز آنان فرض کنند و نهايتاً باعث مي شود تا اين مطالبات از راههاي مسالمت آميز پي گيري شوند. اين گفتمان تمرين دموکراسي و رقابت سالم و سازنده بين نيروها، گرايشات و طيف هاي مختلف جامعه را ممکن ساخته و ارزشهاي دموکراسي را به سياسيون تحميل مي کند، کما اينکه حاکمان را به شفافيت و پاسخگويي بيشتر وا مي دارد.
وجه مشترک فاشيستي رژيم و اپوزيسيون سنتي!
تشبيه فاشيسم مذهبي در ايران و فاشيسم هيتلري قياسي مع الفارغ است!!! صفت فاشيزم مذهبي از آنرو به باند مصباح و دولت احمدي نژاد اطلاق مي گردد که در تماميت خواهي و عدم تحمل مخالف و منتقد شبيه دولت هاي تماميت خواه ايدئولوژيک، بويژه دولت هاي فاشيستي قرن بيستم عمل مي کنند. تا جايي که به تماميت خواهي و عدم تحمل و مدارا برمي گردد، مبارزان سنتي در جنبش چپ و مجاهدين از اين اتهام بري نبوده و نيستند. تند روهاي مذهبي اتفاقاً در اين زمينه از انقلابيون پيشتاز تماميت خواه ياد گرفته اند و اي بسا عقب تر مي نمايند. فاشيست هاي آلماني و يا مذهبي هنوز هيچکدام جرأت نکرده اند به بحث "بود و نبود، و همه چيز و يا هيچ چيز، و يا شعارهايي مثل ايران رجوي رجوي ايران" متوسل شوند، پس تا جايي که به اين صفت فاشيستي برميگردد، جادارد اپوزيسيون نيز خود را از اين اتهام مبرا سازد.
اگر رژيم، مثل هيتلر، خواب و خيال توسعهً ارضي داشت، در جنگ ايران و عراق، آنهم با حمايت هاي غرب و شوروي و اعراب و دخالت آمريکا، در حمايت هاي مادي و تسليحاتي از صدام حسين، (و نه آنطور که آقاي رجوي مدعي مي شد که با ارتش آزاديبخش تنور جنگ را گل گرفته) اين سياست به شکست انجاميد. بعد از آن رژيم هيچ ادعاي ارضي نسبت به همسايگان ايراني نداشته، و براي تأثير گذاري بر بحران هاي منطقه اي، تنها بر روي نيروهاي مذهبي محلي سرمايه گذاري کرده است که اين سياست، چه در حملهً آمريکا عليه عراق و افغانستان، و چه در حملهً اسرائيل به جنوب لبنان و نوار غزه، اتفاقا به کمک رژيم آمده بطوري که اعراب را از افزايش نفوذ رژيم (از نگاه آنان، ايران!) نگران کرده و آمريکا را مجبور کرده که براي تأمين امنيت و ثبات منطقه روي نفوذ جمهوري اسلامي حساب کند. تحليل هاي آب دوغ خياري مسئولين اپوزيسيون سنتي که براي رسيدن به قدرت آسمان و ريسمان بهم مي بافند، تنها خودشان را فريب مي دهد. نيروهاي دموکراسي خواه، که اکنون گفتمان مطالبه محور را جانشين گفتمان انقلابي سرنگوني طلب و ايدئولوژي محور مبارزان سنتي کرده اند، بخوبي واقفند که چطور در بحث سياست خارجي منافع ايران را از مواضع سياسي عليه رژيم مجزا سازند.
چند و چون رابطهً رژيم با آمريکا
براي فهم و درک ميزان قدرت مانور رژيم در رابطه اش با آمريکا بايد اصول مبنايي اين رژيم، و آنچه بنظر ولي فقيه و اصول پايه اي حکومت مورد نظر اصولگرايان مدعي او در جناح متحجريني مثل مصباح و جنتي است را پيوسته بايد مدّ نظر داشت. اين اصول عبارتند از: اول، حفظ نظام، دوم، ايجاد حکومت اسلامي (انحصاري خودشان!)، سوم، تبديل ايران به عنوان الگو و "ام القراي" اسلام و مسلمين. منظور از توليد بمب اتم هم براي اين جماعت، در وحلهً نخست، تضمين امنيت و استمرار و استقرار اين خواب و خيال هاست. بديهي است که هر فرد و نيروي سياسي به اصولي معتقد است. يک حکومت برآمده از مردم در ايران لاجرم اصول زير را جايزين آن انحصار طلبي ها مي سازد : اول، حفظ استقلال و تماميت ارزي ايران، دوم، ايجاد حکومتي مردمي، بقول ابراهام لينکلن از مردم، برآمده از مردم، و براي مردم، حکومتي دموکراسي، پلورال، سکولار، فدرال که بتواند بستر تأمين شرط سوم، يعني تبديل ايران بعنوان الگوي موفقي در آزادي، توسعه و دموکراسي براي ساير مسلمانان را تأمين سازد.
بديهي است که نه غرب و آمريکا، نه ساير کشورهاي اسلامي و نه ايرانيان نمي خواهند و نمي توانند شرايطي را شاهد باشند که رژيم بمب هسته اي را پشتوانهً تحقق روياهاي قرون وسطايي خود سازد. بهمين دليل غرب و آمريکا و کشورهاي منطقه و نيز ايرانيان نمي توانند تسليم زياده خواهي ها و افزون طلبي هاي اصولگرايان انحصار طلب رژيم، براي توسعهً يک رژيم قرون وسطايي گردند.
براي بحساب آمدن در معادلات منطقه اي و بين المللي رژيم ناچارست که در آن اصول بنياديش تجديد نظر کند!!! متقابلاً آمريکا هم بنياداً نمي تواند سرنوشت منطقه را به دست بنيادگرايي اسلامي بسپارد و يا حتا با آنها همکاسه شود. چرا که اصول بنيادي و جنس و ماهيتشان متفاوت است. بنابراين اصلي ترين و آخرين ابزار تعيين تکليف همان زبان تعادل قواست. اينست که براي کاستن از برگ هاي برندهً رژيم در تعادل قواي داخلي، منطقه اي و بين المللي، تحولات بسمت تضعيف و کوتاه کردن دست رژيم در کانون هاي بحران منطقه (فلسطين، لبنان، عراق و افغانستان) شکل مي گيرند، حزب الله و حماس بلحاظ نظامي تضعيف مي شوند تا مهار شوند، حاميان رژيم در عراق هدف مبارزات سياسي و اي بسا نظامي قرار مي کيرند، در افغانستان هم همينطور، تا رژيم را نهايتاً از صدور انقلاب باز دارند و به تن دادن به ديپلماسي براي صلح و ثبات منطقه وادارند.
روشن است که رژيم براي صدور بحران و تروريسم و سرکوب داخلي و تطميع و باج خواهي از قدرت هاي منطقه اي و بين المللي شديدا به پول نفت نيازمند است. پس وقتي بدليل بحران اقتصاد جهاني، قيمت نفت کاهش مي يابد، دست رژيم در آن موارد بسته تر مي شود. همزمان، گزينش مقاومت مدني دست رژيم را در سرکوب عريان بسته تر کرده است، سياست هاي تطميع شرکت ها و دولت هاي اروپايي مثل دوران رفسنجاني و خاتمي، ديگر کارآيي خود را از دست داده است... و خلاصه اصولگرايان براي تجديد نظر در اصول بنيادي حکومت تحت فشارند، و شقه شقه شده اند و واقع گرايان و اصلاح طلبان حکومتي براي حفظ نظام، حاصر به تجديد نظر و روز آمد کردن اصول فوق شده اند. اينست که فکر مي کنم سياست چماق و حلوا و يا هويج و چماق براي تغيير رفتار رژيم ثمر مي دهد و رژيم نهايتاً براي حفظ نظامش از هر اصل ديگري، در شرايط ناچاري، عقب نشيني مي کند. عدم يک دست بودن حاکميت به رژيم امکان مي دهد تا در شرايط لزوم تن به چنين تغييري بدهد. بنابراين براي نيروهاي دموکرات و دموکراسي طلب بسيار مهم است که آن اصول بنيادي انحصارطلبانهً اصولگرايان هدف مبارزه قرار گيرد، متقابلاً براي آمريکا هم اهرم هاي قدرت و نفوذ رژيم، که به کار سرکوب، صدورا بحران و تروريسم و يا تهديد و تطميع ديگر قدرت ها مي آيند، خواه نا خواه هدف قرار مي گيرند. در اين ميان نيروهاي دموکراسي طلب نيز بجاست تا اصولي که براي بقا و سعادت ايران و ايراني لازم است را پيوسته مدّ نظر داشته باشند: (حفظ استقلال و آزادي و تماميت ارزي؛ مردمي (دموکرات، پلورال، فدرال، سکولار) کردن حاکميت؛ و نهايتا،ً تبديل ايران به نمونهً موفقي از دموکراسي، توسعه و رفاه و عدالت اجتماعي، تا الگويي سازنده اي براي ديگران، بويژه مسلمانان باشد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید