جنبش سبز پس از انتخابات با حضور چند میلیونی خیابانیاش همه را غافلگیر کرد، هم حاکمیت و هم منتقدانش را. زان پس هر کس از زاویه دید خود ترسیم و تصور و نیز آینده و چشماندازی برای آن تصویر نمود. جناح غالب و حاکم آن را شورش ناگهانی و کوری برخاسته از غلیان احساسات ناشی از عکسالعمل در برابر یک واقعه، که ناخوشایندش میپندارد، البته با نقشه و تحریک خارجیها!، تصور کرد. جناح حاکم این جنبش را بسان یک شورش کور شهری پنداشت، که به سرعت برمیخیزد و با یک سرکوب فرومینشیند. سرکوب به میان آمد، در وسیعترین و نیز شدیدترین شکل آن، اما به نتیجهای که طراحان و عاملانش تصور میکردند و منتظرش بودند، نرسید. حضور چندباره و مجدد مردم (بویژه در روز قدس) برای آنها حالتی از استیصال را به وجود آورد. البته تحقیر و تخفیف ظاهری حضور وسیع مردم، تنها روکش و نقابی بود برای پوشاندن این استیصال.
اما به کارگیری زبان انکار و تحقیر نشان میداد که حاکمیت نمیخواهند واقعیت را بپذیرند و با آن تنظیم رابطه کند. حضور وسیع پلیس (و انواع گونهگون آن) در ۱۳ آبان، اما نشانگر آن بود که برغم تخفیف ظاهری تظاهرات سبز روز قدس، در واقعیت پشت صحنه، از قضا آن حضور را بسیار جدی گرفتهاند و مهم میدانند. آنان در روز ۱۳ آبان سعی کردند با حضور حداکثری پلیس و به کارگیری حداکثر خشونت (و در برخی موارد نیز تداعی خشونت)، از ظهور جنبش سبز جلوگیری کنند. اما برغم آن که این روز تعطیل عمومی نبود، قرار نیز در صبح بود و محل تجمع نیز محدود و کوچک بود (نه مسیر یک راهپیمایی طولانی که پلیس نتواند در همه نقاط آن مستقر شود)؛ سبزها کمشمارتر از یک راهپیمایی، اما به طور پراکنده و وسیع در نقاط مختلفی از مناطق گسترده مرکز تهران حضور یافتند و اعلام نظر کردند. تخفیف و تحقیرهای بعدی در زبان و تبلیغات جناح حاکم اما بیانگر آن بود که هنوز و هم چنان نمیخواهد دست از سیاست و استراتژی خود در رابطه با نادیده گرفتن، تحقیر و ملکوک و سرکوب جنبش سبز بردارد.
سوی دیگر ماجرا، منتقدان حاکمیت بودند. جنبش سبز آنها را نیز غافلگیر کرد، هم حضور مردم و هم میزان مقاومت موسوی و کروبی که خاتمی را نیز که قبلا از سوی بخش مهمی از افکار عمومی مهر مردد و متزلزل بودن خورده بود را همراه خود کرد. و خود مایه امید و مرجع الهام و اطمینان گشت. در این سوی نیز طیفی از تصویرها و ترسیمها و چشماندازها به وجود آمده بود. از ناباوری ناامیدانه و تلخکامانه تا شور و شعف اغراقآمیز آرزواندیشانه. اما یک امر در اکثر دستاندرکاران این سوی طیف مشترک بود: فصلی نو آغاز شده است. اینک رأی مخفی انتخاباتی (به عنوان یک حق قانونی) به تجمع و حضور علنی خیابانی (به عنوان یک حق قانونی دیگر) تغییر یافته است. «حضور» وسیع مردمان، به ویژه جوانان؛ مقاومت و مداومت جوانان به ویژه دختران و زنان؛ «وسعت» طیف نخبگان دستاندرکار، از کارگردان و هنرپیشه گرفته تا شاعر و ورزشکار، از استاد دانشگاه گرفته تا زن خانهدار و ...؛ «عمق» نخبگان درونحاکمیتی آن از مرجع تقلید گرفته تا نویسنده و روزنامهنگار سابق کیهان؛ از سپاهی (سابق) گرفته تا حزباللهی (سابق)، از خود یک مقام و مسئول گرفته تا خانواده و فرزند مقام و مسئولی دیگر و...
«گستره» جغرافیایی جنبش در داخل و خارج، از هند گرفته تا نروژ، از فرانسه گرفته تا آمریکا که طیف وسیعی از ایرانیان از جوان گرفته تا پیر، از غیرسیاسی گرفته تا کارکشته سیاست و حتی از ایرانی گرفته تا غیرایرانی (اعم از هنرمند، سیاستمدار و...) را به همراهی و حمایت خود واداشت؛ «دربرگیری» سیاسی حامیان جنبش سبز از برخی راستهای منتقد گرفته تا اصلاحطلبان درون حاکمیت، از منتقدان ملی– مذهبی گرفته تا ملیون، از مذهبیها گرفته تا غیرمذهبیها، از راستها تا چپها، از افراد و سازمانهایی با عقاید فکری، فلسفی و یا مشیهای سیاسی گوناگون و متضاد که از این جنبش و خواستههای آن حمایت کردند. (مانند حمایت فراگیر و وسیع از برنامه و مطالبات مندرج در بیانیه شماره ۸ آقای موسوی) و یا (نقدها و افشاگریهای آقای کروبی در رابطه با شکنجه و تجاوز در کهریزک)؛ اینها همه و همه بیانگر این فصل نو بود.
این فصل در امتداد سرفصلهای گذشته تاریخ ایران (از مشروطه تاکنون) است. اما، حداقل به نظر نگارنده، ضمن تأکید بر پیوست (نسبی) با گذشته (چه به لحاظ فکری و سیاسی و چه به لحاظ نسلی)، میبایست در رابطه با یک گسست (نسبی) فهم و تبیین شود.
جامعهی ایران از اواسط دوران قاجار از وضعیت «یک دست سنتی» خود خارج شد و حالتی «ناموزون با غلبه وجه سنتی» یافت. اما از اواسط دهه ۶۰ (۱۳۶۰) در ایران به تدریج یک «انقلاب نامرئی» جمعیتی اتفاق افتاد. رشد شهرنشینی، رشد طبقهی متوسط، گسترش شدید رسانههای جمعی، افزایش تعداد دانشجویان، حضور روزافزون دختران و زنان و ...، نشانههای این انقلاب در اعماق بود. بدین ترتیب جامعهی ایران وارد مرحله و وضعیت جدیدی شد:«جامعهای ناموزون اما با غلبهی وجه مدرن».
بر این اساس اگر محدودیتها و سرکوبهای دههی ۶۰ نبود اتفاق دوم خرداد ۷۶ میتوانست ده سال زودتر رخ دهد. در امتداد همان انقلاب نامرئی و در استمرار وضعیت یادشده (جامعهای ناموزون اما با غلبه وجه مدرن)، این بار نسل نویی نیز تعین یافته و به میدان آمده است. معروف است که در ایران هر ۲۵-۳۰ سال نسل جدیدی به عرصه میآید. نسل قبلی در دوره انقلاب ابراز و احراز هویت کرد و نسل جدید از دورهی اصلاحات به صحنه آمد و در جنبش سبز بلوغ خود را اعلام کرد. این ارتباط نسلها نیز در ایران بیشتر با نظریات «تعاملی» که در جامعهشناسی جوانان بحث و فحص میشود، انطباق دارد تا با نظریات «تقابلی». این تعامل در پیوست – گسست با گذشته میباشد. بنابراین اکثر مؤلفههای جنبش سبز نیز حالت پیوستی–گسستی با گذشته دارند. نه صرفا ادامه گذشتهاند و نه «به کلی چیز دیگر». این امر در رابطه با ابزارها، سازماندهی و... جنبش سبز نیز مصداق دارد. از تلگراف جنبش مشروطه گرفته تا نوار کاست انقلاب اسلامی تا اینترنت جنبش سبز، از انجمنهای غیبی و مخفی مشروطه گرفته تا شبکههای توزیعکننده پیامها و نوارهای آیتالله خمینی در دوران انقلاب و تا شبکههای اجتماعی جنبش سبز. این نمونهها هم علائم پیوستاند، و هم تعمق در آنها بیانگر تفاوتهایی در گستره و عمق (و گاه مضمون و درونمایه) آنهاست که نشانگر گسستاند.
در همراهان هر حرکت، جنبش و انقلاب نیز معمولا رویکردها و تحلیلهای گوناگونی، هم در رابطه با شیوههای تاکتیکهای برْآمده از ارزیابیهای گوناگون و هم در رابطه با پیشبینی آینده وجود دارد. این امر در جنبش سبز نیز مصداق دارد. هم اینک بحثهایی جدی در رابطه با رهبری، شعارها و چشمانداز جنبش سبز در جریان است.
جدا از مسائل فردی و خصلتی، عقیدتی و فلسفی، سیاسی و جناحی و خط مشی؛ به نظر میرسد مهمترین شاخصی که میتواند راهنمای ما در مباحث مناقشهانگیز در رابطه با این جنبش (مثلا در رابطه با رهبری و شعارهای جنبش) باشد، مسئلهی بسیار مهم «توازن و تناسب قوا»ست.
در«عقل نظری» عمده مباحث حول «حقیقت» و حقانیت گزارههاست، اما در مباحث «عقل عملی» (که استراتژی نیز از آن رده است) مباحث حول «موفقیت» سامان مییابد. در ذهن و اندیشه، حق و باطل و درست و نادرست ملاک ماست، اما در عمل و استراتژی، ممکن و ناممکن و موفقیت و عدمموفقیت شاخص ارزیابیهاست.
اینک در برخورد استراتژیک با جنبش سبز نیز باید ملاک را تحلیل تناسب قوا قرار داد. از یک سو باید برای جناح غالب حاکمیت، دیگر به تدریج روشنشده باشد که جنبش سبز یک شورش شهری ناگهانی سرکوبشدنی نیست و به طور نقطهچینی (و مناسبتی) امتداد و استمرار مییابد. اما از این سو حامیان و همراهان جنبش سبز نیز باید ارزیابی واقعگرایانهای از آن و ابعاد و حد و حدودش داشته باشند. یک سؤال محوری، و البته بسیار دشوار، تحلیل و ترسیم چشمانداز جنبش سبز است و این که امتداد مناسبتی و نقطهچینی جنبش سبز رو به چه سرانجامی دارد؟ آیا شبیه نقطهچینهای مناسبتی تظاهرات دوران انقلاب است که چهلم به چهلم تا «تغییر» پیش میرود (پرواضح است که منظور از تغییر در اینجا نه تغییر به معنای انقلاب بلکه به همان معنای اصلاحات و تحولخواهانه آن است) و یا راه طولانیتری را در پیش دارد؟ در ابتدای پیدایش جنبش سبز برخی برخوردهای رمانتیک و آرزواندیشانه در رابطه با وسعت و سرعت جنبش سبز وجود داشت که به نظر میرسد اینک واقعبینانهتر شده باشد. در اندازه و وسعت جغرافیایی و گستره طبقاتی، جنبش سبز نیز اینک اکثر حامیان و حاملان آن، بدون اغراقگری، اتفاق نظر دارند.
در هر حال تعیین همین تناسب قواست که میتواند راهکارها، شعارها و... آینده را معین کند. اگر بپذیریم که جنبش سبز عمدتا جنبش طبقهی متوسط شهری (در شهرهای عمدتا بزرگ) است که هنوز نتوانسته در لایههای مختلف طبقاتی و جغرافیایی نفوذ یابد، آن گاه میتوانیم به این نتیجه برسیم که نباید به طور ذهنی و آرزواندیشانه وارد دیگر ابعاد و لایههای بحث (مثلا در مورد رهبری جنبش سبز) بشویم. آقایان موسوی و کروبی و خاتمی میتوانند هر عقیده و قرائت خاص دینی خود را داشته باشند و یا هر تلقی و ارزیابی ای از دهه اول انقلاب، رهبری آن و...
آنچه اینک شاخص تعیین کننده است نه «عقاید» آنها بلکه «برنامهها» (و به عبارت دقیقتر «مطالبات») آنهاست. طبق سهگانه وبر، رهبری و رابطه با آنها «سنتی» یا «کاریزماتیک» نیست بلکه «قانونی» و قراردادی است. قرارداد مشخص در اینجا نیز مطالبات مطرح شده در بیانیه شماره ۸ آقای موسوی است.
همچنین شعارهای مشترک جنبش سبز نیز باید بر اساس همین تناسب قوای استراتژیک و عملی (و نه خواستههای ذهنی و آرمانی که در آن اختلافات جدی نظری وجود دارد) تعیین شود. تأکید افراد دلسوز و با تجربه به عدم هنجارشکنی سیاسی و استراتژیک و عدم فراروی از مشترکات مورد توافق طیف وسیع حامیان و حاملان جنبش سبز از اینجا نشأت میگیرد.
رهبران و همه دستاندرکاران جنبش سبز از صدر تا ذیل باید تنوع و تکثر درونی آن را به رسمیت بشناسند. این «حق» همهی طیفهای حاضر و حامی جنبش سبز است که «دیده» شوند و موجودیتشان انکار یا مصادره نشود. (تاریخ ایران تجارب تلخی از این مصادرهها در پس پشت ذهن خود دارد). اما در آن روی سکه این «حق»، مسئولیتی نیز نهفته است. آنها نیز «مسئولیت» دارند که به توافقات و مخرجمشترکهای جنبش وفادار باشند و آنها را زیر پا نگذارند (تاریخ ایران از این عهدشکنیهای ولنتاریستی و جزماندیشیهای فکری و سیاسی و ایدئولوژیک و تکرویها و جاهطلبیهای فردی نیز خاطرات تلخی در ضمیر خویش دارد). این «حق» و «مسئولیت» مکمل هماند. البته اهمیت و ضرورت و عمق این امر خطیر را افراد و طیفهای با تجربهتر بیشتر ادراک میکنند. بر همین اساس آنها نیز وظایف بیشتری بر عهده دارند که میبایست بدون هرگونه مجامله و عدم صراحت و تنزهطلبی به این دوگانه تصریح کرده و بر آن تأکیدی مستمر داشته باشند. این امر در مورد همه مصداق دارد، چه رهبران جنبش و چه حامیان آن، ممکن است برای خود وزن، اعتبار و حقانیت تاریخی بیشتری از رهبران جنبش قائل باشند. اما مسئولیتهای تاریخی را گاه اتفاقات بزنگاهی و ناگهانی تعیین میکند نه صرفا وزن، حقانیت و اعتبار. این خود درس تاریخی و شاید اخلاقی مهم و گرانبار دیگری در تاریخ پرحادثه و پرفراز و نشیب ما باشد.
اینک جنبش سبز چون تیغ ماهی در گلوی جناح غالب قاهر گیر کرده است. جنبش سبز حقانیت اخلاقی و تاریخی را از آن خود کرده است و قدرت غالب غلبه با پول نفت و زور و سرکوب را. اینک قدرت هر قدر هم بخواهد نمیتواند جنبش سبز را نادیده بگیرد. جنبش سبز نیز اینک نمیتواند مطالبات خود را بر قدرت غالب تحمیل کند. با این ارزیابی آینده چه میشود، سؤال بسیار سختی برای هر دو سوی ماجراست. معتدلانهترین گزینه میتوانست این باشد که قدرت، جنبش را به رسمیت بشناسد و وارد تعامل و گفتوگو با مطالبات آن شود. این راه به نفع همه و منافع ملی ایرانیان بود. اما در وضعیت پارادوکسیکالی از تناسب قوا که اینک پیش آمده است همه حاضران و حامیان باتجربه و بویژه رهبران جنبش میبایست به آموزش بیشتر، انتقال تجربه فعالتر و رهبری (نسبی) قویتر جنبش بپردازند.
عدم برخورداری از رسانه مستقل، ضعف و تعلل، بیبرنامگی و برخورد حسی و یا انتظار حل خودبخودی مشکلات (و دنبالهروی از شبکه اجتماعی)؛ آسیبها و خطراتی است که جنبش را تهدید می کنند. نزدیکبینی و عجول بودن که گویی، بنا به دلایل تاریخی، با روان جمعی ایرانیان عجین شده نیز خطرات بعدی است. روان و رفتار ایرانی، دستآوردطلب است. در غیر این صورت یا دلسرد میشود و یا عصبانی و تندخو. انتقال تجارب، آموزش و رهبری نسبی میتواند بخشی از مسائل را حل کند. بخش دیگر گرهها باید با «برنامه»های جنبش گشوده شود. (به مسئله خطیر «برنامه» باید جداگانه پرداخت). اما این همه نیمی از ماجراست. نیم دیگر برعهده طرف مقابل است؛ قدرت.
متأسفانه هر استراتژی دو سو دارد! و اینک مجموعهی ماجرا بیانگر آن است که میبایست با به کارگیری تجارب دوران اصلاحات بار دیگر بر این تجربه گرانبها تأکید نمود که روند گذار به دموکراسی و توسعهی انسانی در ایران یک دو مارتن است نه دوی صدمتر. همگان باید آموزهها، احساس و رفتار خود را با این امر متناسب نمایند. اما انقلاب نامرئی بنیادی در ایران، که اینک با غلبه وجه مدرناش با بازهها و فاصلههای زمانی کوتاهتری خود مینمایاند (مثلا فاصله کوتاه دوران اصلاحات تا جنبش سبز) تأثیر عینی و جبری خود را بر روبناهای سیاسی و وقایع آن میگذارد. اما به کارگیری تجارب پیشین، در بخش ارادی و انسانیاش میتواند زمان این گذار را کوتاهتر یا درازتر کند. تجارب مشروطه تاکنون و بویژه تجارب دوران اصلاحات را هیچ گاه نباید فراموش کنیم. گذشته چراغ آینده است. مداومت برای استمرار جنبش سبز، تأکید بر مسالمتجویی درونی آن، تلاش و برنامهریزی برای گسترش جغرافیایی و طبقاتیاش، فعال شدن مجدد جنبشهای «خاص» مطالبهمحور (مانند جنبش زنان، معلمان، کارگران، اقوام و...) به عنوان حرکات مدنی موازی و مکمل جنبش «عام» سبز و... میتواند به تدریج تناسب قوا را به نفع این جنبش تغییر دهد و حتی بخشهای معتدلتر حاکمیت را برای تعامل با آن متأثر و تحت فشار قرار دهد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید