مقدمه
حوادث و نوشتههای متناقض پس از مرگ «منصور خاکسار»، برخوردهای عمدتا اخلاقی و مالامال از پیشداوری اخلاقی یا عقلانی در باب مرگ این نویسنده و در نهایت در باب «مرگ و موضوع خودکشی» باعث شد که من این آفوریسم (گزینه گویی) ذیل از کتاب در صف انتشارم «اسرار مگو» را در اینجا منتشر کنم. شکل قدیمی این آفوریسم را دوستان در کتاب اینترنتی «اسرار مگو.1» میتوانند ببینند که پنج سال پیش در اینترنت منتشر شده بود. امیدوارم این نوشته امکان دهد که هم امکان سوگواری برای هر عزیز از دست رفته بهتر ممکن شود و هم معنا و مفهوم این حالات بهتر درک شود و منطق نهفته در آنها و اصولا در «احساس مرگ و حس خودکشی» یکایک ما. زیرا این احساسات، حالاتی انسانی، بس انسانی هستند.
در ستایش مرگ و خودکشی
به زبان سپهری مرگ مسئول قشنگی پر شاپرکهاست و ریه های لذت مملو از اکسیژن مرگ است. هراس از مرگ، هراس از دگرگونی و تغییر است. هر ساختنی ابتدا خراب کردنی و هر زایشی ابتدا مرگی میطلبد. چگونه میتوان به عنوان انسان و اجتماع نو و تازه شد، وقتی جهان و نظم کهن، تصاویر و هویتهای کهن ابتدا نمیرند. چگونه میتوان خویش را بازیافت ، یا از نو آفرید، وقتی ابتدا خود را گم نکرده باشی، از دست نداده باشی. چگونه میتوان دیگر بار عاشق شد، وقتی ابتدا با عشق قدیمیت نمرده باشی و آنرا فراموش نکرده باشی. چگونه میتوان جهانی نو، نگاهی نو بساری، وقتی ابتدا هم جهان گذشته را نکشته باشی و هم خویشرا، آخرین بازمانده آن جهان کهن را به قتل نرسانده باشی و نمرده باشی.
باری مرگ مادر زندگیست. چهره دیگر زندگی و همزاد اوست و من یادگرفته ام که برای ساختن و آفریدن و نوساختن زندگی و روابط خویش، نگاه خویش، ابتدا خویش و نگاه یا رابطه ام را به آغوش این مادرم، این الهه مرگ و زندگی بیاندازم و بمیرم، تا دیگر بار نو شوم و بیافرینیم. همانطور که شیوا خدای رقصان هندی همزمان خدای مرگ و زندگی است، همانطور نیز در نگاه نهایی فروید، «رانش مرگ و رانش زندگی» دو همزاد یکدیگر و گذرگاهی به سوی یکدیگرند. رانش مرگ در واقع چیزی جز حالت افراطی رانش زندگی نیست. همانطور که مرگ بر اساس پرخوری و زندگی افراطی (اوبسیسو) در واقع حالت افراطی زندگی و خوردن و نوشیدن و میل کامجویی شور زندگی است. رانش مرگ حالت افراطی شور زندگی است. همانطور که شور زندگی همینکه به حالت افراطی در آید، به رانش مرگ میانجامد. یا وقتی زندگی بخواهد بر همه شورهایش و احساساتش چیره شود و همیشه زنده و سالم بماند، آنگاه دچار لاغری مفرط و کمبود شور زندگی میشود و میمیرد و یا چنان احساسات و شورهایش را کوچک و بیمار میکند که در واقع زندگی به مرگی تدریجی تبدیل میشود. تبدیل به تصویر زیبای «دوریانگری» از اسکار وایلد میشود که در واقع یک عجوزه پیر و مرده است. تصویری که چهره دیگر و پشتپرده و نماد معضل نارسیستی «تلاش برای جاودانگی و جوان ماندن» انسان مدرن نیز هست. بدون آنکه ارزش و اهمیت جراحی پلاستیک و زیبایی یا کلونزنی را نفی کنیم.
زندگی و مرگ در واقع دو سمت و پشت و روی یک «نوار مویبوس.2» هستند که در نقطهای به یکدیگر تبدیل میشوند و بدون یکدیگر محکوم به مسخ و بیماری و پژمردگی هستند. ازینرو به ویژه هر حالت انسانی، هر شور و تمنا یا خرد انسانی، آغشته با احساس آشکار و یا پنهان مرگ و نابودی است و این پیوند شور زندگی و حس مرگ اساسا قدرت و شکوه فانی جهان انسانی و تمنای انسانی را میآفریند.
عشق انسانی شکوهش و ارزشش به خاطر این است که ما میدانیم موجوداتی فانی هستیم و هر آنچه میآفرینیم، فانی و گذرا است. ازینرو عشق انسانی لحظه تلاقی میل جاودانگی/ فانی بودن، لحظه تلاقی نقاط متضاد و در واقع همزاد انسانی چون سرنوشت/تصادف و غیره است و بدون حس مرگ و لمس دلهره مرگ، عاشق شدن ممکن نیست.
همانطور که اروتیسم و لمس اروتیسم انسانی پیوند تنگاتنگ با حس مرگ دارد. جسم معشوق از آنرو زیبا و برانگیزنده هزاران فانتزی است، زیرا ما همزمان فانی بودن و گذرا بودن این جسم و لحظه را حس میکنیم، پس میخواهیم لحظه و کامجویی نو بیافرینیم و لحظهمان را جاودان سازیم. میان اروس و تانتانوس( خدایان عشق، اروتیک و مرگ) پیوند تنگاتنگ است.
همانطور که میان خرد و قدرت خرد بشری و حس مرگ پیوند تنگاتنگ است و همه خلاقیت علمی و هنری بشری پیوند تنگاتنگ با حس مرگ و خطر مرگ، با حس هیچی و پوچی همه حقایق و آرمانهای مطلق بشری دارد. ازینرو نیز هر انسان یا جامعهای که قادر بوده است از تناقض میان «حس مرگ و زندگی» عبور کند و پیوند آن دو را ببیند و پذیرا شود، آنگاه آن انسان یا جامعه قادر به دستیابی بهتر به بلوغ و قدرت انسانی، به خلاقیت هنری و علمی مداوم وقادر به دستیابی به جهان «پارادوکس» و عشق و خرد پارادوکس بشری بوده است. قادر به دستیابی به «عسل سیاه ناهماهنگیها» بوده است.
زیرا آنکه مرگ را به یار و یاور خویش تبدیل کند و در هر لحظه زندگیش حضور مرگ و نابودی را بپذیرد، او نه تنها قادر خواهد بود به لمس عمیقتر زندگی و عشق دست یابد، بلکه برای او ممکن است که در مرگ نیز، در افسردگی و یاس نیز، در حس هیچی و پوچی نیز حس زندگی و شور زندگی را ببینید و اینگونه قادر باشد مرتب برای دستیابی به اوج جدیدی از بازی عشق و قدرت زندگی به « مرگ نمادین و شیرین»، به «خودکشی نمادین» و ایجاد حالت و روایتی نو از زندگی و عشق و حقیقت دست بزند.
زیرا او میداند که همه هستی انسانی، همه روایتهای انسانی فانی و میرا هستند و بدور یک «هیچی محوری» و نادانی بنیادین آفریده شدهاند و ازینرو قابل تحولند. او می داند شور عشق و خرد و شور زندگی انسانی دارای یک «حس مرگ مرکزی» و دلهره مرگ درونی است. پس او از انسان سنتی هراسان از مرگ و یا در جستجوی مرگ و هراسان از زندگی، یا از انسان مدرن خواهان چیرگی بر احساس مرگ از طریق امنیت بانکی و غیره عبور میکند و به بازیگر خندان این «زندگی مالامال از شور عشق و حس مرگ»، این «بازی عاشقانه و فانی زندگی» دگردیسی مییابد. او از اخلاقگرای مقدسماب سنتی به «اخلاق خندان و قابل تحول» جسم و زندگی انسانی دست مییابد و از دانشمند سرد و عینیگرای مدرن به « خردمند شاد» و روایتگر خندان پسامدرنی تحول مییابد.
دوستانی شاید به اعتراض بگویند که اما این مرگ سمبولیک یا نمادین است و نه مرگ واقعی. مرگ واقعی به معنای درد و هیچی است و همه در برابر این واقعیت اجتنابناپذیر در نهایت بازنده و محکوم به شکستند.
در این اعتراض سخنی درست و منطقی نهفته است. آری ما و جهان انسانی ما، حقایق انسانی ما همیشه در برابر مرگ در نهایت بازنده هست. او در نهایت برنده واقعی است و مرگ عزیزان دردناک، بس دردناک است، گاه بیشتر یا کمتر، اما بهرحال دردناک است و هیچ تسلی واقعی برای چنین دردی نیست.
موضوع اما این است به قول لکان هر «انسانی در واقع دو بار میمیرد». یکبار به حالت مرگ فیزیکی و دیگری به حالت مرگ سمبولیک و نمادین و در واقع مرگ دوم، مرگ اساسی است که به درد پایان میدهد. در حالت فیزیکی ما با مرگ عزیزی و یا عشق و امیدی روبرو میشویم، اما این مرگ نهایی و یا انسانی نیست. مرگ انسانی وقتی است که این درد و این ضرر انسانی تبدیل به یک تجربه و یا خاطره میشود. وقتی این عزیز مرده جا و مکان خویش را در درون و در ضمیر خودآگاه فرد، خانواده و یا جمع بازمییابد، به نیاکان و تجربه نیاکان و خاطره جمعی تبدیل میشود. زیرا تا آنزمان که به این حالت تبدیل نشده است، آنگاه ما محکوم به آنیم بر سر قبر مرده بنشینیم و سوگواری کنیم. زیرا انسان موجودی فانی است که در زبان میزید و بایستی هر حادثه را به زبان و نماد و به استعارهای در خویش تبدیل کند تا بتواند با آن کنار آید و یا به زندگی نویی تن دهد وگرنه محکوم است درجا بزند.
بنابراین دوستان هر مرگ واقعی در نهایت یک مرگ سمبولیک و نمادین است و هر مرگ سمبولیک و نمادین، مانند مردن با عشق و آرمان گذشته و عبور از آن و تولد به سان یک عاشق و خردمند نو، به هماناندازه با درد، پریشانی، افسردگی و یاس همراه است تا آنزمان که اینجا نیز این گذشته به یک «تجربه و نماد»، به یک خاطره فردی و جمعی تبدیل شود و فرد قادر به بلندشدن از پای قبر مردگان و ایجاد جهانی نو باشد. در واقع اگر عمیق بنگریم انسانهایی که بخاطر همین ناتوانی از مرگهای نمادین و ناتوانی به عبور از آرمان یا عشق گذشته در نهایت مردهاند و یا به خودکشی دست زدهاند، تعدادشان از انسانهایی که بر اساس مرگ واقعی عزیزی یا پدر و یا مادری به خودکشی یا مرگ تدریجی دست زدهاند، بسیار بیشتر است. اینجاست که هر چه بیشتر مشخص میشود که مرگ و رابطه عمیق حس مرگ و زندگی، یک همراه دائمی انسان و زندگی انسانی است و آنکه بخواهد بر این همراه چشم بپوشد، هم شور و سعادت زندگیش اندک میشود و هم به ناچار و ناخودآگاه به سوی مرگ میتازد. از طرف دیگر این «مرگ و شور زندگی انسانی» است. یعنی همیشه یک روایت و تفسیر انسانی است. ازینرو ما انسانها از مرگ همیشه تعاریف متفاوت از « راه دستیابی به حوریان بهشتی» تا «تناسخ روح» و یا « نیستی و هیچ شدن» ساختهایم و بسته به تعریفمان از مرگ، همزمان زندگی و خودمان را تعریف و تبیین کردهایم و نوع زندگی فردی و یا جمعیمان را.
دوستان! هر مرگ سمبولیک یا نمادین مالامال از احساسات واقعیست و به بهای چنین مرگی شما با بخشی ازخویش خداحافظی میکنید. از اینرو این مرگ اینقدر سخت است. ازینرو کندن و عبور از حالت و جهان گذشته خویش، عشق گذشته خویش، خاطرات خویش سخت است و جسمت، احساساتت، خاطراتت در برابر این مرگ مقاومت میکند تا آنگاه که تو این توان را بدست آوری، خویش را و این گذشته را که چون باری بر دوشت سنگینی میکند، به قتل برسانی و از پای قبرهای مردگانت و گذشتگانت بلند شوی و راهی نو، جهانی نو ایجاد کنی. یا بایستی با مرگ و قتل این عشق و خاطرات همزمان خویش را و حالت گذشته خویش را به قتل برسانی، انتخار و خودکشی کنی. خودکشی خندان را به انجام رسانی تا اکنون بتوانی این گذشته را به تجربه و خاطره ای تبدیل کنی و بتوانی از نو آغاز کنی وگرنه وارد هر رابطه ی نو و یا زندگی جدیدی شوی، باز هم فرد قبلی و در واقع یک «سومبی» هستی و نمیتوانی واقعا تن به رابطه و عشق نو بدهی. زیرا با مرگ رابطه گذشته و زندگی گذشته، خودت نیز نمردی و آن مرگ عشق و رابطه را به تجربه و خاطرهای نمادین تبدیل نکردهای، بلکه هنوز در همان دنیا می زیی با آنکه جسمت در رابطه دیگریست و اینگونه در این تناقض محکوم به داغانی خویش و یا جهان جدید خویشی.
باری دوست عزیز! چه مرگ سمبولیک و یا واقعی ، هردو حکایت از ضرورت تحول و دگرگونی می کنند. پس آنگاه که با مرگ عزیزی، یا با «احساس شدید مرگ و ناامیدی، یا با «میل خودکشی» روبرو میشوی، آنگاه زمان تحول در زندگی و گذار از زندگی گذشته و ایجاد جهانی نو فرارسیده است. آنگاه بایستی پس از گریه و داغداری برای عزیز از دست رفته، او را به خاک بسپاری و او را به «تجربه و یاد و یاوری نو» در خانواده درونی خویش تبدیل کنی و وارد رابطهای نو با او شوی، با یاد و تصویر او شوی.
همانطور که «احساس مرگ و ناامیدی شدید» حکایت از ضرورت پایان یافتن یک راه و یک شیوه زندگی میکند و ضرورت مردن و تولدی نو و راهی نو. زیرا آنکه احساس عمیق مرگ دارد، در واقع همان شور زندگی و عاشق زندگی در درون ماست که میداند با این شیوه کنونی به خواست خویش دست نمییابد، به عشق و جهان خویش دست نمییابد، پس ناامید و خسته است، میل مرگ دارد. یا میل خودکشی، میل مرگ خودخواسته و رهایی از این حماقت فردی یا جمعی دارد. در پشت هر احساس مرگ و خودکشی همیشه یک عاشق و نگاه عاشق به زندگی و به جهان خویش نهفته است. زیرا همانطور که گفتم رانش مرگ حالت افراطی رانش زندگی است و بالعکس.
ازینرو به باور من قاعده درست در برخورد به حس مرگ این است که اگر می خواهی به مرگ واقعی زودرس نمیری، پس آنگاه که حس مرگ به سراغت می اید، به گفتمان با این الهه خویش بشین و به همراهی او به مرگ تصورات باطل و یا پژمرده خویش تن بده. از هراس اخلاقی سنتی از حس مرگ و خودکشی بگذر و بر آن چیره شو. بر هراس مدرن از حس مرگ و خودکشی بگذر و آنگاه که این حس به سراغت میآید، به گفت و گو با این دوست و یار خویش، با این «دیگری خویش»، با این الههی زیبای زندگی و مرگ و مادر خویش تن بده؛ از او یاد بگیر و به کمک او بر هر مطلقگرایی اخلاقی و یا مدرن چیره شو، بر هر ترست از تحول چیره شو. حال که میتوانی واقعا بمیری و خودکشی کنی، پس ابتدا همه آن روابط و اندیشههای غلطی را به قتل برسان که داغانت میکنند. حال که می خواهی و جرات داری بمیری، پس با شور مرگ به خواستت و جهانت دست یاب و با خنده مرگ بر هر ترس و یا حقیقت دروغگویی چیره شو که میخواهد تو را داغان کند.
زیرا آنکه حس مرگ و جرات مردن دارد، او عاشق زندگی و عاشق زیستن به شیوه عاشقانه و والاست. او میخواهد پرشور بزید و انتخاب کند. او جهان فردی و عشق و حقیقت فردی خویش را میخواهد. روایت خویش را میطلبد. پس به جای سرکوفت اخلاقی خویش و یا سرکوفت مدرن خویش یا دیگری به خاطر حس مرگ و میل خودکشی، راز عمیق این احساسات خویش را دریاب. زیرا آنها «نیمه دیگر» تو و بخش سرکوب شده تو هستند. آنها به تو میگویند، من جهان و دنیای خویش را میخواهم. من زندگی عاشقانه و پرشور و خندان را میخواهم وگرنه همان به که بمیرم.
بگذار حس مرگ مامای تحول و پوست اندازی نویت باشد. در پشت غم و میل «انتحار یا خودکشیت» همزمان روح عاشق و انتخابگر خویش، روح طغیان گر و زیاده خواه عاشق و پرشور خویش را ببین که به هر زندگی پلشت و نکبتباری، به هر امنیتی تن نمیدهد. موضوعش تنها «زندگی کردن» نیست بلکه «چگونه زندگی کردن» و عاشقانه زیستن، خردمند زیستن، همراه و کنار انسانها و یاران خوشبخت دیگر زیستن برایش مهم است. زیرا چنین انسان و یا چنین احساسی جهان پرشور خویش، عشق و نگاه پرشور خویش، روابط پرشور خویش را میطلبد. پس میگوید یا آنچه میخواهم بدست میآورم و حال که نمی توانم در جهانم و با عشق و یارانم زندگی کنم، پس مرگ را انتخاب میکنم، تن به ناامیدی و دردم میدهم و این ناامیدی را بر آن امید دروغین ترجیح میدهم.
بنابراین انسان بایستی « پیامهای نهفته در میل خودکشی و مرگ » نزد خویش و دیگران را حس و لمس کند و بفهمد و با این «بخش دیگر» خویش، با این «شور عاشقانه» خویش به دیالوگ بنشیند و او را بفهمد و با یاری شور عشق و قدرت خویش، آن جهان و روابطی را بوجود آورد که جسم و جانتان میطلبد و بجز آن نمیخواهد.
« میل خودکشی و احساس شدید مرگ» همیشه یک هشدار است به فرد و یا به محیط اطراف فرد که چیزی و روابطی غلط و خطرناک است و بایستی تحول و تغییری صورت گیرد. ازینرو میل خودکشی به ویژه نزد نوجوانان و یا جوانان در واقع یک « درخواست کمک» است. زیرا آنها زیر ستم و آزار پنهان کسی یا خاطرهای، مثل سوءاستفاده جنسی دیگران و یا دردهای عمیق خانوادگی و فردی هستند و بایستی این درخواست کمک را جدی گرفت و به خود و یا به آنها کمک کرد و یا برای عبور از این درد از دیگران کمک گرفت.
احساس «خودکشی» میتواند همچنین در واقع بیانگر خشمی باشد که به جای آنکه به سمت دیگران نشانه رود، به سمت خویش نشانه رفته است، همانطور که به ویژه روانکاوی کلاسیک ( روانشناسی من) مطرح میکند. مثل «خودسوزی» زنی که با اینکار در واقع خشم خویش به مرد ستمکار و زناشویی مرگبارش را بیان میکند. اینجاست که بایستی به فرد و یا محیط اطرافش کمک کرد که این «خشم و پیام نهفته» در میل خودسوزی خویش را بفهمد و با ترک رابطه و یا تغییر رابطه، در واقع به شکل نمادین و سمبولیک آن رابطه و تصویر مرد را بسوزاند و رابطه ای نو بسازد.
اما این نگرش روانکاوانه کلاسیک به احساس خودکشی، در نهایت نگرشی تکسویه است. زیرا در همین میل خودسوزی در عین حال حس عمیق میل به زندگی نیز نهفته است و عاشق زندگی بودن وگرنه نیازی به سوزاندن خویش نبود. این حس سوزان عشق و میل به زندگی است که حال خود را میسوزاند وقتی می بیند که راهی دیگر برای دستیابی به تمنای سوزان خویش ندارد.
چه جامعه سنتی که با شمشیر داموکلس اخلاق به جنگ فردیت و سعادت فردی میرود و چه جامعه مدرن که با سلاح عقلانیت به جنگ تمناهای پرشور بشری میرود، هر دو همزمان و بطور مداوم میل مرگ و یا خودکشی انسانهایی را برمیانگیزند که نه در خود توانایی تغییر این روابط و جهان را میبینند و نه حاضر به قبول زندگی بدون شور عشق و بازی، بدون احساسات عمیق هستند و بناچار و یا به اختیار «بوسه دردناک اما پرشور مرگ» را بر « منع بوسه» جهان سنتی و «بوسه مصنوعی و کم احساس» جهان مدرن ترجیح میدهند.
بنابراین اینجا نیز بایستی پیام چندسودایی عاشقانه، اعتراضی و همزمان مایوسانه نهفته در میل خودکشی یا مرگ در انسان و یا فرد را فهمید و به او کمک کرد که به شیوه خویش و با «قلبی عاشقانه یا مسیحوار و دستی سزاروار و قدرتمند» قادر شود هر چه بیشتر محیط اطراف و جهانش را به نفع خویش و در حد امکانش تغییر دهد و با نیروی مرگ روایتی نو بسازد. با نیروی مرگ و یاس پی ببرد که حتی گفتمان و نگاه حاکم سنتی یا مدرن نیز در نهایت نگاه و روایتی بیش نیست و همیشه می توان روایاتی نو آفرید. یا میتوان با کمک حس و منطق مرگ و لمس فانی بودن همه این روایات مقدس ماب و سنگین، با خنده و طنز به این جهان نگریست و از فضاهای ممکن برای دستیابی به خواستهای عاشقانه یا انسانی خویش استفاده کرد. به تطبیق خلاق خویش در محیط و یا در حالت بهتر به توانایی تغییر خلاق محیط به نفع روایت فردی دست یافت. میتوان و بایستی به «عاشق شوخ چشم و حیله گر و خردمند» تحول یافت.
بایستی به این قدرت دست یافت که وقتی حس مرگ و خودکشی به سراغمان میآید، لحظهای به حالت نمادین بمیریم و سپس از بالا و از بیرون تشیع جنازه خویش، ادامه این جهان باصطلاح سخت و خشن را ببینیم و با استفاده از سبکبالی انسان مرده و لمس فانی بودن همه چیز، به دروغ نهفته در همه این حقایق بزرگ و واقعیت عینی، به حالت کمدی/تراژیک نهفته در این زندگی انسانی پی بریم؛ حال با خنده دوباره به «زمین و لحظه عروج بکنیم» و از این فرصت دوباره و از این شناخت اصیل برای ساختن جهان و عشق و سعادت زمینی خویش استفاده بکنیم. یعنی به رابطه پارادوکس و خندان ارتباط با زندگی و با دیگری دست یابیم. به وحدت اضداد حس مرگ و زندگی در خدمت خواست سعادت فردی و جمعی خویش دست یابیم.
در بهترین حالت این قدرت پارادوکس و وحدت اضداد، انسان قادر است همیشه هم سراپا در لحظه و زمان باشد و تن به زندگی دهد، اما همزمان همیشه بخشی از او، چون یک «چشم سوم» از بیرون به روابط مینگرد و قادر به تحول روابط است. یا همان لحظه که سراپا تن به زندگی و لحظه میدهد، بخشی از او در «کوه المپ» خدایان لم داده است و از بالا به این کمدی زیبای انسانی مینگرد و به بخش دیگر خویش کمک میکند که به بهترین و قویترین بازی و سعادت زمینی دست یابد. اینجاست که حالت «عارف زمینی، عاشق زمینی، خردمند شاد ایرانی» متولد میشود. اینجاست که زندگی پرشور و مرگ شیرین و خندان متولد میشود.
با اینحال همیشه حالتی از خودکشی یا انتحار است که یا غیر قابل درک است و یا یک «مرگ خودخواسته» انسان و یا متفکری است که دیگر نمیخواهد به زندگی ادامه دهد. زندگی و هر حرکت انسانی همیشه بخشی معماوار و غیر قابل تشریح دارد که باید به آن احترام گذاشت. گاه باید در مرگ غیر قابل انتظار دوست یا عزیزی گریست و به آن احترام گذاشت. یا این «مرگی خودخواسته» است، به هر دلیل نیز که میخواهد باشد. باید به این مرگ نیز احترام گذاشت و به آن اخلاقی برخورد خوب یا بد نکرد. زیرا این مرگ نمادی از «فردیت» و حق انتخاب فرد و انسان است. انسانی که روز مرگش را خودش تعیین میکند . او مرگش و دردش را به نقطه بیان و تبلور «حس آزادی و شور عاشقانهاش» تبدیل میکند.
این «مرگ خودخواسته» میتواند علل مختلف داشته باشد اما با اینحال «حق انتخاب و آزادی فردی در انتخاب مرگ» مخرج مشترک و سناریوی مشترک این «مرگ خودخواسته» است و ازینرو شباهتی عمیق میان حالات مختلف این مرگ خودخواسته میتوان یافت. همه آنها به تبلور شور زندگی و اشکال مختلف حق انتخاب فردی و آزادی فردی تبدیل میشوند. خواه این «مرگ خودخواسته» از روی یاس و بنبست باشد و خواه از روی میل جلوگیری از تبدیل شدن به باری برای دیگران. خواه این «خودکشی مختارانه» مثل حالت « صادق هدایت» باشد که بنبست خویش را احساس میکند و حس میکند از آن نمیتواند بیرون آید و این حس مرگ را از ابتدا با خویش داشته است. پس او لحظه مرگ را برای خویش به لحظه کنجکاوی و لحظه یک ارتباط نو و ماجراجویی نو، وصال نو تبدیل میکند، بهترین لباسش را میپوشد و با لبخندی به میهمانی عاشقانه با الهه مرگ میرود. یا مثل «ژیل دلوز» فیلسوف آنگاه که دیگر احساس میکند نمیتواند خلاق باشد، پس از بیماری سنگین و به جای انتظار مرگ تدریجی ، به مرگ خودخواسته تن میدهد و از پنجره به بیرون میپرد. گویی که بدرون یک ماجراجویی نو، به درون یک جسم و صحنه نو از بازی خلاقیت زندگی میپرد. یا چنین شخصی حتی میتواند در جمع دوستان و خانوادهاش به «مرگ خودخواسته» و به یک زندگی بسته به سرم و ماشین پزشکی خاتمه دهد و مرگ را به لحظه پرشور غم و لبخند خداحافظی با عزیزان تبدیل کند.
این نوع مرگ خودخواسته را نیز بایستی عزیز دانست حتی اگر برای عزیزان آن شخص همیشه این جدایی دردآور است. اما در این مرگ خودخواسته یک انتخاب و راه نهفته است. حتی اگر به نظر دیگران این کار خودخواهی به نظر آید، اما در این حرکت در واقع «خویشتندوستی» عمیق انسانی نهفته است که نمیخواهد بدون عشق، استقلال فردی و خلاقیت بزید و یا برای دیگران تبدیل به باری شود. ازینرو مرگ او یک «انتخاب» است و اوج فردیت. زیرا فرد در اینجا حتی مرگ را که یک «سرنوشت محتوم» برای همه است، به یک روایت و تعریف شخصی تبدیل میکند و نشان میدهد که حتی مرگ نیز یک واقعیت محتوم نیست. زیرا «چگونگی انتخاب مرگ» و نیز «چگونگی نگاه به مرگ» در واقع مرگ را تغییر میدهد و او را از اهریمن به فرشته، به ماجراجویی و غیره تبدیل میکند. زیرا در نهایت هیچکس نمیداند که آن طرف چه خبر است، پس بگذاریم هر کس به شیوه خویش روایت خویش را از این «پرده نهایی و راز سربه مهر» بیافریند. زیرا احتمالا پس از این پرده نیز پردهای دگر است و اگر نیست باز هم برای ما یک پرده و یک تصویر است. چه تفاوت. حق زندگی به معنای حق انتخاب مرگ نیز هست. موضوع این است.
جمع بندی
زمانی ویتگناشتاین ( در کتاب «تراکتوس لوژیکو فیلوسوفیکوس») میخواست که فلسفه و زبان را از سوالهای غلط پاک کند و ازینرو میخواست که انسان تنها چیزی را که واضح و روشن میتواند مطرح کند، بیان کند وگرنه همان بهتر که خاموش بماند. ازینرو به باور او «مرگ موضوع انسان و زندگی» نبود، زیرا ما نمیتوانیم مرگ را تعریف کنیم. اشتباه او این بود که متوجه نبود ما با آنکه نام و معنایی مشخص برای مرگ نداریم، اما «حضور دائمی مرگ و هیچی» عملا مهمترین و اساسیترین حضور و احساس انسان و زندگی انسانی است و همه هستی انسانی ما مالامال از حس این حضور است.
تفاوت انسانها در این است که برخی می خواهند این حضور را نفی کنند و به این خاطر خویش را مانند جوامع سنتی و اخلاقی به سترونی شور عشق و خرد و اروتیک و علم بشری دچار میسازند، یا از طرف دیگر اسیر حس مرگ و لذت مرگپرستی، شهیدپرستی باقی میمانند و میخواهند با مرگ و شهادت در آن دنیا به چیزهایی دست یابند که در این دنیا بر خویش حرام دانستهاند و آنهم در شکل افراطی و بدون مرز آن؛ یا آنکه مثل انسان مدرن با تلاش برای جاودانگی و با تلاش برای «تبعید حس مرگ» بدرون فیلم سینمایی و تلویزیون، در واقع روابط عاشقانه و انسانی خویش را دچار کسالت و بیعمقی مرگبار میسازند. یا مرگ و خودکشی را اهریمنی و خطرناک و نشانه ضعف میبینند و هراس از رودرویی با حس مرگ و «حس خودکشی» خویش دارند و وقتی با مرگ یا خودکشی دیگران روبرو میشوند، بناچار دچار حالات خشم و سرکوفت اخلاقی و یا آرمانگرایی اخلاقی میشوند.
یا آنکه افراد و انسانها به درک پیوند عمیق «شور مرگ و زندگی» دست مییابند و به زندگی پرشور و خندان و مرگ ماجراجویانه و کنجکاوانه دست مییابند، مرتب با لمس شور مرگ و شور خودکشی در خویش به لمس ضرورت تحولی نو در زندگی و روابط خویش و دستیابی به درجهای نو از بازی عشق و قدرت زندگی نائل میشوند. مرتب به هشدارهای «حس مرگ و خودکشی» در خویش و یا در دوست و دیگری توجه میکنند و به کمک آنها زندگی خویش و یا روابط مشترک را پربار میسازند. یابه دوستی کمک میکنند که به تحولی نو دست یابد و از طرف دیگر به «مرگ خودخواسته» و انتخاب دوست احترام میگذارند و همزمان به غم خویش تن میدهند و به یادش میگریند. با چشمی اشکآلود و با لبخندی بر لب به این آخرین جنون و جسارت عاشقانه یار و دوست مینگرند و با او وداع میکنند. باری تفاوت این است دوستان!
پایان
ادبیات:
1/ http://sateer.de/books/222.pdf
2/ نوار مویبوس دو رویش در یک نقطه به هم تبدیل میشود. هر حالت متضاد زندگی چون مرگ/زندگی، ترس/شجاعت، عقلانیت/احساساتی بودن، ناخودآگاه/خودآگاه در واقع به شکل حالت این نوار مویبوس و دو بخش متقابل و همزاد و گذرگاهی به سوی یکدیگر هستند. بنابراین هر ترسویی در عین حال از جهاتی شجاعترین نیز هست و بالعکس و از طرف دیگر حالت این احساسات متقابل در واقع شبیه و مکمل یکدیگر است. زیرا هر دو فرزندان یک سناریو و دیسکورس هستند.برای مثال حالت ناخودآگاه ایرانی به حالت وسوسه و اهریمنی است و حالت خودآگاهش به حالت اخلاقی و اهورایی و این دو حالت وسوسه/گناه دو روی یک سکه هستند و نمیتوان یکی را بدون دیگری تغییر داد. موضوع تغییر سناریوی وسوسه/گناه و دستیابی به تمنا و اخلاق بالغانه و قابل تحول فردی و جمعی است. حالت نهایی نوار مویبوس این است که این نوار بدور یک «هیچی محوری» میچرخد و نشان میدهد که همه این حالات می توانند با روایات نو و اشکال نو و متقابل بیان شوند. زیرا هیچ روایتی روایت نهایی نیست. زیرا همه چیز و همه این بازیها در خویش حس مرگ و فانی بودن را دارد. نوار مویبوس و حالات ذکرشده در تفکر لکان و روانکاوی نقشی مهم دارند.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید