انسان موجودی ارتباطی است و این ارتباط با «دیگری» با خویش چشماندازهای مختلف به همراه دارد. خواه این دیگری، یک موجود زنده مثل یار، دوست، رقیب، همکار باشد که در روانکاوی لکان به طور معمول به آن «دیگری کوچک» میگویند و یا این دیگری، در واقع هستی انسانی، اخلاق عمومی، قانون، فرهنگ یا دیسکورس باشد که در نگاه لکان به طور عمده به آنها « دیگری بزرگ یا غیر بزرگ» میگویند.
یکی از مکاتب مهم رواندرمانی که توجه خویش را بر روی حالت ارتباطی انسانها و ثمرات این ارتباط قرار داده است، مکتب «کومونیکاسیون درمانی» است که توجه را بر روی این قاعده مهم قرار میدهد که انسان همیشه در حالت گفتگو و کومونیکاسیون با دیگری است و حالات اصلی این کومونیکاسیون و اختلالات مهم این گفتگوی انسانی را ترسیم میکند. این مکتب نشان میدهد که اصولا « عدم کومونیکاسیون و یا عدم گفتگو ممکن نیست» و ما حتی وقتی سکوت میکنیم و با دیگری قهر میکنیم، باز هم در حال سخن گفتن و گفتگو هستیم. ( من در مقالاتی مانند «چگونه بدبخت شویم» و یا «چند راه موفقیت در عشق، کار و سیاست» برخی مباحث پایهای این مکتب را مطرح کرده ام)
روانکاوی لکان اما ما را به درک عمیقتری از این «حالت ارتباطی انسان» و «نوع ارتباط با دیگری» میرساند و نشان میدهد که این ارتباط با دیگری، یک «ارتباط پارادوکس» است. زیرا ما انسانها نه فقط موجودات ارتباطی هستیم و نیاز به دیگری داریم بلکه حتی تمناهای ما، نیازهای ما تحت تاثیر «دیگری» است. یا به قول لکان «تمنای سوژه تمنای دیگری» است. زیرا وقتی ما به کسی عشق یا نفرت میورزیم، مرتب از خویش سوال میکنیم که او چه احساسی به ما دارد و جوابی که به این سوال میدهیم، از طرف دیگر تمنا و احساس ما را میسازد. اگر احساس کنیم که دیگری اصلا به ما علاقهای ندارد، این تصور تمنا و احساس متقابل ما را میآفریند. همانطور که احساسات و تمناهای ما تحت تاثیر «دیگری بزرگ» یعنی تحت تاثیر محیط و فرهنگ خانوادگی، فرهنگی، اخلاقی است و اینکه ما حس کنیم که این «دیگری بزرگ» از ما چه میخواهد.
روانکاوی لکان از اینرو ما را به درک حالت «متقابل و پارادوکس» این ارتباط انسانی نزدیکتر میکند و نشان میدهد که حتی وقتی ما به یک تابلوی نقاشی نگاه میکنیم و او را اینگونه یا آنگونه میپنداریم، در واقع در همان لحظه از «نقطه ای کور» تابلوی نقاشی به ما مینگرد و این نگاه او در واقع نظر و حالت ما را میآفریند. یک لحظه برای مثال حالتی را در نظر بگیرید که یک ملت به ماه نگاه میکند و عکس رهبرش را در آن میبیند، این نگاه از طرف دیگر همزمان حالت و شخصیت او را میسازد، بدینوسیله که این تصویر رهبر به او مینگرد و باعث میشود که او هر چه بیشتر به یک موجود مسحور یک «ایده و یا رهبر» تبدیل شود . از فرد و ملت به «مومن و امتی» تبدیل شود که حال اسیر و مسحور نگاه و فرمان یک «پدر و رهبر» است.
ازینرو روانکاوی لکان ما را به این مبحث بنیادین انسانی نزدیک میکند که چگونه «نوع رابطه ما با دیگری»، حالت این ارتباط، در واقع تمنا و حالت و شخصیت ما را میسازد. به زبان ساده وقتی کسی خیال میکند که «زندگی جنگ است و جانا بهر جنگ آماده شو»، آنگاه این سناریوی بنیادین و خیالی که او درباره زندگی و دیگری برای خویش میآفریند_ سناریوایی که در روانکاوی به آن فانتسم میگویند_ باعث میشود که او با این نوع ارتباط با زندگی و با دیدن زندگی به سان یک جنگ آنگاه خویش را به «سرباز جان برکف» تبدیل کند، یا به سرباز شکست خورده و شرمسار تبدیل سازد. اینگونه زندگی برایش در هر حال به صحنه جنگ ازلی اهورامزدا/اهریمن تبدیل می شود.
این «رابطه پارادوکس با دیگری یا غیر» است که به زعم لکان و روانکاوی ما همیشه آگاهانه/ ناآگاهانه با آن درگیریم و جواب به آن در واقع نشان میدهد که سناریوی اصلی زندگی ما چگونه است، که رابطه ما با دیگری، با جهان و هستی چگونه است. جواب به این سوال و حالت پاسخ آن در واقع پایهگذار اصلی شخصیت ماست.
اهمیت ارتباط با دیگری باعث میشود که به زعم لکان انسان همیشه با این سوال درگیر باشد که «دیگری از من چه میخواهد؟ یا دیگری میخواهد چه بلایی بر سرم آورد؟ دیگری در من چه چیزی را دوست دارد یا ندارد». این سوال اولیه و اساسی هر انسان و رابطه انسانی، سوال پایه ای جهان انسانی و سناریوهای انسانی است. این سوال اولیه میتواند به حالات مختلف بروز کند، یا به حالت برعکس نیز بروز کند که شخص مرتب از خویش سوال بکند که «من از دیگری چه می خواهم، من از زندگی چه میخواهم؟ یا من از خودم چه میخواهم؟». موضوع همیشه درگیری انسان با «معمای خواست دیگری» است، خواه این دیگری، تمنای خودش باشد، یا معشوقش، رقیبش، یا خواست و تمنای زندگی، مذهب و غیره برایش باشد. موضوع درگیری دائمی ما با این «معمای انسانی» است که دیگری از ما چه می خواهد و اینکه جواب این سوال چگونه سناریوی زندگی ما، سناریوی روابط انسانی ما را تحت تاثیر خویش قرار میدهد و در واقع آنها را سامان میدهد.
این سوال که «دیگری از ما (جان ما) چه میخواهد» دارای لایه های مختلف و ابعاد فردی یا جمعی است و اکنون اینجا به سه بعد مهم آن میپردازیم. چشمانداز اول آن، اهمیت «نوع رابطه با دیگری»، اهمیت ساختاری نوع جواب این سوال در چگونگی سامانیابی شخصیت فردی و روابط انسانی است. موضوع دوم چندلایه بودن و پارادوکس بودن بنیادین روابط انسانی است که همیشه به خاطر این سوال مالامال از احساسات متفاوت و مکمل هستند. موضوع سوم چشمانداز جمعی و فرهنگی این سوال و تاثیر نوع جواب یک فرهنگ یا دیسکورس به این سوال در تکامل یا سکون آن فرهنگ یا دیسکورس است. در این بخش کوتاه به «جواب ایرانی» به این سوال میپردازیم و به حالت «الگوی رفتاری» ایرانی مینگریم که ناشی از این نوع ارتباط با دیگری است.
1/ تاثیرات ساختاری «معمای دیگری» در شخصیت فردی و روابط انسانی
برای درک اهمیت این سوال در روابط انسانی و در نوع رابطه بنیادین انسان با زندگی و یا با دیگری، چند سناریوی معمولی بشری را در نظر بگیریم. برای مثال یک لحظه این سوال انسانی درباره «معمای خواست دیگری» را در مورد «رابطه ما با زندگی» در نظر بگیریم. یعنی وقتی که از خودمان سوال میکنیم که «زندگی از ما چه میخواهد، زندگی قصدش و نیت اش درباره من و تو، ما چیست؟». آنکه که به زندگی اعتماد بیشتری دارد، ( اعتمادی که خودآگاه یا ناخودآگاه تحت تاثیر شرایط زندگیش و کودکیش و تحت تاثیر «نوع رابطه اش با دیگری» بوجود آمده است)، جواب این سوال را برای خویش به این صورت داده است که زندگی به او عشق میورزد و یا مواظب اوست. در چنین سناریویی آنگاه او خویش را در اعماق وجودش شاید چون شاهزاده یا کودکی احساس کند که همیشه زیر نگاه مهربان و مورد حمایت پدر یا مادرش و یا خدایش قرار دارد. آنکه اما اساس احساسش به زندگی و معمای خواست زندگی، بدبینی به زندگی باشد و یا گرفتار حالت پارانوییا باشد، آنگاه زندگی را خودآگاه یا ناخودآگاه چون «دیگری خطرناک، پدر یا مادر بدجنس» احساس میکند که همیشه در حال و یا در پی ضربه زدن به اوست. آنگاه زندگی، هستی انسانی بیشتر برایش چون یک موجود خونخوار است، یک خودخواه بیرحم و «عجوزه هزارداماد» است که از انسانها برای بازی و لذتش استفاده میکند.
حتی اگر به هر فلسفه و یا هنر دقیق بنگرید، میتوانید در درونش نوع سناریو یا از نگاه روانکاوانه «فانتسم» او را بیابید، استعاره اش و نمایش درونیش را بنگرید که در آن به این سوال جواب می دهد که دیگری از من چه می خواهد و متناسب به آن چه نقشی به خودش یا متنش، فیگورش میدهد: به عنوان قهرمان، قربانی، منتقد، پارانویید، وسواسی، نارسیست خودشیفته، مایوس و غیره.
جالبی موضوع اما این است که ما حالت بنیادین سناریو و فانتسم خویش را نمیتوانیم کامل ببینیم، زیرا اینکار به این معناست که اصولا از خودمان بیرون رویم و از بیرون کامل به خودمان بنگریم. کاری که غیر ممکن است. اما میتوانیم با شناخت این سوال اصلی زندگیمان و دقت بر روی نوع رابطه مان با دیگری، هر چه بهتر روابط عشقی یا کاری و معضلات خویش را بررسی کنیم. یا نوع رابطه مان با «دیگری بزرگ»، چه با فرهنگ یا هویتمان، چه با زندگی و یا با حوادث زندگیمان را بهتر بفهمیم. یا اختلالات آنها ر، به ویژه به مدد روان درمانگر،ا بهتر درک کنیم. در واقع با شناخت اهمیت این سوال و جستجوی انسانی بدنبال «معمای خواست دیگری»، از یک سو میتوانیم پی ببریم که چرا مرتب با این سوال درگیریم که این لحظه از ما چه میخواهد، یارمان یا معشوقمان منظورش از این حرف و یا آن برخورد چه بود؟ یا اینکه برای مثال چرا مرتب ما به تیپ های مشابه ای از یار و مشکلات برخورد میکنیم؟ چرا در روابط عشقی یا انسانی گاه گرفتار مردان یا زنانی میافتیم که دقیقا نمیخواهیم بدامشان بیافتیم. چرا گاه محکوم به تکرار و یا ثابت ماندن بر روی یک حالت و برخورد در عرصه هایی از زندگی خویش هستیم.
نکته مهم دیگر اما این است که هر تلاش برای رهایی از این سوال و یا از «دیگری»، تلاش برای کشتن اهمیت «دیگری» ، برای کشتن نیاز خویش به دیگری، مثل یک تف سر بالاست که باعث میشود این سوال و رابطه با «دیگری» حتی برای فرد مهمتر شود و تاثیر ناخودآگاهش در زندگی فرد بیشتر شود. یک مثال آن این است که وقتی فرد یا افراد میخواهند به خیال خودشان «دیگری» درونی، مثل تصویر پدر یا مادر در درونشان، مثل اهمیت «دیگری بزرگ»، یعنی اهمیت فرهنگ، جامعه، اخلاق را در خودشان بکشند، به ناچار این «دیگری» هر چه بیشتر در زندگیشان مهم میشود. اکنون این «دیگری و معمای خواست او» هر چه بیشتر به حالت یک روح خشمگین و یا وسواس لجباز، به حالت یک فکر مزاحم و یا به حالت یک وسوسه جنسی اغواگر و خطرناک بازمیگردد. زیرا کشتن «دیگری» و کشتن این سوال اساسی ممکن نیست. بنابراین اگر فردی به خیال خودش بخواهد تمنایش را، یا بحرانش را بکشد، یا اگرحکومتی خیال کند که میتواند دیگری مزاحم، اندیشه مخالف را برای همیشه از بین ببرد، محکوم به آن است که حال ببیند که این «دیگری» اکنون به حالت خشمگین و یا خطرناکتر بر او جلوه میکند. زیرا به قول لکان «آنچه که ما ناتوان از پذیرش نمادین یا سمبولیک آن هستیم، حال به حالت «رئال و کابوسوار» بر میگردد.» آنچه ما نمیتوانیم در جهان انسانی خویش و به سان تجربه انسانی، به سان تمناهای انسانی مان بپذیریم، حال به شکل هذیان و توهم دیوانه وار برمیگردند و یا به شکل بیماریها و بحرانهای روانی فردی یا جمعی.
یا کسانی را بنگرید که با تجربه شکست عشقی یا احساسی، یکدفعه میگویند دیگر عاشق نخواهند شد و یا میخواهند از این ببعد فقط لذت ببرند و به «چیز دیگری» فکر نکنند و دقیقا همین تلاششان ایجادگر یک رابطه جدید با «دیگری» است. رابطه لجبازانه و کودکانه نارسیستی با «دیگری» که آخرش این خواهد بود که یا مرتب شکست های احساسی جدیدی و تنهایی عمیقتر را تجربه میکنند، یا اینکه پس از مدتی دوباره چون گربه عابد میشوند ومیخواهند بر سر خویش آب توبه بریزند و به عشق دست یابند.
مرگ «دیگری» و تلاش برای حذف نیاز خویش به «دیگری و غیر»، تلاش برای نفی رابطه پارادوکس و متفابل با دیگری، به معنای نفی فردیت خویش و نفی تمناهای فردی خویش نیز هست. زیرا فردیت ما و تمنای ما در ارتباط متقابل با تمنای دیگری و حضور دیگری است. همانطور که تلاش نارسیستی و خیالی برای نفی « معمای خواست دیگری» در واقع باعث رشد حالات افراط/ تفریطی در شخص و اسارتش در حالات دوگانه مسحوری/نفرت نسبت به «دیگری و غیر» است. ازینرو به زعم لکان بهترین راه حفظ خدا و ادامه حضور او این باور است که بگوییم «خدا مرده است». زیرا نفی مذهب یا خدا در حالت افراطی و خیالی آن همیشه به نوعی به ایجاد یک مذهب و خداپرستی به اشکال نوین و این بار با عناوین باصطلاح سوسیالیستی و غیره انجامیده و یا میانجامد.
از طرف دیگر «قبول مرگ خدا به حالت سمبولیک یا نمادین»، یعنی قبول مرگ حقیقت مطلق و آرمان مطلق ، به معنای دگردیسی خدا به «قانون سمبولیک» است. به معنای قبول نیاز خویش به دیگری است. یک دیگری و غیری که همیشه میتواند تفاوت یابد و مثل معنای قانون و اخلاق عمومی، یا مثل روایت از دیگری و مذهب تحول یابد. زیرا ابتدا با مرگ خدا در واقع او اکنون واقعا حضور می یابد، به قانون و نظم دگردیسی مییابد. زیرا اساس هر قانون را یک «خدای مرده یا محروم از ذکر، دچار کستراسیون» تشکیل میدهد. یعنی خدا و آرمانی که همیشه یک روایت است و مرتب میتوان روایتی نو از او آفرید. زیرا این خدای مرده یا قانون نیز نیازمند دیگری و تحول است. همانطور که آزادی به قانون و مرز خویش احتیاج دارد، به دیگری احتیاج دارد.
بنابراین وقتی نسلی بخواهد، حال با خشم و یا با یک مدگرایی کورکورانه، هر چه بیشتر «زبانش، فرهنگش، هویتش» را بشکند، یا حضور و قدرتش را برسمیت نشناسد، متوجه « خواست و ندای او» نباشد و نتواند به روایت فردی خویش از آن دست یابد، از آنرو محکوم به سترونی و عدم خلاقیت است. زیرا تحول واقعی او به معنای ایجاد روایتی نو از رابطه «فرد با دیگری» است. او ابتدا با ایجاد روایاتی نو از «معمای خواست دیگری»، با روایات و خوانشهایی نو از فرهنگ و هویت خویش، زبان خویش میتواند به فردیت و خلاقیت فردی یا گروهی خویش دست یابد. یا اگر این نسل نو بخواهد، مثل برخی حرفهای بچگانه امروزی، مرتب هر «دال» و «قانونی» را بشکند و نارسیستی خیال کند که او به مرگ «دیگری بزرگ»، به مرگ فرهنگ مسلط و سنت، دست یافته است، آنگاه حاصلش این است که یا هنرش و سخنش، اشعارش چون هذیانهایی بیش نیست، یا محکوم به تکرار همان «رابطه سنتی با دیگری» است که توهم وار در فکر فرار از آن است. اگر در سنتش «هراس از دیگری» باعث تلاش برای خفه کردن هر صدای نو میگردد، حال این نسل نو با تلاشش برای نفی « صدای سنت و دیگری خویش»، در واقع نشان میدهد که فرزند خلف همان پدران و مادران سنتی است و بنابراین مثل آنها گرفتار بحران باقی میماند و ناتوان از دستیابی بهتر به فردیت و شکوه فردی خویش است. ناتوان از دستیابی به تمنای فردی و سعادت فردی خویش است. زیرا به قول لکان «تمنای ما همیشه تمنای دیگری است». یعنی این طغیانها به تکرار سنت و رابطه کهن میانجامد. زیرا آنها ناتوان از «نمادین ساختن» طغیان، ناتوان از ایجاد «زبان و دیسکورس» خویش بوده است که در پیوند با دیسکورس اولیه نیز هست و در عین آفرینش چیزی نو به نوزایی فرهنگی نیز دست مییابد.
2/ حالت چندگانه و چندلایه «رابطه انسانی با دیگری» و «معمای خواست دیگری»
رابطه انسانی و هستی انسانی «پارادوکس و چندلایه» است. رابطه انسانی و هستی انسانی، «رابطه با دیگری و غیر» عاشقانه است، نفرت انگیز است، پارانویید است، حسودانه است، یاسآمیز است، مالامال از ترس، شجاعت و امید، کلک و حقه است. او میتواند دارای هزار رنگ و حالت دیگر باشد، چه رابطه با یار و یا رقیب باشد، چه رابطه و دیالوگ با خدا، با زندگی، با اندیشه و متن یا رابطه اینترنتی باشد. همه این شدتهای احساسی در یک رابطه حضور دارند، به درجات مختلف و به حالت واقعیتهای مختلف اکتوئل و پتانسیل. همیشه در هر حالت زندگی، در هر ارتباط ما با دیگری، یک رنگ و یا مجموعه ای از رنگها و حالات برجسته تر است و همزمان مرتب حالات و ضرورتهای دیگر به صورت امکان در رابطه حضور دارند، به صورت واقعیتها و حالات نو مستتر هسند و یا در راهند، در یک بازی جاودانه و بدون تکرار، در یک چرخه جاودان و بدون تکرار.
ازینرو مهم درک این رابطه اساسی و پارادوکس میان شخص و دیگری است و درک اهمیت این سوال مداوم درباره دیگری و جواب آن که همزمان شخصیت ما و تمنای ما را میسازد. موضوع مهم دوم دستیابی به این توان است که هر چه بیشتر قادر به لمس قوس و قزح رنگها و احساسات متفاوت و حالات متفاوت یک رابطه بود و قادر گشت این رنگها و حالات را در رابطه های انسانی خویش به یاران خویش، به تمناها و لذایذ متفاوت رابطه عشقی، قدرتی یا رابطه با هستی تبدیل کرد.
در نهایت درک این موضوع مهم است که اینجا یک جواب و راه حل وجود ندارد که مثلا بگوییم خوب است که به زندگی اعتماد کنیم و برای مثال پارانویید نباشیم، شک نکنیم. زیرا این احساسات پارادکس و یا چندلایه جزو لاینقطع رابطه انسانی و هستی انسانی هستند، مثل هوا در زندگی انسانی جریان دارند و از این بدن به آن بدن انتقال مییابند و گاه یکی و زمان دیگر، دیگری این نقش عاشقانه یا آن نقش پارانویید را بیشتر بازی میکنند. با آنکه همزمان حالات مداومی نیز به خاطر حالت سناریوی اولیه فردی و یا جمعی و شرایط شخصی وجود دارد، مثل کسانی که بیشتر حالت مایوسانه نسبت به زندگی دارند یا آنها که بیشتر اعتماد دارند.
پاسخ «معمای خواست دیگری» این نیست که به خویش بگوییم به زندگی و به دیگری اعتماد بیاوریم و رنگهای دیگر را بکشیم. چیزی که غیر ممکن است و حاصلش بازگشت این رنگها و شدتهای احساسی سرکوب شده و نمادین نشده، به شکل ارواح خشمگین، یا به شکل سترونی و کسالت رابطه و زندگی است. مثل آدمهایی که مرتب سعی میکنند مهربان باشند و وقتی سرانجام روزی از بیوفایی یار و زندگی میترکند آنگاه، شک و تردید، خشم و پارانوییای پسزده آنها حال به شکل وحشتناک و کور بروز میکند.
موضوع توانایی لمس زندگی و رابطه با دیگری با رنگهای مختلف، چشماندازها و شدتهای احساسی متفاوت و همپیوند، با حالات مختلف آنهاست و توانایی رنگارنگ بودن و رنگارنگ زیستن. موضوع اصلی توانایی دگردیسی و تن دادن به حالات مختلف رابطه و ارتباط است. موضوع اصلی دستیابی به این قدرت «جسم خندان و بازیگوش»، به حالت این «سوژه ناخودآگاه خندان» است که میتواند سوار بر امواج مختلف این رابطه، از عشق تا نفرت، از یاس تا جرات، از تردید تا انتخاب، از بیحرکتی تا پرواز براند و به انواع وصال و رقص و دیالوگ ، از پارانوییا تا نارسیست و افسردگی و امید، تن دهد؛ میتواند ضرورت آنها را حس کند، آنها را به یاران و امشاسبندان خویش تبدیل کند و اینگونه به «رابطه خندان و پارادکس» دست یابد. به این توانایی که مرتب از خویش سوال کند که دیگری از من چه میخواهد و با او سخن بگوید، با زندگی ،با یار و با خویش و تن به پاسخهای مختلف و بازیهای مختلف دهد، به ضرورتهای مختلف رابطه و زندگی و به رقصهای مختلف بازی عشق و قدرت زندگی تن دهد. این چیزی است که قدرت بزرگ حالت «عارفان و عاشقان زمینی، خردمندان شاد و مومنان سبکبال» است که قادر به هزار روایت و گفتگوی همیشه ناتمام با دیگری هستند، چه با خود، چه با یار، چه با جهان، چه با خدا یا با بیخدایی خویش.
3/ پاسخ جمعی و «ایرانی» به «معمای خواست دیگری»
در هر دیسکورس یا فرهنگی نیز میتوان بدنبال الگوی پاسخ و جواب به این سوال اساسی پژوهش کرد و بدینوسیله نوع عمده رابطه یک جامعه و فرهنگ را با «معمای خواست دیگری» دریافت. نوع عمده «رابطه اش با دیگری» را درک کرد و بدینوسیله هر چه بهتر به سناریوی درونی یک دیسکورس و یا الگوی رفتاری او نزدیک شد، بحرانهایش و معضلاتش را، هراسهایش از دیگری و تحول یا از عنصر غریبه و متفاوت را بهتر درک کرد، بدون آنکه تفاوتهای فرهنگی و «خرده_فرهنگهای» درون یک فرهنگ و دیسکورس و تحولات درونیش را فراموش کرد.
حال با چنین نگرشی میتوان برای مثال به فرهنگ ایرانی نگریست و نوع عمده «برخورد او با دیگری و غیر» و نوع پاسخ او به «معمای دیگری» را بازیافت. حالت عمده فرهنگ ما در برخورد به دیگری، در برخورد به «معمای خواست دیگری» به طور عمده به دو حالت پاسخی «اخلاقی مطلق گرایانه» و یا «عارفانه و خراباتی» است. در این نگاه ایرانی خواست و تمنای دیگری، یا در واقع «تمتع (ژوئیسانس)» زندگی، خدا از انسان این بوده است که «زندگی انسانی را چون صحنه جنگ خیر/شری بپندارد و به خواست دیگری و خدایش تن دهد و سرباز اهورایی در جنگ علیه اهریمن و جسم وسوسه انگیز باشد.» . یا اینکه دیگری و غیر چون «یک بازی ازلی عاشقانه و عارفانه است» که در بهترین حالتش مثل حافظ میخواهد « زندگیش سراپا این بازی عاشقانه باشد». در عین حال این نگاه عارفانه خیال میکند که «دیگری یا عشق از او میطلبد که برای دستیابی به وحدانیت عشقی بر خویش و نیازش چیره شود، تا به وحدت با مادر گمشده دست یابد و با او یکی شود.»
ازینرو جواب فرهنگ کاهنانه/عارفانه ما به «معمای خواست دیگری» و اینکه دیگری از ما چه میخواهد، عمدتا به حالت این پاسخ است که «دیگری، زندگی از ما یا میخواهد که با سرکوب جسم خویش و فردیت خویش، به بیگناهی مذهبی دست یابیم وگرنه به خشم پدر و خدا و عذاب الهی دچار میشویم. یا اینکه دیگری از ما میخواهد با نفی خویش و سراپا روح و احساس و عشق شدن، به وصال با مادر و زندگی دست یابیم». در هر دو حالت جواب ایرانی به این سوال و رابطه بنیادین فرهنگ ایرانی با «دیگری»، عمدتا یک «جواب و رابطه خیالی/رئال»، همراه با تمتع و حالات خراباتی/ مازوخیستی یا سرکوب گرانه است.
یعنی رابطه ای با دیگری است که در آن انسان ایرانی خیال میکند برای بدست آوردن «محبت» این «دیگری» بایستی مرتب خویش را کوچک و قربانی کند و یا اینکه خیال میکند که بایستی برای اجرای «تمتع و لذت» این پدر جبار و یا مادر گمشده، حال به سرکوب هر مخالف و دیگری دست زند، خراباتی شود و یا به سرباز جان بر کف او تبدیل شود.
حال آنها که بخواهند با این «فانتسم بنیادین» فرهنگ ایرانی و با این سناریوی بنیادین کاری نداشته باشند و یا بخواهند با خشم بر آن چیره شوند، در واقع محکوم به تکرار آنند. زیرا آنها نیز در همان سناریو و فانتسم گرفتارند که فرد همیشه بخشی از خویش را به خواست دیگری نفی می کند. فقط اگر قبلا این « دیگری بزرگ» از آنها درد و بدبختی شان را میطلبید، اکنون به جای حالت مازوخیستی نسل قبلی، این نسل نو میتواند دچار حالت سادیستی و پارانوییای جدید بشود. یا اگر قبل از این او یا نیاکانش برای اخلاق و آرمان شکوهمند یا جبارش، خویش و فردیتشان را سرکوب میکردند، حال میخواهند بدون مرز از همه چیز لذت ببرند و فکر میکنند که زندگی حال از آنها می خواهد که از «کاهن و عارف اخلاقی» به «کاهن و عارف لجام گسیخته» تبدیل شوند. آنها اما بدین شکل در همان سناریوی سابق باقی مانده اند. آنها در همان «فانتسم بنیادین» باقی میمانند. یا اینکه اکنون آنها میخواهند خود نیز «دیگری بزرگ» و خدا باشند و تمتع بی مرز و بی قانون ببرند و اینگونه باز هم اسیر همان فانتسم کهن و «تمتع» بیمارگونه کهن، اسیر همان سناریوی کهن هستند. بخش عمده ای ازینرو دچار همان «هاله نور» هستند که گویی «دیگری بزرگ» بدور سرشان ایجاد کرده است و اکنون آنها اجازه هر کاری را دارند و اجازه زندگی فرای هر قانون و فرای هر احترام به خویش و دیگری را به آنها میدهد.
این حالت سنتی «رابطه خیالی با دیگری» در واقع باعث شده است که الگوی رفتاری ایرانی و «علامت واحده» انسان ایرانی حالت «تعارف» باشد و این حالت تعارف به شکلی افراط/تفریطی است که از یک طرف ناتوان از بیان خواست و نیاز خویش است، زیرا خیال میکند این کار مخالف «تمنای دیگری» و اخلاق است و از طرف دیگر مرتب دچار حالات « بی شرمی و کلک زدن» می گردد. او از یک طرف به دیگری میگوید «چاکرتم و مخلصتم» و از طرف دیگر میخواهد لحظه ای بعد گردن او را بزند و یا پشت سرش حرف میزند. ( در باب مفهوم «علامت واحده» و حالت انسان ایرانی به کتاب «مبانی روانکاوی فروید/لکان» از دکتر موللی مراجعه کنید)
برای تحول در چنین فرهنگ و هویت فرهنگی، الگوهای فرهنگی، بایستی ابتدا دقیقا به «نوع رابطه خویش با دیگری»، به نوع پاسخ فرهنگی خویش به «معمای خواست دیگری» پی برد ، به ابزار و سازوکار دیسکورسیو پی برد که این جواب و پاسخ را به اشکال مختلف بازتولید میکند، از انشاء افراط/ تفریطی «علم بهتر است یا ثروت» تا الگوهای رفتاری چون تعارف، حالات افراط/تفریطی، قانون گریزی، رسوم و آداب مشابه جنسی، عشقی، خانوادگی، سیاسی، اجتماعی و و غیره که این پاسخ و حالات را بازتولید میکنند.
آنگاه بایستی به آفرینش «رابطه و پاسخی نو» به «معمای خواست دیگری»، به ارتباطی نو و بالغانه با دیگری دست یافت و روایاتی نو، حالاتی نو از این جواب و پاسخ آفرید و بدینوسیله در سنت و فرهنگ خویش به یک «نوزایی فرهنگی» دست یافت. بایستی برای مثال از عارف و کاهن اخلاقی یا از نمونه معاصر آن یعنی کاهن و عارف لجام گسیخته و پوچ گرا، به حالات مختلف و فردی عارفان زمینی، عاشقان زمینی و خردمندان شاد، مومنان سبکبال دست یافت و یا راههای دیگر و روایات دیگر را خلق کرد و اینگونه دیسکورس و رابطه کهن را کدزدایی، رمززدایی کرد و در آن تفاوت و راههای نو و مدرنی آفرید. آنچه که مکمل این تحول فرهنگی و دیسکورسیو است، دقیقا تحول ساختاری و ایجاد قانون و ساختار سیاسی و حکومتی و آموزشی متناسب با این رابطه نو با «دیگری» است، متناسب با این پاسخ نو به «معمای دیگری» است که در آن «دیگری» دیگر یک «غیر مطلق یا گمشده و رازورزانه نیست» بلکه یک «دیگری همیشه متفاوت» است که انسان با او مرتب در حال دیالوگ و شوخ چشمی در چهارچوب قانون قابل و اخلاق قابل تحول است. همانطور که درونا به «حضور دیگری» و نیازش به او، یعنی به قبول کستراسیون و ناممکنی دستیابی به قدرت مطلق، وحدانیت مطلق با دیگری پی برده است و اینکه دیگری همیشه «دیگری متفاوت است و همیشه روایتی دیگر از دیگری ممکن است. زیرا قبول «قانون درونی یا قانون پدر» و قانون برونی در پیوند با یکدیگرند. همانطور که دیکتاتوری و قانون گریزی در پیوند با این انسان درونا قانون گریز و افراطی در برخورد با دیگری است. چنین تحول دو جانبه یا چندجانبه و همپیوندی لازم است تا جامعه و فرهنگ ما کمتر اسیر حالات مسحوری نارسیستی از یک سو و از سوی دیگر گرفتار حالات پارانوییا و هراس از دیگری و غیر گردد. تا فرهنگ ایرانی و انسان ایرانی دیگر گرفتار حالات تراژیک/کمیک «تئوری توطئه» و «دایی جان ناپلئون» نباشد.
نتیجهگیری نهایی
باری ما همیشه در ارتباط با دیگری و غیر هستیم و مرتب با این سوال درگیریم که این دیگری از ما چه می خواهد، چه بلایی میخواهد سر ما بیاورد و آیا وصال با او واقعا ممکن است؟، چه در عشق، در دوستی، در اندیشه و یا هنر و غیره. باری دوستان کمی در خویش غوطه بخورید و ببینید که معمولا جواب شما به این سوال چیست که دیگری، زندگی، یا یار و فرهنگتان از شما چه میخواهد یا میخواهد چکارتان کند؟ ببینید که چه سناریویی در رابطه با جهان و دیگری دارید؟ در روابط عشقی یا کاری خویش دارید و این سناریو به شما چه نقشی را اعطاء میکند.
باری دوستان حالت هزار رنگ و حالت این رابطه و سوال را در هر نوع از زندگی انسانی خویش حس کنید و هر چه بیشتر به توانایی و حالت « جسم خندان و هزار حالت»، به قدرت «سوژه خندان و رنگارنگ» دست یابید. به «بازیگر خندان زندگی» دگردیسی یابید. به پارانوییای خندان، نارسیست خندان، عشق خندان، تردید شیرین، ترس جذاب، افسردگی بازیگوشانه دست یابید. به شیوه خویش به وحدت در کثرت مدرن خویش و به «کثرت در وحدت چندصدایی» دست یابید. به بازی و رابطهای که همیشه ناتمام است. زیرا همیشه جواب و رنگی دیگر از این سوال وجود دارد که دیگری از من چه میخواهد و یا در حالت برعکس و مشابه آن:« من از دیگری چه میخواهم. این منی که منم (یعنی دیگری من است)، از زندگی و دیگری چه میخواهد و از من چه میخواهد و چه بلایی میخواهد سر من و دیگری بیاورد» و اینگونه دیالوگ و بازی زندگی را به اوج جدیدی برسانیم. به لمس تمنا و بازی عشق و قدرت جدیدی برسانیم، به خوانشی نو و خلاقیت فکری و هنری نو، به نمایشی نو از این بازی و سوال جاودانه و همیشه ناتمام.
رابطه میان فرد و دیگری، میان خویش و یار، میان مومن و خدا، میان بیخدا و جهان، میان هنرمند و هنرش، میان خود و من و «دیگری من» را به «دیالوگ و بازی» پرشور و چندلایه تبدیل سازیدد، بدین وسیله که تن به لایه ها و حالات مختلف این سوال و دیدار میدهید و روایت خویش را از دلهره و تردید این دیدار و معما، از عشق و میل وصال نارسیستی آن و حالات دیگر آن مملو و چندلایه میسازید، حالاتی چندلایه و رنگارنگ از این دیدار با دیگری و یا از جواب خویش میآفرینید. آزادی شما در روایت سازی این دیدار پارادکس و معمای دیگری نهفته است. لحظه لمس آزادی و خلاقیت در این لحظه و سوال و در لحظه « دیدار با دیگری»، «دیدار با معمای خواست دیگری» است.
همانطور که تن دادن به این رابطه پارادکس و چندحالت و ساختن جهان رنگارنگ خویش به این معنا نیز هست که ما هیچگاه جواب نهایی این سوال را دریافت نمیکنیم و همیشه با روایتی روبروییم، روایتی از روایت. ازینرو نیز هیچگاه با فانتسم و سناریوی بنیادین خویش، با جواب بنیادین ناآگاهانه خویش ، با «نمایش و استعاره اولیه خویش» کامل روبرو نمیشویم، زیرا برای رودرویی با آن بایستی کاملا از خودمان بیرون باشیم، طور دیگری باشیم. فقط میتوانیم روایت یا حالاتی از آن را در بخشهای مشخص زندگی یا روابط عشقی و کاری خویش ببینیم و تغییر دهیم.
موضوع در نهایت چیرگی بر حالات تک ساحتی،تک لایه این رابطه و دیدار و پاسخ و دست یابی به توانایی لمس زندگی و رنگهای آن است. موضوع توانایی دگردیسی به «بازیگر خندان و هزار رنگ زندگی» است. موضوع توانایی دست یابی به دگردیسی مداوم و دست یابی به درجات والاتر و رنگارنگتر از بازی عشق و قدرت زندگی است و اینکه « دیگری از من چه میخواهد و من از او چه میخواهم و ما از هم چه میخواهیم و همه حالات دیگر این سوال اولیه و جاودانه».
موضوع مهم استفاده از این شناخت و آگاهی برای دستیابی به قدرتی نو و شکوه فردی و جمعی نو است. زیرا حال بازیگرانی وارد صحنه میشوند که نیاز خویش به دیگری را حس میکنند و میل خویش به یافتن جوابی نو برای «معمای خواست دیگری» و اینکه دیگری چه نقشه ای برای ما دارد و ما چه نقشه و بازی ای برای او و زندگیمان داریم. اکنون بازیگرانی وارد صحنه میشوند که «با قلبی گرم و مغزی سرد»، سراپا شور و جسم و تمنا و همزمان خندان و بازیگوش بازی میکنند. آنها تن به دیدار دیگری و لحظه میدهند، تن به دیالوگ با «دیگری و غیر» از یار تا خدا و علم و دیگری میدهند و مرتب روایتی نو و حالتی نو از این بازی و دیالوگ جاودانه و همیشه ناتمام میآفرینند.
این بازیگران خندان و تمنامند، این عاشقان و عارفان زمینی، این خردمندان شاد، این ساتورهای خندان پی برده اند که چگونه با تغییر رابطه و تغییر حالت دیدار با دیگری، چگونه با تغییر حالت و پاسخ خود، در واقع هم دیگری را تغییر دهند، هم خویش را و هم بازی عشقی یا فکری را، هر بازی عشق و قدرت را. اکنون قدرتی نو و قادر به تغییر وارد صحنه میشود، اغواگری نو و خندان که با تغییر دیالوگ و رابطه، با تغییر حالتش، جهانی را تغییر میدهد. زیرا میداند که زندگی همیشه یک سناریوی سمبولیک و یک بازی جاودانه عشق و قدرت است، چه بازی سیاسی باشد و یا یا بازی فرهنگی باشد و یا دیالوگ و چالش عشقی و یا شغلی. باری موضوع نهایی دستیابی به «معمای خواست دیگری» رهایی از مسحوریت یا ترس از دیگری، از بنبست رابطه انسانی با دیگری است و توانایی دستیابی به قدرت آفرینش سعادت نو، بازی نو و روایتهای نو. باری موضوع رهایی از بن بست فردی و جمعی و ورود هر چه بیشتر این اغواگران نو و خندان به صحنه بازی و چالش جامعه ایرانی است و دگردیسی انسان ایرانی از انسان گرفتار در بنبست و بحران معمای دیگری به بازیگر شادان و قدرتمند بازی عشق و قدرت با دیگری. باری موضوع دست یابی به سعادتی نو و همیشه ناتمام است از طریق دیدار خندان، زیرکانه و شوخ چشمانه با دیگری و غیر.
برای اطلاعات تخصصی بیشتر در باب «فانتسم و معمای خواست دیگری» به ترجمه سریالی جدید من از کتاب ژیژک «بخش فانتسم » مراجعه کنید.
http://www.sateer.de/1982/11/blog-post_24.html
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید