ولفگانگ سوفسکی استاد جامعه شناسی دانشگاه توبينگن آلمان است. از وی تاکنون مقالات و کتاب های متعددی در زمينه های قدرت، نظم، خشونت، نظم اردوگاه کار اجباري(در آشويتس)، جهان مدرن و جنگ و بنيادگرايی منتشر شده است .
-----------------------------
قرن بيستم از اميدهای بزرگ آغاز کرد، و به درد و ياس در بسياری نقاط ختم شد. رويای مارش پيروزی خرد دود شد و به هوا رفت. جهان هنوز هم مملو از خشونت است. هنوز نيز انسان های زيادی در صدد هستند انسان های ديگر را به وسيله هر روش قابل تصوری آزار و عذاب داده، آنان را به قتل رسانند. گويی همه مساعي، بی هيچ ردپايي، از بر ساخت اخلاقی نوع بشر گذشته اند. روايت بزرگ بهبود همو ساپين، نجابت آداب و عادات اش، تنها يک توهم، يک اسطوره بود. اعتقاد به پيشرفت ازبين رفته است. ناکجاآبادهای صلح و آرمان های تفاهم در حقيقت ناتوان، بيگانه از جهان، اما تسلی بخش هستند. برای پافشاری کردن بر پروژه های بی اعتبار نياز به حافظه ای چندان قوی نيست، به تحقير جان سخت واقعيات نياز است.
نشانه دوران [مدرن] توسط لجام گسيختگی بی مانند خشونت رقم خورده است. خشونت در سياهچال های مستبدان روی داد، در اردوگاه های توتاليتاريسم، بر قبرهای تيرباران شدگان، در کارگاه های قتل عام خلق ها. چند ميليون انسان در رزمگاه های ماشينِ جنگ و نابودي، در شهرهای بمباران شده، در دهات و مزارع سوخته جنگ های استعماری و داخلی بر زمين افتادند و جان دادند. وقتی ۱۹۴۵ جنگ جهانی سی ساله تمام شد و اولين ترازنامه موقت بسته شد، خشونت برای مدتی کوتاه قطع شد. بااين وجود، خشونت بی وقفه ادامه پيدا کرد. نظام های اردوگاهی شوروی و چينی گسترش يافتند، در بسياری از مناطق آسيا، آفريقا و آمريکای لاتين شرايط جنگی روزمره شد. به رغم نکوهش جهاني، خلق ها دوباره قتل عام شدند. ميليون ها پناهنده مجبور بودند جلای وطن کرده، و در کشورهای همسايه يا در قلعه های رفاه پناه جستند، جائی که آن ها بکرات قربانی پيگرد مجدد شدند. پس از فروپاشی ديکتاتورهای سوسياليستی اميد به صلح در جهان دوباره برای مدت کوتاهی شعله ور شد. اما دمکرات ها برای مهار خشونت فاقد اراده سياسی و ابزار نظامی بودند. بدين سان، درآخر، جنگ، ترور و تبعيد دوباره به مرکز اروپا بازگشت. نه صحنه سازي، نه قتل عام، نه جنگ، از صحنه روزگار محو شده اند نه قتل عام خلق ها.
هيچ کس نمی داند نسل های بعدی چه نامی به دوران مرگ جمعی خواهند داد. تاريخ نسل بشر، بی هيچ تاثري، از روی افول فرهنگ ها و خلق ها عبور می کند. فلاکت به طور معمول به سرعت از ذهن پاک می شود تا تصوير جهان بدون لکه بماند. معاصرينِ تعقيب ساحران و جادوگران نيز نمی توانستند حدس بزنند که روزی دوران شان را در لفافه زيبای «عصر خرد» نام می نهند. در چرخه بی پايان انزجار و خستگی مفرط، فراموشی و توهم، دقايق درخشان ناياب اند. آن ها همان قدر ناياب هستند که دوره های صلح جويانه گذار هستند. احمقانه بود در آغاز يک هزاره جديد انتظار تحول ناگهانی به سوی بهبود نداشت. در حوالی ۱۹۰۰ نيز اين اعتقاد بسيار رايج بود که تجارت جهاني، دمکراسي، خرد و استقلال ملی برای هميشه صلح در اروپا را تصمين کنند. اقشار متوسط فرهيخته در شرف آن بودند در جمعيت بين المللی پيمان برادری و اخوت ببندند. چهارده سال بعد، همه آن ها به جنگ جهانی رفتند. اين اعتقاد، که نمی توان بدترين، که «امر نامتصور» را دوبار پشت سر نهاد، با هر تجربه تاريخی متنافر بود. ازهمين روی ازبين بردن همه تصاوير خيالی توهم آميز برای هميشه محتوم است.
تمدن
آرمان تمدن همچنان در زمره هسته اصلی تصوير جهان امروز است. اگرچه جنگ جهانی اول ترک هايی در اين پنداربينی برجای نهاد، اما آن تصور جانسختی بود. و وقتی اروپا، پس از فجايع نيمه اول قرن، وارد زمان طولانی تر صلح شد دوباره از جذابيت بهره مند شد. در سير چرخش زمان بشارت سکولوم جديد، دوران وحدت جهانی و کسموپوليتيسم اخلاقی مد شده بود . قطعی است که اين قضيه نيز در تاريخ انديشه ها سپری خواهد شد. اما درعين حال اين سوءظن بيدارشد که ممکن است فرهنگ، بربريت و مدرنيت به شيوه ويژه ای بايک ديگر در همتنيده باشند. بدين ترتيب جنگ و ترور تا کجا به آرمان تمدن ربط دارند؟
چهار استدلال از يک ديگر قابل تشخيص است. نخست می توان بر اين عقيده بود، جنگِ ترو و تعقيب برای ترور هيچ چيز نيستند جز انحرافات موقت، عقب گردهای موقت در درون جهت تکامل پايدار به سوی انحصارسازی قهر، به سوی نظارت غرايز، رام کردن وحشيگري. اگرچه شکنندگی و هزينه های روانی فرهنگ سازی در حساب گذاشته می شود اما، دست آخر، اين ويزيون متاخر آرمان پيشرفت، در آشويتس، يعنی نتيجه محض راه ويژه ايدئولوژی آلماني، قادر است روحيات و تاريخ دولت را بازشناسد. کشتارجمعی اتفاق افتاد چون وجدان هنوز عقب مانده بود، کشور بی ثبات، و تمدن هنوز ناقص بود. نيروهای غريزی حيوانی هنوز رام و اهلی و در اسارت همگرايی اجتماعی غل و زنجير نشدند. خود-انضباطي، تدبير و استقلال هنوز به اندازه کافی ملکه ذهن انسان ها نشده بودند. ازآن جاکه آن ها فاقد ثبات درونی بودند ثبات را نزد پيکره های رهبران بيرونی جستند، رهبرانی که آن ها مو به مو از حرف های شان پيروی کردند. اما آيا در ميان عاملان افراد زيادی به چشم نمی خورند که کاملا باوجدان و با اوج ابتکارات شخصی کار قتل را انجام دادند؟ تعداد بی حساب همکاران و خيانتکاران، بدون پاسپورت آلماني، آيا آن ها هم محصول يک راه خاص ملی بودند؟ قطعا تمدن چماق ساده ای عليه دگرديسی های شخص ، عليه دگرش (موتاسيون) فرد اهلی شده به قاتل توده ها نيست.
علاوه براين، می توان از نظريه ای هواداری کرد که دقيقا در تقابل با نظر اول است. براساس اين نظريه، بی مرزی خشونت مبتنی بر مدرنيت ناتمام نيست، بلکه بر موفقيت خيره کننده اش استوار است. تمدن خود شرط کافی گسست از تمدن است. تمدن ناگزير است در بربريت تحول يابد. علم مدرن ناگزير بود بمب را بسازد، ديوانسالاری دولتی ناگزير بود به خادم عمومی کشتارجمعی تبديل شود، خصلت اقتدارگرای اجتماعی ناگزير بود به قاتل توده ها بدل شود. در آشويتس و هيروشيما فهم ابزاری خود را باز می يابد. مساله دار بودن اين نظريه واضح است زيرا برای تمدن و عقلانيت نيروی خطی و توقف ناپذيری قائل می شود. اما قادر نيست توضيح دهد کدام شرايط کافی ديگر به همين طريق می توانند خشونت جمعی را مهار کنند و چرا جوامعی که به همين طريق همه علائم تمدن مدرن را نشان می دهند، هيچ کشتارجمعی و ترور توده ای بوجود نياورده اند.
به همين جهت موضع سومی تلقين می شود. بنابراين نظريه، البته مدرنيت شرط کافی ترور نيست اما شرط ضروری است. «شوآ»[کشتار يهوديان توسط نازيست ها] نه عقب گرد تاريخی است و نه اختلال در کار کارگاه تاريخ است، بلکه يک محصول ناب مدرنيت، يک امکان درونذاتی وی است. تمدن، خلاقيت و ويرانگری را به يک سان افزايش می دهد. بدون انحصار قهر دولتي، صلح روزمره اجتماعی ممکن نيست! بدون تمرکز لوازم قهر، نه توانمندسازی جنگ و نه دولتی کردن کشتار! بدون برنامه نظم دولت مدرن، بدون بی تفاوتی اخلاقی عقلانيت، بدون ديوانسالاري، بربريت نه! در ظاهر اين نظريه متين است. از دترمينيسم تاريخی پرهير می کند بدون اين که ترور را از تصوير جهان جارو کند. بااين حال، اين نظر راضی کننده نمی ماند. شرايط ضروری دليل نيستند. آن ها تنها می گويند چطوری چيزی ممکن بود، و نه چرا اين اتفاق افتاد. اين توضيح ناقص می ماند. آيا وحشيگری خونسرد سازمان مدرن لازم بود، آيا کوری اخلاقی خصلت بورورکراتيک واقعا برای اجرای قتل عام توده ها اجتناب ناپذير بود؟ شرايط بعدی ضروری برای جنگِ ترور و ترورِ تعقيب کدام هستند؟
درپايان، موضع آخر: اين موضع ادعا می کند که ميان تمدن و بربريت هيچ ارتباطی وجود ندارد، چون هرگز در ملکه ذهن انسانی تحول وجود نداشته است. اعتقاد به تمدن يک اسطور ه اروپامدار است، اسطوره ای که مدرنيت به وسيله آن خود را تقديس می کند. احساسات و انگيزه های انسان توسط تحول شرايط اجتماعی به هيچ وجه تغيير نکرده اند. خود-اجباری ها به هيچ روی به تاريخ معاصر برنمی گردد، بلکه علامت هر فرهنگ است. برهنگان و و حشيان، برخلاف ادعای نظريه تمدن، نه آن قدر وحشی هستند، و نه متمدنان، برخلاف آن چه آن ها ميل دارند خود را ببينند، به هيچ وجه آن قدر رام و اهلی و با حس همدردی نيستند. خشونت و سبعيت جزئی از فهرست برداری های تاريخ فرهنگ هستند. هر جامعه ای بايد خشونت و سبعيت را ازطريق هنجارها و نظارت مهار کند. تحول اجتماعی و فنی بسيار موفق بود، اما فطرت اخلاقی نوع بشر تاثيری از آن نگرفت. تاريخ برخی چيزها را عوض می کند، اما همه چيز را نه. تکنيک و سازمان فقط و فقط توانايی های ثابت را تکثير کردند. ذکاوت مدرنيت، انضباط و عقلانيت اش نهاد انسانی را عوض نمی کنند، بلکه غنای ابتکار ويرانگرانه را تا حد بی نهايت ارتقا می دهند. بدتر: آرمان تمدن خود در خدمت مشروعيت خلسه خشونت قرار گرفت. به نام ملت، پيشرفت و تمدن کشورهای اروپايی تفنگداران و قشون اعزام کردند تا در بيشه زارها و جنگل های استوائی «وحشيان» را ريشه کن کنند. در حس برتری اخلاقی و تکليف ميسيونري، استعمارگران، فرهنگ ها و اقوام را از بيخ و بن نابود کردند.
گفتمان «تمدن و بربريت» از نياز به معنادهی تاريخی استفاده می کند. بقايای الگوی زمان خطی و فلسفه تاريخ فرجام گرايانه قابل کتمان نيستند. بدون آن ها شکايت از «عقب گرد» تاريخی يا از «عقب ماندن» اخلاقيت غيرممکن می بود. الگوی فکری آخرالزمان خاکی نيز از اين نهايت گرايی تبعيت می کند و به گونه منفی بر روی تصوير مسخ شده تحول زمان غيرقابل برگشت متمرکز می ماند. ما از تاريخ جهانی چه انتظاری داشتيم: تحقق آرمان آزادي، فراگردهای فراگيری اخلاقي، از بين رفتن تمام پيشداوری ها، فرهنگ سازی جمعي؟ ارزش تحليلی نظريه های بزرگ تاريخ، تمدن يا جامعه فروتنانه است. آن ها، با مصونيت در مقابل تحليل جزئيات، درواقع به طرح تصاوير جهان ياری رساندند تا به فهم رويدادها. در قله های دلباز نظريه گلوبال ضايعات تجريدی بالا است. جوامع مدرن مهر و نشان شهرنشينی جهان زندگي، فنی سازی کار و ارتباطات، و هم چنان حاکميت دولتی ديوانسالارانه دارند. به نظر می رسد برای تحليل ترور هم ايده عقلانيت ديوانسالار از اهميت برخوردار باشد. آيا می شود بااين کار قابل فهم ساخت، ترور چطور به راه می افتد و خشونت به اجرا در می آيد؟
ديوانسالاري
صفت مشخصه ديوانسالاری درجه بالای تمرکزقدرت، تقسيم کار، فرماليزه ساختن و استانداردسازی است. ديوانسالاری ها توالی منظم کار و روال های تصميم گيری را جا می اندازند. نه تنها عمل رسيدن به اهداف پيش رو را برنامه ريزی می کنند، بلکه هم چنين حد معينی از جايگزين پذيری نيروهای کار را تدارک می بينند. ديوانسالاری ها بالاخص هنگام استخدام نيروها انتظارات بالايی ندارند و می توانند به انسان هايی با خصلت سطح متوسط کفايت کند، بدون اين که از کارآيی اش کاسته شود.
الگوی ديوانسالاری عقلانی منتها تنها مشتمل بر سازمان اجتماعی ويژه ای هستند. هر ديوانسالاری يک سازمان است، اما هر سازمانی ديوانسالاری نيست. برنامه های کار، هيرارشی و تخصصی شدن مستقل از يک ديگر تغيير می کنند. پيکر يک سازمان وابسته به محيطی است که در آن عمل می کند، وابسته به جزرومدها و احتمالات است. ديوانسالاری ها تنها در تحت شرايط نسبتا استوار، شفاف و قابل محاسبه کارآمد هستند. اما نه تنها شيوه کردوکار ظاهري، بلکه شيوه کردوکار درونی به هيچ وجه منطبق بر تصوير آرمانی ديوانسالاری عقلانی نيست. اهداف و برنامه های رسمی در قاعده تصورات راهبردی و اسطوره های زبدگان هستند و به هيچ وجه همه ی اعضا را مکلف به ايدئولوژی های الزامی و شيوه های رفتاری نمی کند. اهداف سازمان تابع تفسيرهای مستمر هستند و موارد چرخشی با زمان منطبق می شوند، تا سرحد ناشناختن. برای پيروزی اغلب زيرپانهادن اهداف و نقض کردن قواعد اجتناب ناپذير است تا مجبورنشد برطبق دستور عمل کرد. گروه های غيررسمی که رسما اجازه ندارند وجود داشته باشند انگيزش و همکاری را تضمين می کنند. از فرمان ها شانه خالی می شود، ائتلاف ها با يک ديگر برای کسب قدرت و نفوذ رقابت می کنند. خلاصه: نه جهان بيرونی نه جهان درونی سازمان ها با الگوی فرمينی قاعده مند کمال يافته همنوايی ندارد. خصلت ديوان سالارانه که کارش را با دقت براساس کلمات فرمان يا قانون انجام می دهد، ويرانی سازمان بود.
ازهمين روی گمراه کننده است برداشت ديوانسالاری را به فرايند خشونت جمعی تعميم داد. آن چه در شرايط مدنی به خودی خود از اعتبار برخوردار نيست برای اوضاع درگيری مسلحانه، تعقيب و کشتارجمعی به هيچ وجه قابل فهم نيست. قطعا رهبری جنگ دولتی طالب حد زيادتر سازماندهی از جنگ های سابق ميان قبايل، شواليه ها يا گروه های مستشاران است. ولی بجااست منطق جنگ را با روند آن اشتباه نگرفت. مبارزه قابل برنامه ريزی نيست. در هرج و مرج درگيری قوانين کاملا ديگری حکمروا هستند تا برنامه بازی های ستاد فرماندهي. جنگ جهانی از اغتشاشات، تصادفات، يک « چمليون واقعي» است، آن طور که کلازويتس می گويد، «چون طبيعت جنگ در هر مورد مشخص عوض می شود».
ترور چون تعقيب با ديوانسالاری ها سروکار محدودی دارد. ترور از اصل خودکامگی ارتزاق می کند، از اصل غافلگيری و شتاب، يعنی عکس آن چه معمولا صفت مشخصه ديوانسالاری ها است. ضبط و ثبت قربانيان وظيفه نظم ديوانسالار است. اما بوروکراسی ها خود کمتر بدرد تعقيب کردن، راسيا، نفی بلدکردن، مهاجرت اجباری يا کشتارجمعی می خورند. پس از دولتی شدن قتل عام، اجرای ترور اغلب وظيفه واحدهای ويژه ای است که برطبق اصل تاکتيک وظيفه عمل می کنند؛ اين البته يک شکل مدرن سازمان است، اما به هيچ وجه شکل بوروکراتيک نيست. واحدهای پليس و نيروهای ضربت اس اس در لهستان، ليتوان، اوکرائين يا روسيه سفيد واحدهای بوروکراتيک نبودند، هرچند آن ها نيز درباره قربانيان روزانه خود دفتر و دستک داشتند. وقتی فقط به کار دفتری ترور نگاه کرد و حواس خود را به کوه اسناد تلنبارشده ، يعنی به منابع اصلی تحقيق تاريخی محدود کرد، تنها نيمه حقيقت عايدمان می شود. ترور دولتی توسط کاتبان پشت ميزنشين پرکار از قماش آدولف آيشمان اجرا نمی شود، بلکه توسط انسان های ساده و معمولی اجرا می شود که چه بسا در شرايط مدنی جلب توجه نکنند. کسانی مانند تئودور آيکه يا ژوزف کامر، يا گوستاو سورگه يا اُتو مُل، ماريا مندل يا هيلدگرارد لشر، خود را قاتلان ترسناکي، يعنی «بريگاد خونين» مايندک را می سازند. اين ها شخصيت های بوروکراتيک نبودند، بلکه انسان های عادی با خلاقيت های آدم قاتل بودند که روزی نبود نقشه سبعيت جديدی نريزند.
نابودی يهوديان اروپا «قتل عام توده ای ديوانسالاري» نبود. اصطلاح قتل عام قومی «بوروکراتيک» کاملا بر روی اروپای غربی متمرکز است. اما اکثريت عظيم قربانيان يهودی تک تک ضبط و ثبت نشدند، خلع مالکيت نشدند، کتبا به آن ها دستور داده نشد به تجمع گاه ها بروند و بعد روزها بيش از صدها کيلومتر به مناطق تبعيدی فرستاده شوند، تا بلافاصله پس از رسيدن به اردوگاه های مرگ به وسيله گاز يا اسيد خفه شوند. در بسياری از مناطق اروپای شرقی يا انسان ها را به طور دسته جمعی به گتوهای اجباری گسيل کردند يا بلافاصله در جنگل نزديک تيرباران کردند. کسی که مدتی زنده نگاه می ماند، بايد تا سر حد مرگ کار می کرد، دچار سوءتغذيه شده، به ضرب مشت و لگد کشته يا تيرباران می شد. آنکس که باز هم زنده می ماند، به مراکز مرگ حمل شد. تقريبا نصف قربانيان يهودی در اطاق های گاز کشته نشدند. دستگاه اداری در مناطق اشغالی با بوروکراسی يک دولت مرکزی مدرن کمتر وجهه مشترک داشت. برخلاف اروپای غربي، حمل و نقل قربانيان در اروپای شرق اغلب با خشونت وحشيانه صورت گرفت. انسان های زيادی مقاومت کردند چون حدس زدند که در آخرخط مرگ در انتظارشان بود.
اردوگاه کار اجباری نيز، اين نظم نهادين ترور، در هسته اصلی اش ساختار بوروکراتيک نبود. فهرست قواعد برای زندانيان طوری طراحی شده بود که انجام دستور عمل ها غيرممکن بود. تنظيم بی چون وچرا نه تنها عامل نظم بود، بلکه عامل بی نظمی محاسبه شده بود. تعريف علل تنبيه به گونه دلبخواهی ممکن بود و به گونه ضربتی مجازات می شدند. رويه های بوروکراتيک محاسبه پذيری و قدرت محدود را ايجاد می کنند. در اين نظام قدرت مطلق حتا پائين ترين مامور مراقبت کاملا قدرت کشتن داشت. تمرکززدايی از قدرت دست پرسنل را باز گذاشت. دستورات اجرای می شدند بدون اين که ابلاغ شده باشند. آئين نامه های مرکز بسادگی ناديده گرفته شدند، خشونت با خودکامی آزادانه اعمال شد. تشکيلات اس-اس يک نظام چندرهبری تحت شعاع فساد، حمايت پروری و رقابت بود. اس-اس از اعضايش درخواست اطاعت نظامی و وفاداری مطلق بوروکراتيک نداشت، بلکه ابتکارعمل شخصي، استعداد بديهه پردازي، فرمانبرداری مدبر، استقلال در انجام خشونت داشت. علی رغم کاردفتری نه چندان غيرقابل چشمگير، اردوگاه کاراجباری بخشی از فرهنگ بوروکراتيک نبود. در ادارات مستخدمين تقريبا همان طور کار می کنند که موظفند کار کنند. اين که نگهبانان اردوگاه قربانيان را کتک زدند، آذار و اذيت کردند و کشتند، به اين دليل نبود که مجبور بودند، بلکه چون مجاز بودند.
حکومت، جماعت، مليت
ريشه های ترور عميق تر از آنند که گفتمان مدرنيت قادرباشد آن را دريابد. خشونت به گونه نظام مندی در اشکال اصلی امر اجتماعی لحاظ شده است. تعقيب، ميان دوست و دشمن خط فارق می کشد، ميان مرکزنشينان و حاشيه نشينان، ميان بوميان و بيگانگان. هرجا انسان ها به منزله مخل آسايش يا نفوذی شناخته شوند، به منزله بزهکار يا خيانت کار، فاصله با خشونت يک قدم است. اغلب افرادی که تحت تعقيب هستند، اصلا به عنوان اعضای کامل جامعه به رسميت شناخته نمی شوند، بلکه به طبقه بی حقوقان و زايد منتسب می شوند. جوامع دمکراتيک نيز با حذف و قتل حاشيه نشينان آشنا است. اما در جباريت هرکس ممکن است در وضعيت سوءظن قرار بگيرد. و اغلب حتا به سوءظن هم نياز نيست تا انسان ها را بی هيچ ردپايی ناپديد ساخت.
سه شکل نظم اجتماعی است که بذر تعقيب را در خود حمل می کنند: حکومت، جماعت و ملت. سيادت بنااست خشونت را مهارکند و از طريق آن بقاء را تضمين سازد. مشروعيت حکومت بر اين تضمين نظم استوار است. اما حکومت خود بر خشونت تعقيب متکی است، زندگی را از طريق تهديد به مرگ اجتماعی يا فيزيکی حفظ می کند، و باور به مشروعيت نظمش را مبرهن نمی کند بلکه ترس از مرگ می کند. بندگان مشروعيت آن کسی را به رسميت می شناسند که ناچاراند از تحت تعقيب بودن آن در هراس باشند. آن ها به او احساس جذب دارند چون او بار آزادی را از دوش شان برمی دارد و جايگاه شان را در جهان تعيين می کند. آن ها به حمايت او، غمخواری و عدالت وی چشم اميد دوخته اند. بدين طريق تهديد مرگ از نيروی متحدکننده، نيروی اقتدار بهره می برد. حس احترام و ترس از مرگ در ارج شناسی قدرت به شدت هم بسته اند.
مهم ترين ابزار نظم، حکومت هنجار و حقوق است. هنجارها تنها خشونت را مهار نمی کنند بلکه آن را نيز ايجاد می کنند. البته آن ها با تمييزدادن عادی از غيرعادی امنيت ايجاد می کنند اما اين اقدام خود مسبب هايی را تعريف می کند که عليه آن ها نشانه رفته است. هرچقدر هم مبانی اساسی آن مبرهن باشند، حقوق يک رويه نظارت اجتماعی و تعقيب است و برای مجريانش حق [تصميم] درباره مرگ و زندگی قائل گشته است. اين داربست اصلی هر نظام حکومتی ای بسا در دوران دولت حقوقی دمکراتيک دفعتا به فراموشی سپرده شود اما اين انکار ازلحاظ تاريخی نسنجيده و به لحاظ سياسی ساده لوحانه است. دمکراسی ها نيز جاودانی نيستند. در امر سياسی موضوع به هيچ وجه بر سر سازش يا وفاق نيست. شالوده امر سياسی قدرت، قدرت تعقيب و آسيب زدن است. هر بنده اي، در حالت جدي، اين را با گوشت و پوست خود حس می کند. وقتی حکومت جاافتاد، علاقه اش به خودی خود از رضايت درونی به حفظ خود نقل مکان می کند. کسی که به رژيم حمله کند، خواه رژيم مستبد باشد خواه رژيم دمکراتيک، مرتکب خيانت به وطن می شود. جزای آن شديدتر از مجازات نزاع های مدنی است. اين دايره شيطانی ارضای نهادين است: نظم يک شرط ضروری مهار خشونت است اما،درمقابل، تعقيب و زور شرايط ضروری برای تداوم نظم هستند.
اين دورباطل هم در مقياس ملی صادق است هم در مقياس بين المللي. «حکومت جهاني» نيز، آن طور که برخی ها دل به آن بسته اند، می بايد به يک موسسه قدرتمند تضييق تکيه زند. بدون يک دستگاه غول آسای نظامی و انتظامی آتش بس جهانی ممکن نخواهد بود. «حکومت جهاني» می تواند اين يا آن جنگ کوچک را از طريق دخالت های مستقيم بازدارد يا نيز برخی از باندهای راهزن منطقه ای را به جزای ای اعمال شان بنشاند. اما اين تغييری در اين مهم نمی دهد که حکومت جهانی نيز مقهور منطق قهرآميز هر نظم قدرت است. بدتر: حکومت جهاني، اين پروژه باشکوه برابری فراگير، وقتی مستقر شود هيچ سوراخ مستقلی را تحمل نخواهد کرد. مانند هر امپيری دولت جهانی بر بنای قربانيان بی شماری بنا خواهد شد. هزاران هزار مجری را او به استخدام خود در می آورد تا از رژيمش دفاع کنند. و او هر مرزی را که از طريق آن انسان ها بتوانند راهی برای رسيدن به مهاجرت مطمئن پيدا کنند برخواهد داشت. آن کس که مايل است از حکومت جهانی جان سالم بدر ببرد تنها پناهگاهی که برايش می ماند فقط ماه است. اين تنها يک طرف تنگنايی است که الگوی حکومت دمکراتيک زبدگان نيز به هيچ وجه قادر نيست صلح جهانی را تضمين و تامين کند. يک حکومت جهانی اقتدارگرا همه قدرت سرکوب را در دستان خود نگاه می دارد، اتحاد دمکراسی ها قادر نبود جنگ اجتماعی را سد کند. به هيچ وجه در دمکراسی افکار عمومی هميشه متمدنانه و در فکر توازن نيست. جنگ ارتش های خلقی و شکار انسان توسط خطيبان زهرآگين هميشه بسيار وحشيانه بود. دمکراسی ها مستلزم مردمی هستند که بتوانند بخوانند و بنويسند، يک طبقه مياني، که ماليات بپردازد، يک مديريت کارآ- و آرام کردن جنگ داخلي. وقتی اين پيش شرط ها تحقق نگيرد، انتخابات همگانی بکرات همبستگی اجتماعی را ويران می کنند، اضداد را تشديد می کنند و _ همان طور که دست آخر در برخی کشورهای پساکمونيستی ديديم- برای مروجان بيگانه ستيزی هوادار و طرفداری مهيا می کنند. احزاب آن جا به منزله مترسک هايی به رژه های قومی خدمت می کنند. حق تعيين سرنوشت به نام ملت همواره با حذف اقليت ها توام است. مبادله آزادانه آرمان ها و دلايل اقدامات دفاع و پروتکسيونيسم را برمی انگيزد، چراکه رقابت جهانی اغلب به نابودی منطقه ای راه می برد. و سرانجام جامعه دمکراتيک اغلب فاقد آمادگی برای ايثار و قربانی دادن است، چيزی که برای توازن قوا يا چتر حمايتی يک دول متحد ضروری هستند. وقتی مرگ ديگر به قرارداداجتماعی تعلق ندارد، قدرت نظامي، که نه تنها برای تاسيس بلکه برای حفظ صلح درونی و بيرونی الزامی است، ضرورتی ندارد. مادامی که دمکراسی ها اين بها را نمی خواهند بپردازند روزهای صلح به شمارش افتاده اند.
شکل ديگر اجتماعی که به اندازه حکومت خطرناک است جماعت است:جماعت تعلق را ازطريق حذف تعريف می کند. جماعت آنانی را که حس تعلق به هم دارند را از آنانی جدا می کند که طرد می شوند يا اصلا پذيرفته نمی شود. جماعت پذيری محافل اجتماعی را از يک ديگر دور نگاه می دارد. از جنبه دروني، نويد يگانگي، برابری و برادری می دهد؛ از جنبه بيروني، ديوارهای مرزی و خط های مرزی می کشد و بنا می کند. مرکزنشينان در مقابل حاشيه نشينان قرار می گيرند، دوستان در مقابل بيگانگان و دشمنان متحد می شوند. با هم بودن بدون عليه يک ديگر بودن. انسجام در تناقض بيرونی ساخته می شود و تقويت می شود. اين جماعت است که دشمن و رقيب را اختراع می کند. جماعت به تصويرمقابل ديگری نياز دارد. به همين جهت در صدد آن است جهان را به دو نيمه تقسيم کند و همه کسانی را که مثل او نيستند از ميان ببرد. وابستگان خود را چون نيکان يا برگزيدگان حس می کنند، به منزله متمدنان، نجبا يا مومنان. ديگران، درمقابل، وحشی هستند، بربرها، کافران، «کثيفان»، اشغالگران، «زايدان» هستند. آن ها شايسته هر تحقيری هستند، برله آن ها تقريبا همه چيز مجازاست زيرا مرزهای اخلاق مرزهای جماعت هستند. به همين خاطر ديگران اغلب اصلا به همان مقوله موجود زنده نسبت داده نمی شود. بدين طريق جماعت در و دروازه را برای تعقيب می گشايد. برای بيگانگان قوانين ميهمان نوازی تنها تا زمانی مصداق دارند، که آن ها هنوز چمدان های شان را باز نکرده باشند.
در ملت هر دو شکل نظم جهانشمول به لحاظ تاريخی متحد شده اند. هرچند معيارهای مفهوم «ملت» به هيچ وجه روشن نيستند، دکترين مدام به همگرايی حکومت، جماعت و فرهنگ نشانه می گيرد. عضو کامل جماعت ملی تنها کسی اجازه دارد باشد که به فرهنگ آن هم تعلق دارد، کسی که به همان زبان صحبت کند، همان تصور را از جهان دارد، به همان سبک زندگی کند. از هر عضو انتظار می رود نسبت به همنوع خود حس همبستگی کند، از جماعت در مقابل دشمنان بيرونی دفاع کند يا ارزش های آن را از طريق جانفشانی در سرتاسر جهان حمل کند. ازاين فراتر: همه وابستگان يک فرهنگ لازم است، هرکجا هم که زندگی کنند، در يک اتحاددولتی متحد باشند. فرهنگ ملی جماعت را بنا می کند و به دولت مشروعيت می دهد، و قدرت حکومت وظيفه دارد از جماعت فرهنگی دفاع کند، بيگانگان را افشا کند، تحت مراقبت نگاه دارد يا اخراج کند. يک فرهنگ، يک حکومت، يک ملت – اين شعار ناسيوناليسم است.
بدليل فقدان دلايل حاد مشروعيت سازی ملت افسانه های تاريخی ابداع شد. موضوع اين افسانه ها قهرمانان شجاع، با فضيلت، اماکن خون جمعی هستند، مبارزه عليه يوغ اميران يا اشغالگران بيگانه. با رغبت به آرشيو نمادهای ملی متوسل می شود: بناهای فرهنگي، مناظر بکر و دست نخورده، فولکلوريک، آداب و سنن، غذاها، سمبل ها. اما ابداع ملت هميشه توامان است با فراموشی سريع حافظه. آرمان ملت تنها تا حدی مصداق پيدا می کند که تنوع زادگاه، سنن و آداب و رسوم فراموش شود. وقتی سرانجام ملت در تصويرخود جامعه ثبت شده است، ايديوم يک گروه اجتماعی به زبان رسمی الزامی ارتقا می يابد. حال اين مويد همگنی فرهنگ، تعلق به جماعت، وحدت کشور است.
در اروپا ناسيوناليسم درآغاز با يک ناسازه ايدئولوژيک عمل کرد. ناسيوناليسم که به نام آزادی از حکومت اميران و بيگانگان پديد آمد، بنای عاطفی اش ناظر بر زمان سالم و کهن استواری دهقانی و پهلوانی جنگی بود. منتها، فرهنگ خلقي، که ظاهرا قراربود آن را بيدار کرد، تنها يک خودگول زنی سودمند برای تحقق تمدن همه گير الزامی بود. همه مجبور بودند بر زبان ملی احاطه داشته باشند تا مساله ارتباطات مهيا شود و برابری اداری تضمين شود. خسارت اين مستعاربودن بی پايان را تصوير توهم زای جماعت و همبستگی شخصی پرداخت.
دولتی شدن ملت و تحقق جماعت مجازی لاجرم اقداماتی در راه حذف را به همراه دارند. دولت های ملی آهنگ آن دارند مرزهای سياسی شان را تا مرزهای فرهنگی شان گسترش دهند و فرهنگ شان را در درون [مرزهای خود] بر زمين اجرا کنند. ابزار قهر حکومت به لوازم جماعت ملی بدل می شوند. کسی که به جماعت تعلق ندارد يا از «فرهنگ هادي» همگن عدول می کند، طبقه زدايی می شود و مُهر حاشيه نشين بر پيشانی اش می خورد. آن کس که به مقدسات جماعت بی احترامی کند يا آن ها را نقض کند، دشمن درونی و خائن تلقی می شود. و همين که بحران های اقتصادی يا اجتماعی ثبات سياسی و فرهنگی را تکان دهند، فشار تعقيب نيز برله بيگانگان و حاشيه نشينان افزايش می گيرد. همان طور که مجريان ملت با بيرون جنگ می کنند تا مرزهای جماعت را معين سازند، همان طور هم در درون نظم حاکميت و مرزهای تعلق را تثبيت می کنند.
انسان ها هميشه برله يک ديگر پيکار کرده اند، هم ديگر را تعقيب کرده، و کشته اند. همو ساپين در نفرتش مستقل از تعلقش به هر قوم، ملت يا طبقه است. جوامع کشاورزی نيز با اشکال حاکميت مستبد و شووينيسم قومی آشنااست. اما ائتلاف نامقدس حکومت دولتي، فرهنگ همگن و جماعت مجازی در زير بيرق مليت پديده ای مدرن است. احتمالش کم است که دوران مليت تا چندی ديگر خاتمه پيدا کند. هر چه انسان ها از روی فلاکت به مراکز ثروت کشانده شوند، به همان اندازه تناقض ميان امر بومی و امر مجازی متناقض می شود. مادامی که دولت نياز اجتماعی به جماعت سازی را برتابد، ترور به اقدام اجتماعی منزوی محدود می ماند. اما همين که مراجع دولتی دست به کار می شوند همگنی فرهنگ را فعالانه متحقق، و تصاوير واهی جماعت اجتماعی را خط مشی های اصلی سياست اعلام کنند، سد تعقيب نظام مند را در هم می شکند.
منبع:
Wolfgang Sofsky
Zeiten des Schreckens
Amok, Terror, krieg
S.Fischer Verlag, Frankfurt am Main ۲۰۰۲
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید