مبارزه و مقاومت در دوران بازجوئی*
برای توصیف هر چه دقیق تر وضعیت و چگونگی مبارزه و مقاومت زندانیان سیاسی در زندانهای تحت سیطره جمهوری اسلامی در دهه 60، لازم است دو حوزه از مقاومت و برخوردهای مبارزاتی را از یکدیگر متمایز سازیم. حوزه اول مربوط به مبارزه و مقاومت به هنگام دستگیری و شکنجه در دوره بازجوئی است. اعدامها و چگونگی برخورد انقلابیون به این امر نیز در این حوزه بررسی خواهد شد. حوزه دوم به چگونگی پایداری و ایستادگی زندانیان سیاسی در مقابل انواع شکنجههای جسمی و روحی پس از دوران بازجوئی مربوط میشود. اول به مورد مبارزه و مقاومت در دوران بازجوئی بپردازیم.
******
ای عزیز دریای عشق را ساحلی نیست؛ در راه عشق جز آن که از جان خود گذرکنی راه دگری نیست.
"بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست"
(به زبان ترکی برای عزیزان ترک زبان)
"عشقین دنیزینه گؤزَلیم هیچ کناره یوخ
جان دان بو یولدا کئچمه لیسن باشقا چاره یوخ٭
همان طور که میدانیم اوج دستگیری نیروهای انقلابی در این دهه، در سالهای 60 و 61 بود. در این سالهاست که جمهوری اسلامی برای اولین بار چهرهای به غایت ارتجاعی و بی نهایت وحشی از خود نشان داده و در اتاقهای بازجوئی و در زیر زمین زندانهای خود، قساوت و شقاوت را به حد اعلا میرساند؛ و از طرف دیگر درست در همین سالهاست که یکی دیگر از مبارزه جویانه ترین، قهرمانانه ترین و شورانگیز ترین پایداریها و رزمندگیها در تاریخ معاصر ایران به منصه ظهور میرسد. در سالهای بعد این دهه نیز ما باز با انقلابیون جان بر کفی مواجه میشویم که درمقابل شکنجههای بسیار وحشیانه ایستادگی نموده و سر تسلیم به دژخیمان جمهوری اسلامی فرود نیاوردند. از اینجاست که با توجه به کثرت چنان انقلابیونی باید با افتخار تمام اعلام نمود که دوره هستند. انقلابیونی که "عشقشان به خلق با کینه شان به دشمن برابر بود"؛ آنها که در زیر وحشیانه ترین شکنجهها " قفلی از عشق به خلق" بر لبانشان زدند و "افسانه شکنجه و درد را" به هم ریختند. آنها انقلابیونی بودند که "مرگ را به لرزه" در آوردند؛ همانها که "از درد فراتر، از شکنجه فراتر، حتی از مرگ قوی تر" بودند. کلمات توی گیومه که در شعر بلند سال 50 در وصف مقاومت قهرمانانه رفیق بهروز دهقانی در زیر شکنجه سروده شده، حال نه یک نفر و یا تعداد معدودی بلکه دهها تن از انقلابیون را شامل میشدند. اگر شاملو از "نازلی" سخن گفته است که به دلیل حاکمیت سانسور یک نام مستعار برای وارطان قهرمان است(1)، در دهه 60 ما با صدها وارطان روبرو هستیم. با "نازلی" که این بار یک نام مستعار برای انقلابیون گمنام ایران در دهه 60 است؛ انقلابی گمنامی که در مقابل دشمن سرخم نکرد و...
سرافراز دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت..."
این "نازلی"، انقلابی گمنامی است که:
"چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت..."
ستاره ای که:
" یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت..."
او "بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: "زمستان شکست!" و رفت.
آری وجود طیفی از افراد در حال حاضر زنده که علیرغم وابستگیهای سیاسیای که داشتند زندگیشان مسیر زندان و شکنجه را طی نکرد، بدون مقاومت آن مبارزین سرافراز در مقابل دژخیمان جمهوری اسلامی امکان پذیر نبود. آن انقلابیون یا در زیر شکنجه جان باختند و یا با همه اسرارشان در دل به جوخه اعدام سپرده شدند.( 2) از میان آن قهرمانان، براستی نام کدامها را میتوان به عنوان نمونه بیان نمود جائی که خیلی از آنان حتی نامشان را هم به دژخیمان نگفتند و با لبانی بسته در زیر شکنجه جان باختند. نام آن انقلابی چه بود که در حالی که از سقف آویزانش کرده بودند (و این، تازه پس از کتکهای وحشیانه و شلاق خوردنهای وحشیانه تر بود) به رفیق تازه وارد به "قصاب خانه"- جائی که انقلابيون را همانند آنچه در قصاب خانهها ديده میشود از سقف آويزان کرده بودند- قوت قلب میداد. چه تحسینی شایسته عظمت برخورد این انقلابی است! امیر.ص این را خود شاهد بوده است: "مثل قصابیها آدمها را به انواع مختلف آویزان کرده بودند....یکی از بچهها که به سختی میتوانست حرف بزند گفت: کمی تحمل کن دستهایت بی حس میشود و دیگر درد ندارد!"٭. و اساساً کدام یک از آن انقلابیون را میتوان به عنوان نمونه برگزید جائی که هر یک از آنها خود نمونه بودند. جائی که هریک به گونهای و در شکلی متفاوت از دیگری پنجه در پنجه دژخیم و دیوی انداخته و او را بر زمین زدهاند! آنها بی نامها و گمنامها هستند! قهرمانان بی نام و گمنام دهه 60!
به راستی، رزمندگی کدام قهرمان را باید یاد آوری نمود! آیا باید از هادی کابلی، عضوی از مرکزیت چریکهای فدائی خلق یاد کرد- از داداشی که یادآور روح و خصال یک داداشی دیگر نیز بود!( 3) او که با تنی سوخته و ذغال شده از شکنجه، زندگی را بدرود گفت در حالی که در دل خود از اطلاعاتی حفاظت کرده بود که با ندادن آنها به شکنجهگران، نهال زندگی بسیاری را شکوفا و سبز محفوظ داشت. از مهناز نجاری، يک دختر کارگر هوادار چريکهای فدايی خلق یاد کنم! از او که برای نجات زندگی کسی که با او دستگیر شده بود، همه به اصطلاح "جرم"ها را به گردن گرفت! شکنجه شد، چیزی نگفت. شکنجه شد، اطلاعاتی نداد. شکنجه شد و خونش را نثار نمود تا ترس و خوف و ریا (ترس و خوف و ریای همراهانی که هچون او پایدار نماندند) جای خود را به حقیقت و زیبائی، و پاکی و راستی بدهد.( 4)
یا باز از بی نام ها بگویم! آری: " گفتم که در آن اتاق بازجوئی، دو جوان دیگر را هم شکنجه میکردند. در یک فرصت مناسب توانستم جوانی را که نزدیکتر به من بود ببینم. مردی بود سی و چند ساله که با چشم بند به حالت دمر روی زمین خوابانده و دست ها و پاهایش را بسته بودند و در این حالت به شدت با کابل کتکش میزدند. او هیچ نمیگفت. تنها گاهی فریاد میکشید و آب میخواست که به او نمیدادند. بعد از مدتی دیگر صدایش نیامد.... ناگهان در اتاق سکوت برقرار شد و بازجوها که برای مطلع نشدن ما از ماجرا با هم پچپچ میکردند، به دنبال دکتر رفتند. يکی از آنها فرياد میزد که پس اين شيخ حرامزاده کجاست (منظورش دکتر شيخالاسلامزاده بود). بالاخره پس از مدت کوتاهی زندانی را کشانکشان به بهداری بردند. نمیدانم بر سر او چه آمد. اما آنقدر میدانم که تعداد زندانیانی که بر اثر شکنجه میمردند، کم نبود."٭. به راستی چنین عظمتهائی را با کدامین سخن میتوان به توصیف در آورد! این نمونههای قهرمانی را بدلیل کثرتشان نمیتوان یکایک اسم برد. در نوشتههای زندانیان باقی مانده از آن دوره به نام قهرمانانی بر میخوریم که شدید ترین شکنجههائی که به تصور نمیآیند را تحمل کردهاند. آنها یاد آور قهرمانان جان برکف دهه 50، در دهه 60 بودند. همان زندانیان "قهرمان شکست ناپذیر"ی که نه "دستگاه امنیتی شاه " و نه "دستگاههای اطلاعاتی" جمهوری اسلامی ،حتی" به خصوص از نوع فلاحیان و سعید امامی آن" هم " پس از ماهها شکنجه از گرفتن هر گونه حرفی و سخنی" از آنان نا امید میشدند. "و تو همهی رازهایت را با خود میبردی، نه رفیقی را می فروختی و نه بر سر اعتقادات معامله میکردی". انقلابیونی چون شهرام محمدیان که در اتاق مرگ کمیته شهید شد؛ و چون علی جدیدی که هشت انگشت پای وی در "زیر کابل پریده بود....او سرافرازانه در اول ماه مه سال 62 به جوخه تیرباران سپرده شد و همه رازهایش را با خود برد."( 5) "در زندان شهرستان روزی صدای فریاد و نالههای فردی را از زیر هشت شنیدم. صدای یک دختر بود. چند سلول با سلولم فاصله داشت و از پنجره زیر سقف صدای فریادی میآمد. دو مرد بازجو ساعتها دختری را شکنجه میکردند. بیشتر، اطلاعاتی در باره برادرش میخواستند. در ابتدا صدای التماس و ناله دختر و نیز صدای ضربات شلاق میآمد. اما دختر در حین بازجوئی شروع به گفتن بد و بیراه به بازجوها کرد. شکنجهگرها نیز به تلافی بر شدت شکنجهها افزودند. بازجوئیاش از حدود یازده صبح شروع شد و تا ساعت دو بامداد روز بعد ادامه داشت. آن دختر زیر شلاق دم بر نمیآورد و اطلاعات نمیداد."٭ به راستی شیدا (شیدا بهزادی)( 6) و شیدا های پاک دیگر کدام آینده درخشان را در جلوی چشم خود داشتند که با آنهمه شکنجهای که دیده بودند، باز به روی زندگی لبخند میزدند! در سال 60 در زندان قزلحصار، دو دختر شیدا با جسارتی غیر قابل توصیف، در مقابل دو چشم پر غیض و خون آلود لاجوردی جلاد، نقاب از چهره "کوکلس کلان"ها برکشیدند. آن کدامین عشق در قلبهای پاک آنها بود که به چنین کاری فرمان داد!؟ بلی، این، همان عشق به زندگی، عشق به انسانیت و به زندگیهای زیبا در وجود آن شیداها بود که آمیخته با جسارت انقلابی میخواست کسانی را برملا و رسوا سازد که برای ویرانی و خشکاندن باغ زندگانی دیگران- در ازای حفظ زندگی حقیر خود، به آنجا آمده بودند. در این سالها بسیاری از زندانیان سیاسی درست به گونهای که از انقلابیون دهه 50 یاد گرفته بودند، با دژخیمان زندان رفتار مینمودند. بیژن مجنون یکی از آنهاست که علیرغم شکنجههای وحشتناکی که تحمل کرده بود، هنوز فریادش بلند بود. فریاد "مرگ بر خمینی"اش. او کسی بود که "در دادگاه بلند شد و گفت اگر بمن تفنگ بدهید تک تکتان را میکشم"٭٭ آیا با این سخن این رزمنده فدائی به یاد مجاهد مبارز علی میهن دوست نمیافتید که در سال 51 در دادگاه عین چنین جملاتی را درمورد مزدوران رژیم شاه بر زبان آورده بود! حقیقتاً که چنان مبارزانی با مبارزه و مقاومت جانانه خود در دهه 60 ، جلوهگر حضور زنده و تأثیر گذار جانباختگان قهرمان سالهای50 بودند. آنان هر آنچه از رفتارها و عملکردهای سمبلهای انقلابی گذشته خود آموخته بودند را در این سالها در اعمال و رفتارهای قهرمانانه خود، متبلور ساختند. ما در خود سال 60 با مبارزین انقلابیای مواجه میشویم که درست به شیوه رهبران و بنیانگذاران چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق در سال 50 و 51 ،به هنگام رفتن به صحنه اعدام، سرود میخوانند و شعارهای انقلابی میدهند. بعضی از زندانیان باقی مانده از آن سالها مشخصاً در این مورد نوشته اند. من خود در سال 60 در میان خبرهائی که از زندان تبریز میرسید این را نیز شنیدم که روحانگيز دهقانی ومبارزین انقلابی دیگری چون بهزاد مسيحا که همراه او بودند، آن گونه مرگ خویش را سرودی کردند.( 7) آری از این حماسه سازان در دهه 60 بسیار بودند؛ از این " عاشقان شرزه که با شب نزیستند"، از این " ققنوسان صحراهای شبگیر".(8) در سال 60 و در سال های 60 بسیارها بودند از آن"ستاره دنباله دار اعدامی" که به ننگ و خفت و تسلیم تن در ندادند، گلشنی از ستارگانی که در زندان های سراسر ايران دسته دسته با پاهای استوار به ميدان های تير رفتند؛ کسانی که با لبان خندان، گوئی که عازم مسافرتی هستند، همبندی های خود را می بوسيدند و يا با سردادن شعاری حاوی ابراز ایمان خود به پیروزی، از آن ها خداحافظی کرده و می رفتند. اکنون، نام سوزان نیکزاد ، ناهید محمدی، سیما دریائی(9) را بیاد دارم. دو عزیز اول از هواداران سازمان چریکهای فدائی خلق ایران- اقلیت و سیما در ارتباط با چریکهای فدائی خلق ایران قرارداشت. سوزان در آبان و ناهید و سیما در آذر سال 60 اعدام شدند. یاد باد یاد همه این یاران؛ و یارانی دیگر چون صمد صمدی (یکی از هواداران سازمان مجاهدین) که با قلبی که از آرزوی سعادت و شادی تودههای دربند ایران سرشار بود، در زندان تبریز در مسیر راهش به مسلخ عشق، قبل از این که از "در آبی" آن زندان گذشته و به محوطه ای برسد که جوخه اعدام در انتظارش بود، فراموش نکرد که درب سلول دوستان و رفقای زندانیش را باز کند و برای آنها آرزوی شادی نماید: اوشاقلار شاد قالون!(بچهها شاد بمانید. نقل از یاشار روشن◙)
ما در این سالها به جای هر انقلابی پاکباخته گذشته در دهه 50 که در اثر شکنجه زندگی را بدرود گفتند، واقعاً دهها و صدها کمونيست و مبارز انقلابی داشتیم که در زير شکنجه جان باختند. علاوه بر نمونههائی که در بالا اشاره شد، یکی دیگر از آنان،سهیلا مصدقیان فر، دختر 17 ساله هوادار مجاهدین بود. او را 48 ساعت بطور مستمر کابل زدند تا بالاخره زیر شکنجه جان باخت. سیفالله در مقابل وحشیانه ترین شکنجهها نیز حاضر به تسلیم نشد. سیفالله شیخ سادات سامانی، یکی از هواداران مجاهدین که بنّا و اهل شهر کُرد بود. چگونگی شهادت او را از زبان همسلولی وی بشنویم: "در دوره زندان من در اصفهان، در داخل کمیته صحرایی راهرویی بود که سیزده تا سلول یک طرف راهرو بود و سیزده تا طرف دیگر. به دو تا سلول آخر نزدیک دستشوئی میگفتیم کاخ. چرا که توی این سلولها توالت بود و کسانی را که در اثر زدن آش و لاش میکردند و نمیتوانستند از در سلول بیرون بیایند، میگذاشتند اونجا..... سیفالله را زیر شکنجه کشتند و جنازهاش را آوردند توی سلول. بازجو به پاسدارهایی که توی زیرزمین سیفالله را وحشیانه میزدند گفته بود که این کارش تمام شد. اما مزدوران به حساب اینکه بازجویی سیفالله تمام شده جنازه او را توی سلول آوردند. وقتی جسد را روی زمین گذاشتند، من با دیدن اینکه دستش زمین افتاد فهمیدم که او جان باخته است. ولی از آنجا که خودم نمیتوانستم راه بروم، کشان کشان خودم را بطرف او رساندم. دستش را بلند کردم و فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. فقط یادم هست که شروع کردم با صدای بلند به فریاد زدن که سیفالله را کشتند..... آنقدر اوضاع هیستریک بود که من ناخود آگاه شروع کردم به شعار دادن..."٭.
در سالهای۶۰ و ۶۱ زندانیان سیاسی انقلابی، در راهروهای زندانها با تنهای شکنجه شده رها میشدند چرا که شکنجهگران سرشان بسيار شلوغ بود و فرصت جا به جا کردن زندانيان را نداشتند. زندانيان تازه دستگیر شده، از زير چشم بند آنها را میديدند و با حيرت پيش خود میگفتند: "زنده است يا مرده"!؟ اما جواب هر چه بود، آن قهرمانان برای حفاظت از زندگی، برای حفظ و تداوم زندگی و سرزندگی، برای آفرینش زندگیهای شاداب در جامعه، چنان شکنجههای وحشيانهای را به جان خريده بودند. آنها "لاله"ها و شقایقهائی بودند با داغی در سینه، عاشقانی که "محتبشان بیشتر از همه ما بود". زمستانی سخت آغاز شده بود "و هر چه تخم لاله بود"، می خشکاند. "اگر لاله خون خودش را بر زمین نمیریخت، زمین برای همیشه لاله را فراموش میکرد، مردم هم دیگر لاله را نمیدیدند." بلی، لاله های دهه 60 "نمیخواستند مردم باور کنند که راستی راستی لالهای در صحرا نمانده. میخواستند تپهها را پر لاله کنند، سرخ کنند." (عبارات توی گیومه از "افسانه محبت"،صمد بهرنگی،میباشد). چنين بود که در قصاب خانههائی که نام زندانهای جمهوری اسلامی را بر خود داشتند، دهها و صدها حماسه مقاومت آفريده شد، يکی اعجاب انگيزتر و تحسين برانگيزتر از ديگری. بلی، این زندانیان سیاسی، این کمونیستها ، این مبارزین انقلابی، این فرزندان راستین خلق، نمونهای از دهها و صدها تنی بودند که با چنین روحیه مبارزه جویانه والا، برگهای تازهای بر صفحات تاریخ مبارزه و مقاومت مردم مبارز ایران افزودند. اجازه دهید در اینجا به یاد آنان شعر "آن عاشقان شرزه " از شفيعی کدکنی (م.سرشک) را با هم بخوانیم:
آن عاشقان شرزه كه با شب نزيستند
رفتند و شهر خفته ندانست كيستند
فريادشان تموج شط حيات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشوده ی طوفان كه روز مرگ
دريا و موج و صخره بر ايشان گريستند
میگفتی ای عزيز ! سترون شده ست خاک
اينك ببين برابر چشم تو چيستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرين شقايق اين باغ نيستند.
بگذارید در اینجا از مبارزین دلیری نیز یاد کنیم که نه در خود سال 60 و یا در سالهای اول دهه 60 بلکه در سالهای بعد، پس از گذراندن تجربههای مختلف در زندان و بودن در میان همبندیهایشان، خونشان را در راه آزادی و رهائی کارگران و زحمتکشان از قید هر گونه ظلم و ستم نثار نمودند، مبارزینی که پس از سالها ماندن در زندان به جوخه اعدام سپرده شدند. در مورد چگونگی برخورد دلیرانه آنها و تأثیر آن بر زندانیان عادی، یکی از زندانیان سابق مینویسد:" از این دوره خاطرات بیاد ماندنی و جالبی برایم به جا مانده که هیچ گاه فراموشم نخواهد شد. یکی از آنها بردن بچههای اعدامی برای اعدام بود که افراد عادی وقتی آنها را میدیدند که گشاده رو و خندان با همه روبوسی کرده و خداحافظی میکنند و به سوی مرگ میروند، به هیچ وجه برایشان قابل لمس و درک نبود...." نام بعضی از آن انقلابیون عبارت بودند از: "مسعود صدیق (فدائی)، سیاوش حدادی مقدم (فدائی- ویژه کار)، محمود محمودی (فدائی –ویژه کار)، خلیفه مردانی (اتحادیه کمونیستها)، مسعود قماشی (اتحادیه کمونیستها)، مسعود سلطانی (چریکهای فدائی)، محمد رضا کریمی مقدم (مجاهد)، شرفالدین(جناح 16 آذر)، قاسم شکوری (مجاهد)، اسماعیل... (راه کارگر) و..."٭ (لازم به یاد آوری است که "اسماعیل معارفی" نام کامل آخرین فرد در لیست بالا میباشد. به گفته یکی از هم زندانیهای او، شهاب شکوهی، اسماعیل معارفی قبلاً اقلیتی بود که اندکی قبل از دستگیریش به راه کارگر پیوسته بود.). در رابطه با برخورد آن مبارزین استوار با مرگ، نقل خاطرهای که در رابطه با مورد مسعود صدیق از طرف یکی از همبندیهای او نوشته شده است میتواند با گویائی بیشتری واقعیت فوق را بیانگر باشد. همبندی او مینویسد: "چهارشنبه روز نفرت انگیزی برایمان بود. صبح زود اعلام میکردند که فرد با کلیه وسایل به بیرون بیاید. با گفتن این حرف، برای آن افراد که وضعیت مشخصی داشتند، مسجل بود که برای اعدام میبرند. در نتیجه تمام بچههای بند به سراغش رفته و با او روبوسی کرده و وداع میکردند و اگر فرصتی باقی میماند، بعضیها نیز سرود میخواندند. آنها عموماً با رویی گشاده و چهرهای خندان که هیچ گاه از یاد نخواهد رفت میگفتند و میخندیدند. مثل روزهای قبل خوش و بش میکردند. گویی عازم مسافرتی شیرین هستند و هیچ ترس و نگرانی به دلشان راه نمیدادند. این موضوع باعث میشد که روحیه افراد صد چندان قوی تر شود.
یکی ار نمونههای فراموش نشدنی مسعود صدیق بود. او از بچههای فدائی بود که در زمان دستگیریاش با خود سلاح حمل میکرد. مسعود در سال 62 مسئول عملیات حمله به سفارت ژاپن در تهران بود. او پیوسته در حال شوخی و خنده بود، تا جائی که به عنوان یکی ار افراد شلوغ بند معروف شد. مسعود صدای زیبائی نیز داشت. در مراسم مختلف از او درخواست میکردند که بخواند. بویژه وقتی که ترانه "نسیم فروردین" از مرضیه را میخواند، بچهها واقعاً لذت میبردند، تا جائی که همیشه بچهها میگفتند که نسیم فروردین را باید فقط از مسعود شنید.
چند ماه بعد از این وقایع (1366)، در یکی از همین چهارشنبه ها، صبح زود اسم او را خوانده و با کلیه وسایل خواستند. همه بچهها به طرف اتاق آنها هجوم برده تا آخرین دیدارشان را با او داشته باشند. بعد از پایان روبوسی، بچهها گوش تا گوش اتاق نشسته بودند و او را در میان گرفته و به نوبت سرود میخواندند. خود او نیز یک سرود انقلابی خواند. وقتی سرودش به پایان رسید، یکی از بچهها رو به او کرده و گفت: مسعود، یک بار دیگر ترانه "نسیم فروردین" را برایمان بخوان! او که میدانست برای آخرین بار این ترانه را خواهد خواند، با تمام احساسش شروع به خواندن کرد. در طول خواندن او اشک در چشمان بسیاری از بچهها جمع شده بود و در دلشان آرام میگریستند. و نسیم فروردین او به پایان رسید و رفت."٭ اما.... "تو نمیدانی مُردن وقتی انسان مرگ را شکست داده است، چه زندگیست!" (شاملو)
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
ترجمه ترکی:
عشق ایله کؤنلو دالغالانان اؤلمز هئچ زمان
وارلیق صحیفه سینده یازیبلاردواممی٭
در آخر این قسمت جا دارد که از زندانیان خستهگی بدر نکرده از زندان های شاه نیز بگویم. از آنها که نام آزادگی بر پیشانیشان حک شده بود و درست به همین جرم طومار عمرشان را رژیم وابسته دیگری در هم پیچید. خیلی از آنان بلافاصله پس از دستگیری به جوخه اعدام سپرده شدند. مرگ قساوت آمیز این آزاده گان، هم برای مبارزین دیگر هشدار دهنده بود و هم انگیزه مبارزه و مقاومت را در آنان هر چه بیشتر تقویت نمود. در میان آنان بگذارید از گلی سرخ نام ببرم و از "ستاره دنباله دار اعدامی"، از "ستاره خون" یاد کنم. از شاعر خلق، از سعیدمان بگویم، از سعید سلطانپور، از آن جان شیفته که نعره اش از میان دیوارهای ستبر زندان، روی فلات می پیچید:
"بر کشورم چه رفته است
بر کشورم چه رفته است
که زندان ها
از شبنم و شقایق سرشارند"
و هنوز او بود، سعید ما، "گلی غمگین در هالهای ز خون و خاکستر" که باز از حصار زندان، این بار از زندان یک رژیم مذهبی، فریادش را به گوش دربندیان" کارخانه و کارِ ستمگر" می رساند :
" ببین
هنوز از قتلگاه
میخوانم
صدای خسته من رنگ دیگری دارد
صدای خسته من سرخ و تند و توفانی است
صدای خسته من آن عقاب را ماند
که روی قله شبگیر بال میکوبد
و نیزه های تفته ی فریادش
روی مدار آتیه و انقلاب میچرخد"
آری، روی فلاتی که هنوز " صدای گلوله، صدای محاصره، صدای باروت، صدای سوختن نوشتهها و نام ها، صدای شلیک روی دیوار، صدای شلیک از پنجره، صدای مرگ در خیابان، صدای زنده باد...... ، صدای خون، از آن به گوش، میرسید،این"صدای توانای" او بود که در میان همه آن "صدا"ها درطنین بود. صدای سعید، سعید خلق، شاعر انقلابی خلق، شاعری که در سوگش"، در گستره فلات دربند،خلقها به عزا نشستند و خون سرخش پرچم مبارزه و مقاومت را رنگین ساخت.
آرام آ.......ی مادرم، آرام
بگذار تا سپیده بر آید
بگذار با سپیده ببندند
پشت مرا به تیر
بگذار تا بر آید "آتش"
بگذار تا ستاره شلیک
دیوانه وار بگذرد از کهکشان خون
خون شعله ور شود
بگذار باغ خون
بر خاک تیرباران
پرپر شود
بگذار بذر "تیر"
چون جنگلی بروید در آفتاب خون
فریادگر شود
این بذر به خاک نمی ماند
از قلب خاک می شکفد چون برق
روی فلات می گذرد چون رعد
خون است و ماندگار است
(سعید سلطانپور)
(1) وارطان سالاخانیان مبارز ارمنی اهل تبریز، کارگر انقلابی ای بود که همچون کوچک شوشتری، خسرو روزبه و مبارزین دیگر از میان تودههای تحت ستم ایران جزء حزب توده بوده و در دهه 20 و سالهای اول دهه 30 فعالیتهای مبارزاتی خود را در این حزب پیش برد. وارطان در 6 اردیبهشت سال 1333 توسط مأموران رژیم شاه دستگیر و در 18 اردیبهشت همان سال پس از تحمل شکنجههای فراوان در زیر شکنجه به شهادت رسید. دراین زمان او 22 ساله بود. ما بعد ها نیز در زندانهای دوره شاه با برخی از زندانیان تودهای (از جمله بعضی از افسران آن دوره) روبرو هستیم که با رژیم شاه نساختند. در اینجا در رابطه با حزب توده لازم است نکاتی توضيح داده شود. 1) تا آنجائی که به دهه 20 و 30 بر میگردد باید حساب رهبران خائن حزب توده را از حساب اعضای صادق این حزب که بسیاری از کارگران و زحمتکشان جامعه ما را در بر میگیرد، جدا نمود. 2) حزب توده اگر چه در این دوره(و هرگز) یک حزب کمونیست و به این اعتبار حزب طبقه کارگر نبود، ولی هر چه بود یک حزب ضد خلقی نیز نبود.3) در طی سالهای40 و 50 حزب توده اساساً در ایران حضور و در نتیجه عمکردی نداشت. اما کار تبلیغی و ترویجی آن در خارج از کشور در چهار چوب سياست های شوروی سابق در مقابله با نیروهای انقلابی و مردمی قرار داشت. در آن دوره چریکهای فدائی خلق در برخورد به حزب توده با توجه به تجربه های عینی زیادی که در رابطه با نفوذ پلیس در بین تودهای ها داشتند- که نمونه برجسته آن نفوذ ساواک در تشکیلات تهران حزب توده بود- در مورد فعالین سیاسی حزب توده، این شعار را رهنمون خود قرار داده بودند که " هر فعال تودهای پلیس است مگر این که عکس اش ثابت شود"(این شعار ورد زبان رفقای اولیه ما در گروه رفیق مسعود احمدزاده بود. دریغا که بعداً چنین رهنمودی به فراموشی سپرده شد و مثلاً در جزوه " اعدام انقلابی عباس شهریاری، مرد هزار چهره-بزرگترین جاسوس و مشاور عالی سازمان امنیت ایران"، با این جریان منحط با لحن دیگری سخن گفته شد). 4 ) در دوره جمهوری اسلامی حزب توده به خاطر همکاری بی شائبه اش با رژیم دار و شکنجه جمهوری اسلامی و شرکت مستقیم در سرکوب تودهها ، دیگر شکی در ماهیت ضد خلقی خود برای هیچ عنصر مترقی و آزادیخواهی باقی نگذاشت.
(2) حقیقتاً انقلابیون بسیاری بودند که با همه اسرارشان در دل یا در زیر شکنجه جان باختند و یا به جوخه اعدام سپرده شدند و دشمن با همه شکنجهگران حرفه ای اش نتوانست از طریق آنها به مبارزین و نیروهای مردمی دیگر دسترسی پیدا کند. نمونههادر این زمینه همانطور که اشاره شد بسی فراوان تر از آن است که به شمارش آیند. اتفاقاً در شماره 95پیام فدائی خاطرهای در ارتباط با مبارز کمونیست، لقمان مدائن از زبان یکی از رفقای نوجوان او در آن زمان، نوشته شده که دقیقاً بیانگر آن است که زندگی خیلی از افراد مرتبط با انقلابیونی نظیر لقمان درست به خاطر مقاومت حماسی آنان زیر شکنجه مسیر دیگری غیر از زندان طی کرده است. کسی که خاطرهاش را از آن دوران نوشته است توضیح میدهد که به خاطر این که مبادا ارتباطش با لقمان قطع شود مدام بر سر قرار وی میرفت و این در حالی بود که لقمان، فدائی مبارز تحت شکنجه قرار داشت و بالاخره نیز زیر شکنجه شهید شد. یاد او گرامی باد.
(3) او را داداشی صدا میکردیم. این نام را در واقع من به یاد رفیق بسیار عزیز، محمد علی خسروی اردبیلی، که در جبهه نبرد ظفار به شهادت رسيد ، برای وی انتخاب کرده بودم. رفیق خسروی نيز مثل رفيق هادی کابلی ، شمالی و اهل بابل بود که همه ما او را "داداشی" مینامیدیم، رفیقی چنان پر کینه و خشم نسبت به دشمن و چنان پاک و با صفا که انسان میتوانست قسم بخورد که او همواره راز دار خلق باقی خواهد ماند. در مورد این داداشی(رفیق خسروی) به عينه میشد ديد که چگونه خشم و کينه طبقاتی او نسبت به دشمن، با آگاهی طبقاتیاش در هم آميخته بود. داداشی همواره از مصائب و ظلمهائی که در زندگی با آنها مواجه شده بود سخن میگفت و در افشای ستمگریهای در بار پهلوی، از دوره کودکی خود تعريف میکرد که به خاطر چیدن چند سیب از باغ یکی از شاهزادههای دربار شاه درحضور جمع شلاق خورده بود. داداشی دیگر، رفیق هادی کابلی نیز آنچه در داداشی اول(رفیق خسروی) متجلی بود را ثابت کرد. برای به تسلیم کشاندن رفیق کابلی او را با چنان شدتی شکنجه کرده بودند که تنها یک جسد سوخته از او به جا مانده بود. این جسد را به بعضی از زندانیان که وی را می شناختند نشان دادند و برخی از آنها قادر به شناخت وی نشده بودند.
(4) مهناز حقیقتاً انسان فداکاری بود که هنگام دستگیری به زن صاحب خانه که همراه وی در خانه ای که اسلحه جاسازی شده بود دستگیر میشد ندا داد که تو خود را به بی اطلاعی بزن و من همه چیز را به عهده می گیرم. مهناز به عهد خود وفا کرد و آن زن از مهلکه ای که در انتظارش بود خلاصی یافت– هر چند که وی علیرغم دیدن چنین فداکاری بزرگی از یک انسان کمونیست درسی نیاموخت....... خانه ای که مهناز در آن دستگیر شد در تهران در منطقه گیشا قرار داشت. لازم است یادآوری کنم که پاسداران رژیم جمهوری اسلامی، خون خواهر مهناز را نیز که هوادار سازمان مجاهدین بود همزمان با وی بر زمین ریختند.
(5) "اصولاً سالهاست که آن تصور گذشته ی " زندانی قهرمان و شکست ناپذیر" ( که در گذشته هم در بسیاری موارد واقعیت نداشت) جائی در حوزه ی خرد روشنفکران ایران ندارد.(!!)" گوینده این سخن یکی از روشنفکران به اصطلاح اصلاح طلب امروزی میباشد. مهم نیست که نام او" کاظم کردوانی" است که برای تطهیر چهره جمهوری اسلامی و اصلاح طلب جلوه دادن دولت خاتمی در "کنفرانس برلین" حضور داشت! مسأله این است که "دستگاه های اطلاعاتی" و به قول فرد مزبور و بنا به تأکید او " به خصوص از نوع فلاحیان و سعید امامی آن"، در دل این گونه روشنفکران چنان رعبی بوجود آورده است که آنها را بر آن می دارد که پا روی حقایق گذاشته و واقعیتها را انکار و یا تحریف نمایند. آقای کردوانی سخنان فوقالذکر را در نشریه آرش شماره 80 در تقبیح "خصلت کنجکاوی" سرکوهی که در دوره شاه " اطلاعات فراوانی از گروه های سیاسی، به خصوص "ستاره سرخ" شیراز به دست آورده بود، با ابراز این حرف درست که همه به یکسان ظرفیت تحمل شکنجه را ندارند، در مورد فرد مذکور مطرح کرده و نوشته است که وی "پس از دستگیری و در زیر شکنجه مجبور به دادن همه ی آن اطلاعات شد". این حرف آقای کردوانی با اظهارات زندانیان سیاسی مطلع از وضع سرکوهی در زندان در دهه 50، هم خوانی دارد ولی او با تکیه بر آن مورد، حکم غیر واقعی و نادرست دیگری صادر میکند. ابراز حرف های غیر واقعی از این قبیل که- " اصولاً سالهاست که آن تصور گذشته ی " زندانی قهرمان و شکست ناپذیر" ( که در گذشته هم در بسیاری موارد واقعیت نداشت) جائی در حوزه ی خرد روشنفکران ایران ندارد"، انسان را به یاد خمینی در نجف عراق در اوایل دهه 50 می اندازد(البته با تأکید بر این که به قول معروف در مثل مناقشه نیست) که وقتی برای وی تعریف کردند که در ایران جوانان انقلابی ای پدیدارشدهاند که از مرگ نمیترسند و شجاعانه و به طور مسلحانه با رژیم شاه می جنگند و در بیدادگاههای شاه، خود شاه و رژیمش را به محاکمه می کشانند و احکام تير باران آن بیدادگاهها را با روی شاد می پذيرند، با ناباوری کامل به این سخنان برخورد کرده و نتوانست چنین واقعیتی را هضم و به خود بقبولاند؛ و در آخر نیز تنها با عدم قبول چنان واقعیتی و "دروغ" خواندن موضوع، خود را تسکین داد. این مثال آموختنی است وصاحبان چنان تفکری باید اندکی با خرد لازم واقعیتهائی را که ممکن است حتی در تصورشان نیز نگنجد، درک کنند و در نتیجه از وجود ناسره به انکار سره نرسند و حقایق را با گردش نوک قلم، به راحتی در زیر پا قرار نداده و له نکنند! ر. پارسا با نقل جملات فوق و پاسخ به آن در شماره های 82-81 نشریه آرش، ضمن تأکید بر مقاومت قهرمانانه مبارزینی چون علی جدیدی و شهرام محمدیان در زیر شکنجه " دستگاه های اطلاعاتی" جمهوری اسلامی در دهه 60، مینویسد: " اینان قهرمانان ما، روشنفکران و قهرمانان مردم ایران هستند و خواهند بود. اگر بر سر پیمان و اعتقادات خود ماندن در حوزه خرد شما نیست، چه چیزی در حوزه ی خرد شماست؟ زیر پا گذاشتن اصول، بریدن و همکاری کردن، تسلیم شدن؟ کدامین؟"
(6) شیدا بهزادی دختری بود نوزده ساله. شانزده روز پيش از آن در خيابان به عنوان مشکوک دستگير شده بود. اوايل خيلـی شکنجهاش کرده بودند، و اين از سوزنهايی که برای به هوش آوردنش زير ناخنهايش فرو کرده بودند معلوم بود. خودش میگفت آنقدر زدندم که بيهوش شدم. با فرو کردن سوزن زير انگشتانم به هوشم آوردند. تقاضای رفتن به توالت کردم. بازجويم که همان شکنجهگرم بود - در بعضی موارد اين دو فرق داشتند - مرا به توالت برد. همينقدر يادم هست که شلوارم را پايين کشيدم. ديگر هيچ چيز نفهميدم. بعد از چند روز خود را در بهداری اوين يافتم. پاهايش که بر اثر ضربههای کابل پاره شده بود، چرک کرده بود. بعد از شکنجه، زندانی ديگر قادر به پوشيدن کفشهايش نيست. اگر بر اثر شکنجه پارگی ايجاد شده باشد حتماً عفونت ايجاد میکند. او هم فقط پماد میماليد، تنها چيزی که در بند وجود داشت. میگفت شانزده روز است خون ادرار میکند. و اين عارضه حدود دو ماه ادامه داشت. پرسيدم خوب چه گفتی. رندانه جواب داد همه چيز را.او را خيلـی شکنجه کرده بودند و بدون گرفتن حتی يک کلمه حرف، به بند آورده بودند و ديگر سراغش را نگرفته بودند.
(7) یک شاهد عینی به نام مسعود کوماشی، اعدام رفقای نامبرده را چنین توضیح میدهد : " شاید بعضی از شماها نام روح انگیز دهقانی را شنیده باشید. او خواهر اشرف دهقانی بود که بعد از سی خرداد همراه با شش زندانی دیگر در حالی که شعار میدادند در زندان تبریز اعدام شد. بعد از تیرباران، پاسداری به نام حاجی جبار چند تیر به آلت تناسلی روح انگیز شلیک کرد. بعد هم لختش کرد و به یکی از مرده ها که به روی او انداخته بود گفت تو هم با این کیف کن. اینها حتی از مرده کمونیستها هم ترس دارند." مسعود کوماشی در توضیح چرائی چنین برخورد رذیلانه و وقاحت باری به درستی میگوید:" اما مساله این است چرا رژیم این کارها را میکرد؟ آیا پاسداری که این کارها را میکرد دیوانه بود؟ آیا خمینی که دستور قتل را میداد دیوانه بود؟ آیا او جنون داشت؟ آیا این جنون بشری بود که این چنین میکرد؟ یا چیز دیگری بود، این که نیاز این حکومت برای ماندن بود؟ وقتی یک رژِیم تکیه بر مردم نداشته باشد و تکیه اش به سرمایه باشد به خاطر ماندن خودش هر کسی را که لازم باشد می کشد." برخورد شجاعانه بسیاری از مبارزینی که سرسپردگان رژیم جمهوری اسلامی خون آنها را درحالی که شعار مرگ بر خمینی و زنده باد آزادی آنان در هوا طنین انداخته بود، در میدانهای تیر بر زمین ریختند، در گزارشات دیگری نیز ذکر شده است. از جمله ناصر که قبلاً نیز از او نقل شد به عنوان یک شاهد عینی گفته است: " ما را با بچههای اعدامی به محل اعدام بردند و در یک گوشهای رو به دیوار با چشمان و دستان بسته نشاندند. احکام اعدام را فردی به نام قاسم میخواند. او اسامی حدود 20 تا 25 نفر را خواند و سپس آنها را به جوخه بستند. بعد چشم بندهای ما را باز کردند تا شاهد مرگ آنان باشیم. همان لحظه حالت ناجوری به من دست داد. بچههای اعدامی یک صدا شعار مرگ بر خمینی و زنده باد آزادی میدادند. بعد......... یک سری دیگر را اعدام کردند. کامیونی که مخصوص حمل گوشت بود آوردند و اجساد را توی آن ریختند"(هر دو مورد نقل از " کتاب سمینار بین المللی استکهلم" 1-2 اکتبر 1998، کانون زندانیان سیاسی ایران در تبعید- تأکید از من است).
(8) از اشعار سعید سلطانپور و قطعاتی از شعر های: "عاشقان شرزه" و " صدای بال ققنوسان" از شفیعی کدکنی.
(9) کسانی که در آن زمان در زندان بودند، هنوز با ناباوری تعریف میکنند که وقتی نام آن مبارزین از بلند گو برای اعدام خوانده میشد، آنها با چهرههای خندان با بچهها روبوسی میکردند و یا با سر دادن شعاری و تکان دادن دست خداحافظی میکردند و واقعاً که گوئی عازم مسافرتی هستند، سبکبال میرفتند. در کتاب حقیقت ساده نیز این واقعیت بیان شده است. منتها به نظر میرسد که نویسنده کتاب مزبور هیچوقت قادر نشده که علت چنین برخوردی از طرف آن مبارزین را در یابد، برخوردی که در واقع از روحیه و فرهنگ انقلابی در وجود آن مبارزین ناشی میشد. از این رو در کتاب مزبور هر جا که نویسنده فرصت یافته علت وجود چنان روحیه مبارزاتی در آن انقلابیون را بانسبت دادن به اصطلاح ضعفی به آنها، توضیح داده است. مثلاً در این کتاب، علت برخوردهای انقلابی بعضی از مبارزین در زندان، به این امر که گویا انقلابیون ما پیروزی را نزدیک میدیدند، منتسب شده است. در مورد رفیق فراموش نشدنی سیما دریائی نیز به همین گونه برخورد شده است. در حالی که حداقل روشن است که این رفیق به عنوان یک چریک فدائی خلق به استراتژی جنگ تودهای طولانی اعتقاد داشت و طولانی بودن مبارزه برای وی امر محرزی بود؛ یعنی چنان اعتقادی خود نشان میدهد که اتفاقاً چشم انداز پیروزی برای این رفیق در دوردست قرار داشت. بی مناسبت نیست که همین جا قید شودکه در وصیت نامه سیما که برای خانوادهاش فرستاده، این جملات با برجستگی می درخشند: " هر آنچه گفتم درست بود و برایش ایستاده ام، ستاره ای بودم که خاموش نگشتم". یاد عزیزش گرامی باد!
*: به نقل از کتاب "در جدال با خاموشی( تحليلی از زندانهای جمهوری اسلامی در دهه 60)"
گزینش وانتشارهر نوشتاری در ایران گلوبال در راستای باور و احترام به آزادی اندیشه و بیان و گردش آزاد آن است و لزوما تائیدی بر محتوا و مضمون آن نیست و همواره نویسنده، مسئول و پاسخگو می باشد
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید