رفتن به محتوای اصلی

تلاش و رویدادی برای ادب و زیبایی

تلاش و رویدادی برای ادب و زیبایی

" ما خوشامدگویان منش های نیک، گویش های نیک، و کنش های نیک هستیم، که اینجا و دیگر جای انجام داده شده اند، و انجام داده می شوند، زیرا که ما نکوهش کنندگان نیکی ها نیستیم." " (Y.35.1)

آنچه که نسل برکشیدگان و فروکشیدگان، هر یک به دلایلی به همان اندازه قانع کننده که متضاد هم، با چشم پوشی ای آمیخته با سخاوتمندی و استوار بر والامنشی ای زمانپریشانه، نام انقلاب اسلامی را بدان داده اند، و ما، در صورتی که بیاریم تن به چشم پوشی از آن چشم پوشی دهیم، کاری که تنها با خود-ایستاندن خودآگاهانه ی خود در شکافگاه میان نسل ها می توان بر آن برامد، می توانیم آن را با دلایلی به مراتب قانع کننده تر، در اصیل ترین بیان اش، انقلابی سوسیال-الهی شمریم، و البته این، در ساده و آمارپایه ترین و در عین حال عمیق ترین توجیه اش، از آن روست که حتا تا خُردترین «آجر های مفهومی» کاخ متعلق به خداوند برامده از حجاز نیز، به رایگان، در کوره ی سرخ رفقا پخته شد، نه تنها یک «تسونامی دروغ»، که این تنها یکی از نمودهای ذاتی اش بود، بلکه یک «تسونامی بی ادبی» و ستیز با زیبایی نیز بود. تسونامی مضاعفی که دروندان و بی ادبان بی علاقه به زیبایی و هماهنگی را یکجا به جاه رساند.

آن انقلاب، که بنا بر الزاماتی چه بسا قابل فهم و نه لزوما منطقی، نالازم ترین انقلاب تاریخ شمرده اند اش، تسونامی دروغ بود، چرا که فراتر از اهداف و دوشادوش برانگیزاننده های اش، پیش از هر چیز، انگیزه های اش استوار بر دروغ بودند. و یک تسونامی بی ادبی و ستیز با زیبایی بود، چرا که در ژرفنای اش نع به آن چیزی بود که ایزد چیره بر آسمان شوش، آن را، در جوار نان و آزادی، و یا به زبان پادشاهان، در جوار زمین و آسمان، برای انسان اش آفریده بود: شادی! پس خودپیدا بود که برای شهریار آریایی، مردی که بنا بر خویشکاری اش خود را نگهدار «شهر خوبی» vohū xšatθra می دانست، شادی همه آن چیزی باشد که می بایست فاصله ی میان زمین و آسمان را پر می کرد. و آنان، پادشاهان را می گوئیم، تا که جهان از یاد اش مبرد، شادی را می گوئیم، گفتند تا که در سنگ اش اندرنویسند.

*

مردی که چندی پیش به تلاش اهل تلاش، در همایشی که یک مخالف به همان اندازه دلبسته به بردباری که شرافتمند اش نام آن را به گونه ای موجز و بی نیاز از تفسیر "رویداد" گذاشته است، در و برای هشتاد سالگی اش، در هیاهویی نیکخواهانه و ایزدانه، جشن گرفته شد، و این ایزدانگی صرفا بدان علت نبود که هم جشن و هم ایزد هر دو از یک ریشه (yaz) بر می خیزند و وابسته ای هستند به مفهومی بسیار عمیق و استوار بر باوری خدشه ناپذیر، چون «قربانی کردن»، بلکه دستاوردها و مغزآوردهای "قربانی شونده" نیز دخیل بودند- با تکیه و عنایت به مفهومی که رشد بهداشت جوامع پیشرفته بیش ترین نقش را در پدید آمدن اش بازی کرده است، یعنی «سالخوردگی»، - که در همین جا می توان پیش نهاد کرد که برای دور کردن اش از مفهوم نه چندان دل و استخوان چسب زمین خوردگی چه بسا بهتر باشد با «سالوارگی» (= بر دوش کشنده ی سال ها؛ امری که از لگد شدگی زیر پای سال ها هم نارساتر نیست و هم به راستی برازنده تر است) که پیش زمینه ی پهلوی هم دارد جایگزین اش کرد-، آن تسونامی مضاعف و دستاورد مشترک فرزندان سلحشور محمد و ستایندگان پاکباخته ی مارکس را با مفهومی یونانی برسنجیده بود: کائوس؛ - چیزی که با وجدانی آسوده در پارسی می توان «آشفتار» نام اش نهاد و ما خود نیز بارها در همین کاربرد از آن سود برده ایم.

ولی چه بسا اگر نه تنها در قلب ها، به رسم عادت، بلکه در سرهامان نیز، و این همان چیز سخت و بایاتر است که باید بر خلاف عادت روی دهد، ایرانی شویم، و این همواره یعنی ایرانی شدن به سمت بالا، برای آن انقلاب که همه چیز اش به هیچ چیز ایرانشهر، در بنیادی ترین مفهوم اش نمی رفت، مفهومی خانه زاد و همزمان گویاتر از کائوسی در دسترس باشد که ویژه ی خدایان چیره بر آسمان نه چندان رشک برانگیز آتن است. نه، آن انقلاب، نه تنها ادامه ی منطقی ایستار پیش از خویش نبود، - امری که گاهی نزد پشیمانان حرفه ای بهانه ای می شود برای گناه کار جلوه دادن عمدی خود، حتا در صورت گناه کار واقعی نبودن-، بلکه آشفتار و کائوس نیز نبود؛

آن انقلاب یک دروغ draoga بود، دروغ، در برهنه ترین چهره و پر شکوه ترین نمود اش. داریوش، مردی که راستی را دوست می داشت، بر خشم اش چیره بود، و به بُرد نیزه ی مرد پارسی می بالید، دروغ را تجربه کرده و در چشم اش نگریسته بود، و پیش از او، دانایان جهان اوستایی و در راس همه شان، پسر پوروشسب و دوغدو، آن را در تمامی ابعاد و دیسه های مفهومی اش، از هنر تا یزدان شناسی، و از سیاست تا اقتصاد، به تصور کشیده بودند. دروغ در جهان آریایی آن پدیده ای ست که پیش و بیش از هر چیز به زیبایی و حقیقت تعهدی ندارد. خالق گاتاها و پدر فرنی و پورچیستا، می بایست در چشمان دروغ و حقیقت به یکسان نگریسته باشد هنگامی که از «زیبا بودن به میانجی راستی» aā-srīrā سخن می گفت:

" آه ای خداوندگار جان و خرد، مزدا-آ، اهورا-آ، زیبا گشته به میانجی راستی، این راست که برمی گزینیم: بادا که بیندیشیم و بگوییم و بورزیم، از میان کارهایی که هستند، آن کاری را، که برای هر دو زندگی معنوی و مادی، بهترین کار به شمار می رود." (y.35.3)

و این شاعر- فیلسوف آریایی، و البته خراسانی، - و این همان امر نه لزوما برای برخی دلپذیری ست که رشک گوهری سرایندگان نه همیشه به ناحق مغرور تهرانی را نسبت به همکاران امروز نه لزوما چیره دست تر خراسانی شان تا سپیده دم تاریخ عقب می برد و از آنان، در مسابقه و همپیشی بر سر زیباتر بودن، بازندگانی ازلی و قطعی می سازد-، بنا بر سنتی که خود را به نگهداری و بهکرد آن به سختی پایبند می دانست، تصویری کاملا روشن در سر داشت از آن چیزی که می بایست به میانجی « بهترین کار» šiiaoθnāiš vahištāiš به دست آورده شود: صلح و رفاه، و یا به گویش ایرانویچی خود اش، «رام» rām و «واستر»، vāstra، برای «کل جهان هستی» gao:

" همه ی آن هایی را که به گوش هوش می شنوند و همه آنان را که سر شنیدن شان نیست، همه آنان را که اندر مجدند و همه آنان را که از مجد به دور اند، به میانجی این بهترین کار برمی انگیزانیم شان: بنیاد نهادن «صلح و رفاه» برای «کل جهان هستی»؛" (Y.35.4)

دروغ اما، که در کنار خشم aēšma، والاجاه ترین یاری دهنده ی اهرمنangra mainiiō، مینوی کاهش دهنده ی هستی است، صلح و رفاه و شادی دو جهان را دوست ندارد. نه در جهان مینوی و نابسودنی، و نه در جهان گیتیک و بسودنی، آن گونه که دروغ دوست می دارد، هیچ چیز نباید به هیچ چیز برود: نسبت ها باید تا وارونگی ناب دگرگون شوند. جهان فرو رفته در کام دروغ، جهان وارونگی، جهان جا به جا شدگی سر ها است با ته ها. زند وهومن یسن، همان متنی که نویسنده ی مازیار و پروین دختر ساسان را، هنگامی که فیل اش به حقیقی ترین معنی کلمه یاد هندوستان کرده بود، آنچنان برانگیخت تا که به جامه ی پارسی اش برپوشاند، پدیدار شناسی جهان اندرافتاده به کام و دام دروغ را چنین به نقش می کشد:

" به سرزمین های ایران که من – اورمزد – آفریدم، به جادوگری بتازند ... اینان را پیمان و راستی و آیین نیست و به عهدی که کنند، پایبند نیستند ... در آن زمان، همه مردم، فریفتار باشند؛ یعنی بد یکدیگر خواهند ... مردمان، خُرد و کوچک خواهند زاد و هنر و زورشان بکاهد... نه سپاس و آزرم نان و نمک بدارند و نه مهری به مهین خویش در دل پرورند... مردمان تندخو و خـُرد، به بزرگی و فرمانروایی رسند... حقیران آواره به حکومت رسند ... گفتار فرومایگان، بدگویان، نابکاران و دلقک ها را راست و باور دارند ... همه مردم حریص و ناراست دین باشند ... آب رودها و چشمه ها بکاهد و افزایش نباشد ... ستور و گاو و گوسفند، کمتر بزایند ... جوانان و کودکان، اندیشناک باشند و از دلشان، شوخی و بازی و رامش برنیاید ... و آزاده و دهقان و بزرگان به درویشی و بیچارگی رسند ... ایشان آنچنان فرمانروایان بدی باشند که اگر مرد پرهیزگار یا که مگسی را بکشند، هر دو به چشم شان یکسان آید ... و پادشاهی به کامه ی دیو خشم برود ..."

چه بسا بارها و بارها باید این متن را خواند و گزارد و به ویر سپرد، چه بسا رسا تر نتوان تباهی را به تصویر کشید: در آن هنگام که جان یک مرد پارسا، چنان فرو می افتد که با جان یک مگس تاخت اش می توان زد، در چنین گاه بی گاهی، پادشاهی به کام دیو خشم است که می رود؛ نویسنده ی شاهنامه یکراست در اثرگرفتگی از این مفهوم بی همتای آریایی از تباهی و پادشاهی دروغ بود که تباهی روزگار خویش، به عبارت دیگر، ترک و تازی زدگی جان جهان خویش را، به زیور سخن می آراست:

" همان زشت شد خوب و شد خوب زشت

نشد راه دوزخ پدید از بهشت"

و این، مفهوم وارونگی در کردار و هنر، یکجا بود. در چنین جهان بر ته رانده شده ای بود که دیگر نسبت ها نیز، چون پیشتر نام ها، دگرگون می شدند:

"برنجد یکی دیگری برخورد

به داد و به بخشش همی ننگرد

ز پیمان بگردند و از راستی

گرامی شود کژی و کاستی

رباید همی این از آن آن از این

ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود"

و در نهایت، در جایی که نهان بدتر از آشکارا می شود:

" زیان کسان از پی سود خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

بریزند خون از پی خواسته

شود روزگار بد آراسته

نباشد بهار از زمستان پدید

نیارند هنگام رامش نبید

ز پیشی و بیشی ندارند هوش

خورش نان کشکین و پشمینه پوش"

.

نه، آنچه که بر ما می رود، به هیچ نسبتی آشفتار نیست، تباهی ست، خشم است، دروغ است، در ژرف ترین و گواهمندانه ترین وجه اش. بارها گفته ایم، باز نیز به گفتن اش می ارزد: زین پس خانه را، تا که دگر باره از جای به در نشود، با مترهای خانگی اندازه بگیریم (Eilers ایران شناس برجسته واژه ی «فهم» را از ریشه ی mā ی ایرانی به چم «اندازه گرفتن» - بسنج با «پیمان» و «آزمون»، می دانست)، و این در نهایت یعنی، خود اش را با، و در خود اش، بفهمیم؛

*

امروز، در پیرامونی که هر روز بر دامنه ی سندها و رازهای تا چندی پیش مگو افزوده می شود، دیگر نمی توان با دلی آسوده اهل کوچه را با گرز توطئه زدگی نواخت. تسونامی دروغ به هر اندازه که برایندی بود از همه ی بدی ها و کاستی های ملی، البته در شکل جهش یافته ی آن بدی ها و کاستی ها، به همان اندازه که برایند منطقی ایستار پیش از خود نبود، - و چه بسا حتا بتوان با وجدانی تهی از هرگونه آزردگی و خودنکوهی، غیر منطقی ترین برایند پنداشتنی اش نیز پنداشت- به اندازه ای بسیار بزرگ و تعیین کننده تر برایندی بود از یک ناخرسندی ژرف و استوار بر غروری به همان اندازه بی مناسبت که کوچک دلی ای سنتی، نزد جهان غرب، از مردی که به خود، به گونه ای خلاف عادت، اجازه می داد، شرق را بیرون از موزه ها نیز بزرگ شمارد.

محمد رضا شاه، مردی که بزرگی و شکوه را به تراژیک ترین گونه اش زیست و تا واپسین پرده نیز به نمایش گذاشت، هرگز واداشته نمی شد میان ریختن خون مردمانی که از جان خویش بیشتر دوست شان می داشت و برای نیکی آنان زیسته و خوی ریخته بود، و وانهادن کشتی میهن اش به دست توفان هایی شوم و آب هایی تاریک، همان چیزی که او خود «وحشت بزرگ» اش نام نهاده بود، یکی را برگزیند، اگر که محور لندن و واشنگتن و پاریس با بدی همدلی نمی کردند و به رایگان، مامای هیولا نمی گشتند. او اما در نهایت، با یقین به نامیرایی اصولی ملت اش، و با باور و اعتقادی ژرف به خداوند نگهدارنده ی ایرانزمین، پیروزی آمیخته به خون را گزیدار برگزیدنی خود نشمرد و داوری را، به تاریخ سپرد.

فرای این اما، ملت ایران، در تنهایی ابدی و خو کرده ی خویش، - چرا که تاریخ جهان، هرگز، در میان همه ی ملت های بزرگ، هیچ ملت بزرگی را تنهاتر از فرزندان زرتشت و کوروش بر خود ندیده است-، همچنان که در سراسر تاریخ اش به هنگام رویارویی با نمونه های همانند، امروز نیز دست به سوی رهکافت ها و چاره جویی های ابدی اش گسترده است: گوارش بدی در میان ماهیچه های خوبی. نع، انبان زمان، نزد فرزندان مشی و مشیانه، تهی نیست؛ و در این میان، شگفت نیست که بنیاد گذار و بزرگ ترین بزرگ دارنده ی منش و گویش و کنش نیک نیز، راه را، سه و نیم هزاره ای پیشتر، به هنگام نگریستن در چشمان بدی و خشم، در آهنجیده ترین بیان اش، آماده کرده باشد:

" این را از تو می پرسم،

راست گوی مرا، ای اهورا

چگونه دروغ را به دستان راستی بسپارم

تا که پاک اش گرداند، به میانجی مانثره، به میانجی سخن اندیشه برانگیز تو؟" (Y.44.14)

ایرانیان، امروز، با تازش دگر باره ی دروغ روبرو شده اند، همان گونه که پیشتر به چهار نوبت در تاریخ خویش، از سوی مقدونی و عرب و ترک و مغول، و هر بار با پُشتدهی به سنت استوار بر راستی و رادی خویش بوده است که دروغ را در خود، فروگواریده اند. و این پنجمین یورش را نیز چنین می نماید، که با شکوهمند ترین ابزار سنت می خواهند که فروی اش گوارند: راستی! از این روست که نقش ها را باید با قلم راست تاریخ نگاشت.

تنها یک تن، تنها یک نهاد است که می تواند بار گران فیروز زمان بودن را بر دوش کشد، تا آن روز که آن مرد نخواهد که فیروز زمان خویش اش باشد، تا آن روز که نخواهد بار تاریخ را، آنگونه که ایزد زمان، زرمان پیر فرمان می دهد، بر دوش کشد، تاریخ و ملتی که گوهر آن را در پیکر خود پاسبانی می کند، راه مشترک خویش می روند.

آنچه که امروز به گونه ای اساسی، - و این چیزی نیست جز گردن نهادن به برترین فضیلت ها: ماندن ایرانزمین به هر بهایی-، می شاید که مد نظر پیشرو ترین ذهن ها قرار گیرد، نهادن سنگ سیاست در ترازوی جان و خرد ایرانزمین است. جان بیش از آزادی می ارزد، ایرانشهر، بیش از جان و آزادی.

اهل سیاست، امروز بیش از هر چیز، از مُدها و نوآوری های بی پیوند با راز بقای ایرانشهر است که باید خود، و همزمان، رای همگانی را بپالایند. نیکی ایران، با فاصله ای به اندازه ی خود تاریخ پیش از امروز، فرای نیکی زیندگان امروز ایرانزمین جای دارد. ما، خُرد و سترگ، می آییم و می رویم، و سودهامان نیز، خُرد و سترگ، با ما، آنچه که جاودان، نه خُرد، که هر چه سترگ تر باید بپاید، ایران است و بس.

اهل خرد همه ی دلایل بسنده را دارند که به گونه ای که جدی تر اش نتوان شمرد، به این بیندیشند که کوشش برای بازسازی را هر چه بیشتر به محل وقوع زلزله نزدیک کنند. آنچه که بر ما رخ داده است، رویدادی نیست که فقط با ابزاری سیاسی بتوان اش از سر وای کند: اژدهای تاریکی به زمین و گیاه و جانور، به آسمان و آب و آدمی، به همه ی دام و دهش اهورامزدا برتاخته است. برای برامدن بر این اژدها، برای برامدن بر تاریکی، به دل تاریکی باید رفت.

پس چه بسا بتوان با پرهیز از هر گونه نیاز به تشویق، و این خود یعنی بی هراس از عدم تشویق و حتا پذیرش نکوهش، به صراحت تن به این بیان برامده از تعهدی ژرف و فروتنانه، برامده از تعهد به خاک ایرانشهر داد، که همه ی مقدمات، برای بازگشت بزرگ، باید که فراهم آیند. در ایران کسی را نمی توان سرنگون کرد، کسانی را اما می توان کمرنگ کرد، کمرنگ تر کرد؛ جنگ در ایرانشهر، جنگ میان خدایان است، و خدایان نیکی هرگز بی نیاز از آفریدگان نیک خویش نبوده اند.

*

داریوش همایون را بنا بر وابستگی اش به نسل ها، از واپسین بازماندگان بچه های رضا شاهی به شمار آورده اند، پس با آنان نیز، بی هراس از سنجش، باید اش سنجید؛ او، چه بسا به باور اهل روزنامه خوشبختانه، و اگر اهل فلسفه را بپرسیم، کمتر خوشبختانه، همی روزنامه نگاری ورزیده تر و بزرگ تر از آن بوده است که بتواند رنج فلسفیدن را، به سان مردی چون فروغی بر خود هموار کند.

در کوشش سیاسی اش فرصت و جایگاه آن را نیافت که تا چون قوام به شمار رهاننده ی آذربایجان، و چون فروغی، به شمار نجات دهنده ی تاج و تخت ایرانزمین بدرخشد و در پهنه ی جویش و پژوهش نیز، ایزدان شکیبایی و خویشتن داری مهر بسنده را در مورد او به جای نیاوردند، تا که چون تقی زاده، مردی که خود را فرزند معنوی او می شمارد، دانشفرما باشد و نامی شاینده ی بازبرددهی از سوی بهترین ها.

او با همه ی بردباری و چیرگی اش بر نفس، که بخشی بزرگ از آن از عشق بی شائبه اش به خیم و فرهنگ پروس سرچشمه می گیرد، تنها می تواند شاگردی خوب و نه لزوما برجسته به شمار رود، در محضر مردی چون ایرانشهر، و در بنیاد گذاری، حتا با فاصله ای دور نیز بخت هماوردی با مردی از جنس داور را ندارد، اما او این بخت دست کم ناگرفتنی را دارد، که بیش از همه ی این مردان بزرگ، تمثیل زنده ی آن زبانزد اهل کوچه به شمار رود که برای دوست داشته شدگان شان، پاکدلانه، چنین آرزو می کنند: خدا آخر عاقبت ات را به خیر کند!

همایون را، فراسوی همه ی رنج ها و فراز و نشیب های اش، که چنان رنج ها و فراز و نشیب های بیشینه ی رانده شدگان تاریخ، قطعا ارزش فیلم شدن را می دارند، می توان مردی به شمار آورد، دست یافته به آخر و عاقبتی آغشته به بهترین نیکی ها. آنان که دوست اش ندارند از بزرگ داشتن اش، حتا اگر در نهان و با ناخرسندی ای ژرف، ناگزیر اند، و آنان که دوست اش دارند، ایزدانه بزرگ اش می دارند، و هر آینه مهم تر از همه، آنان که خود نیز سراسر از بزرگ تهی نیستند، از اینکه در کنار خود و بزرگی، شریکی براورنده ی همه ی الزامات شایستگی را می یابند، ژرفدلانه احساس خرسندی می کنند.

اما چه بسا بزرگ ترین خطری که نام و شهرت او را تهدید می کند، نه استواری و پایمردی دشمنان حرفه ای اش در هنر نفرین کردن، بلکه همان چیزی باشد که او آن را از سر جبر، جبری که هر آینه به گونه ای پارسایانه تبدیل به فضیلت و هنر اش کرده است، مقدمه ی فکر و زندگی به یمن بخت و مهر ایزدان، بازیافته ی خود کرده است: برهوت برامده از انقلاب.

درخت بالابلند و تنومندی که امروز نام همایون بر آن حک گشته است، و این امری ست که به میانجی نیک ترین نیت ها نیز نمی توان از زیر بار پذیرش آن شانه تهی کرد، از آن رو این چنین شگرف در چشم می آید، چرا که توفان بدی و گردباد خشم، باغ های ایرانزمین را درنوردیدند و بسیاری درختان را از ریشه برکندند و بسیارتری را همانجا، ایستاده در خاک، از نهان ترین ریشه تا والاترین شاخه، یکجا دق مرگاندند و خشکاندند به قول اهل خون و ادب: زنده به گور کردند.

با این حال، این خطر، خطری عرضی ست، و نه گوهری، چرا که این مرد، چون همه آنان که به راستی در راستی می درخشند، نمی توانست بدرخشد و راست باشد، اگر که با سرچشمه ی درخشش و راستی در پیوند نمی بود. ایزدان و فرشتگان حقیقت و زیبایی با همه سخن می گویند، با برخی ها، بیشتر سخن می گویند؛ هشتادسالگی اش را شاد باش می گویم، و به نشانه ی آزرم در برابر اش می ایستم، و یا، بگذارید که از گویش نیاکان دوست داشته تر از جان وام گیریم، همایون داریوش گرامی، namas te!

کیخسرو آرش گرگین

پائیز دو هزار و پانصد و شصت و هفت شاهنشاهی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید