رفتن به محتوای اصلی

در ستایش ِ دمکراسی

در ستایش ِ دمکراسی

در آن سوی ِ ایران

***

حیات ِ مرا مرداب های ِ بی پایان فراگرفته است

و شکنجه ی ِ ریاها و پستی ها، از هیچ سو مرا آرام نمی گذارد

صحرای ِ جست و جو را اقیانوس های ِ سراب فرو برده است

و اشک های ِ تمساح ِ تهی ها، پل ها را یک به یک سرنگون می سازد

اما با این همه، ایستادگی خواهم کرد

و آن هنگام ِ عظیم را انتظار خواهم کشید

ای سرود ِ تنهایان

ای رنج ِ رهاننده

با تو ایستاده ام و با تو فروخواهم افتاد

بگذار سنگینی ِ کوه ها هرگز مرا رها نکند

و نفس ِ سپید ِ مردگان، طوفان ها را خاموش سازد

بگذار جادوی ِ ابولهول همچنان ناگشوده ماند

و عصیان ِ آنتیگون در دخمه ها نابودی پذیرد

من از پای نخواهم نشست

و هنگام ِ آخرین را انتظار خواهم کشید" «عصیان ِ خاموش»، هوشنگ ِ ایرانی

*

در ستایش ِ دمکراسی

دمکراسی، اگر آن نمونه ی ِ ابتر ِ آتنی اش را، یعنی نشستن ِ مردان ِ نیمه برهنه در آگورا بر دوش ِ بردگان و رای به آزادی ِ مردان ِ نیمه برهنه ی ِ دیگر دادن، کنار بگذاریم، در بهترین گونه اش، یعنی همین دمکراسی های ِ لیبرالی ِ غرب که آب را از چهار سوی ِ دهان ِ کسان به راه انداخته است، فرمانرانی ِ میانمایگان است بر میانمایگان. از روزن ِ بی مایگی ِ امروز ِ ایرانیان، که بهترین هاشان از بی نوامایگان ِ دیروز اند (برای ِ رسیدن به دیروز راه ِ درازی نباید پیمود، سه دهه پسگرد نیز برای ِ رسیدن به اندکینه ای از بزرگی بسنده است)، هر گونه دسترسی به دمکراسی یک پیروزی به شمار می آید.

پس شگفت نیست که بلندترین صداها را برای ِ دمکراسی، که بهترین بهانه را برای ِ شک کردن به دست می دهند، هم امروز بشنویم. بخت ِ کسان را نیز نباید دست ِ کم گرفت: دمکراسی، مرگ ِ روشنگری، و پسایند ِ بی میانجی ِ روشنفکری ست. روشنفکران، یا همان روسبیان ِ سخن، وارونه-پیامبران ِ نوین ِ توده های ِ شارستیز ِ شهرنشین اند که از همان سپیده دم ِ برامدن شان (چیزی دور و بر ِ رسوایی ِ درایفوس و گلودریدن های ِ پادشاه ِ میانمایگان، ویکتور هوگو؛ هانس ماگنوس انسسبرگر به زور می خواهد تاریخ ِ روشنفکری را تا دیدرو پس براند، یکی دیگر از دریدگی های ِ خوکرده ی ِ روشنفکری، برامده از ناچاری و بیم، برای ِ چسباندن ِ پیکر ِ شرمگین اش به تن ِ آزاده ی ِ روشنگری؛ - آزاده در چم ِ کهن اش) از کاری سترگ تر از هوچی گری برنیامده اند. اینکه ایرانیان، از بخت ِ بد ِ ایرانزمین، بهترین روشنفکران ِ خاورمیانه را برون تراوانده اند، خود نشانی ست بر آمادگی شان برای ِ هوچیگری و پرهیز از روشنی. بی شَوَند نیز نیست چنین فرواُفتی: هزار و چهار سد سال در کوره ی ِ اسلام، - به وارونه ی ِ باور ِ کسان، از آئین های ِ در دسترس، دمکرات منش ترین نشان-، میان-پُخت شده اند. ایرانیان با اسلام و روشنفکری، همان چیزی که به همبستگی ِ سرخی و سیاهی نیز بر اش شناسانده اند، همه ی ِ افزار ِ بسنده برای ِ اندررسیدن به دمکراسی را دارای اند. آنان که می کوشند برای ِ اندرآوردن ِ دمکراسی به ایران، از در ِ پیش، اسلام را از در ِ پسین برون رانند، بر شاخ نشسته اند و بُن ِ خویش می برند. از سه آئین ِ سامی، اسلام دمکرات خوترین ِ شان است. مسیح با همه ی ِ برده منشی ِ نهفته در آئین اش، از پشت ِ پادشاهان بود و پیامبران ِ یهود نیز یا از بزرگان بودند و یا از تبار ِ پادشاهان. این تنها محمد بود که از میانه ی ِ رو به پائین برخاسته بود. همه ی ِ غزوه های ِ او به یاری ِ راهزنان ِ کارکشته ای چون اباذر، چیزی جز فریادی برای ِ به زیرکشاندن ِ بزرگی و شکوه نبودند. اگر در مسیحی گری و بیش از آن، در آئین ِ یهود، خرده نشانی از بزرگی و نابرابری ِ نابرابران هست، در اسلام همه چیز به سوی ِ هیچ ِ اندرنشته در میانه نشانه رفته است. آن صفری را که بودا در کالبد ِ نیروانا، با پشت کردن ِ به ایزدان ِ آریایی، دست ِ کم در آسمان جسته بود، محمد بر روی ِ زمین اش آورد.

پیکار با اسلام در ایران، پیکار با دمکراسی ست و دیگر هیچ. این بر روشنفکری و میانمایگی ِ سرخ ِ اندردویده در رگ های اش است که این پیکار ِ بی شَوَند با نیمه ی ِ دیگر اش را وانهد. کسان را هیچ انگیزه ای برای ِ درافتادن با اسلام نباید باشد.

و همزمان، بر قربانیان ِ روشنفکری، یعنی روشنگران و سوگوران ِ بزرگی است که پیکارشان را با اسلام و روشنفکری، نه بر پوچی و دروغ، یعنی دمکراسی خواهی، که بر راستینگی و گُندگی بیُستوار اند. نه آزادگی را در آزادی می توان فروکاست، و نه مردم سازی را در مردم سالاری. مسلمانان و چپ های ِ میهنی ایرانزمین را از دو سر اش خورده اند، - هزار و چهار سد سال اژدهای ِ اسلام به تنهایی نتوانسته بود، می بایست از دل ِ یهودی گری مار ِ مارکسیسم زاده شود و به یاری آید تا به همادوشی و همازوری از کار ِ به زانو درآوردن ِ بزرگی برایند-، و در میانه جز میانمایگی، چیزی در چشم ِ جهان ننشسته است. کین ِ اندازه ناگرفتنی، و یا به گفته ی ِ آزادی خواه ترهاشان، بی حصر و استثناء ِ چپ ها و مسلمانان از پروژه ی ِ پهلوی، در نهاد اش، چیزی نبود و نیست، جز هراس از پنجره ی ِ کوچکی که آن پروژه رو به روشنی و بزرگی بازکرده بود. انقلاب ِ اسلامی، بیش از آنکه حتا یک انقلاب و واگشتار ِ فرهنگی باشد، یک واکنش ِ روانی ِ روان های ِ خو کرده به خُردی بود برای ِ گریز از بزرگی، خویشکاری و ادب.

*

" آنگاه که کلام گفته شد

و راه به انتها رسید

و دندان های ِ پوسیده فروریختند

من برخواهم خاست و نوای ِ گمشده ام را جست و جو خواهم کرد" «رستاخیز»، هوشنگ ِ ایرانی

*

در نبرد ِ ایزدان

پیکاری که در ایرانزمین اندرگرفته است، نه پیکار ِ میان ِ منش ها، و بدتر و تهی تر از آن، سودها، که در ژرفنای اش پیکار ِ میان ِ ایزدان است. امروز این اهورامزدا، الله و یهوه هستند که در ایرانزمین، و دست ِ کم از این روزن هنوز دل ِ جهان، دست به گریبان شده اند. و هیچ نبردی سخت تر از نبرد ِ میان ِ ایزدان نیست.

یونانیان، که آن اندازه بزرگی داشتند که جز به زور ِ شمشیر در برابر ِ مسیحی گری سر فرونیاورند، همانگونه که ایرانیان در برابر ِ اسلام، کوچکتر از آن بودند که در دل ِ گشاینده شان فروکافته و ناپدید نشوند. ایرانیان اما، اگر چه وارونه و لرزان و نیم بند، بازماندند، برخی ها آهسته تر می میرند. امروز، پس از هزار و چهارسد سال سر ِ پا مُردن، این برای ِ نخستین بار است که کام ِ ایزدان را در پهلوی ِ زمان دریچه ای گشوده شده است و ایرانیان، در اینجا و آنجای ِ جهان، و بیش از هر جا در هرکجای ِ خود ِ ایرانزمین، و این یعنی در چند گامی ِ بارگاه ِ خلیفه، گروه گروه به آئین ِ بنیادی شان، دین ِ بهی، بازمی پیوندند. در چهارگوشه ی ِ ایران، از آذرآبادگان و خراسان، تا خوزستان و فارس و سیستان، هستند ایرانیانی که فرازیست و بازماند ِ فرهنگی ِ خویش را جز در بازگشت به گذشته ای که نویدبخش ترین ِ آینده شان است، اندرنمی یابند، آنچه که بیم ِ الله را سخت برانگیخته است.

در این میان، آن خرده-نمایشی که زیر ِ نام ِ "حق ِ ملت ها" بازی می شود، چیزی نیست جز پرده ای از همان رزم-نمایش ِ بزرگ تر که میان ِ خدایان درافتاده است. عرب ها را انگیزه روشن است و برامد ِ تورک ها نیز بر سینه ی ِ تاریخ، جز به و برای ِ یاری ِ «صیف السلام»، همان چیزی که خود خود را به درستی نامیده بودند، شدنی نمی بود. در این میان گروه های ِ پر شماری از ایرانیان، گاه به نام ِ روشنفکری، که خود آمیزه ای ست از پدر ِ ناتنی ِ الله، یهوه، و همزمان جای ِ خالی اش: چیزی میان ِ هگل و نیچه-، و گاه زیر ِ نام هایی که هنوز باید ساخته شوند (کُردها به شمار ِ زال های ِ تاریخ ِ ایرانزمین در این میان سخت به فکر ِ بازپسگیری ِ رهبری و توختن ِ "باخت" های ِ 2500 ساله افتاده اند)، در پی ِ برنوشتن ِ تاریخ با مدادهای ِ قرمز برآمده اند.

روی ِ هم رفته، روشنفکران، از روزن ِ دوره بندی ِ تاریخ ِ تباهی، مغولان اند در جامه ی ِ نوین: آنچه را که آنان به شمشیر خستند، تن و پیکر ِ مردمان بود، آنچه را که اینان به قلم می درند، جان و روان و فرهنگ ِ مردمان است. سیلویا پلات، بانوی ِ لاغراندامی که حتا خودشیفته ای چون جیمز جویس نیز داستان های ِ کوتاه و باریک اش را جدی می گرفت، در یکی از همان داستان ها، از زبان ِ قهرمان ِ زن ِ داستان رو به معشوقی بیرون از زناشویی، یک پستچی ِ آلمانی تبار، می گوید: هر کسی برای ِ مردن چیزی را برمی گزیند، تو نیز، زیبای ِ من، گزینش ِ من هستی برای ِ درگذشتن. چنین به نگر می آید که ایرانیان نیز در آستانه ی ِ هزاره ی ِ نوین، روشنفکران را برای ِ مردن ِ خویش برگزیده باشند.

اما همانگونه که زیر ِ یک آسمانه دو پادشاه نمی توانند بزیند، زیر ِ یک آسمان نیز سه ایزد را توانایی ِ زیستن نیست. در ایران، یا الله باید بمیرد، و یا یهوه؛ و اهورامزدا نیز بدان اندازه از بستر ِ مرگ برخاسته است که بتواند بگریزد. شوربختی اما نهفته در این امر است که هر دو خدای ِ سامی زنده تر از آن اند که بمیرند. پس گریزی جز از میان برداشتن و مُرداندن ِ زمینه ی ِ مردن نیست: ایران، و یا، بازمانده ی ِ جهان ِ آریائی.

در نهایت، در جوار ِ مسلمانان و روشنفکران، حتا اگر ایران فرونپاشد و یهوه و الله به یک باخت ِ دوسویه تن دردهند، جغرافیای ِ ایران جایی برای ِ اهورامزدا ندارد، هر چه هست، جولانگاه ِ یهوه است و فرزند ِ ناتنی اش، الله.

بدبین ترها می گویند دو سه ملیونی می شوند آنان که برای ِ نیایش، دست به سوی ِ خدایای ِ آریائیان می افرازند. با این شمار از باورمندان، و با ایده ی ِ ایران در سر، در جغرافیایی بیرون از ایرانزمین نیز می توان ایرانی زیست. برای ِ رفتن به ایران باید از ایران رفت.

*

" اوست که مرا می طلبد

زیبائی اش مرا به خود می خواند

به سوی ِ او می روم

آگاهم که خویشتن ِ من (اگر بتوانم این توهم را واقعیت بخشم)

آن سوی ِ تو جای دارد

و من، آن سوها را می جویم

و من، از تو خواهم گذشت" «De Profundis»، هوشنگ ِ ایرانی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید