رفتن به محتوای اصلی

داستان شهر ما

داستان شهر ما

‏يکشنبه‏، 2004‏/10‏/24

صبح یک شنبه بود و ظرف می شستم و در عین حال به رادیو فردا گوش می دادم که خبری از تظاهرات همشهر هایم که بخاطر عدم ساخت پل کمربندی ،دست به تظاهرات زدند و از انجا که خانه اقوامم درست کنار این کمربندی قرار دارد ؛ گوش هایم تیز شد و ظرف ها را به امان خدا رها کرده و دست از شستن کشیدم و بدو خودم را به کامپیوتر رسوند م ، خبر رادر وبلاگم کپی کرد ه و خود یک سر به یاد شهر زاد گاهم افتادم....:

برای من شاهی هر گز قائم شهر نخواهدشد . مثل این می ماند که 25 سال اسم شما حسین با شد و لی یک هو قوم مهاجمی بیایند به خانه تان حمله ورشوند و نام تان را بگذارند" صدام"

کمتر ازنیمی از عمرمم را در این شهر گذارندم وتمام خاطرات بچگی و جوانی ام با نام " شاهی " گره خورده است . دراین 25 سال ؛ بجز سه و یا 4 بار آنهم مخفیانه و دردل تاریکی شب که از شهرزادگاهم عبورنکرده ام؛

از پدرم شنیده بودم که می گفت ؛ قدیم ها این جا شهر نبود بلکه ده ای بود که" علی اباد" نام داشت. حتما هم در این روستا "علی اقایی" بود که همت کرده و جاده مال رویی درست کرده بود واز این رو به خودش حق داده بود که نام محل زندگی اش را بگذارد "علی اباد". بهمین خاطر پس از مرگ او؛ مازندرانی ها لطیفه ای در ست کرده بودند که" مگرعلی اباد هم شهریست "

رضا میر پنج هم که درآلاشت سواد کوه مازندران بدنیا آمد و بقول پدرم اولش ذغال فروش بود؛ رفت سربازی از خودش لیاقت نشون داد و طرفدار جمهوری شد و خود را دمکرات نامید و بعد همین آخوند های "انقلابی " علیه رضا خان شورشیدند که "جمهوری" کفر است و خواهان سلطنت شدند و رضا خان هم از خوشحالی" کفری" شد و خودش را شاه اعلام کرد و بر خلاف ادعای سردار سازندگی :

در این 25 سال آخوند ها علیرغم 500 میلیارد دلار در امد نفت و جمیعت 70 میلیونی؛ جز جنگ و خرابی، جنایت درذی و چپاول کار دیگری نکرده اند ؛ بطور مثال همین داستان پل عابر پیاده؛ بعد از سالها هنوز به خواستی دست نیافتنی مبدل شده که مردم مجبورند بخاطر آن دست به تظاهرات بزنند!

در زمان رضا شاه بود که پل ورسک ساخته شد تا قطاروارد شهر ماشد و کارخانه نساجی و کونی بافی بر پا شد؛ جاده کشید؛ مدرسه و ساختمانهای مدرن درست کرد؛ آن زمان بود که " علی اباد" شهری شد که رضا شاه نامش را شاهی گذاشت!

بعد که ما _ نسل انقلابی ها _ بزرگ شدیم؛ کشور پیشرفت کرده بود و دیگر از ناامنی خبری نبود و تنها ظلمی که می دیدیم در چهارشنبه بازارشهر ما اتفاق می افتاد:

مغازه ما دراین بازار قرار داشت و بخشی از زندگی کودکی ام در این مکان گذشت. چهارشنبه بازار یک خیابان 700 متری بود که که دو طرف آن مغازه قرار داشت و چهارشنبه ها روستائیان برای فروش اجناس خود که عبارت بود از سبزیجات ؛ مرغ و جوجه و... کنار خیابان بساط محقرشان را پهن می کردند و بعد از فروش هم قند و چای می خریدند و راهی خانه هایشان می شدند.

از سوی دیگر چاقو کش نامردی در شهر ما بود که نامش قدرت بود وقتی زن گرفت و باصلاح سر براه شد ؛ دست از قاچاق فروشی بر داشته و یک مغازه سبزی فروشی درست مقابل مغازه ما اجاره کرد و چهارشنبه صبح ها تو بازارراه می افتاد در حالی که دو تا پاسبان اسکورتش می کردند با لگد بساط این دهاتی ها را بهم می ریخت و اگر کسی اعتراض می کرد با چاقو خط خطی اش می کرد و بعد می امد توی مغازه پدرم یک تیغی سطحی هم به خودش می زد و اهل محل با اینکه ازش متنفر بودند همه شهاد ت می دادند که دهاتی مادر مرده به این قدرت چاقو زده و و پاسبانها هم طرف اورا را می گرفتند و دهاتی کتک خورده را به کلانتری می بردند و که مجبور می شد که رضایت دهد ویا برای کار نا کرده زندانی بکشد.

این خاطرات تلخ دوران بچگی و نو جوانی ام پایه احساسات انقلابی ام قرارگرفت . همیشه ارزو می کردم که قدرت می داشتم و پشت این قدرت نا مرد را به زمین می کوفتم . بعد ها که عاشق شدم و با کتاب های صادق هدایت اشنا شدم و کتاب داش اکل توی دلم نشست و با " حاجی اقا" او سیاسی شدم و همه آن پیشر فت های رضا خان را بحساب کا رگرها گذاشتم. اینگونه بود که از ظلم پاسبان محل به سرنگونی شاه غرب گرا رسیدم وخمینی بنیادگرا را متحد خود قلمداد کردم و الگو های مون شد ؛ چه گوارا ؛فیدل ؛ فلسطین ؛ ویتنام واینگونه بود که یار و رفیق سیاهکل شدم .

برای اینکه به چریک بپوندم زور زدم و در کنکور دانشگاه مشهد قبول شدم و ولی قبل ازورد به دانشگاه راهی عراق شدیم (1) سر مرز؛ سربازان عراقی به ما گفتند که خودشون در محاصره پیشمرگه های ملا مصطفی قرار دارند و غدر خواهی کردند دوباره برگشتم دانشگاه مشهد ؛2 ماهی نگذشته بود که 16 اذر همان سال؛ دانشگاه را بهم ریختیم و سراز زندان وکیل آباد در اوردم و بعداز آرادی هم به آزرویم که پیوستن به چریک ها بود ؛ رسیدم و بعنوان" علنی" چریک ها مخفی شد م انقلاب هم که شد هر گز روشنای شهر زادگاهم را ندیده ام !

زمان انقلاب از آنجا که جو شهر به تمامی دست چریک ها ؛ چپ ها و مجاهدین قرار داشت ؛ نامش را بشوخی " لنین گراد" گذاشتند در زمان" فتح شهر " نه اخوندی بود و نه از حزب الهی اثری بود وانگار آنان خودرااز دست انقلابی ها در پشت کوهها شهر قایم کرده بودند که پس از انقلاب از نهانگاه بیرون امدند و نام شاهی را به قایم شهر بر گرداندند وازآن پس به گیر و بند جوانان شهر پرداختند واز آن نسل کسی دیگر در شهر کسی باقی نماند ه است...

داشتم آن روز ها را در ذهنم مرور می کردم که نا گهان احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده و سر از لپ تابم بر داشتم زنم درست بالای سرم بود و با عصبانیت نگاهم می کرد و پرسید:

"مگه قرار نبود ظرف ها را بشوری ؛ مگه خودت مهمون دعوت نکردی و...." تن صدایش داشت اوج می گرفت فورا مثل همیشه گفتم باشه باشه ! نا چارا داستان را نیمه کاره کلیک کردم و نمی دونم چی از اب در آمده است!

زیرنویس:

(1)_ در آن دوره دوستی داشتم بنام سهیل درخشان در خانواده بهایی بدنیا امده بود و علاقه عجیبی به جنبش فلسطین داشت و هم او بود که من را تشویق کرده بود که از مرز گذشته وبه چریک های فلسطینی بپیوندیم!

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید