رفتن به محتوای اصلی
شنبه 24 آبان 1404 - Saturday, 15 November 2025

سکوت دیونیزوسی

سکوت دیونیزوسی

                                       

در بحثی قدیمی‌تر، بوسه‌ی دیونیزوسی را به صورتی فشرده، نوشته بودم و بسیارانی آنرا خوانده و با زخم‌های انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و تفاوت در فرهنگ‌های گوناگون آشنا شدند. بله آگاهم که هر کسی از زاویه‌ی فرهنگ ِ فردی خود، و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند با این زخم‌ها آشناست. ولی نکته در این است که زنجیره‌ی علت‌ها و معلول‌ها در رویدادهایی که منجر به نابودی انسان و ارزش‌های او می‌شوند، با دقت نظری بیشتری آشکار شود و حالا مدت‌هاست که می‌خواستم سکوت دیونیزوسی را توضیح بدهم اما فرصت نگارش آن نبود چرا که همزمان با دو پروژه‌ی دیگر درگیرم. به هر سوی این اواخر با مواردی مواجه شدم که آشنایی با زخم‌های ایشان مرا وادار کرد که این نوشتار را آغاز و در زمان کوتاهی به جایی برسانم . در نهایت تاسف بایستی اشاره کنم که محتوای گزارش‌ها، رویدادها و نظرها واقعی هستند.

به واقع سکوت دیونیزوسی چیزی کمتر از بوسه‌ی او نیست. منظور از او، خود ِ دیونیزوس است. کاراکتر‌های موجود در این دیالوگ را بسیارانی می‌شناسند و نیاز چندانی به توضیح آنان نیست. ژیژانا درسو پیشتر و در نوشتاری بلند با اوریون شناخته شده بود. و ارویون متشکل از ۱۶ ستاره‌ خارج از منظومه‌ی خورشیدی است. اینجا ژیژانا مثل بوسه‌ی دیونیزوسی راوی و خود نیز در بحث درگیر است. شخصیت‌های تازه‌تری نیز هستند که وضعیت آنها در بحث‌ها و در جرگه‌ی متن، معلوم می‌شود.

ـــــ

و اینجا نه اسطوره‌ی بسیارمهم یعنی موزها گرداگرد ِ دیونیزوس نشسته‌اند.

ژیژانا درسو: بسیارانی می‌دانند که دیونیزوس یکی از خدایان المپ نشین و فرزند زئوس است. او چهره‌ای است که مرد و زن در آن ادغام شده و هیچکدام از این دو فنومن، بر دیگری برتری ندارند. نتیجتا انسانیت دیونی وار ِ او، برجسته‌ترین  و مهمترین خصوصیت اوست ـ هرچند او به خدای شراب و رقص و مستی مشهور است.

و روشن است که رابطه‌ای ارزشمند بین دیونیزوس و نُه زن خدا بانوی دیگر یعنی موزها وجود دارد. گفتگوی آنها همگی در برگیرنده‌ی بسیاری موضوعات است که در خور ِ توجه‌اند. و حالا بیشتر از این نیازی به توضیح نمی‌بینم جدای این یگانه جمله که موزها، در واقع از همکاران دیونیزوس به شمار می‌آیند.

تالیا را می‌بینم که منتظر گفتار است. اما نگاهش را از صورت ملپومن، بر نمی دارد. گو اینکه از او گلایه‌مند است و چرا‌ها و پرسش‌هایی دارد که شاید پاسخی قوی برای آنها نیست!

ائوترویه، همچنانکه بر روی سیم‌های چنگ مشهورش می‌نوازد، گهگاه به صورت دوستان نگاه می‌کند. شاید می‌خواهد که تاثیر نتها و نوازش‌هایش بر روی سیم‌های چنگ را در سیمای یاران مشاهده کند. به هنگام از او سخن‌های بیشتری خواهم گفت و تاثیر نواها‌ی چنگ ِ او را در شهر مردگان توضیح خواهم داد ولی نه در سکوت موجود ِ دیونیزوس.

به هرحال فضا، فضایی است سرشار از تفکر و پرسش. جایگاه ِ انسان و پیچیدگی‌های انسان و از سویی سادگی بعضی از ایشان درمقابل کثرت پیچیده‌گان!

و این کلیو است که صحبت می کند. حاضران مجلس همگی با دقت به حرف های او گوش می‌دهند. او از ژرگون می‌گوید:

و این ژرگون بود که تنها به کلمه باور داشت. و از قدرت بیزار بود. و حالا خبر خودکشی ژاندی پا آن دختر عاشق و آواره در میان رودخانه، چشم‌های ژرگون را پر از اشک کرده است.

تالیا روی به کلیو می‌پرسد: براستی ژرگون در این رویداد خود را مقصر می‌دانست؟ و کلیو پاسخ می‌دهد: آری. همین طور است. او در واقع به یک بن بست غریب و عجیبی رسیده بود و دیگر نمی‌توانست ژاندی‌پا را زنده کند ـ و همچنان که به موج‌های رودخانه می نگریست، اشک‌هایش بر روی گونه جاری بود.

دیونیزوس در حالی که جام دیگری را به دهان نزدیک می‌کرد، نگاهش را در چشم های کلیو نگاه داشت. او بدون اینکه حتی یک حرف بر زبان رانده باشد، با همآن نگاه، از کلیو خواست که موضوع از دست رفتن جان ِ ژاندی پا، نمی باید رویدادی ساده تلقی بشود. پس ای کلیو، تو بایستی از عشق ِ او و از ارزش‌های انسانی‌او، بسیار دقیقتر گفتگو کنی تا حاضران بهتر از پیش مقام و منزلت ِ این دلداده را از لحاظ ِ انسانی فهم کنند و مهمتر از همه، ارزش های انسانی و مهری را که در دل داشت بیان کنی.

کلیو: مسلما همینطور است. ژاندی پا آن دختر عاشق، که معشوقش را کشته بودند، دیگر به زندگی اهمیتی نمی‌داد. و حالا که دانسته بود، زنده شدن ِ معشوق، کاری است ناممکن، طبق گفتاری که با رییس قبیله کرده بود، و راهنمایی او به سمت ژرگون و اینکه این ژرگون است که می‌تواند آرامش ِ درونی اش را به او باز گرداند. برای پیدا کردن ژرگون، دو سال و نیم در کوهها و صحراها سرگردان بود. او دیار و کس و کارش را کاملا رها کرده بود و می‌خواست که در هر کجای این جهان، نشانه ای از یار ِ از دست رفته اش را بیابد و هیچ نشانه‌ای نبود و امید ِ او کاملا از دست رفته بود. برای همین پیدا کردن ژرگون برایش از هر چیزی مهمتر بود.

آری ژرگون رقیب سرسخت ِ خدایی بود که آن زن و مرد را در باغ خویش بسیار محترمانه زندانی کرده بود. و اینان کسانی نبودند جز جد ِ پدری ومادری خودِ ژاندی‌پا. بنابراین چون ژرگون تنها و تنها به کلمه باور داشت، می توانست در لباس واژه گان، معشوق کشته شده‌ی ژاندی پا را زنده کند. اما او در پیدا کردن ژرگون، و پس از دو سال و نیم، نا امید شد و برای همین خود را به رودخانه انداخت.

کالیوپه روی به کلیو گفت: تو مرا به یاد ِ افنیکس انداختی. او هم خود را به گردباد تند رودخانه انداخت و علتش را همه می‌دانید، که پاسخ  درست ِ ادیپ ِشهریار بود. من فکر می‌کنم در سرنوشت ِ ژاندی پا و افنیکس، نقطه‌ی مشترکی وجود دارد. کلیو آیا من در خطا نیستم؟ اگر من اشتباه می کنم، لطفا نظر مرا اصلاح کن.

دیونیزوس با شنیدن ِ این نظر از کالیوپه، از جایش بلند می‌شود و در وسط جمع می‌ایستد. همیشه در چنین حالتی، دیگر کسی چیزی نمی‌گوید. زیرا همه می دانند که این از خصوصیات ِ دیونی است که در اینگونه حالی، به تفکری خیلی عمیق فرو می‌رود. سکوت ِ دیونیزوس، آنچنان قوی و بامعناست، که سایرین هم بدون اراده، در آن سکوت غرق می‌شوند. اگر این پرسش در ذهن شما شکل گرفته که موضوع از چه قرار است؟ در یک جمله بگویم که دیونیزوس اینجا و در این حالت، عمیقا به ارزش‌های انسانی فکر می‌کند. ارزش‌هایی از دست رفته! و افسوس که کمترکسی به این نکته‌ی جوهری می‌اندیشد.

او همچنان در وسط جمع ایستاده است و زمانی طولانی، این سکوت ِ عجیب ادامه دارد. دست‌های ائوترویه، بر روی ساز ایستاده‌اند. دیگر نوایی از ساز بر نمی‌خیزد. این چنگ جادویی، خاموش و بی صدا، پا به پای دیونیزوس و حاضرین، خاموش مانده است. ناگفته پیداست که یکایک حاضران ِ مجلس، در این اندیشه اند که چرا ارزش‌های انسانی تا به این درجه از بین رفته است؟! و چگونه می‌توان این ارزش‌ها را باز دوباره پیدا کرد؟ پس از این زمان طولانی، دیونیزوس در جای خود می‌نشیند و باز هم نگاهش را به چشمان کلیو نگاه می دارد.

کلیو: جانا کالیوپه‌ی نازنینم تو بهتر از همه‌ی ما با دیرینه شناسی انسان آشنایی داری. درست است. شما هیچ خطا یا اشتباهی نکرده اید.  جوهر ریشه‌ای بحث به «واقع» بر می گردد. روبرو شدن ِ با واقع موضوع  آسانی نیست. اودیپ هم در سرنوشت افنیکس، هم سهیم است هم مشترک و این هر دو نیز با ژاندی‌پا وجه اشتراک دارند.  منتها هر کسی از راهی با واقع روبرو می‌شود. ادیپ در انتهای ماجرای خود، چشمان خودش را کور کرد و این در واقع انتقام طبیعت بود از ادیپ زیرا که همخوابگی با مادر و کشتن پدر، رویدادهایی هستند ضد طبیعت.درک این واقعیت برای او بسیار سخت و گران بود و برای همین،چشمان خود را کور کرد. افنیکس هم وقتی پاسخ درست ادیپ را شنید و دانست که نمی تواند مثل دیگرانی که پرسش او را به اشتباه پاسخ داده بودند قورت دهد، خود را به آن گردباد انداخت و خود را کشت. همینطور ژاندی‌پا که مرگ معشوق برایش بسیار بسیار گران تمام شده بود و ضربه‌ی آخر اینکه برای درک درست واقعیت ِ روی داده، نتوانست ژرگون را پیدا کند و در اوج نا امیدی خود را به رودخانه انداخت.

پولیمنی یک جام را برای دیونیزوس پر می کند و در حالیکه انگشتی به لب دارد، به او می نگرد. هر دو ساکت و خاموش. در واقع این دو هستند که در ژرفنای این رویدادها، آنچنان غرق‌اند که شرح آن ناممکن است. براستی کدام یک از این حاضران به واقعیت گردونی، ادای دین می‌کنند؟! دیونیزوس و پولیمنی؟ یا کلیو و سایرین؟ چرا اینرا می‌پرسم؟ چونکه این دو نفر تا این لحظه ساکت و خاموش‌اند و این دیگرانند که رویدادها را بیان می‌کنند. اما براستی آیا گفتار یا نوشتار، و از طرفی سکوت، در بیان تراژدی‌های مورد بحث، و این رویداد‌های خونین، موفق‌تر‌اند؟!

اورانیا در حالی که با یک دست، پرگارش را جلوی زانویش به گرد ِ محور آن می چرخاند، می گوید: و این زمین است ! و همزمان روی به آن دست دیگرش می‌کند و باز هم می گوید: و این هم زمین است!!

همه منظور او را می فهمند. آری و این زمین است که در میان ِ موجوداتش، پدیداری هست به نام ِ انسان. با اینهمه تراژدی ودروغ و قدرت طلبی و مال پرستی و کشتار و خون و ویرانی در هر نقطه‌ای!

حرکت و گفتار کوتاه ِ اورانیا به حدی عمیق و با مفهوم است که سایرین هم مثل پولیمنی و دیونیزوس، در سکوتی عمیق فرو می‌روند. آری انگشتان ِ ائوترویه باز هم بر روی سیم های ساز، خاموش مانده است و فضا، فضایی است سرشار از سکوت. انگار گفتار کلیو و دیگران، در مقابل این سکوت، روی مرز‌های هیچ ایستاده است! ولی این چگونه ممکن است؟ بالاخره ما ناچاریم واقع را به گونه‌ای بیان کنیم. من براستی متحیرم که چه می باید کرد؟ آنچه کلیو تا اینجا شرح کرده بود، غیر قابل انکار است. اما این دو جمله‌ی کوتاه اورانیا و سکوتِ دیونیزوس و سایرین، موضوع را عجیب پیچیده کرده است و همین الآن در ذهنم دهها پرسش مطرح است. و براستی بسیار سخت است این داوری کردن که آیا گفتار و شرح وقایع، و مشورت با یاران می تواند مرهمی بر مشکل یا مشکلات باشد؟ یا سکوت؟ این سکوت چیست؟ چرا انسانها به نقطه‌ای می‌رسند که دیگر لب از گفتار فرو می‌بندند؟ و مثل مرغ بوتیمار، در گوشه‌ای دور مسکن می‌گزینند و تنهایی را بر ارتباط ترجیح می‌دهند؟ مگر انسان اجتماعی نبود؟ مگر پس از دوره‌ی یخ بندان دوم و در دوره‌های پارینه سنگی و غار نشینی، همین انسانها نبودند که سکوت را با نقاشی بر روی دیوارها شکستند و اولین آواها از زبانشان جاری شد! مگر آنها دوستان همدیگر نبودند؟ پس این دوستی و دوستی‌ها چه شدند؟ و آیا انسان در تنهایی خویش و بدون هیچ بیان و گفتاری با دیگری، در خویشتن خویش نمی‌پوسد؟ اگر اینگونه است پس چرا انسان ضرورت ارتباط و بیان را درک کرد؟ انگار از تو سلب اعتماد کرده‌اند و به هر دلیلی نمی‌توانی و یا به خودت اجازه نمی‌دهی که از زخم‌هایت صحبت کنی! شاید براستی دیگر به هیچ مرهمی از سوی دوست یا دیگری باور نداری!! و آیا این کشنده نیست؟ آخر چرا؟ چرا همه‌ی مفاهیم واژگون شده‌اند؟ چرا دروغ جای واقعیت را گرفته؟ مگر نقطه‌ی پایان را نمی‌شناسند؟ مگر نمی دانند که به قول صادق هدایت: همه‌ی ما بچه‌های مرگیم؟! پس اینهمه وارونه کردن‌ها برای چیست؟

آری! این سکوت بسیار عمیق‌تر از آن است که حتی در کوچه‌ی خیال جای بگیرد. برای همین است که اشک‌های دیونیزوس جاری شده‌اند و قطرات یکی یکی از گونه‌هایش بر دامان می ریزند. و موزها خاموش و متفکر، می خواهند پاسخی شایسته بیابند. اما آیا ایشان می‌توانند معشوق ِ ژاندی‌پا را زنده کنند؟ و یا بینایی ادیپ را به او باز گردانند؟ تازه اگر هم چنین کنند، رفتار ضد طبیعی و ضد گردونی ادیپ را چگونه می‌توان توجیه نمود؟ برای این پرسش‌ها، چه پاسخ‌هایی وجود دارند؟ بالاخره و هنوز هم معلوم نیست که آیا گفتار و شرح رویدادها، موثر است یا سکوت؟ و چرا دیونیزوس ناچار به سکوت شده است؟

تازه اینکه این آغاز سکوت دیونیزوس است! و هنوز به بسیاری از مطالب کوچکترین اشاره‌ای نشده است!

و این تالیاست که از پیش می‌خواست چیزی به ملپومن بگوید. به این خاطر، ودر حالیکه به دیونیزوس می‌نگرد می‌پرسد:

همه می‌دانند که من در ایجاد فضای شادی برای موجودات و به خصوص انسانها، خیلی جدی هستم و این جوهر ِ من است. به نظرم هدیه دادن ِ شادی به انسانها، مهمترین قضیه است. اما ملپومن در ایجاد تراژدی از من زورمند‌تر است! چرا؟

و روی به ملپومن می‌گوید: ملپومن تو چرا با تراژدی خوی گرفته‌ای؟ تا این دقیقه چه چیزی از تراژدی سودمند بوده که من یا سایرین نمی‌دانیم؟ چرا همیشه سایه‌ی تو بر زندگی بشری سنگین‌تر است؟ من آنها را می‌خندانم. ولی آنها خیلی زود شادی‌ها را فراموش می‌کنند در حالیکه فضای تراژدی‌های تو به حدی سنگین است که سایه‌ی این رویدادهای تلخ، مداما بر روی دوشِ مردمان سنگینی می‌کند؟ من امروز از تو توضیح می‌خواهم. لطفا بی پرده بگو. برای من توضیح بده که  برای مثال چرا باید ژاندی‌پا، خود را در رودخانه غرق کند؟ چرا معشوق او باید کشته بشود؟ و برادر قاتل آزاد و رها باشد؟

ملپومن: تالیا جان کمی صبر کن. حوصله داشته باش. این من نیستم که تراژدی‌ها را به وجود می‌آورم. این خود ِ انسانها هستند که این تراژدی‌ها را ایجاد کرده‌اند و مداما تکرا می‌کنند. من فقط تراژدی‌ها را در این دفتر می‌نویسم و در رویدادها‌ی پیش آمده برای انسانها و دیگر موجودات، بهترین راه‌ها را پیش پایشان می گذارم. تو باید قبول کنی که درد کشیدن هم، خود هنری است. و حتی مرگ یا جدایی یاران از همدیگر، و ورق خوردن رویدادهای تازه‌تر با اهدافی بهتر و شناختی بهتر از هستی و زندگی.

قضیه‌ی ژاندی‌پا را به صورت پرسش از من پرسیدی. و تو می‌دانی که خود ِ من هم برای ناندی‌پا، آن دلداده‌ی ساده و صمیمی و صادق، دلم سوخت. تو به ژرفنای زخم‌های من آگاه نیستی! نمی دانی در این رویدادها من خودم دچار چه رنجی هستم! خوب فکر کن تالیا، آیا این انسانها نیستند که هم برای خودشان و هم برای دیگران، تراژدی می آفرینند؟ علت جنگ‌ها چیست؟ چه کسانی این جنگ‌ها را ایجاد می‌کنند؟ و مگر روشن نیست که در میان این درگیری‌ها، چقدر از انسانها بیهوده جانشان را از دست می‌دهند؟! و آیا روشن نیست که پس از جنگ ملت‌ها، رهبران و کنترل کننده‌گان جامعه‌شان، با همآن کسانی که تا دیروز آنها را دشمن خطاب می‌کردند، پشت یک میز نمی‌نشینند و همدگیر را ماچ و بوسه نمی‌کنند؟ حالا اگر کسی بپرسد: پس آنهمه سربازان و مردم شهرها و روستاها که از بین رفتند و جانشان را از دست دادند چه؟ چه کسی مسولیت آنهمه تراژدی و کشتار و بی خان و مان شدنها و آوارگی‌ها و ویرانی‌ها را به عهده می‌گیرد؟ بگذار برایت بگویم که در هنگامه‌ی احتضار و مرگ، این من هستم که غریق در اندوه آنان و خویش، راه ِ رفتن را به ایشان نشان می‌دهم. منظورم را که می‌فهمی! مرگ را می‌گویم. و اگر مرگ در نزد ِ تو یا دوستان دیگر یک تراژدی است! متاسفم، باید بگویم که اینگونه نیست! مرگ رویدادی است که تراژدی‌ها را به آخر می‌رساند. زیرا که اولا زمینی که اورانیا در دست دارد، خود در ذات یا جوهرش، دارای تراژدی‌های بسیار زیاد است. دوم اینکه اگر مرگ نباشد، تراژدی‌ها و غم‌ها، ادامه خواهند داشت. و ایا به نظر تو این درست نیست که با مرگ، نقطه‌ی پایانی بر تراژدی‌ها گذاشته بشود؟!

تالیا: من همه‌ی این نکات را می‌فهمم و قبول دارم اما هنوز پاسخ مرا برای مثال در مورد ژاندی‌پای بیچاره نداده‌ای. و یا معشوق او، ناندی‌پا که به دست برادرش و در رقابت با او برای به دست آوردن ژاندی‌پا، اقدام به کشتن برادرش کرد. نمی‌خواهی بپذیری که در نگاه ِ اول، یک جوان جانش را از دست داده و دل ِ معشوق او یعنی ژاندی‌پا به آن شیوه‌ی غیر طبیعی و مظلومانه شکسته شده؟ و آیا اندوه ِ عمیق ژاندی‌پا و آوارگی‌اش به دنبال ژرگون، برای تسکین و درک ژرفنای واقعیت تلخ پیش آمده، یک نوع جان کندن نبود؟ و آخرش را هم که همه می‌دانیم، اقدام به خودکشی... اما پرسش این است که چرا؟ چرا بایستی کار ِ یک انسان به چنین نقطه‌ای برسد؟

کالیوپه دستش را به علامت فرصت برای گفتگو بالا می‌برد. همه به او نگاه می‌کنند. او لوحش را با دست چپ بلند می‌کند و می‌گوید: تالیا جان، ملپومن پیشتر هم گفت که او تراژدی‌ها را نمی آفریند بلکه این خود ِ انسانها هستند که این غمها و تراژدی‌ها را برای خود و سایرین می‌آفرینند. مشکل اینجاست.

تالیا: مشکل هنوز بدون چاره و درمان، باقی مانده. بالاخره پدیداری باید پاسخگو باشد. و این پرسش بنیانی را جوابی بدهد که: چرا تراژدی‌ها روی می‌دهند؟ اگر ملپومن مسول این تراژدی‌ها نیست، پس چه کسی از بنیان، تراژدی‌ها و غمها را بر علیه ذات و خواست من که شادی است، بوجود آورده؟!

با این پرسش ِ تالیا، همگی به فکر فرو می‌روند. ذهن ِ هر کدام از آنها با عمق قضیه و پرسشی درگیر است و پاسخ به تالیا به نظر می‌آید که ناشدنی است. مثل این است که بپرسی خود زیبایی چیست؟ و چگونه بوجود آمده؟ یا بپرسی که شجاعت چیست؟ اما به نظر می‌آید که در این راستا اساسی‌ترین پرسش همین است که انسان چیست؟

اگر پاسخی برای وجود و چگونگی انسان بیابیم. بنیاد رویدادها را به درستی فهم کرده ایم و می توانیم پاسخی درست به تالیا بدهیم. اما براستی انسان چیست و چرا اینهمه خود و اجتماع اش را دچار مشکلات بی‌پایان و تراژدی‌های بسیار زیاد کرده است؟ و عجیب اینکه از اینهمه تراژدی و آلام درس هم نمی‌گیرد؟

ملپومن باز دوباره رشته‌ی سخن را به دست می‌گیرد و می‌گوید:

کالیوپه بدرستی هسته‌ی اصلی و علت اصلی را بیان کرد. این خود ِ انسانها هستند که تراژدی‌ها را می‌آفرینند. گاه برای خودشان و گاه برای دیگران. من می‌توانم عمیق‌تر توضیح بدهم ولی کسی هست که به ریشه‌های این موضوع، علت یا علت‌ها و دلایل ذاتی بوجود آمدن آلام و تراژدی‌های بشری، چیزی یا توضیحی بدهد؟

غیر از اِئوترویه و اِراتو، که دست‌هایشان را بالا گرفته‌اند، دیگران به دیونیزوس نگاه می‌کنند.

دیونیزوس جام خالی را که در دست راستش قرار دارد، برعکس بر زمین می گذارد!

اِئوترویه: شما نگاه بکنید به جهان ِ استاتیکا. همین موسیقی ساده که شاخه‌ای از آن است. من مداما چنگ می‌زنم و هم خودم و هم شما لذت می‌برید. ولی نگاه کنید به جهان هنرمندان در جوامع مختلف انسانی! این انسان که دوستان به آن اشاره کردند، براستی مشکل آفرین است. از هر زاویه‌ای که من نگاه می‌کنم به همین نتیجه می‌رسم. چون می‌بینم برای مثال در همین موسیقی، هنرمندان با همدیگر سازگار و صمیمی نیستند. غالبا نوعی رقابت در میان آنهاست که این رقابت جنبه‌ی تقویت دیگری و بالا بردن کیفیت هنر موسیقایی را ندارد! بلکه آنها حتی در ترور شخصیتی همدیگر تلاش می کنند. قطعا هر نتی و هر تونالیته‌ و صدایی چه از سازهای مختلف و چه از گلوی خواننده‌گانشان، مخصوص و منحصر به فرد و چیزی است سلیقه‌ای برای گوش‌ها. اما اگر یکی از ایشان متوجه بشود که آن دیگری صدای بهتری دارد و در میان مردم محبوب‌تر است، حس حسادت سایرین هم بر انگیخته می‌شود! این تراژدی نیست اما براستی نازیباست و نمی‌تواند در دایره‌ی جوهر زیبایی هنری قرار بگیرد. از اینها هم گذشته شما نگاه کنید به خواننده گان جوانی که مشهور می‌شوند ولی کمپانی‌‌هایی که برای آثار ایشان تبلیغ می‌کنند، در واقع خود را خدای این هنرمند می‌بینند و آنها هستند که برایش تصمیم می‌گیرند چه بپوشد؟ چه بخواند؟ و شعرترانه‌ها را غالبا آنها انتخاب می‌کنند چون فکر می‌کنند که این متن‌ها و سروده‌ها هرچند بی معنا هم باشد، در میان جامعه خریدار دارد!! پس پول بیشتری به جیب می‌زنند. از سویی هم این هنرمندان را به مواد مخدر دچار می‌کنند و این به مثابه‌ی زنجیری است به پاهایشان و در نتیجه طول عمر این هنرمندان بسیار کوتاه است و نمونه‌‌های بسیار زیادی برای این واقعیت وجود داشته و دارد. نکته در این است که وقتی به این نقطه و مرگ زودرس ِ این هنرمندان و شیوه‌ی زندگی‌اشان می رسیم، با تراژدی روبرو می‌شویم. نتیجتا این خود انسانها هستند که حتی در این دایره و شاخه‌های مختلف استاتیکا و در آن رقابت غیر طبیعی، و برای بدست آوردن سرمایه‌ای بیشتر، با جان انسانها بازی میکنند. اِراتو می خواستی چیزی بگویی؟

اِراتو: آره. دوستان به نکات جالب توجهی اشاره کردند. ولی به یک نکته که در حیطه‌ی کار ِ من است تا این لحظه هیچ اشاره‌ای نشده است!

با فهم ِ من یکی از دلایل بوجود آمدن تراژدی‌ها، خواست‌گاه ِ جنسی آدمهاست. این قضیه می‌توانست طبیعی صورت بگیرد همانطور که در میان اکثر جانداران دیگر در مسیری طبیعی است. خیلی از رویدادهای ناپسند به این مسله ربط دارد. من اگر بخواهم مجموع آنها را اینجا شرح بدهم، دیگر فرصتی برای شنیدن و فهمیدن نظر دیگران نمی‌ماند. ازاینرو تنها به یک مورد اشاره می‌کنم. اخیرا شاهد موضوعی بودم از زبان زنی که براستی با خون و رگ و پوست خویش، تراژدی را لمس کرده و از زمان ِ کودکی با آن آشنا بوده. عجیب اینکه نام ِ او هم تالیاست. و عجیبتر اینکه براستی روحیه‌ای تالیایی دارد زیرا بسیار شوخ و خوش سخن است. اما افسوس که زندگی‌اش با تراژدی آغشته و خودش هم به آن خوی گرفته. ماجرا ازین قرار است که مادر ِ او، به خاطر باوری سخت به آزادی، از شوهر جدا شده و در فضایی ناسالم، با کسانی دیگر ارتباط داشته. و این درحالی است که این تالیای کوچک، با وجود کم سن و سالی‌اش، کم کم متوجه رویدادهای اطراف و رفتار مادر می‌شود. او چیزی بیشتر از نه سال نداشته که مادر از شوهر جدا شده و فضای خنده و شوخی و بازی‌های کودکانه‌ای که تالیا به آن علاقه داشته، به فضایی بسیار تراژدی تبدیل می‌شود. دیگر از بازی‌ با دوستان در میان کوچه خبری نیست! و به یکباره در عرض یکی دو روز، یک دیوار بلند ترک خورده از مشکلات، بر سر تالیای مورد بحث فرو می‌ریزد. و فضای خنده  و بازی و شوخی با دوستان، به اندوهی بسیار بزرگ تبدیل می‌شود. جدای اینها این دختر نه ساله‌ی زیبا، ناچار می‌شود در غیاب مادر، نگهداری و تر و خشک کردن برادر و خواهر کوچکتر را به عهده بگیرد. سال‌های عمر او با صدها مشکل گوناگون سپری می‌شود. او هم از مادر و هم از پدر، عمیقا زده می‌شود. زیرا پدر هم دست کمی از رفتار مادرش نداشته است. و چون این سه فرزند به ظاهر تحت نظر و در خانه‌ی پدر بوده‌اند، شاهد رویدادهایی می‌شوند که درخور ِ بچه‌هایی در این سن و سال نیست ـ منظورم را روشن‌تر بگویم، پدر این تالیا اگرچه اهل روزنامه و قلم بوده، اما زنان مختلفی را به خانه می‌آورده و درب اتاق را بسته با معشوق، همبستری می کرده  و این برای تالیای کوچک ِ ما مداما حکم زخم‌هایی را داشته که بر قلب و درونش نشسته است. به این خاطر بارها از زبان او شنیده‌ام که هیچگاه پدر و مادرش را  نخواهد بخشید. او در چنان شرایطیِ به حدی از پدر زده می‌شود که تصمیم می‌گیرد مثل ارنیس و از زاویه‌ی انتقام، پدر را بر سر جایش بنشاند ـ ازاینرو با مردی خشن و سبیل آویزان که گویا قصاب محله بوده و در کتک و دعوا و خشونت مشهور خاص و عام بوده ازدواج می کند تا از طریق او، پدر را تنبیه کند! اینها همه بستر تراژدی زندگی او را تشکیل می‌دهند. زیرا او بدون اینکه به این بیا‌ندیشد که همین قصاب به عنوان شوهر او شاید بتواند به پدر درس بدهد اما در زندگی مشترک، بایستی با همین قصاب ماهها و سالها را طی نماید ــ در آغوش او بخوابد و خودش را تسلیم او بکند. دوستان اگر می‌خواهید تا او را اینجا و در این جمع حاضر کنم تا از زبان خود ِ او بشنوید که در گذار این سالهای زیاد، چه بر سرش آمده و چگونه مورد آزار شوهر قصاب قرار گرفته، کتک خورده، شخصیت درونی اش تخریب شده، دلش که مانند برگ گلی است از صدها نظر شکسته و هنوز هم در عذابی سخت، دقایق و زندگی را سپری می‌کند. در واقع و به اختصار بگویم که او لذت زندگی را نه تنها نمی شناسد، عشق را تجربه نکرده، محبت نادیده، دچار هزاران بلا شده که او خالقش نیست بلکه دیگران برای او ساخته اند. از همه بدتر من از زبان خود ِ او شنیدم که با دوستش درد دل می‌‌کرد و می‌گفت:

من تجربه‌ی زندگی مشترک را نداشتم. فقط برای انتقامی ارنیسی، با این ناـ مرد قصاب ازدواج کردم و همزمان، «سایه‌ای بر روی سرم باشد». شاید از اینطریق می توانستم به خواهر و برادر کوچکتر یاری برسانم. سایه‌ی روی سرم تبدیل شد به وجود اژدهایی خون آشام که تنها وتنها در فکر سرمایه و اندوخته‌ی بیشتر بوده و هست. حالا از دامی زهر آگین به دامی خطرناک‌تر افتاده بودم زیرا دیگر عقد شده بودم و بسترم با چنین قصابی شریک بود. برای او دو فرزند به دنیا آوردم. به خودم می‌گفتم: شاید درست بشود. شاید تغیر یابد. شاید فرزندان در او موثر بشوند. اما این هم خطا بود. و زندگی من بدون هیچ کیفیت طبیعی، در آغوش او سپری می‌شد و عذاب برایم ابدی می نمایاند. این بود که تصمیم گرفتم تا از خانه‌ی قصاب بگریزم و به نقطه‌ای بسار دور بروم. و همین کار را هم کردم ولی...! چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون آواره تر از پیش! سودای فرار از شکنجه‌گاه شوهر قصاب، مرا به دام قصابی دیگر انداخت! دوستی بود که به او اعتماد داشتم. همه‌ی مشکلات قدیم و جدید را به او گفتم. و او به عنوان یاری و در فضای دوستی قول همفکری و کاری عملی برای نجات داد. او خود دارای همسر و دو فرزند است. شاید به خاطر اینکه از دین اسلام برگشته و مسیحی شده بود، بیشتر به او باور داشتم. و اینگونه بود که از دام پدر به دام شوهر افتادم و حالا در دامی بسیار خطرناک‌تر در دام کسی در قالب دوست. و چند ماهی نگذشت که ناچار شدم به شکنجه‌گاه اصلی بازگردم. ارتباط دوم هم طبق سیستم ریا کاری و تضاهر و چرب‌زبانی های فراوان، بر جای خود ماند. حالم به گونه‌ای است که از زندگی بیزارم. امید را در من کشته‌اند. دیگر به هیچ چیز و هیچ کس باور ندارم. اراتوی عزیز اگر به ملپومن دسترسی داری، زخم‌های درون و پیکر مرا به او نشان بده. از سوی من به او بگو که من از دست این زندگی و تراژدی های مکرر، به نابودی کامل رسیده‌ام. آیا من هم به عنوان یک انسان حق یک زندگی طبیعی و ساده‌ی انسانی را ندارم؟ آیا حق آنرا ندارم که عشق واقعی را تجربه کنم و از درونم شاد و خوشحال باشم؟

اراتو در این نقطه به دست اورانیا اشاره می‌کند و می‌افزاید: آری این زمین است. اورانیای عزیزم خوب نگاه کن! یکی از دلایل بوجود آمدن آزارها و تراژدی‌ها، خواست جنسی و لذت جسمانی از انسانهاست. سرنوشت تالیای زمینی، چیزی جز این نیست. او خودش گفت که: همزمان از سوی دو مرد نا مرد، مورد آزار قرار می گرفته. فکر نمی‌کنم موضوع ازاین روشنتر باشد. اتفاقات تکان دهنده‌تری هم در زندگی این تالیا هست که من به آنها هیچ اشاره‌ای نکردم. ولی اگر ملپومن فضای تراژدیا را باز هم توجیه کند، ورق‌های تلخ‌تری از تالیای زمینی را اینجا بیان خواهم کرد. طوری که آنچه از من و از زبان و پیام او به ملپومن شنیدید، متحیرتر بشوید از آنچه الآن هستید.

دوستان این تالیا براستی در آستانه‌ی نابودی است. شما از علت مرگ ژاندی‌پا صحبت کردید، حالا چه؟! چه پاسخی برای تالیای زمینی هست؟ ما می‌توانیم به او چه بگوییم؟! چگونه می‌توان بر آنهمه زخم و جراحات بسیار، مرهمی‌ بگذاریم. در همین زمینی که در دست اورانیاست، آنچنان جامعه‌ی مرد سالاری در سراسر ِ کشورهایش، ایجاد شده که غیر قابل باور است. و زنان و دختران را به چشم ِ کالاهایی نگاه می‌کنند که هم سر چشمه‌ی لذت‌اند و هم معدنی برای افزودن سرمایه‌ی بیشتر! براستی من شرمنده ام. قطعا برای هم‌بستری و عشق‌بازی موجودات و بخصوص انسانها، ارزشی والا قائلم ولی نه تجاوز و خشونت. نه از دامی رهاندن و به دامی دیگر انداختن!

ـــ

ملپومن سرش را به زیر انداخته و گو اینکه دیگر نمی‌تواند به سایرین نگاه کند. اشک‌های دیونیزوس باز هم جاری شده‌اند. همه در غم انسان غرق و متحیر از ماجرای تالیایی که اراتو از او صحبت کرد، بینهایت غمگین‌اند. و حالا نوبت دیونیزوس است که به گفتار آید. اما او لب از لب نخواهد گشود تا در بوسه‌ی خویش به پرواز آید. و اینجا و درین حالت چه کسی را توان آن هست که روبروی دیونیزوس زانو بزند و از او بوسه بخواهد؟! تا سکوت خود را شکسته و درک خود را از این رویدادها بیان کند.

ترپسیکور و تالیا همزمان، روبروی دیونیزوس می‌نشینند. تالیا با گوشه‌ی آستین خود، چشم‌ها و گونه‌‌ی دیونیزوس را از اشک پاک می‌کند. زمان بسیار کند شده است. ترپسیکور دست چپ تالیا را می‌گیرد و با نگاه از او خواهش می‌کند! تالیا موهای پیچ در پیچش را به آرامی کنار زده و روی به تریپسیکور می گوید: لطفا در جای خود بنشین. این اعتراض من است به ملپومن و امروز بایستی وضعیت تراژدیای ملپومن، روشن بشود. او سرش را بر زمین انداخته و گو اینکه دیگرسخنی برای گفتن ندارد. من با بوسه ی دیونیزوسی، ژرفنای ناگفته‌ها را در حضور همگی نشان خواهم داد. لطفا برو و بنشین.

ترپسیکور با احترامی بسیار صمیمانه، از روبروی دیونیزوس بر می‌خیزد و در جای خود قرار می‌گیرد. دیونیزوس به تالیا نگاه می‌کند. و تالیا لبخند جادویی و همیشگی‌اش را بر لب و صورتش نقش می‌زند و همزمان کف هر دو دستش را در هوا و در امتداد سینه‌ی دیونیزوس نگاه می‌دارد. دیونیزوس به همآن طریق، کف دست‌هایش را به کف ِدست‌های زیبای تالیا، پیوند می‌دهد. و حالا زمان از پیش کند‌تر شده است. ائوترویه چنگش را بر می‌دارد و با انگشتان افسانه‌ای خویش، سیمها را نوازش می‌کند. نوایی آسمانی و دلگیر از ساز بر‌ می‌خیزد. فضای غم و اندوه و سکوت، همه جا را فرا گرفته است. کف ِ دست‌های تالیا و دیونیزوس به هم چسبیده‌اند. و در همین حال نسیمی عطر آگین فضا را پر می‌کند. برگ درخت‌ها به لرزشی عجیب دچار می‌شوند. گلها به حالت رقص می‌افتند. و گلبرگ‌ها در فضای دور سر تالیا و دیونیزوس به پرواز در می‌آیند. تالیا در حالی که لبخند رضایت و شادی عمیقش را بر صورت و لبان آشکار می‌سازد، به دیونیزوس نگاه می‌کند. ولی چشم‌های دیونیزوس بسته‌اند. با گردش ِ نسیم معطر و حرکت گلها و گلبرگ‌ها و ادغام آنها با نت‌ها و نوای دلنشین و  شور انگیز ِ ائوترویه، موهای پیچ در پیچ دیونیزوس هم، همآهنگ با گردش باد ملایم به حرکت در می‌آیند. زمین در دست اورانیا به گردش می‌افتد و تمامی گردون چشم انتظار رویدادی غریب می‌شود. این بوسه‌ی دیونیزوسی است جانا. این بوسه‌ی دقیق و درست گردونی است که اینبار مابین خود ِ دیونیزوس و تالیای شوخ طبع روی می‌دهد. انگار زنجیره‌ی علت‌ها و معلول‌ها با سرعتی بسیار زیاد به سوی نقطه‌ی اول آن در حال رجوع اند. و براستی همه‌ی رویدادهای دالان تاریک قرن‌ها و هزاره‌ها، به سوی آغازِ زمان در حال بازگشت‌اند. تالیا سر از پای نمی‌شناسد و دیونیزوس به آرامی چشم‌هایش را می گشاید. و این تالیاست که در نگاه ِ او غرق می‌شود. آنچه در شُرُف ِ وقوع است عمیق‌تر از آن است که بتواند در لباس واژه گان خود را نشان بدهد. این اولین باری است که من بوسه‌ی خود ِ دیونیزوس را با چشم‌هایم می‌بینم. ولی تنها دست‌های او و تالیاست که از کف، و در فضا به هم چسبیده‌اند.

به نظر می‌آید که تالیا درون و وجود ِ تالیای زمینی را با خود همراه کرده است تا مستقیما آلام و زخم های او را به نمایش بگذارد. نگاه ِ دیونیزوس و تالیا، در همدیگر گره خورده است. کسی چیزی نمی‌گوید! تنها وتنها صدای ساز ائوترویه است که در فضا می پیچد و دیگران چشم‌هایشان را به تالیا و دیونیزوس دوخته اند. نفس‌ها در سینه، تنگ و ضربان قلب‌ها همراه با زمان،  کند شده‌اند. تالیا بی‌تاب و مشتاق بوسه است. و این بوسه سکوت دیونیزوس را خواهد شکست. من در این فکرم که براستی قدرت و خواستگاه تالیا تا چه اندازه والا و زیباست! و اعتراض او به ملپومن به جا و ستودنی است.

در این لحظه دیونیزوس چشم‌‌هایش را می‌بندد. و تالیا او را با دقت نظاره می‌کند. گو اینکه منتظر چنین لحظه‌ای بود. و در حالی‌ که خودش هم چشم‌هایش را می‌بندد، لب‌هایش را به لب‌های دیونیزوس نزدیک می‌کند. وقتی این لب‌ها بر روی همدیگر قرار می گیرند، زمین دستان ِ اورانیا در گردش خود، آرام و آرامتر می‌شود تا اینکه به طور کلی از حرکت باز می ایستد. و حالا زمان کاملا ایستاده است.

تالیا دست راست خود را بر روی قلب خود گرفته و آنرا فشار می‌دهد. بخاری عطرآگین از سینه‌ی او بر می خیزد و بتدریج از او جدا می‌شود و در کنار خود تالیا در پیکر تالیای زمینی، آشکار می‌شود. او زنی است با موهایی پیچ در پیچ عین همین موز روبروی دیونیزوس. چشم های قهوه‌ای رنگ او اندوهگین با لب‌هایی نازک و دهانی مثل غنچه‌ای کوچک.  انگشتان دست‌هایش به نسبت پیکر او کوچک و نرم و پوست صورتش سفید است. موهای بسیار زیبای مجعدش از دو سوی بر روی شانه ریخته‌اند. گو اینکه گردون بسیار چرخیده تا چنین زیبایی را در یک پیکر زمینی جای بدهد. از نگاه اندوهناکش پیداست که به زیبایی و آرایش اهمیتی نمی‌دهد ولی به خوبی می‌داند که موجودی است زیبا و دلربا. او خود نمی‌داند که چگونه در اینجا حاضر شده و نمود پیدا کرده است؟! تالیا دست راستش را از روی سینه برداشته و با آن، دست چپ این زن ِ زیبا را می‌گیرد. معلوم است که این کار او به خاطر دلگرمی تالیای زمینی و تاراندن ترس از وجود اوست. ولی هرگز لبانش را از روی لب‌های دیونیزوس بر‌نمی‌دارد. او توانسته کپی خود را در اینجا حاضر کند تا همگان از زبان خود ِ او تراژدی ها و رویدادهایزندگی‌اش را بشنوند.

تالیای زمینی به اطراف می‌نگرد و با خود می‌گوید: اینجا کجاست؟ این زنها که هستند؟ جای بسیار غریبی است! این مردِ در حال بوسه کیست؟ آه. چرا این گلها و درختان و برگ‌ها در رقصند؟ من اینجا چه می‌کنم؟

پولیمنی در حالی که مثل همیشه انگشتی بر لب دارد، به او لبخند می‌زند. و کالیوپه روی به او می‌گوید: نگران نباش. ما سرنوشت ترا ورق می‌زنیم. و در حالی که لوح و قلمش را بر می‌دارد، از او می پرسد: اسم تو تالیاست مگر نه؟ و در پاسخ می‌شنود که: آری من تالیا هستم ولی اینجا چکار می‌کنم؟ شما که هستید؟ پولیمنی باز دوباره با لبخندی بر لبان می‌گوید: ما موزها هستیم. نه زن و از همکاران و دوستان دیونیزوس هستیم. دیونیزوس همآن است که روبروی تو نشسته است. او از دوازده خدایان المپ و پسر زئوس است و موجودی است ترکیب یافته از مرد و زن. همین الآن تو شاهد بوسه‌ی دیونیزوسی هستی و این هم اسم ِ تو تالیاست که در این بوسه غریق است و هم اوست که ترا به اینجا آورده. این که دارد چنگ می‌نوازد ائوترویه خدای موسیقی است. کلیو را آنطرف‌تر می‌بینی، او مسئول درینه شناسی یا تاریخ است. و این هم ملپومن نام دارد ـ خدای تراژدی و داستان‌های غمگین. تو بایستی به خوبی ملپومن را بشناسی چون پیش از آمدنت به اینجا بخشی از زندگی‌ات را اراتو توضیح داد و اراتو همین خانم زیبا و ملیح است که خدای شعر عاشقانه و فضای یکی شدن ِ جسمی و درونی انسانهاست. آن هم که نزدیکتر به خود ِ توست و زمین را در دست و پرگاری بر دست ِ دیگرِ دارداورانیاست. و همینطورکه خودت داری می‌بینی آنکه در حال رقص است نامش ترپسیکور است. او زن خدای ِ رقص و پایکوبی است. تالیا هم که دستت را گرفته و هم نامِ خودت است. او خدای شادی و خنده و کمدی است. خودم هم کالیوپه و خدای فصاحت و بلاغت و همینطور اشعار حماسی و قهرمانی هستم.اینجا کس دیگری هم حاضر است که نام او ژیژانا درسو است. در مورد ژیژانا نمی‌توانم چیز زیادی برایت توضیح بدهم چون او محرم اسرار و سرشار از راز‌ها و ناگفته‌های زمینی است. فقط می‌دانم که نه کمتر و نه بیشتر از ما، برای تو ارزش قائل است.

امروز بین تالیا و ملپومن بحثی در گرفته حاکی از اینکه چرا تراژدی خلق می‌شود؟ و چرا سایه‌ی تراژدیا از شادی سنگین‌تر است؟ ما پیشتر از کسانی یاد کردیم بخصوص از ژاندی‌پا که معشوق و یار خود را از دست داد و در فضای نا ـ امیدی عمیقی فرو رفت و در آخر خود را به رودخانه انداخت. اما پس از آن بحث ِتو پیش آمد و تالیا به شیوه‌ی خودش ترا در اینجا حاضر کرد. به هر صورت نگران نباش. و بعکس شادان باش که اینجا از ریشه‌ها و علت یا علت‌های اساسی بوجود آمدن غم و اندوه و تراژدی صحبت می‌شود و اینگونه پیداست که تو هم، آزار فراوان دیده‌ای.

تالیای زمینی با احترامی بسیار عمیق، به این جمع عجیب ولی مهربان نگاه می‌کند. و نگاهش روی ملپومن می‌ماند که هنوز هم سرش را بر زمین دوخته و در دریای فکری عمیق، غرق شده است.

کلیو: صحبت کن نازنین. صحبت کن. همه‌ی ما منتظر شنیدن حرف‌های تو هستیم.

تالیا: از همه‌ی شما قلبا ممنونم. راستش نمی‌دانم از کجا شروع کنم و چه بگویم؟! ولی اینرا بدانید که سایه‌ی تلخ سال‌های کودکی‌ام، هنوز به سنگینی کوه‌هاست. احساس می‌کنم که در آن زمان‌ها مانده‌ام! شاید دلم برای آن زمان و پیش از جدایی پدر و مادر تنگ است. شاید... آه چه بگویم؟ حالم اصلا خوش نیست. انگار کسی یا کسانی از روی عمد درهای شادی را بر رویم بسته اند. من از همه چیز خسته هستم. دیگر به چیزی باور ندارم. نمی‌دانم ‌آه...

ملپومن از جای برمی‌خیزد و می‌گوید: من قلبا از تو عذر می‌خواهم. می دانم چه بر تو گذشته و می‌دانم تا چه اندازه با ارزش‌های انسانی‌ات، بازی کرده کرده‌اند.

اراتو: من پیشتر مختصری از آنچه بر سر تو آمده بیان کردم اما هنوز کلیت نظرم را عنوان نکرده‌ام. قطعا آنچه در زندگی تو پیش آمده، دردایره‌ی تراژدی قرار می‌گیرد و اینرا هم بدان که تو تنها نیستی و هزاران کس دیگر دچار زخم‌های تو شده‌اند. ولی من دوست دارم واقعیات را از زبان خودت بشنوم. چون نکته‌ای جوهری وجود دارد که بعدا آنرا توضیح می‌دهم! حالا صحبت کن وبگو از چه غمگینی؟ چه کسانی و چرا ترا به نقطه‌ی نابودی کشانیده‌اند؟ و اگر توانستی سعی کن از دیدگاه خودت به علت‌ها و معلول‌های رویدادها، اشاره کنی. چون تا زمانی که عمیقا ازعلت ها و معلول‌ها شناخت نداشته باشی، نه خودت و نه ما هم نخواهیم توانست به ریشه‌های موضوعات دسترسی داشته باشیم. حالا صادقانه بگو که چه بر تو گذشته...؟

همه‌ی حاضرین در مجلس نگاه‌هایشان به لب‌های باریک و دهان کوچک تالیای زمینی دوخته شده. و زمان به حدی کند شده که غیر قابل تصور است. انگار اینجا کسی تصمیم دارد از جنایت‌ها و خواست‌گاه‌های خطرناک انسان‌ها صحبت کند. انگار کلیت انسان در دادگاهی ما فوق بشری حاضر شده و اوست که هم از تلخی‌ها و تراژدی‌ها صحبت می‌کند و هم متوجه شده که خود نیز به عنوان یک انسان، در ایجاد تراژدی‌ها شریک بوده. ازاینرو این انسان است که از هر زاویه‌ای مورد کاوش قرار می‌گیرد و با هر جمله‌ای وجود خویش را هم اثبات می کند و هم انکار!

تالیای زمینی: هرچه فکر می‌کنم علت ریشه‌ای فرو افتادنم به دایره‌ی آلام و آزارها، به پدر و مادرم بر‌می‌گردد! بگذارید روشن‌تر بگویم. به نظرم وقتی زن و شوهری تصمیم می‌گیرند که بچه دار بشوند، بایستی دانش و توان دو نکته را در مورد فرزندان داشته باشند ــ اول پرورش در مفهوم سلامتی جسم و ایجاد فضایی سالم در خانه  و محیط زندگی ( خانه ـ محله ـ شهر  و حتی کشور) و دوم آموزش در مفهوم آشنا کردن فرزند با مفاهیم فرهنگی و احتمال بروز خطر‌های در کمین نشسته از سوی دیگران، زیرا که نمی‌توان گفت سراسر جامعه یا حتی اقوام و خانواده‌هایی که با آنان در ارتباطیم، سالم باشند!

اراتو: منظورت این است که ارتباط با بعضی از خانواده‌ها و کسان، می تواند برای فرزندان خطر آفرین باشد؟!

تالیا: دقیقا.

ملپومن: لطفا ادامه بده.

تالیا: الآن که عمیق‌تر به بیوگرافی زند‌گی‌ام نگاه می‌کنم می‌بینم که تراژدیا در خون انسان‌ها ریشه دارد. می‌خواهم بگویم که تو ای ملپومن، در جان ِ من عزیزترین هستی! تو بایستی باشی تا من و دیگران بتوانیم مفهوم آرامش، شادی و خوشبختی را در ریشه‌ها و اصالتش درک کنیم!

همه‌ی حاضران با تعجب به تالیای زمینی نگاه می کنند. او چه می‌گوید؟!

.....

ادامه دارد.

 

 

 

 

 

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی
برگرفته از:
ایرانگلوبال

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!