مفتیِ شهرِ کلهپوکها
حکایت حاج فرجالله دباغ معروف به سروش
آنكه دبّاغِ پوستِ شيطان است
همنشينِ "سروشِ عرفان" است
هر زمان سفره اي مي آرايد
مايه ي نشئگي مي افزايد
واژه ها را تراش مي دهد او
سينه اش را خراش مي دهد او
منبع و معدنِ معاني او
مي نمايد عيان نشاني او
تو مپندار كه پير شعبده باز
كِرّ و فرّ-اش بود كم از اعجاز
او نه دلقك نه هم دغلبازا
نه كه تنها يكي سخندانا
خواجه ي محترم به دانشگاه
داشت پست و مقام و عزّت و جاه
آن زماني كه روي بنده سياه
كس نكردي به زيرِ پاش نگاه
آن زمان كه وحوش مي آمد
"عِطر اسلام"ش به جوش مي آمد
مي گرفتي يقه ز استادان
كه چنين خواسته مُرشدِ ايشان
رو به آن ها و كافرانِ دگر
مي زدي نعره، مي شكاندي سر
كه ره و چاهِتان فرنگستان!
يا كه تبعيد و گوشه ي زندان!
…
اين چنين است داستانِ "سروش"
اين چنين ژاژخاي و زباله فروش
حاليا پرت، حضرتش به فرنگ
مي دهد درسِِ فلسفه، فرهنگ
گوييا يار دينِ رحمان است
هم كه دبّاغِ پوستِ شيطان است
مي زند عر كه واي و واويلا
غرقه در منجلابِ وا وطنا
نه كه ابله وطن فروش استي
نه كه تنديسِي از درازگوش استي
نه كه خود سمبلِ خيانت هاست!
نه كه خود واعظِ جنايت هاست!
نه كه زنجير پاره كرده كنون
سر نهاده به دشت هاي جنون
همي آويخته به ريسمانِ دروغ
رو گرفته به آسمانِ دروغ
واي از اين ديولاخِ هرزه-درا
مُفتي شهرِ كلّه-پوك هاي خدا
اسد رخساريان
چهار تير ماه
١٤٠٤
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!