رفتن به محتوای اصلی

درنگی رو به کوه

درنگی رو به کوه

 

هر بامداد، پیش از آن‌که جهان پرآشوب گردد،
می‌نشینم بر نیمکت چوبیِ کنار ایوان.
همان‌جا، رو به کوه.
در برابر، ردیفی از گلدان‌ها که در روشنای بامدادان چشم گشوده‌اند.
شمعدانی‌هایم – سرخ و سپید – همچون من خاموش‌اند،
ولی بیش از بسیاری با من سخن می‌گویند.

گاه می‌اندیشم این گل‌ها از من بیشتر می‌دانند.
سال‌هاست این‌جا زیسته‌ام؛
جایی در دل کوهسار، با آواز پرندگان،
با بوی خاک نمناک،
با مهی که کنون چون خوابی سبک از لای درختان می‌لغزد،
و خورشیدی که بی‌چشم‌داشت، گرما می‌پراکند.

همه‌چیز آرام است.
نه آن آرامی که در شهرها دلگیرت می‌کند،
بل آرامشی که روانت را نرم و بی‌صدا می‌پیراید.

در این خاموشی، گاه گذشته‌ام بازمی‌گردد.
چهره‌هایی که دیگر دیده نمی‌شوند،
لبخندهایی که کنون در یاد مانده‌اند،
و سخن‌هایی که دریغم آمد، چرا نگفتمشان...

ولی در دل این آرامش، چیزی هست
نه اندوه است، نه شادمانی –
چیزی‌ست نزدیک به پذیرفتنِ هستی.

من با کوه سخن نمی‌گویم،
او نیز خاموش می‌ماند،
ولی هر بار که چشم در چشمش می‌دوزم،
چنین حس می‌کنم که مرا بی‌سخن دریافته است.

در چنین دم‌هایی،
گویی آدمی بودن،
بسنده است.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید