
استادان زندگی
مردی که با چشم سر می دید.
نامش آقای "ابوالحسن رومی" بود. از معدود کسانی است که هنوز بعد گذشت نیم قرن در رویا های شبانه من ظاهر می شود، قلبم را به تپش در می آورد ودر کنارم می گیرد. همان گونه که در نو جوانی کنارش می نشستم! آرامش می یابم باردیگر کودکی را به نو جوانی وجوانی پیوند می زنم .
ترسیم سیمای کامل او برایم بسیار مشکل است! سیمای مردی که عارف بود و خدایش انسانیت ،مهربانی وتلاش! بیشتر از بیست سال عمر خود را در روشندلی گذراند .اما هرگز لب به شکوه نگشود. طوری زیست که عارفا ن بزرگ می زیند.
به گونه ای حرکت می کرد که گویا همه چیز را می بیند. همه جا حضور داشت! حضوری معنوی ! شکایت از روزگار نکرد مبادا که دیگران افسرده شوند.من هنوز خنده های اورا که از درونی خالی از حب وبغض بر می خاست به خاطر دارم. شادی نشئات گرفته از روحی بزرگ وانسانی .
با تمام بزرگی که داشت من اورا گاه مانند یک هم بازی می دیدم .میانجیگری عادل در دعوا های کودکانه من با" جواد" پسرش که هم سن من بود. به خنده ای همه چیز را فیصله می داد. خانه خانه عشق بود با هشت بچه قد ونیم قد که من با چهارتا از بچه ها حدودا هم سن بودم .سه پسر ویک دختر. کوچک تر ها بازی خود را داشتند . خانه را به سرمان می گرفتیم .تمامی اطاق ها جولانگاه ما بود.بالش سالمی در خانه نمانده بود ،از اطاق پذیرائی تا آشپزخانه.
فرشته دیگری در خانه بود که بال بزرگ وسفیدش را برسر ما می گشود . بما اجازه می داد که در میان ابر ها پرواز کنیم ،کودکی کنیم ،دوستی به ورزیم با هم بازی کنیم وبر بالیم ."عم قزی ,دخترعمو "من این فرشته را به این نام صدا می کردم . قادر به نوشتن نیستم .بغض راه گلو می گیرد و اجازه نمی دهد تا سیمای زنی را ترسیم کنم که یک نگاه مهربانش کافی بود تا تمامی دروازه های بهشت بر روی توگشوده شود.
در میتن آن هم شلوغ کاری به ملاطفت دست بر سرم می کشید و لبخندی آرام بر چهره اش می نشست! رها می شدم سبگ وآرام . چه میزان خوشبخت بودم !در زیر چه نگاه های مهربانی کودکیم را سپری کردم. آن دو روح بزرگ صاحب خانه چگونه این همه بچه را ،این همه سروصدا ، این همه ریخت وپاش را تحمل می کردند ؟چه روزگار زیبائی بود. روزگاری که جسم وروح در تعادل بودند .
بعداز ظهر های تابستان زیبای زنجان زنان فامیل که کم هم نبودند به نوبت در خانه های مختلف جمع می شدند. بخشی از زیباترین خاطرات من با این مهمانی ها گره خورده است. ما بچه ها بازی می کردیم احساس حضور آن همه مادروخواهر که کنار هم نشسته وگرم سخن بودند قلبت را گرمی می داد ، از همه چیز سخن می رفت از تولد تا عروسی، ازاتفاقات روزانه ازعاشق شدن های دختران وپسران فامیل به وصل رسیدن و یا ناکام ماندن.
نوعی امنیت وآسودگی خاطردر این جمع یک دل بود که ترا هم آسودگی می بخشید. به خصوص زمانی که قلیانی چاق می شد و هر کس با لذت پکی بر آن می زد.من هم دور حیاط چرخ می زدم سر کول بچه می پریدم . سپس خسته از چرخیدن می آمدم نگاهی به مادرم می کردم به آن دوچشم درخشان! اگر رخصتی می داد وسط جمع سر بر زانویش می نهادم . همه می خندیدند او دستی برسرم می کشید می گفت " تنها همدم من است این پسر شلوغ. شازده بتول خانم بخنده می گفت "شلوغ کم است! شیطان کوچک "
اطاق پذیرائی خانه آقای رومی فرش زیبائی داشت. فرشی با مربع مستطیل های زیاد که داخل هر مربع مستطیلی عکس گلی یا حیوانی بافته شده بود. با زمینه ای مغز پسته ائی گل های درشت سرخ ، زرد ،آخرائی با گوشه هائی به رنگ فیروزه نیشابورکه مریع ها را جدا می کرد. اطاق سبز کم رنگ بود با صندلی های چوبی لهستانی لاک خورده که فضا را آرام وعمیق می ساخت. نوعی سکوت ونرمی که آرامشت می داد.
من گاه دور ازچشم همه داخل این اطاق می گردیدم،از زمین کنده می شدم به آرامی روی مرز شطرنجی مستطیل ها فرود می آمدم . گوئی به راستی به گلستانی وارد شده ام ،کنار شکار گاهی ایستاده ام! گل ها ی قالی ،حیوانات برایم زنده بودند. نمی شد پای بر روی آن ها نهاد ! آخ کودکی چه درونه زیبائی داری ؟که حتی گل های قالی را هم نمی توانی به رنجانی .اما گذشت زندگی از ما چه می سازد !
رنگ قهوه ای سوخته صندلی های لهستانی با آن پایه های مورب وتکیه گاه های خوش فرم نرم ودوار،هوای ساکن اطاق، سبزکم رنگ دیوار ها و نورهای روشن عصر تابستان مرا به فضا هائی می بردکه از خود بی خود میگردیدم. زمان از دستم می رفت به کنجی می نشستم مبهوت،مبهوت!
هنوزمواقعی که می خواهم آرامش بیابم به این اطاق بر می گردم ،به دنبال آن صدا های کودکانه میگردم ،بگفت وخنده های مادران ، آن نورهای زرد شنگرفی به خانه خاطره ها به "عم قزی"با آن سیمای ملایم وزیبا که از روحی آرام نشئات می گرفت .
من هرگز صدای بلند وعصبانیت اورا دربین این همه بچه قد ونیم قد که زمین وزمان را به هم می ریختند ندیدم ونشنیدم! اکثر بعد از ظهر هابه خانه شان که زیاد دورتر از خانه ما نبود می رفتم.در "چهار راه سعدی" وارد که می شدم نخستین کلام "عم قزی ابول جان بود و آقای رومی "ابول آقا" من را در کنارمی گرفت وبه شوخی می گفت" بو گولاخه بر بوراخ این گوش را اندکی به بیچانیم " که به مزاح می گرفت وهرگز نمی پیجاند. یک روز گرم تابستان را به خاطر می آورم که از در وارد شدم" عم قزی "گفت "بیا که خوب آمدی! آقای رومی یک ساعت است که منتظر توست !و می گوید صبر کنید "ابول آقا" هم بیاید تا با هم نوبر کنیم." آقای رومی وسط حیاط درکنار حوض نشسته بر صندلی با یک سیب گلاب نوبرانه در دست منتظر من بود. من هرگز نتوانسته ام ونخواهم توانست آن لحظه را فراموش کنم . برای کودک پدر از دست داده چنین برخوردی گشودن درهای بهشت بود وآن ها استادان این زندگی بهشتی! او چنین مردی بود.
کار زیادفرهنگی، دفتر داری، همراه یک عمل جراحی نادرست بر چشم بینائی اورا به حد اقل رساند نزدیک به صفر. من کلاس هشتم بودم.او با وضعیتت جدید به گونه ای کنار آمد که فکر میکردی هیچ چیز تغیر نکرده است .به هیچ کس تکیه نمی کرد .چنان با اعتماد حرکت می نمود که نمی توانستی فکر کنی نمی بیند.همان گونه خوش لباس با پیراهن سفید وکراواتی که به دقت می بست وصورتی که به خوبی اصلاح می نمود.
او ازآن دسته انسان ها بود که فکر می کردم با احساسشان می بینند. روشن بینی واقعی! شعر می سرود .عصر ها مرا که دیگر بزرگ شده بودم در کنار خود می نشاند وآخرین شعرش را که سعید پسر بزرگ وخوش خطش به خطی خوب نوشته بود به دستم می داد و می گفت به خوان ! تمام شعر ها مایه انسانی داشت مبارزه ای آزادی خواهانه وعدالت جو . مناظره پول با ثروت ،غرور با فروتنی ،عزت نفس باسگ نفس از ثروتمندان مونت کارلو تا زاغه نشینان ،از حرمت آزادی تا حرمت انسان .
وقتی نخستین به اصطلاح شعر نو جوانی را سرودم که عمر آن زیاد به درازا نکشید وبرای او خواندم .تکه هائی از آن را بیاد دارم "یاریم کنید! من گم شده ام در کوچه های شهر در جادوی کلمات ،درون نور های شنگرفی ، درمیان طاق های خشتی بازار بزازان ، در الوان رنگ ها،درگرمی یک نگاه ! در سرخی یک فریاد که مرا می خواند! من گم شده ام! .." چه لذتی برد! گوئی گنجی را به او داده اند.
به محض بزرگ شدن دختران وپسران آن ها را آقا وخانم خطاب می می کرد واز ما هم می خواست که چنین کنیم .
تکه
من یکی از زیباترین عشق بین زن ومرد را در این خانه دیدم. مردی که با تمام وجود عاشق بود وعاشقانه تا آخرین لحظه حیات زیست. مادرم وقتی از عاشقی سخن می رفت آنها را مثال می زد.حکایت آقای رومی را می گفت. که چگونه روزی که "عم قزی" به حمام رفته بود .می رود وخربوزه ای خنگ می خرد تا در آن گرمای تابستان بعد برگشت همسر تقدیمش کند. وقتی بر می گردد با در بسته وکلید فراموش شده مواجه میشود.جوانی وعاشقی از دیوار خانه بالا می رود که از آن طرف در باز کند می افتد ودستش می شکند .اما تا زمانی که همسرش که اورا" دختر خاله" صدا می کرد بر می گردد ،استراحتی می کند وقاچی چند از خربوزه می خورد از درد دست سخن نمی گوید! چرا که خوشخالی همسر و لذت خوردن خریزه در آن گرمای ظهر برایش مهم تر از درد دست بود.
این عشق عمیق توام با احترام تا آخرین روز، تا آخرین دم حیات با او بود . شبی که چشم برجهان فروبست آخرین تمنایش سر نهادن در کنار "عم قزی بود" انداختن دست برگردن محبوب وجان دادن .
" بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد ."
خانه خانه خاطره هاست هر اندازه که مهمان می آمد غذا کفاف می داد .دیگ جادوئی بود. دست پر برکت" عم قزی" به دور آن کشیده می شد ومهربانی خوابیده دردل غذا را برکت می داد! علو طبع صاحب خانه همه را سیر می کرد. روح غذا می خورد نه جسم .نور می خوردیم ،عشق می نوشیدیم .
چندین تابستان بچه ها مجبور می کرد که همراه او با صدای بلند کتاب به خوانند .کتاب ها را او انتخاب می کرد .حاجی آقا، صحرای محشر ،و.. خواندیم ونوشتیم .وقتی حاجی آقا خوانده می شد عم قزی می آمد کنارمان گوش می کرد می گفت "بالام خدا لعنت کند چنین حاجی آقا ها را آبروی هر چه حاجی است برد."آقای رومی می خندید .او اعتقادی به هیچ حاج آقائی نداشت .برای او تنها یک پسوند وصفت وجود داشت انسانیت.
کلاس نهم بودم گفت "برو از اقای منوچهر دارائی مسئول کتابخانه پهلوی به خواه که تاریخ بیست ساله حسین مکی را به تو بدهد . اگر پرسید بگو رومی گفته است .تو باید تاریخ را خوب بخوانی." اولین کتاب تاریخی خارج از درس که خواندم تاریخ بیست ساله بود.
هر بار که از دور بر او نظاره می کردم ومی دیدم که گاه از ندیدن کلافه می شود قلبم فشرده می شد به دردمی آمد. با خدا به جنگ می ایستادم . اما بلافاصله فکر می کردم او بهتر از هرکس می بیند.
وقتی نخستین بار مجسمه بودا را با چشم سوم از نزدیک دیدم .او برایم سیمای بودائی یافت که بر اطراف خویش ،بر خوب وبد جهان باچشم سوم نگاه می کرد .نشسته بر منظری بلند که روح را به پرواز در می آورد .او باچشم سر می دید نه با چشم سر !
هنر او به نمایش نهادن تمام ظرفت های خوب پنهان شده در درون انسان بود. ظرفیت انطباق ، صبر کردن ، طاقت آوردن ،تسلیم نشدن وگردن فراز زندگی کردن .هرگز عصا بر دست نگرفت و بر کسی تکیه نکرد.او قدرت این را داشت که گل سرخی را بر دست بگیرد ، ساعت ها ببویدوبا همان شاخه گل وعطر درون آن در تمامی گلستان های جهان بگردد و ترا نیز با خود بگرداند. می توانست با آشامیدن یک چای، خوردن یک سیب تمامی لذت های درون آن را آزاد سازد وشادمانه بگوید زندگی چه میزان زیباست !می گفت عشق محصول ستایش زیبائیست . محصول تلاش انسان برای دست یافتن به چیزی که روح را غنا می بخشد وجسم را آرامش. انسان واقعی کسی است که قادر به ایجاد تعادل بین جسم وروح خود می شود . افسر کردن روح بر جسم کار هرکس نیست !یک استثناست نه یک قاعده .جهان برقاعده می چرخدو محصول تعادل بین نیرو هاست .وظیفه ما تلاش برای ایجاد این تعادل است که کلیدآن مهر است و عشق به زندگی .او چنین کلید دار عاشقی بود .
اوهر گز اجازه نداد سختی وبیداد زمان از پایش در آورد. در مصاف با سرنوشت او بود که درنهایت چونان سمفونی پنجم بتهوون پای بر گلوی سرنوشت که نا جوانمردانه بر درش کوفته بود نهاد! پیروز مند با رد پائی ازتلاش شرافتمندانه و پیامی مهر آمیز برای آیندگان از بالای قله زندگی به دیگر سوی حیات سرازیر شد.
وقتی فوت کرد من نبودم .افکارم کاملا تغیر کرده بود .اعتقادم به بهشت، به خدا!از بین رفته بود. اما اعتقادم به او وبهشتی که برای من آفریده بود خللی نیافته بود. چرا که می دانستم ملکوت مجموعه ای از تصورات وافعال انسان هائی است که حضور وعطر وجودشان آن را می آفریند وبهشت رادر تصورشکل می دهد.
آیا بهشت چیزی جز تصورات نیک آدمی از جامعه انسانی نیست؟ ،از قدرت آفرینش انسان متجلی شده در علم وهنر که دروازه های با شکوه زندگی را می گشایند.آیا بهشت آن لحظات نابی نیست که انسان شادمانه می خندد وشادی خود با دیگری تقسیم می کند. بهشت وجهنم چیزی جز مجموعه ای از زشت وزیبا نیست که انسان خالق آن است . ملکوت حضور با عظمت روح های بزرگ انسانی است که در زندگی ما ظاهر می شوند ! پیام خود می دهند ومی گذرند. من این ملکوت را دیدم وازآب آغشته به شهد وانگبین آن جرعه ای نوشیدم .از کنج پرده زیبای حیات که او بالا زده بود عظمت انسان رانظاره کردم و ستودم. یادش گرامی باد. ابوالفضل محققی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
یافتم.یافتم.ارشمیدس.
اگر ابراهیم نبوی مثل شما خاطرات می نوشت شاید دست به خودکشی نمی زد.
لینک زیر :
https://www.youtube.com/watch?v=Wcawjc1tzTo
2 بار زیستن!
خوشبحالت! با یادآوری خاطرات میتوان گفت که 2 بار زیسته ای.
در خوابگاه دانشگاه این پدیده را کلک رشتی زدن میگفتند.
شباهت کوچکی با ادعای یک قمارباز دارد که مادربزرگ همیشه تکرار میکرد: اگر قمارباز بعد از باخت نگوید به فلانم، از عصبانیت می ترکد !
سعی کن به پاس احترام به عظمت میم-لام در خودشناسی و جامعه شناسی و جهان شناسی، متد و روال ماریالیسم دیالکتیکی، ماتریالیسم تاریخی،ارجحیت مبارزه طبقاتی، استتیک و زیباشناسی سوسیالیسم رئالیستی، عرق ملی، انترناسیونالیسم پرولتری، و تاکید روی حقوق خلقها را ، هم مد نظر داشته باشی.
- من با هدف تمرین نویسندگی هومانیستی و علاقه به تئوری انقلاب، این متن را نوشتم تا جبران زحمات آواره گی را نموده باشم. امید است، یک کسی نامی برای این ژانر پیشنهاد کند.
دامت افاضاتو!
روح آقای رومی شاد دفتر دار…
روح آقای رومی شاد دفتر دار دبیرستان پهلوی همانجایی که من درس میخواندم بودند بامرحوم منوچهر وثیق و آقای محمدی چه روزگاری بود که گذشت. ابول جان متشکرم
افزودن دیدگاه جدید