رفتن به محتوای اصلی

سه انار درشت در پشت در خانه ام

سه انار درشت در پشت در خانه ام

سال ها از نوشتن این داستان می گذرد .زمان جای پای خود را بسختی بر شانه هایم نهاده است .اندوه سرزمین مادریم که در آشوب ودلهره جنگی نا خواسته از طرف حکومتی نا مردمی  زندگی را  بر مردم جهنم ساخته  قلبم را بدرد میآورد .درد سرزمینی که روزی  عشق ومحبت در آن جاری بود وهمسایه درد همسایه را درد خود می دانست .روزهای زیبائی که در غبار حکومت اسلامی محو گردیدند.
   سه انار درشت در پشت در خانه ام 
در کوچه بن بستی که من زندگی می کنم .آخرین خانه انتهائی روبرویی خانه ام خانه نسبتا بزرگی است که زن وشوهری پیر در آن زندگی می کنند. 
حضورشان در کوچه احساس نمی شود .مانند سایه ای آرام وبی صدا.
پیرمرد هر روز با کیسه ای دردست به بازارچه نزدیک خانه می رود نانی تازه می گیرد به همان آرامی که رفته است بر میگردد. 
روزی سه بار این کار را انجام می دهد. آخرین رفتنش بعد از ظهر است. زمانی که بر می گردد آفتاب نیز همراه او خسته از راهی که پیموده به نشستنگاه خود بر می گردد.هر دو خسته اند.میروند که روزی را پشت سر بگذارند. 
پیرمرد که چند گیلاسی ودکا خورده است ، تلو تلو خوران از پله های  کوچه ما که دقیقا با نود وهشت پله  به بازار"قره سو" منتهی می شود، با کیسه نانش به آرامی بالا می آید. به سلام وعلیکی کوتاه با همسایه ها بسنده می کند.بردر خانه می کوبد.سگ کوچکشان پشت در پاس می کند. در آهنی خانه را باز بسته می شود. در سکوت،  ودر سایه روشن شامگاهی مانند یک سایه محو می گردد.
زنش بسیار ریز نقش است با ملاحتی شرقی بیادگار مانده از زیبائی سال های جوانی با غمی تلخ نشسته بر چهره.
او حضوری به مراتب کمتر از مرد دارد. شاید روزها اورا نبینم . در هفته یکی دو بار تنها برای نهادن کیسه آشغال از خانه خارج میشود و تا انتهای کوچه میرود و برمی گردد. 
با وجود تلخی اندوه نشسته بر چهره اش ، اما آرامش وملاحتش به گونه ای است که احساس می کنم از پس دیوارهای خانه اش نیز به کوچه آرامش می بخشد. به آرامی سخن می گوید. همراه لبخندی دلنشین بر کنج لب. گاه اندکی زمانی کوتاه با زنان کوچه خوش وبش میکند و به خانه باز می گردد.
یک روز از دیگر همسایه ام  پرسیدم چرا "مرات اکه "وهمسرش این گونه گوشه می گیرند ؟
سری به تاسف تکان داد وگفت ."او روزی یکی از طنز نویسان شناخته شده ازبکستان بود.همه نوشته هایش را دوست داشتند.اما ده سال قبل سر همین چهار راهی پائین تراز این کوچه ماشینی تنها پسر اورا که بیست وپنج سال داشت به ستون بتونی برق کوبید و کشت. 
از آن پس او دیگر ننوشت و از کار کناره گرفت. متوجه نشدید که آن ها هیچوقت از وردی آن کوچه عبورنمی کنند .همیشه از همین سرازیری انتهای کوچه به کوچه بغلی می روند.
به در خواست انجمن محله اداره برق آن ستون بتونی را عوض کرد جایش را از سر چهار راهی اندکی پائین تر برد.
اما این دو هرگز از آن جا گذر نمی کنند.
ما غم واندوه این دو را می دانیم .این که چرا دیگر با همسایه ها مانند سابق رفت آمد نمی کنندو حوصله هیچ کس را ندارند را درک می کنیم و احترامشان را داریم." 
چند روزی بود که هر بار در ب خانه را می گشودم سه انار درشت گل بهی رنگ بر پشت در می دیدم. 
این تنها شامل خانه من نبود .این انار ها مقابل هر پنج در کوچه بن بست ما نهاده می شدند.
برایم معمائی شده بود.
از"عبدالملک  اکه " دیگر همسایه سر کوچه پرسیدم "نمی دانید چه کسی این انار ها را مقابل در خانه ها می گذارد ؟"همراه لبخندی آرام سری تکان داد وگفت "این جا ازبکستان است همسایه قدر وقیمت همسایه خود را می داند .میوه درون خانه بخشی هم باید نصیب همسایه شود ! بگذار ندانید کدام همسایه این کار را می کند ." ودیگر چیزی نگفت. 
این پاسخ برای ذهن کنجکاو من کافی نبود.
می دانستم که صبح زودکسی این انارها را پشت در می گذارد.
صبح بسیار زود از خواب برمی خیزم. صندلی راحتی را پشت پنجره مشرف بر کوچه می نهم .آرام وبی صدا کوچه را زیر نظرمی گیرم. هنوز هوا تاریک وروشن است که در آهنی انتهای کوچه که درست زیر پنجره خانه من قرار دارد به آرامی گشوده می شود. پیر زن وپیرمرد همان گونه که همیشه آرام حرکت می کنند، به آرامی از دروازه خانه بیرون می آیند.
مرد زنبیلی نسبتا بزرگ بر دست دارد لبا لب از انار.
نخست سراغ در خانه من می آیند. زن چند انار از سبد خارج می کند روی پله های خانه می نهد. به آرامی در طول کوچه حرکت می کنند. اندکی بعد می بینمشان که با زنبیل خالی شانه به شانه هم بر می گردند .هنوز آفتاب سر نزده است و زنان همسایه جارو به دست برای آب و جارو کردن کوچه از خانه های خود بیرون نیامده اند.
کوچه سرشار از عطری کهن وتاریخیست .سرشاراز عشق و محبت با انار های درشت نهاده شده بر پشت درها.
"این جا ازبکستان است! همسایه قدر وقیمت همسایه خود را می داند. "
بلند می شوم از بالابه حیاط روبه رو خیره می گردم. به درختان انار، به انار های آویزان شده بر شاخه هاکه حالا زیر نخستین اشعه طلائی خورشید مانند قلبی بزرگ میدرخشند! من طپش هر تک تک دانه داخل آن را حس می کنم. ضربانی که به موسیقی زندگی بدل می شوند و درفضا منتشر می گردند.فضائی آرام و آرامش بخش.
موسیقی جادوئی که از خانه همسایه عاشق برمی خیزد.
بیاد گفته ای به گمانم از نظامی می افتم."درخت انار درخت همیشه عاشقی است که میوه خونینش را تا جائی که می تواند بر شاخه خود نگاه می دارد. بر زمینش نمی اندازد.حتی اگر بر شاخه اش خشگ شود.به اندوه بزرگ آن ها فکر می کنم. به میوه جدا شده ازوجودشان.   
پایئن می آیم در خانه را باز می کنم. 
سه انار درشت نهاده شده بر پشت در را بر میدارم. 
ضربان قلبم با ضربان درون هزاران دانه سرخ رنگ درهم می آمیزد زندگی جاری می شود.زندگی که با تمام تلخی های خود زیباست. ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید