رفتن به محتوای اصلی

سرزمین زیبایم ایران چه روزها وشب های تلخ توام با دلهره را سپری میکند.

سرزمین زیبایم ایران چه روزها وشب های تلخ توام با دلهره را سپری میکند.

ایکاش!ایکاش!
سرزمین زیبایم ایران چه روزها وشب های تلخ توام با دلهره را سپری میکند.
کودکان نا آرام دست بر گردن مادرانشان در خوابند خوابهای آشفته می بینند .چرا که دیر گاهیست اهرمن بر این سرزمین اهورائی مسلط گردیده ،سایه تلخ فقر، ظلم ،شکنجه وزندان ،مرگ ونهایت جنگی خانمانسوز را بر سرتاسر کشور گشوده است صبحی نیست که خبر اعدام انسانی تن شهر را نلرزاند ومادران همسران وفرزندان در عزای عزیزانشان بسوک ننشیند.براستی چه بر سر این سرزمین ومردمان آن آمد ه که چنین درمانده  زانوی غم بغل کرده وآه حسرت بر روزهای گذشته خود می کشند .روز های آرام وفارغ از جنگ .روزهائی که دیده بچهره مشتی دغلکار ،دزد و آخوند های شیاد حکومتی گشوده نمی شدوکودکان سرود خوان بدرس ومشق خود می پرداختند .دست در دست پدر در شهرشان می چرخیدند .رویا می بافتند .رویای کودکان محصول آرامش خیال است  که از محیط اطراف  می گیرند چنان که من در میانه این رویا می گردیدم  و رویا می بافتم. آرزو کنیم که این حکومت جبار فرو ریزد .جنگی رخ ندهد تا بازکودکان در محیطی آزاد ودموکراتیک  بی هراس بخندند ،شادی کنند ورویا ببافند  
رویاهای ساده اما زیبای کودکی من در زنجان  که چون شهدی هنوز بعد هفتاد سال به زیبائی در خاطرم می گردند.

در میان گل های آفتاب گردان باغچه حیاط بیرونی گم می شوم .از لابلای برگ ها ، به خورشید صاف در آسمان آبی  به نورهای شفافی که از لابه لای انگشتانم عبور می کنند خیره می گردم.
گلبرگ ها صورتم را نوازش می دهند وز زنبورها، آواهای دور ومبهمی از خیابان به گوش میرسد. صدای عبور یک درشگه است.
. اسبی شیهه می کشد

پرنده ای از بالای درخت سروبال می گشاید .فریاد زنان می گریزد.

هنوز این آواهای گنگ کودگی ،نورهای سکر آور نورهائی که شاید تنها در شهر من زنجان چنین با هوا در هم می آمیزند  مرا درخود غرق می سازند. 
این شهر کوهستانی مرتفع یله داده بر کوه های طارم که در درهوای سبک آن می توان  پرواز کرد.
روزهای بارانی که آب در حوضچه های کوچک باغچه جمع می شد ، قایق کاغذی من در فضائی که شبیه بشقاب های آبی چینی رنگ اطاق پدرم بود! در میان مه ودرختان مه گرفته با آن ساقه های افشان بر آب حرکت می کرد.
به سرزمین هائی که در قصه های شبانه تمام کوچه پس کوچه های آنرا ترسیم می کردم قصر خاقان چین با هزاران قفس طلائی که بلبلان در آن سرگرم خواندن بودند. به اطاق های تو در توی مهاراجه های هندی با آن فیل ها ، طاووس ها وجنگل هائی که معبد های سنگی را در خود مخفی کرده بودندسرمی کشیدم.
زمستان های سرد زنجان با بادهائی که مرتب می غریدند همراه بورانی که برف ها را در سرتاسر شهردر کوچه پس کوچه ها می چرخاند وبه درها ودیوارها می کوبید همراه میشدم.
بورانی که هنوزدرذهنم به زیبائی می چرخد و سرمای تیز آن زیر پوستم می خلد. سرمائی مانده در ذهن از سال هائی دور.
این در خانه حلیمه خانم است که زیر برف مدفون گردیده. کوچه دیده نمی شود. برفی سبک چونان پرندی نازک در بادی آرام می چرخد، تاب می خورد،تن خود را به دیوار های کوچه می ساید، در فرو رفتگی درها ،رواق ها ، پنجره هامینشیند.درچهارچوبی جا خوش می کند ، دمی آرام می گیرد، باز  دامن می کشد واز دیگر سوی کوچه خارج می گردد.
تنم را در گرمی لحاف پهن شده بر روی کرسی می پیچم  گرما در تنم می دود . باد پرده های ضخیم بافته شده از پشم راکه از بیرون به در ها آویزان شده اند با قدرت به درها می کوبد! گوئی شبحی است که می خواهد به زور داخل اطاق میشود. از ترس دست مادرم را می فشارم.می خندد ."این پسرپهلوان من" همه می خندند .من هم می خندم.
باد خوابیده است ! شبح پشت در آرام گرفته، پلک های من هم بسته می شود. خوابی غرق رویا. 
پنجره های برفک گرفته از سرما که هزاران نقش ونگار در خود دارند مرا باخود به سفری جادوئی میبرند. برای هر پنجره برفک بسته ،قصه ای ساخته ام .پنجره های  آجین شده از یخ.
می توان در برفک های بلوری آن بهشت را دید .جنگل های انبوه ،حیوانات گوناگون ، این صورت یک فرشته است! با نیزه ای در دست! این شیطان است با آن شاخ ها ! هر شکلی را که تجسم می کنم دراین پنجره های کریستالی می یابم و با آن ها سفرمی کنم.
سال ها بعد زمانی که کمدی الهی را می خواندم و به تصاویر آن می نگریستم گوئی قبلا از طریق همین پنجره ها در آن بهشت جادوئی سفر کرده بودم . آه کودکی که می توان درون دوربین کاغذی دست ساز پراز شیشه های رنگی خرد شده هزاران تصویر دید. منشوری از نور که از درون شیشه های رنگی عبور می کنند وترا در خود غرق می سازند
بازاری بی انتها، هزاران دکان ، تیمچه ، کاروانسرا ، حمام ، مسجد ، رواق های فرو رفته در دیوار، میدان در میدان طولانی ترین بازار ایران! بازار زنجان ! طاق های ضربی سقف های گنبدی با آجر های اخرائی رنگ ، همراه آفتابی که از گوشه روزنه های تعبیه شده در راس گنبد ها به درون بازار وحجره ها می تابد. می چرخد، گاه عمود، گاه مورب از چپ وگاه مورب از راست ! مانند رقص نوردر طالاری ساخته شده از خشت زرین . در هر چرخش زیبائی گوشه ای آشکار می شود. 
حریرهای مخملی الوان ، سبز ، زرد ، سرخ ، چیده شده بر جلوخان بزازی آقای" ملکیان" در زیر نور می درخشند . سایه روشن غریبی است انتهای دکان در سایه ای عمیق وجلو خان با ده ها توپ پارچه های درخشان غرق در نور.
قنادی ها با طبق های شیرینی" قنادی اطمینان" , آجیل فروش ها ،دکان های چاروق دوزی با ده ها چاروق سفید نخی وچارق های زنانه رنگارنگ دوخته شده با نخ های ابریشمی! آویخته بر دیوار. 
بازار زرگر ها با ویترین های انباشته از طلا ، نوعروسان جوان، همراه خانوداه داماد گرم چانه زدن. 
چه ملیله کاری زیبائی پشت ویترین نهاده اند ! گلدان هائی از نقره ، آجیل خوری ها , سرویس های چایخوری ، زیباترین کارهای دستی هنرمندان زنجانی! هنری دیر پا ،هزار ساله جد اندر جد.
وارد بازاری کوتاه ،تک افتاده ، قرار گرفته درسایه می شوم بازار صندق سازان ، با ده ها صندوق رنگارنگ چیده شده در کنارهم . تزئین شده با مفتول هائی از حلبی های رنگی ، نقاشی دختری در کنار پسری با گل های رنگارنگ ، بارنگ های روغنی ، آبی روشن، سبززیتونی ، مغز پسته ائی ، سرخ شنگرفی، صورتی گل بهی رنگ ،زرد طلائی، غوغائی است ! این صندق مخصوص عروسان است با لحاف تشک های مخملی چیده شده بر بالای آن ها .دخترانی که با گونه های گل انداخته در کنار مادران ، دست برلحاف های مخملی می کشند و می خندند. درخت زندگی شکوفه می زند. 
صدای کوبیدن پتک از دور از بازار مسگر ها به گوش می رسد. موسیقی خاصی که دیر گاهی است خاموش شده است. ریتمی آهنگین از کوبیدن پتک بر سندان که با هر چرخش دیک یا سینی ریتم آن هم تغیر می کند. بازاری با سقف بلند و دود گرفته ناشی از سال ها دمیدن بر کوره های آتش . دم وباز دمی تاریخی و آتشی که از کوره زبانه می کشد.
صنعتی بسیار قدیمی به قدمت قرن ها در منطقه ائی با معدن های مس و صنعت گرانی هنرمند. رقص پائی عجیب کودکی ده ، دوازده ساله! سرگرم صیقل دادن تشتی مسی قلع اندود شده !چرخان داخل تشت!چهره ائی دود اندود ومات! چهره ائی که متوقفم می کند. تشتی نهاده شده در گودی روی شن و گرده آجر وذغال. کودک با دست طنابی را که از سقف آویزان شده سخت گرفته است ! تشت راگاه به چپ وگاه به راست می چرخاند. رقصی تلخ ویک نواخت چونان چرخیدن اسب عصاری. 
با تمام کودکی سختی کار را می فهمم.
صورت سیاه شده از دود کودک قلبم را به درمی آورد. هرزمان که به ظرفی مسی می نگرم سیمای آن کودک در مقابل چشمانم جان می گیرد.

از چهار سوئی زیبا عبور می کنم به تیمچه ائی می پیچم. به دکان های فرش فروشی خیره می گردم.طاقه های چیده شده فرش هائی با رنگ های الوان نقش های اساطیری ، مانده از دوران های باستانی ! نقش هائی که قدمت برخی از آن ها به دوره اشکانیان می رسد . فرش های 
تکاب" ،" افشار" ، "بیدگینه" ، "قولتوق که تاریخ یک ملت است .
ابوالفضل محققی

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید