تاریخ نگارش:21.08.2023
از زمامداران گیوتینی و قداست جان و زندگی
[در یادباد از تمام عزیزانی که در زیر تیغ گیوتینداران الهی جان باختند]
[ ... شالوده «اتیک» بر کنش و واکنش در شرایط «اکنون و اینجا»، تاثیر خود را دارد. در موقعیّتهایی که مابین انسانها در مناسباتشان ایجاد میشوند و موضع رفتاری آنها را متعیّن میکنند. در وضعیّتهای مشخّص و مشابه ای که در زندگی خصوص و اجتماعی، مدام تکرار میشوند. انسان نیکمنش به شخصیّتی میگویند که با تکیه به خویشکاریها و فرزانگی در تقابل با موقعیّتهای خطیر رویارو میشود و نه تنها گوهر اصیل و فرهنگیده خودش را؛ بلکه حتّا استعداد و توانمندی فردی اش را در گلاویز شدن با مجهولات به محک میزند].
[Das Prinzip Verantwortung -Hans Jonas (1903 – 1993) – Suhrkamp Verlag– Frankfurt am Main- 2021 – S. 23]
به دور افکندن زندگی و آزردن جان از کلیدیترین و بنیانی ترین مُعضلات هویّت ایرانیان از آغاز شکلگیری تاریخ و فرهنگ باهمستان آنها بوده است تا همین امروز. در تار و پود تجربیات مایه ای ایرانیان و از چشم اندازهای میهن- و گیتی آرایی، زمانی مقامداران و متصدّیان و شاهان و زمامداران به «فرمانروایی»، حقّانیت دارند و کنشها و واکنشهای آنها لژیتیم است که بی چون چرا برای نگاهبانی کردن و پروراندن و پرستاری از جان و زندگی و تلاش از بهر خوشزیستی و شادزیستی و بهمنشی و رامشگری انسانها بدون هیچگونه تبعیض و تمایزی همّت بی دریغ کنند و با مسئولیّتهای توام با آگاهی و وجدان بیدار به زیبا آرایی مناسبات باهمستان انسانها و چیره شدن بر هر گونه خشونت و تهدید و ارعاب و ترس و ناامنی و امثالهم که در مصاف با «جان و زندگی» باشند، در تمام عرصه های اجتماعی و کشوری و منطقه ای و بین المللی پیشگام شوند. چنانچه کرد و کار زمامداران و ارگانها و سازمانها و موسّسه ها و ادارات و تشکیلات مختلف در تمام اقدامهایی که میکنند، نتوانند یا با قصد و هدفمند نخواهند که «پرنسیپ نگاهبانی از جان و زندگی» را واقعیّت ملموس و عینی و تضمینی و تامینی بدهند، متعاقبش مردم در جامعیّت وجودی به ذات خودشان، مجاز و محقّ هستند که نه تنها از زمامداران و ارگانهای تابع آنها به هیچ وجه من الوجوه، متابعت نکنند؛ بلکه در خلع و عزل و بندی کردن زمامداران و ارگانهای وابسته و مطیع آنها با اراده ای مصمّم و هرگز سازش ناپذیر همّت کنند و سپس در باره کنشها و واکنشهای آنها از طریق دادوران آزادمنش، دادگزاری کنند.
هزاره هاست که بر شالوده تجربیات مایه ای و پرنسیپهای فرهنگی مردم ایران، برای واقعیّت پذیری بُنپارهای خجسته و هرگز خدشه ناپذیرشان [= گزندناپذیری جان و زندگی، مهرورزی، دادورزی، راستمنشی] پیکارهای قرن به قرن شده است و نبردهای ستودنی در چهره ها و رویدادها و خیزشها و مقاومتها و کشمکشهای رنگارنگ با نامها و پرچمها و خلعتهای رنگین کمانی که در پروسه قرن به قرن، گلاویز شدن با حُکّام نالایق و بی فرّ و خونریز و غارتگر و جانستان، چه در ابعاد اجتماعی و میهنی، چه در ابعاد فرهنگی و نوشتاری هنوز به پیش میرود.
اندیشیدن در باره معضلاتی مثل «حکومت/فرمانروایی/دولت متکثّر و متشکّل از گرایشهای گوناگون/ قانون اساسی/حقوق اجتماعی و فردی/آزادیهای فردی و اجتماعی و دیگر مقولات بنیانی باهمستان انسانها» به این معنا نیست که گرایشهایی بخواهند با تعاریف دلبخواهی در سمت و سوی عقاید تشکیلاتی و سازمانی و حزبی و مرام و مسلکی به متعیّن کردن نوع حکومت و سیستم کشورداری، قلمسوزیها و روضه خوانیها کنند؛ بلکه اندیشیدن در باره ایده های ساختاری و چفت و بستی مناسبات باهمستان باید «فراسوی چارچوبها و شابلونها و مرزهای عقیدتی/مذهبی/ایدئولوژیکی و امثالهم» باشد تا ارزش و اعتبار دیدگاهها و اندیشه ها و ایده ها محرّز و قویمایه و موثّر شوند. آنانی که با آویزان شدن به صفات «سکولار، دمکراتیک، لائیسیته، اسلامی، لیبرالی، سوسیالیستی و امثالهم» به ایده های کلیدی «حکومت/دولت/قانون اساسی/حقوق و غیره و ذالک» شبانه روز سیاهمشقهای کودکستانی مینویسند و روضه های سقّای دشت کربلایی میخوانند، در نظر و عمل اثبات میکنند که کوچکترین شناختی از مسائل فکری و فلسفی و دانشورزی در حیطه «علوم فرهنگی» اصلا و ابدا ندارند. محال است بتوان از میان متفکّران و فیلسوفان باختر زمینی، یکی را پیدا کرد که در آثارش در باره ایده های حکومت/سیاست/دولت/حقوق/ آزادی و امثالهم بحث کرده و صفتهایی را به آنها تزریق و تحمیل و آویزون کرده باشد. متفکّر اصیل و زاینده فکر و راهگشاینده معضلات فقط در باره «چیستی ایده ها» میاندیشد بدون آنکه در بند و اسیر صفتی غالب شده به آن باشد؛ زیرا فیلسوف و متفکّر در هر عرصه ای از مسائل بشری و در این اینجا و به طور اخص -میهنی- که بیندیشد، همواره فراسوی اهرمهای «تضادها و کشمکشها و خصومتها و نفرتها و حق به جانبیهای انحصاری و امثالهم» در جستجوی گستره ایست که به جامعیّت انسانها مربوط میشود بدون تمایز و تبعیض قائل شدن مابین آنها.
باعث تاسّف و شماتت شدید است که تحصیل کردگان و کنشگران ایرانی حسب دیدگاههای شفاهی و تحریری خودشان تا امروز اثبات کرده اند که به اندیشیدن در باره ایده های «حکومت/دولت/قانون/حقوق/آزادی/اقتصاد و غیره و ذالک» توانمند و مستعد نیستند؛ سوای عبارتبندی کردن ذهنیّت اعتقادی خودشان در سمت و سوی متابعتی و آمینگویی و منفعل بودگی در زیر سیطره اعتقادات رایج و اقتباسی و قاپیدنی در سطح جهانی. انسانی که بتواند در باره ایده «حکومت/دولت/حقوق اساسی و غیره» بیندیشد، هیچگاه بنمایه های تفکّراتش را در باره ایده ها به صفات مشخّص و تاکیدی و رنگریخته ای و شابلونی آلوده نمیکند؛ بلکه در باره مغزه ایده می اندیشد و کنکاوی و افکاری درخور فراتر اندیشیدن و کارگشاینده را عبارتبندی میکند. بحث سخیف و بی مغز و مایه تحصیل کردگان و کنشگران ایرانی در باره «حکومت سکولار، دمکراتیک، لائیسیته، اسلامی، سوسیالیستی، لیبرالی و امثالهم»، مبحثیست که بیمایگی و ناآگاهی و بیسوادی آنها را در رویکردشان از یک طرف برای شناخت اصولی و شالوده ای داشتن از تاریخ و فرهنگ ایرانیان و از طرف دیگر، نداشتن شناخت عمیق و ظریف و مایه دار و انگیزشی از مبانی و تار و پود و سیر تحوّلات تاریخی و فرهنگی باختر زمینیان اثبات میکند. آنانی که «ایده حکومت و سیستم کشورداری» را به صفتهای سکولار و دمکراتیک و لائیسیته و اسلامی و سوسیالیستی و امثالهم آراسته میکنند، کوچکترین شناختی از فلسفه کشورداری ندارند؛ زیرا ناخودآگاه یا با قصد و غرض به تمایز و تبعیض و تحقیر و طبقه بندی کردن آحادّ جامعه انسانها تلاش میکنند به جای آنکه ذهنیّت مردم را نسبت به درک و فهم و برداشت دقیق و رسا داشتن از معنای ایده های حکومت/دولت/حقوق اساسی/قانون/ آزادی و غیره و ذالک بتواند مددی کلیدی و راهگشاینده کنند.
1. تغییر در رفتار و ذهنیّت خویشتن یا تغییر دادن دنیا؟.
انسانهایی که نمیخواهند و نمیتوانند به خودشان هیچ تغییری بدهند، مدام در فکر «تغییر دنیا» هستند؛ زیرا واقعیّتهای زندگی با چارچوب و شابلون ذهنیّت آنها مطابقت نمیکنند و در هر بُعدی که تصوّر پذیر باشد، رویدادها و زندگی انسانها و مناسباتشان در تضاد با ذهنیّت آکبندی/شابلونی/ایمانی و متابعتی آنهاست. «تغییر و تحوّل آرزویی» از پیامدهای به راه انداختن جنگ و ستیز و جهاد علیه واقعیّتها و عینیّتهای ملموس ریشه نمیگیرد؛ بلکه از دگرگشت ذهنیّت مُنجمد و ماسیده آدمیان در باتلاقهای ادیان نوری و ایدئولوژیکی و نظریّه های آکبندیست که زمینه های تحوّلات رفتاری و اجتماعی و بهمنشی آغاز میشوند. تغییرات و تحوّلاتی که محصول و از عواقب جنگ و خصومت با واقعیّتها باشند، همه بدون استثنا به نابودی زندگی و قهقرائی جوامع و واپسماندگی آموزشی و پرورشی انسانها مختوم میشوند و جوامع را به وحشیگریهای خون آلود مبتلا میکنند. «تغییر و تحوّل»؛ بویژه در ذهنیّت و روح و روان آدمیان، روندی بطئی و حلزونوار دارد که چند و چونش فوق العاده ظریف و حسّاس و زمانبر است. امّا وقتی که انسانهایی به اعتقاداتی نصوصی/آکبندی/علم نما معتقد و پایبسته شوند، خود به خود، راه را بر هر گونه تحوّلی میبندند و زمینه های خشونت و جهاد عقیدتی/مبارزه ایدئولوژیکی را علیه دیگران مهیّا میکنند؛ زیرا اعتقادات خود را عین «حقیقت محض» میدانند که از ازل تا ابد، معتبر و مسلّم است و تکلیف و وظیفه جهادی و مبارزه طبقاتی خود میدانند که حقیقت خودپنداشته را با کاربست انواع و اقسام ابزارهای خشونتی و تبلیغی و دماگوژیکی به ذهنیّت دیگران حقنه و تزریق کنند. فجایع جوامع بشری از دامنه هایی نشات گرفتند و همچنان ریشه میگیرند که کثیری از آدمها حاضر نبودند و هنوز حاضر نیستند به خودشان، کوچکترین تغییری بدهند. آنانی که میخواهند «دنیا را تغییر» دهند، متجاوزین جهادگر هستند که به نام «تغییر و تحوّل و پیشرفت و کمال و ترقّی و رستگاری و امثالهم» به هر جنایت و تبهکاری در حقّ همنوعان خود مستعد و قادر هستند؛ زیرا میتوانند جوامع بشری را در راه به کرسی نشاندن حقیقتهای کذّایی خودشان به کشتارگاهها و کشمکشهای خونین و جان آزار تبدیل کنند به جای آنکه بکوشند از غُل و زنجیرهای زُمخت و اسارتبار ذهنیّت آکبندی و خشک شده خود بگسلند تا تغییرات آرزویی بدون هیچ جنگ و جدالی در واقعیّتهای عینی و ملموس و مناسبات آدمیان پدیدار شوند. انسانهایی که خودشان نمیتوانند ذهنیّتشان را سنجشگری و غربالگری مستدل کنند، هرگز نخواهند توانست بر دیگران تاثیر انگیزشی و الگویی داشته باشند. تغییر در گام نخست از خود فرد آرزومند باید آغاز شود تا نتایج تغییرات ارزشمند و شایان ستودنی در رفتار و منش فردی دیگران موثر شود از بهر تغییر خودشان به همّت خواست و آگاهی فردی؛ نه از سر اجبار و تحمیل و شکنجه و زور و آمریّتهای معروفی و انکاری. از آنانی که به دنبال «تغییر دنیا» هستند، باید با تمام نیرویی که داریم بگریزیم؛ زیرا غفلت از گریز باعث میشود که «آزادی و ارجمندی و جان و زندگی ما» در معرض خطر افتد.
2. «فرهنگ» و صفتهای ناچسبنده به آن
«فرهنگ» به هیچ وجه، صفت پذیر نیست؛ ولو صدها صفت اجباری به درخت آن، آویخته شوند. «رگ و ریشه و تار و پود فرهنگ»، پویا و آمیزشی و رنگارنگ هست. به همین دلیل، هیچگونه رنگ اتیکتی خاصّی را بر پیشانی خودش حمل نمیکند. ویژگی «فرهنگ هر جامعه ای»، پروسه غربالگری آن است که شیرازه و دوامش را تامین و تضمین میکند. فرهنگ، زاییدن فروزه های بهمنشی از زهدان جوینده و پرسنده و پرورنده تک تک انسانهاست. آنچه که آدمکشی و ترور و خونریزی و جنگ و شکنجه و غارت و چپاول و مصادره کردن و حقخوری و تجاوز به نوامیس و شرف و عفّت و جهاد و تهدید و اعدام و خشونت و رذالت و اهانت و آزار و اذیّت را ترویج و اجرا کند، هرگز با «فرهنگ»، هیچ سنخیّتی ندارد و به شدّت علیه فرهنگ نیز است. فرهنگ، هیچگاه چیزی را از دیگری به عاریت و وام نمیگیرد؛ چونکه تاوان بهره دهی اش به نابودی اصل و مایه فرهنگ می انجامد. فرهنگ فقط با تاثیر پذیرفتن از دیگران و غربالگری داده ها به خودگستری و زایندگی و آفرینشهای نو به نو، توانمندیهای انگیزشی میدهد.
کسانی که در رویکرد به تاریخ و فرهنگ ایرانیان از صفتهای آویزونی و زورچپانی مثل: «فرهنگ ملّی، فرهنگ اسلامی، فرهنگ غربی [از تصنّعات مزخرف آقای عبدالکریم دبّاغ معروف به سروش]» صحبت میکنند، اثبات میکنند که در تمام عمرشان اصلا و ابدا نه تنها معنای «فرهنگ» را نمیدانسته و هنوزم نمیدانند؛ بلکه از تفاوت و اختلاف و تضاد معنایی «صفتهای آویزونی» نیز، هیچگونه سر رشته ای ندارند. «فرهنگ»، همچون کریستالیست که ابعاد پذیرشی و پرداختی و متناسب با مناسبات باهمستان انسانها را در خودش انعکاس میدهد. هر گونه غالب شدن «صفتهای دلبخواهی» که در تضاد و خصومت با مایه های زاینده و پیدایشی و جویشی و متنوّع زای «فرهنگ یک ملّت» باشند، همه بدون استثناء در لت و پار کردن و اضمحلال و ابتذال و قهقرایی «فرهنگ»، بیشتر از هر عارضه ناگوار دیگر، نقش تخریبی ایفا میکنند. مدافعان و مروّجان اصطلاحات بی مغز و مایه «فرهنگ ملّی، فرهنگ اسلامی، فرهنگ غربی» از تاریخ و فرهنگ ایرانیان، هیچ آگاهی پیش پا افتاده نیز ندارند. «فرهنگ هر ملّتی، دریایست که محیط بر جامعه باهمستان» است و همه را در بر میگیرد بدون آنکه به «صفتی» میخکوب شده باشد. پیوند «فرهنگ و مردم» بسان پیوند و مناسبات آبزیان با دریاست. هیچکس نمیتواند دریا را به نام یکی از آبزیان یا بیشینه شمار آماری آبزیان یا برچسبهایی دلبخواهی دیگر متعیّن کند. همانطور که دریا در تحوّل و جنبش و خیزابها و فراز و نشیبهای گوناگون است؛ ولی مایه هاش پایدار و شیرازه اش با دوام است، همانطور نیز «فرهنگ هر ملّتی» در پروسه تحوّلات تاریخی و اجتماعی و کشوری و امثالهم، جلوه های متنوّع به خود میگیرد و همواره همان «فرهنگ ملّت در پویایی ذاتی خودش» باقی میماند. آنچه که ارزشمندی و استواری و غنای فرهنگ یک ملّت را مشخّص میکند، میزان نیروی گوارشی و غربالگری و پذیرشی و لطافت آفرین آن است؛ نه ابعاد غالب شده و به زور شمشیر و خونریزی حاکم شده با گرایشهای تخریبی و تهاجمی علیه آحادّ ملّت.
وقتی که میگوییم «سیمرغ» بر فراز «چکاد قاف» است، منظور این است که انسان به «بُن تجربیّات و زهدان اندیشنده و زاینده خودش» آمیخته و عجین است و میتواند بی میانجی و یکراست بدون هیچ واسطه ای، افکار و ایده های فردی خودش را در پروسه پرسشگری و کند و کاو و جستجو در کلمات و مفاهیم بزایاند. «قاف» در جایی وجود پیدا میکند که انسان بتواند و بکوشد که «اصالت سیمرغی بودن خود را» بزیید. گوهر سیمرغ نیز، جویندگی و پرسندگی و زایندگی و پرورندگی است. «بُن اصالت فردی انسان» همان «قاف» است که «ارجمندی فردیّت آدمی» را به فرمانفرمایی شاهانه و خداوندی اندیشنده و قائم به ذات بودن» استوار میکند. هزاره هاست که حُکّام قدرت پرست و مبلّغان ادیان نوری و ایدئولوژیهای برآمده از آنها علیه معراج انسانها به «قاف استقلال فکر و زایندگیهای نو به نو» جنگیده اند و همچنان با حرارتی توصیف ناپذیر میجنگند تا بتوانند انسانها را مادام العمر، عبید و ذلیل و مُتعه و دنباله رو و تابع و رکابدار و قربانی غرائز و سوائق افسارگسیخته خود کنند. فرهنگ، پروسه جستجوست از بهر سیمرغ شدن انسانها بر قاف استقلال فکر و قائم به ذات شدن خودشان. چرا ما هنوز نمیدانیم که هر کدام از ما، سیمرغی هستیم که میتوانیم بر چکاد قاف خود، فرمانفرما و شاهنشاه و خداوندگار مهرورزی و نگاهبان جان و زندگی باشیم؟. چرا؟.
3. سایه هایی که هیچ اصالتی ندارند.
سایه هر چیزی در جایی و مکانی به وجود می آید که نوری بر آن افکنده شود. امّا چیزی که از گوهر وجودی خودش روشن شود، هیچ سایه ای ندارد؛ بلکه پرتوهای افشاننده و روشنایی بخش دارد همچون خورشید در آسمان. وقتی که چلچلراغ غرب با تمام جلال و جبروتش بر ما تابید، ما سایه ای از غرب شدیم و به دنبال نور ها به راه افتادیم و از یاد بردیم که سایه بودن و سایه شدن، هرگز اصالت وجودی خود ما نیست؛ زیرا از گوهر خودمان روشن نشده ایم. مسحور و شیفته چلچراغ غرب شدن، نسلهای جامعه ایرانی را به سنگلاخهایی فروغلتاند که برونرفت از آنها کاری طاقتشکن و استخوانسوز را بر گرده نسلها گذاشت از بهر پیدا کردن راه خود که هنوز در سرگردانی نورهای عاریتی اسیر و محکوم هستند. وقتی که نورافکن انواع و اقسام ایدئولوژیها [مثل مارکسیسم] و نظریّه های آکادمیکی بر وجود و ذهنیّت ما نورپاشی کنند، ما میشویم سایه ای از ایدئولوژیها و نظریّه های مدّ روز و رایج بر اعتقادات عمومی بدون آنکه ذرّه ای سهم فکری و ایده ای و استدلالی و کاوشی در آنها داشته باشیم. وقتی که نورتابی ادیان نوری و ابراهیمی و امثالهم بر تار و پود ما بتابند، ما سایه ای از اراده جبّار و ارعابی الاهان و رسولان و ائمه و انبیاء آنها خواهیم شد و مدام در وحشت از عواقب تهدیدات چنان الاهان و انبیاء و رسولان و ائمه به سر خواهیم برد و تابع و عبید و ذلیل میمانیم.
نزدیک به یک قرن آزگار است که کنشگران عرصه های کشوری و اجتماعی و تحصیل کردگان ایرانی، افتخار و شرف و غرور خود میدانند که فقط «سایه» هستند. کسانی که هنر و استعداد و ظرفیّت وجودی خود را در سایه بودن و متابعت و حالتهای انعکاسی میدانند، هیچگاه نخواهند توانست بر تاریکیهای جامعه خود، پرتوافشانی کنند؛ زیرا هیچ اصالت خودزاینده ندارند تا بتوانند از گوهر تامّلات و تجربیات و کنکاویهای و پرسشها و سختکوشیها و سنجشگریهای خودشان روشن و تابان شوند. من میپرسم که چرا برغم اینهمه فلاکتها و ذلالتها و خفّتهایی که بر مام وطن و مردم میهن رفته است، هنوز که هنوز است کنشگران و تحصیل کردگان ایرانی در «سایه ها» مانده اند و متابعت ایمانخویی خود را افتخار و هنر میدانند؟. چرا؟.
بسياري از ایدئولوژیگرایان در باره تار - و - پود دیدگاههای « کارل هاینریش مارکس ( 1818 – 1883 م. ) » که «چي هستند»، نينديشيده اند و چشم بسته به نگرشهای او در مقام آخرين رسول قوم بنی اسرائيل، ايمان آورده اند و آراء او را شاه کليد رهايی بشر از تمام مشکلات و فلاکتهاي زندگی انسانها بر روی کره زمين ميدانند. بارها تاکيد کرده ام که راهيافتن به ژرفاي انديشه هاي مارکس و تمام متفکّران و فیلسوفان باختری، مستلزم آنست که ما باید تاريخ تحوّلات رواني و اجتماعي باختر زمينيان را از يونان باستان تا اروپاي امروز خيلي ژرف با مراجعه به متون «اوريژينال» مطالعه کنيم و بفهميم و دريابيم. سپس بکوشيم که «ترمينوسهاي فکري [ دادورزی - حقوق - حکومت و دولت - قانون اساسی - و امثالهم ]» آنها را از بنمايه هاي تاريخ و فرهنگ خودمان استنتاج و استنباط و در کلمات فردي خود و در بستر زبان مردم بزايانيم و تئوريک بپرورانيم.
«مارکس» از دوران جوانی که انساني آرمانخواه و به شدّت رمانتیک بود تا لحظه ای که از آتش ايده « داد گزاری / Gerechtigkeit » به دامنه « آپوکالوپسی = محشر کبرا » در غلتيد و به خيل رسولان قوم بنی اسرائيل تبديل شد؛ البته برای طيف کنشگران و تحصیل کردگانی که متعه و دنباله رو و تابع و سترون در انديشيدن هستند، فراز و نشيبهاي زیادی را در پی ریزی نگرشهایش طي کرده است. در مسئله انديشيدن باید آموخت که بحث تضمين و پاسخ نهایی را کنار بگذاریم و انگيخته شدن و انگيزاندن يکديگر را به ژرفتر نگری و جست و جو در مدّ نظر داشته باشیم. به همین دلیل، من دنبال ضمانت و دگماتيسم نيستم. اساسا برداشت و تاويل و تفسير، حقّ هر انسانيست با تقبّل اصل سنجشگری آراء يکديگر.
اکنون براي آنکه نشان دهم، «ماترياليسم و آته ايسم»، روی ديگر سکه «ايده آليسم و ته ايسم» هستند به مقدّمه اي کوتاه و مختصر اشاره و بحث را طولانی نمي کنم. اساسا «تئوس» در زبان و فرهنگ يوناني معناي ديگري دارد که به اساطير و نگرش آنها به کيهان و زندگی باز ميگردد و فعلا بحث من نيست. پيشوند « a » در زبان يوناني به معناي نيستي و عدم نیست؛ بلکه نشانگر دگرساني است. يونانيان به نيروهاي مرموز و ناشناخته و اسرار آميز ميگفتند: « آته ئوس = دمونها / Dämonen / evil spirit ». کاربرد ترمینوس «آته ايسم» در تحوّلات فکری باختر زمينيان و سپس نقش آن در دگرگونگي مسيحيّت و صف آرايي متفکّران و فيلسوفان اروپايي در برابر اقتدار اصحاب کليسا، مبحثيست که فعلا از آن بگذريم. اسطوره و دگماتيسم هميشه، پايدار خواهند ماند و دگرگشت - پذيري آنها هرگز به معنای نابودي آنها نيست. اساسا بحث «آته ايسم» از مباحث تئولوژی است؛ نه فلسفیدن؛ زيرا فلسفیدن، حکم صادر کردن مطلق در باره مقولاتي را به کناری مينهد که فراسوی دامنه تجربيات و امکانهاي گاز انبري راسیوی مفهوم آفرين هستند. فلسفیدن، نشان ميدهد که ما تا کدامين مرزها میتوانيم نظر بدهيم و از کجا به بعد فقط بايد اميدوار و جوينده و کاونده و انديشنده باشيم. صف آرائيها و کشمکشهاي «انسان آته ايست و انسان ته ايست» در هر دین نوری/ایدئولوژی عرض وجود خواهند کرد و خصومتهای خیره سرانه علیه ادیان و الاهان نیز نخواهند توانست ادّعا و ثابت کنند که دانشگرایی خواهد توانست سرانجام، سائقه ايمان را در وجود انسانها نيست و نابود کند؛ زيرا ايمان بر شالوده ذاتش، نوعي دانش است و اين دو قلمرو را نه تنها بايد از يکديگر، جداگانه بررسی کرد؛ بلکه بايد شعور این را نيز داشت که تفاوت آنها را از يکديگر تمييز داد. هر «انسان آته ايست»، موضوع ايمانش، چيز ديگري است سواي موضوع ايمان کسي که به مثلا «خدا/الاه» اعتقاد دارد. به اين معنا که انسان آته ايست نميتواند هرگز بنمايه هاي اعتقادی انسان مومن و خدا باور را از راه «دانش/ساینس»، نقض کند؛ بلکه خيلي ساده و آسان، موضوع ايمان انسان مومن را نديد ميگيرد و به آن، اعتنايی نميکند. اين فقط يک چيز را نشان ميدهد و آن اينکه، منطق و حتّا دست کم، دانش نيست که او را وادار ميکند اين گونه با انسان مومن، رفتار کند تا به سادگي بخواهد ايمان انسان مومن را نقض کند؛ بلکه ديدگاه دگماتيستي اوست که او را به گرفتن چنين تصميمي ترغيب ميکند. اين بدين معناست که: ۱- او معتقد و مومن است. فقط به دين ديگري، اعتقاد دارد. ۲- انکار و نفي خدا /الاه و دين از سوي انسان آته ايست به هيچ وجه در بر دارنده استدلالها و برهانهای منطقی و راسيوناليستي نيست. ۳ - ادّعاي زور ورزانه اي که تلاش دارد ايماني را انکار کند که در يک «ضرورت» اجتناب ناپذیر و زنده موضوعهاي ديني هر مومن و معتقدي ريشه دارد تا سپس بتواند از راه انکار موضوع اعتقادي انسان معتقد به خدا/الاه، به موضوع انديشيدن خود، بي دغدغه ايمان بياورد، بيانگر اين است که تلاش انسان بي خدا و حملات و پرخاشگریهایش در سمت و سوی خصومت با ادیان و الاهان در احساساتي ستيزه جویانه و خشونت آميز ريشه دارند که در طول تاريخ فقط به يک مشاجره احساساتي تبديل شده است.
انسان آته ايست، مدّعيست که نفي موضوعات ديني به دليل ارجح بودن ايمان خودش نيست که از يک موضوع ديگري انگيخته شده است؛ بلکه ادّعا ميکند برهانهاي او بر ضدّ موضوعهاي اعتقادي انسان مومن، کلا عيني و دانشگرايانه هستند و خصومت او با الاهان/ادیان بر شالوده ي پژوهشهاي علمي (!؟ ) استوار هستند. مي دانيم که دانش، همواره دانش به چيزي است که دانسته ميشود و آنچه که دانسته ميشود بايد داننده، نه تنها مبانی فکری آن دانش را بفهمد و دریابد و از پس روشنگری آنها بر آید؛ بلکه بايد بتواند از مقوله هاي نامنطقي نيز تشخيص و تمييز بدهد و فرق آنها را بر زبان براند. نماد و علايم شناختي که میکوشند برآيند دانش کسب کردن را از داننده دانش، تمايز و تفکيک بدهند، ما مجاز نيستيم که فقط زمينه هاي فکري - منطقي آنها را در نظر بگيريم؛ بلکه مجبوريم و بايد همچنين زمينه هايی را در نظر بگيريم که بيرون از چارچوب منطق قرار دارند. يک ماترياليست، چگونه به انجام چنين کاري تواناست؟. خيلي ساده است. از راه ايمان؛ زيرا «دانش/ساینس» بر شالوده گوهرش، هميشه ايمان ناب است. بنابر اين نتيجه ميگيريم که: ۱- انسان بی خدا نمیتواند موضوع ايمان انسان مومن را از راه دانش، برسنجد و ريشه هاي آن را بازکاود. اين خيالبافي و خطايی فاحش است؛ به ويژه که مدّعي هم باشد دانش به او، امکان این را میدهد که بتواند ايمان را بر اساس شيوه ها و ابزارهاي دانشگرايانه، بسنجد و ارزيابي کند. ۲ - موضوع انسان آته ايست به هيچوجه از دانش ناب، زائيده نميشود؛ زيرا ناب بودن دانش فقط ميتواند موضوعهاي تئوريک و منطقی را ارائه بدهد؛ نه موضوعهاي واقعي و اشياء را بدانگونه که في نفسه هستند. ۳- هر انسان آته ايست، ايمان شخصي خودش را در تملّک دارد، هر چند مدّعيست که چنين نيست و به انکار خود نيز ايمان سفت و سخت دارد؛ زيرا پيوسته از راه احساسات کور و سطحي و تعصّب آميز به گوهر موضوع ذهنيّت ايماني خود، دست مي آويزد و به شدّت به آن ميچسبد.
از نظر ديالکتيک ناب، ايمان بدون دانش نه تنها ممکن نيست؛ بلکه دانش ناب نيز است و دانش نيز نه تنها بدون ايمان، ممکن نيست؛ بلکه ايمان نيز است؛ زيرا تنها زماني ميتوان ايمان آورد که انسان بداند به چه چيزي ميخواهد ايمان بياورد و تنها زماني میتوان دانست و ايمان آورد که انسان مطمئن باشد آيا موضوع دانشش، واقعا هستی دارد يا ندارد و با تمام اين مشاجره ها و مجادله ها، انسانها يا ميکوشند که به دانش دست بياويزند يا به ايمان. در هر صورت، نتيجه، يکيست. ولي آته ايستها معتقدند که ايمان، عبارت است از انبوه حماقتها و لاطائلات و خرافات و نيز خيالبافي و تصنّعات فريبنده انسان و همچنين انبانی مملوّ از دروغ و خرافات. از نظر آنها (= آته ايستها) دانش بر شالوده شناخت و تجربه بشری استوار است و بهتر ميتوان به آن، اعتماد و اطمينان کرد. هر دو اين ديدگاهها، افراطي هستند؛ زيرا براي هيچکدام يک از دو طرف، دلايل و برهانهاي منطقی تمام عيار نميتوان ارايه داد. به همين دليل است که «اساطير»، ضرورت پيدا کرده اند تا انسانها را به اين سو، ترغيب کنند که از افراط گرائيهاي زندگي - ستيزانه با يکديگر دوری کنند. حتّا انسانهاي آته ايست، سراسر ساختار تفکّري خود را بر اسطوره مينهند. ( مارکس، ايده سوسياليسم سياسی را بر اسطوره پرومتئوس يوناني بنا نهاد.). در این زمینه، دانش نيست که انسانهاي آته ايست را به سوي بي خدايی سوق ميدهد؛ بلکه بر عکس، ايمان است که آنها را وادار ميکند، بدون اعتقاد به خدا، دنبال ايمان خود و تبليغ مباني اعتقاداتي خود باشند. بي خدايی، دگماتيسم است. گونه اي الهيات جزم انديشانه است که موضوع مقوله های تاريخ ادیان محسوب میشود. بر بنيان تفکّر ماترياليستي، بايد به دانش، ايمان آورد و به آن، اميدوار بود و آن را نيز دوست داشت. اين است آرمان دروني هر ماترياليست!!. ولي ايمان بدون دانش (= دانستن) را در هيچ ديني که تا کنون شناخته شده است، نميتوان سراغ گرفت يا پيدا کرد. جهالت ويرانگرانه اي که برخاسته از ايمان کور به «راسيو» از دوران انقلاب فرانسه به اين سو، گسترش پيدا کرد، استعداد و شعور این را نداشت تا تشخيص بدهد که در سراسر کتابهاي ديني ( = متون ديني هندي و گاتها و عهد عتيق و عهد جديد و قرآن و امثالهم) و همچنين مباحث تئولوژيکی اصحاب کليسا، سرشارند از آموزه هاي عالي و ژرف در باره انسان و گیتی و کیهان و روح و کذا و کذا و سرانديشه هاي رنگارنگ. حتّا در دوراني که به نام قرون وسطا و تاريک انديشی معروف شده است، ايمان، بدون دانش وجود نداشت. در سراسر تفکّرات انديشمندان دوران قرون وسطا، تفکّرات پويا و زنده و با مغزه ای در باره مسائل و معضلات بشري نهفته است که کمتر کساني به پژوهش در باره آنها رو آورده اند. امروزه بسياری از متفکّران اروپايی خوشبختانه اين گنجينه ها را دارند نم نم کشف ميکنند و در آثار خود در باره شان بحث ميکنند.
از سوي ديگر، اگر به تاريخ سوسياليسم در دوران معاصر، نظری افکنده شود، خواهيم ديد که سراسر تفکّرات مارکسيستي به اسطوره و جزم انديشي آغشته اند. البته آنها مدّعيند که ما به مادّه باور داريم. ولي اگر در باره گوهر ماده از آنها بپرسيم، مسئله خيلي غامض و درهمتافته ميشود؛ زيرا مادّه را به عنوان يک کلّ نميتوان در باره اش انديشيد و درک کرد؛ آنهم چنانچه فقط از مادّه و اشياء مادّی و مجموع آنها، سخن بر زبان رانده شود. براي اينکه مادّه، (= ماتری)، نه يک چيز مادّيست نه مجموعه ای از اشياء مادّی. خواه آن چيز، مکانيکی خواه، ارگانيکی باشد خواه جهان بيروني؛ يعني همين محيط اطراف ما به عنوان کلّ باشد. آنها مدّعيند که مادّه را فقط از راه ارگانهاي حسّي (= حسیّات) ميتوان درک کرد و به وجود آن، پي برد. چنين تعريف و بياني واقعا چشمگير است؛ زيرا بيش از هر چيز، سرشت دگماتيک - اسطوره اي ماترياليستها را آشکار ميکند. ديگر اينکه ادّعاي آنها خطايی فاحش است؛ زيرا ما نميتوانيم از راه ارگانهاي حسّي، مادّه را درک کنيم و به وجود آن، پي ببريم؛ بلکه فقط ميتوانيم به هستي اشياء مادّی گواهي دهيم. مادّه را فقط میتوان انديشيد؛ زيرا يک مفهوم انتزاعي است که از اشيا مادّی، اخذ و در مفاهيم، انديشيده شده است مانند قرمزی از اشياء و غیره. از همه بدتر و مضحکتر آنست که ماترياليستهاي اخير مدّعيند که مادّه در اصل، گوهر واقعيّت است و ماترياليسم، تئوري عينيّت اشياء و دنياست. همين مطلب، درهمريختگی ذهنيّت آنها را رسوا ميکند؛ زيرا مادّه، يک مفهوم برآهنجيده است که ماترياليستها، آن را مطلق انگاشته اند؛ يعني خصلت بارز و رسواگرانه ماترياليسم، متافيزيک ناب است؛ زيرا همه مفاهيم انتزاعي به طور يکسان، مطلق و ذهني هستند و هيچ دليل خاصي نيز وجود ندارد که کسي بخواهد بر شالوده آنها به مطلق سازی مفهوم ديگری همّت کند.
ماترياليسم، فرمي متعيّن است که از جهاننگري آکادمیکی ريشه ميگيرد و بنپارهاي آن، ظهور و اعلام مادّه است!!. بنابر اين به اين نتيجه ميرسيم که: ۱- تئوري ماترياليسم، نه منطقيست نه دانشگرايانه؛ بلکه بر پايه اعلام و ظهور يک فراحسگاني بی ميانجي استوار است؛ زيرا مادّه، چيزي حسّ شدني و درک شونده نيست. ۲- ظهور ماترياليستی، تجربه اي را نشان ميدهد که به يک نتيجه گيري مطلق مي انجامد؛ يعني به سوي يک اسطوره ديني ختم ميشود. ۳- ديگر اینکه، اين اسطوره، سبب سازي مطلق خود را از انديشه ميگيرد؛ يعني به جزم انديشي واگردانده ميشود = دگماتيسم. از چشم انداز ديالکتيک ناب، هيچگونه امکاني وجود ندارد که بتوان بر اساس آن، مفهوم مادّه را بدانگونه که ماترياليستها مدّعيند، مطلق ساخت؛ زيرا همه مفاهيم ديالکتيکي تا آنجا که پادانديشانه مشتق ميشوند، به يک اندازه، ضروری و واقعي و عيني و مطلق هستند و مادّه ناب فقط يک ذهنيّت و انتزاعيّت عادي روح انسانی است. دانش و دانشگرا بودن به هيچوجه، نشانه هاي ماترياليسم نيستند. در حاليکه هر انسان مومن و خدا باور بر آنست که سراسر اعمال و رفتارهاي خودش را بر يک هستي واقعي و حقيقي استوار بدارد و نيز بر شالوده تجربه اي زنده و پويا، آنها را اجرا کند. از چشم انداز ديالکتيکي اگر نگريسته شود، نه ذهنيّت را ميتوان بدون عينيّت تصوّر کرد نه عينيّت را بدون ذهنيّت؛ يعني هر عيني، ذهني نيز هست و بر عکس. بقيه چيزهاي ديگر، اسطوره اند. دلبستگی و شيفتگی ذهنگرايان از يک طرف و تعصّب و اصرار عينگرايان را از طرف ديگر فقط به اين وسيله ميتوان توضيح داد که نيروهايي احساسمند در مطلب نهفته است که هيچ ربطي به انديشيدن منطقي ندارند؛ يعني اينکه قضيه بر سر اشتياق و شيفتگی اسطوره مآبانه به احساسيست که در تئوري ايمان آنها پي ريزي شده است و پيوسته تلاش ميکند که به دگماتيک تبديل شود. ماترياليستها با استناد به آراء «مارکس»، معتقدند که: « هستي انسانها را، آگاهبود / Bewußtsein آنها متعيّن ميکند.». ولي میپرسيم که آيا آگاهبود، خودش به تنهايی «بود / Sein» نيست؟. يا واقعا «بود» نيست که در آنصورت ما با دواليسم ناب و متافيزيکی «ايمانوئل کانت [1724 – 1804 م.]»، سر و کار داريم که از يک طرف، آگاهبود ذهني است که «بود» نيست و از طرف ديگر، «بود» و شي في نفسه است که از راه آگاهبود نميتوان به شناخت آن، راه يافت. يا اينکه آگاهبود نيز همان «بود» است که در اين صورت، آگاهبود از طريق آکسیومهای خود «بود» متعيّن ميشود؛ يعني اينکه از طريق قوانين خود «بود» که در مقابل چنين ادّعايي هيچ ايده آليستي هرگز اعتراض نخواهد کرد. لازم به تذکر ميدانم که «ماتری» در تفکّرات «کانت»، عبارت است از تصوّري که ما از اشياء داريم. البته اين مقوله خيلي غامض است و من فعلا از آن ميگذرم تا سر فرصت مناسب.
اينکه هستي انسانها، آگاهبود آنها را متعيّن ميکند يا آگاهبود انسانها، هستي آنها را، از چشم انداز اسطوره اي ميتوان هر دو مقوله را چنين توضيح داد: هر آنچه را که انسان ميخواهد، همان نيز خواهد شد؛ زيرا مطلب بر سر دانستن = دانش نيست؛ بلکه بر سر ايمان است و بس. هيچ ديالکتيکي نميتواند روحگرايی ناب يا ماترياليسم ناب را توجيه و مستدل بيان کند. هر دوي آنها نه تنها از چشم انداز اسطوره اي نگريسته و بررسی ميشوند؛ بلکه در ساختار آنها، انسان با تئولوژي دگماتيستي رويارو ميشود. هر گونه تئوري بي خدايی که از راه راسيوناليسم، سبب سازي شده باشد، بي چون و چرا از روحيه مناسبات کاپيتاليستي آفريده و ريشه گرفته است. نه مونيسم ناب نه پلوراليسم ناب، هيچکدام يک نميتوانند از راه ديالکتيک ناب توجيه شوند. آنها فقط از راه اسطوره اي و تئولوژيکي و فلسفي، توجيه پذير هستند. آته ايسم = بي خدايي در اصل، همان خدا باوريست که نشانگر جابجايي ثقلگاه «ايمان» در برخی از انسانها است.
4. تجدّدخواهانی که تجدیدی آوردند و رفوزه شدند!.
چرا هیجکس از خودش نمیپرسد که بیش از یک قرن و نیم دوندگی به دنبال «تجدّدخواهی»، به چه دلیل/دلایلی، نتیجه ای معکوس داد وجامعه ایرانی را به قعر قهقرائی و بدویّت فاجعه بار درغلتاند؟. چرا هیچکس از خودش نمیپرسد که آنچه را آرزو میکنیم و در باره اش بحثها و قلمسوزیها میکنیم و انرژیهای سنگین هدر میدهیم، به چه عللی، اصلا به مقصد و اهدافی نمیرسد و ما همواره به همان نقطه ای میخکوب مانده ایم که در آغاز ایستاده بودیم؟. «تجدّد» به معنای شبیه شدن به دیگران نیست؛ بلکه «جدید شدن» خود انسان بر شالوده توانمندیهای گوهری و تجربی و تاریخی و فرهنگی مردم خودش است. هیچکس نمیتواند «جدید شدن» را مدام گدایی کند و به دیگران تاسی کند و خودخواسته خودش و مردمش را گول بزند که «تجدّد»؛ یعنی زیستن بسان دیگران و همانند دیگران شدن. تمام تلاشهای «تجدّدخواهان» با شکست رویارو شد و در هر کوششی که به کار بستند، مدام «تجدید» شدند و هرگز به «تجدّد ایده آلی» خود نرسیدند؛ زیرا مابین آنچه آرزو میشد و آنچه که در عمل، اجرا میشد، درّه ای وسیع و عمیق به وسعت فاصله سیّاره زُحل و سیّاره زمین وجود داشت. کسی میتواند «جدید» شود که اندیشه و کردار و منش وجودی اش در تمام ابعاد زیستی، همپا و همسرشت باشند. آنانی که شعار «تجدّد خواهی» را مدام سر میدهند، لاینقطع به دلیل مجری نبودن ایده آلهای تجدّدخواهی، بی چون و چرا در واقعیّت زیستی، تجدید و سرانجام رفوزه میشوند. تاریخ «تجدّدخواهی ایرانیان»، سرگذشت تجدیدی آوردن و رفوزه شدن آنهاست؛ زیرا هنوز متوجّه نشده اند که «به عمل، کار بر آید، به سخندانی نیست».
5. دست اندازهای تفکّر
اندیشیدن در سطح آسفالت شده مسائل و معضلات رخ نمیدهد؛ زیرا آنچه که در تمام جوانب، مسطّح و هموار باشد، هیچ وقفه ای یا تردّی یا مانعی در سر راه ایجاد نمیکند که باعث شود، انسان، متوجّه چیزی شود و ناگهان به خود آید و از خودش بپرسد که این چی بود؟. مومنان و ایمانخویان به مبانی و نصوص تمام ادیان نوری و ابراهیمی و ایدئولوژیهای برآمده از آنها مثل مارکسیسم بر سطوحی کاملا یکدست بدون هیچ برآمدگیها و فرو رفتگیها و پیچ و خمها و فراز و نشیبهای سرگیجه آور و پهن و سفره گونه گسترده هستند و هرگز هیچ مشکلی در هیچ زمینه ای ندارند که بخواهند بیندیشند و کارگشاینده معضلات باشند. امّا فکر کردن از زمانی آغاز میشود که انسان در چاله چوله ها و دست اندازها و گودالها و پرتگاهها و موانع صعب و باریکراههای پیچ در پیچ و تاریک و خطرناک با شیبهای دلهره آور فرو میافتد و در صدد کارگشایی بر می آید. جامعه ای که «خوبترین خوبانش»، هنوز بر سطوح آسفالتهای یکدست و هموار با سرعت تیرتخش میتازند، هیچگاه مُعضلی برای اندیشیدن ندارند که بخواهند آفریننده فکر و ایده نیز باشند از بهر چیره شدن بر معضلات و مسائل. جامعه کنشگران و تحصیلکردگان ایرانی تا امروز به هیچ دست اندازهایی فرو نیفتاده اند که بخواهند به اندیشیدن و راهگشاییهایی همّت کنند؛ آنهم برغم اینکه سراسر معضلات میهنی از خروارها خروار دست اندازهای هولناک و فاجعه بار انباشته شده اند. دست اندازی که مغز آدمی را تکان ندهد؛ طوری که به اندیشیدن انگیخته شود، دست انداز محسوب نمیشود؛ بلکه سطحی صاف و هموار است که هر کسی بر آن میتواند با آسودگی بلغزد و گامسپاری کند. معضلات دست اندازیهای جامعه ایرانی قرنهاست دوام آورده اند؛ زیرا کنشگران و تحصیل کردگان و زمامداران تا امروز در تقابل و تضاد با یکدیگر فقط بر سطح همواریها و آسفالت شده ها رژه های کشمکشی رفته اند.
6. وحدتخواهانی که علیه تفاهم هستند.
وحدتخواهی در هر فرم و شکل و روشی که ابراز شود، به معنای خاتمه دادن به پروسه تلاش برای «تفاهم و باهماندیشی و یافتن اصول باهمگزینی» است. وقتی کسانی/گرایشهایی/تشکیلاتی/احزابی/گروههایی مدام از «وحدتخواهی» سخن میگویند و بر آن تاکید مبرم میکنند، خواسته و ناخواسته نشان میدهند که به هیچ وجه من الوجوه، اهل «تفاهم و باهماندیشی و یافتن اصول باهمگزینی» نیستند؛ بلکه در جستجوی ابزارهایی هستند که بتوانند اراده خودشان را استحکام دهند از بهر رسیدن به نیّات و مقاصد گروهی/تشکیلاتی/حزبی/سازمانی/فرقه ای و امثالهم. «تفاهم» از مرحله ای آغاز میشود که هر انسانی بتواند با گشوده فکری، «تنوّع و گوناگونی و بسیار رنگآرنگی بودن» را به رسمیّت بشناسد و ارج نهد و به همان اندازه نسبت به مواضع دیگران، موضع سنجشگری بهره آور و انگیزشی داشته باشد که دیگران نسبت به مواضع فردی و گروهی/تشکیلاتی/حزبی/سازمانی و غیره و ذالک او.
هر گاه انسانها گستره «تفاهمجویی و باهماندیشی و یافتن اصول باهمگزینی» را ترک و ناممکن کنند و در صدد تقابل و جنگ و مبارزه خصمانه با آن برآیند، بلافاصله شعار «وحدتخواهی» برجسته و پُر رنگ و ورد زبان گرایشهای ازهمگریز میشود. جامعه کثرمند ایرانیان از لحاظ تنوّع عقیدتی/مذهبی/ایدئولوژیکی/اعتقادی نتوانسته اند تا امروز به «تفاهم» برسند؛ زیرا هر گرایشی خودش را عین «خیر مطلق و حقانیّت محض داشتن بدون هیچ چون و چرایی در هر عرصه ای» میشمارد. به همین دلیل در هر گوشه و کنار، شعار «وحدتخواهی» همچون اذان بلندگوهای مساجد به گوش میرسد. تا زمانی که «تفاهمجویی» به پرنسیپ کلیدی گرایشهای مختلف واگردانده و اجرا نشود، مسئله دوام حکومت فقاهتی و فعّال مایشاء بودن گیوتین خونریزش و حضور و نفوذ انواع و اقسام شیّادان و قدرتپرستان حیله گر تامین و تضمین خواهد شد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
دیدگاهها
جناب حیدریان و دیگر نامحرمان…
جناب حیدریان و دیگر نامحرمان،
شبتان خوش. پرسشی داشتم.
آیا اینهمه نوشتن در باره سیمرغ و ضد سیمرغ، زرتشت و ضد زرتشت، مارکس و ضد مارکس از مردمی که درگیر کار و در پی درآمد لازم برای زندگی هستند و باید مواظب باشند وقتیکه از خانه بیرون میروند زنده و یا بدون شکنجه به خانه برگردند، دردی را دوا خواهد کرد!
افتخار کردن و مغرور بودن از به حقارت تقلیدی و مفعول بودن مدام
درووود!
بدون شرح!
جواب ابلهان، خاموشیست.
شاد زیید و خوش زیید!
فرامرز حیدریان
چرا فرقه سازان مانند تجزیه…
چرا فرقه سازان مانند تجزیه طلبان، کلمات و مفاهیم شناخته شده در زبان پارسی را تغییر معنی میدهند تا به اهداف فریبکارانه کثیف خود برسند. این کار در یک جامعه قانونی و سالم ،جرم است و پیگرد قانونی دارد!؟
در علم هرمنوتیک، تفسیر و تبیین ترجمه متون نیز دارای منطق و قانون و فلسفه است، نه اینکه هر طور که به نفع شارلاتانهای تاریخ بشر و جامعه فریبکاران باشد، اجازه دارند فرصت طلبانه، اسامی و متون و ستبل ها و نمادها را به نفع چرندیات فرقه گرایانه خود معنی کنند.
در لینک زیر ببینید کار فرقه سازان شیعه به کجا کشیده که حکم میدهند تمام دگراندیشان و منتقدین و مخالفان فکری و فرهنگی و عقیدتی خود را حتی ترور کنند و دستور آتش به اختیار را عملی سازند.
سابقه فرقه سازان در غرب و در جوامع قانونمند بشری نشان داده که آزادی تبلیغ و سفسطه و جعل و تحریف برای اینها، موجب میشود که روزی دستور به تصمیم برای خودکشی جمعی بدهند مانند امریکا، یا مانند ژاپن دستور به قتل عام کور و عمومی مردم در فطار و در بازار و در جامعه بدهند.
به این دلیل فرقه سازان باید با نشان دادن مانیفست و حوزه فعابت خود، از دولت اجازه بگیرند و نه اینکه مثلا ؛در سایتهای ...........اپوزیسیون ،اجازه پخش چرندیان و توهین به مکاتب و ادیان و جنبشهای فکری دیگر و به اپوزیسیون سیاسی داشته باشند.
بی دلیل نیست که اغلب به تبلیغات فرقه گرایان در مجامع عمومی حمله میشود. حالا نباید اینها در فضای مجازی امکان پخش سم و زهر و مغزشویی و فریب جوانان و کاربران را داشته باشند.
رهبر فرقه زیر در شهر قم اگر بقدرت برسد میخواهد تمام مخالفان غیرشیعه و ضد ولایت فقیه را طبق شعار آزادی آتش به اختیار، نابود کند !
https://www.youtube.com/watch?v=Un8jdUljz9U
آبزوردستان سیمرغ جعلی فرقه سازان نابکار سوء استفاده چی بی منطق ؛ با ابزار توهین و جیغ و داد و فریاد و خودشیفتگی در کوچه باغهای تاریک شبانه نیشاپور ، و شیراز؛ شهر گل و بلبل!
https://www.youtube.com/watch?v=Un8jdUljz9U
حماقت زنگار گرفته
درووود!
اندکی اشاره های گذرا .
از قدیم الایّام گفته اند که با احمق جماعت نباید بحث کرد، زیرا وجود احمق به آنچنان بلاهتی آمیخته است که نه تنها منطق و استدلال را نمیفهمد؛ بلکه هر گونه منطق و استدلالی را زهر هلاهل برای ایدئولوژی متعفّن و مذهب و دین نوری و عقیده آکبندی مزخرف خودش میداند و به شدّت از هر گونه استدلالی وحشت دارد؛ زیرا چارچوب عقیدتی خودش را در خطر نابودی میبیند.
حضرات اینقدر احمق هستند که هنوز تفاوت «تصویر و مفهوم و شئی فی نفسه» را از همدیگر اصلا و ابدا تمییز و تشخیص نمیدهند،، ولی به قدری بیشعورند و نفهم و غرّه حماقتهای خود که باز به ترّهات بافی و زر مفت زیادی زدن همچتان تقلّا میکنند تا همگان بدانند و بعفهمند که حضرات بالذّات خودشان ابله به تقصیر هستند. حضرات هنوز شعور ندارند تا بفهمند «زرتشت و دیانت زرتشی» همچون «میترائیسم» از خاصمان سر سخت فرهنگ باهمستان ایرانیان بود و علّت و بنیان کلیدی فلاکتهای ایران و جهان. هنوز شعور ندارند بفهمند که سیمرغ نام «باهمستان مردم ایران در جامعیّت وجودی» است و جنگ علیه سیمرغ به معنای جنگ علیه مردم ایران در جامعیّت وجودی بدون تبعیض و تمایز است. نمیدانند و نمیفهمند؛ زیرا ایرانی نیستند و خاصم سرسخت تاریخ و فرهنگ ایرانند. در تمام عمرشان حتّا کوشش نکرده اند که بدانند ایران در کدام نقطه جغرافیایی است. تمام عمرشان فقط متعه و مقلّد و دنباله رو و تابع و توسری خور و پادو و بلندگوی شعار بوده اند و همچنان هستند.
حضرات اینقدر نفهم و نادان و جاهل و بی شعورند که هنوز نمیدانند و نمیفهمند که سراسر تاریخ تحوّلات اروپایی در هر زمینه ای که تصوّر پذیر باشد از دوران رنسانس تا همین ثانیه های گذرا در بستر تاثیر پذیرفتن از اساطیر یونانی و رومی در حال تنفس کشیدن و آفرینششهای نو به نو است. این چگونه است که اساطیر یونانی و رومی، «خرافات» محسوب نمیشوند، امّا اساطیر ایرانی و دیگر نقاط جهان «خار» دارند و در ذهنیّت احمقهای به تقصیر، خرافات و هپروت و فلان و بیسار هستند؟. این چگونه است که مارکس کپیه بردار و رونوشت نویس با آن ذهنیّت سراسر تلمودی اش، وقتی به اسطوره «پرومتئوس» آویزون میشه و صحبت از سوسیالیسم انقلابی میکنه، جای هیچ لم و بمی در آن نیست. امّا اگر «زنده یاد منوچهر جمالی» بحث از «سیمرغ و تجربیات تاریخی و فرهنگی ملّت ایران» کرد، بلافاصله کائنات درهم میپاشد و ایمانخویی تابعین و مقلّدین و دنباله روهای بی مغز و مایه به وحشت خانمانسوز مبتلا میشوند؟، ابلهانی که شعور درک و فهم یک جمله ساده را ندارند، ولی فضولیهای آنچنانی در باره تاریخ تحوّلات باختری میکنند؛ طوری که هیچ استاد دانشگاه باختری به خودش چنین اجازه گنده گوزیها را نمیدهد تا برای اظهار لحیه های بی مغز و پایه، زر مفت زیادی بزند و خودش را در ملاء خاصّ و عام رسوای جاهل نمایش دهد.
حماقت حضرات، رمز و راز دوام حکومت فقاهتی و جنایتهای هولناک آنهاست. تا زمانی که ابلهان به تقصیر به زر مفت زیادی زدن، وقیح و جاهل و غرّه هستند، دوام حکومت فقاهتی، تضمین تضمین شده است.
در خانه اگر یک نفر تنابنده با شعور وجود داشته باشد، دو کلمه نیز زیاده.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
.مسخ فرقه ای.
چرا فرقه سازان و فرقه گرایان حتی دین کهن زردشتی را به فرقه های گوناگون تقسیم میکنند ؟ فرقه سیمرغی ، فرقه مزدکی، فرقه اوستایی، فرقه پارسی، فرقه گاتی، فرقه اورادی، فرقه مانوی، فرقه یزدی، فرقه جمالی، فرقه حرافی، فرقه سفسطه، فرقه حسادت، فرقه پرخاشگر، فرقه غرب ستیز، فرقه دگراندیش ستیز، فرقه من درآوردی، و غیره !
دین زردشت در بالاترین مرحله ترقی واقعگرایی خود تبدیل شد به دینی طبیعتگرا یا دینی پانته ایستی؛ سپس دینی فرهنگی.
چرا فرقه سازان اطاق فکر آخوندی اکنون آنرا تبدیل به دین زردشت سیمرغی نموده اند؟
منوچهر جمالی حداقل آنرا در همین سایت دینی مزدکی نامید تا قدری انقلاب اجتماعی و انسان دوستی و نوعی شناخت را تداعی کند. چرا مریدان متعصب و فالانژ وی اکنون دین زردشت را تبدیل به دین طاووس بازی و انشاء نویسی و تظاهر و نارسیسم و تنگ نظری و فالانژیسم و توهین و پرخاشگری و حسادت تبدیل نموده اند ؟
پانته ایسم یا طبیعت خدایی دین زردشت، چه فرقی با ادیان ابراهیمی و فرقه سازی های فراماسیونی قرن 21 میلادی داشت؟
آیا طبیعت خداست یا اهورامزدای زردشتیان ؟آیا سیمرغ همان اهورامزدا هست یا پرنده ایست میان طاووس هندی و اسکلت نوعی دایناسوری پرنده ؟ که بشکل اسطوره ای خرافی وارد دین و فرهنگ باستان ایرانیان شده و اکنون فرقه گرایان شارلاتان از آن دکانی برای خود ساخته اند ؟
پانته ایسم، جهانبینی است مادی که نه تنها طبیعت را خدا میداند بلکه بر این باور است که جهان بدون خدا میباشد ، شخصی بودن و استقلال خدا را نیز منکر میشود. پانته ایسم در فلسفه یونان باستان و در قرون وسطای اروپا نیز مطرح بود و بخشی از تفکر کفرآمیز مترقی بشمار می آمد. نمایندگان آن در یونان باستان تالس و گزنوفان بودند که حدود 2600 سال پیش می زیستند. پانته ایسم بینشی اسا فلسفه که طبق آن خدا و جهان یکی هستند. پانته ایسم در یونان باستان در مقبل رواج چند خدایی اندیشه ای توحیدی ماتریالیستی بود. پانته ایسم مدرن قرن 17 میلادی محصول دوره رنسانس است. متفکر مهم آن اسپینوزای هلندی یهودی(1677-1632.م) بود که میگفت: خدا خانه و مکان ارواح نیست.
در طول تاریخ معمولا اقشار مترقی جانبینی طبیعت خدایی را نمایندگی میکردند. پانته ایسم همچون "فلسفه وجود" ادیان ابراهیمی مدعی بود که خدا در تمام اشیاء و اجزاء طبیعت، جهان، و کائنات وجود دارد. اسپینوزا مفهوم قرون وسطایی پانته ایسم را ماتریالیستی نمود. این کار او موجب خشم کلیسا و روحانیون کاتولیک شد. جردانو برونو (1600-1548.م) با تکیه بر نظرات کوپرنیک، ستاره شناس لهستانی میگفت: خدا دلیل وجود همه چیز نیست. این ادعای مفرآمیز او موجب حکم اعدامش توسط سازمان تفتیش عقاید کلیسا گردید. زمانیکه اسپینوزا در "بحث و جدل پانته ایسم" اشاره نمود که یکی دانستند طبیعت و خدا نوعی آته ایسم است مورد نقد و خشم: کانت، گوته، و مندلسن قرار گفت.
نحستین چهره تاریخی پانته ایسم طبیعت خدایی گزنوفان (480-570.پ.م.) بود که به چند خدایی یونان باستان پایان داد و احدیتی را در قالب طبیعت و کائنات معرفی نمود. تالس (547-625.پ.م) نیز پیش از گزنوفان پانته ایست بود. اوج جهانبینی طبیعت خدایی ماتریالیستی غربی در فلسفه اسپینوزا و در اندیشه های برونوس بود. پانته ایسم کلاسیک با اسپینوزا تکمیل شد و به پایان رسید. پانته ایسم اسپینوزا مقدمه نقد علمی دین بود. افکار پانته ایستی اسپینوزا تاثیر مهمی روی فلسفه روشنگری فرانسه و آلمان و روی آثار: لسینگ، هردر، گوته، هگل، و شلینگ، و روی فلسفه بورژوایی کلاسیک آلمان گذاشت. پانته ایسم پیشرفته نخستین بار در فلسفه سدههای میانه ظاهر شد که از طرف کلیسای کاتولیک و ایدئولوگ هایش گناهی کفرآمیز بشمار آمد. پانته ایسم واژه ایست یونانی و به معنی جهانبینی طبیعت خدایی است.
طبیعت خدایی یا پانته ایسم به 2 شاخه ایده آلیستی و ماتریالیستی تقسیم میشود. پانته ایسم ماتریالیستی منجر به آته ایسم میشود و شوپنهاور آنرا "آته ایسم مودبانه" نامیده بود. در تاریخ فلسفه هواداران پانته ایسم ایده آلیستی اغلب در لباس عارف ظاهر شدند. پانته ایسم ماتریالیستی خدا و جهان را مطلقن یکی میدانست ولی پانته ایسم ایده آلیستی یکی بودن آندو را نسبی بشمار می آورد. پانته ایسم ماتریالیستی ضد دین است. پانته ایسم ایده آلیستی مدعی است که خدا جهان را آفریده؛ خدایی که آن بصورت: روح مطلق، خرد مطلق، یا اراده مطلق، بر همه چیز غالب است. در پانته ایسم ایده آلیسی، خدا و جهان نه بشکل مطلق بلکه بشکل نسبی، یکی هستند؛ که با دین فرق دارد. پانته ایسم ایده الیستی نوعی تفکر مذهبی یا الهیات است و نه فلسفه. تا زمان هگل و فویرباخ پانته ایسم ماتریالیستی و ایده آلیستی بیان و نمایش ضد جزمی تفکرات دینی و ضد روحانیون مسیحی و بخشی از اپوزیسیون ایدئولوژیک بودند. پانته ایسم نوعی هستی شناسی و وجود ابدی ثابت و ایستا در مقابل ظواهر طبیعی متنوع و تکثر بود. پانته ایسم ایده آلیستی مدعی است که جهان در محاصره و محاط خالق و خداست.
در آلمان پانته ایسم اسپینوزا گرایی روی اندیشه های: گوته، لسینگ، هردر، هگل، شیلر، و هاینه تاثیر مهمی گذاشت. اوج پانته ایسم ایده آلیستی آلمان در قرون 17-13 میلادی در عرفان روحانیونی مانند: اکهارد، زئوس، تاولر، و در فلسفه مسیحی کوزانوس، و در جهانبینی بوهمه بود. در قرون 13-12 میلادی نمایندگان مهم پانته ایسم عرفانی: فان بناف و فان ینات بودند. قدرا پانته ایسم کلاسیک انتقادی ضد دینی و کنار زدن عناصر پانته ایستی فلسفه اواخر بورژوازی از طرف اندیشمندانی مانند: هارتمن، شلر، و اشترن بود. پانته ایسم مذهبی و آیده آلیستی مدتی علیه پانته ایسم اسپینوزایی فعال بود. پانته ایسم ایده آلیستی پایان قرون وسطا به معنی دوری عینی از دین نبود بلکه تمایل مجدد به آن بود.
از نظر تاریخی بعد از پایان سدههای میانه در دوره رنسانس : طبیعت، کائنات، و جهان، موضوع تحقیقات و شناخت انسان و فلسفه شد. به این دلیل: فلسفه رنسانس طناب ایمان و عقیده و دین را قیچی کرد و دیگر خدای قادر ماورای همه چیز نبود. مبلغین دینی مدعی هستند که هر جهانبینی پانته ایستی شکلی از باور به احدیت و تک خدایی است. اشاره میشود که آخرین پیام و نوستاۀزی جردانو برونو پیش از اعدام، "وحدت با بی نهایت برای ابدیت" بود. با رشد مارکسیسم و شکوفایی فلسفه ماتریالیستی-دیالکتیکی، فلسفه کلاسیک بورژوازی بعد از هگل و فویرباخ نیز به پایان رسید. پانته ایسم تا آنزمان بیان نوعی مخالفت با تفکر جزمی دینی روحانیت مسیحی در لباس عرفان و نجوم و ستاره شناسی و طبیعت گرایی بود.
دریغ از یک جمله که رنگ و بوی شخصیّت فردی انسان را داشته باشد!
درووود!
گپهایی دم دست برای آدمهای با شعور و فهمیده و جوینده.
استقلال فکر و قائم به ذات بودن دیگران برای کسانی که اسیر و ذلیل سوائق قدرتپرسی و جاه طلبی و حزبگرایی و حکومتپرستی هستند، پدیده ای فوق العاده خطرناک است؛ زیرا انسانی که قائم به ذات مغز اندیشنده و پرسنده و جوینده و استدلالی خودش است، بلافاصله به حیث الگویی انگیزنده برای دیگران میشود که آنها را به استقلال فکر و قائم به ذات شدن و آفریدن راه فردی خودشان ترغیب و تشویق میکند. به همین دلیل، تمام یسلکشان ادیان نوری و هوچیگران و مروّجان ایدئولوژیهای متعفّنی مثل مارکسیسم به شدّت از انسانهای مستقل اندیش میهراسند و با تمام امکانها و زرّادخانه هایی که در اختیار دارند با انسان مستقل اندیش و دارنده برهانهای متّقن و استدلالی میجنگند و برای نیست و نابود کردن او به هر جنایت و تبهکاری نیز آماده و مستعد هستند.
گرانیگاه تفکّر فلسفی، مغز اندیشنده انسان در باره تجربیات بی واسطه و شاهکلیدی فردی و اجتماعی است؛ نه «اصول و مبانی حقیقت آکبندی و نصوصی». فلسفه زندگی و باهمزیستی را نمیتوان همچون آلات و ادوات از «جایی» وارد کرد؛ بلکه فعّال کردن زهدان زاینده مغز آدمی در بستر تجربیات فرهنگی و تاریخیست که هر ملّتی را به استقلال در دامنه های مختلف امکانپذیر و مددکار میشود. هیچ ملّتی نمیتواند، ملّتهای دیگر را بزاید. هر ملّتی خودش باید هنر زاییده شدن از زهدان تجربیات تاریخی و فرهنگی اش را بیاموزد و تقلّاها کند تا بتواند به آنچه که آرزو میکند کامیاب شود.
تفکّر فلسفی، اندیشیدن در زبان زنده مردم ملّت خود است که امکانهای زایشهای نو به نو را پا به پای رویدادهای میهنی و جهانی مهیّا میکند و فلسفیدن زنده و جاندار و مایه دار و موثّر همواره به رنگ و شیوه و زبان و سبک و سیاق همان ملّتی است که متفکّران و فیلسوفان در بستر تجربیات تاریخی و فرهنگی مردم خودشان می اندیشند و نتیجه تفکّرات خودشان را در زبان مردم ملّت خودشان عبارتبندی میکنند. هبچکس در هیچ نقطه ای از کره زمین نمیتواند اثبات کند که پروسه فلسفیدن در کشورهای آلمان و انگلیس و فرانسه وآمریکا و دیگر نقاط جهان، عین همدیگر هستند و هرگز کوچکترین تفاوت و تمایزی با یکدیگر ندارند. کسی یا کسانی که اینهمانی و شباهت محض داشتن فلسفیدنهای کشورهای جهان را؛ بویژه اروپاییان را یکسان و همسان بدانند، اثبات میکنند که بالذات خودشان احمقهای تمام عیار هستند و بس، ولو استادترین استادان نامدارترین دانشگاههای جهان باشند. برای رسیدن به تفکّر فلسفی باید هر گونه «عقل عصایی» را با آگاهی و مسئولیّت تام به دور انداخت تا کم کم خرد خودجوش از ژرفای پرسشها و کنکاویهای فردی از اعماق وجودی ما بجوشد و همچون چشمه، راه خود را در سطح آشکار جامعه پدیدار کند. خرد اندیشنده ایرانی باید هنر گسستن و بریدن از تمام غُل و زنجیرهای متابعتی و تقلیدی و مقهوری و آمری و امثالهم را در عمل اجرا کند تا بتواند پروسه استقلال اندیشیدن و قائم به ذات شدن را واقعیّت پذیر کند.
تا امروز تحصیل کردگان و کنشگران و آکادمیکرهای ایرانی، افتخار و هنر خود دانسته و همچنان میدانند که بسان عوام محکوم و اسیر در بند، کاسه و پیاله و قابلمه در دست بگیرند و مترصد آن باشند که ببینند در کجا، نذری خیر میکنند تا آنها با شتاب برای دریافت نذری سگدو بزنند و شاید چیزی دستشانرا بگیرد. تفاوت عوام اسیر و ذلیل شده با مدّعیان مثلا «روشنفکری و روشنگری!!؟؟» در این است که عوام، اسیرند و مجبور و بی تقصیر و چاره ای ندارند؛ ولی تحصیل کرده و کنشگر و آکادمیکر ایرانی با علاقه و شوق و ذوق به خفّت و خواری و توسری خوردن و مقلّدی و متابعت و بله آقا گو و هر چی آقا گفت گردن مینهند و از نشخوارگری و غرغره کردن و بازخوری و متابعتها و دنباله رویهای خود نیز به شدّت مغرورند و احساس نشئه آور «روشنفکری و روشنگری!!؟؟» میکنند.
آنها مترصدند تا مثلا «مارکس و هایدگر و کانت و پوپر و ویتگنشتاین و رورتی و درآیدا و فوکو و نیچه و شوپنهائور و هوسرل و هابرماس و هورکهایمر و آدورنو و امثالهم» برینند تا حضرات با هلهله و صلوم و صلوات به سلف سرویس نذری توضیع کنی مباحث باخترزمینیان هجوم بیاورند و کاسه ها و پیاله ها و قابلمه های خود را از اظهارات آنها پر کنند و لاجرعه سر کشند و به مردم خود پُز دهند که ما روشنفکر و روشنگر دورانیم!! تا چشم حسود کور!. بله! که بله!.
آنها مترصدند تا یکی یا تعدادی از اساتید دانشگاههای باختری در جایی برینند تا حضرات دوباره با صلوم و صلوات به سلف سرویس توزیع نذری استفراغات اساتید باختری هجوم بیاورند و در قاپیدن استفراغات آنها، سر و کلّه همدیگر را نیز بشکنند و برای اورد دادن به یکدیگر در ملاء عام، پیشدستی کنند. این مصیبت فاجعه بار که نزدیک به یک قرن تمام است در تاریخ معاصر ایران، مکرّر میشود، علّت ایجاد و دوام فجایعی میهنی تا امروز بوده است و به همین سادگیها رفع شدنی نیست؛ مگر اینکه مدّعیان «کنشگری و تحصیلی و آکادمیکری و امثالهم» در آغاز یاد بگیرند که شخصیّت و استقلال فکر و قائم به ذات بودن خود را اثبات کنند و در گستره تاریخ و فرهنگ مردم خود، اندیشیدن را با مغز خودشان بیازمایند. تا زمانی که این آرزوی خجسته، اتّفاق نیفتد، دوام و سیطره طیف آخوندها با کاربست گیوتین اقتلویی آنها بر شاهرگهای مام وطن و مردم ایران دوام خواهد آورد.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
....................... ؛ و…
....................... ؛ و با توهین و تهمت و دروغ و حسادت و نفی و انکار، از زیر بار مسئولیت ادعاهای شبه مذهبی و شبه فرهنگی غیر علمی و غیر منطقی خود، شانه خالی میکند ! ؟
آیا فعالین فرقه سازی و فرقه گرا دارای اخلاق و تقوا و پرهیزکاری هستند ؟ و چه نوع اخلاقی را نمایندگی میکنند؟ آیار برای آنها مانند ماکیاولی هدف وسیله را توجیه میکند؟
آیا مبلغان فرقه گرایی دارای اخلاق و تقوا و پرهیزکاری هستند، یا فقط طبق شعار: هدف وسیله را توجیه میکند، عمل می نمایند؟ . تقوا و پرهیزکاری بخشی از مقوله اخلاق است که امروزه برای انسان و جامعه مدرن انسان مدار ضروری میباشد. تشویق به رفتار و زندگی پرهیزکارانه باید در خانواده، جامعه، مدرسه، کوچه و برزن انجام گیرد. در لیست تقواها میتوان موضوعاتی مانند: عدالت، بلندنظری، شجاعت، شهامت، اخلاق شهروندی، احساس جمعی، احساس مسئولیت، احساس وحدت، حقیقت گرایی، و غیره را دید. منابع این تقواها در رشته های علوم انسانی و یا علوم اجتماعی مانند: فلسفه، ادبیات، حقوق، دین، جامعه شناسی، سیاست و فرهنگ مردم وجود دارند. فیلسوفان و ادیبان و متقکرانی مانند: ارسطو، گوته، کانت، نیچه، ازوپ، شیلر، برشت، هابرماس، بوشنر، فونتان، توماس مان، ماکس فریش، دورنمات، گونتر گراس، جرج آورل، کامو، دوریس لسینگ، و غیره، از خود متون و مقالاتی در این زمینه بجا گذاشته اند.
مثلا در زمینه اخلاق و تقوا، فیلسوفان و ادیبانی مانند: ارسطو، افلاتون، سنکا، مارک آوریل، شیلر، گوته، کانت، نوالیس، شوپنهاور، نیچه، کامو، البرت شوایتزر، بسام طیبی سوری، و گونتر گراس، دارای آثاری هستند. و در زمینه حقیقت و صداقت، متفکرانی مانند: کارل پوپر، برتولد برشت، ازوب یونانی، کریستیان آندرسن، فرانس باکون، جرح اورل، ماریو وارگاس، دوریس لسینگ، و انسنزبگر، دارای آثاری هستند. در زمینه عقل و دانش و هوش، اندیشمندانی مانند: هرمان هسه، برادران گریم خانم کریستا وولف، جرج اورل، هابرماس، و ارنست بلوخ، پیام هایی دارند. در زمینه عدالت، صاحب نظرانی مانند: ولتیر، شوپنهاور، هگل، کافکا، برشت، دورنمات، و پولگار، آثاری خلق نمودند. در زمینه وظیفه و مسئولیت نظریه پردازانی مانند: کانت، اپیکتت یونانی، شوپنهاور، لویناس، آندرسن، و ماکس ویر، توصیه هایی نمودند. در زمینه اتحاد، برادری، و نیکی، انسان دوستانی مانند: برشت، ولتیر، اسکار وایلد، گوته، شوپنهاور، انسنزبرگر، لوتر، و یاسپار، نظریه هایی عرضه نمودند. و در زمینه شجاعت و شهامت اجتماعی و شهروندی، مشاهیری مانند: هومر، گوته، برادران گریم، بوشنر ماکس وبر، ارنست یونگر، گونتر گراس، کریستا ولف، و اریش کستنر، از خود آثاری بجا گذاشتند. در زمینه بلندنظری، تولرانس و گذشت، ادیبان و فیلسوفانی مانند: کارل پوپر، هربرت مارکوزه، لسینگ، و توماس مان، پیشنهاداتی نموده اند. در زمینه وفا و مورد اعتماد بودن، شخصیت هایی مانند: گوته، برادران گریم، شیلر، فونتان، استفان تسوایگ، آلبرت شوایتزر، برشت، و گوته، راهنمایی های نموده اند. پیرامون فروتنی، افتادگی، قناعت، صبر و کوشش، شخصیت های مشهوری همچون: منتسکیو، اریش کستنر، گونتر آندرس، گوته، برادران گریم، لیشتنبرگ، کیپلینگ، نیچه، ارنست یاندل، والتر بنیامین، کارل والنتین، و انسنزبرگر، آثاری را از خود بجا گذاشته اند.
در مبحث حقیقت خواهی و صداقت اشاره شده: اخلاقی که متکی به عقل باشد و نه متکی به ایمان، میتواند فقط در دمکراسی و جامعه آزاد اندیشه ورزی، عملی گردد. این آزادی ورای آزادی عقیده و آزادی بیان نظر است. مقدمه تفکر، شناخت و دانش است. مسیر شناخت سرانجام به حقیقت میرسد. متفکری بنام بولنو میگفت: بیانی حقیقت است که با ادعا و موضوع خود هماهنگی و تطابق داشته باشد. بین حقیقت عملی و حقیقت نظری فرق گذاشته میشود؛ حقیقت عملی با عمل و رفتار مرتبط است، یعنی نسبی است؛ ولی حقیقت نظری، بیان یک مقیاس آزمایش شده است؛ یعنی مطلق است. در کاتالوگ تقواها رعایت ادب هم قرار دارد که ممکن است در زمان بیان حقیقت رعایت گردد. بولنو میگفت: دروغ صادقانه نیز گاهی ضروری است ولی فرد باید مسئولیت آن دروغ را بعهده بگیرد. در باره سیاست زیاد سخنسرایی میشود ولی موضوعات فرعی اغلب موجب لاپوشانی و استتار موضوعات اصلی میشوند، یا بحث و جدل میان هم حزبی ها تبدیل به یک نمایش نبرد گلادیاتورها میگردد. یا در رسانه های زمان حال، غیبت و حسادت بیشتر خریدار دارد تا حقیقت و صداقت. دیالکتیک به انسان می آموزد که همیشه ارزشهای پیشین را دوباره به محک آزمایش بگذارد یا نوگرایی کند و مطابق زمان تغییر دهد. اگر گفتن حقیقت حتی موجب رنجش شود باید آنرا بیان کرد. به این دلیل شهامت مکمل حقیقت است. گاهی انسان حق دارد که حقیقت را نداند . اگر پدری پیرامون معلولیت نوزادش علاقه ای ندارد، پزشک معالج نباید او را وادار به شنیدن حقیقت کند. لیبرالها به این داستان میگویند "حق ندانستن حقیقت". شاید به این دلیل است که مارکسیست ها در داترت المعارف های خود به موضع تقوا و پرهیزکاری نمی پردازند و آنرا در مقوله اخلاق یا در فرهنگ جامعه گنجانده اند.
پیرامون مبحث عدالت اشاره میشود که: حتی در هنر یونان باستان به آن پرداخته شده است؛ مثلا نماد عدالت در قضاوت و دادگاه، زنی است با چشمان بسته، در یک دست ترازو، و در دست دیگر، یک شمشسیر؛ به معنی امکان تنبیه و جریمه، چشم بسته یعنی تصمیم عادلانه است و نباید پارتی بازی شود؛ بدون موقعیت فرد متهم. درباره پاپ و قیصری بنام فردیناند اول گفته شده: وظیفه شان مدیریت عدالت در جامعه است. جان راول امریکایی گفته است: عدالت یعنی احترام و رعایت اجرای انصاف. رعایت عدالت در میان سایر تقواها بسیار مهم است و به معنی رعایت برابری نیز است. کانت میگفت: اجرای عدالت یک جبر غریزی و ضروری است. مفهوم عدالت به اصل برابری میرسد که باید در قانون اساسی در استقلال تقسیم 3 قوه نیز رعایت گردد. بحث عدالت اجتماعی بیش از یک قرن در غرب قدمت دارد و هنوز مورد جدل و اختلاف میان جریانات: لیبرالیسم، دین، و کمونیسم است. لیبرالیسم اقتصادی مخالف عدالت اجتماعی است چون مدعی است که توانایی انسانها گوناگون است و در سیاست اجتماعی نه موضوع تقسیم عدالت بلکه وظیفه همبستگی در اجتماع رعایت میشود. بعد از سقوط استالینیسم اسلاوهای ساکن اروپای شرقی میگفتند: ما عدالت اجتماعی خواستیم ولی دولت قانونی تحویل مان دادند! که قانون خودش را اجرا میکند و نه نیازهای مردم را؛ چون آن مخفی و نامرئی است.
در فصل قناعت و کوشش گفته میشود که معمولا در هر جامعه به افرادی که: حقیقت خواه، عادل، شجاع، قابل اطمینان، فروتن، قانع، کوشا، و صبور هستند، احترام گذاشته میشود. ولی اگر کسی فقط فروتن، قانع، کوشا، و صبور باشد، دیگران فکر میکنند او یک آدم مطیع و توسری خور است! فیلسوفان یونانی: دانش، عدالت، شجاعت، و از خود گذشتگی را بسیار مهم میدانستند. کلیسای مسیحی، تقواهایی مانند: ایمان، امید، و کمک به همنوع را مهم می پنداشت. در میانه قرن 17 میلادی کتاب "اخلاق" فیلسوف فرانسوی، آرتولد گولینکس، کاتالوگ تقواها را: کوشش، اطاعت، عدالت، و فروتنی میدانست. منظور او از کوشش، کار تولیدی نبود بلکه خودشناسی و خودآزمایی بود. در عصر روشنگری تقواهای بورژوازی مخالف رفتار اشراف بود ولی از قرن 19 میلادی اعتیار خود را بتدریج از دست داد چون زحمتکشان و کارگران ناراضی شده بودند. امروزه تقواهای بورژوازی آهنگی منفی دارد چون با سلطه و اقتدار طبقه حاکم همخوانی دارد. اگر: فروتنی، قناعت، کوشش، صبر و غیره مطرح میشوند، معنی دیگری غیر از تعریف بورژوازی دارند. گفته میشود که هیچ انسانی موظف به رعایت یک تقوا نیست بلکه باید تقواها همیشه مد نظر باشند یعنی یک اخلاق انسانی رعایت گردد. تقواهای قابل استفاده صفت نیستند که فقط اعمال را هدایت کنند بلکه رفتار یک انسان را تعیین میکنند. کلمه کوشش نیز در طول زمان مفهومش عوض شده. مارتین لوتر در ترجمه انجیل آنرا به معنی: تعصب رفتاری کار بکار میبرد. امروزه آنرا: کار، شغل، برای دست آورد یا محصول کار بکار میبرند.
ارسطو میگفت: تقوا میزان درست در انتخاب رفتار انسان میان 2 افراط است. کانت مدعی بود که تقوا محصول نوع تفکر یا فرهنگ حاکم زمان است، انسان تقواها و اخلاقش را در آزادی میتواند انتخاب کند و مسئول آن انتخاب های خود است. تقوا، مقیاس و میزان رفتاری در جامعه مدرن،انسانی، آگاه و مسئول است. لیست تقوا و پرهیزکاری باید مشوق انسان برای تفکر مستقل باشد. فرق میان انسان و حیوان در اجرای عمل کار است. کار برای هدف امنیت، تضمین و بهتر کردن شرایط زندگی است که موجب اعتماد به نفس انسان میگردد. هر شغلی دارای اصول اخلاقی کاری خود است.
حماقتهای خودخواسته و مغرور به بلاهت متابعتی
درووود!
پادآوازهای خلاف آمد عادت
انسانی که شعور و فهم نداشته باشد و تلاش نیز نکند که برای پروریدن شعور و فهم و آگاهی خودش گامهای شایان ستودن بردارد و فقط بلعنده ترّههات دیگران باشد، همه چیز را به یک رنگ و معنا میشناسد و با سر تقی و بلاهتی مضحک به هر تخته پاره ای چنگ می اندازد تا بی برو برگرد، بلاهت ذاتی خودش را به همگان ثابت کند. اگر به حضرات بگویید که «نصر» و «نثر» و «نسر» سه کلمه گوناگون هستند که نه تنها شیوه نوشتن آنها از یکدیگر متفاوت است، بلکه حتّا معنای انها نیز از همدیگر فرق میکنند و حتّا اگر بگویید که ایرانیان در تلفّظ این سه کلمه، خطا میکنند و شیوه صحیح تلّفظ کردن آنها را فقط اعراب بلدند، در هر صورت هیچ تاثیر و نقشی در ذهنیّتی ندارد که به بلاهت ذاتی مبتلاست. همینطور اگر سه کلمه «شیر» و «شیر» و «شیر» را بنویسید و بگویید که دُرُست است که شیوه نوشتن آنها یکیست؛ ولی معنای هر کدام، متفاوت از همدیگر است، باز ذهنیّتی که به بلاهت مضحک به شدّت مبتلاست و بلاهتش ناشی از حماقت خودخواسته است، همچنان اصرار دارد که آقا جان! این حرفها چیه!، «شیر» قبافه اش داد میزنه که شیره دیگه!!. این حرفها چیه که معناهای متفاوت دارد.!
بلاهت ذاتی خیلی از آدمها را با هیچ استدلالی نمیشه زدود؛ زیرا ابله به کسی میگویند که هنوز خودش را در آیینه، تماشا نکرده تا ببیند که قیافه اش [تاریخ و فرهنگ و مردم جامعه اش] چه جوریه و بعد بیاید گنده گوزیها و زر مفت زدنهای زیادی در باره قیافه های دیگران [تاریخ و فرهنگ و آراء متفکّران و فیلسوفان] کند.
در خانه اگر تنابنده ای با شعور و فهیم وجود داشته باشد، همین چند کلام کافیه.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
. توهم باستانگرایی.
تمام کوشش مبلغان فرقه گرایی، در تئوری بافی های پوچ تکراری غیرمنطقی، اشاعه نیهلیسم است. اینهمه................ برای اینست که منکر سایر: مرام ها، ایدئولوژی ها، جهانبینی ها، ادیان، و فرقه های رقیب، و مکاتب فلسفی روشنگر،شوند و مدعی شوند که فقط آنها کاسه حقیقت را به تنهایی در فضای فرهنگی آخوندهاسر کشیده اند.!
لیبرال ها و چپ ها پیرامون تاریخ فلسفه، و خود فلسفه، چه نظری دارند ؟ واژه فلسفه، مفهومی است یونانی و به معنی عشق به دانش است. افکار فلسفی در اختلاف با عقاید دینی و اسطوره ای، هر نوع بینش مستدل نظری در باره کل جهان، جا و منزلت انسان در آنست. فلسفه بشکل آگاهی، نتیجه شناخت و کسب نظری پیرامون جهان از طریق انسان است. آن در لباس علمی و کمونیستی ماتریالیسم تاریخی-دیالکتیکی است. فلسفه، علم قوانین تحرک و تکامل در طبیعت، جامعه، و تفکر است. یکی از موضوعات فلسفه کمونیستی تعاریف و شناخت تغییرات و تحولات اجتماعی در تاریخ است.
گرچه در طول تاریخ 4 هزارساله فلسفه در جهان، رشته ها و علوم گوناگونی از آن جدا شده و شاخه های مستقلی را تشکیل دادند، ولی موضوعات و مقوله های فلسفی جدیدی در طبیعت، علوم اجتماعی، تئوری شناخت، اخلاق، استتیک، و فلسفه تاریخ، بشکل مقوله های مستقل فلسفی بوجود آمدند. سوسیالیست ها مدعی هستند که هر فلسفه ای آینه انعکاس منافع طبقه و قشر خاصی است. در تاریخ فلسفه نیز میتوان شاهد مبارزه طبقاتی-قشری آشتی ناپذیری در تضادها، بحث و جدل استثمارکننده گان و استثمارشوندگان، سلطه گران و مظلومان بود.
تاریخ فلسفه غرب؛ بیشتر از فلسفه شرق، گواهی است بر مبارزه ماتریالیست ها با ایده آلیست ها، مبارزه بین ترقی خواهان و مرتجعین، بین علم و خرافات؛ چون نیروهای پویا و مترقی نیاز به جهانبینی مادی داشتند و خواهان تغییر و پیشرفت بودند و نیاز به شناخت جامعه و طبیعت و انسان داشتند. ایده آلیست ها ولی خواهان حفظ جامعه طبقاتی بودند که نیاز به دین و خرافات و اسطوره و عرفان داشت، تا جهان را غبرقابل شناخت و غیرقابل تغییر معرفی کنند. در حالیکه ایده الیسم مانع شکوفایی علوم و تجربه و تحقیق بود، ماتریالیسم با علوم دیگر متحد شد و از آنان در مقابل فرهنگ ایستا، خرافاتی و ارتجاعی دفاع نمود.
میدان اصلی تولد و تحولات فلسفه در گذشته؛ طبق ادعای مورخین چپ، غیر از هند، چین، مصر، و ایران؛ در یونان باستان و اروپا بوده. در آنجا سیستمهای فلسفی گوناگون با هم تداخل نمودند یا به رقابت و مبارزه با هم پرداختند و یا روی همدیگر تاثیر گذاشتند. فلسفه اروپایی جوامع برده دار در: رم، یونان، و هلن، با فلسفه طبیعی ایونی و هیلوزویست مخلوط شدند و موفق به کشف سیستمهای ماتریالیستی طبیعت گرا گردیدند. دمکریت، آناگساگوراس، امپدوکلس، و هراکلیت، بیش از 2600 سال پیش نخستین نطفه های دیالکتیک فلسفی را مطرح نمودند؛ ولی فیثاغورثی ها و الاتی ها دارای مشخصات فلسفه ایده آلیستی بودند، که سرانجام از طریق زنون به فلسفه سوفیستی، و به حضور سقراط، افلاتون، و ارسطو منتهی شدند، که مهمترین متفکران دوران باستان بشمار می آیند.
فیلسوفان پیش از میلاد غالبا به بحث روی ایده آلیسم افلاتونی پرداختند که بعدها یا نماینده تفکرات ایده آلیسم عینی، و یا اندیشه های ماتریالیستی شدند. فلسفه های: اپیکوری، رواقی، و شکاکی پیش از میلاد، بیشتر از فلسفه های سقراطی و افلاتونی؛ اخلاقی بودند چون در جستجوی یک فلسفه عملی برای زندگی انسان بودند. فلسفه های هلنی و رومی ادامه فلسفه یونانی بودند که عیر از تمایلات مذهبی دوران نوافلاتونی، چیزی به فلسفه پیش از خود اضافه ننمودند. در سدههای میانه، فلسفه دوران فئودالیسم اروپا، مکتب اسکولاستیک بود که در خدمت الهیات، کلیسا و شاهان بود، گرچه جهانبینی های: ماتریالیستی، طبیعت خدایی، و انقلابی نیز ظاهر شدند. فلسفه عرفانی و فلسفه عربی ایرانی اسلامی با کوشش متفکرانی مانند ابن سینا و ابن رشد نیز نقش مهمی در فلسفه مسیحی قرون وسطای اروپا داشتند.
در فلسفه دوران رنسانس، باکون و برونو علیه فلسفه مسیحی اسکولاستیکی به مبارزه برخاستند که برونو به این دلیل سر به دار شد و در خشم پدران مقدس کلیسا طعمه آتش گردید. گرچه فلسفه اروپایی رنسانس در خدمت نظام جدید کاپیتالیستی و فرهنگ بورژوازی قرار گرفت، آن ولی نسبت به فلسفه ایده آلیستی و مذهبی و نظام فئودالیستی مترقی تر بود. بعدها در فلسفه بورژوای: دکارت، اسپینوزا، و لایبنیتس، مبارزان عقلگرایی و شناخت راسیونالیستی شدند. هابس و لاک؛ فیلسوفان انگلیسی، و لامتری، هلویتس، هولباخ، و دیدرو، که فیلسوفان فرانسوی بودند، نماینده اصلی روشنگری و ماتریالیسم مکانیکی شدند که به علوم تجربی و مکانیک متکی بودند.
در فلسفه اندیشمندانی مانند لایبنیتس و بوهمه حتی عناصر دیالکتیکی مشاهده میشود. نقش مهم فلسفه کلاسیک بورژوایی آلمان از طریق اندیشه های: کانت، فیشته، شلینگ، هگل، و فویرباخ را نباید در رشد و تولد دیالکتیک ایده آلیستی نادیده گرفت، گرچه ماتریالیسم فویرباخ غیردیالکتیکی ماند. فلسفه او آخرین حلقه زنجیر جریان فلسفه مترقی پیش از مارکس است. فلسفه دمکراتهای انقلابی قرن 19 میلای روس توسط اندیشمندانی مانند: هرتسن، بلینسکی، دوبروب، و چرنیشفسکی نمایندگی میشد.
پایان فرهنگ بورژوایی را فلسفه شوپنهاور مطرح نمود که به خردگریزی و انسان ستیزی نیچه و اشپنگلر، و به آموزشهای متدی: پوزیویتیسم، نئوکانتیسم، و نئوپوزیویتیسم ختم گردید. نئو توماس گرایان زیر عنوان عقلگرایی، از استثمار و سلطه بر خلق و جامعه طبقاتی دفاع نمودند تا آنرا با دین مسیحیت سازگار کنند. مشخصات تمام فلسفه های غیرمارکسیستی قرن 20 مانند: اگزیستنسیالیسم، فلسفه زندگی، نئوهگل گرایی، و پراگماتیسم،- ذهن گرایی، ایده آلیسم، و کمونیسم ستیزی مخفیانه آنان بوده است. فلسفه مارکسیسم را میتوان ادامه فلسفه کلاسیک آلمان بشمار آورد. آن را فلسفه رهایی بخش طبقه کارگر و جهانبینی حزب مارکسیست-لنینیستی بحساب می آورند. مورخین چپ مدعی هستند که: مارکس، انگلس، و لنین توانستند ماتریالیسم و دیالکتیک ایدههای کمونیستی را با هم پیوند بزنند، و با طرح ماتریالیسم دیالکتیکی-تاریخی، انقلابی در تفکر فلسفی انسان استثمار شده و انسان از خود بیگانه گردیده، ایجاد نمایند.
فلسفه شرق مخصوصا در هند و در چین تا یک قرن پیش، مستقل از اروپا مسیر غالبا ایده آلیستی عرفانی ازوتریک خود را طی میکرد، گرچه مثلا فلسفه هندی در 6 قرن پیش از میلاد ماتریالیستی بود و پرواز و سیر روح را باور نداشت. سرانجام فلسفه هند از قرن 6 پیش از میلاد به بعد، نخستین نماینده ایده آلیستی خود را عرضه نمود. دوئالیسم روح و جسم ایده آلیست ها در قرن 4 پیش از میلاد در فلسفه هند مطرح شد. از قرن نخست میلادی در هند یک ماتریالیسم مکانیکی بوجود آمد که در کنار تئوری وجود روح به مبارزه با ماتریالیسم می پرداخت.
مکاتب گوناگون بودیستی در فلسفه هند، جریانات: آگنوستیکی، نیهلیستی، و ایده آلیسم ذهنی، را نمایندگی میکردند. از قرن 11 میلادی نخستین فرقه های فلسفی بورژوایی اصلاحگرا در هند بوجود آمد که با 2 متفکر دیگر با اسامی: راماکریشنا(1886-1836.م.) و یوکارندا( 1902-1863م) متحد و نماد مبارزه رهایی بخش گردیدند. گاندی گویا پیرو این دو بود، نقش مهم وی در امتناع استفاده از خشونت در مبارزه سیاسی ضد استعماری بود. رادها کریشان در فلسفه هند مبلغ یک سوسیالیسم اخلاقی گردید تا اینکه در قرن 20 سرانجام فلسفه مارکسیسم نیز به هند رسید.
طبق ادعای بعضی از مورخین سیر اندیشه، نخستین اسناد و مدارک فلسفی در چین مربوط به 2000 سال پیش از میلاد است که گویا غالبا مذهبی بودند. ازکنفسیوس ومنجزی؛ به عنوان نخستین فیلسوفان چین نام برده شده. متفکری بنام کونسی فلسفه کنفسیوس را بعدا ماتریالیستی-آته ایستی نمود. در اندیشه های لائوسی میتوان ادامه عناصر ماتریالیستی-دیالکتیکی را مشاهد کرد. حاکمان و امپراتوران چین باستان، ماتریالیست هایی همچون: یانگ یونگ، هوان تان، و وانگ چونگ را تحت تعقیب قرار دادند. فیلسوفی بنام وان سن از ماتریالیسم برای نقد و مبارزه با بودیسم استفاده نمود.
در قرن 11 میلادی مکتب نئو کنفسیوستی ایده آلیستی عینی لویانگ پایه گذاری شد که از طریق ماتریالیست هایی مانند: زانگ سای، و یه شی مورد نقد و مبارزه فکری قرار گرفت. مکتب دمکراتیک تایشو نیز در چین تحت تعقیب قرار گرفت. رشد خودآگاهی بتدریج موجب تولد ایدئولوزی برابری خواهانه اتوپیستی تایپنگ گردید. آموزش های سونگ هانس، اوج تفکر ترقی خواهانه؛ پیش از اشاعه مارکسیسم در چین بود.
لیبرال ها در منابع دائرت المعارفی خود پبرامون تاریخ فلسفه و سیر اندیشه مینویسند که: تاریخ فلسفه غیراروپایی شامل فلسفه های: هند، چین، مصر، ایران، و فلسفه عربی است. فلسفه در غرب شامل: فلسفه یونان و روم باستان، فلسفه مسیحی سدههای میانه، و فلسفه عصر نو است.
فلسفه باستان شامل: دوره پیش از سقراط میان قرون 7-5 پیش ازمیلاد، و فلسفه کلاسیک شامل مکاتب: آتی، هلنی، و نوافلاتونی بود. فلسفه سدههای میانه مسیحی شامل: دوره پدران مقدس یا پاتریستیک تا قرن 8 میلادی، و فلسفه مدرسین اسکولاستیک بین سالهای 1450-800 میلادی بود که شامل 4 مرحله است. شکوفایی مرحله فلسفه عربی یهودی ایرانی آن بین قرون 12-10 میلادی روی داد.
فلسفه عصر نو شامل: دوره رنسانس بین سالهای 1640-1450 میلادی، عصر روشنگری و عقلگرایی بین سالهای 1800-1700 میلادی، دوره نقد گرایی و رونق ایده آلیسم آلمانی بین سالهای 1850-1782 میلادی، و فلسفه پسا ایده آلیستی تا زمان حال است. مورخین لیبرال گویا فلسفه کمونیستی را در فلسفه روسی ادغام نموده اند!، که آنرا نیز بخشی از فلسفه غرب بشمار می آورند. از مشهورترین فیلسوفان غیرمارکسیست روس : سولویف، و بردایف، نام برده میشود. در قرن 20 میلادی فلسفه ماتریالیستی دیالکتیکی روس توسط: بوخارین، دبورین، و لنین نمایندگی میشد.
.فرق عرفان و فرقه.
عارف، فرد بی آزار درونگرایی است که موجب فساد و انحراف دیگران نمیشود/ ولی آدم فرقه گرا سعی میکند موجب مغزشویی و انحراف دیگران شود و با دروغهای شاخدار اسامی و واژههای چند هزار ساله زبان ملی پارسی را جعل و تحریف میکند تا حتی منکر دین مردم در دوران جاهلیت شود و سنبل های فریبدهنده در آن دین مانند سیمرغ کذایی را به ایزد و خرد و منطق و انسان و حقیقت، معنی کند و با فرهنگ امروزی تطبیق دهد.
همین متد را بعضی فرق دیگر انجام میدهند.مثلا بهایی ها امروزه مرام خود را صلح امیز و جهانوطن و تولرانس و غیرسیاسی و اشتراکی و ..... معرفی میکنند. در حالیکه متون اصلی آنها در آغاز شباهت ارتجاعی زیادی به متون سنی و شیعه و علوی و احمدی و بکتاشی و حجتیه و فرقان و غیره دارد. حتی زبان فارسی آنها در آغاز چنان آغشته به لغات عربی و قدیمی و قاجاری است که بیش از نصف متن را نمی توان فهمید.
عرفان چه فرقی با فرقه مزدکی سیمرغی دارد ؟ منوچهر جمالی در همین سایت در کمنتی نوشت که او مردکی است. حال پیروان و مریدهای شارلان و قلابی او خود را سیمرغی مینامند و منکر افکار مزدکی هستند.
عرفان و فرقه گرایی یعنی فرار از واقعیات. فرقه بازی و عرفان در همه ادیان و فلسفه های هپروتی همیشه حضور داشته. مقوله عرفان، شکلی از پانته ایسم، طبیعت خدایی و جهانبینی مذهبی ایده آلیستی، با تمایلات آته ایستی است. آن واژه ای یونانی است به معنی چشم و دهن را، حین تفکر و عبادت بستن. حهانبینی عرفان در تاریخ ادیان و فلسفه سابقه ای طولانی 2000ساله دارد. عارف میکوشد از طریق فروتنی و تسلط بر نفس و اراده خود به خدا و خالق نزدیک شود یا با او یکی گردد. عرفان فرم خاص رفتار و تفکر مذهبی است که فرض را بر توانایی انسان به تماس مستقیم تجربی با یک احدیت از طریق اعمال گوناگون شبه عبادی شبه روانی، خلسه و تسلیم میگذارد. آن یک شکل خاص مشاهده مذهبی در تاریخ ادیان است که بصورت عبادی ظاهر میشود و هدفش وحدت با خداست.
در پایان فرهنگ یونان در شهر اسکندریه مصر فیلسوفی بنام فلوطین(273-205 م) پایه گذار عرفان مکتب نوافلاتونی شد. صوفیه یا عرفان اسلامی نیز ریشه در فلسفه نوافلاتونی و عرفان هندی دارد که مخالف اسلام این جهانی و واقعیت گراست،که در قرون 13-12 میلادی به اوج شکوفایی خود رسید. از جمله عارفان اسلامی عربی، غزالی و ابن رشد هستند. بودا و لائوتسه در ادیان آسیای شرقی و هند،- آگوستین، اکهارت، مونتسر، تاولر، زئوس، و لوتر جوان، در مسیحیت، از حمله عرفای مشهور تاریخ بشر میباشند.
عرفان یک نوع شکل زندگی مذهبی است که خواهان وحدت با خالق در این جهان است و میخواهد آنرا بشکل مستقیم و بدون واسطه، مشاهده و تجربه کند. عرفان در تمام زمان ها و مکان ها وادیان، وجود داشته. غالب فرقه ها و سازمانهای رمزی و زیرزمینی از آن استفاده میکنند. عارف مدعی خدا بودن یا مساوی خدا شدن است. او هوادار تقوای عرفانی و جوینده یا پایه گذار ایمان شخصی است. هدف عارف در فرقه های گوناگون وحدت یا نزدیکی به خدا یا به جهان یا به مفهوم مطلق یا با خود است. او درونگرا، متظاهر به پرهیزکاری، خواهان انکار و دوری از جهان، و از احساسات، با روش خلسه و درونگرایی، خواهان وحدت روانی با خداست.
شایع شده که بعضی از مدعیان عرفان از مواد و ابزار نشئگی و سرمستی استفاده میکنند، مثلا در عرفان هندی از نوشابه" سوما" استفاده میشود. در عرفان اسلامی و صوفیگری ممکن است از اپیوم، رقص، موسیقی، آواز و شعر، خرقه گرایی، و اروتیک برای ایجاد وضعیت خلسه، مستی، و نشئگی استفاده میشد. عرفان یهودی با نام "کابالا یا قابله" در قرن 13 میلادی در اسپانیا و در جنوب فرانسه بوجود آمد و کتاب مشهور آن "سحر یا زهر" است. فیلسوف مشهور عرفان یهودی در عصر جدید، مارتین بوبر(1965-1878) است و شاخه عرفانی هواداران او مشهور به "قاصدین" است. در سدههای میانه اروپا زنان مشهوری به شکل راهبه و عارف در دیرها و کلیساها گوشه عزلت گزیده بودند، از آنجمله بینگن در قرن 11، شوونا در قرن 12، ماگدبورگ در قرن 13، سیه نا در قرن 14، و ترزا در قرن 16 میلادی هستند.
مقوله عرفان نه تنها در ادیان بلکه در نظام های فلسفی ایده آلیستی نیز وجود داشته. در عصر باستان عرفان در فلسفه های نوافلاتونی و در اندیشه های پروکلوس، فلوطین، در جریانات فلسفی فیثاغورثی، اورفی، افلاتونی، و پانته ایستی نیز مطرح شده است. بعضی از جریانات عرفانی به نتایج آته ایستی میرسند چون مخالف کلیسا و روحانیت برای واسطه گی میان انسان و خدا هستند. اینگونه عرفان تمایل به توضیح پانته ایستی جهان دارد. در نظر عارف، انسان بخشی از طبیعت و طبیعت بخشی از انسان است. انسان عارف خواهان تسلط بر شکاف میان عین و ذهن است چون آن مقدمه وحدت انسان با جهان است. اینگونه افکار در نظام های فلسفی ایده آلیسم عینی به اشکال گوناگون وجود داشتند. به این دلیل کلاسیکهای مارکسیسم-لنینیسم از "جنبه عرفانی دیالکتیک هگلی" نام بردند.
روش و متد های عرفانی در مکتب اسکولاستیک و مدرسین قرن 12 میلادی و در الهیات عرفانی و در عرفان خداشناسی وجود داشت. در سدههای میانه عرفان در اروپا خالق واژهها و مفاهیم بیشماری در ادبیات و زبان شد. استاد اکهارد یکی از متفکران و عارفان مسیحیت در سدههای میانه، بدلیل تمایلات پانته ایستی"طبیعت خدایی" و انتقاد اجتماعی غیابا محاکمه شد و بعد از مرگ 28 تز از نوشته های عارفانه وی ممنوع شدند.
سوسیالیست ها مدعی هستند که مقوله عرفان پدیده ای شدیدا متناقض، با اصولی ایده آلیستی، خردگریز، ذهنی، غیرعلمی، مذهبی، و ایده آلیستی است. جهانبینی عرفان در تضاد با انسان و جهان، گاهی تهوع آور، و علیه حرمت و حیثیت انسان است. جنبه پانته ایستی عرفان تاثیر مهمی روی دین و الهیات گذاشت. بعد از اصلاحات پروتستانی توسط مارتین لوتر، عرفان از طریق خداشناسانی مانند فرانک، وایگل، و بوهمه در آلمان رشد کرد که بعدا روی عرفان رمانتیک اندیشمندانی مانند بادر و شلگل اثر گذاشت. در فلسفه بورژوازی زمان حال، و در رمانتیک آلمانی قرون پیش، تمایلات عرفانی اجتماعی ولی ارتجاعی توسط فیلسوفانی مانند یاسپار در کتاب " قابل دسترسی ها"، هایدگر در کتاب "به هستی اندیشیدن"، بلوخ در کتاب "اصل امید"، و اشپرانگر در کتاب "تقوای جهانی" مطرح شده است.
مورخین ادیان مدعی هستند که عرفان در دینهای هندی و آسیای شرقی بیشتر از ادیان پیامبری ابراهیمی دیده میشود. عرفان بودیستی هند امروزه بیشتر در سن بودیسم ژاپنی مشاهده میشود. لائوتسه در عرفان چینی به انسان توصیه میکرد که آرام باشند و هیچ کار و حرکتی نکنند. عرفان مسیحی از زمان سدههای میانه بشکل مراسم عزاداری و راه پیمایی، راهنما و مشوق تقوای مسیحی مشاهده شده. در این عرفان گاهی سخن از اروتیک مذهبی میرود که منظور ازدواج روح انسان عارف با مسیح در لباس دامادی است. عرفان در کشورهای رومی زبان اروپای جنوبی مانند اسپانیا روی زبان خلسه ای باروک اثر گذاشت. در آلمان در دوره باروک نیز عرفان روی شکوفایی زبان و ادبیات توسط مسیحیانی مانند بوهمه و زئوس بی تاثیر نبود. زبان عرفانی معمولا سنبلیک و نمادین است، تصاویر شمع سوزان، جاری شده اشک شمع بسوی اقیانوس نشانه وحدت روح با احدیت است، مستی و نشئگی و حالات خماری و خلسه، سنبل وحدت با خالق و بی نهایت است. عرفان عشقی و رمانتیک از همین سنبلهای اروتیک استفاده می نمود.
به ادعای تحقیقات لیبرال، عرفان دارای جنبه های مترقی و هومانیستی نیز بوده. تمایلات طبیعت خدایی پانته ایستی، انتقاد از کلیسای دولتی و از روحانیون، از فئودالیسم و از الهیات عقلگرایانه که میخواست خدا را راسیونال جلوه دهد، انتقاد از حاکمان و شاهان زورگو، و زندگی اشرافی و لوکس آیات عظام، مخصوصا در اروپای سدههای میانه، و تبلیغ برابری انسان مومن در مقابل خالق، موجب روشنگری نسبی شد، و اثر مهمی روی جنبش رفرماسیون توده ای و جنبش انقلابی دهقانی، توسط مونتسر گذاشت. عرفان از نظر تاریخی عکس العملی بود علیه فلسفه و الهیات فرمالیستی پوچ ذهنی و علیه مکتب اسکولاستیک مدرسین در قرن 14 میلادی.
نماینده عرفان چپ در مسیحیت اروپا اندیشمندان و روحانیونی مانند اکهارد، فرانک، وایگل، و بوهمه بودند. در عرفان راستگرایانه ارتجاعی از روحانیونی مانند تاولر، زئوس، و لوتر جوان، نام برده شده است، که عقل را "فاحشه شیطان" می نامیدند.استاد اکهارد زیر تاثیر افکار ابن رشد عرفانی معتدل ولی مترقی را توصیه میکرد که بعدها نمایندگانش تاولر و زئوس شدند. اکهارد متعلق به عرفان مترقی پایه گذار شاخه عامیانه و میانه رو "سارازان" است که رابط عرفان پانته ایستی احساسی با طبیعت را وارد هنر و ادبیات نمود. زنان عارف و راهبه نیز اغلب زیر تاثیر عرفان اکهارد بودند. در کتاب انجیل از عرفایی مانند پاولوس و یوهان نام برده شده که هدفشان یکی شدن مستقیم با عیسی مسیح بعنوان لوگوس الهی(عقل،منطق،..) است. جنبش دهقانی به رهبری مونتسر از طریق تاولر، روی رفرماسیون و اصلاحات لوتر اثر گذاشت.
وحشت از چشمه زاینده شدن
درووود!
زمزمه هایی در کوچه های پر پیچ و خم.
هر چقدر انسان از خودش تهی باشد، عطش برای جمع آوری حرفها و نظریّه ها و دیدگاههای دیگران در وجودش شعله ورتر میشود. انسانی که همچون انبار، مملوّ از انواع و اقسام گونیها و جعبه ها و کیسه های عجیب و غریب و امثالهم باشد، تمام عمرش به این توهم خانمانسوز مبتلاست که مثلا ثروتمندترین فرد روی زمین است و تولید کننده کالاهای بدیع. اینگونه آدمها آنقدر ضعیف و بی مایه اند که زشتیهای وجود خود را با هزاران قلم آرایشی میخواهند کتمان و استتار کنند به جای آنکه بکوشند زیبایی درونی خود را شکوفا و فرابالانند.
عارفان ایرانی در پروسه جستجوهای فکری و استقلال اندیشیدن و قائم به ذات شدن خودشان در پروسه گسستن و صف آرایی فکری در مقابل ذهنیّت و اخلاق رایج و حاکم بر مناسبات اجتماعی و کشوری از مراحلی که میگذشتند و میگسستند به آن «سلوک» میگفتند و هر چقدر که از غُل و زنجیرهای تحمیل و تلقین و تلنبار شده بر ذهنیّت و روح و روان خود میکاستند به همان میزان بحث از «فقر و فقیرتر شدن» میکردند. «فقر» در زبان و قلم عارفان و صوفیان ایرانی به معنای هیچی نداشتن و گدا گشنه بودن نبود؛ بلکه به معنای «سبکبال شدن از بار سنگین اعتقادات زورچپانی و آزادی شدن از زنجیرهای عبودیتی و متابعتی و مقلّدی» بود. آنها در روند فقیر شدن به «ژرفای گوهر وجودی و زاینده خودشان» گام به گام نزدیکتر میشدند و استقلال فکر و قائم به ذات بودن خود را با رقص و سماع، جشن میگرفتند. برای رسیدن به عمق وجودی خویش باید چاهکن شد و پوسته سنگین و زمخت تمام تلقینات و تحمیلات و مسلّم پنداشته شده ها و جبریات علم نما و هر چیزی را که محصول تامّلات و تفکرات فردی نیست و نباشد به دور انداخت و بر آنها چیره شد تا بتوان اصالت چشمه زاینده خویشتن را بازیافت و در آزادی زیست.
کثیری از ابلهان به تقصیر، افتخار و هنر خود میدانند که شبانه روز حمّال عقاید و نظرات و دیدگاههای اساتید باختر زمینی در زبانی الکن و مزخرف که محصول ترجمه جات مترجمین بیسواد است، مدام غوطه خورند و از غرغره کردن استفراغات و تف شده های دیگران، خوش و مشعوف شوند و حتّا آدمها را به استفراغخوری نیز دعوت کنند. ذلالت و حقارت اینگونه اشخاص، خیلی رقّت آور و تاسّف بار است؛ زیرا هنوز نیاموخته اند که چگونه میتوان چشمه زاینده شد؛ نه بشکه و مخزنی از چیزهای عاریتی.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
.حتی خمینی!
به تقلید از غربی ها، حتی خمینی میگفت: ما نیاز به "احمق های متخصص" Fachidiot نداریم !
خلاف افراد مذهبی و قربانیان فرقه گرایی باستانی، روشنفکر امروزی برای اشاعه شناخت و نجات قربانیان دیکتاتوری دینی و برقراری جامعه رفاه و همزیستی مسالمت آمیزفعالیت میکند.
سرف مطالعه و گردآوری معلومات عمومی برای بی خیالی و تظاهر و تخریب دگراندیشان ؛در راستای منافع اطاق فکر آخوند نالوطی و شاه شیعه ساده لوح سرنگون شده است.
جرا بلندگوهای ارتجاعی شاه و شیخ و ابرقدرت های دوران جنگ سرد با بودجه مردم 24 ساعت علیه روشنفکران روشنگر و مردمی تبلیغات سوء پخش میکردند ؟و آنها را چپ یا لیبرال یا غرب زده یا ایدئولوژی گرا معرفی میکردند.!
مطالعه و آگاهی برای روشنفکر مدرن امروزی؛ باید در خدمت مبارزه طبقاتی برای رهایی از زیر یوغ استثمار و ارتجاع و فرقه خویی کهن و اسطوره سازی های دروغین و ابلهانه، و حقیقت یابی و واقعیت گرایی باشد. نه حرافی های تکراری شبه نصیختی و صدور احکام فاشیستی خودشیفتگی و دشمنی با زمین و آسمان و دریا و غرب و شرق و یمین و یسار .
روشنفکر مدرن لیبرال و چپ امروزی یک هومانیست و انسان گرا است. او برای لاف و پوز و خودنمایی و انشاء نویسی یا برای اشاعه تفکرات ارتجاعی وارد فضای فرهنگی نمیشود- روشنفکران، قشری اجتماعی میان بورژوازی و زحمتکشان هستند. روشنفکر انقلابی و مردمی با اراده گرایی ولنتاریستی و احساس گرایی پوپولیستی مرزبندی و اختلاف دارد. او نحستین قدم برای پروسه شناخت را رجوع به عقل و خرد و فهم و هوش و تجربه میداند. روشنفکرگرایی بینشی تئوریک شناختی است که جنبه عقلگرایی در پروسه شناخت را مهم و عمده میداند. وی صاحب نیروی قضاوت و تفکر است. با انقلاب صنعتی و پیشرفت علم و تکنیک و رونق اقتصاد، تعداد روشن فکران سریع رشد نمود و در فضای فرهنگی و سیاسی اهمیت یافتند و ارزشمند شدند. بخشی از روشنفکران مردمی و مبارز برای: صلح، عدالت، دمکراسی، سکولاریسم، و رهایی ملی شرکت نمودند و متحد زحمتکشان شدند.
نوع و گروه روشنفکر لیبرال در نظام طبقاتی سرمایه داری اتحادی قوی با بورژوازی و دولت استثمارگر حاکم دارد و مشمول تمام تضادها و قوانین جامعه طبقاتی کاپیتالیستی است. روشن فکران طبقه نیستند بلکه یک قشراند، چون رابطه مشخصی نسبت به مالکیت وسایل تولید کلان ندارند و معمولا در در بخش غیرتولیدی اقتصاد به کار فکری یا به کار خلاق مشغول هستند. قشر روشنفکر جریانی است سیاسی که از طریق عقلگرایی به کار فکری مشغول است و معمولا تحصیلکرده و آموزش دیده است. روشنفکر در زبان لاتین به معنی صاحب اندیشه، فهم و هوش است که گاهی به شکل اغراق آمیزی روی تئوری و تفکر تاکید میکند. نوع اجتماعی و مبارز برخاسته از میان زحمتکشان و طبقه کرگر در جوامع عقب افتاده و طبقاتی کمتر دیده میشود چون کاپیتالیسم مانع ورود فرزندان زحمتکشان به مراکز آموزشی و آکادمیک میشود.
بخشی از روشنفکران طبقات و اقشار دیگر به طبقات کارگر و زحمتکشان می پیوندند چون سرمایه داری و امپریالیسم قادر به تهیه شغل خلاق و امکان فعالیت آزاد برای همه آنها نیست و خطر جنگ و تهدید بمب اتم و عوارض محیط زیست و احساس از خودبیگانگی مدام هستی شان را نیز زیر سئوال میبرد. سیستم های راسیونالیستی در فلسفه غرب تمایل شدیدی به روشنفکرگرایی دارند، دو نماینده روشنگری در فلسفه کلاسیک بورژوازی و لیبرال: هگل و لایبنیتس میباشند. جنبش چپ پیش بینی میکند که بعد از پیروزی سوسیالیسم بر نظام کاپیتایستی، در غالب کشورها روشنفکران مبارز و مردمی در آغاز از طریق شرکت در انقلاب فرهنگی، به نوزایی و تربیت انسان نوین در جامعه میپردازند، و سپس در کنار طبقه کارگر و طبقه تعاونی های دهقانی، برای وحدت روشنفکران و زحمتکشان خواهند کوشید.
سوسیالیستها بر این باورند که قشر روشنفکر در جامعه طبقاتی آنتاگونیستی بدلیل ضرورت تقسیم کار میان کار یدی و کار فکری بوجود می آید. تعداد انها از زمان رنسانس و در عصر جدید بدلایل نام برده در بالا افزایش یافته و به نقش اجتماعی شان اهمیت داده میشود. روشنفکر گرایی ناشی از پروسه عقلگرایی است و نه محصول: غرایز، اراده، انگیزههای ناخودآگاه، یا حواس و احساسات و تصورات. روشنفکر معمولا منتقد اجتماعی و مخالف دولت طبقاتی استثمارگر حاکم است. وی اغلب سکولار، عدالتخواه، آزاداندیش، ماتریالیست، و گاهی از جان گذشته و فدایی است. پیرامون تاریخ روشنفکری و روشنفکرگرایی به وجود متفکران گوناگونی اشاره میشود؛ از جمله به آلکساندر آفرودیس از یونان در قرن 3-2 میلادی که مفسر اثار ارسطو بود و میگفت تمان انسانها به اندازه مساوی و بشکل ذاتی دارای هوشمندی هستند. این نظر او را بعدا در سدههای میان دو متفکر عرب و ایرانی بنام ابن رشد و ابن سینا و متفکر مسیحی بنام آگوستین در فرهنگ غرب و شرق اشاعه دادند. آفرودیس و ارسطو انسان را موجودی عقلگرا بشمار می آوردند که محتوا و نتیجه اندیشگی اش بقول ابن رشد و ابن سینا؛ نه دین؛ بلکه علم و فلسفه است. ارسطو میگفت بردهها فاقد توانایی تفکر هستند.
ماکس وبر، جامعه شناس آلمانی، روشنفکری را بخشی از عقلگرایی ماتریالیستی میدانست. تعریف روشنفکر و روشنفکرگرایی از قرن 18 میلادی در غرب مورد توجه فرهنگسازان قرار گرفت. سیستم های راسیونالیستی لیبرال تمایل شدیدی به فلسفه کلاسیک بورژوازی مخصوصا نظرات لایبنیتس و هگل داشتند. روشنفکران حامی بورژوازی در جامعه طبقاتی سرمایه داری اغلب از میان تحصیل کردگان طبقه متوسط و خزده بورژوازی عضوگیری میشوند. مارکسیست ها روشنفکران مبارز و مردمی را حلقه اتحاد میان: علم دوستان، رنسانس گرایان سکولار، و مخالفان سیستم فئودالیستی و کلیسا و شاه مطلقه خودسر، میدانند. آگاهی آنها از جمله دست آوردها و ارزش های عصر روشنگری است.
در دوره فئودالیسم و در قرون وسطا گروهی از روحانیون مردمی، بخشی از روشنفکران جوامع غربی بشمار می آمدند. مدرسین اسکولاستیک متعصب ارتدکس در پایان سدههای میانه هنوز روشنفکری را احساسی فراطبیعی و ناشی از انوار الهی میدانستند. تمایل به روشنفکرگرایی حتی در بسیاری از سیستم های ایده آلیستی توسط عقلگرایان وجود دارد. در نظام ها و فرماسیون های اجتماعی مانند: برده داری، فئودالی، بورژوایی،و سرمایه داری نقش روشنفکر از نظر:قدرت، عظمت، ساختار، استعداد سیاسی، سطح ایئولوژیک، رابطه با مالکیت وسایل تولید، فرق میکند. روشنفکران در هیچ جامعه ای تشکیل طبقه خاصی نمیدهند چون در روابط تولید نقش مستقلی ندارند آنها از طبقات و اقشار گوناگون بوجود می آیند.
روشنفکر لیبرال معمولا متحد بورژوازی و همکار دولت حاکم است. روابط سرمایه داری او را وادار میکند که به طبقه حاکم و علیه خلق خود خدمت کند. روشنفکر در منابع چپ و در منابع لیبرال عنوانی است نسبتا جوان و دارای چند معنی. لیبرالها روشنفکر را به فردی هوشمند تجسم میکنند که شامل متخصصان میشود و ممکن است علاقه به مبارزه اجتماعی و کمک به زحمتکشان نداشته باشد. پیرامون تاریخ آن گفته میشود در قرن 18 میلادی که بحث حقیقت و شناخت واقعیت از زیر انحصار دین و کلیسا بیرون آمد، و به قدرت تشخیص عقل و تجربه طبیعی اهمیت داده شد، روشن فکران بعنوان قشری سکولار شناخته شدند که اغلب تحصیل کردههای دانشگاهی بودند و در زمینه های علوم انسانی و علوم اجتماعی فعال بودند.
پاکباختگی حقارت آلود
درووود!
اشاره ای گذرا.
یکی را توی ده راه نمیدادند، سراغ کدخدا را میگرفت. بعضیها نمیتوانند کتاب اولّ دبستان را روخوانی کنند و راه منزل خودشان را بلد نیستند، امّا آنقدر بی شرم و بی کاراکتر و جاهل هستند که ادعا میکنند نه تنها تمام آثار استادان و متفکّران و فیلسوفان را بلعیده و هضم کرده و تفالشان را توی بیابونها ریخته اند؛ بلکه همچنین تمام تاریخ رویدادهای فکری و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی باختر زمینیان را فوت آبند و مدام زر مفت زیادی بیش از ظرفیّت معده شان در باره آنها قنطور میکنند و روز به روز نیز، بی شعوری و نفهمی خودشان را با دریدگی سرسام آور فریاد میزنند. جامعه ایرانی تا زمانی که چنین اعجوبه های دلقکوار را دارد، دوام حکومت فقاهتی و مشابه آن، تضمین تضمین شده است.
من شخصا هنوز وقتی میخواهم دیوان یکی از شاهران ایرانی را بخوانم، دور و برم بیش از پانزده الی شانزده لغتنامه متفاوت ریخته ام و دهها مداد و چند تا دفترچه برای اینکه بتوانم ابیات را اعرابگذاری و نشانه گذاری کنم تا بتوانم ابیات شاعر را دُرُست بخوانم. حالا تا فهمیدنشان که فرصت و وقت و سختکوشیهای خاصّ خودش را دارد و هر گاه هم با احتمال و بفهمی نفهمی صحبتهایی از روی احتیاط و احتمال و گمانه زنیها در باره معنا و برداشت خودم از شعر میکنم، مدام در باره چند و چون برداشتهای خودم شکّاکم و هرگز نیز به چیزی آویزون حبل المتینی/عروةالوثقایی نمیشوم تا جنبش جستجو و فراترکاوی و اندیشیدن در من نماسد و مثل از ما بهترون نشوم که «باتلاق متعفّن ایدئولوژی و عقاید مزخرف و پوسیده خود» را به نام «علم و پیشرفت و ترقی و مدرن و مدرنیته و خزعبلات رایج» میخواهند به خورد دیگران بدهند.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
دغدغه ها و پرسشها
درووود بر شخص ناشناس!
چند کلامی نه چندان مختصر!
لزومی نداشت از من بپرسید. شما میتوانستید از خودتان بپرسید و پاسخ پرسش خودتان را پیدا کنید. شبانه روز بیست و چهار ساعته. متوسط وقت آزاد هر انسانی را میتوان بین سه الی چهار ساعت برآورد کرد. اینکه هر انسانی با چهار ساعت، وقت آزادش، به چه کارهای میپردازد، برمیگرد به اینکه هر انسانی در جستجوی چیست؟. انسانی که جوینده طلا باشد، خروارها خروار خاک را زیر و رو میکند تا یک گرم طلا پیدا کند یا شاید هم هیچ چیزی پیدا نکند یا شاید هم چیزی پیدا کند که هرگزش انتظارش را نداشته است. شما یا همسر شما وقتی به سوپر مارکت میروید، تریلیهای بارکشی به همراه خودتان نمیبرید؛ بلکه حسب احتیاج روزانه یا هفته وار خودتان خرید میکنید.
سراسر شبکه های اجتماعی مثل: فیس بوک، اینستاگرام، تیک تاک، یوتوب و غیره و ذالک را که زیر و رو کنید، میتوانید در هر زمینه ای که بخواهید، هزاران هزار کلیپ پیدا کنید. آیا شما حتّا از سر کنجکاوی هم که شده باشید، بر روی آنها کلیک تک ثانیه ای میکنید؟. اگر تمام دنیا را از دایره شبکه های اجتماعی حذف کنیم و فقط سهم ایرانیان مخالف حکومت فقاهتی را در نظر بگیریم، آیا شما به تمام مصاحبه هایی که شبانه روز از آدمهای جورواجور میشود و بحثها و و بگو مگوهایی که هر کسی مطرح میکند،، گوش میکنید یا پای شنیدن آنها وقت تلف میکنید؟. اینهمه فیلمها ساخته میشود، آیا شما همه را تماشا میکنید؟. اینهمه تابلوهای نقاشی در جهان از قدیم الایّام بوده و هر روز نیز کشیده میشود، آیا شما به تمام گالریها مراجعه میکنید و تمام تابلوها را تماشا میکنید؟. اینهمه رمانها و داستانها نوشته شده و هنوز با سرعت سرسام آور نوشته میشود، آیا شما همه را مطالعه میکنید یا وقت دارید اصلا نام آنها را بخوانید؟.
مسئله این است که انسانها در جستجوی چیستند و چه در ذهن و قلب آنها میگذرد. بالطّبع، انسانی که معضلاتی و دغدغه ها و پرسشهایی داشته باشد، برای پاسخ به آنچه در وجودش خلجان میکند، نه تنها اعصاب و وقت خواهد داشت؛ بلکه با علاقه و شوق و شور و حال به دنبال شناخت و آگاهی و فراتر دانستن تلاش خواهد کرد و حتّا اگر لازم باشد از جیب خودش نیز مایه ها خواهد گذاشت. امّا اگر انسانی، هیچ مشکل و معضلی نداشته باشد، حتّا اگر شما برایش عالیترین داستانها و رمانها و آثار را با گوشنوازترین صداها بر روی سی.دی ضبط کنید و در اختیارش بگذارید و به گوش دادن و فهمیدن آنها تاکید مبرم کنید، آخرش به شنیدن آنها رغبتی نخواهد داشت؛ زیرا دغدغه و مسائل شما را ندارد.
معلوم نیست در دنیا روزانه چند نفر ادّعا میکنند که خواننده اند و صداهای خوش و دلنوازی دارند و آهنگهای محشری نیز میخوانند. امّا یک نگاه ساده به ترانه «آدل»
Never mind, I'll find someone like you
I wish nothing but the best for you, too
"Don't forget me, " I begged
I remember you said
"Sometimes it lasts in love, but sometimes it hurts instead"
"Sometimes it lasts in love, but sometimes it hurts instead"
در یوتوب که بالای میلیارد بار کلیک خورده است، کفایت میکند تا ما بدانیم و بفهیم که انسانها چیزی را که میجویند به دنبال یافتنش تلاش خواهند کرد و اعصاب و وقتش را نیز پیدا خواهند کرد.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
اوستا-گاتها
اساس فرقه ها و ادیان بر دروغ و جعل و تحریف بنا شده.
در لینک ذیل داستان سرایی های این سخنران را پیرامون کتاب اوستا و اوراد گاتها بشنوید.
مثل همیشه اسکندر مقدونی، کتب اوستا را در کتابخانه های هخامنشی آتش زد ولی یک جلد آنرا همراه خود به مقدونیه برد.!
https://www.youtube.com/watch?v=Ycb66ACxNuo
توضیح اینکه آن موقع چون کاغذ نبود، کتاب اوستا را روی پوست 180 هزار ! پوست گاو می نوشتند. !
حال یک عقل سالم باید بپرسد:در کدام کتابخانه باستانی ایرانزمین جای 180 هزار پوست گاو وجود داشته ؟
سیمرغ آن موقع کجا بود ؟ لابد در حال حمل کودکی بنام زال و رستم نریمان در کوههای فلک الفلاک سبلان بسوی رودابه !
--چرا انسان و جامعه شکست خورده و دچار بحران آخوند زده؛ بجای آینده نگری، به خودفریبی های های ماقبل تاریخ در عصر اسطوره و اافسانه می پردازد و دوران آرشایی/آرکائیک انسانهای گله وار را ، بر عصر علم و آزادی و رسانه های گلوبال و هومانیسم انترناسیونال، ترجیح میده ! ؟
.......................... ؟
…
.........................................
انسانهای نخستین در حد توانایی خود خالق هنر و یا اسطوره و افکار مذهبی یا خرافات بودند. به این دلیل بازار فرقه گرایی و اسطوره سازی گرم بود. ولی اکنون در قرن 21 در عصر علم و دانش و زیبا شناسی و استتیک فقط افراد شارلاتان یا ابله دنبال فریبکاری های فرهنگی و عقیدتی هستند تا دیگران را به نفع خود بفریبند.
هردر (1803-1744) متفکرآلمانی نخستین بار مقوله فرهنگ را به معنی مدرن وبعنوان هویت انسان یا گروه بکاربرد .فرهنگ به معنی امروزی اولین باردرعصرروشنگری تعریف شد . تمدن درقرن18و فرهنگ در قرن 19 تئوریزه شدند .باتوسعه استعماروآغازکلنیالیسم درقرن19نیازبه تعریف مقوله فرهنگ نیزاحساس گردید .براثرپدیده ناسیونالیسم وکلنیالیسم تعریف ومعنی فرهنگ دوچندان شد . فرهنگ مجموعه ارزشها،هنرها،عادات،آداب،رسوم،عقاید،نظرات،اخلاقیات، و حقوق دریک جامعه است .
درنظرمارکسیست ها فرهنگ یعنی روبنای یک نظام اجتماعی اقتصادی مانند نظام برده داری ، فئودالیسم ، سرمایه داری ، وغیره .درحوزه فرهنگ به جنبه استتیک و زیباشناسی عادات ورسوم توجه میشود . فرهنگ عصرروشنگری حامل بت های افتخارآمیزی از قبیل دولت سکولار،ترقی وپیشرفت اجتماعی ،بلوغ سیاسی ، و دفاع از آزادی بود .در فرهنگ عامیانه فرهنگ گاهی به معنی تمدن، شهروندی ،ویا ادب شخصی بکاربرده میشود .
فرهنگ معمولا صفاتی محلی،ملی،ایلی،قومی،قبیله ای و یا جهانی دارد . پست مدرنیستها ورمانتیکها اهمیت اغراق آمیزی برای مقوله فرهنگ در یک عصروجامعه قائل بودند .فرهنگ ممکن است نقدادبی باشد یا چگونگی وتوضیح نوع زندگی یا خلاقیت هنری وفکری .فرهنگ غالبا موضعی انتقادی در مقابل دولت،تمدن و علائم آندو دارد .فرهنگ دردوره دیکتاتوری نقشی سیاسی بخودمیگیرد ،مثلاشاعر وارد مبارزه سیاسی واجتماعی میگردد چون مبارزه وفعالیت بدلایل خطرهای سیاسی ،شکل فرهنگی بخود میگیرد .
فرهنگ فضایی است برای مطرح کردن هویت فرد .آن را انسان بوجود می آورد ونه طبیعت .فرهنگ و تمدن دوطرف سکه یک جامعه هستند . درگیری میان فرهنگ وتمدن بخشی از مبارزه میان مدرنیته و سنت گرایی میتواند باشد .
واژه و مفهوم استتیک و زیباشناسی هنری رااولین بار یک متفکر دیگرآلمانی بنام آلکساندر باومگارتن (1762-1714) بکاربرد . نظریه پردازدیگری بنام رزنکرانس نخستین بار استتیک زشتی را با اشاره به تصورفضای جهنم مطرح نمود .هنرمند مترجم ویابنده روابط دوستی واحترام بین انسان و طبیعت است .دردوران باستان نقاشی بنام زوکسی سبدانگوری راچنان واقعگرایانه به تصویرکشاند که پرندههای وحشی اطراف شهر آتن روی آن نشسته تابه آن نوک بزنند.
افلاتون میگفت تنها موضوعی که به زندگی معنی وارزش میدهد هنر است . در دوره رنسانس هنر نشانه توانایی انسان بود یعنی زیربنای حیثیت ، شرف ، وارزشهای انسانی .کانت میگفت هرچیزکه خردمندانه ومنطقی باشد زیبا وانسانی نیزاست . درسدههای میانه هنر می بایست در خدمت دین وآیین می بود ،روحانیون وپدران مقدس کلیسا زیبایی خارق العاده هنری را خطری جدی برای عقیده وایمان مردم میدانستند .ازجمله توصیه های روشنفکران مدرنیته این بود که میگفتند هنرنه تنها خردمندانه بلکه باید احساسی وقلبی نیزباشد .شیلرمیگفت کسیکه فقط دنبال احساسات باشد وحشی است وکسیکه برده عقلگرایی جزمی گردد بربر یعنی جنایتکار میشود .هنرمند ایده آل او کسی بودکه دارای ترکیبی مناسب ومفید از عقل واحساس باشد .آدرنو میگفت تمام هنرها اتوپی وآرزو هستند چون هنرفقط اشاره ای به زودگذری واقعیات است .هنر فقط به ما وعده وقولهای خوشبینانه مبدهد .هنرواقعیات را آنطورنمایش میدهد که به سلیقه اش خوش آیند .والتر بنیامین میگفت فاشیستها جنگ راهنرمیدانستند وآنراحتی وظیفه ای مقدس بشمارمی آوردند . مرگ وکشتارواعدام ونابودی برای آنها لذت بخش بود ،جنگ شعارروزانه شان بود.هنربایداجبارهای جهان وزندگی راانکارکرده ، رذالتها راافشانماید .هنرگاهی همدست ایدئولوژی میشود تاواقعیات تلخ را نفی کند . هنرباید زشتی هارا هم نشان دهد تا جهان را افشاکند چون زیبایی های واقعی مورد تجاوزوضرب وشتم دجالها قرارگرفته اند .گروه دیگری هنررامعما میداند به این دلیل به نظرآنها هنرهمیشه نیازبه تفسیروتوضیح دارد . گودمن میگفت هنریعنی استعاره واشاره .
جناب حیدریان گرامی،جنابعالی…
جناب حیدریان گرامی،
جنابعالی هر وقت می نویسید، ..... فکر می کنید در این عصر که زندگی با شتاب در گذر است چند نفر وقت و اعصاب خواندن نوشته های شما را داشته باشند؟
بلندگوی ایدئولوژی
درووود!
مختصر و گذرا.
در جایی مطالعه کردم یا شنیدم که عده ای جهانگرد با سربازی ژاپنی روبرو میشوند که انواع و اقسام مهمات را به خودش آویخته بود و مدام در حالت آماده باش جنگی بود. جهانگردان به او میگویند، حضرت آقا!. جنگ، سالهاست که سپری شده و مردم دنیا در صلح و موسیقی و شادی و کار و غیره و ذالک دارند باهمدیگر و در کنار همدیگر زندگی میکنند. ولی گویا سرباز ژاپنی وظیفه شغلی خودش میدانست که همچنان سنگر را حفظ کند و به جنگ علیه دنیا، همّت کند. حالا حکایت ابلهان به تقصیر است که همچنان به زرّادخانه «مبارزه ایدئولوژیک» مبتلا هستند و خبر ندارند که هشتاد سال آزگار است که مدّعیان ایدئولوژی و حزب کمونیست رفیق استالین، فسیل شده اند و از صحنه روزگار محو.
حماقت وقتی به جریان خون در در رگها تبدیل شود، آنگاه عین سرطان خون میشود که چاره اش فقط تعویض خون است؛ آنهم اگر بیمار شانس بیاورد؛ وگرنه مرگش حتمیست. مومنان به ایدئولوژی به دلیل سائقه «ایمانخویی» آنقدر ابله هستند که اصلا متوجه سنجشگریهای نصوص عقیدتی خود نمیشوند؛ زیرا اراده کرده اند که تا ابد همچون آن سرباز ژاپنی، مصدر «مبارزه ایدئولوژیک-طبقاتی» باشند و بلندگوی مکرّرگوی هزاران بار جویده و استفراغ و تف شده ابلهان ایدئولوژیکی.
بابا جون! امروزه روز اگر به آقای «فرخ نگهدار» بگویید که از «مبارزه طبقاتی» چه خبر؟. قاه قاه میخندد و میگوید، این شعار دوران جهالت بود و حماقت جمعی رفقا. الان به یُمن توفیقات الهی، از آن طرف دیوار افتاده ایم و هم، مقلّد مجتهدین اعظم هستیم، هم تابع و دنباله رو هر چی اساتید باخترزمینی حکم کردند و ما از راه ترجمه جات صد من یه غاز به غرغره کردنشون مستفیض شویم. ترقی و پیشگامی و طراز نو بودن یعنی همین و بس!
فرامرز حیدریان
هر انسانی در زندگی نیاز به…
هر انسانی در زندگی نیاز به یک شناخت علمی دارد و نه به : شناخت فرقه گرایانه و یا شناخت خرافاتی یا به شناخت شونیستی باستانگرایی و یا به شناخت اسطوره ای پرنده بازی. عصر توتم گرایی که قبابل یک حیوانی را برای ایل خود مقدس می شمردند در اروپا در عصر جدید ودر یونان باستان در قرن 5 پیش از میلاد و در ایران در زمان انقلاب مشروطیت به پایان رسید. حال زمان شناخت است. شناخت منطقی و ماتریالیستی و دیالکتیکی و تجربی و انسان گرایانه و زیبا شناسانه و آینده نگر. شناخت اساس روشنگری است و روشنگری سنگ اول برای ترقی و اصلاحات است. مبلغان خرافات باستانی و اسطوره ای باید تحت آموزش قرار گیرند و نه روانه اردوگاههای کار و تیمارستانه شوند چون انسان شرقی دین خو است و همیشه توهم پیامبر شدن دارد و کارش نصیحت و درسهای شبه اخلاقی دادن است. چون انسان متفکر در شرق دچار قحطی شده. همه میخواهند آخوند و مغ باشند. غربی ها به مغ میگویند مگی یا ماگی ؛یعنی سحر و جادوگر و معرکه گیر و حیله گرد.
دلیل وجود مذهب و فرقه گرایی و فرقه سازی، جهالت و ضعف شناخت است. بحث و ماهیت شناخت با پرسش اصلی فلسفه یعنی مبارزه جریان ماتریالیسم با ایده آلیسم مرتبط است. شناخت به معنی آگاهی موجب تسلط انسان بر طبیعت و برجامعه میگردد. شناخت میتواند بشکل تئوری یا بشکل دانش تجربی، اساسی برای اقدامات عملی انسان مسئول باشد. آن در لباس دانش نظری و تجربی؛ ورای حوزه محدود عینی: طبیعت، جامعه، تفکر، و ورای جهان مادی، وجود دارد. شناخت یعنی مجموعه دانش انسانی بشکل عالی و جهانشمول. آن جریان و انعکاس تاریخی واقعیت عینی در آگاهی انسان است. شناخت در لباس دانش، عالی ترین محصول تئوریک تولید شده جهان است که قانونمندی طبیعت و جامعه را نشان میدهد. نیروی محرک مهم مقوله شناخت، عمل اجتماعی مخصوصا روابط تولید است. آن نتیجه پروسه آگاهی میان: انسان، طبیعت، و جامعه است. طبق روش ماتریالیستی، شناخت تصویری است صادقانه و ایده آل از واقعیت عینی در آگاهی انسان.
تمام کوشش فلسفه ایده آلیستی بر آن اساس است که مقوله و مفهوم شناخت را از پدیدههای واقعی و عینی جدا کند. عمل و حوزه عمل مهمترین شرط و مقدمه برای جریان شناخت است. شناخت مقوله ایست نسبی و نه حقیقت مطلق، جامع و عام. آن می تواند به حقیقت نزدیک شود. حقیقت مطلق را میتوان از طریق حقایق نسبی تشخیص داد. شناخت دانشی است عینی فرا ایده آل و فرا چهارچوب های سیستماتیک. درجه شباهت و حقیقت بودن آن نسبی، و از نظر تاریخی مشروط است. هرچه شناخت عینی تر باشد، ذهنی بودنش کاهش می یابد، و پیشرفت علمی-شناختی آن افزایش می یابد. در جریان تحول پروسه تاریخی شناخت و در آگاهی اجتماعی انسانها، هم دانش روزمره و هم دانش تخصصی حاضرند، در حالیکه مرز بین آندو نسبی و جاری است.
روشنفکران چپ اهمیت خاصی برای مقوله شناخت و تئوری شناخت قائل هستند چون سوسیالیسم و کمونیسم فقط بر اساس یک شناخت همه جانبه علمی قابل تشکیل و تاسیس است. به این دلیل جنبش چپ و کمونیستی بیش از همه جریانات و نظامهای پیشین خواهان پیشرفت و محبوبیت و اشاعه مفهوم و مقوله شناخت است. ولی بورژوازی مثل همیشه با هدف سفسطه و ایجاد بحث های صوری از انواع شناخت مانند: شناخت مطلق- شناخت علمی- شناخت نظری- قضاوت شناختی- شناخت خوش بینانه- شناخت شک گرایانه- توانایی شناخت- دلایل شناخت- عواقب و نتایج شناخت- و محدودیت های شناخت- نام میبرد تا ایجاد اغتشاش فکری فرهنگی نماید. کانت مدعی بود که شناخت مقوله ای نظری نیست بلکه یک قضاوت ارزشی اخلاقی است. گوته میگفت شناخت نوعی توضیح و توصیف است، حال چه آن پدیده ای پویا، زنده؛ دارای روح، و یا پدیده ای بدون روح یعنی ایستا باشد. شناخت باید بتواند در شرایط مناسب به تمام حوزه های زندگی اجتماعی نفوذ کند و راهنمای عمل گردد.
در طول تاریخ سیر اندیشه بشر فیلسوفان لیبرال و چپ مانند: کانت- برکلی- لاک- لایبنیتس- ولف- هگل- افلاتون- مارکس- انگلس- و لنین- پیرامون مقوله شناخت نظر داده اند. اغلب در بحث و جدل های شناخت بورژوایی و لیبرال، انتقاد میشود که پدیدههای زنده و متحرک را نمی توان شناخت چون آنان را نمی توان توصیف کرد، و نخست باید آنان را از روح و حرکت تخلیه نمود. هیوم مدعی بود که تمام مفاهیمی که موضوعی عمومی را منعکس میکنند، بی معنی هستند، چون پدیدههای عمومی را نمی توان بشکل تجربی حس و درک نمود. او میگفت تمام محتواهای شناختی متکی به تجربه هستند. برکلی خلاف او میگفت همه چیز از ایده تشکیل شده . اگر یک مفهوم و عنوان مطابق و نماد یک درک و تجربه نباشد، چیزی است بی معنی، چون آن واژه و نام فقط مجموعه ای است از صدا و حروف بدون محتوا.
دلیل علاقه بعضی از اندیشمندان به مقوله شناخت، غریزه یا عرفان عالمانه نیست بلکه نیرویی طبیعی در عمل اجتماعی است. شناخت، نزدیکی ابدی و بی انتهای تفکر به عین و به پدیده هاست. افلاتون میگفت شناخت یعنی دوباره بیاد آوردن ایده و دانسته هایی که قبلا شاهد بوده ایم. فیلسوفان ایده آلیستی مانند هوسرل، بولزانو، و وایتهد نیز اینگونه می پنداشتند. برکلی میگفت شناخت مجموعه و نظمی از انواع آگاهی های ماست.لنین نوشت انعکاس طبیعت در تفکر انسان پدیده ای بی جان صوری ایستا و بدون تضاد نیست بلکه در جریان ابدی حرکت تشکیل میشود و نوعی عمده نمودن درک تضادهاست. پروسه شناخت مدام به تحولات مرزی خود که معلول شرایط تاریخی است میرسد. شناخت ناشی از روابط تولید، نیروهای تولید، شرایط تاریخی و سطح دانش و ابزار علمی در جامعه است. شناخت یک پروسه دیالکتیکی پر فراز و نشیب؛ از مشخص به صوری و بالعکس و سپس بشکل عالی تر و مشخص تر است.
شناخت ممکن است شامل مراحل: توجه به ظاهر پدیده و ارتباط با آن، پرسش، گردآوری اطلاعات، مقایسه اطلاعات، طبقه بندی، رجوع از واقعیت به درون، جمع بندی عمومی، و غیره باشد. هیوم میگفت شناخت یعنی گره زدن تصورات با تجربیات ؛که اساس نظریه امپری کریتیسم یعنی نظم دادن به احساسات و تجربیات شد. نئوپوزیویتیسم فیلسوفی بنام شلیک اطریشی نیز متکی به افکار هیوم بود. عمل و نیازهای انسان محصوصا تولید و ابزار آن، پروسه شناخت را تعیین میکنند تا وظایف قابل حل باشند.
پرسش در باره ماهیت شناخت گره خورده با سئوال بنیادین فلسفه؛ یعنی مبارزه ماتریالیسم با ایده آلیسم. مقوله شناخت انعکاس نسبی ولی حقیقی: صفات، ساختارها، و قانونمندی های واقعیت عینی در آگاهی انسان است. جریانات گوناگون نظری فلسفه ایده الیستی که لحظات منفرد شناخت را شامل میشوند، آنرا ولی اغراق آمیز ارزیابی یا مطلق میکنند، طوریکه ماهیت شناخت فراموش می شوند. تئوری شناخت مارکسیست-لنینیستی آنرا با واقعیات عینی؛ که در شناخت منعکس میشود، و با عمل اجتماعی ماتریالیستی، که شناخت نیاز دارد،گره میزند. روبناهای فرهنگی مانند: هنر، اخلاق، و دین، در شناخت نقشی بازی میکنند که غیر از درک تئوریک، نقشی مهم در پراکسیس و عمل اجتماعی و در پروسه زندگی اجتماعی به عهده میگیرند. هیوم وقتی از شناخت ریاضی-منطقی مستقل از تجربه میگوید، او یکی از پیشگامان مستقیم نئوپوزیزویتیسم میشود. موضع راسیونالیسم بر اساس ایده الیستی از طرف لایبنیتس هم نمایندگی میشد. او در باره نظرات لاک نوشت که نقد لاک به نظرات راسیونالیستی شناخت غیرمنطقی است. دو منبع شناخت را؛ غیر از تجربه شرکت در مبارزه طبقاتی، در علوم انسانی و در علوم طبیعی می بینند.
مقهور ذهنیّت اماله ای
درووود!
توضیحی حاشیه ای برای گوشهای شنوا و مغزهای بیدارفهم.
ذهنیّت امروزی ما، ذهنّیتیست ساخته و پرداخته شده در چارچوب آنچه که رسمیّت عام و مقبول دارد. امّا حقیقت این است که اصالت هر انسانی در زیر ذهنیّت تصنّعی و جعلی همچون آتشفشانی پُر جُنب و جوش، مدام در تکاپو و جدال با ذهنیّت تصنّعی است. کشمکشی که مابین گوهر اصیل آدمی با ذهنیّت تحمیلی و تزریقی در روند زندگی فردی و اجتماعی از دوران بلوغ و جوانی آغاز میشود، در تقابل و تضاد با آداب و رسوم و منهیات و منکرات و معروفات و رسوم و اخلاق رایج و تظاهری حاکم بر مناسبات اجتماعی در چهره های مختلف طغیانگری پدیدار میشود و از غُل و زنجیرهایی میگسلد و عبور میکند که گرداگرد جامعه را پرچینبندی کرده اند. هر انسانی در بطن کشمکشهای ذهنیّت تصنّعی با اصالتهای گوهری خودش میتواند به آفرینش راه و بینش فردی انگیخته شود یا اینکه مقهور و مغلوب و تسلیم و تابع ذهنیّت تصنّعی و مستولی بر روح و روان تا مرگروزش محکوم و میخکوب و اسیر بماند. کوشش از بهر به خود آمدن و زیستن اصالتهای فردی به این منوط است که انسان با رادمنشی و تیزبینی و مسئولیّت و کنجکاوی و صبوری به زیر و رو کردن چارچوبهای تحمیلی همّت کند. انسانی که در جستجوی چشمه باشد، باید هنر کندن و کاویدن را بیازماید و از سطح به اعماق راه پیدا کند.
باید از خود پرسید که چگونه میتوان و باید «فراسوی مجموعه تضادها و خصومتها» اندیشید برای فراخ دامنه کردن «پرنسیپ باهمزیستی؛ نه همدیگر حذفی و قتل عامی». برا ی واقعیّت پذیری چنین آرزویی، راهی نیست؛ سوای آنکه آدم با رادمنشی و استدلال مایه دار و دلیری به سنجشگری چهره های سخیف و آزارنده غالب شده بر فرهنگ خودمان همّت کنیم. ما امروز بیش از هر چیز بعد از آنهمه رنج و تجربه هولناکی که مردم ایران از کنشها و واکنشهای طیف ولایت آخوندها کشیده اند، باید هوش و حواسمان خیلی فرهنگیده شده باشد تا در یابیم که پرنسیپهای اساسی را اگر پایمال کنیم یا از آنها سوء استفاده کنیم، سراسر تار و پود زندگی را با انتخاب خودمان رقم زده ایم. من نمی توانم بپذیرم که خدا و دین در تضاد با زندگی هستند. در طول تاریخ تحوّلات و زیر و بمهای اجتماعی و کشورداری ما از طرف حاکمین نالایق و مطیعان آنها به پرنسیپهای باهمزیستی آسیبهای هولناک رسیده و آنها را تقلیب و تحریف و تو خالی کرده اند.
تلاش کوشندگان آزادی باید بر این باشد که پرنسیپها را باز یابند و در زبانی موثّر و گویا و سرزنده باز اندیشند اگر در فکر آنیم که زندگی را دریابیم و بفهمیم و ارج گزاریم. به همین علّت، اگر قرار است که ما به روشن شدن مسئله ای دست یابیم آنهم در پروسه باهماندیشی و باهمآزمایی، آنگاه شایسته و بایسته است که بی برو برگرد در بازشکافی و رسیدن به یک مطلب خردمندانه و شایان آفرین از هرگونه «حبّ و بغض و کینه توزی و پیشداوری و تهمت و افترا و امثالهم» چه در حقّ خودمان چه در حقّ دیگرانی که نمی شناسیم حتما و صد در صد اجتناب کنیم. ما اگر میخواهیم به کُنه شناخت مسئله ای برسیم، باید لباس جنگاوران و حقّ به جانب داشتنها و شمشیر به دست گرفتنها و کذا و کذا را در همان آغاز سخن با تمام نیرویی که در بدن داریم به کمک همدیگر به خاک بسپاریم. چرا؟. برای اینکه میخواهیم نشان دهیم انسانهایی هستیم صاحب فهم و شعور و تجربیات ارزشمند و احساسهای لطیف فردی و همانند آنانی نیستیم که مشابه ما هستند؛ ولی هیچ بویی از فهم و شعور که نبرده اند هیچ!. سرگین حیوانات از سراسر وجود آنگونه موجودات دو پا، بسیار سترگتر و ارزشمندتر نیز هست.
در رویکرد پژوهشی به تاریخ و فرهنگ مردم خود باید آموخت که گام به گام از ذهنیّت امروزی، سنجشگرانه گسست و زیرلایه های پنهانی و استتاری را از بهر شناخت متّقن کسب کرد. فرض کنید من کودکی هستم که در زهدان و آغوش زنی، زاییده و پروریده و بزرگ و بالیده میشوم و به سن بلوغ میرسم. سپس میروم در بین اجتماع آدمیان و میشنوم که دیگران به من میگویند: «تو، حرامزاده هستی و مادرت روسپی بوده و هیچکس نیز نمیداند پدرت کیست». نتیجه ای که من باید از این سخنان دیگران بگیرم، چیست؟. از دو حالت بیرون نیست. یا من باید چنان قضاوتی را در حقّم بپذیرم و به دلیل اعتقادات حاکم بر ذهنیّت مردم، سر افکنده بمانم و لام تا کام نیز سخن نگویم و اگر به غرورم خیلی خیلی برمیخورد، فوری در یک پستویی خودم را حلق آویز کنم و از شنیدن آن حرفهای تلخ خودم را راحت کنم. یا اینکه نه!. بروم و جست - و - جو کنم و ببینم آیا واقعا مادر من، روسپی بوده و خود من، زنا زاده ای که معلوم نیست تخم و ترکه چه کسی هستم. پیداست که روش دوم را برخواهم گزید؛ زیرا اگر پدرم را ندیده باشم، حدّاقل مادرم را میشناسم و به یاد می آورم که با چه مهر و گذشت و عشقی به پرورش من بر آمد. پس نیکست که بجویم و چند و چون تهمتی را که به مادرم زده اند و مرا حرامزاده قلمداد می کنند، با شکیبایی و درایت و استدلال و فهم و پرسش و امثالهم برکاوم. حال اگر در روند جستجوهای من، پته بی اعتباری و جنایتها و خباثتها و کثافتکاریهای خیلی از آنانی که ادّعای نجابت و تخم ترکه دار بودن و اصیل بودن و فلان و بیسار داشتن میکنند، در روند کتکاشهای من، افشا و رسوا شدند، نباید به کینه توزی با جوینده رو آورد؛ زیرا ما میخواهیم حقیقت مسئله ای را کشف کنیم که قرنها و چه بسا هزاره ها کتمان و استتار و تقلیب شده است. قصد حکمرانی بر سرزمین جابلسا و جابلقا را نداریم. برای من به دلیل تاملاتم، مسئله و معمّا شد که ایرانی بودن و آلمانی بودن و فرانسوی بودن و انگلیسی بودن و آمریکائی بودن و چینی بودن و هندی بودن و امثالهم یعنی چه و تفاوت آنها از یکدیگر در چیست؟. در ضمن خوب در باره پرسش من بیندیشید که می پرسم، «ایرانیّت چیست؟ ». نمی پرسم که « ایرانی کیست؟ یا از لحاظ جغرافیایی به کدام نقطه کره زمین، ایران میگویند؟ ». دقیق به تفاوت محتوایی این دو پرسش بیندیشید. سپس بر شالوده کنکاوهایم به این نتیجه رسیدم که هویّت ایرانی همان «مهر ورزی و نگاهبانی از جان و زندگی» است. آنهم در روند اندیشیدن در باره «تصویر سیمرغ گسترده پر». متعاقبش متوجّه شدم که « خدا = سیمرغ »، کدامین فروزه های گوهری را دارد و من نمی توانستم بپذیرم که «خدای مهرورز و نگهبان جان و زندگی = سیمرغ گسترده پر»، یک دفعه، « خدای اقتلو اقتلو = الّله» از آب در آید و به امریه دادن و ارعاب و جزا و کذا و کذا تبدیل شود. چطور چنین چیزی امکانپذیر است؟.
با خودم گفتم و اندیشیدم که در روند تاریخ و کشمکشها و تحوّلات اجتماعی و سیاسی و غیره و ذالک باید اتّفاقاتی افتاده باشد که خدای مهرورز به خدای آمر به قتل تبدیل میشود. این مسئله و آن پرسش باعث شدند که من، جوینده و پرسنده و اندیشنده از آب در آیم. برای تمام حرفها و سخنانم نیز تا جایی که در توانائیهای فکری و استدلالی و مطالعاتی و پژوهشی فردی ام بوده و هنوزم هست، سعی کرده ام مطالبی را عبارت بندی کنم بدون آنکه حکم نهایی صادر کرده باشم. اینکه ممکن است همین فردا، عده ای شارلاتان و قدرت پرست در افکار و دیدگاههایم، میدان و ابزاری برای غارت و چپاول و کلاهبرداری و غیره و ذالک ببینند، بحث ثانویست؛ نه مایه ای و پرنسیپی. یعنی چی؟. مثلا ایده سوسیالیسم در باره دادگزاری اجتماعی می اندیشد؛ ولی حزب کمونیست میتواند فقط به منافع و امتیاز اعضایش بیندیشد و در صدد آن باشد که فقط نفع خودش را به چنگ بیاورد. من اکنون می پرسم آیا به صرف اینکه ممکن است عدّه ای پیدا شوند و فلان سوء استفاده ها را از افکار و ایده هایی بکنند، باید از اندیشیدن در باره ایده دادگزاری اجتماعی دست کشید و به گوشه ای نشست؟. آیا بشر از ترس خارج شدن سفینه اش از مدار زمین و مغلوب نیروی جاذبه فلان سیّاره شدن باید لم میداد یک گوشه ای و فقط به آسمان خیره میشد و هاج و واج میماند؟. آیا چون «کاپیتالیسم» به منفعتخواهی تمایل شدید گرفته و باعث صدها تخریب و آسیب به محیط زیست و زندگی انسانها شده است، باید ما نان به نرخ روز خور شویم و با کمال میل به دلیل عمر مشروط و کوتاهمان فقط به چارچوب سیستم مقیّد شویم و دم را غنیمت بدانیم؟. آیا نباید در باره کنترل و تعدیل کاپیتال گامی برداریم؟. و هزاران سئوال از این دست.
آیا اگر دیگران از ما چیزی را اقتباس کردند یا تاثیر پذیرفتند و من بیایم و بگویم که فلان متفکّر و فیلسوف از فرهنگ و اساطیر ما انگیخته شده و فلان چیز را بهتر از خود ما بار آورده است، کجای نظر من به معنای ناسیونالیسم است؟. آیا اگر من گفتم ایرانی هستم و خواستم در صدد شناخت تاریخ و فرهنگ و هویّت خودم برآیم، ناسیونالیست و فاشیست و غرب ستیز هستم؟. آیا تک، تک ما به تن خویش تلاش کرده ایم که در باره چیستی ایرانی بودن خودمان با مغز خودمان بیندیشیم و بُنمایه های فکری و ایده ای آن را بازشکافی کنیم و سپس بیاییم و ببینیم آیا ایرانی چیزی به نام ناسیونالیسم نیز داشته است. وقتی بحث من مثلا در باره «قداست جان و زندگی» است که دیگران نباید بیایند در باره اقتصاد با من صحبت کنند؛ بلکه باید دقیقا روی همین موضوع، زوم کنند و تا روشن نشدن مطلب، یک قدم آنطرفتر نروند. من می پرسم مگر میشود ما به نام خدا و دین، مردم را قتل عام کنیم و دار و ندار آنها را به غارت ببریم و هر روز از صبح تا شام با شمشیر دو لبه بر سر آنها بایستیم و امر به معروف و نهی از منکر کنیم و هر کسی نیز جیکش در آمد هزاران شلاق به گرده اش بکشیم و دست آخر نیز بالای چوبه دار ببریمش، آنوقت بیاییم ادّعا کنیم که خدا، مهربان و با محبت است و فلان و کذا؟. کُشتن و خونریزی و قربانی کردن، سنّت منفعت آور در ادیان نوری و ابراهیمی است؛ زیرا سنّتهای الاهان نوری از یک طرف به بهای تخریب و نابودی و غارت فرهنگها و آزردن زندگی و جان مردم سرزمینها تمام شده است و از طرف دیگر، این شبهه را به پیروان ادیان نوری تحمیل و تلقین کرده که در بین تمام انسانهای روی کره زمین، فقط آنها هستند که حقّ مصطفائی و حکومت و اقتدار و امتیاز دارند.
من سوالم را در برابر فهم و شعور و نگرش شخصی تک، تک انسانها میگذارم؛ نه در برابر تیغ برّا و خونریز سنّت ادیان نوری و ابراهیمی. من استدلال میکنم که فرهنگ ایرانی از همان سپیده دمش بر ضدّ خونریزی و جان آزاری و قربانی کردن زندگی بوده است [داستان سام و زال در شاهنامه] و چنین ایده ای در نوع خودش بی مانند و بسیار شایان ستایش است و باید و میتوان چنین پرنسیپی را ارج نهاد اگر پشیزی ارزش و ارجمندی برای جان و زندگی یکدیگر قائل هستیم. تا امروز ثابت کرده ایم که ما در باره مقولات بشری در زبان خودمان نمی اندیشیم به همین دلیل نیز نمی توانیم با ضرب و زور لغت پرانی به برگرداندن اثری از زبان بیگانه به فارسی موفّق باشیم. اساسا مفهوم از کجا زاییده میشود و به دست می آید؟. آیا سوای اینست که مفهوم از اندیشیدن زاییده میشود؟. وقتی من میخواهم صف آرایی فکری بکنم در برابر آنانی که جان را می آزارند و خون میریزند و حقوق حقّه تک، تک انسانها را سوای صفوف معتقدین خودشان به غارت میبرند، نمیروم فقط به تاویل و تفسیری بچسبم که شخص حاکم و رتوشگران قرآن و اسلامیّت به آن استناد میکنند؛ بلکه در باره مسئله خونریزی و کشتار میروم سراغ «قتل و مشتقات و کاربرد آن در سراسر قرآن و واقعیّت ایران و دیگر سرزمینهایی که اسلامیّت شیوع دارد» و از تمام آنچه که «محمّد» بر زبان رانده است نتیجه گیری و در برابر سخنهای او، صف آرایی فکری میکنم. مگر میشود ما برویم یک کتابی بنویسیم( کاری که تحصیل کردگان ایرانی در آن بسیار خبره اند) و از هزاران کتاب و مقاله و نشریه و نویسنده و فیلسوف و دانشمند و غیره و ذالک، نقل قول بیاوریم و دست آخر هیچ نتیجه گیری فردی آنهم با مغز و شعور و نیروی داوری خودمان نکرده باشیم؟. آیا چنان کتابهایی ارزش بال یک پشه را دارند؟. این ادّعا که کسانی بخواهند کمیّت را برای من، دلیل بیاورند و بگویند در سراسر کرّه زمین، اسلامیّت مثلا اینقدر مومن دارد، هیچ دلیل مجاب کننده و به حقّی برای من نیست که بیایم بر امریه الله در «اقتلو اقتلو» گفتنش، صحه بگذارم و مجری آن باشم. هرگز!. آیا ایمان و اعتقادات دیگران در گستره آزادی انتخاب بدون هیچ جبر و اکراهی نشات گرفته یا از سیطره گیوتین و شمشیرکشی و کشتار و تهدید و ارعاب و جنایتها و تبهکاریهای فاجعه بار؟. آیا اگر دهها نفر خودشان را از بالای بلندی به پایین بیاندازند، من نیز باید به آنها اقتدا کنم و خودم را از بالای بلندی به اعماق درّه بیندازم؛ زیرا همه همه چنان عملی را امتداد سنّت الهی می دانند؟. پس فهم و شعور و نیروی قضاوت فردی خود ما کجا رفته است؟. آیا چون تمام پژوهشگران اروپائی یا تاریخ نویسان اسلامیّت و زرتشتیگری در باره ما ایرانیان همان حرفی را که در آغاز نوشتم [حرامزاده و روسپی بودن مادر و بی اصل و نسب بودن]، گفتند و نوشتند و تکرار کردند، ما باید بپذیریم و در هر کوی برزن فریاد بزنیم که مادر ما روسپی بوده و خودمان نیز حرامزاده ایم و پدرمان نیز معلوم نیست کدام نابکاری بوده است؟. آیا فریاد زدن به چنین رسوایی، افتخار نیز دارد؟. کاری که تکرارگویی اش برای گرایشهای ایدئولوژیکی و کنشگران و تحصیل کردگان پاک باخته و دنباله رو و مطیع و سترون و تو سری خور و اسلامگرایان تاق و جفت، خیلی احساس غرور نیز میکند. ما کی و کجا خواهیم آموخت که به خود آییم و یاد بگیریم بر روی پاهای اندیشنده و پرسنده و جوینده خود بایستیم بدون متابعت از دیگران؟
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان
دنباله روی و پاکباختگی و لذّت بردن از توسری خوردن
دروووود!
مختصر و مفید.
کسانی که گوشهای فهم و گوشهای جسم خود را بتونریزی کرده باشند، اگر صدها سال نیز برای آنها استدلالهای متّقن و قویمایه نیز ردیف کیند، آخرش خشت بر آب زده اید و حضرات در همان باتلاقی میخکوب و خانه نشین میمانند که از اول در وسطش فروچلیده بوده اند. کسانی که پرسش در وجود خودشان نیفتاده باشد، هیچگاه جوینده و کاونده و شکّاک نخواهند شد تا چیزی بیاموزند و اصالت خود را پیدا کنند و یک جمله ای بنویسند که خودشان آن را تته پته کرده باشند. حضرات تمام عمرشان را با بلاهتی معصومانه برای توجیه تراشی و غرّه بودن به باتلاقنشینی فقط به این تخصیص میدهند که از دایرة المعارفهای اینترنتی، شبانه روز کپی کنند و در پای مقالات دیگران انتشار دهند.
شاد زیید و دیر زیید!.
فرامرز حیدریان
.فرهنگ موازی مفید.
چرا فرهنگ باستانی ایران به اسلام ولایتی خلافتی رسد؟ و فرهنگ یونان باستان به اروپای آزاد و مرفه سکولار ختم گردید؟
فرهنگ موازی با فرهنگ اهورایی سیمرغی ایران چرا در افغانستان در قدرت است، و فرهنگ یونان باستان در اروپا فضایی را ساخت؛ که به مهاجرین و پناهندگان و روشنفکران شرقی و ایرانی پناهگاه بدهد ،تا تبلیغ غرب ستیزی و تبلیغ خرافات فرقه گرایی و فرقه سازی کنند ،و دمکراسی وسکولاریسم و هومانبیسم و فدرالیسم و گلوبالیسم و لیبرالیسم و سوسیالیسم و فمنیسم را واژهها و مفاهیمی بی ارزش و جعلی و غیر لازم و پشم بدانند ! و در نوشته های تکراری خود تبلیغ هپروت ایده آلیسم و متافیزیک و شبه عرفان و شبه دین و شونیسم اسطوره گرایی و گذشته پرستی کنند؟
فرهنگ موازی با فرهنگ باستانی ایرانی در غرب، کدام فرهنگ است و در کدام شهر یونان یا سواحل غربی آسیای صغیر یعنی در سواحل ترکیه امروزی، در کنار دریای مدیترانه شروع شد؟
فرهنگ ایرانی در میان 5 فرهنگ باستانی جهان در چه جا و مرتبه ای قرار دارد ؟فلسفه پیش از اسطوره و به موازات اسطوره از چه مراحلی گذشت؟ آغاز انسان اندیشمند فرهنگی در ماقبل تاریخ چگونه شروع شد؟ امروزه اشاره میشود که فلسفه شرقی کشورهای هند و چین کهن تر از فلسفه غربی یونان باستان است. عمر "وداهای" هندویستی حدود 3500 سال و قدمت قوانین و ادبیات همورایی در بین النهرین را حدود 3800 سال تخمین میزنند.اشعار اسطوره ای هومر در یونان باستان بیش از 2800 سال عمر دارند. چون انسان های نئاندرتال در در چهل هزار سال پیش مردههای خود را دفن میکردند و در کنار آنان غذا و وسایل شکار و زینتی قرار میدادند،امروزه ادعا میشود که آنان به زندگی بعد از مرگ و به روح و حرمت شبه انسانی خود باور داشتند.تاریخ فلسفه و ایدهها سفر ماجراجویانه ای را پشت سرگذاشته. فلسفه تاکنون مدعی کشف و شناخت حقیقت و تامین سعادت انسانی بوده. تاریخ فلسفه،تاریخ آگاهی انسان و تاریح حیرت و تعجب اوپیرامون جهان است گرچه آن نمایش صوری جهان ایدههاست.فلسفه جریانی است پویا و جذابیت آن نه در جزئیات بلکه در نگرش کلی آنست.هندیها خالق قدیمی ترین سیستم فلسفی بودند. در نقاط مختلف جهان انسان از 3400 سال پیش به طرح سیستمهای فلسفی پرداخته.علوم باستانشناسی و اسکلت شناسی نشان داده اندانسانهای تکامل نیافته هموساپین ازچهل هزارسال پیش دارای عقاید شبه مذهبی و خرافاتی فرهنگی بوده اند.فلسفه 2800 ساله یونانی که دارای صفات روشنگرانه ماتریالیستی علمی سکولارجهانوطن هومانیستی دمکراتیک استتیک اخلاقی است از مراحل اسطوره ای،لوگوسی(منطقی عقلی)،مذهبی،فلسفه طبیعی، و علمی عبور کرده و اکنون فلسفه و اندشه حاکم در جهان مدرن وآزاد است. به موازات مرحله اسطوره ای و پیش ازآن،قبل از 2800سال پیش،انسان شرقی و غربی از مراحل فکری و فرهنگی گوناگونی مانند- مرحله افسانه گویی و متل، مرحله خرافات باوری، مرحله باور به سر و راز و رمز، مرحله کلمات قصار و سخنان برگزیده، مرحله شک و ترس، مرحله عقیده به سرنوست و قضا و قدر،مرحله شعرحماسی وقهرمانی، مرحله فرهنگ رقص و آواز فولکلوریک، و غیره گذشته اند. یعنی هر قوم و گروه و ملت و فرهنگی دارای مرحله "پیش از علمی" بوده.راسل میگفت تاریخ اندیشه و فلسفه یعنی نمایش آزادی. در زبان فارسی غیرعلمی یا مذهبی ایرانی، از انسان دوره جاهلیت، انسان ماقبل تاریخ، انسان عهد حجر، و انسان زمان بوق،نامبرده شده که گاهی منظور انسان زمان پیش از اسلام یا پیش از مسیح یا پیش از سقراط یا دوران پیش از اسطوره ها است.در طول تاریخ گذشته،انسان هزاران سال اسیر طبیعت و حوادث آن و درگیر با نیروهای طبیعی بود.اعتقاد به سرنوشت،طرفداران زیادی داشت. بعدها بتدریج نیروهای طبیعی تبدیل به خدایان اسطوره ای شدند،قرنها بعد انسان به طرح سیستم های فکری در مقابل عقیده به خدایان طبیعی پرداخت.اسطورهها؛ مانند نقش علم و دین و فلسفه در امروز، آنزمان در زندگی فردی و اجتماعی نقش مهمی داشتند،آنان روشنگر جنبه های مهم هستی بودند،گرچه منطقی و خردگرایانه نبودند.اسطورههابخش مهمی از ادبیات و فرهنگ نخستین انسان هستند.میان ادبیات و اسطوره همیشه یک رابطه عشق و تنفر وجود داشته،یعنی گاهی از هم متنفر بودند و گاهی بهم عشق میورزیدند. راسل میگفت فلسفه چیزی است میان علم و الهیات،یعنی یک منطقه بیطرف که هرآن ممکن است مورد حمله یکی از طرفین قرارگیرد.ریشه فلسفه سکولار و غیردینی امروزی در یونان 2600 سال پیش است؛یعنی در زمان تالس و آغاز مکتب منطقی عقلگرایانه لوگوس.بیش از 2000 سال است که فلسفه نیز برای آزادی بیان و اندیشه مبارزه میکند،گرچه تاریخ فلسفه نمیتواند کاملا عینی باشد.در قرن 6 پیش از میلاد تفسیراسطوره ای دینی جهان کاهش یافت و فلسفه با کمک علم و منطق وارد مرحله روشنگری زمان باستان گردید.سوفیست های یونانی در قرن پنجم پیش از میلاد، موضوع و اهمیت انسان را در پرسشهای فلسفی عمده نمودند؛نیکی و حقیقت و زیبایی به بحث گذاشته شد.سقراط اعدامی کوشید یک تعریف و مفهوم عمومی از اخلاق را وارد فلسفه نماید.نخستین فلسفه های بشر در حوالی دریای مدیترانه،در خاورمیانه، در هند، و در چین و در فلسطین آنرمان مطرح شدند.یهودیان به طرح خدای واحد و تئوری قوم برگزیده پرداختند. در یونان نخستین نظریه های علمی درباره طبیعت مطرح شد. در چین تائوئیست ها نگاهی تازه به طبیعت داشتند وکنفسیوس نظراتی پیرامون اجتماع و تقوای فردی مطرح نمود. در هند باستان نظریه پرداران هندو پیرامون آغاز جهان و ماهیت آن نظراتی را مطرح کردند و خالق انواع خدایان و الهه ها گردیدند.مصر مقدمات فلسفه یونان را فراهم نمود. اتیوپی ها هم در خلق اندیشه و فرهنگ بیکار ننشستند.یونانی ها نظریه روح و علم هندسه را از همسایگان شرقی گرفتند.طبق منابع دیگر،پیش از یونانی ها،هندوها،عبری ها، ایرانیان، و چینی ها دارای فلسفه بودند.عبری ها 740 سال پیش از میلاد،زردشت 630 سال پیش از میلاد، لائوتسه 604 سال پیش ازمیلاد، کنفسیوس 550 سال پیش از میلاد، و بودا 560 سال پیش از میلاد،دارای نظریات فلسفی مذهبی بودند. هومر،شاعر یونانی،800 سال پیش ازمیلاد،وتالس،فیلسوف یونانی،625 سال پیش از میلاد، معروف بودند.از جمله فیلسوفان،مصلحان اجتماعی وپیامبران دوره باستان در شرق،اشاراتی به مشاهیر واقعی تاریخی؛ و گاهی هم اسطوره ای خیالی زیر شده.زمان زندگی و فعالیت آنان اغلب با قدری اختلاف نظرثبت گردیده.- ابراهیم(حدود 1900 پیش از میلاد)،اشناتون،فرعون مصر(1400 پیش ازمیلاد)،موسی(1220پیش از میلاد)،داود(1013پیش از میلاد)،سلیمان(922پیش از میلاد)،زردشت(660 پیش از میلاد)،لائوتسه(570 پیش از میلاد)،بودا(566 پیش از میلاد)،کنفسیوس(551پیشازمیلاد)،و مسیح(5 پیش از میلاد).در یونان باستان با اسامی زیر روبرو میشویم.- هومر،شاعر(800 پیش از میلاد)،هزوید،شاعر(750 پیش از میلاد)،تالس،فیلسوف(630 پیش از میلاد)،سقراط (469 پیش از میلاد)، و مسیح(میان 30 پیش از میلاد و 5 بعد ازمیلاد).بابلی ها در زمان هامورابی 1730 پیش از میلاد)،قوانینی را نوشتند که مورد استفاده عبری ها قرارگرفت. اشناتون،یکی از فراعنه مصر باستان، مانند عبری ها و زردشتیان ایرانی،باور به نظام تک خدایی داشت. او اهل بلخ وخالق دین تک خدایی و اخلاقی، بی تاثیر از عبری ها،فراعنه مصرو وداهای هندویستی نبود. مانوی ها شاخه ای از زردشتیان؛خالق نظریه دوئالیستی خوب و بدبودند. هواداران دین زردشت ایران باستان را تبدیل به یکی از بزرگترین امپراتوری های زمان خود نمودند.کنفسیوس خالق فلسفه ای بود که فقط به موضوعات اجتماعی و سیاسی زمان خود میپرداخت.امروزه یک سوم حمعیت جهان هوادار کنفسیوس و شاخه آن،بودیسم هستند. لاتوتسه،همعصرکنفسیوس اهمیت زیادی به طبیعت میداد تا به جامعه انسانی. در اساس فلسفه چین ضرورت تعادل و هماهنگی در زندگی انسان قرار دارد. کنفسیوس اهمیت کمتری به "تئوری علمی" میدهد تا به تعادل و هماهنگب و عدالت اجتماعی.یونانی ریشه "هندوژرمنی"دارند که الفبا را از فنیقی ها، افکار مذهبی و تکنیک را از مصری ها، هندسه،ستاره شناسی،ریاضیات،عقاید رمز وراز را از بابلی ها گرفتند.از مصری ها خدایی بانام "اوسیری" را گفته و تبدیل به خدای معروف خود "دینوزیوس" نمودند که مورد تعریف و تمجید زیاد نیچه قرار گرفته. این شبه خدا انسان را ترکیبی از طبیعت و و صفات الهی میدانست.فلسفه یونانی در بعضی دورهها ترکیبی از اسطوره،کیش رمز و رازها، و ریاضیات بود.در جهانی که انسان قدرت چندانی نداشت،مفهوم "سرنوشت" نقش مهمی بخود میگرفت.بعدها در قرن 7پیش ازمیلاد بجای مفهوم نامشخص سرنوشت، اصطلاح "لوگوس" وارد فرهنگ مردم شد که اساسی منطقی و عقلگرایانه داشت و خلاف دین از طریق فلسفه خواهان پاسخ های این جهانی و زمینی بود. درقرن پیش از میلاد اسطوره گرایی یونانی دچار تزلزل شد،تالس و آناکسیماندر و موضوع لوگوس برای حقیقت جویی وارد فضای جدید فرهنگی شدند.فلسفه هندویستی عقلگرایانه،نوگرا و خوشبین بود که فاقد دگم و تابو و ممنوعیت است.اساس هندویسم،نوشته های وداها هستند که سابقه ای 3500 ساله دارند؛یعنی 1000 سال پیش از موسی و600سال پیش از هومر وجود داشته اند.آنان مخلوطی از شعر و سرود و اسطوره و درباره آفرینش جهان هستند.فلسفه هندی به زبان سانسکریت حدود 1000 سال پیش از فلسفه کلاسیک یونانی شروع شد.بودیسم یکی از بزرگترین ادیان شرقی،خلاف ادیان ابراهیمی خاورمیانه ای باور به خدای ابدی ندارد وآته ایستی بشمار می آید. امروزه درآسیا تعداد بیشماری سیستم های فلسفی بودیستی وجود دارد.درادیان شرقی یوگا به معنی تمرین خودسازی وعروج به مرحله نیروانا به معنی رهایی از دایره تکرار
ابدی مرگ و تولد مجدد است که انسان اسیر آن میباشد.طبق ادعای پاره ای از مورخین غربی، منابع یهودیت به نام و نسب ابراهیم در 5000سال پیش میرسندکه اغلب اندیشه ای فلسفی بوده. از قرون 9-8پیش ازمیلاد پیامبران یهودی با ادعای هدایت قوم یهود وجودداشته. بعد از مرگ سلیمان دو طایفه از 12 طایفه اسرائیل متحد شده و تشکیل قوم یهود دادند. فلسفه و دین قوم یهود شامل سه قسمت- ایمان به خدای واحد، باور به برگزیده بودن قوم یهود از طرف یهوه، واهمیت قوانین الهی آمده در کتب تورات و تلموذ. در فصل اول کتاب تورات اشاره شده که خدا جهان رادر 6 روز آفرید. فلسفه یهودی تعصبی روی الهیات و سئوالات مذهبی ندارد بلکه اصرارشدیدی روی وحدت میان افراد قوم یهود می نماید. خدای عبری ها همچون بعضی از خدایان عهد باستان،حسود و غالباعصبانی و خشن است.دین زردشت نیز باور به نظام تک خدایی دارد و ار این طریق روی دین و فلسفه مسیحیت اثرگذاشت.زمان فعالیت بودا را در قرن 6 پیش از میلاد ثبت نموده اند که سیستم کاستی هند را انکار میکرد.در زبان سانسکریت فلسفه به معنی"دیدن" است. در چین مرام کنفسیون در زمینه فلسفه یعنی کوشش برای هماهنگی و تعادل در زندگی اجتماعی،آموزشی و اخلاقی.تائوئیست ها که مخالف کنفوسیوس بودندخواهان هماهنگی با طبیعت و با خود بودند.کنفوسیوس فلسفه اش را توانایی حکومت بر مردم میدانست.تائوتیست ها برعکس بهترین حاکم را یک حاکم لیبرال میدانستند که تا حد ممکن مردم را بحال خودآزاد بگذارد.در فلسفه و دین چینی ها تقوای شخصی برای یک اجتماع سالم بسیار مهم است.آنها مانند یونانیها فکرمیکردند انسان محکوم به اطاعت از جبرسرنوشت است. در کنفسیوس گرایی جامعه مانند یک خانواده بزرگ است واهمیت زیادی به اجتماع داده میشود.فلسفه چین خلاف فلسفه هندی ارتباط زیادی با زندگی انسان و گروههای اجتماعی دارد و به خانواده و دولت و به اخلاق مردم میپردازد. سه جریان فلسفه چینی عبارتند از کنفسیونیسم،تائوئیسم، و موهیسم.تاریخ اندیشه و فرهنگ انسان در شرق و غرب از مراحل،- علم،فلسفه،دین،عقل و منطق لوگوس،اسطوره،حماسه،سرنوشت،خرافات،شک و راز و رمز،شعروفرهنگ فولکلوریک عبور نموده.شاعران مهم قدیم وبنیادگذاران دینی در کنار فیلسوفان از جمله آغاز گران اندیشمند بشری بشمار می آیند. مردم معمولی مانند دهقانان و کشاورزان و چوپانان نیز نقش مهمی در خلاقیت و نگهداری فرهنگ و اندیشه بشر در طول تاریخ داشته اند.مارکس و هگل جریان و پروسه تاریخ را یک تحول و تکامل جبری میدانستند. اندیشه تحول و تکامل شامل تاریخ فلسفه هم میشود.
افزودن دیدگاه جدید