چگونه میتوان ایرانی بود و ایرانی زیست؟.
درووود!
اندکی حرفهای تلخ؛ ولی لازم به گفتن.
این صحبتهایی که میکنم یا آویزون گوشتان میکنی یا اینکه کما فی السّابق، پشت گوش می اندازید و بر همان محور ذهنیات بی اصل و پایه ات میچرخی که تا الان چرخیده ای. خودمختار هستید که انتخاب کنید. نه تنها زبان ترکی؛ بلکه تمام زبانهای دنیا به ذات خودشان، کامل هستند حتّا همان زبانهای بوشمنهای استرالیا و آفریقا و سرخپوستها و اهالی قطبهای یخبندانی. هیچ زبانی نیز بر زبانهای دیگر برتری ندارد. زبانها همچون رودخانه های جاری در سطح زمینند که از مسیرهای مختلف عبور میکنند و متحوّل و ادغام و گسترده و غیره و ذالک میشوند. انسانها نیز از طریق زبان، نه تنها با یکدیگر مراوده و معاشرت میکنند؛ بلکه در بستر زبان نیز می اندیشند.
اینکه جنابعالی «ترک زبان» هستی و به یکی از اقوام ترکها تعلّق دارید، مسئله ایست کاملا آشکار و هویدا و احتیاجی به این نیست که بر البسه خودتان بنویسید و بر پیشانیتان خالکوبی کنید که «من تُرکم». چپ بری و راست بیایی، هی بگویی: «من تُرکم». بابا جون!. صاحب و مسئول این سایت، آقای کیانوش توکّلی، همینکه دهانش را باز میکنه، تمام عالم و آدم میدانند و میفهمند که اهل خطّه مازندرانه. در سمت راست سایت، لینکی از آقای البرز سلیمی هست، همینکه کلیک کنید بر روی آن، تمام عالم و آدم میدانند و میفهمند که مشارالیه اهل خطّه گیلانه. اگر به مصاحبه های آقای بهزاد کریمی گوش کرده باشید، همینکه دهانش را باز میکنه، تمام عالم و آدم میدانند و میفهمند که ایشون از خطّه آذربایجانه. همینطور اگر چشماتون را خوب باز کنید و اندکی فراتر از نوک دماغ خودتان را بتوانید ببینید، متوجّه میشوید که عده ای نیز، لُر هستند. همینطور عده ای دیگر، کُرد هستند. همینطور عده ای دیگر، بلوچ هستند. همینطور عده ای دیگر، عرب هستند. همینطور عده ای دیگر،آسوری و یهودی و ارمنی هستند. همینطور عده ای دیگر، فارس هستند. ولی هیچکدام از این اقوام تا امروز وقتی خواسته اند حرف بزنند، نگفته اند و نمیگویند و مدام نیز جار نمیزنند که من «مازندرانی، گیلک، کرد، عرب، بلوچ، فارس، لر، آسوری، یهودی و امثالهم» هستم. اینها آنقدر فهم و شعور دارند که مسائل خودشان را به زبانی که در مملکتی به نام ایران، رایج بوده و هنوز هست و محصول انتخاب و هنرمندیهای همین اقوام بوده است، سخن میگویند و مینویسند. در کنار زبان فارسی، هیچکس نیز دهان اقوام را ندوخته و فکشان را خورد و خمیر نکرده است که چرا به زبان قوم خود حرف میزنند یا مینویسند. همه این اقوام در مدرسه، زبان یاد گرفته اند حتّا همان قوم فارس. اینکه جنابعالی شب تا صبح جار بزنی که آهای مردم دنیا، «من تُرکم»، سوای اینکه خودتان را مضحکه عالم کنید، ره به جایی نمیبرید. عزیز من! جان من! اگر مشکلی داری، لطفا در باره مشکلت صحبت کن؛ نه اینکه من تُرکم. من تُرکم. اگر جنابعالی حتّا بخواهی برای دادخواهی به دادگاهی رجوع کنی، قاضی از شما میپرسد که مشکلت چیست؟. شما در پاسخ قاضی نباید فقط جار بزنید که من تُرکم. من تُرکم. قاضی و دیگران که در محکمه حضور دارند، خواهند گفت: ما میدانیم که جنابعالی تُرکی. ولی مشکلت چیه؟. باز قرشمال یازی در بیاری و بشینی و بلند شوی و جار بزنی که من تُرکم. من تُرکم. اینگونه دادزدنها نشانگر بیماری قانقاریاست؛ وگرنه آدمی که فهم و شعور داشته باشه، حتّا اگر حق و حقوقی ازش پایمال شده باشد، با استدلال و منطق و برهان و دلایل و مدارک متّقن در باره «مشکلش» صحبت میکنه بدون هیچ تهمت و افترا و ادّعای کاذب دیگر.
همانطور که گفتم، ترکی حرف زدن، دلیل بر ترک اصیل بودن نیست.
ترک اصیل، «صمد بهرنگی» بود که مشکل محصّلانش را با چشمانی بیدار و شعوری مایه دار تشخیص داده بود و آنقدر فهیم بود که بداند مشکل را به کدام مرجع اداری ذیطلاح باید اطّلاع دهد و پیشنهاد خودش را نیز بدون هیچ انتظار و امر و نهی و امثالهم ابلاغ کند. مرد میدان همآوردی او بود. او هیچوقت جار نزد که من ترکم. من ترکم. من ترکم. برغم اینکه تُرک اصیل بود و میتوانست آثارش را به زبان ترکی بنویسد، ولی چون ایران وطنش بود و مردم میهنش را دوست میداشت به زبان مردم سرزمینش از رنجها و دردها مردم جامعه سخن گفت و قصّه ها نوشت و تاثیر خودش را تا همین امروز بر ذهنیّت آنانی که بیدارفهم هستند گذاشت. همینطور زنده یاد «غلامحسین ساعدی».
به همین دلیل تاکید میکنم اینقدر نیا اینجا جار بزن من ترکم من ترکم من ترکم من ترکم من ترکم.!
من در تمام عمرم آنهم از روی تصادف فقط یک بار زنده یاد «رضا براهنی» را دیدم؛ ولی از سال 1355 او را از طریق نوشته هایش و عکسهایش میشناختم و تمام آثارش را همین امروز نیز در کتابخانه ام دارم. یه روز که چندین سال پیش بود با یکی از دوستانم، قرار ملاقات داشتم. دوستم نشانی میعادگاه را به من داد. دوستم به من گفت اگر من دیر رسیدم، تو بشین در سالن یا کافه تریا تا من بیام. اگر هم زود رسیدم که هیچی، همدیگه را میبینیم. منم بی خبر از همه جا به محل رفتم که دوستم را ببینم غافل از اینکه گویا مکانی بود برای برگزاری سمینارها و سخنرانیها و نمیدونم مراسم مختلف. وقتی که رسیدم اونجا، یه نگاهی به دور و برم انداختم و دیدم یه نفری، چهره اش آشنا میاد. دو سه بار از دور براندازش کردم و فوری شناختمش. آن شخص، «رضا براهنی» بود. تنها نشسته بود. رفتم پیشش و عرض سلام و ادب کردم. نگاهی به من انداخت و پرسید جنابعالی؟. جوابش دادم شما مرا نمیشناسید؛ ولی من شما را از سال 1355 میشناسم و تمام آثارتان را نیز خوانده ام. با تعجّب نگاهی به من انداخت و پرسید، شما بچه کجایید؟. جوابش دادم من از روستاهای کاملا ناشناخته در قعر سلسله جبال زاگرسم. دیدم چشمانش برق زدند و گل وجودش از هم شکوفا شد. گفت، شما کتابهای مرا خوانده اید؟. گفتم بله. آنهم با دقّت. جواب داد، دوستان من در تهران، کتابهایم را نمیخوانند، شما در پس کوهها و روستا، خوانده اید. گفتم، خب شاید دوستانتان حوصله شما را ندارند؛ چه رسد به آثارتان!. دیدم لبخندی زد و سری تکان داد. خطاب به او گفتم آقای براهنی، من نمیخواهم مزاحم وقت شما شوم، چون خودم قرار دارم با یکی از دوستانم. فقط یک سئوال ازتون دارم. گفت سئوالتان را بفرمایید. پرسیدم، چرا شما آثار خودتان را به زبان ترکی ننوشتید و منتشر نکردید؟. دیدم یکدفعه خشکش زد. بعد سرش را پایین انداخت و چند لحظه ای بعد، سرش را مجدّدا بلند کرد و رو به من گفت: «من دوست داشتم که به سلاله بزرگان تاریخ و ادبیات ایران، تعلّق داشته باشم؛ نه فقط به قومم». من بعد از شنیدن این پاسخ، بلند شدم و از او خدا حافظی کردم. داوری در باره پاسخ «زنده یاد براهنی» را به عهده آنانی میگذارم که تفاوت دوغ را از دوشاب میدانند. همین.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان