باتلاق هوچیگران به تقصیر
دروود بر کیانوش عزیز!
بعضی حرفهای دم دست برای پشت گوش انداختنهای متوالی!
روزی روزگاری، یه متفکّری به نام «آرتور شوپنهائوور» در فرانسه به یه رستورانی میرفت و ناهار میخورد. وی هر بار که در سر میز ناهار مینشست از جیب جلیقه اش یه سکه طلا در می آورد و بر روی میز میگذاشت. بعد از اینکه ناهارش را میخورد و میخواست که برود، سکه را برمیداشت و مجدّدا آن را در جیب جلیقه اش میگذاشت. چندین بار، این مسئله تکرار شد تا یه روز، گارسن رستوران به سرش میزنه که علّت را از «شوپنهائوور» بپرسه. یه روز، بعد از اینکه شوپنهائوور ناهارش را میخوره، گارسن از او با عذرخواهی میپرسد که جناب «شوپنهائور»، من مشاهده کرده ام که شما هر وقت به رستوران ما می آیید، یک سکه طلا بر روی میز میگذارید و وقتی که رستوران را ترک میکنید، آن را مجددا در جیب خودتان میگذارید، میتوانم بپرسم که علّت این کار شما چیه؟. «شوپنهائوور» جوابش میده که «من با خودم عهد کرده ام که هر وقت به این رستوران آمدم و شنیدم که مردم دور و بر من، سوای صحبت در باره احشام و سگ و گربه، بحث دیگری نیز کردند، آنگاه این سکه طلا را خرج مستمندان کنم».
حالا حکایت من است با اشباح حقیری که شیپورچی و آپاراچی عقاید سخیف و حقیر و پوسیده خودشان و دیگران بر ما مگوزید هستند. دریغ از یک کلمه که خودشان آن را اندیشیده و پرویده و در زبان فردی بتوانند عبارتبندی کنند. فقر فکری وقتی بر جامعه ای مستولی بشود، عواقبش دُرُست عین هجوم ملخهاست به گندمزار. هیچ چیزی را نمیگذارند باقی بمانند سوای زمینی خشک و غارت شده که دیدن آن، غم سنگینی را بر دل آدمی آوار میکند. امید داشتن و اراده کردن و تصمیم گرفتن برای از نو شخم زدن و کاشتن و آبیاری کردن و مراقبت و بیداری به دریادلی و بینشی بسیار فراخ دامنه و شعور و فهمی فرهیخته و فرزانگی ستودنی منوط است تا بتوان از نو آغازید و شالوده ریزی کرد. جامعه ایران را اگر مهاجمان و بیگانگان و غارتگران در دیروزها و گذشته های قرون ماضی، صدمات هولناک زدند، در امتداد آنهمه صدمات و ویرانگریها و فلاکتها نزدیک به یکصد سال آزگار است که «هجوم ملخهای خودی و برخاسته از خاک وطن»، مردم و میهن را به آنچنان برهوتی تبدیل کرده اند که قلب آدمی آتش میگیرد از دیدن اینهمه بلاهت و حماقت و رذالت و خوارمایگی خودیهای ناخلف.
باید صبور بود و بیدار و هوشیار و قلبی به بزرگی منظومه های کیهانی داشت و فهم و شعوری به وسعت اقیانوسهای جهان و تصمیمی خدشه ناپذیر و استوار برای لایروبی کردن تمام اینهمه لجنهایی که محصول حماقتهای «خوبترین خوبان» ایران است از بهر ساختن و آباد کردن و دیگر شدن و زندگی نو.
هنوز عده ای بالغ و با شعور و بزرگ نشده اند تا بفهمند که اگر بوده اند انسانهایی که در طول زندگی فردی خودشان برای فرض کنیم «آشپزی کردن» از ابزاری استفاده میکرده اند که هیچ کاربردی برای گوشت بریدن و پیاز و سیب زمینی خورد کردن نداشته است و حتّا باعث زحمت و صدمه نیز میشده و سپس آن را کنار گذاشته اند و ابزارهای صحیح و درست را به کار برده اند، دلیل رفتاری و گفتاری آنها بر تجربه و میزان رشد فهم و شعور و تشخیصشان بوده است که توانسته اند راه و روش صحیح را از خبط و اشتباه ناگزیر تمییز بدهند. بوده اند انسانهایی که در تجربه های حزبی و سازمانی و فرقه ای و غیره و ذالک، روزی روزگاری پی برده اند که راهشان و روششان، خطاست. یا به آرامی در سکوت خزیده و گوشه عزلت گزفته و تلاش کرده اند که در سکوت خود به گسستن از گذشته های خویش همّت کنند یا کوشیده اند که با تحریر یادمانده های خود به گسستن از گذشته ها – چنانچه صداقت داشته و با خودشان رو راست باشند – همّت کنند و دیگرانی نیز بوده اند که نه تنها گسسته اند و پوست انداخته اند؛ بلکه با دلاوری و راستمنشی برای آنچه در مغز و دل آرزو میکرده اند و میکنند با مسئولیّت و بیداری ایستاده و تلاش میکنند. نه تنها «کیانوش توکّلی» به سلاله اینگونه انسانها گسسته از گذشته ها تعلّق دارد؛ بلکه همزبان او «خانم علی نژاد» نیز، گذشته ای داشته که از آن گسسته و با دلاوری و آزادگی برای دنیای از زیباییها تلاشها میکند. تمام آنچه که او میگوید و مینویسد، نشانه های انسانی دارند. از گریه ها و خنده ها و امیدها و آرزوها و بحثها و حتّا دیوونه بازیهای کودکانه اش، همه و همه، رنگ و بوی انسانی دارند و برای دنیایی سرشار از زیباییها تلاش میکند. یا دیگرانی که خیلی مصدر عقلّ کلّ بودن هستند، چنین تلاشهای انسانی را برغم آمیخته بودن به لغزشهای ناگزیر و طبیعتا شایان انتقاد میپذیرند و با او و امثال او، همپایی و همدلی میکنند یا اینکه از در حسادت و نفرت در می آیند و اغراض شخصی و گروهی و فرقه ای و سازمانی را در رقابت با او بر سر و کولش آوار میکنند.
احتمالا که نه؛ بلکه صد درصد، حضرات «قدرتپرست و جاه طلب و اقتدارگرا» توقع داشتند و هنوزم دارند که «آقای کیانوش توکلّی و خانم علیزاده و دیگرانی امثال این عزیزان» باید می آمدند و همانطور که گفتم «تابع و نوکر و پادو و کونلیس و آفتابه چی مستراب از ما بهتران و مدّاح روضه خان میشدند»، تا مستحق خروارها خروار ستایشها و امکانها و به به شنیدنها و چهچه زدنها را تجربه کنند. ولی انسانی که آگاهانه، انتخاب خودش را کرده است، هرگز به حقارتهای شایع و جاری و توسعه داده شده تن در نخواهد داد. نگاهی به تاریخ تمام سرزمینهای جهان کفایت میکند تا بتوان آنچه را که می ماند و آنچه را که نابود و بی اثر میشود به آسانی تشخیص داد. از دوران مشروطه تا همین امروز، هزاران زن و مرد با جسارتی ابلهانه، ادّعای شاعری کردند و چه عبث و بیهوده. اگر مردان را که ثابت کرده اند، بی خاصیّتند و همچنان کودک به کناری نهیم، از میان آنهمه زنان مدّعو فقط سه نفر به نامهای «پروین اعتصامی، فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی» دوام آوردند و همچنان تاثیر گذارند. امّا بقیه کو و کجا رفتند؟.
انسانها در دو راهی انتخاب میتوانند رقم بزنند که به گوهر خویش، چه چیزی هستند ومیتوانند باشند. «نلسون ماندلا»، فرزند رئیس قبیله بود. میتوانست همچون فرزندان دیگر قبایل، نقش پدر را به عهده بگیرد و صدها زن و دختر قبیله را به گرد خودش جمع کنه و از صبح تا شب بر علیه قبایل دیگر، جنگ و گریز راه بیندازد و عمر ذلّت بار خودش را همچون دیگران طی کند. ولی «انتخاب او»، نه تنها آفریقای جنوبی را متحوّل کرد؛ بلکه به حیث الگویی بسیار انگیزنده و مشعلی بس بسیار زیبا و تابان فرا راه ابناء بشر تا ابدیّت در حال درخشندگی خواهد بود. همینطور «مارتین لوتر کینگ»، «مهاتما گاندی» و صدها نفر شخصیّت جهانی دیگر. در میهن خودمان نیز «بابک خرّمدین، یعقوب لیث صفّار و دهها بزرگوار بی همتا».
برای خود شدن و مردم و میهن خود را دوست داشتن باید آموخت که چگونه میتوان «خود بود و خود اندیشید» خود پایورزی کرد و مسئولیّت به عهده گرفت و راه خود را آفرید. انگل و تابع و دنباله رو و شیپورچی و آپاراتچی شدن، هنر نیست؛ بلکه عین ذلالت و حقارت است و اگر هر روز نیز کسانی بخواهند به حقارتهای اینگونه ای هوار بکشند، چیزی را ثابت نمیکنند سوای بلاهت و حماقت وجودی خود را.
انتخاب از دست کسانی برمی آید که «شخصیّت و ارجمندی و نیروی فهم و شعور مستقل و قائم به ذات» داشته باشند؛ نه کسانی که تا خرخره در باتلاقهای عقیدتی و ایدئولوژیکی و مرام و مسلکی و مناسبات مافیایی فرقه ای و حزبی و گروهی و سازمانی و قومی و امثالهم» فرو چلیده اند.
کلام آخر. در میان اینهمه مدّعیان و عربده کشان عرصه سیاست بی مقدار نمیتوان در هیچ گوشه ای از جهان پهناور، یه نفر را پیدا کرد که یک هزارم شعور و فهم «خواجه نظام الملک» را داشته باشد. نگاهی عمیق به کتاب «سیاستنامه» و مقایسه آن با تمام تولیدات قلمی و مشقنویسی حضرات میتواند تفاوت فاجعه بار سقوط و قهقرایی طیف آکادمیکر و تحصیل کرده ایرانی را در باتلاق نیندیشیدن به تقصیر و مستحق شماتتها و نکوهشها بودن به عیان دید و اثبات کرد و نشان داد که چگونه حضرات برای راهگشایی و برونرفت از فلاکتهای میهنی و اجتماعی، نه تنها هنوز مغزی برای اندیشیدن ندارند؛ بلکه حتّا اراده ای برای عمل کردن نیز ندارند.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان