از شاگرد تشنه شناخت بودن به سوی آفرینشگر افکار و ایده ها شدن
درووود!
باز هم اندکی زمزمه های انگیزشی!
شاگرد شدن، هنر است. آموختن، دریادلی میخواهد. گشوده فکری میخواهد. پذیرفتن و گواریدن و باهماندیشی میخواهد. پیوند «آموزگار و شاگرد» در تاریخ آموزش و پرورش ایرانیان، هیچگاه مناسبات «تابع و مطیع» نبود؛ بلکه آموزگار و شاگرد در پروسه ای که به آن «همپرسه گی» میگفتند، به تلاشی جویشگرانه از بهر شناخت همّت میکردند. آموزگار نمی آمد مقداری تئوری و فرضیه و اصول و نصوص و قواعد و قوانین و فورمولهایی را به شاگرد تعلیم دهد که بعد برود و برای خودش استادی بشود و حفظیات استادش را برای شاگردانش تکرار کند. آموزگار، خودش شاگردی بود که می آموزاند همانطور که شاگرد نیز استادی جوینده بود که در حین آموختن می آموزانید. بحث آموزش و پرورش، بحث تلاش برای استقلال اندیشیدن و کاویدن و جویشگری انسانها از بهر استقلال فکر و قائم به ذات شدن بود در نظر نیاکان ایرانیان؛ نه اینکه شاگردان، انبار محفوظات طوطی وار شوند و هیچگونه نقشی در تفکّر و ایده زایی نداشته باشند. انسان محفوظاتی و نشخوارگر و آمینگوی شدن از دیدگاه تجربیات نیاکان ایرانیان، نشانگر خوارمایگی و ذلالت و بدبختی و حقارت انسان بودند؛ زیرا آموخته های طوطی وار، باری و لایه ای ضخیم بر معدن گوهر جوینده انسان میشدند و آدم را از اندیشیدن و کاویدن وامیگذاشتند و او را به مقلّدی تابع و توسری خور و جبون و بی بو و خاصیت تبدیل میکرد.
انسانی که شاگردی جوینده و پرسنده و پذیرنده و گشوده فکر باشد، میتواند در رویکرد به مسائل تاریخ و فرهنگ مردم خودش، ستونی استوار از افکار و ایده ها را بیافریند تا مردم بتوانند بر فراز آنها خانه آسایش و آرامش روحی و روانی خود را بسازند؛ نه اینکه جل و پلاس دربدری و خوارزاری قرن به قرن را به دوش کشند و حقیر روزگاران و حاکمان خبیث بمانند..
در کتاب «بهمن نامه»، داستانی وجود دارد که فاجعه هولناک سیطره ترس و بیم و دلهره و نآآرامی روحی و روانی را به عالیترین شکل ممکن بیان کرده است. مسئله به گرداگرد این قضیه میچرخد که سه نفر «فرزانه» در باره اینکه «بدترین بدی» چیست، با همدیگر گفت و شنود میکنند. یکی «خود درد» را بدترین بدیها میداند. یکی «دست تنگی و محتاجی» را بدترین بدیها میداند و دیگری «ترس و تشویش» را بدترین بدیها میداند. آنها برای اینکه دیدگاه خودشان را به محک بزنند و بیازمایند، تصمیم میگیرند که سه «گوسفند» را به عنوان موضوع آزمایش برای صحت و سقم دیدگاههایشان گرد آورند. پای یکی از گوسفندان را میشکنند؛ ولی در برابرش علوفه و آب می گذارند. یکی دیگر از گوسفندان را در قفس می اندازند و محتاج آب و علوفه اش میگذارند. یکی دیگر از گوسفندان را در مقابل گرگ درّنده می نشانند. گرگ در فرهنگ ایرانیان، سمبل جانوران درّنده خوست به طور کلّی که در شاهنامه با «اژدها» اینهمانی دارد. مسئله اندیشیدن در باره این داستان فرزانگان، یکی از مهمترین و کلیدی ترین مسائل در خصوص رفتار و کنشها و واکنشهای زمامداران در عرصه « فلسفه کشورداری و فرمانروایی» در ایران محسوب میشود. هر سه رفتار آزمایشی فرزانگان از دیدگاه بُنمایه های فرهنگ ایرانیان به حیث «آزار جان و زندگی» محسوب میشوند و به طور کلّی، پدیده هایی «ضدّ زندگی» به شمار می آیند که وظیفه و تکلیف زمامداران است از وجود و توسعه و امکانهای ایجاد هر سه مورد بدیها پیشیگری کنند. فاجعه آمیزترین «سه بدی»، همانا «ترس و تشویش» است که انسان را دق مرگ میکند. در تنگدستی و فقر و نداری میتوان با حدّاقل امکانات دم دست زندگی کرد و دوام آورد به امید روزهای بهتر. در حالت پاشکستگی و درد میتوان امیدوار بود که دیر یا زود، معالجه شد و بر پاهای خود ایستاد.، امّا در «ترس و تشویش» که هر روز گرگی درّنده در مقابلت دندانهای تیزش را نشان دهد، انسان بالفور سنکوپ میکند و جانش را از دست میدهد. به همین دلیل در نظر ایرانیان، «ترس و تشویشی» که موجب مرگ و جان ازاری شود، مذموم و نکوهیده و گناد کبیره محسوب میشد. حکومتی که شبانه روز در هر کوچه و خیابانی، انواع و اقسام دوربینهای کنترلی و مفتّشها و زورگویان و قمه به دستان و اطّلاعاتچیهای لباس شخصی و کلت به کمر بسته و گشتهای حجاب اجباری و ناصحین امر به معروف و نهی از منکر و سپاه شکنجه گر و میر غضّب را بسان «گرگ تیز دندان» بر سر ملّت، حاکم کند، آن ملّت نه روز خوشی را خواهد دید، نه از بیم جانش و زندگی اش، جرات میکند که کاری را بکند. نزدیک به نیم قرن تمام است که حکومت خلفای الله، پیکریابی تمام عیار «گرگ تیزدندان» است که حاکم زورگو و بیدادگر شده و در حقّ ملّت ایران به هر تبهکاری و جنایتی اقدام میکند. ملّتی که شبانه روز از ترس «گرگ تیز دندان» به «تشویش و ترس و دلهره و نگرانی» گرفتار باشند، هیچگاه رنگ و روی سعادت و خنده و نیکی و آزادی و خوشی را نخواهند دید؛ زیرا دم به دم قبضه روح میشوند و از ترس سنکوپ میکنند. حکومت فقاهتی، هیچگونه حقّانیّتی/لژیتیماتسیونی را به فرمانروایی بر ایران ندارد؛ زیرا تجسّم تمام عیار «گناه کبیره جان آزاری و جانستانی و خونریزی و انذار و هراس و نکبت» است. زمامداران و متصدّیان حکومت فقاهتی را باید بی چون و چرا، خلع و معزول و در پشت میز اتّهام نشانید برای پاسخگویی در باره تمام جنایتهایی که تا امروز مرتکب شده اند. فقط حکومتی در ایران، حقّانیت/لژیتیماتسیون دارد که پیکریابی و تبلور «نگاهبانی از جان و زندگی» مردم و تلاش برای شادخواری و خوشی و رقص و آواز مردم را بدون هیچ هراس و تنگی و دردمندی و دلهره و بدیهای جان آزاری و جانستانی تضمین و تامین کند؛ در غیر این صورت، هر حکومتی بی برو برگرد، غاصب است و نابود کردن آن در تمام جلوه های منحوسش، حقّانیّت محض دارد.
شاد زیید و دیر زیید!
فرامرز حیدریان